رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟
حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می کنید؟
بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت.
خانم بزرگ گفت چیزی نیست، فقط با ماهرخ جان کمی صحبت کردم تا بعضی چیزها را برایش روشن کنم. نمی خواهم تازه وارد، هوایی شود.
حسینه بی توجه به ماهرخ گفت من می خواهم به بازار بروم. مادر جان، اگر حوصله دارید، بیا با هم برویم.
خانم بزرگ از جای خود بلند شد و گفت چرا که نه، آماده شو من هم آماده می شوم.
حسینه سر تکان داد و با آرامش به سوی اطاقش رفت. لحظاتی بعد، خانم بزرگ با غرور بالای سر ماهرخ ایستاد و گفت حرف هایی که برایت زدم را همیشه آویزه گوش کن. من فقط یکبار هشدار می دهم.
ماهرخ سر تکان داد و خانم بزرگ با غرور از او فاصله گرفت. چند قطره اشک از چشم های ماهرخ جاری شد.
چند دقیقه بعد، خانم بزرگ به همراه حسینه و سامعه مقابل چشمان او سوار موتر شدند و به سوی بازار رفتند.
بعد از رفتن آن ها، فرشته نزد ماهرخ آمد و با نگرانی پرسید چی شده خانم جان؟ چرا ناراحت هستید؟
ماهرخ حرفی نزد. فرشته با دیدن چشمان سرخ ماهرخ گفت خانم جان، چرا گریه کردید؟ خانم بزرگ چیزی گفت؟
ماهرخ آهی کشید و گفت خانم بزرگ کاملاً درست می گوید… من وارد زندگی پسرش و عروسم شدم. هر کس جای او بود، عصبانی می شد.
فرشته آهی کشید و گفت اگر شما نمی آمدید هم رابطهٔ سلیمان خان و همسرش مدت ها بود که کمرنگ شده بود. خان صاحب فقط به خاطر خانم بزرگ و اولادهایش با همسر اولش مانده است.
ماهرخ از جایش بلند شد و گفت فرشته جان، تو دختری خوبی هستی، ولی لطفاً این حرف ها را برایم نزن. این حرف ها نه خوشحالم می کند و نه وجدانم را آرام می سازد.
بعد با قدم های بلند داخل خانه رفت.
چند ساعت بعد، دروازه اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. لبخندی زد و گفت سلام، همسر زیبایم.
ماهرخ آهسته پاسخ داد. سلیمان خان با نگاهی سرشار از محبت ادامه داد تا چند روز پیش می گفتی از بودن در اطاق خسته شدی، اما حالا هر لحظه اینجا هستی.
ماهرخ سکوت کرد، سپس از جای خود بلند شد و گفت من پایین میروم.
بدون اینکه منتظر حرفی از سلیمانخان باشد، از اطاق بیرون شد. از زینه ها پایین رفت و داخل اطاق غذاخوری شد همه در اطاق غذاخوری نشسته بودند. خانم بزرگ با دیدن او پرسید سلیمان خان نیامد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟
حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می کنید؟
بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت.
خانم بزرگ گفت چیزی نیست، فقط با ماهرخ جان کمی صحبت کردم تا بعضی چیزها را برایش روشن کنم. نمی خواهم تازه وارد، هوایی شود.
حسینه بی توجه به ماهرخ گفت من می خواهم به بازار بروم. مادر جان، اگر حوصله دارید، بیا با هم برویم.
خانم بزرگ از جای خود بلند شد و گفت چرا که نه، آماده شو من هم آماده می شوم.
حسینه سر تکان داد و با آرامش به سوی اطاقش رفت. لحظاتی بعد، خانم بزرگ با غرور بالای سر ماهرخ ایستاد و گفت حرف هایی که برایت زدم را همیشه آویزه گوش کن. من فقط یکبار هشدار می دهم.
ماهرخ سر تکان داد و خانم بزرگ با غرور از او فاصله گرفت. چند قطره اشک از چشم های ماهرخ جاری شد.
چند دقیقه بعد، خانم بزرگ به همراه حسینه و سامعه مقابل چشمان او سوار موتر شدند و به سوی بازار رفتند.
بعد از رفتن آن ها، فرشته نزد ماهرخ آمد و با نگرانی پرسید چی شده خانم جان؟ چرا ناراحت هستید؟
ماهرخ حرفی نزد. فرشته با دیدن چشمان سرخ ماهرخ گفت خانم جان، چرا گریه کردید؟ خانم بزرگ چیزی گفت؟
ماهرخ آهی کشید و گفت خانم بزرگ کاملاً درست می گوید… من وارد زندگی پسرش و عروسم شدم. هر کس جای او بود، عصبانی می شد.
فرشته آهی کشید و گفت اگر شما نمی آمدید هم رابطهٔ سلیمان خان و همسرش مدت ها بود که کمرنگ شده بود. خان صاحب فقط به خاطر خانم بزرگ و اولادهایش با همسر اولش مانده است.
ماهرخ از جایش بلند شد و گفت فرشته جان، تو دختری خوبی هستی، ولی لطفاً این حرف ها را برایم نزن. این حرف ها نه خوشحالم می کند و نه وجدانم را آرام می سازد.
بعد با قدم های بلند داخل خانه رفت.
چند ساعت بعد، دروازه اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. لبخندی زد و گفت سلام، همسر زیبایم.
ماهرخ آهسته پاسخ داد. سلیمان خان با نگاهی سرشار از محبت ادامه داد تا چند روز پیش می گفتی از بودن در اطاق خسته شدی، اما حالا هر لحظه اینجا هستی.
ماهرخ سکوت کرد، سپس از جای خود بلند شد و گفت من پایین میروم.
بدون اینکه منتظر حرفی از سلیمانخان باشد، از اطاق بیرون شد. از زینه ها پایین رفت و داخل اطاق غذاخوری شد همه در اطاق غذاخوری نشسته بودند. خانم بزرگ با دیدن او پرسید سلیمان خان نیامد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان.
بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟
ماهرخ خواست جواب دهد که خانم بزرگ گفت من خواستم دیگر غذا نپخته نکند. نمی خواهم عروسم زیاد خسته شود. فایقه و فرشته برای همین معاش می گیرند باید خود شان کارها را انجام بدهند.
سلیمان خان لبخندی زد و گفت ولی من دست پخت ماهرخ را بیشتر دوست دارم. از امروز ماهرخ جان آشپزی می کند و فایقه و فرشته هم می توانند همراه او کمک کنند تا خسته نشود.
خانم بزرگ با نگاهی به ماهرخ گفت اگر تو اینگونه می خواهی، درست است.
شب ماهرخ و سلیمان خان روی تخت دراز کشیده بودند. سلیمان خان دستش را آرام روی موهای ماهرخ می کشید که
ماهرخ با صدای سرد و محکم گفت شما وقتی نمی توانید میان همسرانتان عدالت برقرار کنید، چرا چند همسر می گیرید؟
سلیمان خان ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید منظورت چیست؟!
ماهرخ با نگاه نافذش ادامه داد مگر شما همسر دیگری ندارید؟ چرا هر شب اینجا هستید؟ چرا نزد او نمی روید؟
سلیمانخان لبخندی سرد زد و گفت این حرف ها چیست که میزنی؟ تو حق نداری درباره این موضوع چیزی بگویی! من خودم میدانم چی کار کنم چی کار نکنم.
ماهرخ از جای خود بلند شد و مستقیم مقابل او ایستاد و گفت من نمی خواهم هر شب اینجا باشی! می خواهم بعضی وقت ها تنها باشم!
سلیمان خان دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت ماهرخ، آرام باش! ساکت شو و مرا عصبانی نکن.
ماهرخ با چشمانی پر از نفرت جواب داد اگر عصبانی ات بسازم چی می کنی؟ میروی زن سوم می گیری؟ برو، بگیر! آنوقت من هم از دستت راحت می شوم! حتی خوشحال هم می شوم.
سلیمان خان با عصبانیت از تخت بلند شد و قدم زنان به سوی ماهرخ آمد. ماهرخ با ترس عقب رفت، اما با صدای محکم گفت من از تو متنفرم! از اینکه هر شب کنار من نفس می کشی متنفرم! دست از سرم بردار، من تنها می خواهم باشم! من نمی خواهم در زندگی ام کسی مرا اینگونه تحت فشار بگذارد! از تو نفرت دارم چرا این را نمی فهمی؟
دست سلیمان خان بالا رفت، ماهرخ ترسیده دستانش را روی صورتش گذاشت، اما لحظه ای بعد دید دستی به رویش نیامد. دستانش را از روی صورتش دور کرد نگاه خشمگین سلیمان خان هنوز روی او دوخته بود ولی دستش را پایین کرده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان.
بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟
ماهرخ خواست جواب دهد که خانم بزرگ گفت من خواستم دیگر غذا نپخته نکند. نمی خواهم عروسم زیاد خسته شود. فایقه و فرشته برای همین معاش می گیرند باید خود شان کارها را انجام بدهند.
سلیمان خان لبخندی زد و گفت ولی من دست پخت ماهرخ را بیشتر دوست دارم. از امروز ماهرخ جان آشپزی می کند و فایقه و فرشته هم می توانند همراه او کمک کنند تا خسته نشود.
خانم بزرگ با نگاهی به ماهرخ گفت اگر تو اینگونه می خواهی، درست است.
شب ماهرخ و سلیمان خان روی تخت دراز کشیده بودند. سلیمان خان دستش را آرام روی موهای ماهرخ می کشید که
ماهرخ با صدای سرد و محکم گفت شما وقتی نمی توانید میان همسرانتان عدالت برقرار کنید، چرا چند همسر می گیرید؟
سلیمان خان ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید منظورت چیست؟!
ماهرخ با نگاه نافذش ادامه داد مگر شما همسر دیگری ندارید؟ چرا هر شب اینجا هستید؟ چرا نزد او نمی روید؟
سلیمانخان لبخندی سرد زد و گفت این حرف ها چیست که میزنی؟ تو حق نداری درباره این موضوع چیزی بگویی! من خودم میدانم چی کار کنم چی کار نکنم.
ماهرخ از جای خود بلند شد و مستقیم مقابل او ایستاد و گفت من نمی خواهم هر شب اینجا باشی! می خواهم بعضی وقت ها تنها باشم!
سلیمان خان دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت ماهرخ، آرام باش! ساکت شو و مرا عصبانی نکن.
ماهرخ با چشمانی پر از نفرت جواب داد اگر عصبانی ات بسازم چی می کنی؟ میروی زن سوم می گیری؟ برو، بگیر! آنوقت من هم از دستت راحت می شوم! حتی خوشحال هم می شوم.
سلیمان خان با عصبانیت از تخت بلند شد و قدم زنان به سوی ماهرخ آمد. ماهرخ با ترس عقب رفت، اما با صدای محکم گفت من از تو متنفرم! از اینکه هر شب کنار من نفس می کشی متنفرم! دست از سرم بردار، من تنها می خواهم باشم! من نمی خواهم در زندگی ام کسی مرا اینگونه تحت فشار بگذارد! از تو نفرت دارم چرا این را نمی فهمی؟
دست سلیمان خان بالا رفت، ماهرخ ترسیده دستانش را روی صورتش گذاشت، اما لحظه ای بعد دید دستی به رویش نیامد. دستانش را از روی صورتش دور کرد نگاه خشمگین سلیمان خان هنوز روی او دوخته بود ولی دستش را پایین کرده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
#پارت هدیه
ماهرخ با صدای لرزان و خشم آلود گفت می خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟
بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد
سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید و با صدایی تهدیدآمیز و در عین حال نرم گفت من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم. ولی باید بدانی که این خانه و من برایت یک قانون داریم. و حتی اگر تو نفرت داشته باشی، نمی توانی حقیقتی که بین ما هست را نادیده بگیری. و از تو خواهش میکنم دیگر در مورد این مسایل حرف نزن. تو همسرم هستی و باید به من احترام بگذاری.
ماهرخ با نفرت و سرسختی پاسخ داد من زن تو نیستم تو به زور با من نکاح کردی و تو آدمی نیستی که بخواهم با تو هم خانه شوم. از من دور شو!
سلیمان خان چند لحظه به ماهرخ دید بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت همینکه دروازه بسته شد پاهای ماهرخ سُست شد و روی زمین افتاد اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت خدایا کمکم کن من نمیدانم چه کار کنم.
صبح روز بعد، ماهرخ با چشمان پف کرده از اطاق بیرون آمد و به اطاق غذاخوری رفت. سلیمان خان مشغول خوردن صبحانه بود و بی تفاوت به حضور او ادامه داد. خانم بزرگ و حسینه لبخند رضایت داشتند.
ماهرخ صبح بخیر گفت و پشت میز نشست. فرشته پیاله ای شیر مقابل او گذاشت. ماهرخ با بی میلی صبحانه خورد.
سلیمان خان بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و گفت مادر جان، من سر کار میروم. خداحافظ.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ با سامعه و حسینه به گفتگو پرداختند.
شب، ماهرخ با کمک فرشته غذای شام را آماده کرده بود. عطر خوراک تازه تمام فضای آشپزخانه را پر کرده بود. میز را با دقت چیدند و فرشته رفت تا سلیمان خان را صدا کند. چند دقیقه بعد، با چهره ای گرفته برگشت و آرام گفت خانم بزرگ سلیمان خان گفت در بیرون غذا خورده شما غذای خودتان را بخورید.
ماهرخ لحظه ای مکث کرد. نگاهش روی ظرف های پر از غذا ماند، اما چیزی نگفت. دلش گرفت، ولی آهسته لبخند زد و نشست تا با خانم بزرگ و دیگران غذایش را بخورد. شب هم بی حضور سلیمان خان به خواب رفت.
چند روز گذشت. سکوتی عجیب میان آن دو حاکم شده بود. سلیمان خان نه به سراغ ماهرخ می آمد، نه حتی کلامی با او رد و بدل می کرد. ماهرخ نمی دانست این فاصله برایش آرامش است یا شکنجه؛ از نبودنش رهایی می یافت، اما در عین حال زخمی ناپیدا در دلش می نشست.
ادامه اش فردا شب ...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
#پارت هدیه
ماهرخ با صدای لرزان و خشم آلود گفت می خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟
بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد
سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید و با صدایی تهدیدآمیز و در عین حال نرم گفت من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم. ولی باید بدانی که این خانه و من برایت یک قانون داریم. و حتی اگر تو نفرت داشته باشی، نمی توانی حقیقتی که بین ما هست را نادیده بگیری. و از تو خواهش میکنم دیگر در مورد این مسایل حرف نزن. تو همسرم هستی و باید به من احترام بگذاری.
ماهرخ با نفرت و سرسختی پاسخ داد من زن تو نیستم تو به زور با من نکاح کردی و تو آدمی نیستی که بخواهم با تو هم خانه شوم. از من دور شو!
سلیمان خان چند لحظه به ماهرخ دید بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت همینکه دروازه بسته شد پاهای ماهرخ سُست شد و روی زمین افتاد اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت خدایا کمکم کن من نمیدانم چه کار کنم.
صبح روز بعد، ماهرخ با چشمان پف کرده از اطاق بیرون آمد و به اطاق غذاخوری رفت. سلیمان خان مشغول خوردن صبحانه بود و بی تفاوت به حضور او ادامه داد. خانم بزرگ و حسینه لبخند رضایت داشتند.
ماهرخ صبح بخیر گفت و پشت میز نشست. فرشته پیاله ای شیر مقابل او گذاشت. ماهرخ با بی میلی صبحانه خورد.
سلیمان خان بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و گفت مادر جان، من سر کار میروم. خداحافظ.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ با سامعه و حسینه به گفتگو پرداختند.
شب، ماهرخ با کمک فرشته غذای شام را آماده کرده بود. عطر خوراک تازه تمام فضای آشپزخانه را پر کرده بود. میز را با دقت چیدند و فرشته رفت تا سلیمان خان را صدا کند. چند دقیقه بعد، با چهره ای گرفته برگشت و آرام گفت خانم بزرگ سلیمان خان گفت در بیرون غذا خورده شما غذای خودتان را بخورید.
ماهرخ لحظه ای مکث کرد. نگاهش روی ظرف های پر از غذا ماند، اما چیزی نگفت. دلش گرفت، ولی آهسته لبخند زد و نشست تا با خانم بزرگ و دیگران غذایش را بخورد. شب هم بی حضور سلیمان خان به خواب رفت.
چند روز گذشت. سکوتی عجیب میان آن دو حاکم شده بود. سلیمان خان نه به سراغ ماهرخ می آمد، نه حتی کلامی با او رد و بدل می کرد. ماهرخ نمی دانست این فاصله برایش آرامش است یا شکنجه؛ از نبودنش رهایی می یافت، اما در عین حال زخمی ناپیدا در دلش می نشست.
ادامه اش فردا شب ...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📔دلبرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندانبود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود
📔دلبرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندانبود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود
❤2
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_34 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_چهارم
ساعت ۹:۱۰ دقیقه بود که من بالاخره رسیدم ، به اجبار از سر راه برای شیوا گردنبند گرون قیمتی خریدم که به چشمش بیاد و بتونه توجهش رو جلب کنه .البته که توجه این دختر بیش از اندازه به من بود و نیازی به این کارا نبود!!به محض اینکه از ماشین پیاده شدم، کیومرث اومد سمتم و با خوش رویی گفت:کجا موندی پس تو پسر ؟!
امشب یه نفر اینجاست که خیلی مشتاق دیدن توعه.لبخند زورکی زدم و گفتم : سلام ، جدی؟ کی هست ؟ مشتاق شدم.
-میبینیش زیاد عجله نکن .هم قدم با کیومرث وارد جمع شدم و شیوا به محض دیدن من لبخندی زد و با قدم های بلند اومد سمتم ..
_سلاااام امیر خان ، خیلی خوشحالم که میبینمت کم کم داشتم از اومدنت نا امید میشدما،
_ تولدتون مبارک ، امکان نداشت امشب و از دست بدم.این حرفه زدم خنده کوتاهی کرد و ادامه داد: همتا جان و نیاوردید؟
-یکم کسالت داشت نتونست بیاد
_مهم نیست ، خوبه که تو هستی !!با دستش به طرفی اشاره کرد و منو همراه خودش برد سمت میزی که پر بود از دختر و پسر.
_بچه هاااا معرفی میکنم امیر دوستم که خیلی تعریفش و براتون کرده بودم.نگاهی به یکی از دخترای تو جمع انداخت و چشمکی نثارش کرد.سلام علیکم تقریبا سردی با همشون کردم و با عذر خواهی از جمعشون فاصله گرفتم .با چشمام دنبال رادمنش میگشتم که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا سرش گرمه که پیداش نیست ،!!یک ساعتی از مهمونی گذشته بود و شیوا مثل کنه چسبیده بود بهم و یک لحظه هم نمیذاشت مغزم از حرفا و تعریف های مزخرفش استراحت کنه،همه رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن.که شیوا گفت : شما نمیرقصین!؟؟
-من زیاد اهل رقص نیستم
_عععع، نه نیار دیگهههه ، مثلا تولدمه
یعنی نمیخوای برا تولدم شاد باشی؟با چشمای منتظرش زل زده بود بهم که بدون فکر از رو صندلی بلند شدم و باهم رفتیم سمت بقیه که در حال رقص بودن، مرد ها یطرف و زن ها یطرف میرقصیدن!!
ولی بعضی از مردا انقد وقیح بودن که عمدا
آهنگ عوض شد و موزیک ملایمی پخش شد .شیوا روبروم شروع کرد به رقصیدن
حس عذاب وجدانی به جونم افتاده بود که دلیلش رو درک نمیکردم ، شاید،!شاید به خاطر وجود همتاست ، اما مگه بین ما چیزی هست ؟همه چی یه بازی بیشتر نیست ،!! تو تمام مدتی که داشتم باهاش میرقصیدم حتی یک لحظه هم به چشماش نگاه نکردم و خیره به پشت سرش بودم.بالاخره آهنگ کذایی تموم شد و من بدون لحظه ای درنگ ازش شیوا جدا شدم و ازش فاصله گرفتم ،!!
با تعجب اسمم و زیر لب صدا زد و منم بدون اینکه نگاهش کنم ازش دور شدم!انگار بهش برخورده بود چون دیگه تا اومدن پدرش پیش من خبری ازش نبود،وقتی رادمنش منو برد داخل ویلا و وارد اتاق بزرگی شدیم که پر بود از رفیق های صمیمیش که همشون رو قبلا دیده بودم به جز یک نفرشون، که نگاه نافذی داشت و سعی داشت بالا تا پایین منو بر انداز کنه!!لبخند به ظاهر دوستانه ای زدم
و بعد سلام کلی ای که به همشون دادم ،
به راهنمایی رادمنش کنار خودش نشستم.کلا تو جمعشون سعی میکردم .بیشتر از اینکه حرفی بزنم سکوت کنم و گوش بدم! نگاهی به دور و اطرافم انداختم .تقریبا ۷،۸ تا دختر قد بلند که دور و اطرافشون میچرخیدن و سعی میکردن با چرب زبونی جیب یکیشون و بزنن!!همشون آب از دهن و لوچشون آویزون شده بود و انقدر خورده بودن که تو حالش خودشون نبودن،،تو همین فکرا بودم که دستی نشست رو شونم،!
اخمام تو هم کشیدم و بدون اینکه حتی به دختره نگاه کنم از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت بالکنی که گوشه اتاق قرار داشت و کسی داخلش نبود!!دستم و انداختم دور کراوتم و کمی شلش کردم ، فضای اینجا خیلی برام عذاب اور بود ذهنم یک لحظه از همتا دور نمیشد ،!!عصبی بودم از دست خودم که چرا امشب اون مدلی باهاش رفتار کردم.اونم تو شرایطی که بیشتر از هر موقع دیگه نیاز به من داشت ،!!نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و سریع با گوشیم شماره خونه رو گرفتم .امیدوار بودم خودش جواب بده از تلفن داخل اتاقش ..کم کم داشتم از جواب دادن تلفن نا امید میشدم که صدای بغض دار همتا پیچید تو گوشم: الو..🥺
ناخوداگاه از ته دلم گفتم : خوبی عزیز دلم؟ درد که نداری دختر خوب؟!!انگار همتا هم از شنیدن همچین جمله ای از من تعجب کرد،
چند ثانیه ای سکوت کرد و انگار این حرف من بیشتر حالش بد کرد چون نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه.گفتم : همتا گریه نکن توروخدا ، خیلی درد داری ؟!
-نه
_پس چرا اینجوری گریه میکنی وقتی میدونی من دورم و دستم به جایی بند نیست ،!
سکوت کرد و چیزی نگفت..
_همتا… من ،من باعث ناراحتی توام؟
یهو صدای شیوا که وارد بالکن شد پیچید تو گوشم و مغزم رو خط خطی کرد.
_ عع امیرررری کجایی پس ؟بیا دیگه آخه
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_34 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_چهارم
ساعت ۹:۱۰ دقیقه بود که من بالاخره رسیدم ، به اجبار از سر راه برای شیوا گردنبند گرون قیمتی خریدم که به چشمش بیاد و بتونه توجهش رو جلب کنه .البته که توجه این دختر بیش از اندازه به من بود و نیازی به این کارا نبود!!به محض اینکه از ماشین پیاده شدم، کیومرث اومد سمتم و با خوش رویی گفت:کجا موندی پس تو پسر ؟!
امشب یه نفر اینجاست که خیلی مشتاق دیدن توعه.لبخند زورکی زدم و گفتم : سلام ، جدی؟ کی هست ؟ مشتاق شدم.
-میبینیش زیاد عجله نکن .هم قدم با کیومرث وارد جمع شدم و شیوا به محض دیدن من لبخندی زد و با قدم های بلند اومد سمتم ..
_سلاااام امیر خان ، خیلی خوشحالم که میبینمت کم کم داشتم از اومدنت نا امید میشدما،
_ تولدتون مبارک ، امکان نداشت امشب و از دست بدم.این حرفه زدم خنده کوتاهی کرد و ادامه داد: همتا جان و نیاوردید؟
-یکم کسالت داشت نتونست بیاد
_مهم نیست ، خوبه که تو هستی !!با دستش به طرفی اشاره کرد و منو همراه خودش برد سمت میزی که پر بود از دختر و پسر.
_بچه هاااا معرفی میکنم امیر دوستم که خیلی تعریفش و براتون کرده بودم.نگاهی به یکی از دخترای تو جمع انداخت و چشمکی نثارش کرد.سلام علیکم تقریبا سردی با همشون کردم و با عذر خواهی از جمعشون فاصله گرفتم .با چشمام دنبال رادمنش میگشتم که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا سرش گرمه که پیداش نیست ،!!یک ساعتی از مهمونی گذشته بود و شیوا مثل کنه چسبیده بود بهم و یک لحظه هم نمیذاشت مغزم از حرفا و تعریف های مزخرفش استراحت کنه،همه رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن.که شیوا گفت : شما نمیرقصین!؟؟
-من زیاد اهل رقص نیستم
_عععع، نه نیار دیگهههه ، مثلا تولدمه
یعنی نمیخوای برا تولدم شاد باشی؟با چشمای منتظرش زل زده بود بهم که بدون فکر از رو صندلی بلند شدم و باهم رفتیم سمت بقیه که در حال رقص بودن، مرد ها یطرف و زن ها یطرف میرقصیدن!!
ولی بعضی از مردا انقد وقیح بودن که عمدا
آهنگ عوض شد و موزیک ملایمی پخش شد .شیوا روبروم شروع کرد به رقصیدن
حس عذاب وجدانی به جونم افتاده بود که دلیلش رو درک نمیکردم ، شاید،!شاید به خاطر وجود همتاست ، اما مگه بین ما چیزی هست ؟همه چی یه بازی بیشتر نیست ،!! تو تمام مدتی که داشتم باهاش میرقصیدم حتی یک لحظه هم به چشماش نگاه نکردم و خیره به پشت سرش بودم.بالاخره آهنگ کذایی تموم شد و من بدون لحظه ای درنگ ازش شیوا جدا شدم و ازش فاصله گرفتم ،!!
با تعجب اسمم و زیر لب صدا زد و منم بدون اینکه نگاهش کنم ازش دور شدم!انگار بهش برخورده بود چون دیگه تا اومدن پدرش پیش من خبری ازش نبود،وقتی رادمنش منو برد داخل ویلا و وارد اتاق بزرگی شدیم که پر بود از رفیق های صمیمیش که همشون رو قبلا دیده بودم به جز یک نفرشون، که نگاه نافذی داشت و سعی داشت بالا تا پایین منو بر انداز کنه!!لبخند به ظاهر دوستانه ای زدم
و بعد سلام کلی ای که به همشون دادم ،
به راهنمایی رادمنش کنار خودش نشستم.کلا تو جمعشون سعی میکردم .بیشتر از اینکه حرفی بزنم سکوت کنم و گوش بدم! نگاهی به دور و اطرافم انداختم .تقریبا ۷،۸ تا دختر قد بلند که دور و اطرافشون میچرخیدن و سعی میکردن با چرب زبونی جیب یکیشون و بزنن!!همشون آب از دهن و لوچشون آویزون شده بود و انقدر خورده بودن که تو حالش خودشون نبودن،،تو همین فکرا بودم که دستی نشست رو شونم،!
اخمام تو هم کشیدم و بدون اینکه حتی به دختره نگاه کنم از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت بالکنی که گوشه اتاق قرار داشت و کسی داخلش نبود!!دستم و انداختم دور کراوتم و کمی شلش کردم ، فضای اینجا خیلی برام عذاب اور بود ذهنم یک لحظه از همتا دور نمیشد ،!!عصبی بودم از دست خودم که چرا امشب اون مدلی باهاش رفتار کردم.اونم تو شرایطی که بیشتر از هر موقع دیگه نیاز به من داشت ،!!نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و سریع با گوشیم شماره خونه رو گرفتم .امیدوار بودم خودش جواب بده از تلفن داخل اتاقش ..کم کم داشتم از جواب دادن تلفن نا امید میشدم که صدای بغض دار همتا پیچید تو گوشم: الو..🥺
ناخوداگاه از ته دلم گفتم : خوبی عزیز دلم؟ درد که نداری دختر خوب؟!!انگار همتا هم از شنیدن همچین جمله ای از من تعجب کرد،
چند ثانیه ای سکوت کرد و انگار این حرف من بیشتر حالش بد کرد چون نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه.گفتم : همتا گریه نکن توروخدا ، خیلی درد داری ؟!
-نه
_پس چرا اینجوری گریه میکنی وقتی میدونی من دورم و دستم به جایی بند نیست ،!
سکوت کرد و چیزی نگفت..
_همتا… من ،من باعث ناراحتی توام؟
یهو صدای شیوا که وارد بالکن شد پیچید تو گوشم و مغزم رو خط خطی کرد.
_ عع امیرررری کجایی پس ؟بیا دیگه آخه
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_35 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_پنجم
این دختر واقعا داشت گند میزد به اعصاب من ، چرا الان صداش باید در بیاد که همتا بشنوه؟!اه اه اه لعنتی، با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم: شیوا خانم شما چرا همه جا هستید ؟ یه کار شخصی دارم!!همون لحظه صدای بوق ممتد پشت تلفن در اومد، همتا قطع کرد.یعنی ناراحت شده بود از اینکه من اینجا بودم ؟ برگشتم سمت شیوا که بیشتر بهش بتوپم که به جای شیوا همون مردی پشت سرم ایستاده بود که نمیشناختمش.!پک محکمی به سیگارش زد و با ژست خاصی که داشت گفت: خوشم میاد ازت ، توام مثل منی . مرد هایی که به عشقشون متعهدن هیچی نمیتونه شکستشون بده.با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد: داشتی با تلفن حرف میزدی اینجا بودم ، رفتارت با شیوا برام جای تعجب داشت ، دختر جذابیه، کمتر مردی و دیدم که دست رد به سینش بزنه.صدام و صاف کردم و در جوابش گفتم: من دنبال چیزی نمیرم که همه بخوانش ،چیزی که من میخوام خیلی خاص تر از این حرفا باید باشه !!
خنده کوتاهی کرد که دندون های یک دست و سفیدش که جای دندون نیشش طلا کار شده بود به چشمام اومد،!کنجکاو بودم هر چی زودتر خودش رو معرفی کنه ، حسم بهم میگفت این آدم یکی از کسایی که منو به هدفم نزدیک تره میکنه.سیگارش که تموم شد گفت: بریم داخل اینا تا صبح این وضعیت و تموم نمیکنن!تا نزدیک یک شب اونجا بودم و بالاخره مهمونی تموم شد و برگشتم ،،خستگی تو تنم مونده بود چون هیچ اتفاق مثبتی نیفتاد و فقط با اون مردی که متوجه شدم اسمش کوروش کاویانی آشنا شدم ، اما نفهمیدم که کجای این داستانا قرار داره.با خستگی وارد خونه شدم و در باز کردم ، خونه تو سکوت بود و همه چراغ ها خاموش بود.قبل از اینکه بخوام برم داخل اتاقم ،آهسته در اتاق همتا رو باز کردم و با نور کمی که از بیرون به اتاق افتاده بود نگاهی به صورت معصومش انداختم و در رو بستم،از اینکه دیدم خوابیده خیالم راحت شد ،البته دکتر گفته بود داروهایی که نوشته انقدر قوی هستی که بیشتر روزش رو میخوابه.
💥همتا:
وقتی صدای ماشین امیر و شنیدم سریع لب تاب و خاموش کردم و سریع دراز کشیدم و خودم و زدم به خواب،خیلی از دستش دلم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم!!..صبح با سر و صدای امیر و دوستش از خواب بیدار شدم ، دو روز بود که حموم نرفته بودم.سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.دوست نداشتم از اتاق برم بیرون اما انقدر گشنه بودم که دلم داشت ضعف میرفت!حالم یکم بهتر شده بود و دردم قابل تحمل تر ، اما هیچ حسی نداشتم، انگار تو خلسه گیر افتاده بودم ، من داشتم مادر میشدم؟!🤦♀اما حتی نمیدونم از کی ! من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم هیچی ...با حوله روی تخت نشستم و آهنگ عرشیاس تو ذهنم پلی شد ،آهنگ مورد علاقم که همیشه دلمو حسابی میسوزوند..با لب تابی که امیر بهم داده بود پلیش کردم :
من برات مهم نبودم
اگه بودم نمیرفتی
دیگه از این که نباشم
مثل قبلا نمیترسی
تو دلت تنگ که نمیشه
دل من خوشه برا چی
همه چیت برا خودم بود
همه چیت شده برا کی؟
حتی تو خوابم نمیای...
یعنی همش حرف بود ؟
همیشگیمی، تو زندگیمی
یا تا تهش هستیم یا با هم میمیریم
یعنی همش حرف بود ؟
روزای با هم، هواتو دارم
هرچی بشه هستم، تنهات نمیزارم.
یهو یاد صدای شیوا افتادم که دیشب امیر و صدا کرد و حالم و بدتر کرد.این حساسیت من روی امیر چه معنی ای داشت؟شاید چون بعد سال ها یکی پیدا شده و مراقب منه دارم احساساتی رفتار میکنم اره ، همتا احمق نشو !تند تند لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، بیشتر از این نمیتونستم گرسنگی و تحمل کنم.!از پله ها که رفتم پایین از دیدنشون تو اون وضعیت چشمام گرد شد ،با شلوارک و بالا تنه برهنه رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن مثلا باهم کشتی میگرفتن، چند دقیقه گذشت و جفتشون انقدر سرگرم مسخره بازی بودن که اصلا متوجه حضور من نشدن !!سرفه تقریبا بلندی زدم و مثل طلبکارا دست به سینه سر پله ها ایستاده بودم، با چشم های گرد شده و موهایی که به خاطر جنگیدنشون به هم ریخته شده بود از صدای من تکونی خوردن !!امیر زودتر از علی به خودش اومد و تیشرتشو از روی مبل برداشت و پوشید.چشم غره ای به علی رفت که اونم طفلک سریع لباسش رو تن کرد .!!خداروشکر حداقل متوجه شدم فقط با من سر جنگ نداره و این رفتاراش با همس
امیر با لحنی که یکم ملایم تر از دیشب بود گفت :-تا صبح میخوای اون بالا وایسی؟
خشک میشیا..پشت چشمی براش نازک کردم و بدون اینکه جوابشو بدم به علی سلامی دادم و اون هم با خوش رویی جوابم و داد،میدونستم که الان چقدر از این کارم عصبی شده و برای همین بدون اینکه نگاهی بهش بندازم پا تند کردم و رفتم داخل آشپز خونه ، از اینکه تونستم حرصش و در بیارم لبخند موزیانه ای نشست روی لبام.صدای خنده علی از داخل سالن اومد و بعدش با صدایی نه چندان آروم گفت:
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_35 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_پنجم
این دختر واقعا داشت گند میزد به اعصاب من ، چرا الان صداش باید در بیاد که همتا بشنوه؟!اه اه اه لعنتی، با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم: شیوا خانم شما چرا همه جا هستید ؟ یه کار شخصی دارم!!همون لحظه صدای بوق ممتد پشت تلفن در اومد، همتا قطع کرد.یعنی ناراحت شده بود از اینکه من اینجا بودم ؟ برگشتم سمت شیوا که بیشتر بهش بتوپم که به جای شیوا همون مردی پشت سرم ایستاده بود که نمیشناختمش.!پک محکمی به سیگارش زد و با ژست خاصی که داشت گفت: خوشم میاد ازت ، توام مثل منی . مرد هایی که به عشقشون متعهدن هیچی نمیتونه شکستشون بده.با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد: داشتی با تلفن حرف میزدی اینجا بودم ، رفتارت با شیوا برام جای تعجب داشت ، دختر جذابیه، کمتر مردی و دیدم که دست رد به سینش بزنه.صدام و صاف کردم و در جوابش گفتم: من دنبال چیزی نمیرم که همه بخوانش ،چیزی که من میخوام خیلی خاص تر از این حرفا باید باشه !!
خنده کوتاهی کرد که دندون های یک دست و سفیدش که جای دندون نیشش طلا کار شده بود به چشمام اومد،!کنجکاو بودم هر چی زودتر خودش رو معرفی کنه ، حسم بهم میگفت این آدم یکی از کسایی که منو به هدفم نزدیک تره میکنه.سیگارش که تموم شد گفت: بریم داخل اینا تا صبح این وضعیت و تموم نمیکنن!تا نزدیک یک شب اونجا بودم و بالاخره مهمونی تموم شد و برگشتم ،،خستگی تو تنم مونده بود چون هیچ اتفاق مثبتی نیفتاد و فقط با اون مردی که متوجه شدم اسمش کوروش کاویانی آشنا شدم ، اما نفهمیدم که کجای این داستانا قرار داره.با خستگی وارد خونه شدم و در باز کردم ، خونه تو سکوت بود و همه چراغ ها خاموش بود.قبل از اینکه بخوام برم داخل اتاقم ،آهسته در اتاق همتا رو باز کردم و با نور کمی که از بیرون به اتاق افتاده بود نگاهی به صورت معصومش انداختم و در رو بستم،از اینکه دیدم خوابیده خیالم راحت شد ،البته دکتر گفته بود داروهایی که نوشته انقدر قوی هستی که بیشتر روزش رو میخوابه.
💥همتا:
وقتی صدای ماشین امیر و شنیدم سریع لب تاب و خاموش کردم و سریع دراز کشیدم و خودم و زدم به خواب،خیلی از دستش دلم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم!!..صبح با سر و صدای امیر و دوستش از خواب بیدار شدم ، دو روز بود که حموم نرفته بودم.سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.دوست نداشتم از اتاق برم بیرون اما انقدر گشنه بودم که دلم داشت ضعف میرفت!حالم یکم بهتر شده بود و دردم قابل تحمل تر ، اما هیچ حسی نداشتم، انگار تو خلسه گیر افتاده بودم ، من داشتم مادر میشدم؟!🤦♀اما حتی نمیدونم از کی ! من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم هیچی ...با حوله روی تخت نشستم و آهنگ عرشیاس تو ذهنم پلی شد ،آهنگ مورد علاقم که همیشه دلمو حسابی میسوزوند..با لب تابی که امیر بهم داده بود پلیش کردم :
من برات مهم نبودم
اگه بودم نمیرفتی
دیگه از این که نباشم
مثل قبلا نمیترسی
تو دلت تنگ که نمیشه
دل من خوشه برا چی
همه چیت برا خودم بود
همه چیت شده برا کی؟
حتی تو خوابم نمیای...
یعنی همش حرف بود ؟
همیشگیمی، تو زندگیمی
یا تا تهش هستیم یا با هم میمیریم
یعنی همش حرف بود ؟
روزای با هم، هواتو دارم
هرچی بشه هستم، تنهات نمیزارم.
یهو یاد صدای شیوا افتادم که دیشب امیر و صدا کرد و حالم و بدتر کرد.این حساسیت من روی امیر چه معنی ای داشت؟شاید چون بعد سال ها یکی پیدا شده و مراقب منه دارم احساساتی رفتار میکنم اره ، همتا احمق نشو !تند تند لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، بیشتر از این نمیتونستم گرسنگی و تحمل کنم.!از پله ها که رفتم پایین از دیدنشون تو اون وضعیت چشمام گرد شد ،با شلوارک و بالا تنه برهنه رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن مثلا باهم کشتی میگرفتن، چند دقیقه گذشت و جفتشون انقدر سرگرم مسخره بازی بودن که اصلا متوجه حضور من نشدن !!سرفه تقریبا بلندی زدم و مثل طلبکارا دست به سینه سر پله ها ایستاده بودم، با چشم های گرد شده و موهایی که به خاطر جنگیدنشون به هم ریخته شده بود از صدای من تکونی خوردن !!امیر زودتر از علی به خودش اومد و تیشرتشو از روی مبل برداشت و پوشید.چشم غره ای به علی رفت که اونم طفلک سریع لباسش رو تن کرد .!!خداروشکر حداقل متوجه شدم فقط با من سر جنگ نداره و این رفتاراش با همس
امیر با لحنی که یکم ملایم تر از دیشب بود گفت :-تا صبح میخوای اون بالا وایسی؟
خشک میشیا..پشت چشمی براش نازک کردم و بدون اینکه جوابشو بدم به علی سلامی دادم و اون هم با خوش رویی جوابم و داد،میدونستم که الان چقدر از این کارم عصبی شده و برای همین بدون اینکه نگاهی بهش بندازم پا تند کردم و رفتم داخل آشپز خونه ، از اینکه تونستم حرصش و در بیارم لبخند موزیانه ای نشست روی لبام.صدای خنده علی از داخل سالن اومد و بعدش با صدایی نه چندان آروم گفت:
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_37 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_هفتم
داداش عیب نداره ، بالاخره یکی پیدا شده آدم حسابت نکنه !!😅امیر هم گمشو ای نثارش کردم و صدای نزدیک شدن قدماش باعث شد لبخند روی لبام از بین بره
-همتا باید باهم دیگه حرف بزنیم,خودم و با درست کردن تخم مرغ مشغول کرده بودم و سکوت کرده بودم،
-همتا با توام ! نمیشنوی؟
هر طرف میرفتم پشت سرم میومد و اسمم رو صدا میزد ، یه لحظه کنترلم و از دست دادم و با صدای بلندی گفتم: بلهههه بلهههه امیر ، بگو بگو دیگه ...
-چته تو ؟ چرا انقدر آدم عجیب غریبی هستی؟ یه روز خوب و مظلومی و یه روزم جواب آدم و نمیدی!؟؟
از این همه پرو بودنش سرم داشت سوت میکشید ، خدایا چه جوری یه آدم میتونه انقدر طلبکار باشه؟
مگه ممکنههه؟
عصبی داد زدم : دیونم کردی امیر بس کن توروخدا،هرکاری دلت میخواد میکنی،هر حرفی می زنی ، یه روز دلت میخواد مهربونی ، یه روز حوصله نداری آدم و خورد میکنی!!دستام شروع به لرزیدن کرده بود اما حرفام تموم نشده بود .
_چی میخوای از جون من هان؟
اصلا میخوام برم از اینجا ، دلم نمیخواد یک ثانیه دیگه تورو ببینم ، دارم خفه میشم میفهمیییی؟! انقدر تند تند حرف زدم که به نفس نفس افتاده بودم ، از عصبانیت حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از تو سینم بزنه بیرون،!این بار بر عکس همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت ،انگاری خودش فهمیده بود با این کارای چند وقت اخیرش چقدر اذیتم کرده .
-ببخشید همتا من واقعا…
نذاشتم حرفش و کامل شه و پریدم تو حرفاش : اصلا بحث من بخشیدن نیسسست ، من اینجا یه مزاحم بیشتر که نیستم ، هستم؟ تو مجبوری به خاطر من حتی نتونی نزدیک کسی بشی که ازش خوشت اومده !!چهرش از ناراحتی تبدیل شد به تعجب و چشم های درشتش رو گرد کرد و گفت : دختری که خووووشم اومده همتااا؟
مغزت. جا به جا شده دختر نه؟!!
_اره، مغزم جا به جا نشده بود که هنوز با تو بحث نمیکردم!..کلافه دستی به موهای پر پشتش کشید و گفت: واقعا برای خودم متاسفم که به یه دختر بچه انقدر پر و بال دادم که جلوم وایسه و اینجوری باهام حرف بزنه،تو میدونی من کی ام بچه جون؟!..بدون اینکه فکر کنم حرفم چه معنی ای داره گفتم : الان دیگه خوب میدونم کی هستی ، یکی لنگه کیومرث …😏
دستشو برد بالا و همون لحظه که از ترس چشمام و بستم .صدای داد علی بلند شد: چه غلطی میکنی کااااوه؟
-کاوه؟ کاوه دیگه کی بود؟ 😳با بهت چشمام و باز کردم و زل زدم به علی،صداش مثل زنگ تو گوشم میپیچید
امیر واقعا کی بود ؟َ!!من داشتم چه غلطی میکردم دوباره با خودم.چشمام از علی به امیر در حال گردش بود و دنبال یه توضیح بودم ،دلم میخواست بشنوم که اشتباهی صداش کرده !!دلم میخواست امیر زده بود تو گوشم اما این اسم و نمیاورد!!!پاهام دیگه تحمل ایستادن نداشت و با بی حالی نشستم روی صندلی ،!نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که امیر با دیدن قیافم ترسید و زیر لب چند تا بد و بی راه به علی گفت و یه لیوان آب خنک برام ریخت و گرفت جلوم.دلم میخواست آب و از دستش بگیرم اما حتی توانش و نداشتم .خودش که انگار متوجه بی حالی من شده بود ، لیوان و به لبام نزدیک کرد و با صدایی که غم توش موج میزد گفت : همتا یکم از این بخور ، رنگ به صورتت نداری!!به زور چند قطره از آب و خوردم
حس کردم یکم راه نفسم باز شد .امیر صندلی کنار من و کشید و با عصبانیت نشست،علی که سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود اومد نشست رو به رو منو...کاش حرف میزدن ، کاشکی میگفتن که کی هستن ،چرا همه دروغ گوان؟ چرا همه دارن منو بازی میدن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_37 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_هفتم
داداش عیب نداره ، بالاخره یکی پیدا شده آدم حسابت نکنه !!😅امیر هم گمشو ای نثارش کردم و صدای نزدیک شدن قدماش باعث شد لبخند روی لبام از بین بره
-همتا باید باهم دیگه حرف بزنیم,خودم و با درست کردن تخم مرغ مشغول کرده بودم و سکوت کرده بودم،
-همتا با توام ! نمیشنوی؟
هر طرف میرفتم پشت سرم میومد و اسمم رو صدا میزد ، یه لحظه کنترلم و از دست دادم و با صدای بلندی گفتم: بلهههه بلهههه امیر ، بگو بگو دیگه ...
-چته تو ؟ چرا انقدر آدم عجیب غریبی هستی؟ یه روز خوب و مظلومی و یه روزم جواب آدم و نمیدی!؟؟
از این همه پرو بودنش سرم داشت سوت میکشید ، خدایا چه جوری یه آدم میتونه انقدر طلبکار باشه؟
مگه ممکنههه؟
عصبی داد زدم : دیونم کردی امیر بس کن توروخدا،هرکاری دلت میخواد میکنی،هر حرفی می زنی ، یه روز دلت میخواد مهربونی ، یه روز حوصله نداری آدم و خورد میکنی!!دستام شروع به لرزیدن کرده بود اما حرفام تموم نشده بود .
_چی میخوای از جون من هان؟
اصلا میخوام برم از اینجا ، دلم نمیخواد یک ثانیه دیگه تورو ببینم ، دارم خفه میشم میفهمیییی؟! انقدر تند تند حرف زدم که به نفس نفس افتاده بودم ، از عصبانیت حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از تو سینم بزنه بیرون،!این بار بر عکس همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت ،انگاری خودش فهمیده بود با این کارای چند وقت اخیرش چقدر اذیتم کرده .
-ببخشید همتا من واقعا…
نذاشتم حرفش و کامل شه و پریدم تو حرفاش : اصلا بحث من بخشیدن نیسسست ، من اینجا یه مزاحم بیشتر که نیستم ، هستم؟ تو مجبوری به خاطر من حتی نتونی نزدیک کسی بشی که ازش خوشت اومده !!چهرش از ناراحتی تبدیل شد به تعجب و چشم های درشتش رو گرد کرد و گفت : دختری که خووووشم اومده همتااا؟
مغزت. جا به جا شده دختر نه؟!!
_اره، مغزم جا به جا نشده بود که هنوز با تو بحث نمیکردم!..کلافه دستی به موهای پر پشتش کشید و گفت: واقعا برای خودم متاسفم که به یه دختر بچه انقدر پر و بال دادم که جلوم وایسه و اینجوری باهام حرف بزنه،تو میدونی من کی ام بچه جون؟!..بدون اینکه فکر کنم حرفم چه معنی ای داره گفتم : الان دیگه خوب میدونم کی هستی ، یکی لنگه کیومرث …😏
دستشو برد بالا و همون لحظه که از ترس چشمام و بستم .صدای داد علی بلند شد: چه غلطی میکنی کااااوه؟
-کاوه؟ کاوه دیگه کی بود؟ 😳با بهت چشمام و باز کردم و زل زدم به علی،صداش مثل زنگ تو گوشم میپیچید
امیر واقعا کی بود ؟َ!!من داشتم چه غلطی میکردم دوباره با خودم.چشمام از علی به امیر در حال گردش بود و دنبال یه توضیح بودم ،دلم میخواست بشنوم که اشتباهی صداش کرده !!دلم میخواست امیر زده بود تو گوشم اما این اسم و نمیاورد!!!پاهام دیگه تحمل ایستادن نداشت و با بی حالی نشستم روی صندلی ،!نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که امیر با دیدن قیافم ترسید و زیر لب چند تا بد و بی راه به علی گفت و یه لیوان آب خنک برام ریخت و گرفت جلوم.دلم میخواست آب و از دستش بگیرم اما حتی توانش و نداشتم .خودش که انگار متوجه بی حالی من شده بود ، لیوان و به لبام نزدیک کرد و با صدایی که غم توش موج میزد گفت : همتا یکم از این بخور ، رنگ به صورتت نداری!!به زور چند قطره از آب و خوردم
حس کردم یکم راه نفسم باز شد .امیر صندلی کنار من و کشید و با عصبانیت نشست،علی که سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود اومد نشست رو به رو منو...کاش حرف میزدن ، کاشکی میگفتن که کی هستن ،چرا همه دروغ گوان؟ چرا همه دارن منو بازی میدن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدویکم
هیچی نگفتم مات و مبهوت بودم هنوز جای کتکهای عمه بی بی و زینت دردمیکردتکلیفمو با این جماعت شیدانمیدونستم چیه میترسیدم تو اون خونه تنها گیرم بندازن و بلایی سرم بیارن
فخر السادات گفت رضوان اسمش و چی گذاشتی؟ جواب ندادم بعد با التماس گفت میشه اسمش و من بزارم آقا باتعجب و محکم گفت نه ،میفهمی چی میگی فخر السادات؟اگه دیوونه شدی بگو ببرمت دارالمجانین.دلم براش سوخت پسرم تو نظرش به قدری عزیز شده بودکه اصلا فکرشو هم نمیکردم.آقا گفت اسمش و اکبر میزارم فخر السادات چشماش پر از اشک شد و گفت اکبر خیلی قشنگه اکبر یعنی بزرگ اسم برازنده ای هست.آقا اکبر و بغل کرد و تو گوشش اذان گفت و بعد اسمش و گذاشت اکبر و بعد از اون بااشتباه من و میدون دادن زیادی ام به فخر السادات پاره تنم ازم جدا شد و اونو سپردم به فخر السادات یعنی چاره ای هم نداشتم.آقا امر کرده بود که بمونم.فخرالسادات اکبر خیلی دوست داشت و بیشتر از من مادر بهش میرسیدوقتی تب میکرد انقد بالای سرش گریه میکرد که آقا مجبور میشد بچه رو ببره پیش طبیب.بیشتر اوقات فخرالسادات برای شیر دادن می اومد اتاق ما و حتی بعد از سیر شدنش کنارش مینشست.دخترهاش به من وابسته شده بودن و منو دایه رضوان صدا میزدن.فخر السادات غیر عادی وابسته اکبر شده بود و روزی به خودم اومدم و دیدم به اون میگه مامان و به من میگه دایه رضوان.تا اعتراض کردم آقا باز دخالت کرد و گفت چه فرقی میکنه؟!مهم اینه که تو مادرش هستی.پسرم کمی که بزرگتر شد یه روز فخر السادات اومد و گفت میای باهم بریم امامزاده؟من هم از همه جا بیخبر قبول کردم و دنبالش راه افتادم.اونجا که رسیدیم روبروی امامزاده نشست و منوقسم داد که بزار اکبر فکر کنه من مادرشم فخر السادات مثل ابر بهار گریه میکرد نمیتونستم قبول کنم و با تشر گفتم تو خودت دوتا دختر مثل دسته گل داری بازم میتونی حامله بشی انشاءالله پسر دار هم میشی.فخر السادت زار میزد و میگفت من به اکبر وابسته شدم بیا و این لطف و در حقم بکن منم در عوض آقا رو به تو برمیگردونم و میزارم تو همون خونه و در کنار آقا زندگی کنی.اصلا میخوای شبها تو اتاق تو بمونه؟!فقط تنها شرطم اینه که اکبر و از من جدا نکنی.خودت که شاهد بودی با جان و دل از شیره وجودم به پسرت دادم تا جون بگیره مهر پسرت عجیب تو دل من افتاده
مردن برام راحتتر از جدایی اون هست.منکه نمیخوام بچه ات و به من بدی و بری بزرگی کن تا همه تو صلح و صفا زندگی کنیم.نمیدونستم چی بگم هنوز عاشقانه باقر و دوس داشتم و بخاطر وجود من تو اون خونه اونم خوشحال بودطمع کردم و برای اینکه بتونم کنار آقا بمونم قبول کردم اکبر اونو مادر صدا کنه البته خیلی وقت بود اکبر به هوای منیژه و منیره دنبالش راه می افتادو مامان جان میگفت و فخر السادات ازشیرین زبونی اکبر غرق لذت میشداون روز تو امامزاده موندیم و فخر السادات چونه زد و برید و دوخت تا بلاخره موفق شد همه چی طبق قرار پیش میرفت و آقا یه شب پیش من میموند و یه شب پیش فخر السادات.تو این فاصله من دوبار حامله شدم و هر دوبار هم بچه هام سقط شدن.عمه بی بی و خواهرهای فخر السادات متوجه صلح بین من و فخرالسادات شده بودن و خودشون کنارکشیده بودن اما سعی میکردن با من روبه رو نشن.خوب یا بد روزها میگذشت و یه شب آقا سراسیمه خونه اومد که همسر عمه بی بی گم شده چند ماهی گذشت و پیداش نشد وعمه بی بی منو مقصر میدونست.فکر میکرد بخاطر آزار و اذیتهاش من کاری کردم که همسرش اونو رها کنه و پیدا نشه.اما آقا بخاطر من این طرف و اونطرف خیلی گشت تا فهمید بیوه رفیقش و صیغه کرده و رفته شهر دیگه و من هیچ تقصیری ندارم.بعد اون عمه بی بی که حامله بود همراه ولی الله اینجا اومد و تو یکی از اتاقها ساکن شداما با اومدنش همه چی بهم ریخت.یه روز ظهر طاهره دیده بود که فخر السادات و عمه بی بی تکه ای از لباسهای منو میسوزوندن و خاکسترشو زیر خاک پنهون کردن طاهره خیلی ترسیده بود و اومد برام تعریف کردیاد قسمهای فخر السادات تو امامزاده افتادم فکر نمیکردم اینطور بهم نارو بزنه از طاهره خواستم تحت هیچ شرایطی حرفی نزنه میدونستم اگه کارشو از دست بده بدبخت میشه.بخاطر وجود اکبراعتماد بنفس داشتم و چادرم و سرم کردم و رفتم اتاق فخر السادات.منیژه و منیره همراه ولی الله مشغول بازی بودن اکبر هم گوشه اتاق خوابیده بودبا نفرت نگاهی به اونا کردم و اکبر و که تو خواب بود بغل کردم و به فخر السادات گفتم به کمرت بزنه اون همه قسم که تو امامزاده خوردی
فخر السادات دستپاچه گفت وا مگه چی شده؟گفتم هیچی من و بچه ام برای همیشه از این خونه میریم فکر نکن ازکارهاتون میترسم اما از آدم دو رو بیزارم.تا خواستم پامو از در بیرون بزارم عمه بی بی سرم و از پشت کشید تا مانع رفتنم بشه اما پام به در گیر کرد و خوردم زمین و لب اکبر به در خورد و زخمی شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدویکم
هیچی نگفتم مات و مبهوت بودم هنوز جای کتکهای عمه بی بی و زینت دردمیکردتکلیفمو با این جماعت شیدانمیدونستم چیه میترسیدم تو اون خونه تنها گیرم بندازن و بلایی سرم بیارن
فخر السادات گفت رضوان اسمش و چی گذاشتی؟ جواب ندادم بعد با التماس گفت میشه اسمش و من بزارم آقا باتعجب و محکم گفت نه ،میفهمی چی میگی فخر السادات؟اگه دیوونه شدی بگو ببرمت دارالمجانین.دلم براش سوخت پسرم تو نظرش به قدری عزیز شده بودکه اصلا فکرشو هم نمیکردم.آقا گفت اسمش و اکبر میزارم فخر السادات چشماش پر از اشک شد و گفت اکبر خیلی قشنگه اکبر یعنی بزرگ اسم برازنده ای هست.آقا اکبر و بغل کرد و تو گوشش اذان گفت و بعد اسمش و گذاشت اکبر و بعد از اون بااشتباه من و میدون دادن زیادی ام به فخر السادات پاره تنم ازم جدا شد و اونو سپردم به فخر السادات یعنی چاره ای هم نداشتم.آقا امر کرده بود که بمونم.فخرالسادات اکبر خیلی دوست داشت و بیشتر از من مادر بهش میرسیدوقتی تب میکرد انقد بالای سرش گریه میکرد که آقا مجبور میشد بچه رو ببره پیش طبیب.بیشتر اوقات فخرالسادات برای شیر دادن می اومد اتاق ما و حتی بعد از سیر شدنش کنارش مینشست.دخترهاش به من وابسته شده بودن و منو دایه رضوان صدا میزدن.فخر السادات غیر عادی وابسته اکبر شده بود و روزی به خودم اومدم و دیدم به اون میگه مامان و به من میگه دایه رضوان.تا اعتراض کردم آقا باز دخالت کرد و گفت چه فرقی میکنه؟!مهم اینه که تو مادرش هستی.پسرم کمی که بزرگتر شد یه روز فخر السادات اومد و گفت میای باهم بریم امامزاده؟من هم از همه جا بیخبر قبول کردم و دنبالش راه افتادم.اونجا که رسیدیم روبروی امامزاده نشست و منوقسم داد که بزار اکبر فکر کنه من مادرشم فخر السادات مثل ابر بهار گریه میکرد نمیتونستم قبول کنم و با تشر گفتم تو خودت دوتا دختر مثل دسته گل داری بازم میتونی حامله بشی انشاءالله پسر دار هم میشی.فخر السادت زار میزد و میگفت من به اکبر وابسته شدم بیا و این لطف و در حقم بکن منم در عوض آقا رو به تو برمیگردونم و میزارم تو همون خونه و در کنار آقا زندگی کنی.اصلا میخوای شبها تو اتاق تو بمونه؟!فقط تنها شرطم اینه که اکبر و از من جدا نکنی.خودت که شاهد بودی با جان و دل از شیره وجودم به پسرت دادم تا جون بگیره مهر پسرت عجیب تو دل من افتاده
مردن برام راحتتر از جدایی اون هست.منکه نمیخوام بچه ات و به من بدی و بری بزرگی کن تا همه تو صلح و صفا زندگی کنیم.نمیدونستم چی بگم هنوز عاشقانه باقر و دوس داشتم و بخاطر وجود من تو اون خونه اونم خوشحال بودطمع کردم و برای اینکه بتونم کنار آقا بمونم قبول کردم اکبر اونو مادر صدا کنه البته خیلی وقت بود اکبر به هوای منیژه و منیره دنبالش راه می افتادو مامان جان میگفت و فخر السادات ازشیرین زبونی اکبر غرق لذت میشداون روز تو امامزاده موندیم و فخر السادات چونه زد و برید و دوخت تا بلاخره موفق شد همه چی طبق قرار پیش میرفت و آقا یه شب پیش من میموند و یه شب پیش فخر السادات.تو این فاصله من دوبار حامله شدم و هر دوبار هم بچه هام سقط شدن.عمه بی بی و خواهرهای فخر السادات متوجه صلح بین من و فخرالسادات شده بودن و خودشون کنارکشیده بودن اما سعی میکردن با من روبه رو نشن.خوب یا بد روزها میگذشت و یه شب آقا سراسیمه خونه اومد که همسر عمه بی بی گم شده چند ماهی گذشت و پیداش نشد وعمه بی بی منو مقصر میدونست.فکر میکرد بخاطر آزار و اذیتهاش من کاری کردم که همسرش اونو رها کنه و پیدا نشه.اما آقا بخاطر من این طرف و اونطرف خیلی گشت تا فهمید بیوه رفیقش و صیغه کرده و رفته شهر دیگه و من هیچ تقصیری ندارم.بعد اون عمه بی بی که حامله بود همراه ولی الله اینجا اومد و تو یکی از اتاقها ساکن شداما با اومدنش همه چی بهم ریخت.یه روز ظهر طاهره دیده بود که فخر السادات و عمه بی بی تکه ای از لباسهای منو میسوزوندن و خاکسترشو زیر خاک پنهون کردن طاهره خیلی ترسیده بود و اومد برام تعریف کردیاد قسمهای فخر السادات تو امامزاده افتادم فکر نمیکردم اینطور بهم نارو بزنه از طاهره خواستم تحت هیچ شرایطی حرفی نزنه میدونستم اگه کارشو از دست بده بدبخت میشه.بخاطر وجود اکبراعتماد بنفس داشتم و چادرم و سرم کردم و رفتم اتاق فخر السادات.منیژه و منیره همراه ولی الله مشغول بازی بودن اکبر هم گوشه اتاق خوابیده بودبا نفرت نگاهی به اونا کردم و اکبر و که تو خواب بود بغل کردم و به فخر السادات گفتم به کمرت بزنه اون همه قسم که تو امامزاده خوردی
فخر السادات دستپاچه گفت وا مگه چی شده؟گفتم هیچی من و بچه ام برای همیشه از این خونه میریم فکر نکن ازکارهاتون میترسم اما از آدم دو رو بیزارم.تا خواستم پامو از در بیرون بزارم عمه بی بی سرم و از پشت کشید تا مانع رفتنم بشه اما پام به در گیر کرد و خوردم زمین و لب اکبر به در خورد و زخمی شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودوم
همون موقع آقا رسید و با دیدن وبلبشو گفت معلومه اینجا چخبره؟فخر السادات جلو دویید و گفت به جدم قسم یهو مثل دیوونه ها امد تو اتاق و بچه رو بغل کرد و قصد فرار داشت که عمه بی بی مانع شدعمه بی بی هم تو سر و صورتش میزد و داد میزد و میگفت خدایا تو شاهد باش که این زن چطور تن و بدنمونو لرزوند و رو به اقا گفت بخدا این زن نادون قصد جون این بچه رو کرده چطور ادم عاقل با بچه اش اینطور میکنه.اقا عصبانی به طرفم اومد و بدون اینکه سوالی ازم بپرسه یه کشیده آبدار نثارم کرددندون اکبر شکسته بود و تو لبش فرو رفته بود و دهنش پر خون بودآقا نگاه پر خشمی بهم کرد و اکبر و از بغلم بیرون کشید و به طرف طبیب رفت و موقع رفتن به عمه بی بی گفت تا برگردم این زن و اینجا نبینم دیگه فخرالسادات و عمه بی بی با لبخند بهم نگاه کردن و بردشون با نگاه هاشون بهم تبریک گفتن.دل شکسته و گریون به خونه زهره خانوم برگشتم نمیدونم چی شد که آقا مدتهای زیادی راضی به دیدن من نشد چند باری آقا جلال و زهره خانوم واسطه شدن تا منو برگردونن اما آقا گفته بود رضوان با اینکاری که کرد از چشممن افتاد اگه بجای دندون سر بچه شکسته بود و بچه ام تلف شده بود میخواست چه جوابی بهم بده؟!رضوان کاری کرده که جای هیج بخششی نیست همینکه طلاقش نمیدم و میزارم تو این دنیای بد،اسمم بالای سرش باشه بره خدارو شکر کنه.دایه رضوان چند دقیقه ای ساکت شد معلوم بود که داره گریه میکنه
اتاق ساکت بود و تاریک، نیر هم خواب بودمیترسیدم تکون بخورم و اونا بفهمن بیدارم.خانوم جان کمی مهلت داد تا دایه نفسی تازه کنه بعد پرسید اکبر خودش میدونه؟دایه گفت نه خبر نداره ولی میدونه من محرم پدرشم.خانوم جون با کنجکاوی گفت بعدش چیکار کردید؟دایه رضوان با لحن غمگینی گفت چیکار باید میکردم روزها پیش زهره خانوم گلدوزی یاد میگرفتم اون هفت هشت تایی شاگرد داشت و به اونا گلدوزی یاد میداد منم کنار اونا مشغول بودم.گاهی کارهای خونه رو انجام میدادم و با رضا وحسین بازی میکردم و یاد بچم میفتادم و بغلشون میکردم و گریه میکردم.خدا برای زهره خانوم خوشی بخواد مثل یه خواهر هوامو داشت و منم ناچار به اون اوضاع عادت کردم.از فرط دلتنگی بداخلاق و و بهونه گیر شده بودم و زهره خانوم تا حالمومیدید میگفت چادر چاقچور کنیم و بریم دورادور اکبر را ببینیم.یه وقتهایی به سرم میزد اکبر و بدزدم و باهام به شهر دیگه ای بریم اما زهره خانوم مانع میشدو میگفت یا پیدات میکنن و پدرت رو درمیارن یا باید به دربه دری و بدبختی اکبر و بزرگ کنی که آینده خوبی در انتظار اکبر و تو نیست.اون زن با قلب پر مهرش در روزهای سخت زندگیم پشتیبانم بود و میگفت اکبر که بزرگ بشه خودش پیش تو برمیگرده.خداروشکر کن فخر السادات با اون همه کینه که از تو داره به اکبرخیلی عشق و علاقه داره و بیشتر و از بچه های خودش بهش میرسه خداروشکر کن که زیر سایه پدر هست.دلم و به این حرفها خوش میکردم و با جون کندن روزها رو سپری میکردم بلاخره روزها گذشت و بچه ها بزرگ شدن و زهره خانوم منیژه رو برای رضا پسندیدمیگفت دخترهای فخرالسادات خیلی نجیب و آرام هستن و خلقیاتشون با مادرشون زمین تا آسمون فرق داره.خانوم جون با تعجب گفت واقعا که قسمت همیشه زوره دایه که دیگه خسته شده بود گفت سردردتون نیارم خانوم جون به همون نام و نشون هر دو دختر فخر السادات قسمت زهره خانوم شدن.خانوم جون گفت فضولی نباشه اما انگار خبری از زهره خانوم نیست فوت نکردن؟دایه خندید و گفت نه خوش به سعادتشون چند سالی هست که به مشهد رفتن.اصلیت آقا جلال مشهدی بود و بعد بازنشست شدن از کار به مشهد برگشت خلاصه که دست روزگار هم مرا همراه پسر خوانده هام به این خونه برگردوندروزهای اول از اینکه دورا دور اکبر و میدیدم تو پوست خودم نمیگنجیدم
نوجوان بود و رشید و من دلم براش ضعف میرفت.هفته اولی که به اینجا اومدم و تو مطبخ مشغول آماده کردن ناهار بودم ناهار دنبالم اومد و گفت بیا آقا و فخر السادات تو اتاق منتظرت هستن کارهامو به طاهره سپردم و چادر به سرم انداختم و رفتم مدام تو این فکر بودم که چیکار با من دارن.وارد اتاق شدم آقا با قیافه عبوس بالای اتاق نشسته بود و به دیوار تکیه داده بودفخر السادات هم پریشون تو اتاق راه میرفت.با فاصله زیاد از آقا نشستم و از عمد چادرم و جلوتر کشیدم بدون اینکه به اونا نگاه کنم گفتم امرتون چیه؟فخر السادات جلوم نشست و به وضوح دستهاش میلرزید.ملتمسانه گفت ازتو میخوام به جون اکبر قسم بخوری و گذشته ها رو فراموش کنی.فخرالسادات با تردید دستهامو گرفت و با گریه گفت اومدنت به این خونه اشتباه بوده اما حالا که اومدی مباداحرفی به اکبر بزنی و آرامش بچه ام و بهم بزنی،بچه ام نابود میشه.آقا که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد و گفت درست یا غلط اکبر فخرالسادات و مادر خودش میدونه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودوم
همون موقع آقا رسید و با دیدن وبلبشو گفت معلومه اینجا چخبره؟فخر السادات جلو دویید و گفت به جدم قسم یهو مثل دیوونه ها امد تو اتاق و بچه رو بغل کرد و قصد فرار داشت که عمه بی بی مانع شدعمه بی بی هم تو سر و صورتش میزد و داد میزد و میگفت خدایا تو شاهد باش که این زن چطور تن و بدنمونو لرزوند و رو به اقا گفت بخدا این زن نادون قصد جون این بچه رو کرده چطور ادم عاقل با بچه اش اینطور میکنه.اقا عصبانی به طرفم اومد و بدون اینکه سوالی ازم بپرسه یه کشیده آبدار نثارم کرددندون اکبر شکسته بود و تو لبش فرو رفته بود و دهنش پر خون بودآقا نگاه پر خشمی بهم کرد و اکبر و از بغلم بیرون کشید و به طرف طبیب رفت و موقع رفتن به عمه بی بی گفت تا برگردم این زن و اینجا نبینم دیگه فخرالسادات و عمه بی بی با لبخند بهم نگاه کردن و بردشون با نگاه هاشون بهم تبریک گفتن.دل شکسته و گریون به خونه زهره خانوم برگشتم نمیدونم چی شد که آقا مدتهای زیادی راضی به دیدن من نشد چند باری آقا جلال و زهره خانوم واسطه شدن تا منو برگردونن اما آقا گفته بود رضوان با اینکاری که کرد از چشممن افتاد اگه بجای دندون سر بچه شکسته بود و بچه ام تلف شده بود میخواست چه جوابی بهم بده؟!رضوان کاری کرده که جای هیج بخششی نیست همینکه طلاقش نمیدم و میزارم تو این دنیای بد،اسمم بالای سرش باشه بره خدارو شکر کنه.دایه رضوان چند دقیقه ای ساکت شد معلوم بود که داره گریه میکنه
اتاق ساکت بود و تاریک، نیر هم خواب بودمیترسیدم تکون بخورم و اونا بفهمن بیدارم.خانوم جان کمی مهلت داد تا دایه نفسی تازه کنه بعد پرسید اکبر خودش میدونه؟دایه گفت نه خبر نداره ولی میدونه من محرم پدرشم.خانوم جون با کنجکاوی گفت بعدش چیکار کردید؟دایه رضوان با لحن غمگینی گفت چیکار باید میکردم روزها پیش زهره خانوم گلدوزی یاد میگرفتم اون هفت هشت تایی شاگرد داشت و به اونا گلدوزی یاد میداد منم کنار اونا مشغول بودم.گاهی کارهای خونه رو انجام میدادم و با رضا وحسین بازی میکردم و یاد بچم میفتادم و بغلشون میکردم و گریه میکردم.خدا برای زهره خانوم خوشی بخواد مثل یه خواهر هوامو داشت و منم ناچار به اون اوضاع عادت کردم.از فرط دلتنگی بداخلاق و و بهونه گیر شده بودم و زهره خانوم تا حالمومیدید میگفت چادر چاقچور کنیم و بریم دورادور اکبر را ببینیم.یه وقتهایی به سرم میزد اکبر و بدزدم و باهام به شهر دیگه ای بریم اما زهره خانوم مانع میشدو میگفت یا پیدات میکنن و پدرت رو درمیارن یا باید به دربه دری و بدبختی اکبر و بزرگ کنی که آینده خوبی در انتظار اکبر و تو نیست.اون زن با قلب پر مهرش در روزهای سخت زندگیم پشتیبانم بود و میگفت اکبر که بزرگ بشه خودش پیش تو برمیگرده.خداروشکر کن فخر السادات با اون همه کینه که از تو داره به اکبرخیلی عشق و علاقه داره و بیشتر و از بچه های خودش بهش میرسه خداروشکر کن که زیر سایه پدر هست.دلم و به این حرفها خوش میکردم و با جون کندن روزها رو سپری میکردم بلاخره روزها گذشت و بچه ها بزرگ شدن و زهره خانوم منیژه رو برای رضا پسندیدمیگفت دخترهای فخرالسادات خیلی نجیب و آرام هستن و خلقیاتشون با مادرشون زمین تا آسمون فرق داره.خانوم جون با تعجب گفت واقعا که قسمت همیشه زوره دایه که دیگه خسته شده بود گفت سردردتون نیارم خانوم جون به همون نام و نشون هر دو دختر فخر السادات قسمت زهره خانوم شدن.خانوم جون گفت فضولی نباشه اما انگار خبری از زهره خانوم نیست فوت نکردن؟دایه خندید و گفت نه خوش به سعادتشون چند سالی هست که به مشهد رفتن.اصلیت آقا جلال مشهدی بود و بعد بازنشست شدن از کار به مشهد برگشت خلاصه که دست روزگار هم مرا همراه پسر خوانده هام به این خونه برگردوندروزهای اول از اینکه دورا دور اکبر و میدیدم تو پوست خودم نمیگنجیدم
نوجوان بود و رشید و من دلم براش ضعف میرفت.هفته اولی که به اینجا اومدم و تو مطبخ مشغول آماده کردن ناهار بودم ناهار دنبالم اومد و گفت بیا آقا و فخر السادات تو اتاق منتظرت هستن کارهامو به طاهره سپردم و چادر به سرم انداختم و رفتم مدام تو این فکر بودم که چیکار با من دارن.وارد اتاق شدم آقا با قیافه عبوس بالای اتاق نشسته بود و به دیوار تکیه داده بودفخر السادات هم پریشون تو اتاق راه میرفت.با فاصله زیاد از آقا نشستم و از عمد چادرم و جلوتر کشیدم بدون اینکه به اونا نگاه کنم گفتم امرتون چیه؟فخر السادات جلوم نشست و به وضوح دستهاش میلرزید.ملتمسانه گفت ازتو میخوام به جون اکبر قسم بخوری و گذشته ها رو فراموش کنی.فخرالسادات با تردید دستهامو گرفت و با گریه گفت اومدنت به این خونه اشتباه بوده اما حالا که اومدی مباداحرفی به اکبر بزنی و آرامش بچه ام و بهم بزنی،بچه ام نابود میشه.آقا که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد و گفت درست یا غلط اکبر فخرالسادات و مادر خودش میدونه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسوم
اگه تو همون رضوان شیر پاک خورده ای هستی که من میشناسم ازت میخوام حرفی نزنی و بزاری اخر عمری همه کنارهم با عشق وآرامش زندگی کنیم این حد بی انصاف بودنشون برام عجیب بودیه روز با نامردی کامل بهم زخم زدن و بیرونم کردن الان بجای اینکه من از اونا بترسم اونا از من میترسیدن با این حال دلشکسته از جام بلند شدم و گفتم نیازی به قسم دادن نیست عمر و جوانیم تباه شدپاره تنمو ازم جدا کردین بین من و خواهرم که تنها دلخوشیم بود فاصله انداختیددلم رو با قضاوت نابجا شکستیدو حالا بجای حلالیت طلبیدنددوباره باحرفهاتون دلم و سوزوندین و از اتاق بیرون رفتم.نمیخواستم اونا اشکهامو ببینن.چند ماه بعد که دخترها خونه نبودن آقا و عمه بی بی سراغم اومدن و خیلی ازم خواستن حلالشون کنم.عمه بی بی میگفت من نادونی کردم و جوون بودم و خام بودم بین دو حلال و فاصله انداختم برادرم میخواداون روزها رو جبران کنه.باور کن هنوزم دیر نشده زن موقع پیری و میانسالی سایه سر و مونس میخواددر جوابشون فقط گفتم اونارو به خدا واگذار کردم و فقط ازشون خواستم دخترها و پسرم تحت هیچ شرایطی چیزی نفهمن این خواسته زهره خانوم هم هست.بعد اون گاهی آقا رو میدیدم و اگر پیغام و کاری داشت به واسطه طاهره بهم میرسوندبرای جبران اون روزها هر چه میخواستم انجام میداد.یادم نیست اون شب کی خوابم برد اما تا صبح کابوس خاله زینت و سمیه رو دیدم صبح که بیدار شدم نیر و دایه رضوان رفته بودن حتی از رختخوابها هم خبری نبودلحظه ای فکرکردم تموم اونچه که شب گذشته شنیده بودم همه رو خواب دیدم.نگاهی به طوبی کردم بچه راحت و آروم خوابیده بودکمی فکر کردم و فهمیدم همه چی عین واقعیت بوده از دایه رضوان دلخور بودم که خاطراتش و برام ناقص تعریف کرده خانوم جون در حالیکه آستین هاش و بالا زده بود با سینی صبحونه به اتاق اومد تا منو دید با خنده گفت ساعت خواب مادر،چه خوابی رفتی؟بعد با دقت بیشتری بهم نگاه کرد و گفت چرا رنگ به رو نداری؟نکنه ناخوشی؟ صبح تا حالا دوبار بچه ات بیدار شد اما چنان تو خواب عمیق بودی که مجبور شدم با قندآب سیرش کنم حالا هم بلند شو قربونت برم یه آبی به صورتت بزن و چیزی بخور و به این طفل معصوم شیر بده هنوز از حرفهای خاله رضوان تو بهت بودم و اصلا نفهمیدم خانوم جون چی میگه فقط سر تکون دادم.نگاهی به طوبی که آروم خوابیده بود کردم حتی تصور اینکه به طور موقت اونو به کسی بسپرم برام دردناک بود آرام صورتشو بوسیدم و بلند شدم.همه چیز برام ترسناک بود ازحرفهای دایه رضوان خوف کرده بودن این زن واقعا کوه صبر بودده روز از زایمانم که گذشت خانوم جان با کمک طاهره منو به حموم برد و قرار شد روز بعد اگه اقا و اکبراجازه بدن همراه خانوم جون یه هفته به ده برم
اون زمون رسم بود که دختر تازه زا یه هفته بره خونه مادرش به قول قدیمی ها به این مهمونی مهمونی شیر میگفتن.صبح روز یازدهم من و خانوم جون آماده رفتن شدیم خانوم جون تموم اون چیزی رو که تو یه هفته لازم داشتم تو بقچه ای پیچیدفخر السادات قبل رفتنم به اتاق اومد و دوباره سفارشهاش وکردبعد تموم شدن خورده فرمایشات فخرالسادات برای خداحافظی از دایه و خواهرها چند دقیقه ای به اون حیاط رفتیم.تا دایه رو دیدم بغلش کردم و یه دل سیر گریه کردم اشکی که برای مظلومیت اون و روزگاری که بهش گذشته بود به راحتی بند نمی اومددایه رضوان چندین بار سرم و بوسید و گفت در پناه خدا باشی میدونم که دلت پره برو و تو این یه هفته حسابی استراحت کن اون از علت گریه ام بی اطلاع بودموقع رفتن خانوم جون از فخرالسادات بخاطر اون ده روز پذیرایی تشکر کرد و فخر السادات هم با سیاست همیشگیش ما رو بدرقه کرد و همراه اکبر به ده رفتیم.اوضاع تو خونه ما فرق میکرد پدرم با ذوق نه از روی رفع تکلیف ، جلوی پایم گوسفند قربانی کرد و گوشتش و برای سلامتی من و طوبی تو ده پخش کرداکبر نصف روز کنارمون موند وقرار شد یه هفته بعد بیاد دنبالمون.سعید و پدرم هم عاشق طوبی شدن طلعت هم هر وقت میخواست طوبی رو بغل کنه با جیغ و داد و حسودی مهین مواجه میشد.خاانوم جان سرحال تر از همیشه بود گاهی به خونش سرکشی میکرد و زود پیش ما برمیگشت وقتی به خونش میرفت منو به مونس می سپرد و اونم تا وقتی خانوم برگرده از کنار من و طوبی جم نمیخورد و حسابی به ما می رسیداز بس ده روز اول زایمانم خوراکیهای گرم و شیرین خورده بودم دچار اضافه وزن شده بودم شکمم بزرگ مونده بود مونس با حرص بهم گفت شکمت و با یه کتاب ببند تا سر جاش برگرده من بیخیال خندیدم و گفتم برای چی؟!حالا سر جاش برنگرده! اکبر و فخر السادات که طوبی روقبول ندارن من دوباره بایدحامله بشم و یه پسر بزام اون وقت دوباره شکمم جلومیادمونس با تعجب گفت چقدزودخودتو ول کردی!تو خیلی جوونی دختراز الان که اینطورباشی وقتی دور و برت و چهار تا بچه گرفت میخوای چکارکنی
ادامه دارد...
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسوم
اگه تو همون رضوان شیر پاک خورده ای هستی که من میشناسم ازت میخوام حرفی نزنی و بزاری اخر عمری همه کنارهم با عشق وآرامش زندگی کنیم این حد بی انصاف بودنشون برام عجیب بودیه روز با نامردی کامل بهم زخم زدن و بیرونم کردن الان بجای اینکه من از اونا بترسم اونا از من میترسیدن با این حال دلشکسته از جام بلند شدم و گفتم نیازی به قسم دادن نیست عمر و جوانیم تباه شدپاره تنمو ازم جدا کردین بین من و خواهرم که تنها دلخوشیم بود فاصله انداختیددلم رو با قضاوت نابجا شکستیدو حالا بجای حلالیت طلبیدنددوباره باحرفهاتون دلم و سوزوندین و از اتاق بیرون رفتم.نمیخواستم اونا اشکهامو ببینن.چند ماه بعد که دخترها خونه نبودن آقا و عمه بی بی سراغم اومدن و خیلی ازم خواستن حلالشون کنم.عمه بی بی میگفت من نادونی کردم و جوون بودم و خام بودم بین دو حلال و فاصله انداختم برادرم میخواداون روزها رو جبران کنه.باور کن هنوزم دیر نشده زن موقع پیری و میانسالی سایه سر و مونس میخواددر جوابشون فقط گفتم اونارو به خدا واگذار کردم و فقط ازشون خواستم دخترها و پسرم تحت هیچ شرایطی چیزی نفهمن این خواسته زهره خانوم هم هست.بعد اون گاهی آقا رو میدیدم و اگر پیغام و کاری داشت به واسطه طاهره بهم میرسوندبرای جبران اون روزها هر چه میخواستم انجام میداد.یادم نیست اون شب کی خوابم برد اما تا صبح کابوس خاله زینت و سمیه رو دیدم صبح که بیدار شدم نیر و دایه رضوان رفته بودن حتی از رختخوابها هم خبری نبودلحظه ای فکرکردم تموم اونچه که شب گذشته شنیده بودم همه رو خواب دیدم.نگاهی به طوبی کردم بچه راحت و آروم خوابیده بودکمی فکر کردم و فهمیدم همه چی عین واقعیت بوده از دایه رضوان دلخور بودم که خاطراتش و برام ناقص تعریف کرده خانوم جون در حالیکه آستین هاش و بالا زده بود با سینی صبحونه به اتاق اومد تا منو دید با خنده گفت ساعت خواب مادر،چه خوابی رفتی؟بعد با دقت بیشتری بهم نگاه کرد و گفت چرا رنگ به رو نداری؟نکنه ناخوشی؟ صبح تا حالا دوبار بچه ات بیدار شد اما چنان تو خواب عمیق بودی که مجبور شدم با قندآب سیرش کنم حالا هم بلند شو قربونت برم یه آبی به صورتت بزن و چیزی بخور و به این طفل معصوم شیر بده هنوز از حرفهای خاله رضوان تو بهت بودم و اصلا نفهمیدم خانوم جون چی میگه فقط سر تکون دادم.نگاهی به طوبی که آروم خوابیده بود کردم حتی تصور اینکه به طور موقت اونو به کسی بسپرم برام دردناک بود آرام صورتشو بوسیدم و بلند شدم.همه چیز برام ترسناک بود ازحرفهای دایه رضوان خوف کرده بودن این زن واقعا کوه صبر بودده روز از زایمانم که گذشت خانوم جان با کمک طاهره منو به حموم برد و قرار شد روز بعد اگه اقا و اکبراجازه بدن همراه خانوم جون یه هفته به ده برم
اون زمون رسم بود که دختر تازه زا یه هفته بره خونه مادرش به قول قدیمی ها به این مهمونی مهمونی شیر میگفتن.صبح روز یازدهم من و خانوم جون آماده رفتن شدیم خانوم جون تموم اون چیزی رو که تو یه هفته لازم داشتم تو بقچه ای پیچیدفخر السادات قبل رفتنم به اتاق اومد و دوباره سفارشهاش وکردبعد تموم شدن خورده فرمایشات فخرالسادات برای خداحافظی از دایه و خواهرها چند دقیقه ای به اون حیاط رفتیم.تا دایه رو دیدم بغلش کردم و یه دل سیر گریه کردم اشکی که برای مظلومیت اون و روزگاری که بهش گذشته بود به راحتی بند نمی اومددایه رضوان چندین بار سرم و بوسید و گفت در پناه خدا باشی میدونم که دلت پره برو و تو این یه هفته حسابی استراحت کن اون از علت گریه ام بی اطلاع بودموقع رفتن خانوم جون از فخرالسادات بخاطر اون ده روز پذیرایی تشکر کرد و فخر السادات هم با سیاست همیشگیش ما رو بدرقه کرد و همراه اکبر به ده رفتیم.اوضاع تو خونه ما فرق میکرد پدرم با ذوق نه از روی رفع تکلیف ، جلوی پایم گوسفند قربانی کرد و گوشتش و برای سلامتی من و طوبی تو ده پخش کرداکبر نصف روز کنارمون موند وقرار شد یه هفته بعد بیاد دنبالمون.سعید و پدرم هم عاشق طوبی شدن طلعت هم هر وقت میخواست طوبی رو بغل کنه با جیغ و داد و حسودی مهین مواجه میشد.خاانوم جان سرحال تر از همیشه بود گاهی به خونش سرکشی میکرد و زود پیش ما برمیگشت وقتی به خونش میرفت منو به مونس می سپرد و اونم تا وقتی خانوم برگرده از کنار من و طوبی جم نمیخورد و حسابی به ما می رسیداز بس ده روز اول زایمانم خوراکیهای گرم و شیرین خورده بودم دچار اضافه وزن شده بودم شکمم بزرگ مونده بود مونس با حرص بهم گفت شکمت و با یه کتاب ببند تا سر جاش برگرده من بیخیال خندیدم و گفتم برای چی؟!حالا سر جاش برنگرده! اکبر و فخر السادات که طوبی روقبول ندارن من دوباره بایدحامله بشم و یه پسر بزام اون وقت دوباره شکمم جلومیادمونس با تعجب گفت چقدزودخودتو ول کردی!تو خیلی جوونی دختراز الان که اینطورباشی وقتی دور و برت و چهار تا بچه گرفت میخوای چکارکنی
ادامه دارد...
❤1
#انگیزه 🙃🪻
اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شجاعت داشته باش!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
👏1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
آن شب، هوا سنگین تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی دوخت و قامت بلند سلیمانخان را بالای سر خود دید. بویی ناخوشایند ــ آمیخته با شراب و خستگی ــ مشامش را پر کرد. به غریزه دستانش را روی سینه او گذاشت تا عقبش بزند.
سلیمان خان کمی عقب رفت، اما دوباره در کنار او نشست. با صدای آرام، کشدار، اما پر از جدیت گفت ماهرخ… دلم برایت تنگ شده بود.
ماهرخ با تردید و هراس گفت چرا اینطور رفتار می کنید؟ شما چیزی مصرف کرده اید؟
سلیمان خان لبخند تلخی زد. نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و زمزمه کرد رفتار من همیشه در چشم تو عجیب است، مگر نه؟
او به آهستگی دست ظریف ماهرخ را گرفت. پیش از آنکه او بتواند پس بکشد، لب های زمختش بر پشت دست او نشست. با لحنی شکسته اما محکم ادامه داد ماهرخ خیلی دوستت دارم. تو اولین زنی هستی که قلب مرا اینگونه به لرزه انداخته ای. اما میدانم… میدانم که تو مرا دوست نداری.
چشمانش تاریک و پرغلیان بود. صدایش پایین آمد، اما هر واژه اش مثل خنجری بر قلب ماهرخ نشست و گفت میدانم هنوز دل در گرو سهراب داری. من بی غیرت نیستم که نفهمم اما این را هم بدان: عشقی که به تو دارم، آنقدر قوی است که نمی توانم از تو بخواهم او را فراموش کنی. میدانم در قلبت جایی برای من نیست… اما همین که کنارتم، همین که در یک نفس با من هستی برایم کافیست.
ماهرخ دستش را از میان انگشتان سلیمان بیرون کشید. صدایش آرام بود، اما لرز بغض در آن می لرزید و گفت لطفاً از من دور شوید شما حالت عادی ندارید.
سلیمان خان لبخندی تلخ زد. سرش را آهسته به چهره او نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که گرمی نفسش به صورت ماهرخ خورد. با صدایی گرفته و پر از حسرت گفت میدانی چقدر زیبا هستی؟ اولین بار که تو را دیدم محو همان زیبایی شدم. گفتم این دختر باید سهم من باشد… فقط مال من.
خواست ..............، اما ماهرخ با خشمی لرزان او را پس زد. سلیمان ................، تعادلش را از دست داد و عقب رفت؛ تن سنگینش به زمین خورد.
ماهرخ با تردید و دلهره از جای خود بلند شد، به سویش رفت و درحالیکه قلبش تند میزد خم شد و پرسید شما خوب هستید؟
سلیمان خان همانطور که بر زمین دراز کشیده بود، چشمان خمارش را به او دوخت و آه کشید و جواب داد وقتی تو هستی خوب هستم وقتی تو نیستی احساس میکنم مرده ام.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
آن شب، هوا سنگین تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی دوخت و قامت بلند سلیمانخان را بالای سر خود دید. بویی ناخوشایند ــ آمیخته با شراب و خستگی ــ مشامش را پر کرد. به غریزه دستانش را روی سینه او گذاشت تا عقبش بزند.
سلیمان خان کمی عقب رفت، اما دوباره در کنار او نشست. با صدای آرام، کشدار، اما پر از جدیت گفت ماهرخ… دلم برایت تنگ شده بود.
ماهرخ با تردید و هراس گفت چرا اینطور رفتار می کنید؟ شما چیزی مصرف کرده اید؟
سلیمان خان لبخند تلخی زد. نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و زمزمه کرد رفتار من همیشه در چشم تو عجیب است، مگر نه؟
او به آهستگی دست ظریف ماهرخ را گرفت. پیش از آنکه او بتواند پس بکشد، لب های زمختش بر پشت دست او نشست. با لحنی شکسته اما محکم ادامه داد ماهرخ خیلی دوستت دارم. تو اولین زنی هستی که قلب مرا اینگونه به لرزه انداخته ای. اما میدانم… میدانم که تو مرا دوست نداری.
چشمانش تاریک و پرغلیان بود. صدایش پایین آمد، اما هر واژه اش مثل خنجری بر قلب ماهرخ نشست و گفت میدانم هنوز دل در گرو سهراب داری. من بی غیرت نیستم که نفهمم اما این را هم بدان: عشقی که به تو دارم، آنقدر قوی است که نمی توانم از تو بخواهم او را فراموش کنی. میدانم در قلبت جایی برای من نیست… اما همین که کنارتم، همین که در یک نفس با من هستی برایم کافیست.
ماهرخ دستش را از میان انگشتان سلیمان بیرون کشید. صدایش آرام بود، اما لرز بغض در آن می لرزید و گفت لطفاً از من دور شوید شما حالت عادی ندارید.
سلیمان خان لبخندی تلخ زد. سرش را آهسته به چهره او نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که گرمی نفسش به صورت ماهرخ خورد. با صدایی گرفته و پر از حسرت گفت میدانی چقدر زیبا هستی؟ اولین بار که تو را دیدم محو همان زیبایی شدم. گفتم این دختر باید سهم من باشد… فقط مال من.
خواست ..............، اما ماهرخ با خشمی لرزان او را پس زد. سلیمان ................، تعادلش را از دست داد و عقب رفت؛ تن سنگینش به زمین خورد.
ماهرخ با تردید و دلهره از جای خود بلند شد، به سویش رفت و درحالیکه قلبش تند میزد خم شد و پرسید شما خوب هستید؟
سلیمان خان همانطور که بر زمین دراز کشیده بود، چشمان خمارش را به او دوخت و آه کشید و جواب داد وقتی تو هستی خوب هستم وقتی تو نیستی احساس میکنم مرده ام.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر گاه توانستید افکار منفی خود را با افکار مثبت جایگزین کنید، راحت تر می توانید کارهای مثبت فرزندتان را ببینید و کارهایی که شما را آزار می دهند، نادیده بگیرید.
سعی کنید به خاطر بسپارید که اگر فرزند شما باعث ناراحتی تان می شود، بدین معنی نیست که بد و شیطان است. بلکه معنی آن صرفا این است که دیدگاه و خط مشی او با دیدگاه و خط مشی شما متفاوت است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سعی کنید به خاطر بسپارید که اگر فرزند شما باعث ناراحتی تان می شود، بدین معنی نیست که بد و شیطان است. بلکه معنی آن صرفا این است که دیدگاه و خط مشی او با دیدگاه و خط مشی شما متفاوت است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
.
برات آرزو میکنم هیچوقت ، هیچوقت ، هیچوقت از غم ِ زیاد به خواب نری ،
آرزو میکنم خدا نذاره حیف بشی تو هیچ جای اشتباهی ،
آرزو میکنم که قلبی رو برای پناه داشته باشی ،
آرزو میکنم هم مسیر آدمایی باشی که قضاوتت نکنن ،
آرزو میکنم صبور باشی...
که صبر همهی ماجراست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برات آرزو میکنم هیچوقت ، هیچوقت ، هیچوقت از غم ِ زیاد به خواب نری ،
آرزو میکنم خدا نذاره حیف بشی تو هیچ جای اشتباهی ،
آرزو میکنم که قلبی رو برای پناه داشته باشی ،
آرزو میکنم هم مسیر آدمایی باشی که قضاوتت نکنن ،
آرزو میکنم صبور باشی...
که صبر همهی ماجراست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه میگوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمیگردی به سطح آب...
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
به زندگی..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مربی همیشه میگوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمیگردی به سطح آب...
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
به زندگی..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
تقدیم به مشا خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🩵✨
#داستان_کوتاه
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانوادهاش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه اولش را به آنها فرستاد. بچهها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسه مخملی قرار دادند. هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامهای که پدرشان میفرستاد همین کار را میکردند.
سالها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیمتر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟! مگر نامه اولم را باز نکردید؟! برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!! پسر گفت: نه. پدر پرسید: برادرت کجاست؟! پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربههایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟! مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانههای راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت: نه. مرد گفت: خواهرت کجاست؟! پسر گفت: با همان پسری که مدتها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است. پدر با تأثر گفت: او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقیام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم. پسر گفت : نه.
الان به چی دارید فکر میکنید؟ به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که به جای خواندن نامه، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟ به چیز درستی فکر میکنید، پس حالا میتوانید ادامه صحبتهای منو خوب درک کنید. به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر ما! رفتار ما با كلام الله مثل رفتار آن بچهها با نامههای پدرشان است. ما هم قرآن را میبوسیم؛ روی چشمان میگذاریم؛ مورد احترام قرار میدهیمغ میبندیم و در کتابخانه میگذاریم و آن را نمیخوانیم و از آنچه در اوست، سودی نمیبریم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانوادهاش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه اولش را به آنها فرستاد. بچهها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسه مخملی قرار دادند. هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامهای که پدرشان میفرستاد همین کار را میکردند.
سالها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیمتر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟! مگر نامه اولم را باز نکردید؟! برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!! پسر گفت: نه. پدر پرسید: برادرت کجاست؟! پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربههایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟! مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانههای راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت: نه. مرد گفت: خواهرت کجاست؟! پسر گفت: با همان پسری که مدتها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است. پدر با تأثر گفت: او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقیام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم. پسر گفت : نه.
الان به چی دارید فکر میکنید؟ به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که به جای خواندن نامه، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟ به چیز درستی فکر میکنید، پس حالا میتوانید ادامه صحبتهای منو خوب درک کنید. به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر ما! رفتار ما با كلام الله مثل رفتار آن بچهها با نامههای پدرشان است. ما هم قرآن را میبوسیم؛ روی چشمان میگذاریم؛ مورد احترام قرار میدهیمغ میبندیم و در کتابخانه میگذاریم و آن را نمیخوانیم و از آنچه در اوست، سودی نمیبریم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان خان چطور می توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید!
او را روی تخت نشاند. سلیمان خان دستش را روی شانه او انداخت، اما ماهرخ با سختی آن دست سنگین را کنار زد. او روی تخت دراز کشید چند لحظه بعد، چشمانش بسته شد و صدای نفس های عمیقش خبر از خواب رفتن او داد.
ماهرخ ایستاده بود، به چهره او که بی هوش روی تخت افتاده بود خیره شد. سرش را به تاسف تکان داد و با صدایی بغض آلود زیر لب زمزمه کرد فقط همین کم بود که از تو ببینم چطور میتوانم انسانی چون تو را تحمل کنم؟… از تو نفرت دارم، سلیمان خان. تا ابد از تو متنفر خواهم بود.
به سوی مبل رفت. تنش از خشم و اندوه می لرزید. روی آن دراز کشید، اما خواب به چشمانش نمی آمد. پلک هایش را بست تا شاید کمی آرام شود، ولی تصویر نگاه سنگین سلیمان و بوی شراب هنوز در ذهنش می چرخید.
صدای اذان صبح در فضای خانه پیچید. ماهرخ با آهی سنگین از جایش برخاست. نگاهی به سلیمان انداخت که هنوز غرق خواب بود، مثل کودکی بی خبر از دنیای اطراف. او وضو گرفت، جانمازش را پهن کرد و در سکوتی آرام اما پر از اشک، نماز خواند. هر سجده اش پر بود از دعا برای رهایی، برای صبری که هر روز از وجودش کاسته می شد.
وقتی نمازش تمام شد، قرآن کریم را گرفت. صدای نرم تلاوتش، مثل زمزمه ای آرام، فضای اطاق را پر کرد. هر آیه که بر زبان می آورد، دلش لرزان تر و قلبش سبک تر می شد. وقتی ختم کرد، قرآن را روی میز گذاشت و جانماز را جمع کرد.
ناگهان صدای خش دار و گرفته ای از پشت سرش بلند شد:
الله قبول کند…
ماهرخ یکه خورد. سرش را چرخاند و با وحشت به سوی تخت دید. سلیمان خان نیمه خمار روی بستر افتاده بود و با چشمانی نیم باز به او می نگریست.
چند لحظه سکوت میان شان نشست. ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما خشم فروخورده اش به یکباره فوران کرد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت یک خواهش دارم وقتی اینگونه مست و بی حال هستید، لطفاً داخل این اطاق نیایید. اینجا، برای من مقدس است من اینجا نماز می خوانم، قرآن می خوانم. نمی خواهم با قدم های آلوده و نفس های کثیف شما این اطاق ناپاک شود.
سلیمان خان با گیجی سرش را بلند کرد، نگاهش میان حیرت و دل شکستگی می چرخید. لب های خشکیده اش تکان خورد و زمزمه کرد کثیف؟… من در چشم تو اینقدر بی ارزش هستم؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان خان چطور می توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید!
او را روی تخت نشاند. سلیمان خان دستش را روی شانه او انداخت، اما ماهرخ با سختی آن دست سنگین را کنار زد. او روی تخت دراز کشید چند لحظه بعد، چشمانش بسته شد و صدای نفس های عمیقش خبر از خواب رفتن او داد.
ماهرخ ایستاده بود، به چهره او که بی هوش روی تخت افتاده بود خیره شد. سرش را به تاسف تکان داد و با صدایی بغض آلود زیر لب زمزمه کرد فقط همین کم بود که از تو ببینم چطور میتوانم انسانی چون تو را تحمل کنم؟… از تو نفرت دارم، سلیمان خان. تا ابد از تو متنفر خواهم بود.
به سوی مبل رفت. تنش از خشم و اندوه می لرزید. روی آن دراز کشید، اما خواب به چشمانش نمی آمد. پلک هایش را بست تا شاید کمی آرام شود، ولی تصویر نگاه سنگین سلیمان و بوی شراب هنوز در ذهنش می چرخید.
صدای اذان صبح در فضای خانه پیچید. ماهرخ با آهی سنگین از جایش برخاست. نگاهی به سلیمان انداخت که هنوز غرق خواب بود، مثل کودکی بی خبر از دنیای اطراف. او وضو گرفت، جانمازش را پهن کرد و در سکوتی آرام اما پر از اشک، نماز خواند. هر سجده اش پر بود از دعا برای رهایی، برای صبری که هر روز از وجودش کاسته می شد.
وقتی نمازش تمام شد، قرآن کریم را گرفت. صدای نرم تلاوتش، مثل زمزمه ای آرام، فضای اطاق را پر کرد. هر آیه که بر زبان می آورد، دلش لرزان تر و قلبش سبک تر می شد. وقتی ختم کرد، قرآن را روی میز گذاشت و جانماز را جمع کرد.
ناگهان صدای خش دار و گرفته ای از پشت سرش بلند شد:
الله قبول کند…
ماهرخ یکه خورد. سرش را چرخاند و با وحشت به سوی تخت دید. سلیمان خان نیمه خمار روی بستر افتاده بود و با چشمانی نیم باز به او می نگریست.
چند لحظه سکوت میان شان نشست. ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما خشم فروخورده اش به یکباره فوران کرد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت یک خواهش دارم وقتی اینگونه مست و بی حال هستید، لطفاً داخل این اطاق نیایید. اینجا، برای من مقدس است من اینجا نماز می خوانم، قرآن می خوانم. نمی خواهم با قدم های آلوده و نفس های کثیف شما این اطاق ناپاک شود.
سلیمان خان با گیجی سرش را بلند کرد، نگاهش میان حیرت و دل شکستگی می چرخید. لب های خشکیده اش تکان خورد و زمزمه کرد کثیف؟… من در چشم تو اینقدر بی ارزش هستم؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه
ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم.
سلیمان خان لحظه ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش سنگین روی بالش افتاد. آهی کشید، چشمانش را بست و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ بعد از نیم ساعتی از اطاق بیرون شد و به آشپزخانه رفت. فایقه با دیدنش سرش را بلند کرد و پرسید چیزی می خواستید؟
ماهرخ با لحنی آرام پاسخ داد نخیر، آمدم کمک تان کنم.
فرشته با مهربانی لبخندی زد و گفت خانم جان، شما زحمت نکشید. صبحانه آماده است، همه کارها هم تمام شده. شما تشریف ببرید اطاق غذاخوری.
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و گفت چشم.
بعد به سمت اطاق غذاخوری رفت. پشت میز نشست. هنوز کسی نیامده بود که در باز شد و سلیمان خان وارد شد. با صدایی آرام اما خسته گفت صبح بخیر.
همانطور که در جای خود نشست نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و پرسید چرا دیگران هنوز نیامده اند؟
ماهرخ سرش پایین بود و جوابی نداد. همان لحظه حسینه با ناز و عشوه وارد اطاق شد و گفت صبح بخیر خان صاحب.
کنار سلیمان خان نشست و ادامه داد خانم بزرگ دیشب درست نخوابیده، برای همین هنوز خواب است. سامعه جان هم گفت بعداً صبحانه می خورد.
سلیمان خان سرش را تکان داد و شروع به خوردن صبحانه کرد. در همان میان، نگاهش به ماهرخ افتاد. او با غذایش بازی می کرد،
سلیمان با مکثی گفت چرا نمی خوری؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت و آرام گفت می خورم.
قبل از آنکه سلیمان چیزی بگوید، حسینه با عجله میان حرف آمد و گفت راستی خان صاحب… بهشته این روزها خیلی بهانه می گیرد. می گوید خیلی وقت شده با هم به تفریح و گردش نرفته. حالا که رخصتی هایش است، اگر امکانش باشد یک برنامهٔ سفر بچینید. خوشحال می شود.
سلیمان خان کمی به فکر فرو رفت، بعد لقمه اش را پایین گذاشت و گفت تو درست میگویی. در این باره فکر می کنم.و در همین روزها برنامه اش را آماده میکنم.
سپس نگاهش را به سوی ماهرخ گرداند و با لحنی نرم تر گفت تو هم با ما بیا… مطمئن هستم به تو هم خوش خواهد گذشت.
ماهرخ خاموش ماند. نگاهش مثل همیشه میان ترس و اندوه فرو رفته بود. حسینه با دل چرکی به او نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.
سلیمان خان بعد از تمام کردن صبحانه، از جایش برخاست. در حالی که چشمانش هنوز به حسینه بود گفت به بهشته بگو پدرش نمی گذارد او دلگیر شود.
سپس با صدایی محکم افزود وقت بخیر.
و از اطاق بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه
ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم.
سلیمان خان لحظه ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش سنگین روی بالش افتاد. آهی کشید، چشمانش را بست و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ بعد از نیم ساعتی از اطاق بیرون شد و به آشپزخانه رفت. فایقه با دیدنش سرش را بلند کرد و پرسید چیزی می خواستید؟
ماهرخ با لحنی آرام پاسخ داد نخیر، آمدم کمک تان کنم.
فرشته با مهربانی لبخندی زد و گفت خانم جان، شما زحمت نکشید. صبحانه آماده است، همه کارها هم تمام شده. شما تشریف ببرید اطاق غذاخوری.
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و گفت چشم.
بعد به سمت اطاق غذاخوری رفت. پشت میز نشست. هنوز کسی نیامده بود که در باز شد و سلیمان خان وارد شد. با صدایی آرام اما خسته گفت صبح بخیر.
همانطور که در جای خود نشست نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و پرسید چرا دیگران هنوز نیامده اند؟
ماهرخ سرش پایین بود و جوابی نداد. همان لحظه حسینه با ناز و عشوه وارد اطاق شد و گفت صبح بخیر خان صاحب.
کنار سلیمان خان نشست و ادامه داد خانم بزرگ دیشب درست نخوابیده، برای همین هنوز خواب است. سامعه جان هم گفت بعداً صبحانه می خورد.
سلیمان خان سرش را تکان داد و شروع به خوردن صبحانه کرد. در همان میان، نگاهش به ماهرخ افتاد. او با غذایش بازی می کرد،
سلیمان با مکثی گفت چرا نمی خوری؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت و آرام گفت می خورم.
قبل از آنکه سلیمان چیزی بگوید، حسینه با عجله میان حرف آمد و گفت راستی خان صاحب… بهشته این روزها خیلی بهانه می گیرد. می گوید خیلی وقت شده با هم به تفریح و گردش نرفته. حالا که رخصتی هایش است، اگر امکانش باشد یک برنامهٔ سفر بچینید. خوشحال می شود.
سلیمان خان کمی به فکر فرو رفت، بعد لقمه اش را پایین گذاشت و گفت تو درست میگویی. در این باره فکر می کنم.و در همین روزها برنامه اش را آماده میکنم.
سپس نگاهش را به سوی ماهرخ گرداند و با لحنی نرم تر گفت تو هم با ما بیا… مطمئن هستم به تو هم خوش خواهد گذشت.
ماهرخ خاموش ماند. نگاهش مثل همیشه میان ترس و اندوه فرو رفته بود. حسینه با دل چرکی به او نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.
سلیمان خان بعد از تمام کردن صبحانه، از جایش برخاست. در حالی که چشمانش هنوز به حسینه بود گفت به بهشته بگو پدرش نمی گذارد او دلگیر شود.
سپس با صدایی محکم افزود وقت بخیر.
و از اطاق بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9