Telegram Web
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_24 💅•✾••┈•
#قسمت_بیست_و_چهارم


وارد جمعیت شدیم و به راهنمایی رادمنش کنار میز استوانه ای که جنسش شیشه ای بود ایستادیم،محو اطرافم شده بودم ، همه چی به شدت زیبا بود گل آرایی های که هر قسمتی و نگاه میکردی خودش و به رخ میکشید مراسم و بیشتر شبیه عروسی کرده بود تا یه دورهمی ساده..میتونستم به قطعیت بگم که ساده ترین کسی که اینجا وجود داشت من بودم ، از دختر بچه ۱۰،۱۱ ساله تا پیر زن ۷۰ ساله تو این مهمونی حضور داشت ،!همشون از ۵۰۰ متری برق میزدن و گرون بودن لباس و زیورالاتشون و به رخ میکشیدن،!

امیر پرسید : همتا ، خوبی ؟
_آره آره خوبم😬
- آخه نیم ساعته فقط داری اطرافت و نگاه میکنی حتی یک کلمه هم باهام حرف نزدی
-یکم شوکه شدم، خودم و هیچ وقت اینجا تصور نمیکردم ،!امیر سرش و انداخت پایین و بعد از چند دقیقه با لحن جدی و دستوری ای گفت : همتا من باید برم یکم این اطراف گشت بزنم اما نگاهم به تو !!از جات تکون نمیخوری فهمیدی؟با کسی هم حرف نمیزنی
با اعتراض گفتم : ای بابا مگه من بچم این همه تاکید میکنی؟!
-آره بچه ای، دیگه تکرار نمیکنم همتا
لطفا نزار به خاطر اینکه حواسم به تو
اینجا اومدنمون بدون هیچ نتیجه ای بمونه.پوف‌ محکمی کشیدم و با حرص گفتم : باشه بااااشه !😤از جام تکون نمیخورم ، با کسی حرف نمیزنم ، هیچ کاری هم نمیکنممم،
-خوبه ، آرومم صحبت کن !چشم غره ای بهش رفتم که اونم با اخمی که رو پیشونیش داشت ازم دور شد،طفلک تعادل روان هم نداشت .امیر که ازم دور شد نفس راحتی کشیدم و تونستم بالاخره همه جارو کامل دید بزنم، تو حال و هوای خودم بودم که شیوا بهم نزدیک شد ..اه ، شانس ندارم که من..لبخند مصنوعی ای رو لبام نشست و با چشم های که نفرت داخل موج میزد بهش خیره شدم ، از نگاهش میفهمیدم که اونم حسش نسبت به من متقابله.
-تنهایی چرا پس عزیزم!؟
_تنها نیستم عزیزم ، امیر جان الان میاد
-نسبتت با امیر چیه؟ قطعا پارتنرش که نیستی!
- چرا قطعا پارتنرش نیستم ؟
-امممم ، آخه چه جوری بگم ، به نظر من به امیر نمیاد سلیقش اینطوری باشه.
وای خدا چقدر این دختر وقیح و پروووو
چرا سلیقش نیستم مثلا؟ چون مثل اینا هزار تا عمل و هفت قلم آرایش ندارم💅به جای این حرفا سعی کردم خونسرد باشم و مثل خودش تو آرامش گفتم : آخی عزیزم ، نه اتفاقا منو امیر با هم تو رابطه ایم و ...ادامه دادم : اینکه فکر میکنی امیر سلیقش من نباشم ؟!..امیر عاشق دخترایی که چهره طبیعی دارن واسه همین منو انتخاب کرده ..از این دخترایی که عملی هستن متنفره....از قصد حرفم و قطع کردم و نگاهی به سر تا پاش انداختم که هزار تا عمل شده بود، لبخندی زدم و گفتم : البته شیوا جون به خودت نگیریاااا ، دارم سلیقه امیر و میگم وگرنه کسایی هستن که از شما خوششون بیاد !!.
از چشماش آتیش میبارید 😡🔥

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#دوقسمت چهل ویک وچهل ودو
📔دلبر
حالم داشت ازشون به هم میخورد کل آدم های اونجا به ما نگاه میکردن فکر نمیکردم خانواده ی عمو این همه بی آبرو و بی شخصیت باشن که حتی تو مراسم دفن پدرشون دست از بیشعوریشون برندارن اگه باهاشون دهن به دهن میشدم شری به پا میشد و آبروریزیه بیشتری میشد مامانم با گریه منو برد تو ماشین بابا نشوند و گفت نباید میومدی گفتم مهری خانم پیشت بمونه که تنها نباشی اینا هیچی حالیشون نیست دنبال مقصرن در حالی که مقصر اصلی خودشونن اما محاله اینو قبول کنن .پسر مردم‌ رو انداختن گوشه بیمارستان باباشون رو سینه ی قبرستون باز دست از حماقت برنمیدارن فعلا هم که باید به سازشون برقصیم و هی کوتاه بیاییم که اشوبی دوباره به پا نکنن از ماشین بیرون نیا تا آخر مراسم .همین موقع فرشاد اومد سمته منو مامان و گفت من دلبر رو میبرم خونه و بر میگردم بعد از دفن عمو شما هم بیایید خونه نمیخواد برید واسه ناهار .ما هر چی حرف نمیزنیم اینا پروترمیشن یادشون رفته خودشون قشون کشی کردن اومدن مراسم دلبر رو خراب کردن مامان گوشه ی لبش رو گاز گرفت و گفت باشه برو فرشاد برو دلبر رو ببر نمیخواد بیای دوباره منو بابات خودمون میاییم بیچاره مامان ترس داشت ترس از آبرو ترس از آشوب و تکرار خطا ترس از خامی و جوونی بنده خدا آروم حرف میزد منم اصلا حال و حوصله نداشتم بدنم درد میکرد و حالت تهوع داشتم با فرشاد رفتیم خونه فرشاد تمام راه رو غر زد وبه بهزاد بد و بیراه گفت منوکه گذاشت خونه گفت برم بیمارستان یه‌ سری به رامین بزنم ببینم چه طوره گفتم رامین امروز مرخص میشه احتمالا تا الان رفته خونه فرشاد گفت خب میرم خونه شون یه سری میزنم بعد میرم دنبال بابا اینا
گفتم فرشاد ممکنه برای رامین اتفاقی بیفته ؟
من میترسم بهزاد تصمیم به انتقام بگیره و بلایی سر رامین بیاره خودت که دیدی بهزاد خودش مقصر بود عمو خودش اومد وسط و کتک کاری کرد فرشاد گفت تو برو بخواب و نگران چیزی نباش من پشتت هستم و هواتو دارم مملکت بی قانون نیست بالاخره نمیشه همینجوری بیای بزنی مراسم طرف رو خراب کنی فحش بدی و بعد طلبکار باشی جواب های هوی دیگه مملکت قانون داره دلبر جان حرفاي فرشاد کمی دلم رو آروم‌کرد و رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم فرشاد هم رفت دیدنه رامین با آرامشی که از حرفهای فرشاد گرفته بودم خوابم برد .با صدای بحث و گفتگوی بابا و مامان از خواب بیدار شدم هنوز خواب و بیدار بودم صداها برام مبهم بود اما کمی که دقت کردم واضح شنیدم مامان صداش بغض آلود بود و جوری حرف میزد که دل بابا رو به دست بیاره صداش بلندنبوداماخوب میشنیدم مامان با بغض به بابا میگفت تو نباید دست رو دست بزاری خودت دیدی که اونا چه بلایی سر ما آوردن رامین الان نامزد دلبره تو این ماجرا اون پسر مقصر نبوده و نیست چرا باید جور دیوونه بازی های بهزاد رو پس بده اون جوون فقط پسر مردم نیست الان دیگه داماد ماست و پسر مامحسوب میشه باید بهزاد رو توجیه کنی و بهش بفهمونی اگه بخواد علیه رامین شکایت کنه ما هم علیه اون و مزاحمت هاش و به هم ریختنه آبرو و مجلس و کتک کاری و ...شکایت میکنیم بابا بعد از اینکه حرفه مامان تموم شد با صدای گرفته از ناله و گریه هایی که برای از دست دادنه برادرش داشت گفت من تو کار بهزاد و خانواده ش دخالت نمیکنم اون پسر هم دیگه داماد این خانواده نیست من نمیتونم با کسی که برادرم رو کشته سر یه سفره بشینم میدونم مقصر نیست و هر چی آتیشه از گور بهزاد بلند شده ولی به اونا هم حق بدین اونا پدرشون رو از دست دادن چه به حق چه ناحق پدرشون رفته زیر خاک و دیگه برگشتی وجود نداره
رامین نمیتونه تو این خانواده بمونه و به عنوان کسی که باعثه مرگ برادرم شده با ما فامیل بشه و داماد من بشه من نمیتونم یک عمر به خودم دروغ بگم چون از کسی که برادرم رو کشته حتی غیر عمد متنفرم این موضوع همین جا تموم شده است و دیگه حرفی درموردش زده نمیشه تمام وسایلی که خانواده ی رامین آوردن رو پس بفرستین و
بهش بگین که دیگه هیچ وقت این طرفا پیداش نشه موضوع رامین و بهزاد هم به خودشون مربوطه من نمیتونم از برادر زاده هام بخوام شکایت نکنن یا بی‌خیال خونه باباشون بشن یا هم دیگر رو ببخشن خودشون میدونن رامین هم به عمد یا غیر عمد برادر منو کشته و باید تاوان پس بده با شنیدنه این حرفها اونم از بابایی که تازه موافقه منو رامین شده بود قلبم درد گرفت بابا رسما نامزدیه منو رامین رو تموم کرده بود و خودش تصمیم گرفته بود بغض راهه گلوم رو بسته بود حالم خوب نبود من عاشقه رامین بودم و به هیچ عنوان نمیتونستم ازش دست بکشم حتی اگر رامین مسبب مرگ عموبود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
میگن وقتی یکی دوسِت داره همه چاله چوله های تو رو بلده،
میدونه واسه چی ناراحتی،
یا وقتی خوشحال میشی چشمات چه شکلیه،
میدونه چه جوری به بخندوندت
یا چه جوری اشکاتو پاک کنه
بهونه ها تو میشناسه،
اینکه یکی چاله چوله هایِ قلبتو پر کنه عالیه.
اما وای به حال وقتی که
به هر دلیلی دیگه دوست نداشته باشه،
میشه مثه تیر خلاص، درست وسطه قلبت.
چون اون بیشتر از هرکسی میدونه
تو از چی میترسی،
چیو دوست نداری،
چی حالتو بد میکنه.
و...
مردن تو از جایی شروع میشه که واسه خوب بودنت تلاش که نمیکنه هیچ،
به چاله های قلبتم لگدهای محکم تر میزنه!
اینکه یکی شمارو بلد باشه هم عاشقانه اس هم ترسناک...
مواظب باشید که غافلگیر نشید!💗🥀

‌‌‎

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍4
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادوچهارم

بلاخره عاقد اومد و خطبه عقد و خوند چند تا از زنهای اقوام داماد پارچه سفیدی رو بالاسر وجیهه گرفتن و قند ساییدن.عذری به زور لیلا رو هل داد که تو هم برو یه گوشه اش و بگیر ناسلامتی تنها زن برادر عروسی.عاقد شروع کرد به خوندن صورت قباله تا به چهارصدتومن پول نقد رسید همه از تعجب دهنشون وامونده بود عاقد ادامه داد یه جریب زمین زنها شروع کردن به حساب کردن مهریه اون زمان کمتر مهریه ای از ۲۰۰ تومن بالاتر بود و مهریه وجیهه تو زمان خودش سنگین و زیاد بودباز فخر السادات شروع کرد به کنایه زدن که عمه بی بی باید نصف مهریه و جهیزیه بده اما عمه بی بی که شنید رو به فخر السادات کرد و گفت اینو پدر داماد خودش داوطلبانه تعیین کردن.عاقد بعد گرفتن جواب بله از عروس بلند شد و رفت اتاق کناری وخطبه دامادم خوند و بعد جاری شدن صیغه عقد داماد همراه پدرش و آقا به اتاق اومدن الحق که در و تخته باهم جور شده بودن داماد از کمالات کم از عروس نداشت و با دیدن مادرش کنار داماد تازه متوحه شباهت زیادشون بهم شدم.مراسم عقد با جولان خونواده داماد تموم شدشب که به اتاق برگشتیم خسته بودم و کم کم علائم بارداری داشت خودشو نشون میدادیهو از دهنم در رفت و گفتم چه داماد متمولی نصیب عمه ات شد و این حرف چندان به مزاق اکبر خوش نیومد شروع کرد غر زدن که طبل تو خالیه اگه پدرش دستش و بکشه اونموقع مشخص میشه عرضه داره تنبونشو بالا بکشه یا نه متمول آره ارواح عمه اش ،غلط کرده به غلط کردن افتادم و گفتم دیگه بار اول و اخرم باشه در مورد اونا حرف بزنیم.بعد اون روز منیره دائم به اتاق مادرش می اومد و میگفت دیدی وجیهه چه اقبال بلندی داشت شما منو به زور به حسین دادین حسین پسر خوبیه اما با من جور در نمیادمگه من از شکل و شمایل چیم از وجیهه کمتر بود که منو بدبخت کردین.کار فخر السادات هم تشر زدن بهش بود و میگفت قسمتت حسین بوده مگه میشه به جنگ قسمت رفت انشاءالله دامنت سبز میشه و دلگرم زندگیت میشی.به اصرار خونواده محمود مراسم عروسی خیلی زود برگزار شد و تموم جهیزیه وجیهه رو آقا با کمک ولی الله تهیه کرداکثر روزها عمه بی بی می امد و با فخر السادات بازار میرفتن و کم و کسری رو تهیه میکردن بلاخره جهیزیه کامل شد و وجیهه راهی خونه بخت شدیه روز پیش از ظهر منیره به اتاق فخرالسادات اومد تا برام پیرهن حاملگی بدوزه.با تعجب دیدم آقا خونه اومد و فخرالسادات و صدا زد.سابقه نداشت آقا اون وقت از روز خونه بیادفخر السادات اومد تو اتاق منیر هم مثل من تعجب کرده بود پرسید خبری شده مادر؟فخرالسادات گفت نه یکی دوستای مشترک آقات و پدر نازبانو از ده اومده خبر داده که پدر بزرگ نازبانو حال ندارهست پدرت میگه بریم بهش سربزنیم زشته باهاشون نون و نمک خوردیم.گفتم الان میخوایید برید؟ زحمت نکشید اکبر گفته این هفته جمعه منو میبره روستافخر السادات گفت نه امروز میریم جمعه ام با اکبر برو بلند شو مادر گفتم که خودمونم میخواییم یه سری به اونا بزنیم.رفتم اتاقم و اماده شدم و دیدم آقا و فخر السادات دم در وایسادن.راه افتادیم تو مسیر آقا همش از فانی بودن دنیا و زود گذر بودنش حرف میزد ازاسترس کم مونده بود قلبم بیاد تو دهنم.یقین داشتم اتفاقی افتاده
حرفهاشون بیشتر دلهره به جونم می انداخت اخر سر به گریه افتادم و گفتم تو رو خدا بگید چی شده فخر السادات بی مقدمه گفت مادر جون تو بار شیشه به شکم داری راستش پدر بزرگت به رحمت خدا رفته گفتم به آقا بهت نگیم اما آقا گفت تو نوه ارشد هستی نبودنت صحیح نیست.وجود اقاجان مثل حضور خانوم جون تو زندگیمون ملموس نبود اما باعث دلگرمی بوداشکهام بخاطر مظلومیتش در مقابل زندگی سختش سرازیر شد اون مظلومترین مردی بود که به عمرم دیده بودم.بلاخره به ده رسیدیم از سر جاده تا خونه پدرم راهی نبود.همونطور پیاده راه افتادیم فخر السادات دور و اطراف و نگاه میکرد رو به آقا گفت کاش میشد از اینجا یه جریب زمین خرید خیلی با صفا هست آقا گفت قبلا میشد اما الان دیگه خیلی گرون شده جوری با هم حرف میزدن که انگار چیزی نشده و فقط برا گردش اومدن ده انگار نه انگار که منو دارن میبرن بالا سر نعش پدر بزرگم از لجم قدمهام و تند تر برداشتم خونه رو از اون فاصله میدیدم ابراهیم داشت سر در خونه پارچه مشکی میزددر خونه باز بود و اهالی در رفت و آمد بودن.چونه ام شروع کرد به لرزیدن و سردم شد نمیدونم خودمو چطور رسوندم به خونه پیکر بی جون پدر بزرگم و وسط حیاط بود و زهرا خانوم هم بالا سرش نشسته بود و قرآن میخوند بعد خانم جان و دیدم که چادر مشکی به سر کرده بودچشمان ریز و روشنش از گریه سرخ شده بود نفهمیدم خودمو چطور بهش رسوندم و تو بغلش با صدای بلند گریه کردم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادوپنجم

مردها جمع شدن و جنازه رو برای تشییع به سمت قبرستون بردن.تو تمام مسیر فرخنده و خجسته دخترهای زهرا خانوم دستهامو گرفته بودن که زمین نخورم خانوم جون اروم و بی صدا اشک میریخت اما زن عمو با صدای بلند با آقاجان حرف میزد که شفیع حیدر علی بشه بی توجه به بقیه مدام اینو تکرار میکرد و میگفت از خدا شفای حیدر علی رو بگیر البته همه منظورش از شفا رو خوب میدونستن پدرم و سعید جلوی تابوت و گرفته بودن وهمراه جمعیت لاالله الاالله میگفتن هر چی چشم گردوندم نیر و ندیدم فهمیدم که نیر بیچاره همراه مونس دارن تدارک ناهار میبینن برای این جمعیت به خونه برگشتیم.سفره ها به سرعت پهن شدن به اتاق کوچیک خانوم جون رفتم و گوشه ای نشستم و با چشم دنبال نیر میگشتم فخر السادات اجازه تکون خوردن بهم نمیدادوقتی هم که گریه میکردم میگفت گریه که نداره آقاجونت عمرش و کرده بود و وقت رفتنش بود خدا رحمتش کنه این کارها رو بچه ات اثر بد میزاره.عصر اکبر اومد و بعد غروب و خوردن شام و حلوا با آقا و فخر السادات برگشتن.فخر السادات موقع رفتن کلی سفارش منو به خانوم جون کردبعد خلوت شدن خونه ملک ناز و کنار کشیدم و گفتم من نیر و ندیدم پس کجاس چند بار هم از مونس پرسیدم اما جوابمو نداد.ملک ناز هم از جواب دادن بهم طفره رفت شب موقع خواب به اتاق بتول رفتم از دیدن وضعیتش و ورم دست و پاش وحشت کردم طلعت برامون چایی اورد و گفت بتول بلند شو امروز حتی دو قدمم راه نرفتی ها.طبیب گفته بایدمایعات بخوری و راه بری از این همه دل رحمی طلعت تعجب کردم خودموجاش گذاشتم هیچ وقت همچین رفتاری نمیتونستم بکنم.بتول نالید که تورو خدا دست از سرم بردار طاقت ندارم دست طلعت و گرفتم و گفتم تو رو خدا تو جواب منو بده چرا هیشکی هیچی بهم نمیگه نیر کجاس؟طلعت با نگرانی نگاهی بهم کرد و کنارم نشست و همونطور که زیر چشمی داشت بتول و نگاه میکردگفت
چی بگم نمیدونم نفرینش کنم یا دلم براش بسوزه آبرو برامون نزاشت ما انگار مار تو آستینمون پرورش دادیم.جلو رفتم و ملتمسانه بهش گفتم تو رو خدا درست حرف بزن بدونم چی شده والا یه هفته پیش هر چی پول تو خونه داشتیم دزدید و فرار کردچند نفر از مردم اونو سر جاده با حسینعلی و مصطفی دیدن میدونی که مصطفی کیه همون کسی که پدرتوکتکش زد و به اون روز انداخت.والا من نمیدونم نیر چه ارتباطی باید با اونا داشته باشه با اینکه میدونستم از قبل تصمیم نیر برا فرار و ولی بازم با تعجب نگاهم به دهن طلعت بود باور نمیکردم که نیر از کارهای مزخرفی خبر دار باشه.طلعت بلند شد و گفت برم زهرا خانوم و دخترهاش منتظرم هستن میخواییم برای پدر بزرگت نمازشب اول قبر بخونیم.طلعت رفت و من همون جا مات و مبهوت و دل نگرون مونده بودم
بتول خودشو یکم جابجا کرد و به طرفم اومد و گفت تو نمیدونی نیر کجا رفته؟اخه خیلی جیک تو جیک بودین بخدا اگه حامله نبودم آقات منم از خونه بیرون میکرد خدا لعنتش کنه که منو هم خفت داد پدرت غدغن کرده اومدن ننه ام اینجا رو میگه اون لقمه ای بود که ننه ات برامون گرفت بعد با حالت التماس گفت نازبانو اگه از جاش خبر داری به من بگوبخاطر خود نیر بگو تا بلایی سرش نیاوردن پیداش کنیم.فوقش چند روزی پدرت تو سرداب زندانیش میکنه بعد آروم تر کرد صداشو و گفت میترسم نجابتشو از دست داده باشه وقتی سکوت منو دید صداشو بلند تر کرد و گفت تو که هنوزمثل قبلت گیج و منگی فکر کردم عاقل شدی اگه خبر داری بگو با حرص بلند شدم وگفتم نیر کلفت تو بود من از کجا بایدبدونم کجا رفته مگه من اینجا بودم دفعه اخرت باشه صداتو رو من بلندمیکنی دیگه گذشت اون زمون که با جارو کتکم میزدی و تو چاه آویزونم میکردی مرده شور خودت و نیر و باهم ببرن و از اتاق زدم بیرون.دلم میخواست برم پیش زهرا خانوم و باهاش درد دل کنم.دخترهاش رفتن و خودش موند زهرا خانوم خودش به تنهایی اندازه یه لشکر آدم حسابی بودبا بودنش به همه آرامش میدادصبر کردم اطرافش خلوت شد رفتم کنارش نشستم نگاهی به صورتم کرد و گفت چرا این همه غمگینی انگار منتظر یه جرقه بودم اشکهام شروع به ریختن کرد و گفتم حالم اصلا خوش نیست کاش زمان به عقب برمیگشت به روزهایی که برای قرآن خوندن می اومدم خونتون زهرا خانوم همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت میدونم نگران نیری دلم نمیخواد درموردش قضاوت کنم ولی دعا کن خدا نگهدارش باشه و از بلا دور نگهداره شاید ما هم تو شرایط اون بودیم همین خطا رو میکردیم.اما همه دردت نیر نیست بلند شو دو رکعت نماز بخون ک با خدا درد و دل کن ببین چقد آروم میگیری به توصیه زهرا خانوم وضو گرفتم و نماز خوندم درست میگفت عجیب آروم شدم زهرا خانوم باعث شد از اون شب به بعد من نمازخون بشم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادوششم

پایان مراسم هفتم پدربزرگم پدر منو به صدا کرد و گفت ماجرای نیر و نباید کسی بفهمه چون با تو خیلی صمیمی بودنمیخوام خونواده آقا باقر از تو دل چرکین بشن از اینکه تو چشای پدرم نگاه کنم خجالت میکشیدم باورم نمیشد نیر اونی نبود که نشون میداد عصبانیت پدرم از نیر انقد زیاد بود که تو دلم دعا کردم هیچ وقت دستش بهش نرسه سراغ خانوم جان رفتم دلم گرفته بود و خانوم جون متوجه حالم بود بغلم کرد و به گریه افتادم گفتم کاش میشد برای همیشه اینجا بمونم.خانوم جون صورتمو بوسید و گفت دلت و به زندگیت خوش کن مادر گفتم خوش نیست اهالی اون خونه باهام سردن اکبر صبح تا غروب سر کاره وقتی هم میاد باید بریم اتاق فخر السادات شبم که برمیگردیم میگه ساکت باش تا من بخوابم اصلا توجهی بهم نمیکنه نمیدونم چرا جدیدا از هم کلام شدن باهام طفره میره تنها دلخوشیم دایه رضوان هست که اونم از ترس فخر السادات کم میبینم.خانوم جون طبق معمول شروع به نصیحتم کرد و گفت
صبور باش بلاخره میرید خونه خودتون و مستقل میشید و زندگی ات شکل واقعیشو پیدا میکنه همه اول زندگی سختی دارن هیچ منطقی پشت حرفهای خانوم جون نبود گفتم تو خونه پدرم مونده بودم دیگه هی گفتید رفتارهای بچه گونه ات و بزار کنار بزرگ شو شوهرم دادین و از اینجا رفتم نه خونه پدر رنگ خوشی دیدم نه شوهر.خانوم جون باز بوسیدم و گفت بخاطر بارداری حساس شدی بچه ات دنیا بیاد دیگه وقت اینکه ببینی کی چیکار میکنه رو نمیکنی بچه نمک زندگیه مراسم هفت هم تموم شد و من بهونه ای برای بیشتر موندن نداشتم و با اکبر به خونه برگشتم.موجودی که تو وجودم هر روز رشد میکرد منو وابسته خودش کرده بود بیشتر اوقات خودمو به مریضی میزدم تا تو اتاق بیشتر بمونم وقت تنهاییم گاهی تمرین خط میکردم و کتاب میخوندم مراسم ها و رفت و آمدخونه فخر السادات و جمعهای پر از طعنه و کنایه و غیبتشون همچنان ادامه داشت و بی مهری های اکبر هم باعث شده بود بیشتر احساس تنهایی کنم بارداری من هم شده بود جزء سرگرمی هاشون به روشهای مختلف تست میکردن تا جنسیت بچه رو بفهمن اما اسم دختر که می اومد انگار فحش رکیکی نثار فخر السادات کردن.فخر السادات چنان روی جنسیت بچه حساس بود که میترسیدم بچه ام دختر بشه همش میگفت همه ما شکممون که نخلی بود پسر زاییدیم من زینت سمیه عمه بی بی مطمئنم نوه ام پسره بین اونا فقط خاله عذری ۳ تا دختر داشت که ۲ تاشون که ازدواج کرده بودن شمال بودن و فقط سمیه نزدیک خاله بود اما زینت ۴ تا پسر داشت و یه دختر که اصلا به مادرش نرفته بودخیلی کسل و بی حال بودم اما از ترس فخر السادات نمیتونستم بخوابم خودش مستقیم چیزی بهم نمیگفت به اکبر میگفت اونم با کلی غر زدن نمیزاشت زیاد بخوابم یا اینکه خودش پیش خاله ها ادای بتول و درمیاورد و میگفت انقد خورده و خوابیده انگار گاومیشی رو گوشه اتاق بستن درسته دلخوشی از بتول نداشتم اما زن بابام بود خوشم نمی اومد مضحکه این و اون بشه اما جرات اینکه اعتراضی کنم نداشتم مخصوصا که اکبر حامی من نبودماه چهارم و پنجم که رسیدم فخرالسادات گفت دیگه برا آموزش قرآن اتاق من نیا سختت میشه اما تو اتاق هم نمون راه برو و تو کارها به طاهره کمک کن تا زایمان راحتی داشته باشی.از وقتی برای کمک به طاهره میرفتم همیشه میدیدم با آقا یواشکی حرف میزنه و اگه متوجه حضور من میشدن اقا بلند بلند سفارش کاری رو به طاهره میدادنمیدونستم سر و سِر اونا باهم چی بود اما طاهره جوری نبود که بشه گفت فرضی از این حرفها میتونه باشه تو اون خونه همه کار میکردن حتی منیژه و منیره هم کارهای خودشونو میکردن و منتظر کمک طاهره نمی موندن.یه روز بلافاصله بعد رفتن اکبر احساس کردم کسی به در اتاق میزنه اولش ترسیدم هوا تازه روشن شده بود آروم رفتم کنار در و بدون اینکه باز کنم آروم گفتم بله صدای دایه رضوان و شنیدم که گفت منم باز کن در و باز کردم و دایه رضوان فوری وارد اتاق شد و در و بست.حیران گفتم خیر است دایه این وقت صبح اتفاقی افتاده؟دایه گفت خیر هست انشاءالله من به اتاقم میرم و بعد رفتن من حیاط و دور و برپا اگه کسی نبود بیا اتاق من دایه رفت و دلشوره بدی به جونم افتادبا عجله روسری پشمی بزرگم و رو سرم انداختم و با احتیاط از اتاق خارج شدم تا جلوی اتاق دایه رسیدم دایه رضوان بیرون دویید و گفت قول بده آروم باشی.گفتم چشم دایه منو به اتاقش برد گفتم دایه جون میشه بگی چی شده بخدا دلواپسم کردی دایه به سمت پستو رفت و منم دنبالش راه افتادم پرده روکنار زد از چیزی که میدیدم یه لحظه خوف کردم اول فکر کردم توهم زدم زبونم بند اومده بود آب دهنم و به زور قورت دادم و برگشتم سمت دایه رضوان

ادامه دارد



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
به افتخار پدر

وقتی بچه بودم من و میذاشتی
رو دلت و ازم میپرسیدی :
قلب بابا کیه؟
منم با صدای کودکانه میگفتم:
مـــن...
بازم میپرسیدی جیگر بابا کیه؟
میگفتم: مـــــن…
و باز میپرسیدی چشم بابا کیه؟
میگفتم: مـــــن…
اون موقع ها درک نمیکردم
قلب بابا بودن و جیگر بابا بودن
و چشم بابا بودن یعنی چی!؟
اینو وقتی متوجه شدم که ...
صورتت پر از چروک شده و
موهات رنگ سیاهشو
داده به سفیدی!
بابایی تمام موهاتو دیدم ﮐﻪ
ﺑﺨﺎﻃﺮم سفید شد و
از زجر کشیدن من آروم آروم شکستی
تازه فهمیدم ...
قلب بابا بودن یعنی ...
وقتی تو ناراحتی من ؛
دل تو دلم نیست...
جیگر بابا بودن یعنی ؛
وقتی مریضی و
ناخوشیتو میبینم
جیگرم آتیش میگیره
و چشم بابا بودن یعنی ؛
وقتی نور چشمات کم شدن
چشمای منم خیس شدن
"بابایی خیلی دوست دارم"
به سلامتی باباهایی ک هستن،
و شادی روح باباهايی که
برحمت خدا رفتند…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
📚📒📚📕📚📘

ناصرالدین شاه و ذغال فروش زیرک.

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.

پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

   الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادوهفتم

دایه رضوان تکونم داد و گفت خیر ببینی دختر پشیمونم نکن تو رو خداهمان طور مبهوت گفتم نه خوبم خیالت راحت یه قدم جلو رفتم و رو زمین نشستم درست میدیدم نیر بودپاهاش و مثل یه جنین تو بغلش جمع کرده بود و خوابیده بود تموم صورتش کبود بود دستم و به سمت صورتش دراز کردم میخواستم ببینم واقعیه یا نه دایه دستم و گرفت و کشوند سمت اتاق و گفت بیا بشین مادر تا صبح کابوس میدیده تازه طاهره براش کمی دمنوش آورد تا تونست یکم بخوابه با تعجب گفتم اینجا چیکار میکنه؟دایه رضوان گفت دیشب اخر شب طاهره اونو جلوی در دیده انگار به هوای تو اومده طاهره وقتی نشونه هاش و گفت زودچادر سرم انداختم و رفتم سراغش راستش وقتی خونتون مهمونی رفته بودیم برام از تصمیمش گفت اونموقع همچین روزی رو میدیدم نمیدونی با چه مکافاتی اونو به خونه اوردم حالا هم پاشو و به اتاقت برو اگه میدونستم خوابیده سراغت نمی اومدم.از بس بین ناله هاش اسم تو رو صدا کرد که مجبور شدم بیام دنبالت با التماس همونطور که گریه میکردم گفتم تو رو خدا بزارید بمونم تا بیدار بشه دایه رضوان گفت نمیشه مادر برو بزار یه فکر درست و حسابی بکنم.ناچار بلند شدم تموم تن و بدنم میلرزید دایه دستپاچه صورتمو بوسید و گفت آروم باش مادر برو بگیر بخواب تو رو خدا کاری نکن شک کنن اول بزار ببینم چی شده اگه قرار شد بمونه کاری میکنم که بتونی بیایی ببینیش.تا از در خارج شدم یهو طاهره جلوم سبز شدنگران برگشتم سمت دایه رضوان که اونم عادی به طاهره گفت نگاه کن ببین کسی نباشه تا نازبانو بره اتاقش به اتاقم که رسیدم قلبم مثل یه گنجیشک داشت میزد نمیدونستم نیر با اون وضعیت تو اون خونه چیکار میکنه.نزدیک ظهر به سختی بلند شدم و به اتاق فخر السادات رفتم.طاهره دایم بین اون حیاط و این حیاط میرفت و می اومد فخر السادات نگاهی بهم کرد و گفت چرا رنگت پریده گفتم نمیدونم حتما خوب نخوابیدم برا اونه فخر السادات گفت نکنه مریض شدی؟تا غروب اتاق فخر السادات موندم اکبر هم یه راست اومد اتاق مادرش و گوشه اتاق دراز کشید و چرت زدکمی بعد آقا اومد و پاکت شیرینی و شاهدانه دستش بود با دیدن من گفت چطوری نازبانو؟قبل من فخر السادات گفت خوب نیست انگار مریض شده آقا گفت اره چند وقتیه میبینم شادابی گذشته رو نداره کمی مکث کرد و گفت از فردا برو اتاق دایه رضوان گلدوزی یاد بگیر فخر السادات عین برق گرفته سر جاش جابجا شد و گفت وا چه کاریه اگه حوصله اش سر بره میاد پیش من قرآن یاد میگیره آقا گفت گاهی تنوع لازمه از وقتی به این خونه اومده دایم داره با تو قرآن میخونه بزار یه هنرم کنارش یاد بگیره.فخر السادات دستپاچه گفت اصلا میگم سمیه بیادبهش گلدوزی یاد بده یا نه با منیره بره خیاط خونه آقا کلافه گفت یه روز میگی این دختر ظرفیت معاشرت نداره و قدغن کردم با کسی حرف بزنه الان میگی بیادبهش گلدوزی یاد بده فخر السادات از این حرف آقا خیلی عصبی شد دلش نمیخواست جلوی ما گفته بشه.بلاخره چون دید آقا کوتاه بیا نیست قبول کردآقا گفت خودم به رضا میگم به دایه بگه بعد رو به من کرد و گفت هر موقع دایه رضوان صدات کرد برو نزار روزهات یکنواخت بشه اب هم یکجا باشه میگنده بعد هم نگاهی به اکبر کرد و گفت اونم که صبح میره شب میاد موقعی هم که هست قربان نبودنش.فرداش تا شب منتظر بودم تا دایه خبر بده اما خبری نشد نگران بودم که نکنه چیزی شده فردای اون روز بدون اینکه رختخوابم و جمع کنم برای شستن صورتم به حیاط رفتم.طاهره همونطور که پاهاشو رو زمین میکشید و از دالان می اومد گفت دایه پیغام داده که اگر دوست داری بعدخوردن صبحونه برای گلدوزی کردن به اتاقش بریدخوشحال شدم و فوری به اتاقم رفتم و رختخوابمو جمع کردم و بیرون اومدم فخر السادات با اخم تو ایوون بود با اخم گفت اول صبحونه بخور بعد برو دم ظهر هم اینجا باش نمیخوام زیاد رو کمرت بشینی.گفتم یه لقمه تو مطبخ خوردم و با عجله از دالان گذشتم و به اتاق دایه رضوان رسیدم.وقتی وارد اتاق شدم دیدم دایه رضوان تنها وسط اتاق نشسته و یه جعبه سوهان جلوش گذاشته و داره قرقره های رنگی رو مرتب میکنه تا منو دید با لبخند گفت خوش اومدی شاگردسلام کردم و یکراست سمت پستو رفتم هنوز باور نمیکردم اون چیزی که دیده بودم واقعی بود یا نه پرده رو بالا زدم نیر زانوهاشو بغل کرده بود و گوشه پستو نشسته بود حالم خراب شد بافاصله کنارش نشستم و دستش و گرفتم و گفتم نیر اینجا چیکار میکنی؟ نیر بدون اینکه جوابمو بده اشکهاش روی گونه هاش ریخت سرشو بالا کرد و تا نگاهش بهم افتاد هق هقش شروع شد و منو به بغل کرد.همون موقع طاهره سینی صبحونه رو اورد دستپاچه شدم و پرده رو انداختم.طاهره چیزی به دایه رضوان گفت و رفت.بعد رفتنش به دایه گفتم من از طاهره خوشم نمیاد میترسم بره چیزی به فخر السادات بگه دایه لبخندی زد و گفت طاهره دختر خوبیه نگران نباش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادوهشتم

دهنش سفته حالا هم فقط گفت که تو صبحونه نخوردی حالا دیگه مطمئن بودم که تو اون خونه خبرایی هست که من بی اطلاع هستم.دایه سینی صبحونه روجلومون هل داد و گفت بخور یادت نره برا چی اینجا اومدی نباید بهونه دست فخر السادات بدیم.بعد هم دست نیر و گرفت و بلندش کرد و گفت منیره رفته خیاط خونه منیژه هم با بچه اش سرگرمه بلند شو آبی به صورتت بزن و بیانیر بدون هیچ حرفی رفت.دایه کنار در وایساد وهمونطور که نگاهش میکرد گفت بمیرم براش تا خود صبح ده بار از خواب پرید بعد به طرفم برگشت و گفت تو خبر نداری پدر و مادرش کجان؟گفتم والا خودش میگفت سر راهی هست دایه با عصبانیت گفت تف به روی اون مادر اگه زنده هست و تف به قبرش اگه مرده هس وقتی یه زن مادر میشه باید تحت هر شرایطی برای بچه ای که بدنیا آورده فداکاری کنه.دایه طوری حرف میزد که انگار مادر بودن و تجربه کرده.دایه ناراحت گفت اگه اینجا رو نداشت خدا میدونه چه بلایی ممکن بود به سرش بیاد نیر برگشت و دوباره به پستو رفت دایه لقمه گرفت و با مهربونی تو دهنش گذاشت باز اشکهای نیر راه افتاد و گفت باید از اینجا برم تا باعث دردسر شما نشدم.دایه با تشر گفت تو هیچ جا نمیری غد بازی دراوردن دیگه بسه بعد با محبت سر نیر و بوسید. وگفت درکت میکنم نیر جان منم بهای سنگینی برای عشق دادم تموم جوانی ام زیبایی ام خونواده امو فدای عشقم کردم یادت میاد روزی که از خودت برام گفتی گفتم منویاد خودم میندازی اون شور و حال و که از تو دیدم فقط زمانی که عشق و تجربه کرده بودم تو خودم دیدم.بعد صبحونه دایه تکه پارچه ای برداشت و یه برگ روش کشید و ناشیانه شروع به دوخت کرد و گفت میدونم الان که برگردی فخر السادات نمونه کار میخواد امروز دیگه به یاد گرفتن نمیرسی.برگشتم سمت نیر و گفتم ازحسینعلی چخبر؟راسته که مصطفی هم با شما بودنیر با تعجب گفت مگه تو مصطفی رو میشناسی؟گفتم اره همونی که پدر و کتک زد همونی که بتول ومیخواست و یه شب مست به خونه امون اومد بهت که گفته بودم گفتم حالا تو بگو با اون چی کار داشتید؟نیر گفت چند روزی بود که پدر بزرگت بیحال بود و طلعت هم برای عموش بی تابی میکردزهرا خانوم گفت بریم بالای سرش دعای عدیله بخونیم طلعت و زهرا خانوم رفتن و من و بتول موندیم بتول هم که از اتاق بیرون نمی اومد تا رفتن دیدم که حسینعلی از دیوار پرید تو حیاط و گفت آماده شو که بریم مصطفی هم سر جاده منتظر اون هست.پول زیادی که جمع کرده بودم بهش دادم تا اماده شدم و برگشتم دیدم حسینعلی از صندوقخونه بیرون اومد و از صندوقچه پول برداشته
هر چی گفتم دست به اون پولا نزن قبول نکرد و گفت اصلا تو بمون من میرم منم از ترسم دنبالش راه افتادم اشک ازچشمهای نیر جاری شد و گفت بخدا حسینعلی خوب بود مصطفی هواییش کرد من فقط میدونستم مصطفی دوستشه نمیدونستم که همونیه که پدرت و کتک زده گفتم خب بعدش چی شدگفت هیچی با مصطفی به اتاقکی که اجاره کرده بود رفتیم ده روزی از خونه تکون نخوردیم تا آبها از آسیاب بیفته مصطفی به همسایه ها گفته بود اینا زن و شوهرن و برای کار به شهر اومدن حسینعلی جلوی من همه پولها و طلاها رو به مصطفی داد اونا میخواستن باهم نونوایی راه بندازن.حسینعلی تا ناراحتی منو دید گفت خیلی زود پولها و طلاهای اونا رو پس میدیم.یه روز صبح از خونه بیرون رفتن منم که حوصله ام سر رفته بود اتاق کثیف مصطفی رو مثل دسته گل کردم که دیدم مصطفی با چشمای قرمز و لباسهای خاک و خلی به خونه برگشت و گفت حسینعلی پشیمون شده و به خونه ارباب برگشته.چنگی به صورتم زدم و گفتم ارباب اونو زنده نمیزاره اونم گفت نترس چند روزی تنبه میشه از تو هم خواسته به خونه علی برگردی و عذرخواهی کنی گفتم اصلا میدونی چی میگی من و حسینعلی دو ساله برای این کار نقشه کشیدیم اصلا پول و طلاها رو بده تا برگردم.یهو قاطی کرد و بهم حمله کرد و زیر مشت و لگد گرفت همسایه ها ریختن تا جدامون کنن که به اونا هم گفت این زن به شوهرش خیانت کرده و اونم دیوونه شده و یه دور هم همسایه ها منو زدن و به زور خودمو نجات دادم.یه شب و تو کوچه ها و پشت درختها صبح کردم و دیدم نمیتونم برگردم روستا اومدم اینجا خدا دایه رضوان و خیر بده که پناهم داددایه مضطرب گفت نازبانو پرده صندوق خونه رو بنداز منیژه داره میاد فکر کنم فهمیده تو اینجایی سریع رفتم کنار دایه نشستم و آروم گفتم تا کی میخوای پنهونش کنی اخرش که چی؟دایه رضوان زیر لب گفت هنوز یه جو اعتبار پیش یه نفر دارم که کارها رو مطابق میلم سر و سامان بده.منیژه وارد اتاق شد و بلند شدم و سلام دادم دایه گفت بیا تو مادر محمد کجاس؟منیژه گفت پیش پدرش،رضا خونه اومده دندونش درد میکرد نمیدونم چیکار کنم


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_هفتادونهم

دایه زود بلند شد و یکم نشاسته به منیژه دادو گفت اینو با یکم آب و نمک بپز وکمی سرد شد بگو پای دندونش بگیره اگه چرک داشت خودش سر باز میکنه بزار کارنازبانو تموم بشه خودم میام.منیژه با من خوش و بش مختصری کرد و رفت.نگاهم به طاقچه افتاد از اون پاکتهای شاهدانه و شیرینی که آقا از مغازه خاصی میخرید اونجا هم بودحدسش سخت نبود که بفهمم چه خبره اما حیا مانع میشدبپرسم دایه بلند شد و پارچه سفیدی داد دستم و گفت دورشو کوک بزن اما من بلد نبودم خودش با زغال یه گل پنچ پر کشید و بعد شروع به کوک زدن کرد گفتم خیلی ساده هست بدید من انجام بدم دایه گفت بدوز اینو به فخر السادات هدیه بده .پارچه رو گرفتم اما بلد نبودم حتی سوزن و دستم بگیرم دایه هر چی یاد داد من بیشتر گیج زدم اخر سر سوزن و تو انگشتم فرو کردم و پارچه خونی شددایه هم از این بی دست و پایی من تعجب کرد هم خنده اش گرفت گفت به به عروس فخرالسادات و ببین مادر جان تو باید از خودت جنم نشون بدی درسته کارها رو طاهره و فخر السادات میکنن اما تو هم باید یاد بگیری خودت و به اکبر و بقیه ثابت کنی کمی گذشت و منیره از خیاط خونه اومد و یکراست اومد دم اتاق دایه و سلام کرد دایه بلند شد و رفت دم در و گفت مگه نگفتم تنها برنگرد مادرت یا آقات بفهمن باز به من گله میکنند و مکافات راه میندازن منیره خودشو لوس کرد وچشمکی به دایه زد و گفت حالا هم تنها نیومدم تو دنبالم اومدی تامنو دید سرشو اورد تو و احوالپرسی کرد دایه گفت یادت نره باید ساعت دو بریم پیش عطار منیره گفت نه من نمیام هنوز طعم تلخ دوای قبلیش تو دهنمه دایه به کمر منیره زد و گفت غرغر نکن ساعت دو منتظرم بعد رفتن منیره به دایه گفتم چرا دخترهای آقا انقد شما رو دوس دارن دایه خندید وگفت چون من هم دوسشون دارم این محبت هست که محبت میاره اگه تو به کسی مدام محبت کنی دیر یا زود جواب میده
با طعنه گفتم چرا نسخه تون برای فخر السادات جواب نداده.دایه با لحنی که تذکر توش بود گفت سعی کن سفیر خوبی باشی و خبر چینی نکنی یه وقتهای ندونستن یعنی آرامش اینکه من بدونم فخر السادات منو دوس نداره چه دردی از من دوا میکنه با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم من اهل خبر چینی نیستم فکر کردم خودتون از رفتارش متوجه شده باشید.دایه گفت میدونم اما اون بیشتر با خودش جنگ داره و بیشتر خودشو عذاب میده و قلبش سیاه میکنه با کینه خواستم برگردم که دایه گفت نیر بهم گفته که آدم رازداری هستی امامراقب باش حتی به اکبر هم چیزی نگی من به وقتش به همه میگم چشمی گفتم و به اون یکی حیاط برگشتم رفتم اتاق فخر السادات دیدم مشغول پاک کردن سبزی هست سلام دادم اونم خشک جوابمو داد رفتم جلو و مشغول پاک کردن شدم که فخر السادات زیر چشمی داشت نگام میکرد اخر سر گفت تو سبزی پاک نکن داری همرو حروم میکنی پاشو برو به طاهره کمک کن.عصر وجیهه و عمه بی بی قراره بیان دارم آش ماش درست میکنم راستی به طاهره بگو به منیژه و منیره هم بگه عصر بیان اینجاعصر شد و عمه بی بی و وجیهه اومدن و ما رو برای شام دعوت کردن و به فخر السادات هم حالی کردن که باید اونم پاگشا کنه صبح روز بعد منتظر شدم تا حیاط خلوت شد بدو خودمو اون طرف رسوندم و در زدم و وارد اتاق شدم دایه رضوان بی حوصله لباس تا میزد سلام دادم و گفت بیا تو مادر گفتم چیزی شده انگار حوصله ندارین به سمت پستو رفتم و پرده رو بالا زدم نیر باز داشت گریه میکرد همونطور که پرده رو بالا نگهداشته بودم برگشتم سمت دایه و گفتم باز چی شده گفت هیچی خانوم گیر داده بود که باید برم ببینم مصطفی حسینعلی رو کجا سر به نیست کرده دم غروب با هزار مکافات به بهونه نماز خوندن تو مسجد بیرون رفتیم نمیدونی خونه مصطفی کجا بود خیلی دور بود همش دلشوره داشتم که نکنه رضا و حسین نگرانم بشن و برن مسجد دنبالم گفتم چی شد پیداش کردین؟دایه گفت من ساده بودم که دنبال این بچه راه افتادم فکر میکنی چی دیدیم؟با دهن باز نگاهم به دایه بود و ادامه داد هیچی حسنعلی و مصطفی باهم از خونه بیرون اومدن و فوکولهاشونو هم شونه کرده بودن داشتن میرفتن پی عیاشی و الواتی
نیر به هق هق افتاد وگفت بهت گفتم نبش قبر نکن و سرکوفتم نزن دایه همونطور که نشسته بود سمت پستو رفت و سر نیر و بغل کرد و گفت من علط بکنم بهت سرکوفت بزنم بخدا اقبالت بلند بوده و خدا بهت رحم کرده تا الان پاک و پاکیزه موندی

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دختران حرمت‌اند ، بی‌حرمتی به آنان یعنی
سقوط غیرت و اجتماع
.

با شروع سال تحصیلی ، یک معضل آزار دهنده در اطراف مدارس دخترانه تکرار میشود:

گروهی از پسران با موتورهای پر سر و صدا ، لباسهای نامرتب ، اصلاح موی سر ناهنجار ، سیگار در دست و گاهی خالکوبی های زننده ، بجای درس و تلاش ، وقت خود را صرف ایجاد مزاحمت می‌کنند. این صحنه نه افتخار است ، نه جذابیت ؛ بلکه مایه شرمساری برای خودشان ، خانواده‌اشان و جامعه ی ماست.

این جوانان باید بفهمند دختری که امروز با رفتار زننده به او چشم می‌دوزند یا راهش را سد میکنند ، فردا میتواند معلم ، پرستار ، پزشک یا حتی مادر فرزندان همین جامعه باشد.
بی‌حرمتی به دختران ، در حقیقت لگدمال کردن آبروی خودمان است.
در جامعه ما ، ارزش مردانگی نه در سیگار و موتورپرانی و ظاهر نامناسب ، بلکه در وقار ، غیرت و پاسداشت حرمت دختران است.

اما باید خطاب به دختران نیز گفت:
شما هم سهم بزرگی در این میدان دارید.
رفتار و پوشش متین ، رعایت حیا ، پرهیز از شوخی‌های سبک و جلب توجه بیجا ، مهمترین سپر شماست.
دختر با وقار ، در نگاه همه ، محترم و ارزشمند است و هرچه متانت بیشتر ، حرمت و امنیت نیز افزون‌تر.
جامعه ما وقتی دخترانش را با وقار و نجیب ببیند ، هیچ بی‌ملاحظه‌ای جرئت تجاوز به حریم آنان را نخواهد داشت.

کاش همه ما این حقیقت را دریابیم:
پسرانی که امروز برای چند لحظه هیجان ، در خیابانها مزاحمت میکنند ، فردا خودشان نسبت به خواهر یا دخترشان از هر کسی غیرتی‌تر خواهند شد. این تناقض رسوا ، باید وجدانها را بیدار کند.
بیایید غیرت و انسانیت را همین امروز نشان دهیم؛ کسیکه در خیابان حرمت می‌شکند ، پیش از آنکه به دیگران آسیبی برساند ، آبروی خودش را در نگاه جامعه می‌سوزاند.

راه نجات روشن است :

بازگشت به اخلاق ، غیرت و حرمتگذاری.

خانواده‌ها باید مراقب فرزندان خود باشند ، و نهادهای فرهنگی باید آموزش اخلاقی و دینی را جدی‌تر دنبال کنند. اما مهمتر از همه ، خود ما هستیم.
اگر دختران وقار و متانت را سرلوحه قرار دهند و پسران نیز احترام و جوانمردی را ، جامعه ما به جایی می‌رسد که امنیت و آرامش دختران ، افتخار همیشگی همه خواهد بود.

🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٧٫٦

با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#انسانیت

🔹مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.

🔹پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.

🔹شخصی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.

🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی؟

🔹آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم، من دارم به خودم کمک می کنم!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.

🌸آنچنان‌ که فکر میکنیم
#انسانیت سخت نیست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شکر گذار باشیم! الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
"🌤🍂"

زیاد به دنیا وابسته نباشید !چون هر چقدر هم که طول بکشد مرگ فرا میرسد و آن را رها میکنید . . .🖤
همه نعمت های موجود در آن زودگذر است و ماندگار نیست.!🥀

برای چیزی که از دست دادی اندوهگین نباش ،دنیا را در دستان خود نگه دارید نه در دل خود و بگذارید آخرت هدف شما باشد که با تمام وجود برای آن تلاش می کنید و سعی کنید دنیا شما را از بهشتی که به وسعت آسمان ها و زمین است و سعادتی که پایانی ندارد! دور نکند.!💜🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
💕داستان کوتاه

خیلی جالبه, بخونید

می‌گویند که در ایام قدیم در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق ژاندارمی خدمت‏ می‏‌کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار...

این سرجوخه جبار مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.!

از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود...

سرجوخه جبار با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت بارها دزد را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند به گونه‏‌ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود به محل باز می‏‌گشت و برای دلسوزانی سرجوخه جبار مخصوصا چندبار هم از جلو پاسگاه رد می‏‌شد و خودی‏ نشان می‏‌داد یعنی که بعله...

یک روز سرجوخه جبار که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای‏ سرجوخه بخواند.

منشی پاسگاه کتاب قانونی را که‏ در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای‏ سرجوخه جبار خواند.

ماده ۱...ماده ۲...ماده ۳...الی‌آخر...

سرجوخه جبار که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را خواند و کتاب را بست حیرت‌زده و آزرده‏‌دل به منشی گفت:
اینها که همه‏‌اش "ماده" بود آیا این کتاب حتی یک «نر» نداشت؟!

آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت:
ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟!!

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه‏ نصف صفحه جای سفید باقی‏مانده است.

سرجوخه جبار گفت:
قلم را بردار و این مطالب را که می‏‌گویم‏ بنویس...

و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار؛ هرگاه یک نفر شش‏ بار به گناه دزدی از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد برابر «نر سرجوخه جبار» محکوم است به اعدام!!

پس از اتمام کار منشی سرجوخه جبار، نخست آن را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.

آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را درباره‏‌اش اجرا کرد.

گویا خبر این ماجرا به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.

هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏‌کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است؟!!

سرجوخه جبار پاسخ داد:
قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات هرچه هست ماده است ولی حتی یک‏ «نر» توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را با شرارت‏هایش جان به سر کرده است هربار که دستگیر می‏‌شود بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد به محل‏ باز می‏‌گردد.

این بود که لازم دیدم در میان‏ «ماده»های قانون مجازات یک «نر» هم باشد.

این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانی
دم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت


فرشته که از دور تماشایش می‌ کرد گفت خانم جان، باور کن  احساس میکنم سال‌ هاست آشپزی میکنی این همه ظرافت، این همه حوصله! ماشاالله به شما.
ماهرخ لبخندی محزون زد کارهایش کم کم تمام میشد در آخر فرنی را نیز روی آتش گذاشت. شیر با نشاسته به آرامی غلیظ می‌ شد و بوی گلاب و دارچین در فضا پخش می‌ گردید. کیکی هم در تنور نیمه ‌زغالی آرام می‌ پخت و بوی شیرین و خوشایندش با بوی قابلی در هم آمیخته بود.
ساعت‌ ها گذشت. دستان ماهرخ سرخ شده بودند، موهایش از عرق به شقیقه چسبیده بود، اما در چشمانش برق امیدی تازه می‌ درخشید.
فرشته نزدیک آمد، با حیرت به غذاهای که آرام آرام شکل می‌ گرفت نگاه کرد و گفت به خدا، باور نمی‌ کنم همه‌ اش را خودت آماده کردی!
ماهرخ دستمالی برداشت، پیشانی اش را پاک کرد بعد آهسته تشکری گفت…
چند دقیقه بعد کارهای ماهرخ تمام شد فقط قابلی را در دم گذاشت به ساعت دیواری دید و گفت باید میز را آماده کنم ولی سلیمان خان هنوز نیامده است.
در همین هنگام حسینه داخل آشپزخانه شد. نگاهی کوتاه اما سنگین به میز انداخت؛ ظرف‌ های رنگین و غذاهای متنوعی که ماهرخ پخته بود برق خاصی داشت. نگاه حسینه پر از حسادت شد. بی‌ آنکه چیزی بگوید، به‌ سوی یخچال رفت، بوتل آبی برداشت و با قدم‌ های تند از آشپزخانه بیرون شد.
فرشته با شگفتی به در نگاه کرد و گفت اولین بار است خودش برای گرفتن آب به آشپزخانه می‌ آید. احساس می‌ کنم فقط آمد ببیند تو چه کار کردی. وقتی این همه غذای خوش‌ رنگ را دید… فکر کنم حسادت کرد.
ماهرخ نگاه تندی به او انداخت و با صدایی محکم گفت من از اینطور حرف زدن خوشم نمی‌ آید، فرشته. خواهش می‌ کنم دیگر پیش من چنین نگو.
فرشته هراسان عقب رفت و با عجله معذرت خواست. در همان لحظه خاله فایقه وارد شد و با عجله گفت همه‌ چیز آماده است؟ خان صاحب آمد زود باشید، باید میز را آماده کنیم.
فرشته رو به ماهرخ کرد و گفت خانم جان، شما بروید دست و صورت‌ تان را بشویید و آماده شوید. من با خاله فایقه میز را می‌ چینم.
ماهرخ با سر اشاره‌ ای کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. صدای سلیمان خان از اطاق کناری می‌ آمد که با خانم بزرگ گرم صحبت بود. ماهرخ خودش را به اطاق رساند، با عجله حمام کوتاهی کرد، لباس‌ های مرتب پوشید و پایین آمد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و نه


وقتی وارد اطاق غذاخوری شد، تنها خانم بزرگ و فرزندان سلیمان خان پشت میز نشسته بودند. خانم بزرگ به او نگاه کرد و گفت صحت حسینه جان خوب نبود سلیمان خان و سامعه او را نزد داکتر بردند.
ماهرخ جا خورد. همین یک ساعت پیش، حسینه را دیده بود که سالم و سرحال به آشپزخانه آمده بود.
خانم بزرگ از پشت میز بلند شد و آهی کشید و گفت همه فکرم طرف حسینه جان است اصلاً برایم اشتها نمانده. تو با نواسه ‌هایم غذا بخور، من به حویلی میروم.
سپس به فرشته رو کرد و گفت برایم یک پیاله چای در حویلی بیاور.
فرشته «چشم» گفت و خانم بزرگ از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با اندوه به ظروف غذا نگاه می‌ کرد. تمام زحمتی که کشیده بود حالا بی‌ ثمر مانده بود. فرشته آهسته نزدیک آمد و زیر لب گفت دیدی خانم جان؟ خانم حسینه فقط به‌ خاطر اینکه کسی غذای دست‌ پخت تو را نخورد، چنین بازی به‌ راه انداخت. او کاملاً صحتمند بود، اما از حسادت خودش را به مریضی زد. حیف این همه زحمتت…
ماهرخ نگاهی سرد و خاموش به او انداخت، بی‌ آنکه کلمه‌ ای بگوید، از جایش بلند شد و به اطاق خود رفت.
چند ساعت گذشت او در اطاق نشسته بود که صدای بوق موتر سلیمان خان از حویلی پیچید. ماهرخ به‌ سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد. حسینه را دید که با سامعه از موتر پیاده شدند؛ او شاد و بی‌ هیچ اثری از بیماری بود. چند لحظه بعد خود سلیمان خان نیز پیاده شد و هر سه به‌ سوی خانم بزرگ رفتند که روی چمن‌ ها نشسته بود.
چند دقیقه بعد، سلیمان خان از کنار مادر و دخترانش بلند شد و قدم‌ های سنگینش را به‌ سوی ساختمان خانه برداشت. ماهرخ با دیدن او، از کنار کلکین فاصله گرفت و آرام روی مبل نشست. صدای باز شدن دروازه اطاق بلند شد؛ سلیمان خان وارد شد.
با صدای محکم و جدی پرسید چرا اینجا تنها نشستی؟ من دیروز گفتم که میتوانی از اطاق بیرون بروی.
ماهرخ با صدایی نرم سلام کرد و گفت تمام روز بیرون بودم، تازه به اطاق برگشتم. راستی حال حسینه چطور است؟ داکتر چه گفت؟
سلیمان خان درحالیکه به‌سوی الماری می‌ رفت و دکمه‌ های دریشی اش را باز می‌ کرد، جواب داد چیزی مهم نبود فقط کمی فشارش پایین بود. داکتر برایش سیروم داد.
ماهرخ آهی از سبک شدن کشید و گفت خوب است خدا را شکر که بهتر شد. راستی شما غذا خوردید یا برای‌ تان غذا آماده کنم؟
سلیمان خان لباس راحتی از الماری برداشت و همان‌ طور که می‌ پوشید، بی‌ اعتنا گفت بلی خوردیم. می‌ خواستیم مستقیم خانه بیاییم، اما حسینه و سامعه گفتند خیلی گرسنه‌ اند، رفتیم رستورانت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه
پارت هدیه

ماهرخ با شنیدن این حرف، تلخی ماجرا برایش روشن شد. دلش لرزید اما لبخندی ساختگی روی لب آورد و گفت خوب است نوش جان.
سلیمان خان لحظه‌ ای مکث کرد و پرسید تو غذا خوردی؟ ماهرخ آرام گفت بلی.
سلیمان خان لباس‌ هایش را پوشید، سپس آهسته کنار او روی مبل نشست. لحظه ‌ای به چهره ماهرخ خیره شد و دست ظریفش را میان دستان زمخت خود گرفت. صدایش نرم‌ تر شد، گویی غرور سردش پشت در مانده بود و گفت خب حالا برایم تعریف کن. امروزت چطور گذشت؟ چه کردی؟
ماهرخ لبخندی زد و آرام گفت خوب گذشت بیشتر وقت در آشپزخانه بودم.
سلیمان خان با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت نگو که آشپزی هم کردی؟
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خجالتی پاسخ داد بلی خانم ‌بزرگ گفت امشب غذا را من آماده کنم.
چشم‌ های سلیمان خان برق زد. بی‌ درنگ از جایش برخاست و با هیجان گفت بلند شو! همین حالا می‌ رویم به آشپزخانه من گرسنه ‌ام.
ماهرخ با شگفتی نگاهش کرد و گفت ولی شما گفتید که در رستورانت غذا خوردی!
سلیمان خان لبخند نیمه‌ شیطنت‌ آمیزی زد و با صدایی شوخ گفت درست است اما حالا دوباره گرسنه شدم. نمی‌ خواهی دستپخت خودت را برایم بدهی؟
ماهرخ، کمی سرخ شده و مردد، از جایش بلند شد و گفت درست است بیا برویم.
باهم از اطاق بیرون شدند و به آشپزخانه رفتند. فایقه که مشغول مرتب کردن ظروف بود، با دیدن آن دو از جا برخاست و گفت خان صاحب، چیزی کار داشتید؟
سلیمان خان بی‌ درنگ گفت نخیر تو برو.  ماهرخ جان برایم غذا می‌ آورد.
فایقه با تعجب و احترام گفت: «چشم.» سپس از آشپزخانه بیرون شد.
سلیمان خان پشت میز نشست، دستش را روی شکمش گذاشت و با خنده گفت زود باش برایم غذا بکش! ببین، شکمم  فریاد می‌ زند و غذا میخواهد.
ماهرخ لبخند محوی بر لب آورد و با دقت برای او غذا در بشقاب ریخت. وقتی ظرف را پیش رویش گذاشت، ناگهان سلیمان خان دست ظریف او را گرفت و گفت تنها نمی‌ خورم. تو هم باید کنارم باشی.
ماهرخ کمی جا خورد و گفت ولی… من قبلاً غذا خورده‌ ام.
سلیمان خان به نرمی نگاهش کرد و با لحن قاطع گفت مشکلی نیست همین حالا با من هم می‌ خوری.
ماهرخ بی‌ صدا نشست. هر دو گرم خوردن غذا شدند. سلیمان خان قاشق اول را که به دهان برد، مکث کرد و با شگفتی گفت به‌به چه مزه‌ ای! باور کن تا امروز غذایی به این خوشمزگی نخورده‌ ام.
بعد کمی خم شد، صدا را آهسته ‌تر کرد و با نگاهی شیطنت‌آمیز ادامه داد البته این را به مادرم نگو. اگر بفهمد، دلگیر می‌ شود.
سپس چشمکی به ماهرخ زد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
2025/10/04 14:20:46
Back to Top
HTML Embed Code: