Telegram Web
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_31 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_یک

نزدیک بیمارستان که بودیم همتا از درد بی هوش شد و دیگه صدایی ازش نشنیدم،بدون اینکه به نگهبان توجه کنم ماشین و تا دم در اورژانس بردم.لباس های تنم با خون یکی شده بود.همه با تعجب نگاهم میکردن و وقتی یکی از پرستارا منو دید سریع دوید سمتم.وقتی به خودم اومدم همتا رو بستری کرده بودن و بعد توضیحاتی که دادم شروع کردن به آزمایش گرفتن ازش!!🩺🌡همه چیز خیلی غیر طبیعی بود ، این همه خون به خاطره یه عادت ماهانه نبود ،نمی‌دونم اگه سرهنگ متوجه می‌شد همتا رو آوردم بیمارستان بدون هماهنگی چه واکنشی نشون میداد اما هیچی برام مهم نبود،،!نمی‌دونم در چه وضعیتی بودم که پرستاری که متوجه شدم اسمش خانم یعقوبی گفت: آقا حالتون خوبه؟ اگه اجازه بدید فشارتون و بگیرم !!بدون اینکه جواب این حرفش و بدم گفتم:حالش چطوره ؟ چرا یهو اینطوری شد؟
-فعلا مشخص نیست آقا تا اومدن جواب آزمایش باید صبر کنیم!!سری تکون دادم و از اتاق رفت بیرون .به همتا نگاه کردم که با سرمی که توی دستش بود خوابش برده.

چرا انقدر بلا سر این دختر میومد؟یهو یاد تولد فردا افتادم، با این وضعیت من مگه میتونستم تنهاش بزارم؟تلفنی که همیشه با سرهنگ در ارتباط بودم همراهم نبود.باید یه جوری با خط اینجا تماس بگیرم.الان که همتا خوابه بهترین موقعیت بود که از اتاق برم بیرون !!نگاهی به دور و اطراف انداختم و رفتم سمت پرستاری که چند دقیقه پیش داخل اتاق بود.
-خانم یعقوبی..با ناز خاصی برگشت سمتم و گفت: جانم جناب صوفیان ؟ چیزی نیاز دارید؟! _امکانش هست من از اینجا تماس بگیرم. -بله بله حتما بفرمایید .خودش و کشید کنار و تلفن بی سیم و داد دستم، سعی کردم یکم تمرکز کنم تا شماره سرهنگ یادم بیاد !با دست هایی که کمی لرزش داشت شماره و گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده!!میخواستم گوشی و قطع کنم که بالاخره سرهنگ جواب داد: بفرمایید ،
_سلام سرهنگ شبتون بخیر
-کاوه تویی پسرم؟ این خط کجاست؟
نفسم عمیقی کشیدم و شروع کردم برای سرهنگ اتفاقی که افتاده رو تعریف کردم
سرهنگ که کمی نگران شده بود گفت: الان حالش چطوره ؟ جواب آزمایش نیومده؟
_نه فعلا منتظریم ، حتی به هوش نیومده
-باشه، خودت و‌ و نگران نکن .هر اتفاقی بیفته باهم حلش می‌کنیم .موضوع مهمونی هم بزار ببینیم همتا تا فردا مرخص میشه یا نه !!بعدش یه فکری براش می‌کنم اما اینو بدون که تو حتما باید به اون مهمونی بری،

بعد از خداحافظی برگشتم داخل اتاق،سرهنگ راست میگفت ، من نباید کوچک ترین فرصت و از دست میدادم !به خصوص الان که اعتمادشون داره نسبت به من جلب میشه!!سرم و به مبل تکیه داده بودم که صدای ناله همتا بلند شد ،سریع از جام پریدم رفتم کنارش .رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود، بریده بریده گفت: امیر من کجام ؟ چرا انقدر درد دارم؟ اخ..
-همتا نگران نباش ،آوردمت بیمارستان
یهو چت شد؟ !!قبل اینکه بخواد جواب منو بده سریع از اتاق رفتم بیرون و به پرستار خبر دادم که همتا به هوش اومده ، چند دقیقه بعد همراه دکتر اومدم داخل اتاق .دکتر مرد خوش برخوردی بود که سعی داشت با حرفاش کمی حال همتا رو بهتر کنه ،لب زدم : آقای دکتر مشکل چیه؟ جواب آزمایش ها آماده نشد ؟!!دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: اگه امکانش باشه بیرون از اتاق باهم صحبت کنیم!
-بله حتما..پشت سر دکتر از اتاق خارج شدم و وقتی از اونجا فاصله گرفتیم ایستاد و گفت: شما خبر داشتید که همسرتون باردار هستند؟با چشم های گرد شده نگاهش کردم . -همسر من؟ باردار؟ نه 😳
-چطور ممکنه شما متوجه نشده باشید که همسرتون ۳ ماهه که حامله بودند؟از حرفای دکتر گیج شده بودم ،یعنی چی این حرفا ،باردار هستند یا حامله بودند؟سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم جواب دکتر و بدم: اقای دکتر داخل این ماه همسر من ۲ بار عادت ماهانه ..!هنوز حرفم تموم نشده بود که دکتر پرید وسط حرفامو گفت : این موضوع هیچ ربطی به بارداری نداره .خانم های زیادی هستند که با توجه به این موضوع که حامله هستند اما هر ماه طبق روال گذشته عادت میشن!! با گیجی به دکتر زل زده بودم که ادامه داد:متاسفانه همسر شما بچشون سقط شد ، به علت حاملگی خارج از رحم !!
_خارج از رحم؟
-در بارداری خارج از رحم، تخمک در جایی غیر از رحم اغلب در لوله های فالوپ لانه گزینی می کنه.!!به همین دلیل که حاملگی خارج از رحم رو معمولاً «بارداری لوله ای» هم میگن...تخمک همچنین می تونه در تخمدان، شکم یا دهانه رحم کاشته بشه هیچ کدوم از این نواحی فضای مناسب یا بافت مناسبی برای رشد بارداری نداره.!!..هیچی از حرفای دکتر نمیفهمیدم .تو سرم کلی سوال بود که هیچ جوابی برای هیچ کدوم نداشتم !این موضوع رو اگه همتا بفهمه چیکار میکنه و چه واکنشی نشون میده ؟

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_32 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_دو

-من خیلی متاسفم برای از دست دادن بچتون آقای صوفیان ، خانم شما خیلی تو این مدت بهتون احتیاج داره !!هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمانی.بهتره اینطور بهتون بگم که ایشون حداقل دو هفته استراحت مطلق هستن!خیلی باید مراقبت خورد و خوراکشون و تغذیه و بهداشت شون باشین ،دکتر چند تا توصیه دیگه کرد و بالاخره رفت ، نمیدونستم اگه همتا بفهمه باردار بوده چیکار میکنه!!دلم میخواست بهش نگم اما نمی‌شد.باید میدونست که احتیاج به استراحت داره و حداقل به خودش لج نکنه!!

💥همتا:
دوباره داشت دردم شروع می‌شد ، احساس میکردم یه مرگم شده، نکنه سرطان گرفتم؟ وای خدایا نه .ناخودآگاه از فکر اینکه مریضی گرفتم قطره اشکی از چشمام سر خورد و گونه هام و خیس کرد .تقریبا نیم ساعت بود که تنها تو اتاق بودم و به سقف خیره شده بودم،که در باز شد و امیر با قیافه پریشون و چشمای قرمز وارد اتاق شد..با دیدن امیر استرسم بیشتر شد و مطمعن شدم که یه اتفاق بدی افتاده ، با بغضی که تو‌ گلوم بود صداش زدم : امیر..تو نگاهش غم خاصی بود که باعث می‌شد استرس من بیشتر بشه
دوباره لب زدم : امیر اتفاق بدی افتاده ؟
سکوت…
حس میکردم دارم از ترس حالت تهوع میگیرم ،اما از دیشب هیچی نخورده بودم که بخوام بالا بیارم.امیر با قدم های آهسته اومد بهم نزدیک شد و لبه تخت کنارم نشست !بدون اینکه نگاهم کنه چشم دوخت به پنجره اتاق ، انگار میخواست حرف بزنه اما انگار یه چیزی جلوش و میگرفت ،مردمک‌ چشمش میلرزید و نمیتونست تمرکز کنه،بالاخره بعد چند دقیقه با زبونش لب های خوش فرمش رو تَر کرد، با صدایی که غمش باعث بدتر شدن حالم شد.گفت: همتا حرفایی که میخوام بزنم اصلا حرف های خوبی نیست و‌ میدونم که شنیدنش خیلی برات سخته!!
اما بالاخره باید بهت بگم و تو حق داری که بدونی.
_امیر … امیر چیشده؟جون به لب شدم من ،چرا انقدر بالا پایین میکنی آخه بگو چی شده سرطان دارم آره!؟
-همتا تو…
-من چی امیر؟
-تو باردار بودی
باردار بودم ؟ یعنی چی؟ دیونه شده!
ناخودآگاه خنده کوتاهی کردم و فقط نگاهش کردم.امیر شروع کرد به حرف زدن و من هر لحظه احساس میکردم بیشتر دارم تو باتلاق فرو میرم !!من تو تمام این مدت حامله بودم و نمیدونستم، مگه میشه؟
چطور ممکنه؟!!حرفای امیر که تموم شد احساس کردم دیگه نمیتونم این حجم از فشار و تحمل کنم.

💥امیر:
چند دقیقه ای بود که حرفام تموم شده بود حرفای دکترو بهش زده بودم و همتا همینجور خیره داشت نگاهم می‌کرد ،چرا هیچی نمیگفت ؟ این سکوتش چه معنی ای داشت واقعا؟چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که همتا یهو دستاشو گذاشت رو سرش و شروع کرد با تموم وجودش جیغ زدن !!دویدم سمتش و سعی داشتم آرومش کنم اما هر لحظه بدتر می‌شد ،!دوتا پرستار با عجله اومدن تو اتاق و با عصبانیت سمت من گفت: چی بهش گفتی اینجوری شد؟بدون اینکه منتظر جواب من باشن سریع بهش آرام بخش تزریق کردن و چند دقیقه بعد همتا به خواب عمیقی فرو رفت !...🌤صبح با نور آفتاب که به چشمام میخورد با کلافگی چشمام و باز کردم ،نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا تونست موقعیت و درک کنم.همه اتفاق های دیشب مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشت 🎞 نگاهی به سمت همتا انداختم که دیدم به سقف زل زده و قطره های اشک از گوشه چشماش سر میخوره و میاد پایین.از اینکه اینجوری میدیدمش حالم بد بود و دلم براش می‌سوخت .اما حتی من بلد نبودم باید چیکار کنم که آروم شه ..من چطوری باید یه دختری که تو این موقعیت بود و دلداری میدادم من اصلا…😮‍💨در اتاق باز شد و پرستار خوش برخوردی با لبخند وارد شد: حال دختر ما چطوره ؟همتا جوابی نداد و چشمش و از پرستار برگردوند.
‌_خانم حالش چطوره ؟ کِی مرخص میشه؟
بعد از اینکه سرم همتا رو چک کرد گفت :
تا نیم ساعت دیگه آقای دکتر تشریف میارن ، ایشون معاینه که کردن بهتون اطلاع میدن!!
اما فکر می‌کنم امروز مرخص میشن!ساعت از ظهر گذشته بود و همتا همچنان خواب بود که بالاخره دکتر وارد اتاق شد،دکتر بعد از احوال پرسی گفت: من میدونم چه روز های سختی و دارید پشت سر میزارید جناب صوفیان،من تو این سال ها مورد های اینجوری زیاد داشتم و درکتون می‌کنم، اما همسرتون بیشتر از همیشه…!!

هنوز حرف دکتر تموم نشده بود که صدای همتا که زیر لب آب میخواست باعث شد سکوت کنه و با لبخند رفت سمتش،حال دختر ما چطوره؟!☺️همتا با بغضی که باعث لرزش چونش شده بود آهسته گفت: خوبم ..-درد داری هنوز؟ هر مشکلی که داری بهم بگو !!همتا تکونی به بدن ضعیفش داد : زیر شکمم خیلی درد میکنه احساس می‌کنم با قاشق یکی داره دلم و میتراشه ! -بعد از سقط این علائم طبیعیه ، مشکلی برای مرخص شدن نداری.دکتر بعد از توصیه های طولانی بالاخره رضایت داد و از اتاق رفت بیرون .منم در سریع ترین حالت ممکن کار های ترخیص همتا رو انجام دادم .!!

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😭1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_33 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_سه

❤️‍🩹همتا:
وقتی رسیدیم خونه انگار بعد مدت ها بود که بر میگشتم به اینجا ، چرا این یک روز انقدر سخت و تلخ گذشت خدایا ..چرا هر وقت فکر می‌کنم همه چی یکم داره خوب میشه گند میخوره تو زندگیم؟من باردار بودم تو تمام این مدت اما نمیدونستم از کی!..پوزخند گنده نشست گوشه لبم .امیر با صدای ناراحتی که سعی داشت باهام هم دردی کنه گفت: همتا میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟!!
‌_نه ممنون خودم آروم آروم میام ، تو برو داخل منتظر من نمون!بدون اینکه توجهی به حرفم کنه از ماشین پیاده شده و در سمت من رو باز کرد .از فکر اینکه این راه طولانی از کنار ماشین تا خونه رو باید قدم بردارم
عرق سردی رو پیشونیم نشست،دردم خیلی زیاد بود و با هر قدم اشکی از گوشه چشمام سر میخورد و باعث‌ میشد دست های امیر که داشت کمکم می‌کرد رو هر لحظه با تموم وجودم فشار بدم ،!سرم و انداخته بودم پایین که امیر متوجه گریه کردنم نشه ، اما متاسفانه خیلی موفق نبودم و ..امیر خیلی ناگهانی دستش و انداخت زیر پام و منو بغل کرد و قبل از اینکه بخوام اعتراضی کنم با بوی عطرش که تو بینیم پخش شد.آرامش عجیبی به دلم نشست، چقدر این آدم منو آروم می‌کرد ..چرا؟؟؟

_امیر لطفا بزارم زمین ، به خدا کمرت درد می‌گیره!!
-درد نمیگیره همتا ،
کلا مگه چند کیلیویی اخه تو؟
_من خیلی کیلوام 😅خنده خوشگلی نشست رو لباش و با لحن بامزه ای گفت: خیلی کیلیو‌ یعنی چندتااا کیلو؟
-اممم ، ۵۷ تااااا
با شنیدن وزنم شروع کردم به خندیدن
و لب زد : اندازه سوسکی خب کهههه ، خاله سوسکه!!تو این چند دقیقه ای که تا برسیم اتاقم حس کردم جزو این چند روز حساب نشد.حتی تو آغوشش احساس درد هم نداشتم من چرا اینطوری شده بودم اخه؟!امیر با پا در اتاقم رو هول داد و منو به آرومی روی تخت گذاشت ،بعضی از کاراش عجیب ذهن منو درگیر می‌کرد.این همه توجه و محبت برای چی بود ؟تشری به خودم زدم و تو دلم گفتم: چه دلیلی میتونه داشته باشه همتا احمق به جز تحرم و دلسوزی !!من نباید بیش‌تر اندازه به حضور امیر تو زندگیم عادت کنم، چون هر لحظه و هر آن ممکنه همه چی عوض بشه.امیر از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با پسری که عجیب چهرش برام آشنا بود وارد شد ،یک لحظه جا خوردم و ناخودآگاه نیم خیز شدم ، امیر لحنش به کل عوض شد و با اخمی که رو پیشونیش نشسته بود نگاهی به من انداخت و گفت :همتا یاشار یکی از دوستای من هستش و امشب از تو مراقبت میکنه،من امشب نیستم !!..بدون اینکه لحظه به سوالم فکر کنم گفتم :
کجایی؟
یه تای ابروش و انداخت بالا و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت: باید جواب پس بدم من به شما ؟!پوزخندی نشست گوشه لبام و بدون اینکه حرفی بزنم پشتم و کردم و دراز کشیدم .
-شنیدی چی گفتم همتا ؟ بلند نشی از جات حالت بد شه دوباره بندازیمون تو دردسر!!
_ رفتی درم ببند😤
چند ثانیه طول کشید تا در اتاق به ضرب بسته شد صدای یاشار دوستش و از پشت در شنیدم که گفت : داداش پس چرا اینجوری حرف می‌زنی با بیچاره؟
-چه جوری حرف میزنم یاشار؟ نکنه باید بهش محبت هم کنم !!امیر آدم ترسناکی بود،هیچ وقت نمیفهمیدم چی تو سرشه !!یه روز خوب بود و یه روز جوری رفتار می‌کرد که آدم احساس می‌کرد داره با بی رحم ترین آدم جهان حرف میزنه.داروهایی که دکتر نوشته بود همش خواب اور بود و حسابی سِر شده بودم،انقدری که سریع چشمام گرم شد و نفهمیدم کِی خوابم برد.

💥امیر:
احساس بدی داشتم از اینکه تو این وضعیت با همتا اونجوری رفتار کردم و مجبور بودم تنهاش بزارم.اما مجبور بودم به رفتن و این مدلی رفتار کردن !!نباید یاشار میدید که اون کاوه قدیم چقدر عوض شده به خاطر یه دختری که..البته کاوه داشت کم کم از یاد همه میرفت و ازش فقط یه اسم باقی مونده بود .من امیر بودم ، امیر صوفیان !!نگاهی به ساعت انداختم،از ۷ گذشته بود بعد از اینکه خودم و تو آیینه چک کردم از اتاق رفتم بیرون ،یاشارو دیدم که خیلی راحت جلوی تی وی نشسته و داره حسابی از خودش پذیرایی میکنه!
_بد نگذره آقا یاشار ، چیز دیگه ای میل ندارید؟!
-کاوه خیلی بی تربیت شدی جدیداااا ، به تو چه گشنمه دلم می‌خواد بخورم ،!
_هیسسسس، کاوه و زهر مار
-بابا چته هاپو شدی؟ دختره که تو اتاقه
- درست صدا کن دهنت عادت کنه!!
دلم میخواست سفارش کنم که خیلی مراقب همتا باشه اما نمیتونستم،میترسیدم بفهمه چقدر روش حسای شدم و فکرهای دیگه ای با خودش بکنه،!با مسخره بازی های یاشار بالاخره راهی شدم به سمت باغ و تولد شیوا🎂کاش همتا حالش خوب بود و انقدر فکر من پیشش نبود..

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─

✐✎ یک בاستان یک پنـב ✐✎

دوستی میگفت:در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.
کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.
بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟
چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …
هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟

به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟

شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.

میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.

بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، لكسوس و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.

حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و لكسوس و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟

میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودودوم

دایه گفت اون دلال ازدواج هست به خونه ها سرک میشه و هر جا دختر دم بختی ببینه به خونواده های پسردار معرفی میکنه حالا هم نیر و به پسر حسن آقا بقال معرفی کرده با خنده گفتم نیر چی میگه؟دایه با حوصلگی گفت میگه راضی نیستم به همین زندگی اینجا راضی اما اخرش که چی مادرنمیخوام عاقبتش مثل طاهره بشه.آهی کشیدم و گفتم دایه جون شوهر و میخواد چیکار اگه بخوادخیلی خوشبخت بشه میشه یکی مثل من دایه با شنیدن این حرف من برق از چشماش پرید و گفت تو از زندگیت با اکبر راضی نیستی گفتم دروغ چرا نه راضی نیستم چون فهمیدم برای اکبر اهمیتی ندارم.اکبر به جای وقت گذاشتن برای زندگیش مدام درگیر اینه که زندگی وجیهه به کجا رسیده فخر السادات هم با همه خوبی اش مادرشوهر خوبی نیست البته تقصیر اونا نیست الان وقت ازدواج من نبود پدرم باهمه روشنفکری اش اشتباه کردهم منو سوزوند هم اکبر رومن و اکبر با هم خوش نیستیم چون اون میلی بهم نداره با هیجان هر وقت میرم سراغش ذوقمو کور میکنه دیگه برام مهم نیست چی میخورم چی میپوشم چی میگویم چون مردی که باید عاشقانه منو دوست داشته باشه تو زندگیم وجود نداره
دایه رضوان نگران دستهامو گرفت و گفت نادانی کردن که جریان خواستگاری ازوجیهه رو بهت گفتن.دایه گفت اونا نباید میگفتن و تو رو حساس نمیکردن اما میخوام بدونم اکبر تو این مدت برات کم گذاشته گفتم تا کم و چی معنی کنی گفت تو رو پیش خونواده ات نبرده؟به پدرت همفکری و کمک نکرده؟گفتم اکبر مرد خوبیه اما...دایه گفت قربونت برم همه چی که باهم نمیشه خداروشکر کن که با ظاهر معقولش باعث آبروداری و سربلندیت شده.نیر تازه برگشته بود تو اتاق و کمی از حرفها رو شنید برام یه چای دارچین ریخت و گذاشت جلومو و گفت بخور کمی آروم بشی اخرش خودم حال این اکبر و فخر السادات و میگیرم دایه گفت آتیش بیار معرکه نشو بعد رو به من گفت بری خونه خودت و از اینجا دور بشی همه چی خوب میشه.دایه فقط میخواست مسکنی باشه تو اوضاع آشفته من، نمیتونستم بهش بگم که راه رفتن با کفش تا به تا بلاخره آدم و زمین میزنه آخر هفته پدرم همراه خانوم جون برام سیسمونی آوردن.خانوم جان یکراس به اتاق ما اومد و پدر برای عرض ارادت به اتاق آقا رفت.خانوم جون بعد اینکه صورتمو بوسید با ذوق وسط اتاق نشست و بقچه لباسها رو باز کردپیراهنهای کوچیک تترون گلدوزی شده،پیش بند ،قنداق، شلوار، هر کدومو با ذوق نشونم میداددلم برای اون لباسهای کوچیک و زیبا ضعف رفته بودبعد اینکه لباسها رو دونه دونه نگاه کردم صندوق روسی رو که پدر به سلیقه خودش خریده بود و باز کردیم و لباسها رو توش چیدیم
پدرم یه تخت کوچک چوبی و چند تاجغجغه و کمی هم اسباب بازی برای بچه خریده بودسیسمونی رو سر و سامان دادیم تا فخر السادات و خواهرها بیان و ببینن.خانوم جان چند شیشه عطاری رو طاقچه چید و گفت باید اینا دم دستمون باشه با شروع دردهات لازممون میشه همانطور که مشغول چیدن وسایل بودیم به خانوم جان گفتم از خونمون چخبر؟همه چی روبراهه؟خانوم جون گفت خداروشکر آرامش به خونه برگشته،طلعت با یه عشق زیادی به مهین میرسه وقتهایی که سرگرم شاگردهاش هست اونو به مونس میده خدا خیرشون بده که با دل و جون به اون بچه بی مادر میرسن
بعد خانوم جون لبخند شیرینی زد و گفت ماشاءالله مهین بچه شیرینی هست و خودشو تو دل هممون مخصوصا خواهر و برادرت جا کرده.تو که فکر کنم بعد عید بهمون سر نزدی گفتم چند بار میخواستم بیام اما فخر السادات مخالفت کرد که ماههای اخرت زیاد از خونه دور نشو شاید درد زایمان زود سراغت اومد و بچه ناقص دنیا میاد و تلف میشه خانوم جون زود گفت خوب کردی مادر به حرف مادرشوهرت باش تا ازت دلخور نشه تو باید اونا رو راضی نگهداری.خانوم جون گفت راستی ننه بتول هم پیغوم داده و مهریه دخترشو میخوادگفتم وا اون که مرده دیگه چه مهریه ای؟خانوم جون گفت میتونستن ببخشن اما حالا میخوان شنیدم ادعای نصف خونه رو دارن.با تعجب گفتم حالا چی میشه خانم جون گفت پدرت گفته خونه رو قیمت میکنم بدهیمو میدم خیلی پول میشه اما خب مهریه هست و به گردن پدرته یاد شبی افتادم که پدر از عشق بتول کور شده بودو جلوی شمسی و بتول صورت قباله رو نوشت و داد بدون اینکه به فرداش فکر کنه.روز بعد خانوم جون فخر السادات و با احترام برای دیدن سیسمونی صدا زدفخر السادات با همون تکبر همیشگیش گفت دستتون درد نکنه اما ما رسم داریم سیسمونی رو ماه هفتم مادر میفرستیم اخه بعضی بچه ها لجوجن و زودتر بدنیا میان فخر السادات همیشه نیش کلامش به راه بودفرداش کمی درد داشتم و با ترس به خانوم جون گفتم درد دارم همون طور که گفتید هست میگیره و ول میکنه
خانوم جون خندید و با روغن پهلوهامو ماساژ داد و گفت هنوز اولاشه مادر نترس
گفتم خانوم جون وجیهه میگه برای زایمان من خیلی کوچیکم میترسم مثل بتول سر زا برم


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوسوم

خانوم جوون زبونشو گاز گرفت و گفت این حرفها چیه مادر خدابیامرز من ۳ سال بعد اینکه خونه شوهر رفت عذر شرعی شد و سال بعدش من دنیا اومدم اون تونست تو نمیتونی؟همون موقع فخر السادات با سینی چای وارد اتاق شد و تا منو آشفته دید گفت شروع شده؟خانوم جون گفت تازه دردهای اولش هست.فخر السادات به طاهره گفت برام کاچی بپزه خانوم جون که از ترس من دلش به حالم سوخته بود گفت مادر جون نترسی ها از قدیم همین بوده زنها درد کشیدن و زاییدن.مادرت چهارتا شکم زایید و دو سه روز بعد مثل دسته گل بلند میشد و به زندگی و بچه هاش میرسیدخانوم جون تا ظهر صبر کرد و بعد به اکبر که بخاطرزایمان من تو خونه مونده گفت حالا وقتشه باید بریم مریضخونه.خانوم جون با آرامش خاصی زیر لب دعا میخوند و بعدمنو از سوراخی که بهش حلقه یاسین میگفتن رد کرد قران و بوسیدم و از زیرش رد شدم و با خانوم جون و فخر السادات و اکبر راهی شدیم.خانوم جون یه بقچه بزرگ بسته بود و هر چی لازم داشتیم و توش گذاشته بود و داده بود دست اکبر اونم طبق عادتش جلوتر از ما داشت میرفت.به بیمارستان که رسیدیم بخاطر فضای ناآشنای اونجا به گریه افتادم گریم از ترس بود یه پرستار مسن و بداخلاق دست منو گرفت و به اتاقی که اسمش زایشگاه بود برد.پرستار یه پیرهن بلند کرم رنگ چرک مرده که بغل هاش باز بود و داد دستم و گفت لباسهاتو عوض کن و بندازش تو این سبد.دردهام هنوز قابل تحمل بود و تند تند لباسهامو عوض کردم یه پرستار دیگه اومد و منو رو تخت خوابونداون برعکس پرستار قبلی مهربون و خوش خنده بود کمی که گذشت رفت و با یه مامای مهربونی برگشت.با هر دردی که به شکم و پهلوهام می افتاددندونامو بهم فشار میدادم و اشک میریختم.پرستار از ماما پرسید چقد وقت داره مامادستکش دستش کرد و معاینه ام کرد و گفت هنوز خیلی وقت داری دختر جان
پرستار بد اخلاق که عقبتر ایستاده بود با حرص گفت زود اومده یه لشکر هم دنبال خودش آورده همچین کولی بازی در می اورد که گفتم الان میزادماما اومد کنارم و دستم و گرفت و گفت نترس تحمل کن و بعد با پرستار مهربون رفت و من و باپرستار بداخلاق تنها گذاشت.خانوم جون شب قبل سفارش کرده بود تو فاصله دردهام سوره والعصر و بخونم و منم تند تند میخوندم.کمی که گذشت پرستار بداخلاق با یه سرم تو دستش اومد سمتم
همونطور که با صدای کلفتتش. زیر لب آواز میخوند شروع کرد به سرم زدن با ترس گفتم برا چی اینو میزنید بی حوصله گفت برا اینکه زایمان زودتر انجام بشه باید دردهاتو تو خونه میکشیدی و دیر می اومدی گفتم ولی خیلی درد دارم پرستار با حرص گفت باید دردهات تند و فاصله هاش کمتر بشه.کمی که از سرمم گذشت احساس کردم دردهام شدیدتر شده از پنجره بیرون و نگاه کردم هوا تاریک شده بود فهمیدم خیلی وقته اونجام اوایل اردیبهشت بودکم کم صدای ناله ام بلند شد و فریادهام به نعره تبدیل شدگاهی زن پرستار می اومد و چیزی تو سرمم میریخت و تکونش میداد و میرفت.شنیده بودم که زایمان سخت و دردناکه اما بی تفاوت بودن پرستار نسبت به کسی که جلوش درد میکشید برام عادی نبودآن قدر دردهام وحشتناک شده بود که دیگه سوره والعصر هم فراموش کردم و فقط خدا و پیغمبر و صدا میزدم.بلاخره پرستار مهربون اومد و با دیدنش دلم اروم شد و با عجله گفت داری نزدیک میشی به زایمان با گریه گفتم کجا بودین تا حالا?گفت پیش یه مریض بد حال بودم میدونم خیلی درد داری اما بعد دیدن بچه ات همه دردهات یادت میره مادر شدن خیلی لذت بخشه بعد پیشونیم و بوسید و گفت التماس دعا، دعا کن منم مادر بشم.از ته دلم براش دعا کردم بلاخره ماما اومد و با ضجه گفتم من دارم میمیرم به دادم برسید پرستار بداخلاق گفت صبر داشته باش از گناه داری پاک میشی.ماما نگاهی بهش کرد و گفت اخه این دختر با این سن کمش چه گناهی میتونه داشته باشه درد وحشی بارها و بارها بهم حمله کرد اما اینبار انگار خیال اروم شدن نداشت از درد التماس ماما و پرستارها میکردم که نجاتم بدن و مدام قربون صدقه اشون میرفتم که بین درد از هوش رفتم.واقعا تحمل اون همه درد تو اون سن کم برام غیر قابل تحمل بود بلاخره بعد از ساعتها درد کشیدن نزدیک صبح فارغ شدم و تموم دردهام یکدفعه ساکت شدن.ماما بچه به بغل کنارم اومد و بچه رو رو سینه ام گذاشت و گفت مامان کوچولو بلاخره خدا جواب دردهاتو داد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوچهارم

و دختر خوشگلی رو بهت هدیه دادبا حرف ماما انگار بند دلم پاره شدلبخند سردم روی لبم ماسید یک آن احساس خفگی کردم چی میشنیدم واویلا بچه ام دختر بود حالا جواب فخر السادات و چی باید میدادم.فخر السادات هر وقت حرف دختر دار شدن من میشد جوری گاردمیگرفت انگار بلایی قراره نازل بشه بعد هم با اطمینان میگفت انشاءالله به حق جدم بچه اکبر پسره دلم اشوب شد و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و رومو از دختر بی گناهم برگردوندم.با کمک همون پرستار بداخلاق به اتاق دیگه ای رفتم.خانوم جون فورا کنارم اومد و با گریه گفت بمیرم برات مادر چقد سخت زاییدی با هر شیونت یه روز از عمر من کم شدبه حق صبوری زینب خدا اجرت بده مادر شدن خیلی سخته الهی داغش و نبینی بی حوصله تر از اونی بودم که جواب خانوم رو بدم.با صدایی که به زور از ته گلوم بیرون می اومد گفتم اکبر و فخر السادات کجان؟انگار به وجود اکبر بعد اون همه زجر نیاز داشتم.دلم میخواست کنارش باشم و تن رنجورم کنارش یکم آروم بشه خیلی وقت بود احساسی بین من و اکبر نبود اما تو اون شرایط بودنش بهتر از نبودنش بود برام خانوم جان من من کنان گفت تا خبر فارغ شدنت و شنیدن خوشحال شدن و رفتن بنده های خدا خیلی خسته شده بودن.پا به پای من اینجا منتظر موندن تا تو بزایی پوزخندی زدم و گفتم برای همین حتی نموندن نگاهی به بچه بندازن از اکبر بیشتر از این انتظار داشتم.خانوم جون پیشونیم و بوسید و گفت عزیزم قربونت برم ناراحت نشو خنده هاشو که ببینن براشون شیرین میشه باور کن خیلی ها اینطورن پدربزرگت بعد دنیا اومدن مادرت ۳ روز خونه نیومد اما بعدش چنان عاشقش شد که حاضر نبود یه لحظه ازش جدا بشه حتی بعضی وقتا لباس پسرونه بهش میپوشوند تا با خودش ببرتش قهوه خونه
از حرفهای خانوم جون فهمیدم فخر السادات دلخوریش و بهش نشون داده
صبح اکبر دنبالمون اومد و سگرمه هاش تو هم بود و به اصرار خانوم جون نگاهی به بچه کردخانوم جون بیچاره هم دست و پاشو گم کرده بود و دور و برش میچرخید و حرفهای بی ربط میزد و اکبر هم با بله و خیر جوابشو میداد خانوم جون میخواست به هر طریقی شده ناراحتی دختر زاییدن منو از دلش در بیاره همه منو مقصر میدونستن.کارهامون تموم شد و خانوم جون بچه رو بغل کرد و به خونه برگشتیم آقا جلو پامون گوسفندی قربونی کرد و من و بچه از روی خون رد شدیم یه ساعت نگذشته بود که پدرم با طلعت همراه بچه ها اومدن.مهین تقریبا چهار ماهش بود و دختر خوشگل و شیرینی شده بود اما جز طلعت بغل کسی نمی موندملک ناز و سعید با ذوق کنار رختخوابم نشسته بودن و به خواهر زاده اشون که تو خواب بود نگاه میکردن.همه اهل خونه تو اتاقم جمع شده بودن منیژه و منیره کنار مادرشون نشسته بودن و گاهی بهم لبخند میزدن اما فخر السادات با قیافه ای درهم و گرفته بالای اتاق و با فاصله زیاد از ما نشسته بود و زیر چشم همه رو میپاییدآقا و پدرم خوشحال بودن و باهم حرف میزدن و گاهی بلند میخندیدن
خانوم جون بچه رو بلند کرد و روی زانوی اکبر گذاشت و گفت برای بچه اسمی انتخاب کنیداکبر نگاهی به بچه کرد و دخترم و به آقا داد و آقا تو گوش بچه اذان گفت و با مشورت اکبر و آقا اسم دخترم طوبی شداسم قشنگی بود اما اصلا از من نظر نخواستن انگار نه انگار که من ۹ ماه اون بچه رو به شکم کشیدم و با اون زجر به دنیا آوردمش.عصر پدرم همراه طلعت و بچه ها به ده برگشتن.اقا و فخر السادات هم رفته بودن اتاقشون و اکبر هم برای استراحت رفته بود اتاق مهمونخونه و من و خانوم جون بلاخره تونستیم نفس راحتی بکشیم.خانوم جون با اینکه سنی نداشت اما کمر درد و پا درد امانشو بریده بود و تا خواست دراز بکشه صدای گریه طوبی بلند شدخانوم جون بلند شد و طوبی رو بغل کرد و از بین شیشه های عطاری شکر سرخ برداشت و تو آب هل کرد و به خورد بچه داد گفتم خانوم جون این چیه گفت نگران نباش مادر این باعث میشه روده هاش پاک بشه و راحت بخوابه.نمیدونم چرا هنوز حسی به بچم نداشتم.خانوم جون بچه رو زیر سینه ام گذاشت و گفت حالا باید شیر بخوره و من از درد جیغ میکشیدم.خانوم مدام لبش و گاز میگرفت و میگفت آروم باش مادر صدات بیرون میره بده جلوی آقا باید تحمل کنی تا بچه سیر بشه.کم کم این زخمها خوب میشه و عادت میکنی بیخود که اسمت مادر نمیشه طوبی میخورد و من از درد لبمو لای دندونام فشار میدادم.اون شب من و خانوم جون بخاطر گریه طوبی شاید یه ساعتم نخوابیدیم.فردا فخر السادات به اتاقمون اومد و بدون احوالپرسی با من به خانوم جون گفت سپردم کهنه شور یه روز در میون بیاد بعد پا به پا شد و کنار رختخوابم نشست و نگاهی به طوبی کرد و گفت انگار بچه آرومی هست.خانوم جون لبخندی زد و گفت بیقراری هاشو دیشب کرده فخر السادات نگاه خانوم جان کرد و گفت پس چله اش به شب افتاده

ادامه دارد



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک

داستان واقعی
صبحت بخیر عزیزم :

ماجرای غم انگیز ترانهء "صبحت بخیر عزیزم" از زبان معین

کسی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﻭ تا حالا ﺷﻨﯿﺪﻩ؟؟؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ

شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ‌ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ می‌شد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ می‌کرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدن‌ها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ می‌دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ می‌بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمی‌کشد.                
ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭42
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
اندر آتش امتحان کن
چوب را و عود را

#غزل_مولانا


📘تفاوت چوب و عود وقتی ظاهر می‌شود که در آتش بیندازیم‌شان. تفاوت آدم‌ها هم وقتی هویدا می‌شود که در سختی قرار بگیرند.
یا کلا ایمانش را از دست می‌دهد یا اینکه به ایمانش افزوده می‌شودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🔅#پندانه

✍️ نیکی کوچک بدون‌ منت بهتر از نیکی بزرگ با منت است

🔹مردی روستایی دو پسر داشت.

🔸پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر رنگین می‌ساخت.

🔹پسر کوچکتر که کمی ضعیف بود با پدر به کوه و صحرا می‌رفت.

🔸روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک‌ حال است.

🔹پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته‌ سنگی نشانش داد که سایه‌اش در روز بر صخره‌ای می‌افتاد که هیچکس را در آن سایه سودی نبود.

🔸پدر گفت: آن درخت مثال توست.

🔹سپس درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرفش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند.

🔸پدر گفت : سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمتش سودمند است‌.

🔹کسانیکه تو را می‌بینند گمان میکنند سایه تو بر ماست در حالیکه نمیدانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است ، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده است.
🔸بدان سایۀ کوچک سودمند ، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیر سودمند است.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭
👍2
مفلس کیست؟😔


اگر هرروز دو نفر رو غیبت کنی
و ۶۰ سال هم عمر کنی
تقریبا ۳۲ هزار نفر در قیامت یقه ات را میگیرند و نیکیهایت را میبرند
اگر نیکی نداشته باشی باید گناه این تعداد را به دوش بکشی


✔️برای همین پیامبر ﷺ فرمودن اند:
مفلس کسیست که با کوهی از نیکیها روز قیامت می آید و خدا همه را به باد میدهد (بخاطر حق الناس به دیگران میدهد )
📚مسلم/۳۴۷

غیبت اعمالت را نابود میکند غیبت شخصیت انسان را پایین می آورد نزد خدا و خلق خدا.

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه

ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت فرشته گفت که شما گفته‌ اید من آشپزی نکنم کاری برایم نمانده، برای همین به اطاقم میروم.
خانم‌ بزرگ لبخندی ساختگی به لب آورد و با لحنی آرام ‌تر گفت خوب است بیا، به حویلی برویم. هم یک پیاله چای با هم می‌ نوشیم، هم چند کلمه با هم صحبت می‌ کنیم.
ماهرخ سر تکان داد چشم.
و هر دو به سوی حویلی رفتند. خانم بزرگ روی مُبل که در چمن گذاشته شده بود نشست و ماهرخ روبروی او نشست. نسیمی ملایم از میان شاخه ‌های درختان می‌ گذشت و عطر گل‌ ها فضای حویلی را پر کرده بود. خانم بزرگ چند لحظه به گل‌ ها و سرسبزی حویلی نگاه کرد، سپس با لحنی آرام اما قاطع گفت اینجا را دوست داری؟ به محیط اینجا عادت کرده‌ ای؟
ماهرخ سر تکان داد و گفت بلی، خانم بزرگ. به اینجا عادت کرده‌ ام.
خانم بزرگ آهی کشید و ادامه داد نمیدانم از چه خانواده ‌ای آمدی و در چه خانه‌ ای بزرگ شدی. پسرم از من خواسته از تو در این مورد نپرسم، اما تو باید بدانی که اینجا قوانین و سنت‌ های خاص خودش را دارد و تو موظف به رعایت آن‌ ها هستی.
ماهرخ با احترام گوش داد و سکوت کرد خانم بزرگ ادامه داد من سلیمان‌ خان را با هزار زحمت و دلسوزی بزرگ کرده ‌ام. او خان این خانه است و دختران زیادی حاضرند برای یک لحظه بودن با او جان بدهند، ولی نمی‌ دانم چرا تو توانستی دلش را جذب کنی. نه از نظر سنی و نه از نظر اجتماعی با ما و سلیمان ‌خان همخوانی نداری، اما حالا که اینجا هستی، باید بدانی هیچ ‌گاه بین سلیمان‌خان و حسینه جان فاصله ایجاد نکنی.
ماهرخ حرفی نزد حرف‌ های خانم بزرگ مثل سنگی روی قلبش نشست.
خانم بزرگ دوباره ادامه داد حسینه نور چشم من و این خانواده است. او چهارده ساله بود که من و خان بزرگ او را به سلیمان‌ خان خواستگاری کردیم. سلیمان‌ خان آن زمان هفده سال داشت و بسیار به پدرش احترام می‌ گذاشت و بی هیچ چون و چرا با حسینه جان ازدواج کرد و حاصل آن سه دختر نازنین است. حسینه همسری مهربان و وظیفه‌ شناس بود. نمی‌ دانم چه جادویی به کار بردی که پسرم سمت تو کشیده شد، اما اگر من احساس کنم تو دیواری بین او و عروسم ایجاد می‌ کنی، مطمئن باش کسی از من بدتر نخواهد بود.
ماهرخ فقط سکوت کرد و نگاهش به زمین دوخته شد.
در همین لحظه، صدای خنده و قدم‌ های حسینه شنیده شد. ماهرخ سرش را بلند کرد و دید حسینه به سوی آن‌ ها می‌ آید. حسینه کنار خانم بزرگ ایستاد، دست او را بوسید و گفت چطور هستی مادر جان؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوپنجم

فخر السادات بلند شد و یه مشت فلفل سیاه آسیاب نشده از زیر چادرش در آورد و داد به خانوم جون و گفت بی زحمت صبح ناشتا هفت دونه فلفل سیاه بهش بدین امیدوارم طبعش برگرده بی زحمت حواستون باشه سردی نخوره.خانوم جون شرمنده فلفل ها رو گرفت و گفت چشم
فخر السادات ول کن نبود فکری کرد وگفت شما هم انگار بچه اولتون دختر بوده.خانوم جون گفت بله تنها فرزندم بدرالملوک خانوم دختر بوده فخر السادات گفت خدا رحمتش کنه دخترتون هم بچه اولش نازبانو بودپس هر سه نسل شکم نخلی تون(اولتون) دختر بوده و دختر زا هستین.دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بله مثل شما و خاله عذری فخر السادات که انگار منتظر بهونه بود تا دق دلیشو خالی کنه با تاب گردنش گفت نخیر دختر جان
من فرزند نخلیم پسر بود اما از بین رفت.حرف فخر السادات منو بفکر برد تا اونجا که یادمه تو خاطرات دایه رضوان حرفی از بچه مرده نبودنمیدونم شاید هم اون نمیدونسته یا گفتنش اهمیتی نداشته بخاطر حرفهاش بغض گلوموگرفته بود و حرفی برای گفتن نداشتم.رسما جلوش کم اورده بودم فخر السادات نگاهی به دور و برش کرد و نشست و این بار با صدای بلند تر رو به خانوم جان کرد و گفت محض اطلاعتون من ،عمه بی بی، زینت خواهرم،لیلا،منیژه هممون پسر زا بودیم و خدا رو هزار مرتبه شکر که اگه بچه اولم از بین رفت خدا حسرت به دلم نزاشت و اکبر و تو دامنم گذاشت.از این جور دور برداشتنش فهمیدم حرفم براش خیلی سنگین بوده.خانوم جان بیچاره ام که همیشه اهل مماشات و مدارا بود دوزانو جلوش نشست و انگشتهاش و تو هم قفل کرد و خجل به چرندیاتش گوش دادبه طوبی نگاهی کردم چقد دلم براش میسوخت بیشتر از اون برای خودم میسوخت.بین اراجیفش طاهره در زد و جونمونو نجات داد و گفت عمه بی بی پیغوم داده عصر برای دیدن نازبانو میادفخر السادات از جاش بلند شد و ناراحت گفت ظهر شد و قرآنم نیمه کاره موندعصر هم که مهموندار شدیم دم در که رسید دوباره برگشت و گفت بی زحمت سفارشهام یادتون نره.خانوم جان گفت به چشم خانوم سادات خیالتون راحت باشه
تا در و بست خانوم جون بی نا و نفس و زخم خورده کنارم نشست و به گوشه ای خیره شد و ماتش برده بود حرفی نمیزدحس میکردم خیلی دلش شکسته گفتم خانوم جون خیلی ناراحت نباشین به حرفهاشم اهمیت ندین من خیلی وقته یه گوشم در کردم و یکی رو دروازه اهمیتی به حرفهاش نمیدم ولی اینو بدونید تا وقتی بمیرم دلم با این زن صاف نمیشه.بار اولش نیست که اینطور به من امر و نهی میکنه و تحقیرم میکنه بخدا شیرینی اوایل زندگیم در کنار این زن زهر شد.خیلی دلم پر بود و گفتم هر موقع هم خواستم سر درد و دل و با شما باز کنم به من تشر زدین که خوب بود کلفتی مادرشوهرتو میکردی؟خانوم جون حالا که حرفش شده بزار بگم حاضر بودم صبح تا شب رفت و روب کنم اما دلشوره آوارشدن فخر السادات و نیش کلامش و نداشتم.روحم تو این خونه بیمار شده تو این یک سال و چند ماه همیشه تو عذاب بودم.خانوم جون سرشو بلند نمیکرد و همونطور که دستش و رو خواب فرش میکشید اشک میریخت.با صدایی که از ته گلوش در می اومد گفت الهی بمیرم برات مادر اینجور حرف نزن دلم کباب شد حق داری زن مستبدی هست والا اینطورتعصب و رو دختر و پسر و تو ده هم ندیدم.بعد کمی سکوت گفتم بخدا اگه این زن نبود و من تو یه اتاق تو گوشه و کنار این شهر با اکبر زندگی میکردم خوشبخت ترین زن دنیا بودم.اون با دلسوزی های بیجا و دوستی های خاله خرسه اش مدام تو گوش اکبر مزخرف میگه و منو از چشم اون انداخته کمی بعد خانوم جون اشکهاش و پاک کرد و خودش و جمع و جور کرد و گفت قربونت برم هر کی یه عیبی داره خود ما هم هزار تا عیب داریم باید دانا باشی و خونواده ات و حفظ کنی.گفتم خانوم جون خیلی وقته همه چی رو رها کرد نمیبینید چقد فخرالسادات روی اکبر تسلط داره نمی فهمه شوهرم چقد با من سر سنگین و سرد هست؟خانوم جون گفت نگران نباش مادر من با اکبر حرف میزنم اون هنوز خامه تا چشم باز کرده مادرش و معتمدترین زن تو زندگیش دیده تقصیر نداره فکر میکنه هر چی اون بگه درست میگه.فخر السادات هم با همه ادعاش نادونه نمیدونه بادخالت بیجاش داره تیشه به ریشه زندگی پسرش میزنه باید به اکبر فرصت بدی و قلقش و بدست بیاری.طبق معمول از حرفهای خانوم جون سر در نمیاوردم عصر شد و خانوم جون کمی به سر و صورتم رسید و لباس مرتبی تنم کرد دلم هوای دایه رو کرده بود و مطمئن بودم اونا هم دلشون پیش منه.در اتاق و زدن و عمه بی بی همراه لیلا و خاله زینت اومدن.عمه بی بی پسر لیلا رو بغل کرده بود و پز نوه پسرشو به فخر السادات میدادیکی یکی باهام روبوسی کردن و تبریک گفتن.عمه بی بی گفت انشاءالله سفید بخت بشه و قدمش خیر باشه هنوز خیلی جوونی و انشاءالله شکم بعدت پسر میزایی و جنس اکبر هم مثل من جور میشه بعد رو به خانوم جون کرد و گفت دختر خوبه اما اینکه نصیب کی بشه مهمه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوششم

عمه بی بی هم با حرفهاش دختر زاییدن و محکوم کرد اما لحن کلامش منصفانه تر از فخر السادات بودغروب اکبر اومد و به عمه بی بی خوش آمد گفت و طبق روال روزهای قبل سر سنگین و با اخم کنار اتاق نشست.لیلا بچه رو بلند کرد و گفت ماشاءالله نسبت به نوزاد بودنش چقد قشنگه فخر السادات با این تعریف لیلا نیم نگاهی به طوبی انداخت و گفت حالت ابروهاش به اکبر رفته خانوم جون گفت شباهت بچه به پدر بزرگترین نعمته عمه بی بی مدام قربون صدقه اکبرمیرفت و اکبر معذب تشکر میکردچقد مرد احترام اغراق آمیزی تو اون خونواده داشت بارفتارشون باعث شده بودن حتی آقا که خیلی مهربون و منصف هست تو نظرها منفور بنظر بیادعمه بی بی یکم پول تو قنداق طوبی چپاند و گفت مبارکتون باشه خیلی ناقابله فخر السادات با دقت نگاه میکرد میخواست ببینه میتونه حدس بزنه مقدار هدیه چقدره اما موفق نشدمهمونها چند ساعتی نشستن و بعد رفتن فخرالسادات هم به اتاق خودش رفت.من و خانوم جون روزهای خیلی تلخی رومیگذروندیم زن بیچاره هر چی خوراکی گرم بود به خورد من میداد نمیخواست تا وقتی که اونجاس با پشت گوش انداختن سفارش فخر السادات دلخوری درست کنه.شب اکبر زودتر اومد و خانوم جون ظرف میوه رو جلوش گذاشت و با لحن دلنشینی گفت بفرمایید پسرم میوه های فصل بهار خیلی دلچسبه بعد گفت اکبر جان ندیدم دخترت و بغل کنی میدونی فرزند دختر یعنی یه در باز تو بهشت؟بعد با احتیاط گفت هر وقت کسی میزاد من یاد این داستان میفتم بزار برای شما هم تعریف کنم پدرم تعریف میکرد تو زمان جاهلیت که همه دخترهاشونو زنده به گور میکردن مردی صاحب فرزند دختر شد زن از ترس جون دخترش اونو برداشت و چند سالی پنهونی زندگی کرداما مرد بعد کلی گشتن پیداشون کرد و زن و کتک زد و دختر و برداشت و از شهر خارج شد تا طفل معصوم و زنده بگور کنه و شروع به کندن گودال کرد و هر بار که خسته میشد و کناری مینشست تا استراحت کنه دخترک با دستهای کوچیکش عرق پیشونی پدر و پاک میکرد مرد از دیدن این کار دلش به رحم اومد و پشیمون شد و دختر و پیش مادرش برگردوند خداروشکر که اون دوران گذشت و مردم آگاه شدن
نمیدونم این داستان واقعیت داشت یاتخیل خانوم جون بود اما تاثیری عجیب روی اکبر گذاشت کمی بفکر رفت و بعدسمت رختخواب طوبی خم شد و دخترکم و که تو خواب بود بوسید روز بعدش اکبر با یه جفت گوشواره طلا به خونه اومد و گفت سپردم دایه رضوان بیادو گوشهاشو سوراخ کنه خانوم جون با ذوق گوشواره ها رو گرفت و صورت اکبر و بوسیدصبح روز بعد دایه به دیدنم اومد و با ذوق بی حدی کنار رختخوابم نشست و منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید دست خودم نبود بغضم ترکید و گریه کردم.دایه رضوان چونه ام و گرفت و گفت قربونت بشم چرا چشمهات انقد غصه دار هستن؟دایه ناراحت گفت شنیدم سخت زایمان کردی با گریه گفتم دایه جان کاش همه دردم مثل درد زایمان بود و بعدش خوشی و راحتی بود فخر السادات خیلی ناراحته که چرا بچه ام دختر شده دایه خندید وگفت محلش نده فخرالسادات نمیفهمه فکر میکنه بچه پسر تضمین زندگی هست.دردشون هم اینه عذری که دختر دار شده شوهرش ازش حرف شنوی داره و همیشه سرش پایینه و احترامی بین بقیه نداره گفتم راستی دایه جان فخر السادات دیروز گفت بچه اولش پسر بوده دایه خندید و گفت چی بگم مادرجان که غیبتش نشه اون قبل منیژه باردار شد اما یک ماه هم نشد که بچه سقط شد به خیال خودش اون بچه پسر بوددایه رضوان چادرش و برداشت و کنار گذاشت و طوبی رو بلند کرد و روی زانوش گذاشت
کلی از دیدن طوبی به وجد اومدبه صورت دخترم نگاه کرد و گفت شبیه اکبره بعد زیر لب گفت آقا گفته بود...گفتم دایه رضوان چرا نیر نیومد دلم هواشو کرده بخدا اگه امروز نمی اومدین قصد داشتم به آقا پیغوم بدم دایه گفت راستش خیلی دلش می اومد بیاد اما از خانوم جونت خجالت میکشه بهم گفت اگه مصلحت دیدم صداش کنم.خانوم جون خندید و گفت صداش کن خودمم دلتنگش شدم دایه همونطور که نشسته بود لای در و باز کرد و طاهره رو صدا زد و طاهره اومد دایه گفت برو به نیر بگو سوزن و نخ و دوا گلی رو برداره و بیاره.طاهره یکم این پا و اون پا کرد و از لای در به طوبی نگاه کرد دایه خندید و گفت اجازه هست طاهره بچه رو ببینه؟تعجب کردم طاهره همیشه سرد و بی احساس بودگفتم البته که میتونه طاهره خوشحال شد و دستاشو با دامنش پاک کرد و اومد تو و دو زانو کنار خواهرش نشست.دایه ، طوبی رو با احتیاط بلند کرد و تو بغل طاهره گذاشت برای اولین بار بود که لبخند پر مهر و واضح از طاهره میدیدم.با پشت انگشتهای زمختش صورت بچه ام و نوازش کرد و بعد تو گوش دایه چیزی گفت و هر دو خندیدن طاهره دلش نمیخواست طوبی رو زمین بزاره


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوهفتم

خانوم جون که تو اون مدت از حرفهای دایه فهمیده بود دایه و طاهره خواهرن گفت انشاءالله روزی برای خود طاهره دایه لبخند تلخی زد و سری تکون دادطاهره با خجالت بلند شد و سراغ نیر رفت.وقتی طاهره رفت دایه رضوان با صدای آرام تری گفت خانوم جون تعارف نداریم که دیگه اون تو سنی نیست که خواهان داشته باشه این دختر هم بپای من سوخت دیگه کجا تو این سن بخت و زندگی خوب نصیبش میشه؟خانوم جون گفت لطف خدا رو چه دیدی؟!دایه رضوان گفت طاهره نزدیک سی سال شاید هم بیشتر سن داره از بس کار کرده و زندگی یکنواختی داشته چهره اش پیرتر و شکسته تر از سنش نشون میده
خانوم جون بی توجه به حرفهای ناامید کننده دایه رضوان گفت اما من کسی رو سراغ دارم که طاهره مورد پسندش هست
دایه رضوان ناباورانه به دهن خانوم جون نگاه میکردخانوم جون ادامه داد اگه شما اجازه بدین من طاهره رو برای پیشکار خونه ام ابراهیم خواستگاری می کنم اون نزدیک چهل سالشه و هنوز قسمتش و پیدا نکرده.گوشه حیاط من عمارت و مطبخ داره پس انداز داره و از منم هفتگی حقوق میگیره چشم و دل پاک و زرنگ هست خدا پیغمبری عیب و ایرادی نداره و مثل طاهره سرش تو لاک خودشه خلاصه که همه جوره اونو تایید میکنم از طرفی هم در مورد اون احساس مسئولیت میکنم دلم میخواد اگه شما راضی باشید و خدا بخواد دستشونو تو دست هم بزاریم و سر و سامانشون بدیم.دایه رضوان باخوشحالی گفت بخدا که من آرزوم هست.بعد با دلواپسی گفت تکلیف اینجا اونوقت چی میشه؟!خانوم جون با صدای آروم تری گفت تکلیفی نداره یکی دیگه رو پیدا میکنن.بلاخره این دختر هم باید بره پی زندگی خودش کارهای خونه من نصف اینجا هم نمیشه و ابراهیم زرنگه و به همه میرسه.حالا دیگه وقت اینه که طاهره بشینه و خانومی کنه.اونقدرها هم پیر نشده که نتونه مادر بشه.همون موقع نیر با طاهره اومدن و خانوم جون حرفشو قطع کرددایه گفت قبوله فقط فعلا کسی چیزی نفهمه.من باید مشورت کنم و در اولین فرصت بهتون خبر میدم طاهره دیگه تو اتاق نیومد و از دور نگاهی به طوبی کرد و رفت دنبال کارهاش من و نیر مثل دو دلداده با دیدن هم به سمت هم پرواز کردیم و همدیگرو بغل کردیم.خانوم جون اخمهاشو تو هم کرد و با خنده گفت بیا اینجا ببینمت ورپریده نیر منو رها کردو دست خانوم جان و بوسید و چندین بار ابراز پشیمونی کرد و گفت میدونم حماقت کردم خانوم جون گفت خداروشکر که بخیر گذشت نیر همونطور که دست خانوم جونو گرفته بود گفت امیدوارم که شما هم منو بخشیده باشین اون روز برام روز خوبی بود و از اینکه تو اون خونه نیر و دایه رضوان بودن خدا رو هزار بار شکر کردمـنیر بعد احوالپرسی با من و خانوم جون به طرف طوبی رفت و محکم به سینه اش میزد و قربون صدقه اش میرفت دایه رضوان طوبی رو بغلش داد و گفت ببین چقد ماهه؟ نوزاد به این قشنگی ندیده بودم دلم براش ضعف میره از اینکه میدیدم کسایی هستن که بچه ام و دوس دارن خوشحال بودم با خیال راحت تو رختخوابم دراز کشیدم و گفتم هر چی فخر السادات میخواد بگه بزار بگه همینکه در کنار آدمایی هستم که دوسشون دارم و دوستم دارن کافیه درسته نسبت فامیلی یا نزدیک با دایه و نیر نداشتم اما وجودشون تو اون خونه بهم توان روپا موندن میداددایه چهار زانو نشست و طوبی رو روی پاش گذاشت.نخ و سوزن و درآورد و آماده کرد و زیر لب بسم الله گفت و تکه ای پارچه رو پر از دوا گلی کردمضطرب گفتم دایه جان درد داره؟دایه همونطور که گوش طوبی رو بین دو انگشتش ماساژ میداد تا سِر بشه گفت بله که درد داره!اما بزرگ میشه یادش میره عوضش وقتی بابا اکبر بیاد کلی برای گوش هاش ذوق میکنه.نیر همون طور که با استرس به طوبی نگاه میکرد گفت دایه این بچه دو سه روزه هست گناه داره دایه با اخم گفت اگه پسر بود که باید درد بیشتری رو تحمل میکردسوزن و برداشت و به دقت یه جراح گوشهای طوبی رو سوراخ کرد صدای گریه بچه بینوا به هوا بلند شد و یک لحظه ساکت نمیشدخانوم جون که هل کرده بود بچه رو از دایه گرفت و زیر سینه ام گذاشت تا شیر بخوره.با هر بار شیر خوردن مکثی میکرد بعد دوباره لبهاشو جمع میکرد و گریه میکرد و دوباره میخورد با هر مکافاتی بود شیر خورد و خوابیددایه دوباره طوبی رو برداشت و گوشهاش و چرب کرد و نخ و تابوند که بازم صدای گریه اش بلند شد

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا

به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.

ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. 
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟

ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. 
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودوهشتم

دایه به خانوم جون سپرد مرتب گوشهاشو چرب کنید و نخ و بتابونید تا چرک نشه و بعد یه هفته حلقه سربی تو گوشش کنید بعد با ذوق گفت خودم براش از بازار میخرم گفتم نمیخواد دایه اکبر براش گوشواره طلا خریده دایه گفت دخترم تا زخمش خوب نشده نمیتونه طلا تو گوشش کنه.با خنده گفتم اکبر فکر کرده همین فردا میتونه گوشواره تو گوشش کنه دایه با ذوق گفت قربون اکبر برم اون مرده از این چیزا سر در نمیاره.طوبی دوباره به گریه افتاد و نگاه دایه به زبون طوبی بود و گفت وا زبون این بچه چرا انقد سرخ شده.خانوم جون که دلیلش و میدونست گفت والا به سفارش فخرالسادات ناز بانو خیلی گرمی میخوره تا طبعش عوض بشه فکر کنم از گرمی زیاده
دایه عصبی گفت خانوم جون نمیگید بچه زردی مختصری داشته باشه و با این کار تلف بشه.شما ماشاءالله با تجربه این من که نباید این چیزا رو بهتون بگم خانوم جون که ترسیده بود گفت والا چی بگم مادرشوهرش خیلی سفارش خورد وخوراکش و میکنه منم مامورم و معذور!دایه طوبی رو تو بغل خانوم جون گذاشت و گفت شیرخشت دارید یا برم از اتاقم بیارم خانم جوون گفت بله روی طاقچه کنار شیشه های عطاری هست.خانوم جون نیر و فرستاد تا از طاهره آب جوش بگیره.کمی شیر خشت تو استکان ریخت و با نعلبکی در اونو پوشوند بعد با مهربونی رو به خانوم جون که معذب شده بودروکرد و گفت خانوم جان ببخشیدناراحتتون کردم زیاد به حرفهای فخر السادات گوش ندین نمیگم باهاش بحث کنید و جنجال راه بندازین اما یه چشم بگید و خر خودتونو برونید اونم دلش خوش بشه.خودتون بهتر میدونید که همه چی باید به اندازه باشه خوراک باید مصلح داشته باشه تا مضراتش وبگیره و اثرش و تو بدن بیشتر نشون بده
خانوم که دید دایه خیلی مهربون ومنصفه با صدای اروم گفت تو رو خدا دایه جان هوای دختر منو تو این خونه بیشتر داشته باشید اون تو این خونه خیلی تنهاس و مظلومه.دایه همون طور که از دم کرده شیرخشت تو نعلبکی میریخت و به خورد من میداد گفت اولا خدا سایه شما رو ازسر نازبانو و بقیه نوه هاتون کم نکنه دوما نازبانو به وقتش میتونه گیلیم خودش و از آب در بیاره اون قدرها هم که نشون میده بی دست و پا نیست.همون موقع نیر خبر داد که فخر السادات داره میادهممون طوری صاف نشستیم که انگار مبصر کلاس خبر اومدن معلم و داده.فخر السادات مثل اجل معلق بدون در زدن اومد تو و تو همون نگاه اول نگاهش به شیر خشت افتاد و هراسان پرسید این برای کیه؟خانوم جان جرات جواب دادن نداشت و دایه بدون توجه به فخر السادات رو به خانوم جون گفت بهتر شدین؟شک ندارم از گرمی زیاده بعد با خنده رو به فخر السادات کرد و گفت چشمهاشون خارش داره فکر کنم از هر چیزی که به نازبانو میده خودشم میچشه
فخر السادات نفس راحتی کشید و ساکت شدبا اومدنش فضای اتاق سنگین و بی روح شددایه رضوان و نیر بیشتر موندن و جایز ندیدن و خداحافظی کردن و رفتن.هوا رو به گرمی بود و با وجود فخر السادات تو اتاق جرات باز کردن پنجره رو نداشتم و نفس داشت میگرفت.فخرالسادات نگاهی به طوبی کرد و گفت دایه رضوان گوشهاش و سوراخ کرد؟خانوم جون گفت بله دستشون درد نکنه مبارکتون باشه.فخر السادات با اکراه گفت دستتون درد نکنه اما دوست داشتم گوشهاش و اکرم سوراخ کنه هم دستش سبکه هم مثل خودم از سادات هست همون زنی رو میگم که برای عروسی نازبانو رو آرایش کردخانوم جون گفت فرقی نمیکنه مشخصه دایه رضوان هم زن پاکیزه و درستی هست.فخر السادات چیزی نگفت دلش نمیخواست حرف خانوم جون و تایید کنه.خانوم جون جلو فخر السادات ساکت بود و معذب دلم براش میسوخت که بخاطر من مجبور بود اونو تحمل کنه اما برعکس فخر السادات یکریز حرف میزداز پدر بزرگش که شیخ روضه خوان بود میگفت و بعد ازپدرش و مادرش و از دارایی های پدرش و ارثی که هنوز نگرفته.فخرالسادات در همه حال میخواست خودشو به دیگران ثابت کنه.خانوم جون روزها مجبور بود بشینه جلوش و حرفهاش و تایید کنه یه روز خانوم جون بعد رفتن فخر السادات گفت غیبتش نباشه چقد منم منم میکنه این فخر السادات با اونی که به خواستگاری تو اومدن زمین تا آسمون فرق داره.یه روز خاله عذرا و سمیه به دیدنم اومدن خاله عذرا برعکس دخترش زن سر و ساده ای بود همیشه از دیدنش خوشحال میشدم.فخر السادات همون اوایل ازدواجمون منع کرده بود با سمیه جزسلام و احوالپرسی حرف دیگه ای بزنم.خاله عذرا با ذوق بچه ام رو بغل کرد و بوسید و چشم روشنی اش را کنار قنداقش گذاشت
و بعد با خانوم جون درد و دل کرد و از دوری دخترهاش نالید و از اینکه که شوهر سمیه هم میخواد اونو ببره قوچان بعد با دلسوزی رو به من کرد و گفت دختر خوبه اما مال مردم هست روزی میرسه که خواهی نخواهی باید راهی خونه بختش کنی ولی پسر برا پدر و مادر میمونه و عصای دست پیری و کوری میشه


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_نودونهم

شب شد و باز طوبی شروع به ناآرومی کردهر چی به اواسط شب نزدیک میشدیم بی قراری های طوبی هم بیشتر و بیشتر میشدخانوم جون دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه.گریه بچه یه لحظه هم قطع نمیشد و یه بند جیغ میکشیداکبر وقتی دید خانوم جون هر کاری میکنه بچه آروم نمیشه گفت حتما گوشهاش درد میکنه بزارید برم دنبال دایه رضوان اکبر با اومدن دایه رضوان برای خوابیدن به مهمونخونه رفت.دایه رضوان گوشی های طوبی رو چرب کرد و بعد دور تا دور اتاق چرخوند تا خوابش بردنمیدونم از پا قدم دایه بود یا کارهایی که انجام داد بلاخره دخترم آروم گرفت و راحت خوابیددیر وقت بود که دایه تصمیم گرفت برای خوابیدن به اتاقش بره که خانوم جون مانع شد و گفت تو رو خدا امشب اینجا بمونید خلق این دخترم تنگ هست من به تنهایی عادت دارم اما نازبانو تو این اتاق پوسید.دایه مردد موند و خانوم جون گفت اگه نگران نیرید طاهره رو بفرستید دنبالش دایه یکم من من کرد و خودش رفت دنبال نیر و خیلی زود باهم برگشتن
یاد شبهایی افتادم که بدون اینکه بتول بفهمه نیر می اومد اتاقمون و باهم میخوابیدیم و فرداش بتول میفهمید اما نمیتونست به پدر ثابت کنه اما در عوض روزمونو برام جهنم میکرداون شب هم همه کنار هم خوابیدیم و شروع به حرف زدن کردیم.هنوز خسته زایمان بودم پلکهام کم کم سنگین شد نیر به دایه گفت دایه جان قصه جذابت و برای خانوم جون هم تعریف کن.دایه خندید و گفت کم سر به سرم بزار دختر انگار تو میخوای منو رسوای شهر کنی؟!آخه قصه من چه شنیدنی داره؟نیر با سماجت گفت بگودیگه دایه جان خانم جون امین یه ده هست خیالتون راحت این حرفها جایی درز نمیکنه.خانوم جون گفت با این همه اصرار نیر خیلی مشتاق شنیدن شدم خواب زورش به من بیشتر بود و صداها رو نامفهوم میشنیدم.کم کم به عالم هپروت رفتم و نفهمیدم کی خوابم بردنیمه شب نشده با صدای طوبی از خواب بیدار شدم.خانوم جون بلند شد و بچه رو زیر سینه ام گذاشت و گفت بچه گرسنه اش شده سیرش کن.بلند شدم و نشستم و با تعجب دیدم نیر و دایه رضوان هنوز بیدارن.با تعجب گفتم چرا نخوابیدین؟!دایه گفت با خانوم جونت درد و دل میکردم کمی به طوبی شیر دادم و دراز کشیدم و چرخیدم به سمت پهلو هنوز گیج خواب بودم.دایه رضوان گفت دختر بیچاره از خستگی تا سرش به بالش میرسه خوابش میبره بعد گفت تا کجا گفته بودم؟خانوم جون گفت تا اونجا که فهمیدید حامله اید، با این حرف خانوم جون برق از چشام پرید و بیخواب شدم
اما ترجیح دادم تکون نخورم و خودمو به خواب بزنم.دایه ادامه داد سرتون به درد نیارم بعد یک ماه فهمیدم ای دل غافل حامله ام داشتم از ترس قالب تهی میکردم به واسطه طاهره با آقا قرارگذاشتم و تا دیدمش به دست و پاش افتادم که کسی رو پیدا کنه تا بچه رو بندازم.آقا هم از شنیدن این خبر ترسیده بوداز خدا خواسته قبول کرد و گفت فقط صبر کن آدم مطمئن پیدا کنم تا برات خطر جانی نداشته باشه.می ترسیدم خبر به گوش فخر السادات و عمه بی بی برسه و به قول خودشون منو از صفحه روزگار محو کنن.زهره خانوم تابیتابی منو میدید میگفت نترس قراره ماازاین خونه جابجا بشیم و تو دیگه تو دیدشون نیستی تو همین گیرودارزهره خانوم برای اینکه یه سر و گوشی بجنبونه به دیدن فخرالسادات رفت و خیلی زود خبر آورد که فخر السادات حال ندار هست و قابله رو آورده بودن بالاسرش واونم گفت یک ماهه حامله هست.یعنی وقتی خواسته به مشهدبره حامله بوده و با خنده گفت به گمونم دوهفته ازتوجلوتر هست.برام خبر خیلی بدی بود آتیش حسد تو دلم روشن شدمنکه همسر اول بودم بایددنبال یکی میگشتم تا بچمو بندازم چون مادر و خواهر آقاجونمو تهدید کرده بودن اما حالا زن دوم با این احترام داشت توسط قابله معاینه میشدخدا خیرشون بده زهره خانوم و آقا جلال ترتیبی دادن که خیلی زود ما به خونه دیگه ای رفتیم.طاهره به میل خودش تو خونه فخر السادات موند نمیدونم چه حکمتی داشت که فخرالسادات از طاهره راضی بود و کنار اومده بوداز اون طرف آقا دیگه ازم خبری نمیگرفت دلم شکسته بود حس میکردمنو با یه بچه تو شکمم فراموش کرده.دو هفته گذشته بود که آقا سراغم اومد و چندین بار بهش گفتم چرا کسی رو پیدا نمیکنی بچه رو بندازم اما اون کلا از اینکار پشیمون شده بود و با تحکم گفت از فکر انداختن بچه بیرون بیا که گناه داره وقتی از آقا ناامید شدم دست به دامان زهره خانوم شدم اما اونم گفت که تو قتل بچه شریک نمیشه و من ناچار با حاملگیم کنار اومدم.بعد رفتن به خونه جدید آقا روراحتتر میدیدم و زود به زود به دیدنم می اومد و نمیزاشت بهم سخت بگذره و بهم خرجی میداد و میوه نوبرانه برام می آورد اما من باهاش سر سنگین بودم.روزها گذشت و فحر السادات یه پسر بدنیا آورداما متاسفانه بخاطر زایمان زودرس تنفس بچه مشکل داشت و بیشتر از سه روز دوام نیاورد و بچه مردمن به زایمانم نزدیکتر میشدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صد

خدا شاهد هست باشرایط بدی که داشتم راضی به مرگ فرزندم بودم آقا خبر آورد که فخر السادات افسرده و بیمار شده و سینه هاش پر ازشیر هست و حال خوشی نداره نمیتونم اونو تنها بزارم و به تو سر بزنم .مواظب خودت باش.زهره خانوم تا این حرفها رو زهره خانوم شنید از فرط عصبانیت قرمز شد و گفت این مرد نمی گوید زن پا به ماه دارم لحظه ای به این فکر نمیکنه شاید جان رضوان تو خطر باشه؟چقد این مرد بیفکر و بی مسئولیت هست منم کنارش مینشستم و اشک میریختم بلاخره منم دردم گرفت و با کمک قابله و زهره خانوم تو خونه زاییدم و یه پسر سالم بدنیا آوردم.یک روز از زاییدن من نگذشته بود که قابله دهن لق با منظور یا بی منظور خبر بچه دار شدن منو به عمه بی بی داده بوداو هم اومد و اینبار با کمک زینت منو سیر کتک زدن و رفتن.عمه بی بی گفت بخاطر قسمی که خورده بودم مدیون بودم که این کتک و به تو بزنم بخاطر کتکی که خورده بودم شیرم خشک شدآقا بعد از شنیدن وضع حمل من بعد چند روز به دیدنم اومد و با دیدن بچه که از گشنگی بیقرار هست تحمل نکرد وپتویی دور بچه پیچید و اونو بغل کرد و راه افتادمن اولش پرسیدم بچه رو کجا میبری اما آقا عصبانی تر از این حرفها بود که جواب منو بده منم چادری سرم کردم و دنبالش راه افتادم و مدام تو راه التماسش میکردم بچه ام و برگردونه اما اون بی اعتنا به طرف خونه اش میرفت.چشمام یه آن سیاهی رفت ضعف زایمان داشتم و هوا بشدت سرد بود اما عشق به بچه ام به من این توان و میداد که دوام بیارم و قدمهامو محکمتر دنبالش بردارم.وقتی رسیدیم دیگه طاقت نیاوردم و کتش و گرفتم و التماس کردم تا بچم و بده و از اون خونه نحس برم اما عصبانی کتش و کشید و رفت تو حیاط دنبالش رفتم اقا برگشت و با جدیت گفت میری تو مطبخ میمونی تا صدات کنم.آقا تا ضجه زدن منو دید گفت دندون سر جیگر بزار تا درست بشه.رفتم تو مطبخ طاهره مشغول کار بود تا منو تو اون حال دید به طرفم اومد منو بغل کرد و به گریه افتاد.برام یه چای ریخت و اورد و بعد که ماجرا رو بهش گفتم گفت نترس خواهر جون آقا مرد بی انصافی نیست فکر نکنم بچه ات و بخواد ازت جدا کنه.گوشهام و تیز کرده بودم دیگه صدای گریه بچه ام نمی اومد دلشوره داشتم طاهره رو به بهونه سر و گوش آب دادن فرستادم تو اتاق.خیلی زود برگشت و گفت فخرالسادات داره با عشق به بچه ات شیر میده ترس کل وجودمو گرفت و گفتم اگه پسش نده چی طاهره گفت آروم باش خواهر مگه همچین چیزی میشه؟بعد هم این همه بچه دایه دارن تو کاری به نسبتت با فخر السادات نداشته باش.میدونستم طاهره با اون حرفها میخواست دلداریم بده و برای اتفاقی که ممکن بود بیفته داشت آماده ام میکردبعد گفت نترس خواهر فخرالسادات زن خداشناسی هست بچه ات و بخدا بسپاردر دهنم و گرفتم تا صدام بیرون نره و تا تونستم زار زدم و شیون کردم پشیمون بودم که چرا همون شب عروسیشون خودمو خلاص نکردم.منتظر بودم تا آقا بچه ام و بیاره که فخرالسادات بچه ام تو بغلش جلو در مطبخ ظاهر شد بچه ام و محکم بغل کرده بود فخرالسادات همیشگی نبودنگاهش ملتمسانه و لحنش ضعیف بودبدون مقدمه گفت آقا میگه تو شیر نداری و من باید به پسرمون دوسال شیر بدم.یه قدم به طرفش برداشتم و با اعتراض گفتم پسرمون؟!گفت آره رضوان حالا ما همه یه خونواده ایم.پسر شیرینت دایه میخواد چه کسی بهتر ازمن!نمیخوای که پسرت از گشنگی تلف بشه!حرفهاش بیشتر به یه مجنون میخورد تا یه زن عاقل با علاقه ای که اون به پسر داشت و پسرش هم مرده بود حق داشت دیوونه بشه.از پله مطبخ پایین اومد و دستمو گرفت و بالا برد و مصرانه دعوتم کرد به اتاقش برم ناچار قبول کردم فخر السادات تو اون مدت کم چنان صبر پیدا کرده بود که براش مهم نبود اون بچه رو کی بدنیا آورده! انگاریادش رفته بود من رضوان هووش بودم بدون حرفی رفتم تو اتاق و با دلشوره یه گوشه نشستم.منیژه و منیره تو خواب شیرین بودن.فخر السادات جلو اومد و پسرم و تو بغلم گذاشت و با ذوق گفت حسابی شیر خورد بعد ادامه داد باید همینجا بمونی تا بچه اذیت نشه بعد دو زانو جلوم نشست و گفت رضوان برگرد و تو یکی از اتاقهای این خونه بشین بعد دستش و رو سینه اش گذاشت و گفت اینطوری دایه بچت هم نزدیکت هست با اخم و کنایه گفتم عمه بی بی و زینت هم به اینکار راضی هستن؟فخر السادات بدون توجه به سوال من با بغض گفت خدا نخواست بچه ام زنده بمونه و حالا روزی بچه تو رو تو سینه من گذاشته بیا با لجبازی اینو ازش دریغ نکنیم.فخرالسادات گفت اگه کسی هم خواست حرفی بزنه با آقا طرف هست.آقا گوشه اتاق بغ کرده نشسته بود و صدایی صاف کرد و گفت رضوان به اتاق گوشه حیاط میای تا فخرالسادات بتونه به پسرم شیر بده خودتم نزدیک بچه ات هستی.فخر السادات که انگار سرش به جایی خورده بود گفت من میام اتاق شما و به بچه امون شیر میدم اینطور بهتره دخترها هم حسودی نمیکنن

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
2025/10/12 13:47:14
Back to Top
HTML Embed Code: