متن آرامبخش دیگه برای تو:
دلتنگی هم مثل ابر است که میآید و میرود. اجازه بده همان ابر کنار رود و نور آفتاب را ببینی. نفس عمیق بکش، به خودت با مهربانی نگاه کن و یادآوری کن که تو ارزشمندی و این احساس هم شاید بگذرد
امروز با یک کار کوچکِ دوستداشتنی به دلگرمی نزدیکتر میشوی. 💫🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلتنگی هم مثل ابر است که میآید و میرود. اجازه بده همان ابر کنار رود و نور آفتاب را ببینی. نفس عمیق بکش، به خودت با مهربانی نگاه کن و یادآوری کن که تو ارزشمندی و این احساس هم شاید بگذرد
امروز با یک کار کوچکِ دوستداشتنی به دلگرمی نزدیکتر میشوی. 💫🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
متن آرامبخش دیگه برای تو:
نگران نباش، دلتنگی هم سهمی از زندگی است و میگذرد. هر بار که نفس عمیق میکشی، بخش کوچکی از نگرانیها را کم میکنی. به یاد بیاور که تو سزاوار آرامش و شادی هستی؛ همین لحظه را با لبخند کوچک و یک کار ساده خوب کن. تو از پسش برمیکنی. 💗🌿الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نگران نباش، دلتنگی هم سهمی از زندگی است و میگذرد. هر بار که نفس عمیق میکشی، بخش کوچکی از نگرانیها را کم میکنی. به یاد بیاور که تو سزاوار آرامش و شادی هستی؛ همین لحظه را با لبخند کوچک و یک کار ساده خوب کن. تو از پسش برمیکنی. 💗🌿الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
متن آرامبخش دیگه برای تو:
روی آرامش حساب کن و به خودت فرصت بده تا دوباره نور درونت روشن شود. دلتنگی مثل موج میآید و میرود؛ به نفسهای عمیق تکیه کن و به خودت بگو: من ارزشمندی دارم و این لحظه هم میگذرد. یک کار ساده و کوچک امروز انجام بده و به خودت پاداش بده. تو قدرتمندی. 💖🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روی آرامش حساب کن و به خودت فرصت بده تا دوباره نور درونت روشن شود. دلتنگی مثل موج میآید و میرود؛ به نفسهای عمیق تکیه کن و به خودت بگو: من ارزشمندی دارم و این لحظه هم میگذرد. یک کار ساده و کوچک امروز انجام بده و به خودت پاداش بده. تو قدرتمندی. 💖🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃 چهل اخلاق و رفتار پیامبر گرامى اسلام ﷺ
🔹دائماً متفکر بود
🔹اکثر اوقات ساکت بود
🔹خُلقش نرم بود
🔹کسى را تحقیر نمى کرد
🔹دنیا و ناملایمات هرگز او را به خشم نمى آورد
🔹حقى كه پایمال مى شد از شدت خشم کسى او را نمى شناخت تا اینکه حق را یارى کند
🔹هنگام اشاره به تمام دست اشاره مى فرمود
🔹وقتى خوشحال میشد چشمها را به هم مى نهاد
🔹بیشترخندههاىآنحضرت تبسم بود
🔹همیشه مى فرمود حاجت و نیاز کسانى که به من دسترسى ندارند را ابلاغ کنید
🔹هر کس را به مقدار فضیلتى که در دین داشت احترام مى کرد
🔹با مردم انس مى گرفت و آنان را از خود دور نمى کرد
🔹در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفریط نمى کرد
🔹زبان خویش را از بیان سخنان غیرضرورى کنترل مى کرد
🔹در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهى نمى كرد
🔹بافضیلتترین فرد نزد پیامبر خیرخواهترین آنان براى مردم بود
🔹پیامبر در هیچ محفل و انجمنى نمى نشست و برنمى خاست جز آنکه به یاد خدا باشد
🔹در مجالس جایگاه خاص براى خود برنمى گزید
🔹هنگامى كه بر جمعى وارد مى شد هر جایى خالى بود مى نشست و به یاران خویش دستور مى داد این گونه عمل کنند.
🔹هر کس براى رفع نیاز رجوع مى کرد نیازش را برآورده مى کرد یا با کلام دلنشین آن حضرت قانع مى شد.
🔹رفتار پیامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدرى دلسوز و مهربان مى دانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار یکسان بود
🔹مجلسش مجلس بردبارى، حیا، صدق و امانت بود
🔹عیبجو نبود و از کسى هم تعریف زیاد نمى کرد
🔹پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز مى داد جدال، پرحرفى و سخنان غیرضرورى
🔹هرگز کسى را سرزنش نمى کرد
🔹در پى لغزشهاى مردم نبود
🔹سخن نمى گفت مگر در جایى که امید ثواب در آن وجود داشت
🔹سخن کسى را قطع نمى کرد مگر این که از حد متعارف تجاوز مى کرد
🔹به آرامى و متانت گام برمى داشت
🔹کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود
🔹رسول خدا صلی الله علیه وسلم شجاعترین، بهترین و سخاوتمندترین مردم بود
🔹پیامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکیبا بود
🔹پیامبر بر روی زمین مى نشست و غذا مى خورد
🔹با دست خویش کفش خود را وصله مى زد و جامه خود را با دست خود مى دوخت
🔹آنقدر از ترس خدا مى گریست که جاى نماز آن حضرت نمناک مى شد
🔹هر روز هفتاد بار استغفار مى كرد
🔹لحظهاى از عمر بابرکت خویش را بیهوده نمى گذرانید
🔹دیرتر از همه مردم به خشم مى آمد و زودتر از همه راضى مى گشت
🔹با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست مى داد و مصافحه مى کرد وقتى به کسی دست مى داد بیش از او دست خویش را باز نمى کشید
🔹با مردم شوخى مى کرد تا مردم را خوشحال کند .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🍃 چهل اخلاق و رفتار پیامبر گرامى اسلام ﷺ
🔹دائماً متفکر بود
🔹اکثر اوقات ساکت بود
🔹خُلقش نرم بود
🔹کسى را تحقیر نمى کرد
🔹دنیا و ناملایمات هرگز او را به خشم نمى آورد
🔹حقى كه پایمال مى شد از شدت خشم کسى او را نمى شناخت تا اینکه حق را یارى کند
🔹هنگام اشاره به تمام دست اشاره مى فرمود
🔹وقتى خوشحال میشد چشمها را به هم مى نهاد
🔹بیشترخندههاىآنحضرت تبسم بود
🔹همیشه مى فرمود حاجت و نیاز کسانى که به من دسترسى ندارند را ابلاغ کنید
🔹هر کس را به مقدار فضیلتى که در دین داشت احترام مى کرد
🔹با مردم انس مى گرفت و آنان را از خود دور نمى کرد
🔹در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفریط نمى کرد
🔹زبان خویش را از بیان سخنان غیرضرورى کنترل مى کرد
🔹در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهى نمى كرد
🔹بافضیلتترین فرد نزد پیامبر خیرخواهترین آنان براى مردم بود
🔹پیامبر در هیچ محفل و انجمنى نمى نشست و برنمى خاست جز آنکه به یاد خدا باشد
🔹در مجالس جایگاه خاص براى خود برنمى گزید
🔹هنگامى كه بر جمعى وارد مى شد هر جایى خالى بود مى نشست و به یاران خویش دستور مى داد این گونه عمل کنند.
🔹هر کس براى رفع نیاز رجوع مى کرد نیازش را برآورده مى کرد یا با کلام دلنشین آن حضرت قانع مى شد.
🔹رفتار پیامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدرى دلسوز و مهربان مى دانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار یکسان بود
🔹مجلسش مجلس بردبارى، حیا، صدق و امانت بود
🔹عیبجو نبود و از کسى هم تعریف زیاد نمى کرد
🔹پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز مى داد جدال، پرحرفى و سخنان غیرضرورى
🔹هرگز کسى را سرزنش نمى کرد
🔹در پى لغزشهاى مردم نبود
🔹سخن نمى گفت مگر در جایى که امید ثواب در آن وجود داشت
🔹سخن کسى را قطع نمى کرد مگر این که از حد متعارف تجاوز مى کرد
🔹به آرامى و متانت گام برمى داشت
🔹کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود
🔹رسول خدا صلی الله علیه وسلم شجاعترین، بهترین و سخاوتمندترین مردم بود
🔹پیامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکیبا بود
🔹پیامبر بر روی زمین مى نشست و غذا مى خورد
🔹با دست خویش کفش خود را وصله مى زد و جامه خود را با دست خود مى دوخت
🔹آنقدر از ترس خدا مى گریست که جاى نماز آن حضرت نمناک مى شد
🔹هر روز هفتاد بار استغفار مى كرد
🔹لحظهاى از عمر بابرکت خویش را بیهوده نمى گذرانید
🔹دیرتر از همه مردم به خشم مى آمد و زودتر از همه راضى مى گشت
🔹با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست مى داد و مصافحه مى کرد وقتى به کسی دست مى داد بیش از او دست خویش را باز نمى کشید
🔹با مردم شوخى مى کرد تا مردم را خوشحال کند .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
❣❣❣
🌼🍃پاییز فصل مومنان است
شب هایش طولانی برای نماز شب
روزهایش کوتاه برای روزه گرفتن
بارش باران مناسب برای دعا کردن
و فضایی آرام برای خواندن قرآن وعبادت کردن است....
🌼🍃از ابو هریره رضی الله عنه روایت است، که رسول الله صلی علیه و آله و سلم فرمودند:
اعمال هر شخصی روز دوشنبه و پنجشنبه عرضه میگردد، پس من دوست دارم موقعی که اعمال عرضه میشود روزه باشیم.
[رواه الترمذی ]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🍃پاییز فصل مومنان است
شب هایش طولانی برای نماز شب
روزهایش کوتاه برای روزه گرفتن
بارش باران مناسب برای دعا کردن
و فضایی آرام برای خواندن قرآن وعبادت کردن است....
🌼🍃از ابو هریره رضی الله عنه روایت است، که رسول الله صلی علیه و آله و سلم فرمودند:
اعمال هر شخصی روز دوشنبه و پنجشنبه عرضه میگردد، پس من دوست دارم موقعی که اعمال عرضه میشود روزه باشیم.
[رواه الترمذی ]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_56 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_شش
همون موقع اسانسور ایستاد و صحبتمون نصفه و نیمه موند..البته حرفی دیگه هم نمونده بود که بخوام بزنم ، چه شیوا بود و چه نبود کاری از دست من لعنتی برنمیومد.
کاوه با کلید در خونه رو باز کرد و خودشو کشید کنار تا من اول وارد بشم ، نگاهی به خونه ای انداختم که هیچ حس مثبتی به من نمیداد.شاید اگه قبل اومدن کاوه به زندگیم بود من اینجا تبدیل میشد به خونه رویاهام اما الان نه ، هیچی نمیتونه منو خوشحال کنه به غیر از اینکه کاوه بمونه پیشم که این موضوع هم عملا غیر ممکن بود.
-عزیزم خوشت اومد از خونه جدیدمون؟
+جدیدمون؟ واقعا فکر میکنی اینجا خونمونه کاوه؟
-همتا خواهش میکنم
+باشه باشه ببخشید..الکی یکم دور خونه چرخیدم که مثلا برام مهمه..+خیلی قشنگه کاوه ،دستت درد نکنه .چرا انقدر بزرگه اخه ؟ من که یه نفرم؟
-برای تو کمم هست ، برگشتم خونه خودمون رو به سلیقه تو میچینیم .با شنیدن کلمه خونه خودمون لرز عجیبی به جونم افتاد اما سعی کردم عادی باشم ، کاشکی کاوه بزنه زیر همه چیو من رو با خودش ببره اما محال بود و من اینو به خوبی میدونستم.یکم دیگه داخل خونه موندیم و همراه کاوه رفتیم بیرون ....۲۴ ساعت دیگه کاوه میرفت ، باورش برام سخته خدایا .دارم جون میدم اما مجبورم خودم رو قوی نشون بدم ، دارم میمیرم .دلم میخواست التماسش کنم که نره،حاضر بودم به پاهاش بیفتم و ازش خواهش کنم که نره ، اما حتی دلم نمیومد اونو ناراحت تر بکنم . اگه من یه درد داشتم اون هزار تا نگرانی و دردسر داشت..
با صدای کاوه که بغضش رو کاملا میشد فهمید نگاهم رو به چشم هاش دوختم که حلقه اشکی جا خوش کرده بود و چشمای خوشگلش رو تر کرده بود..
-همتا ، میدونستی من حتی تو این شرایط هم خوشحالم!
+خوشحالی ؟ از چی؟
-از تو ، من حتی تصورش رو هم نمیکردم بشه یکی رو انقدر دوست داشت ، من خوشحالم از اینکه این حس و دارم تجربه میکنم .حتی غم دوری از تو هم برام قشنگه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-تو برای من یه چیزی فراتر از معجزه بودی، فکرشم نمیکردم معنی کلمه عشق رو بفهمم ، دور از ذهنم بود که یه دختر اینجوری بتونه منو تحت تاثیر قرار بده ، اما تو این کارو کردی…وقتی این عملیات تموم بشه اولین کاری که میکنم تورو با خانوادم اشنا میکنم ،..
+کاوه من نگرانم.میدونم تو تنها نیستی اما اینا آدم هایی نیستن که بتونی بهشون اعتماد کنی،با نوک کفشش ضربه ای رو زمین زد و با کلافگی گفت:-دروغ چرا همتا …خطر همیشه وجود داره،اما من نمیتونم پا پس بکشم .این شغل منه ، من به خاطر مردم و جوون های این مملکت باید تا آخرین قطره جونم همه چی رو درست پیش ببرم.ولی به من اعتماد کن همتا ، باشه؟
+اعتماد دارم و مطمعنم زود برمیگردی کنارم .
یک هفته از رفتن کاوه گذشته بود و کار من شده بود گریه و خوردن قرص خواب ، ضعیف شده بودم در حدی که دلم نمیخواست حتی خودم رو تو آیینه ببینم ، فکر نمیکردم دوری ازش انقدر برام کشنده باشه .قبل از رفتنش فکر میکردم که هرچی بگذره بیشتر عادت میکنم اما انگاری خبری از کنار اومدن با این ماجرا نبود.تنها بودم بیشتر از هر زمان دیگه تو زندگیم ، مدام با خودم فکر میکردم کاشکی حداقل یه دوست داشتم تا باهاش درد و دل کنم .اما من حتی با کاوه هم راه ارتباطی نداشتم ، آخرین باری که باهاش صحبت کردم وقتی بود که رسید دبی و بعد از اون هیچ خبری ازش نداشتم .انگاری نصف وجودم رو با خودش برده بود ، هر لحظه خاطره هامون مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد و دلتنگی من رو چند برابر میکرد …به گفته کاوه تا یک هفته بعد از رفتنش اجازه نداشتم از خونه برم بیرون اما الان که اون هفت روز تموم شد بود ..تو حال و هوای خودم بودم که زنگ ایفون زده شد و یک لحظه شوکه شدم.اخه کی با من کار داشت اصلا ؟ از تو چشمی نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن دختره جوونی تعجبم بیشتر شد..حدس زدم همسایه باشه.
💥کاوه :
دلم برای همتا پر میکشید اما اصلا شرایط این نبود که باهاش ارتباط داشته باشم ، خیلی میترسیدم تلفنم شنود باشه و بتونن آدرسش رو پیدا کنن .به غیر از نبودن همتا همه چی داشت خوب پیش میرفت ،کوروش کاویانی اعتمادش به من جلب شده بود و تقریبا دست راستش بودم.ارتباط گرفتن با این آدم به این معنی بود که من یک قدم با کسی که پشت همه این ماجرا ها حضور داره فاصله دارم .قرار بود به مدت یک سال اینجا بمونیم و بعدش برگردیم ایران و از دور همه کارارو هندل کنیم .نگاهی به خونه ای که دیروز داخلش مستقر شده بودم انداختم و با خودم فکر میکردم چی میشد اگه همتا هم پیش من بود ، دلم برای اون قیافه معصومش تنگ شده بود.با صدای زنگ خونه به خودم و با تعجب رفتم سمت ایفون و با دیدن شیوا کمی شوکه شدم ،این دیگه اینجا چیکار داشت.در و باز کردم و منتظر شدم تا بیاد بالا .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_56 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_شش
همون موقع اسانسور ایستاد و صحبتمون نصفه و نیمه موند..البته حرفی دیگه هم نمونده بود که بخوام بزنم ، چه شیوا بود و چه نبود کاری از دست من لعنتی برنمیومد.
کاوه با کلید در خونه رو باز کرد و خودشو کشید کنار تا من اول وارد بشم ، نگاهی به خونه ای انداختم که هیچ حس مثبتی به من نمیداد.شاید اگه قبل اومدن کاوه به زندگیم بود من اینجا تبدیل میشد به خونه رویاهام اما الان نه ، هیچی نمیتونه منو خوشحال کنه به غیر از اینکه کاوه بمونه پیشم که این موضوع هم عملا غیر ممکن بود.
-عزیزم خوشت اومد از خونه جدیدمون؟
+جدیدمون؟ واقعا فکر میکنی اینجا خونمونه کاوه؟
-همتا خواهش میکنم
+باشه باشه ببخشید..الکی یکم دور خونه چرخیدم که مثلا برام مهمه..+خیلی قشنگه کاوه ،دستت درد نکنه .چرا انقدر بزرگه اخه ؟ من که یه نفرم؟
-برای تو کمم هست ، برگشتم خونه خودمون رو به سلیقه تو میچینیم .با شنیدن کلمه خونه خودمون لرز عجیبی به جونم افتاد اما سعی کردم عادی باشم ، کاشکی کاوه بزنه زیر همه چیو من رو با خودش ببره اما محال بود و من اینو به خوبی میدونستم.یکم دیگه داخل خونه موندیم و همراه کاوه رفتیم بیرون ....۲۴ ساعت دیگه کاوه میرفت ، باورش برام سخته خدایا .دارم جون میدم اما مجبورم خودم رو قوی نشون بدم ، دارم میمیرم .دلم میخواست التماسش کنم که نره،حاضر بودم به پاهاش بیفتم و ازش خواهش کنم که نره ، اما حتی دلم نمیومد اونو ناراحت تر بکنم . اگه من یه درد داشتم اون هزار تا نگرانی و دردسر داشت..
با صدای کاوه که بغضش رو کاملا میشد فهمید نگاهم رو به چشم هاش دوختم که حلقه اشکی جا خوش کرده بود و چشمای خوشگلش رو تر کرده بود..
-همتا ، میدونستی من حتی تو این شرایط هم خوشحالم!
+خوشحالی ؟ از چی؟
-از تو ، من حتی تصورش رو هم نمیکردم بشه یکی رو انقدر دوست داشت ، من خوشحالم از اینکه این حس و دارم تجربه میکنم .حتی غم دوری از تو هم برام قشنگه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-تو برای من یه چیزی فراتر از معجزه بودی، فکرشم نمیکردم معنی کلمه عشق رو بفهمم ، دور از ذهنم بود که یه دختر اینجوری بتونه منو تحت تاثیر قرار بده ، اما تو این کارو کردی…وقتی این عملیات تموم بشه اولین کاری که میکنم تورو با خانوادم اشنا میکنم ،..
+کاوه من نگرانم.میدونم تو تنها نیستی اما اینا آدم هایی نیستن که بتونی بهشون اعتماد کنی،با نوک کفشش ضربه ای رو زمین زد و با کلافگی گفت:-دروغ چرا همتا …خطر همیشه وجود داره،اما من نمیتونم پا پس بکشم .این شغل منه ، من به خاطر مردم و جوون های این مملکت باید تا آخرین قطره جونم همه چی رو درست پیش ببرم.ولی به من اعتماد کن همتا ، باشه؟
+اعتماد دارم و مطمعنم زود برمیگردی کنارم .
یک هفته از رفتن کاوه گذشته بود و کار من شده بود گریه و خوردن قرص خواب ، ضعیف شده بودم در حدی که دلم نمیخواست حتی خودم رو تو آیینه ببینم ، فکر نمیکردم دوری ازش انقدر برام کشنده باشه .قبل از رفتنش فکر میکردم که هرچی بگذره بیشتر عادت میکنم اما انگاری خبری از کنار اومدن با این ماجرا نبود.تنها بودم بیشتر از هر زمان دیگه تو زندگیم ، مدام با خودم فکر میکردم کاشکی حداقل یه دوست داشتم تا باهاش درد و دل کنم .اما من حتی با کاوه هم راه ارتباطی نداشتم ، آخرین باری که باهاش صحبت کردم وقتی بود که رسید دبی و بعد از اون هیچ خبری ازش نداشتم .انگاری نصف وجودم رو با خودش برده بود ، هر لحظه خاطره هامون مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد و دلتنگی من رو چند برابر میکرد …به گفته کاوه تا یک هفته بعد از رفتنش اجازه نداشتم از خونه برم بیرون اما الان که اون هفت روز تموم شد بود ..تو حال و هوای خودم بودم که زنگ ایفون زده شد و یک لحظه شوکه شدم.اخه کی با من کار داشت اصلا ؟ از تو چشمی نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن دختره جوونی تعجبم بیشتر شد..حدس زدم همسایه باشه.
💥کاوه :
دلم برای همتا پر میکشید اما اصلا شرایط این نبود که باهاش ارتباط داشته باشم ، خیلی میترسیدم تلفنم شنود باشه و بتونن آدرسش رو پیدا کنن .به غیر از نبودن همتا همه چی داشت خوب پیش میرفت ،کوروش کاویانی اعتمادش به من جلب شده بود و تقریبا دست راستش بودم.ارتباط گرفتن با این آدم به این معنی بود که من یک قدم با کسی که پشت همه این ماجرا ها حضور داره فاصله دارم .قرار بود به مدت یک سال اینجا بمونیم و بعدش برگردیم ایران و از دور همه کارارو هندل کنیم .نگاهی به خونه ای که دیروز داخلش مستقر شده بودم انداختم و با خودم فکر میکردم چی میشد اگه همتا هم پیش من بود ، دلم برای اون قیافه معصومش تنگ شده بود.با صدای زنگ خونه به خودم و با تعجب رفتم سمت ایفون و با دیدن شیوا کمی شوکه شدم ،این دیگه اینجا چیکار داشت.در و باز کردم و منتظر شدم تا بیاد بالا .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_57 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_هفت
با اینکه همتا نبود اما از اینکه شیوا انقدر خودش رو به من نزدیک میکرد عذاب وجدان میگرفتم.بعد از چند دقیقه شیوا با پیراهن کوتاه قرمز وارد خونه شد و با لبخندی که رو لباش بود بهم نزدیک شد و بوسه ای روی گونم گذاشت ، خودم و یکم عقب کشیدم که یکم جا خورد اما طبق معمول به روی خودش نیاورد..
-سلااام کاوه چطوری عزیزدلممم؟
+سلام ممنونم ، از این طرفا؟
-بیرون کار داشتم سمت خونه تو بودم حدس زدم توام داری میای شرکت برای جلسه گفتم بیام دنبالت .
+ممنونم نیازی نبود خودم میومدم
-عع چقدر سخت میگیری کاوه ، من منتظر میمونم تا حاضر بشی.بدون اینکه منتظر تعارف من بمونه روی مبل نشست و پاهاش رو انداخت روی هم ، اگه همتا بود مطمعنم اول شیوا رو میکشت و بعد موهای من رو میکند.رفتم داخل اتاق و کت شلوار سورمه ای رنگی و که تازه خشک شویی برام آورده بود رو همراه پیراهن سفیدی پوشیدم ،..بعد از بستن کراوات از اتاق رفتم بیرون و شیوا با دیدنم از روی مبل بلند شد و با قدم های آهسته اومد سمتم .
-خیلی خوشتیپ شدی ، مطمعنم از خونه که پات رو بزاری بیرون همه نگاه ها روی تو ِ..لبخند کجی زدم و نگاهی به ساعتم انداختم
+بهتره بریم تا دیر نشده ، دلم نمیخواد بد قولی کنم.
-مثل همیشه آن تایمی، بریم
شیوا جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش از خونه خارج شدم ، به اصرار شیوا با ماشین اون رفتیم و چون حوصله بحث نداشتم چیزی نگفتم .اگه همتا تو زندگیم نبود شیوا طلعه مناسبی برای من بود که کارام رو زودتر پیش ببرم اما الان دیگه شرایط این نبود پا بدم به خواسته شیوا.
یکم از خونه دور شدیم که شیوا شروع کرد به حرف زدن.
-اولین باری که دیدمت حس کردم سال هاست که میشناسمت
+منو! چرا؟
-نمیدونم حس خاصی بهم دست میداد از دیدنت ، که بعدش متوجه شدم زن و داری.!
سکوت کردم و نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم که شاید بفهمه نمیخوام باهاش هم کلام بشم اما متاسفانه متوجه این چیزا نمیشد و ادامه داد:
-دوسش داری؟
+همتارو ! معلومه که دوسش دارم اون تموم زندگی منه.
-حس نمیکنی خیلی نسبت بهش بالاتری؟ مخصوصا از موقعیت اجتماعی.
+بستگی داره تو زندگی الویت هایی که از همسرت داری چه چیزایی باشه ، برای من مهمه که زنم خط قرمز داشته باشه.دلم میخواد مثل الان که پیشش نیستم خیالم از این بابت راحت باشه که اون میتونه از خودش مراقبت کنه ، من تو چشمای همتا که نگاه میکنم نجابت رو میبینم و این برای من اندازه دنیا می ارزه..
پوفی کشید و سرعت ماشین رو زیاد تر کرد ، معلوم حسابی از اینکه من اینطوری پشت همتا در اومدم حرصش گرفته و عصبانی شده ، برام مهم نبود چون منم همین و میخواستم.بعد از نیم ساعت رسیدیم به شرکت تازه تاسیسمون و باهم دیگه وارد اونجا شدیم ، از همین اول بسم الله شرکت حسابی جا افتاده بود و شیخ های عرب میومدن .تا به هر نحوی باهامون شریک بشن اما به گفته کاویانی اصلا نیازی به این موضوع نبود..وارد اتاق جلسه شدیم ، انگاری ما دیرتر از همه رسیده بودیم چون به محض ورود ما جلسه رسمی شد و همه سکوت کردن .تا کاویانی از برنامه هایی که داره بگه ، اخرین جمله ای که گفت باعث شد شاخکام فعال بشه..
-اگه این پروژه رو به ثمر برسونیم دکتر حسابی روی ما حساب باز میکنه.اسم دکتر و زیاد شنیده بودم اما هیچکس اونو به غیر از کاویانی ندیده بود و برای همه در حد یه اسم بود اما با این حال همه ازش حساب میبردن و جرات نداشتن پاشون رو کج بزارن .این روزا باید همه تلاشم رو میکردم که به چشم کاویانی بیام تا بتونم به دکتر برسم ، قبل از اومدن با سرهنگ که صحبت میکردم ازم خواست کمی کارارو سریع تر جلو ببرم.بعد از تموم شدن جلسه کاویانی به من اشاره کرد که بمونم و منم چشمام رو به علامت باشه روی هم گذاشتم ، شیوا موقع رفتن اومد کنارم و دستشو حلقه کرد دور دستم و گفت:
-بریم عزیزم؟
کاویانی: شیوا جان شما تشریف ببرید ما یکم دیگه کار داریم.
-خب میتونم منتظر بمونم.کاویانی خواست جوابش رو بده که خودم با جدیت گفتم:
+مرسی شیوا خانم نیازی نیست تا اینجا هم زحمت کشیدید..
-باشه پس هر طور راحتی ، بعدا میبینمت
+خداحافظ..بالاخره همه رفتن و ما دوتا موندیم ، با کلافگی روی صندلی نشستم و سرم رو گرفتم توی دستام که صدای خنده کاویانی بلند شد و گفت:
-خیلی ازت خوشش اومده انگاری ، هرچی هم بی محلی میکنی بدتر میشه
+نمیدونم چرا وقتی میدونه من کسی تو زندگیم هست باز دست برنمیداره...
-تو پسر خوشتیپی هستی ، طبیعیه که نخواد همچین کیسی و از دست بده.لبخندی زدم و برای اینکه این بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه گفتم:
+کاری با من داشتید جناب کاویانی؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_57 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_هفت
با اینکه همتا نبود اما از اینکه شیوا انقدر خودش رو به من نزدیک میکرد عذاب وجدان میگرفتم.بعد از چند دقیقه شیوا با پیراهن کوتاه قرمز وارد خونه شد و با لبخندی که رو لباش بود بهم نزدیک شد و بوسه ای روی گونم گذاشت ، خودم و یکم عقب کشیدم که یکم جا خورد اما طبق معمول به روی خودش نیاورد..
-سلااام کاوه چطوری عزیزدلممم؟
+سلام ممنونم ، از این طرفا؟
-بیرون کار داشتم سمت خونه تو بودم حدس زدم توام داری میای شرکت برای جلسه گفتم بیام دنبالت .
+ممنونم نیازی نبود خودم میومدم
-عع چقدر سخت میگیری کاوه ، من منتظر میمونم تا حاضر بشی.بدون اینکه منتظر تعارف من بمونه روی مبل نشست و پاهاش رو انداخت روی هم ، اگه همتا بود مطمعنم اول شیوا رو میکشت و بعد موهای من رو میکند.رفتم داخل اتاق و کت شلوار سورمه ای رنگی و که تازه خشک شویی برام آورده بود رو همراه پیراهن سفیدی پوشیدم ،..بعد از بستن کراوات از اتاق رفتم بیرون و شیوا با دیدنم از روی مبل بلند شد و با قدم های آهسته اومد سمتم .
-خیلی خوشتیپ شدی ، مطمعنم از خونه که پات رو بزاری بیرون همه نگاه ها روی تو ِ..لبخند کجی زدم و نگاهی به ساعتم انداختم
+بهتره بریم تا دیر نشده ، دلم نمیخواد بد قولی کنم.
-مثل همیشه آن تایمی، بریم
شیوا جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش از خونه خارج شدم ، به اصرار شیوا با ماشین اون رفتیم و چون حوصله بحث نداشتم چیزی نگفتم .اگه همتا تو زندگیم نبود شیوا طلعه مناسبی برای من بود که کارام رو زودتر پیش ببرم اما الان دیگه شرایط این نبود پا بدم به خواسته شیوا.
یکم از خونه دور شدیم که شیوا شروع کرد به حرف زدن.
-اولین باری که دیدمت حس کردم سال هاست که میشناسمت
+منو! چرا؟
-نمیدونم حس خاصی بهم دست میداد از دیدنت ، که بعدش متوجه شدم زن و داری.!
سکوت کردم و نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم که شاید بفهمه نمیخوام باهاش هم کلام بشم اما متاسفانه متوجه این چیزا نمیشد و ادامه داد:
-دوسش داری؟
+همتارو ! معلومه که دوسش دارم اون تموم زندگی منه.
-حس نمیکنی خیلی نسبت بهش بالاتری؟ مخصوصا از موقعیت اجتماعی.
+بستگی داره تو زندگی الویت هایی که از همسرت داری چه چیزایی باشه ، برای من مهمه که زنم خط قرمز داشته باشه.دلم میخواد مثل الان که پیشش نیستم خیالم از این بابت راحت باشه که اون میتونه از خودش مراقبت کنه ، من تو چشمای همتا که نگاه میکنم نجابت رو میبینم و این برای من اندازه دنیا می ارزه..
پوفی کشید و سرعت ماشین رو زیاد تر کرد ، معلوم حسابی از اینکه من اینطوری پشت همتا در اومدم حرصش گرفته و عصبانی شده ، برام مهم نبود چون منم همین و میخواستم.بعد از نیم ساعت رسیدیم به شرکت تازه تاسیسمون و باهم دیگه وارد اونجا شدیم ، از همین اول بسم الله شرکت حسابی جا افتاده بود و شیخ های عرب میومدن .تا به هر نحوی باهامون شریک بشن اما به گفته کاویانی اصلا نیازی به این موضوع نبود..وارد اتاق جلسه شدیم ، انگاری ما دیرتر از همه رسیده بودیم چون به محض ورود ما جلسه رسمی شد و همه سکوت کردن .تا کاویانی از برنامه هایی که داره بگه ، اخرین جمله ای که گفت باعث شد شاخکام فعال بشه..
-اگه این پروژه رو به ثمر برسونیم دکتر حسابی روی ما حساب باز میکنه.اسم دکتر و زیاد شنیده بودم اما هیچکس اونو به غیر از کاویانی ندیده بود و برای همه در حد یه اسم بود اما با این حال همه ازش حساب میبردن و جرات نداشتن پاشون رو کج بزارن .این روزا باید همه تلاشم رو میکردم که به چشم کاویانی بیام تا بتونم به دکتر برسم ، قبل از اومدن با سرهنگ که صحبت میکردم ازم خواست کمی کارارو سریع تر جلو ببرم.بعد از تموم شدن جلسه کاویانی به من اشاره کرد که بمونم و منم چشمام رو به علامت باشه روی هم گذاشتم ، شیوا موقع رفتن اومد کنارم و دستشو حلقه کرد دور دستم و گفت:
-بریم عزیزم؟
کاویانی: شیوا جان شما تشریف ببرید ما یکم دیگه کار داریم.
-خب میتونم منتظر بمونم.کاویانی خواست جوابش رو بده که خودم با جدیت گفتم:
+مرسی شیوا خانم نیازی نیست تا اینجا هم زحمت کشیدید..
-باشه پس هر طور راحتی ، بعدا میبینمت
+خداحافظ..بالاخره همه رفتن و ما دوتا موندیم ، با کلافگی روی صندلی نشستم و سرم رو گرفتم توی دستام که صدای خنده کاویانی بلند شد و گفت:
-خیلی ازت خوشش اومده انگاری ، هرچی هم بی محلی میکنی بدتر میشه
+نمیدونم چرا وقتی میدونه من کسی تو زندگیم هست باز دست برنمیداره...
-تو پسر خوشتیپی هستی ، طبیعیه که نخواد همچین کیسی و از دست بده.لبخندی زدم و برای اینکه این بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه گفتم:
+کاری با من داشتید جناب کاویانی؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_58 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_هشت
-به من بگو کوروش ، اینطوری راحت ترم کاوه
+هر طور که صلاح میدونی ، در خدمتم
-به گوشم رسیده کیومرث برنامه داره سر رادمنش و بکنه زیر اب...با اینکه خودم خبر داشتم ، با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
-من میخوام جلو این موضوع رو بگیرم و تنها راه برای این کار برداشتن کیومرث از سر راهمونه..
+کیومرث از شما حرف شنوی داره به نظرتون بهتر نیست که باهاش صحبت کنید.
-نه کاوه این حرف از تو بعیده ، جدا از این موضوع اون بیشتر از قد و قوارش از خیلی چیزا خبر داره..این حرفش مثل یه آژیر تو مغزم صدا داد ، کیومرث از خیلی چیزا خبر داره و الان برای کاویانی تبدیل شده به یه تهدید و میخواد هرچی زودتر از شرش خلاص بشه..
لبخندی زدم و گفتم :
+درسته ، کمکی از دست من برمیاد؟
-تو پسر با عرضه ای هستی و من خیلی بهت اعتماد دارم .اما کافی نیست برای اعتماد بیشتر نیاز دارم خودتو بهم ثابت کنم
+هرچی باشه چشم بسته قبول میکنم.
-میخوام تو با آدمایی که در اختیارت داری سرشو بکنی زیر آب ، جوری که انگار نه انگار همچین آدمی وجود داشته.
+بسپارید به من همه چیو ، فقط زمانش رو به من بگید !
-فردا شب میخوام کار تموم شده باشه
+حتما
نیم ساعتی اونجا موندم و بعدش با راننده کاویانی برگشتم خونه ، باید با سرهنگ ارتباط برقرار میکردم و جوری که هیچکس متوجه نشه کیومرث و برگردونیم ایران ، آدم ترسویی بود و به خوبی میشد ازش حرف کشید
امیدوار بودم که سرهنگ قبول کنه.وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم لب تاب رو روشن کردم و با سرهنگ تماس تصویری گرفتم ، مطمعن بودم به هیچ عنوان نمیتونن منو شنود کنن.چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره تماس وصل شد و چهره سرهنگ روی لب تاپ نمایان شد .
-سلام کاوه جان ،چه خبر پسرم
+سلام جناب سرهنگ ببخشید بد موقع مزاحم شدم ، باید راجع به قضیه مهمی باهاتون صحبت کنم .
-گوشم با توِ..همه صحبت های کاویانی رو برای جناب سرهنگ تعریف کردم و در نهایت ایده ای که میخواستم انجام بدیم رو گرفتم ،
سرهنگ با دقت به حرفام گوش داد و ازم خواست تا شب صبر کنم که جواب قطعی رو بهم بده..دلم میخواست یه جوری خبر از همتا بگیرم اما روم نمیشد ، قرار بود تا مدتی چندتا مامور مراقبش باشن تا زمانی که مطمعن بشن همه چی امنه، اما از طرفی دام نمیخواست متوجه رابطه ای که بین ما پیش اومده بشه.تا شب سعی کردم حسابی فکر کنم که اگه سرهنگ قبول کرد همه چی رو بی نقص انجام بدم ،حدس میزدم که موافقت کنه چون کشتن کیومرث کار درستی نبود.حسابی خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که برم پایین تا یه چیزی بخورم ، دلم برای دستپخت همتا لک زده بود
کِی این دوری تموم میشد ؟این دختر روح و روان منو درگیر خودش کرده بود و تصور اینکه تو زندگیم نباشه هم باعث حال بدم میشد .چایی ای برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم ،کاویانی داشت کم کم به من نزدیک میشد و این یعنی من دارم به آخرای این ماجرا میرسم .با صدای تماسی که از لب تاپ شنیدم به سرعت خودم رو به طبقه بالا رسوندم و تماس رو برقرار کردم.
+سلام سرهنگ
-کاوه جان من نمیتونم زیاد صحبت کنم من هماهنگی هارو انجام دادم و با پیشنهادت موافقت شد..فردا حدود ۷،۸ نفر آدم برات میفرسته و همشون از طرف کاویانی هست.از بین اینا فقط و فقط سامان و محمد رو انتخاب من و بقیه رو مرخص کن ..اونا از بچه های خودمونن و کاملا نسبت به ماجرا توجیه شدن ..
+ممنونم شب بخیر
-شب بخیر..قبل از هرکاری من باید به یه نحوی کیومرث رو بکشم خونه خودم که فکر میکنم در این مورد کاویانی بتونه کمکم کنه.
گوشیم و برداشتم تماس رو با کاویانی برقرار کردم ..
-به سلام کاوه جان
+سلام ببخشید بد موقع تماس گرفتم
-ای بابا تو که هنوز با من رودروایسی داری!
خنده کوتاهی کردم و گفتم :
+من برنامه رو برای فردا چیدم فقط اینکه من اینجا آدم های زیادی ندارم اگه شما کمکم کنی خیلی خوب میشه..
-حتما اصلا راجع به این موضوع نگران نباش ، فردا تا ظهر پیشتن..
+موضوع بدی اینکه کیومرث رو شما به بهونه گرفتن یه سری مدارک مهم بفرستید پیش من..یکم دیگه باهاش صحبت کردم و بعد از اینکه به همه خواسته های من جواب مثبت داد خداحافظی کردیم..صبح که چشمام و باز کردم اولین تصویری که اومد جلوی چشمم کیومرث بود ، اگ میدونست امروز قراره براش چه اتفاقی بیفته ،صد در صد بی سر و صدا خودش رو میکشت و پاش رو اینجا نمیذاشت.دوش آب خنکی گرفتم که یکم از استرسام کم کنه و ذهنم باز بشه،تقریبا یکی از قدم های مهم این عملیات امروز داشت انجام میشد .و این یعنی کمی نزدیک شدن به پایان ماجرا و یک قدم نزدیک شدن به همتا…..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_58 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_هشت
-به من بگو کوروش ، اینطوری راحت ترم کاوه
+هر طور که صلاح میدونی ، در خدمتم
-به گوشم رسیده کیومرث برنامه داره سر رادمنش و بکنه زیر اب...با اینکه خودم خبر داشتم ، با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
-من میخوام جلو این موضوع رو بگیرم و تنها راه برای این کار برداشتن کیومرث از سر راهمونه..
+کیومرث از شما حرف شنوی داره به نظرتون بهتر نیست که باهاش صحبت کنید.
-نه کاوه این حرف از تو بعیده ، جدا از این موضوع اون بیشتر از قد و قوارش از خیلی چیزا خبر داره..این حرفش مثل یه آژیر تو مغزم صدا داد ، کیومرث از خیلی چیزا خبر داره و الان برای کاویانی تبدیل شده به یه تهدید و میخواد هرچی زودتر از شرش خلاص بشه..
لبخندی زدم و گفتم :
+درسته ، کمکی از دست من برمیاد؟
-تو پسر با عرضه ای هستی و من خیلی بهت اعتماد دارم .اما کافی نیست برای اعتماد بیشتر نیاز دارم خودتو بهم ثابت کنم
+هرچی باشه چشم بسته قبول میکنم.
-میخوام تو با آدمایی که در اختیارت داری سرشو بکنی زیر آب ، جوری که انگار نه انگار همچین آدمی وجود داشته.
+بسپارید به من همه چیو ، فقط زمانش رو به من بگید !
-فردا شب میخوام کار تموم شده باشه
+حتما
نیم ساعتی اونجا موندم و بعدش با راننده کاویانی برگشتم خونه ، باید با سرهنگ ارتباط برقرار میکردم و جوری که هیچکس متوجه نشه کیومرث و برگردونیم ایران ، آدم ترسویی بود و به خوبی میشد ازش حرف کشید
امیدوار بودم که سرهنگ قبول کنه.وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم لب تاب رو روشن کردم و با سرهنگ تماس تصویری گرفتم ، مطمعن بودم به هیچ عنوان نمیتونن منو شنود کنن.چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره تماس وصل شد و چهره سرهنگ روی لب تاپ نمایان شد .
-سلام کاوه جان ،چه خبر پسرم
+سلام جناب سرهنگ ببخشید بد موقع مزاحم شدم ، باید راجع به قضیه مهمی باهاتون صحبت کنم .
-گوشم با توِ..همه صحبت های کاویانی رو برای جناب سرهنگ تعریف کردم و در نهایت ایده ای که میخواستم انجام بدیم رو گرفتم ،
سرهنگ با دقت به حرفام گوش داد و ازم خواست تا شب صبر کنم که جواب قطعی رو بهم بده..دلم میخواست یه جوری خبر از همتا بگیرم اما روم نمیشد ، قرار بود تا مدتی چندتا مامور مراقبش باشن تا زمانی که مطمعن بشن همه چی امنه، اما از طرفی دام نمیخواست متوجه رابطه ای که بین ما پیش اومده بشه.تا شب سعی کردم حسابی فکر کنم که اگه سرهنگ قبول کرد همه چی رو بی نقص انجام بدم ،حدس میزدم که موافقت کنه چون کشتن کیومرث کار درستی نبود.حسابی خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که برم پایین تا یه چیزی بخورم ، دلم برای دستپخت همتا لک زده بود
کِی این دوری تموم میشد ؟این دختر روح و روان منو درگیر خودش کرده بود و تصور اینکه تو زندگیم نباشه هم باعث حال بدم میشد .چایی ای برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم ،کاویانی داشت کم کم به من نزدیک میشد و این یعنی من دارم به آخرای این ماجرا میرسم .با صدای تماسی که از لب تاپ شنیدم به سرعت خودم رو به طبقه بالا رسوندم و تماس رو برقرار کردم.
+سلام سرهنگ
-کاوه جان من نمیتونم زیاد صحبت کنم من هماهنگی هارو انجام دادم و با پیشنهادت موافقت شد..فردا حدود ۷،۸ نفر آدم برات میفرسته و همشون از طرف کاویانی هست.از بین اینا فقط و فقط سامان و محمد رو انتخاب من و بقیه رو مرخص کن ..اونا از بچه های خودمونن و کاملا نسبت به ماجرا توجیه شدن ..
+ممنونم شب بخیر
-شب بخیر..قبل از هرکاری من باید به یه نحوی کیومرث رو بکشم خونه خودم که فکر میکنم در این مورد کاویانی بتونه کمکم کنه.
گوشیم و برداشتم تماس رو با کاویانی برقرار کردم ..
-به سلام کاوه جان
+سلام ببخشید بد موقع تماس گرفتم
-ای بابا تو که هنوز با من رودروایسی داری!
خنده کوتاهی کردم و گفتم :
+من برنامه رو برای فردا چیدم فقط اینکه من اینجا آدم های زیادی ندارم اگه شما کمکم کنی خیلی خوب میشه..
-حتما اصلا راجع به این موضوع نگران نباش ، فردا تا ظهر پیشتن..
+موضوع بدی اینکه کیومرث رو شما به بهونه گرفتن یه سری مدارک مهم بفرستید پیش من..یکم دیگه باهاش صحبت کردم و بعد از اینکه به همه خواسته های من جواب مثبت داد خداحافظی کردیم..صبح که چشمام و باز کردم اولین تصویری که اومد جلوی چشمم کیومرث بود ، اگ میدونست امروز قراره براش چه اتفاقی بیفته ،صد در صد بی سر و صدا خودش رو میکشت و پاش رو اینجا نمیذاشت.دوش آب خنکی گرفتم که یکم از استرسام کم کنه و ذهنم باز بشه،تقریبا یکی از قدم های مهم این عملیات امروز داشت انجام میشد .و این یعنی کمی نزدیک شدن به پایان ماجرا و یک قدم نزدیک شدن به همتا…..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#دوقسمت پنجاه وهفت وپنجاه وهشت
📔دلبر
هیچ وقت هیچ چیزی رو از بابا پنهان نمیکرد و همیشه همه چیز رو به بابا میگفت همه سکوت کرده بودن بابا نگاهی به مامان کرد و گفت دلبر چه شرطی داره خانم؟بگو همه بشنویم معقول باشه همه قبول میکنن خودم هم نمیدونستم مامان میخواد چی از طرفه من بگه مامان گفت دخترم تو این ماجرا از همه بیشتر اذیت شده هرچند الان این موضوعه رضایت دادنه شما ربطی به ازدواجه دلبر با بهزاد نداره شما در ازای دریافته دیه ی چند برابر راضی به رضایت شدین و این ربطی به این ازدواج ندااره امااا دلبر میخواد قبل از اینکه سر سفره ی عقد بشینه اون پسر آزاد شده باشه و سوی زندگیش رفته باشه چون میگه ممکنه شرطه ازدواج رو قبول کنه و بله بگه اما بهزاد بزنه زیر حرفش به هر حال همه میدونیم که دلبر دلش نمیخواد آه و نفرین و ناله ی مادری توی زندگیش باشه دیگه اینکه مهریه ی دلبر صد تا سکه است که قبل از بله گفتن سر عقد باید بهزاد بهش بده دوم اینکه مکان زندگی رو دلبر انتخاب میکنه وحق سکونت با دلبره من همین یه دختر رو دارم نمیتونم راه دور یا دیار غربت بفرستمش حالا اگر موافق هستین که ادامه بدین .زن عمو که توقع نداشت مامان اینقدر صریح وتندحرف بزنه گفت دیه حقه بچه های منه که بی پدر شدن واوناخودشون تمایل دو برابر دیه دادن داشتن وگرنه ما مال مردم خور نیستیم در مورد مهریه هم که صد تا سکه یک جا کی داره بده اونم سر سفره ی عقد بهزاد که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت من میدم مادررر این پولا برای من پولی نیست در مورد آزدایه اون پسره هم باشه من رضایت نامه رو قبل از عقد امضا میکنم که شر اون پسر برای همیشه از زندگیه ما بیرون بره مکان زندگی هم چشممم من قبول میکنم دیگه چی دلبر خانم ؟ مامان نگاهی به من کرد واقعا حرفه دلم رو مامان گفته بود و حرفی نمونده بود بابا گفت حالا که همه راضی هستن صلوات بفرستین
انشالله پایانه غم و ناراحتی باشه و این دو تا جوون خوشبخت بشن همگی صلوات فرستادن دلم پر از غم بود به همین راحتی مسیر زندگیم عوض شده بود و عشقه زندگیم رو برای همیشه از دست داده بودم اون شب گذشت و طبقه خواسته ی بابا ما برای انجام آزمایش و این جور مسایل آماده میشدیم بهزاد صبح زود اومد دنبالم و گفت بریم واسه انجام آزمایشات و مشاوره و این حرفا مهربون شده بود و حرفاش رو به نرمی میزد و دیگه اون حالته تحکم و قلدری رو نداشت گفتم باشه مشکلی نداره اما یادت باشه کنار این کارهای مسخره دنباله پرونده ی رامین هم باشی چون من تا اونو آزاد نبینم بهت بله نمیگم بهزاد که انگار حس پیروزی و غرور میکرد گفت دنبالشم روزی که برای رضایت میریم تو هم باید بیای تا هم خیاله تو راحت بشه هم خیاله من چون اون باید تعهد بده از منو زن و زندگیم دور باشه و آسیبی به تو و زندگیه آینده مون نزنه بالاخره اون یه قاتله کسی که یک بارآدم کشته باشه باز هم میتونه این کار رو بکنه علی الخصوص که با ازدواج منو تو احتمالا ازمون کینه هم میکنه در هر حال باید سفت و سخت ازش تعهد قانونی بگیریم تو هم باید باشی نگاهی پر از غصه و اندوه به بهزاد کردم و گفتم خودت میدونی اون ادم نه قاتله نه میتونه قتلی انجام بده خودت میدونی اون جریان فقط یک اتفاق بود و تو هم بی تقصیر نبودی
بهزاد گفت در هر حال تعهد رو باید بده من نمیتونم زن و زندگیم رورها کنم و برای کار برم این کشور اون کشور در حالی که خیالم جمع نیست و در موردش احساس امنیت واسه تو وزندگیم نمیکنم من نمیتونم ریسک کنم بهزاد حرفه خودش رو میزد و برام جالب بود که خود بهزاد از نظر من آدم خطرناکتری بود تا رامین روزها گذشت ومن هر روز بی میل و بی انگیزه سرشار از غم غصه با بهزاد دنبال کارهای به اصطلاح عروسی بودیم یه روز آزمایش یه روز مشاوره یه روز خرید حلقه و لباس و ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
هیچ وقت هیچ چیزی رو از بابا پنهان نمیکرد و همیشه همه چیز رو به بابا میگفت همه سکوت کرده بودن بابا نگاهی به مامان کرد و گفت دلبر چه شرطی داره خانم؟بگو همه بشنویم معقول باشه همه قبول میکنن خودم هم نمیدونستم مامان میخواد چی از طرفه من بگه مامان گفت دخترم تو این ماجرا از همه بیشتر اذیت شده هرچند الان این موضوعه رضایت دادنه شما ربطی به ازدواجه دلبر با بهزاد نداره شما در ازای دریافته دیه ی چند برابر راضی به رضایت شدین و این ربطی به این ازدواج ندااره امااا دلبر میخواد قبل از اینکه سر سفره ی عقد بشینه اون پسر آزاد شده باشه و سوی زندگیش رفته باشه چون میگه ممکنه شرطه ازدواج رو قبول کنه و بله بگه اما بهزاد بزنه زیر حرفش به هر حال همه میدونیم که دلبر دلش نمیخواد آه و نفرین و ناله ی مادری توی زندگیش باشه دیگه اینکه مهریه ی دلبر صد تا سکه است که قبل از بله گفتن سر عقد باید بهزاد بهش بده دوم اینکه مکان زندگی رو دلبر انتخاب میکنه وحق سکونت با دلبره من همین یه دختر رو دارم نمیتونم راه دور یا دیار غربت بفرستمش حالا اگر موافق هستین که ادامه بدین .زن عمو که توقع نداشت مامان اینقدر صریح وتندحرف بزنه گفت دیه حقه بچه های منه که بی پدر شدن واوناخودشون تمایل دو برابر دیه دادن داشتن وگرنه ما مال مردم خور نیستیم در مورد مهریه هم که صد تا سکه یک جا کی داره بده اونم سر سفره ی عقد بهزاد که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت من میدم مادررر این پولا برای من پولی نیست در مورد آزدایه اون پسره هم باشه من رضایت نامه رو قبل از عقد امضا میکنم که شر اون پسر برای همیشه از زندگیه ما بیرون بره مکان زندگی هم چشممم من قبول میکنم دیگه چی دلبر خانم ؟ مامان نگاهی به من کرد واقعا حرفه دلم رو مامان گفته بود و حرفی نمونده بود بابا گفت حالا که همه راضی هستن صلوات بفرستین
انشالله پایانه غم و ناراحتی باشه و این دو تا جوون خوشبخت بشن همگی صلوات فرستادن دلم پر از غم بود به همین راحتی مسیر زندگیم عوض شده بود و عشقه زندگیم رو برای همیشه از دست داده بودم اون شب گذشت و طبقه خواسته ی بابا ما برای انجام آزمایش و این جور مسایل آماده میشدیم بهزاد صبح زود اومد دنبالم و گفت بریم واسه انجام آزمایشات و مشاوره و این حرفا مهربون شده بود و حرفاش رو به نرمی میزد و دیگه اون حالته تحکم و قلدری رو نداشت گفتم باشه مشکلی نداره اما یادت باشه کنار این کارهای مسخره دنباله پرونده ی رامین هم باشی چون من تا اونو آزاد نبینم بهت بله نمیگم بهزاد که انگار حس پیروزی و غرور میکرد گفت دنبالشم روزی که برای رضایت میریم تو هم باید بیای تا هم خیاله تو راحت بشه هم خیاله من چون اون باید تعهد بده از منو زن و زندگیم دور باشه و آسیبی به تو و زندگیه آینده مون نزنه بالاخره اون یه قاتله کسی که یک بارآدم کشته باشه باز هم میتونه این کار رو بکنه علی الخصوص که با ازدواج منو تو احتمالا ازمون کینه هم میکنه در هر حال باید سفت و سخت ازش تعهد قانونی بگیریم تو هم باید باشی نگاهی پر از غصه و اندوه به بهزاد کردم و گفتم خودت میدونی اون ادم نه قاتله نه میتونه قتلی انجام بده خودت میدونی اون جریان فقط یک اتفاق بود و تو هم بی تقصیر نبودی
بهزاد گفت در هر حال تعهد رو باید بده من نمیتونم زن و زندگیم رورها کنم و برای کار برم این کشور اون کشور در حالی که خیالم جمع نیست و در موردش احساس امنیت واسه تو وزندگیم نمیکنم من نمیتونم ریسک کنم بهزاد حرفه خودش رو میزد و برام جالب بود که خود بهزاد از نظر من آدم خطرناکتری بود تا رامین روزها گذشت ومن هر روز بی میل و بی انگیزه سرشار از غم غصه با بهزاد دنبال کارهای به اصطلاح عروسی بودیم یه روز آزمایش یه روز مشاوره یه روز خرید حلقه و لباس و ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلودوم
بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و من هر روز بیشتر بهشون وابسته تر میشدمـبعضی روزها ناهار مختصری درست میکردیم و باهم میرفتیم سرزمینی که با مونس خریده بودیم.یه روز که رفته بودیم اونجا و حصیری پهن کرده بودیم و هر کدوم تو خیال خودمون بودیم نگاهی به مونس که غرق خیال بود کردم.نمیدونستم داره به چی فکر میکنه شاید به همسر و فرزندهایی که توحسرتش بود اه بلندی کشید یه لحظه دلم برای غریبیش سوخت قلقلکش دادم و گفتم مونس کجا هستی؟ نگاهی بهم کرد و جواب نداد انگار غم بزرگی تو دلش بود اما از بس تو دار بود هیچ وقت چیزی بروز نمیداد یه لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و به طرفش چرخیدم و دستش و گرفتم و گفتم راستی مونس تا به حال عاشق شدی؟ مونس با اخم لبشو گاز گرفت و گفت وا این چه حرفیه ؟امامطمئن بودم یه روز دل مونس لرزیده که اینطور آه میکشه.فردا صبح خواب مونده بودم و با عجله لباس پوشیدم و از تو مطبخ تکه نونی برداشتم و رفتم سمت مریضخونه خیلی دیر کرده بودم و محبورا مسیر خونه تا مریضخونه رو دوییدم وقتی رسیدم اختر خانوم و دیدم تا منو دید به سمتم اومد و گفت کجایی دختر کارت داشتم؟گفتم خواب موندم امروز اخترخانوم گفت منشی دکتر طاعت حامله شده دیگه شوهرش اجازه نمیده بیاد دکتر به همه سپرده براش یه منشی خوب و زبر رو زرنگ پیدا کنن منم تو رو معرفی کردم و کلی از زرنگیت و اخلاقت براش تعریف کردم با حرفهای اختر خانوم دلشوره گرفتم دکتر طاعت یکی از جراحهای سرشناس بود و نه تنها تو اون مریضخونه بلکه تو کل شهر مشهور بود و حسابی سرش شلوغ بودنگران گفتم اختر جون میترسم از پسش برنیام اختر خانوم مشتی به شونه ام زد و گفت خودتو جمع کن دختر یعنی تو بعد این همه مدت از پس شستن یه زخم و یه پانسمان برنمیای ؟! زود باش حالا دکتر نمیاد تا کسی رو معرفی نکردن باید ببرم تو رو پیشش تو دلم آشوب بود ترسیدم نتونم کارم و انجام بدم و کار فعلیمم از دست بدم اما به خدا توکل کردم و دنبال اختر خانوم راه افتادم.دکتر طاعت مردی با قد کوتاه بود که وسط سرش هم کمی خالی بود اون خاکی تر از اونی بود که من فکر میکردم اختر خانوم مچ دستمو گرفته بود و مثل مادری که وساطتت بچه اش و میخواد بکنه با خجالت سرم و پایین انداخته بودم.دکتر همونطور که روپوش میپوشید گفت اختر خانوم چخبر؟ پسر خواهرت چطوره؟اختر خانوم کلی دکتر و دعا کرد و گفت خوبه به مرهمت شما اما من برای عرض دیگه ای خدمتتون رسیدم
این دختر همون منشی ماهر هست که قبلا براتون تعریفشو کردم نازبانو ازدوستای ما هست و دختر خیلی زرنگی هست فکر کنم تو اتاق عمل دیده باشیددکتر گفت خوب از همین الان شروع کنه مسئولیت قبلیش چی میشه؟اختر خانوم گفت خودم اونجا رو اداره میکنم.از همون لحظه کارم و شروع کردم کار سختی نبود دکتر جراحی های کوچیک و سرپا تو همون مطب انجام میداد منم وردستش بودم چند روز گذشت و کارهایی که باید یاد میگرفتم و یاد گرفتم گاهی اختر خانوم بهم سر میزد و تا میدید دکتر ازم راضی هست با خیال راحت برمیگشت روزی هزار بار بابت اینکه با کار کمتر دستمزدم دو برابر شده بودخداروشکر میکردم.وقتی هم که تو خونه بودم اهالی محل برای کارتزریقاتشون می اومدن پیش من و بابت انجام کارشون دستمزد مختصری بهم میدادن.حدود چهل روز از کار کردنم پیش دکتر گذشت و یه روز یه خانوم زیبا و ظریف که کت و دامن کرم رنگ خوش دوختی پوشیده بود بدون توجه به من به سمت اتاق دکتر رفت جلوش دوییدم و تا خواستم حرفی بزنم عطر خوش ادکلنش مستم کرد نگاهی به چشمای خوش فرم و لبهای زیباش کردم و تا خواستم چیزی بگم بدون توجه به من در و باز کرد و وارد اتاق شد گفتم ببخشید دکتر نگاهی به سمت در کرد و گفت سلام این وقت روز کجا بودی؟زن روی صندلی دکتر نشست و بدون اینکه جواب دکتر و بده بادبزن زیباشو از تو کیفش درآورد و مشغول باد زدن خودش شد و گفت حوصله ام سر رفته اومدم ببینم امروز میتونیم باهم ناهار بخوریم و کمی قدم بزنیم هوس چلوکباب کردم دکتر خندید و گفت انگار صف پشت در و ندیدی عزیزم؟! باشه برای جمعه زن اخم کرد و روشو برگردوند دکتر تازه متوجه حضور من لای در شده بوددکتر گفت کاری داری نازبانو؟! گفتم نه فقط ...دستپاچه شده بودم و خودم یکم جمع و جور کردم و گفتم اومدم ببینم شما کاری نداری؟و بدون اینکه جوابی بده در و بستم.زیاد طول نکشید که دکتر از اتاق بیرون اومد اینبار صورتش عصبانی بود با اخم نگاهی به من کرد و با پیچ و تاب دادن به شونه هاش از بین جمعیت رد شد و رفت.دکتر اون روز تا ساعت چهار مریض ویزیت کرد و با یه خسته نباشید از اونجا رفت تا اون روز دکتر و اونقد گرفته ندیده بودم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلودوم
بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و من هر روز بیشتر بهشون وابسته تر میشدمـبعضی روزها ناهار مختصری درست میکردیم و باهم میرفتیم سرزمینی که با مونس خریده بودیم.یه روز که رفته بودیم اونجا و حصیری پهن کرده بودیم و هر کدوم تو خیال خودمون بودیم نگاهی به مونس که غرق خیال بود کردم.نمیدونستم داره به چی فکر میکنه شاید به همسر و فرزندهایی که توحسرتش بود اه بلندی کشید یه لحظه دلم برای غریبیش سوخت قلقلکش دادم و گفتم مونس کجا هستی؟ نگاهی بهم کرد و جواب نداد انگار غم بزرگی تو دلش بود اما از بس تو دار بود هیچ وقت چیزی بروز نمیداد یه لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و به طرفش چرخیدم و دستش و گرفتم و گفتم راستی مونس تا به حال عاشق شدی؟ مونس با اخم لبشو گاز گرفت و گفت وا این چه حرفیه ؟امامطمئن بودم یه روز دل مونس لرزیده که اینطور آه میکشه.فردا صبح خواب مونده بودم و با عجله لباس پوشیدم و از تو مطبخ تکه نونی برداشتم و رفتم سمت مریضخونه خیلی دیر کرده بودم و محبورا مسیر خونه تا مریضخونه رو دوییدم وقتی رسیدم اختر خانوم و دیدم تا منو دید به سمتم اومد و گفت کجایی دختر کارت داشتم؟گفتم خواب موندم امروز اخترخانوم گفت منشی دکتر طاعت حامله شده دیگه شوهرش اجازه نمیده بیاد دکتر به همه سپرده براش یه منشی خوب و زبر رو زرنگ پیدا کنن منم تو رو معرفی کردم و کلی از زرنگیت و اخلاقت براش تعریف کردم با حرفهای اختر خانوم دلشوره گرفتم دکتر طاعت یکی از جراحهای سرشناس بود و نه تنها تو اون مریضخونه بلکه تو کل شهر مشهور بود و حسابی سرش شلوغ بودنگران گفتم اختر جون میترسم از پسش برنیام اختر خانوم مشتی به شونه ام زد و گفت خودتو جمع کن دختر یعنی تو بعد این همه مدت از پس شستن یه زخم و یه پانسمان برنمیای ؟! زود باش حالا دکتر نمیاد تا کسی رو معرفی نکردن باید ببرم تو رو پیشش تو دلم آشوب بود ترسیدم نتونم کارم و انجام بدم و کار فعلیمم از دست بدم اما به خدا توکل کردم و دنبال اختر خانوم راه افتادم.دکتر طاعت مردی با قد کوتاه بود که وسط سرش هم کمی خالی بود اون خاکی تر از اونی بود که من فکر میکردم اختر خانوم مچ دستمو گرفته بود و مثل مادری که وساطتت بچه اش و میخواد بکنه با خجالت سرم و پایین انداخته بودم.دکتر همونطور که روپوش میپوشید گفت اختر خانوم چخبر؟ پسر خواهرت چطوره؟اختر خانوم کلی دکتر و دعا کرد و گفت خوبه به مرهمت شما اما من برای عرض دیگه ای خدمتتون رسیدم
این دختر همون منشی ماهر هست که قبلا براتون تعریفشو کردم نازبانو ازدوستای ما هست و دختر خیلی زرنگی هست فکر کنم تو اتاق عمل دیده باشیددکتر گفت خوب از همین الان شروع کنه مسئولیت قبلیش چی میشه؟اختر خانوم گفت خودم اونجا رو اداره میکنم.از همون لحظه کارم و شروع کردم کار سختی نبود دکتر جراحی های کوچیک و سرپا تو همون مطب انجام میداد منم وردستش بودم چند روز گذشت و کارهایی که باید یاد میگرفتم و یاد گرفتم گاهی اختر خانوم بهم سر میزد و تا میدید دکتر ازم راضی هست با خیال راحت برمیگشت روزی هزار بار بابت اینکه با کار کمتر دستمزدم دو برابر شده بودخداروشکر میکردم.وقتی هم که تو خونه بودم اهالی محل برای کارتزریقاتشون می اومدن پیش من و بابت انجام کارشون دستمزد مختصری بهم میدادن.حدود چهل روز از کار کردنم پیش دکتر گذشت و یه روز یه خانوم زیبا و ظریف که کت و دامن کرم رنگ خوش دوختی پوشیده بود بدون توجه به من به سمت اتاق دکتر رفت جلوش دوییدم و تا خواستم حرفی بزنم عطر خوش ادکلنش مستم کرد نگاهی به چشمای خوش فرم و لبهای زیباش کردم و تا خواستم چیزی بگم بدون توجه به من در و باز کرد و وارد اتاق شد گفتم ببخشید دکتر نگاهی به سمت در کرد و گفت سلام این وقت روز کجا بودی؟زن روی صندلی دکتر نشست و بدون اینکه جواب دکتر و بده بادبزن زیباشو از تو کیفش درآورد و مشغول باد زدن خودش شد و گفت حوصله ام سر رفته اومدم ببینم امروز میتونیم باهم ناهار بخوریم و کمی قدم بزنیم هوس چلوکباب کردم دکتر خندید و گفت انگار صف پشت در و ندیدی عزیزم؟! باشه برای جمعه زن اخم کرد و روشو برگردوند دکتر تازه متوجه حضور من لای در شده بوددکتر گفت کاری داری نازبانو؟! گفتم نه فقط ...دستپاچه شده بودم و خودم یکم جمع و جور کردم و گفتم اومدم ببینم شما کاری نداری؟و بدون اینکه جوابی بده در و بستم.زیاد طول نکشید که دکتر از اتاق بیرون اومد اینبار صورتش عصبانی بود با اخم نگاهی به من کرد و با پیچ و تاب دادن به شونه هاش از بین جمعیت رد شد و رفت.دکتر اون روز تا ساعت چهار مریض ویزیت کرد و با یه خسته نباشید از اونجا رفت تا اون روز دکتر و اونقد گرفته ندیده بودم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوسوم
صبح فرداش رفتم مریضخونه اتاق دکتر و مرتب کردم و پنجره رو باز کردم تا هوای تازه بیاد داخل اتاق و برگشتم که بیام بیرون اختر خانوم و دیدم که با صورت گرفته می اومد سمتم گفتم چیزی شده؟ گفت نه شیفت شب بودم خسته ام وقت داری باهم بریم یکم قدم بزنیم گفتم بریم ولی باید زود برگردم تا دکتر نیومده.اختر خانوم گفت نازبانو بهتره برگردی سر کار قبلیت با تعجب گفتم خطایی از من سر زده؟اختر خانوم که اصرار منو دید گفت نه جانم معلومه تو کاری نکردی اما اونطور که فهمیدم قراره برادر خانوم دکتر کار تو رو انجام بده وا رفتم خبر بدی بود روی پول اون کارحساب کرده بودم به اختر گفتم امیدوارم کارقبلیمو از دست نداده باشم اختر خندید و گفت این قدر پکر نباش دختر رو به اختر کردم و گفتم مطمئنم همسر دکترعذرم و خواسته اختر که انگار از همه چیز باخبر بود گفت چه فرقی میکنه کی باعثش شده مهم اینه دکتر رک و راست عذرتو خواسته بعد پاکتی از تو کیفش درآورد و گفت حقوق کامل این ماهت هست گرفتارتر از اونی بودم که غرور بخرج بدم و قبول نکنم.دمغ دستمو دراز کردم و پاکت و گرفتم و تو کیفم گذاشتم و به سر کار قبلیم برگشتم اما ته دلم کار کردن با دکتر طاعت و بیشتر دوست داشتم اما چاره ای نبود من زن مطلقه ای بودم که هر زنی از بودن من کنارشوهرش حق داشت احساسح خطر کنه.من بدون هیچ دلخوری حق و به همسر دکتر دادم و سعی کردم همه چی رو فراموش کنم چند بار از سر کنجکاوی از سالنی که مطب دکتر طاعت اونجا بود رد شدم اما دیدم زن میانسالی بعنوان منشی اونجاس و خبری از برادرزن دکتر نبود اما حرفی به اختر نزدم که بیشتر از این خجالت زده نشه.طاهره گاه و بیگاه با پسر کوچیکش به دیدن دایه رضوان میرفت یه روز اومد و گفت آقا نامه ای به منیژه داده و ازش خواسته تا از حسین خواهش کنه تا بیاد تکلیف منیره رو روشن کنه و طلاقش بده اما منیژه نوشته بود که بهش ربطی نداره و هیج کاری برای منیره انجام نمیده اما برای خوشبختی حسین هر کاری ازدستش بر بیاد انجام میده و از بین همسایه هاشون دختر خوبی هم براش انتخاب کرده.شب عید بود و همه تو تکاپو بودن
خانوم جون خونه اش و به طاهره وابراهیم سپرد و پیش ما اومد باهم خونه تکونی رو شروع کردیم.خانم جون با کمک زن عمو رو کوزه ها سبزه انداختن و روش نارنج گذاشتن و در یک ظرف نقل مغزدار ریختند و کنار سفره هفت سین گذاشتن
بچه ها با خوشحالی دور سفره هفت سین می چرخیدن و ذوق میکردن به غیر از حقوق ناچیزم از مریض خونه عیدی کمی هم گرفتم و بچه ها رو نونوار کردم.موقع تحویل سال با زدن نقاره تو کوچه ها اعلام میکردن چون خیلی از کوچه ها هنوز برق نداشتن تو محله های پولدار که ساکنینش پولدار بودن پول میدادن و محله رو چراغونی میکردن اما ما هنوز برق نداشتیم.بلاخره عید شد و اولین کسایی که به دیدنمون اومدن طاهره و ابراهیم بودن خانوم جون که پسر طاهره رو خیلی دوست داشت اولین عیدی رو به علی اصغر دادطاهره اجازه گرفت از خانوم جون و گفت اگه اجازه میدین من ایام عید برم پیش خواهرم رضوان بیچاره با این اتفاقها امسال عید نداره پسرهاش رفتن و نیر هم که تنها همدمش بود با کارهایی که کرده از چشم رضوان افتاده.زن عمو بجای خانوم جون با طعنه گفت آره حتما برو عیده دیگه پسر خواهرت اکبر آقا رو هم اونجا میبینی طاهره با بغض گفت اکبر چند ماه یه بارم سری بهشون نمیزنه راستش اخرین باری که اونجا رفته بودن سر غذا دادن بچه ها وجیهه رو ترش کرده بود و به اکبر گفته بود مادرت سر غذا دادن و تربیت بچه هام دخالت میکنه اکبر هم لج کرده و کمتر میادطاهره رفت خونه رضوان و ابراهیم هم به ده برگشت.پرویز هم برای دیدن آق بانو اومد و مادرش و برای دیدن اقوام بردمرحمت و نسیبه برای عیددیدنی خونه ما اومدن و با خودش یه سبزه عیدی اوردن عحب صفایی داشت.زن عمو و خانوم جون هم به هفت تا بچه اون دوتا هوو عیدی دادن روزهای اول عید خانواده ها با لباسهای نو به دیدن هم میرفتن فردای اون روز هم ما به دیدن اونا رفتیم.خانوم جون یه کوزه شب بو ازحیاط برداشت و باهم راهی شدیم وقتی در زدیم بچه ها با ذوق از اینکه کسی برای عیددیدنی به خونشون رفته جلوی در جمع شدن خودشون هم با روی باز از ما استقبال کردن.خونه کوچکیشون نصف خونه ما هم نمیشد و تنها فرش خرسک رنگ و رو رفته ای که وسط اتاق پهن بود از تمیزی برق میزد و وسط اتاق ردیفی سبزه و گل چیده بودن و تو یه مجمع بزرگ آرد نخودچی و شکر ریخته بودن و دورش قاشق گذاشته بودن برای ما که تنها مهمون مهمشون بودیم گندم برشته و چای هم اوردن در نهایت سادگی صفای زیادی داشت اون عید دیدنی ها
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوسوم
صبح فرداش رفتم مریضخونه اتاق دکتر و مرتب کردم و پنجره رو باز کردم تا هوای تازه بیاد داخل اتاق و برگشتم که بیام بیرون اختر خانوم و دیدم که با صورت گرفته می اومد سمتم گفتم چیزی شده؟ گفت نه شیفت شب بودم خسته ام وقت داری باهم بریم یکم قدم بزنیم گفتم بریم ولی باید زود برگردم تا دکتر نیومده.اختر خانوم گفت نازبانو بهتره برگردی سر کار قبلیت با تعجب گفتم خطایی از من سر زده؟اختر خانوم که اصرار منو دید گفت نه جانم معلومه تو کاری نکردی اما اونطور که فهمیدم قراره برادر خانوم دکتر کار تو رو انجام بده وا رفتم خبر بدی بود روی پول اون کارحساب کرده بودم به اختر گفتم امیدوارم کارقبلیمو از دست نداده باشم اختر خندید و گفت این قدر پکر نباش دختر رو به اختر کردم و گفتم مطمئنم همسر دکترعذرم و خواسته اختر که انگار از همه چیز باخبر بود گفت چه فرقی میکنه کی باعثش شده مهم اینه دکتر رک و راست عذرتو خواسته بعد پاکتی از تو کیفش درآورد و گفت حقوق کامل این ماهت هست گرفتارتر از اونی بودم که غرور بخرج بدم و قبول نکنم.دمغ دستمو دراز کردم و پاکت و گرفتم و تو کیفم گذاشتم و به سر کار قبلیم برگشتم اما ته دلم کار کردن با دکتر طاعت و بیشتر دوست داشتم اما چاره ای نبود من زن مطلقه ای بودم که هر زنی از بودن من کنارشوهرش حق داشت احساسح خطر کنه.من بدون هیچ دلخوری حق و به همسر دکتر دادم و سعی کردم همه چی رو فراموش کنم چند بار از سر کنجکاوی از سالنی که مطب دکتر طاعت اونجا بود رد شدم اما دیدم زن میانسالی بعنوان منشی اونجاس و خبری از برادرزن دکتر نبود اما حرفی به اختر نزدم که بیشتر از این خجالت زده نشه.طاهره گاه و بیگاه با پسر کوچیکش به دیدن دایه رضوان میرفت یه روز اومد و گفت آقا نامه ای به منیژه داده و ازش خواسته تا از حسین خواهش کنه تا بیاد تکلیف منیره رو روشن کنه و طلاقش بده اما منیژه نوشته بود که بهش ربطی نداره و هیج کاری برای منیره انجام نمیده اما برای خوشبختی حسین هر کاری ازدستش بر بیاد انجام میده و از بین همسایه هاشون دختر خوبی هم براش انتخاب کرده.شب عید بود و همه تو تکاپو بودن
خانوم جون خونه اش و به طاهره وابراهیم سپرد و پیش ما اومد باهم خونه تکونی رو شروع کردیم.خانم جون با کمک زن عمو رو کوزه ها سبزه انداختن و روش نارنج گذاشتن و در یک ظرف نقل مغزدار ریختند و کنار سفره هفت سین گذاشتن
بچه ها با خوشحالی دور سفره هفت سین می چرخیدن و ذوق میکردن به غیر از حقوق ناچیزم از مریض خونه عیدی کمی هم گرفتم و بچه ها رو نونوار کردم.موقع تحویل سال با زدن نقاره تو کوچه ها اعلام میکردن چون خیلی از کوچه ها هنوز برق نداشتن تو محله های پولدار که ساکنینش پولدار بودن پول میدادن و محله رو چراغونی میکردن اما ما هنوز برق نداشتیم.بلاخره عید شد و اولین کسایی که به دیدنمون اومدن طاهره و ابراهیم بودن خانوم جون که پسر طاهره رو خیلی دوست داشت اولین عیدی رو به علی اصغر دادطاهره اجازه گرفت از خانوم جون و گفت اگه اجازه میدین من ایام عید برم پیش خواهرم رضوان بیچاره با این اتفاقها امسال عید نداره پسرهاش رفتن و نیر هم که تنها همدمش بود با کارهایی که کرده از چشم رضوان افتاده.زن عمو بجای خانوم جون با طعنه گفت آره حتما برو عیده دیگه پسر خواهرت اکبر آقا رو هم اونجا میبینی طاهره با بغض گفت اکبر چند ماه یه بارم سری بهشون نمیزنه راستش اخرین باری که اونجا رفته بودن سر غذا دادن بچه ها وجیهه رو ترش کرده بود و به اکبر گفته بود مادرت سر غذا دادن و تربیت بچه هام دخالت میکنه اکبر هم لج کرده و کمتر میادطاهره رفت خونه رضوان و ابراهیم هم به ده برگشت.پرویز هم برای دیدن آق بانو اومد و مادرش و برای دیدن اقوام بردمرحمت و نسیبه برای عیددیدنی خونه ما اومدن و با خودش یه سبزه عیدی اوردن عحب صفایی داشت.زن عمو و خانوم جون هم به هفت تا بچه اون دوتا هوو عیدی دادن روزهای اول عید خانواده ها با لباسهای نو به دیدن هم میرفتن فردای اون روز هم ما به دیدن اونا رفتیم.خانوم جون یه کوزه شب بو ازحیاط برداشت و باهم راهی شدیم وقتی در زدیم بچه ها با ذوق از اینکه کسی برای عیددیدنی به خونشون رفته جلوی در جمع شدن خودشون هم با روی باز از ما استقبال کردن.خونه کوچکیشون نصف خونه ما هم نمیشد و تنها فرش خرسک رنگ و رو رفته ای که وسط اتاق پهن بود از تمیزی برق میزد و وسط اتاق ردیفی سبزه و گل چیده بودن و تو یه مجمع بزرگ آرد نخودچی و شکر ریخته بودن و دورش قاشق گذاشته بودن برای ما که تنها مهمون مهمشون بودیم گندم برشته و چای هم اوردن در نهایت سادگی صفای زیادی داشت اون عید دیدنی ها
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوچهارم
چند روز بعد طاهره از خونه فخر السادات اومد و گفت منیژه برای عید نامه داده و خبر داده که حسین دختری از همسایه هاشونو برای ازدواج انتخاب کرده و همه اونچه بهش گذشته رو صادقانه به عروس گفته اونم قبول کرده و عقد کردن.منیره هم گفته باید در جواب نامه منیژه بنویسید حالا که حسین ازدواج کرده بیاد بعد این همه مدت تکلیف منو هم معلوم کنه و طلاقم بده اما رضوان نزاشته و گفته شاید حسین و رضا جری بشن و کاردستت بدن زن عمو که دست بردار نبود گفت چخبر از پسر خواهرت؟ به دیدن مادرش اومد؟هر چه نباشه دو زن تو اون خونه چشم به راه دیدنش هستن طاهره آهی کشید و گفت والا چی بگم که انگار این وجیهه هم اقبالی نداشت.زن بیچاره با دوتا بچه هاش تنها اومد و گفت اکبر با رفیقاش برای گشت و گذرا رفته به اطراف شهر...طاهره ادامه داد وجیهه با چشم گریون گفت اکبر بی خبر از همه از نظام بیرون اومده و پولی رو که تو این مدت جمع کرده بودیم با یه خراز شریک شده و حالا هم باهاش حسابی صمیمی شده و بیشتر وقتش و با اون میگذرونه اکبر شبها مست به خونه میاد و لاابالی شده باتعجب فقط به دهن طاهره نگاه میکردم تو اون سه سالی که طلاق گرفته بودم خبرهای عجیبی از این خونواده میشنیدم
اما اونچه رو که الان داشتم از اکبرمیشنیدم نمیتونستم باور کنم اکبر زمانی که شوهر من بود با اینکه علاقه ای به کار کردن تو نظام نداشت اما تعهد به کارش داشت با وجود بی علاقگیش به من تا جایی که میتونست همراهمیم میکرد تو رفت و آمدها با همه ظلمی که بهم کرده بود اما نمیتونستم منکر اخلاق های خوبش باشم.برام قابل درک نبود که چطور امکان داره یه نفر اینطور سقوط کنه
رو به خانوم جون کردم و گفتم عجیبه بین این اکبر و اون اکبری که روزی همسر من بود هیچ شباهتی وجود ندارهـ.یادمه اکبر خارج از محیط کارش حتی یه دوست هم نداشت زن عمو گفت تو چراناراحتی؟! بزار به همه ثابت بشه که اون چه آدم بی اخلاقی هست.طاهره گفت فخر السادات میگه از بس این وجیهه بهش بی تفاوت هست و محبتی بهش نمیکنه اینطور شده بارها به اکبر گفته من فقط از روی حس ترحم زنت شدم به زن عمو گفتم بلاخره اکبر پدر بچه های منه نمیشه که اینومنکر شد دلم نمیخواد وقتی بچه هام بزرگ شدن شرم کنن از اینکه پدرشون اونه خانوم جون سری تکون داد و گفت خدا اهلش کنه اما من یه چیزی رو فهمیدم اکبر بعد یه زمانی سیر نزول گرفته با اینکه به ما بد کرد اما دعا میکنم براش که بیشتر از این پیش نره.زن عمو گفت الکی خودتو خسته نکنید حالا که فهمیدم وجیهه هم اونو دوست نداره حال و روزش بدتر از اینم میشه.کسی که یه بار پا روی زن و سه بچه اش گذاشته بازم میتونه هر چقد عشق وجیهه تو دلش قوی باشه اما علاقه یکطرفه تهش همینه.اکبر جوونی نکرده بود و حالا با وجود ۵ تا بچه طعم لذتهای جوونی رو چشیده خانوم جون برخلاف همیشه که با زن عمو مخالف بوداینبار با تکون دادن سرش حرفهاشو تایید کردزن عمو ادامه داد از قدیم گفتن شغال میدوئه یا زوزه میکشه؟ گفتن ازاین دم بریده هر چی بگی برمیاد! حالا تماشا کنید که این اکبر چیکارا که نمیکنه خانوم جون لبشو گزید و به طاهره اشاره کردمیخواست به زن عمو حالی کنه که بیشتر از این ادامه نده.طاهره ناراحت شد و بچه اش و بغل کرد و به حیاط رفت طلعت با حرص گفت مادرجان یکم مراعات بکن هر چی هم بشه اکبر خواهر زاده طاهره هست هر چقد هم به ما بدی کرده باشه عزیز خانواده اش هست.خانوم جون تا طاهره رو دور دید به زن عمو گفت حق با تو هست دختر آفتاب مهتاب ندیده ما رو گرفتن و بعد اون همه سختی دادن با سه تا بچه و با تحقیر برش گردوندزن عمو پاهاش و دراز کرد و گفت حالا من بخوام حرفی بزنم میگید طاهره مظلومه گناه داره.خانوم جون گفت ماه سلطان بگذریم طاهره چه گناهی کرده که کنایه های ما رو باید تحمل کنه بعد با آه گفت هلاکت آدمای ساده همیشه راحتتر ازآدمای هفت خط هست خدا عقل کسی رو زائل نکنه.خانوم جون گفت اکبر خشت اول و که همون ازدواجش بود. و کج گذاشت علی خدا بیامرز به پدر اکبر گفته بود که من میخوام بچه ها جلسه معارفه داشته باشن خب پسر نادون وقتی نازبانو رو هم کُف خودت ندیدی میگفتی نمیخوام مگه یه عمر زندگی تعارف داره؟زن عمو پوزخخندی زد و گفت تا دلت بخواد از این مردها دیدم میگن خب اینو که مورد پسند خونواده ام هست میگیرم بعد هم این گوشه و اون گوشه به عیش و خوشگذرونی مشغول میشم زن بیچاره هم بپرد و بشوید و بزاید
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوچهارم
چند روز بعد طاهره از خونه فخر السادات اومد و گفت منیژه برای عید نامه داده و خبر داده که حسین دختری از همسایه هاشونو برای ازدواج انتخاب کرده و همه اونچه بهش گذشته رو صادقانه به عروس گفته اونم قبول کرده و عقد کردن.منیره هم گفته باید در جواب نامه منیژه بنویسید حالا که حسین ازدواج کرده بیاد بعد این همه مدت تکلیف منو هم معلوم کنه و طلاقم بده اما رضوان نزاشته و گفته شاید حسین و رضا جری بشن و کاردستت بدن زن عمو که دست بردار نبود گفت چخبر از پسر خواهرت؟ به دیدن مادرش اومد؟هر چه نباشه دو زن تو اون خونه چشم به راه دیدنش هستن طاهره آهی کشید و گفت والا چی بگم که انگار این وجیهه هم اقبالی نداشت.زن بیچاره با دوتا بچه هاش تنها اومد و گفت اکبر با رفیقاش برای گشت و گذرا رفته به اطراف شهر...طاهره ادامه داد وجیهه با چشم گریون گفت اکبر بی خبر از همه از نظام بیرون اومده و پولی رو که تو این مدت جمع کرده بودیم با یه خراز شریک شده و حالا هم باهاش حسابی صمیمی شده و بیشتر وقتش و با اون میگذرونه اکبر شبها مست به خونه میاد و لاابالی شده باتعجب فقط به دهن طاهره نگاه میکردم تو اون سه سالی که طلاق گرفته بودم خبرهای عجیبی از این خونواده میشنیدم
اما اونچه رو که الان داشتم از اکبرمیشنیدم نمیتونستم باور کنم اکبر زمانی که شوهر من بود با اینکه علاقه ای به کار کردن تو نظام نداشت اما تعهد به کارش داشت با وجود بی علاقگیش به من تا جایی که میتونست همراهمیم میکرد تو رفت و آمدها با همه ظلمی که بهم کرده بود اما نمیتونستم منکر اخلاق های خوبش باشم.برام قابل درک نبود که چطور امکان داره یه نفر اینطور سقوط کنه
رو به خانوم جون کردم و گفتم عجیبه بین این اکبر و اون اکبری که روزی همسر من بود هیچ شباهتی وجود ندارهـ.یادمه اکبر خارج از محیط کارش حتی یه دوست هم نداشت زن عمو گفت تو چراناراحتی؟! بزار به همه ثابت بشه که اون چه آدم بی اخلاقی هست.طاهره گفت فخر السادات میگه از بس این وجیهه بهش بی تفاوت هست و محبتی بهش نمیکنه اینطور شده بارها به اکبر گفته من فقط از روی حس ترحم زنت شدم به زن عمو گفتم بلاخره اکبر پدر بچه های منه نمیشه که اینومنکر شد دلم نمیخواد وقتی بچه هام بزرگ شدن شرم کنن از اینکه پدرشون اونه خانوم جون سری تکون داد و گفت خدا اهلش کنه اما من یه چیزی رو فهمیدم اکبر بعد یه زمانی سیر نزول گرفته با اینکه به ما بد کرد اما دعا میکنم براش که بیشتر از این پیش نره.زن عمو گفت الکی خودتو خسته نکنید حالا که فهمیدم وجیهه هم اونو دوست نداره حال و روزش بدتر از اینم میشه.کسی که یه بار پا روی زن و سه بچه اش گذاشته بازم میتونه هر چقد عشق وجیهه تو دلش قوی باشه اما علاقه یکطرفه تهش همینه.اکبر جوونی نکرده بود و حالا با وجود ۵ تا بچه طعم لذتهای جوونی رو چشیده خانوم جون برخلاف همیشه که با زن عمو مخالف بوداینبار با تکون دادن سرش حرفهاشو تایید کردزن عمو ادامه داد از قدیم گفتن شغال میدوئه یا زوزه میکشه؟ گفتن ازاین دم بریده هر چی بگی برمیاد! حالا تماشا کنید که این اکبر چیکارا که نمیکنه خانوم جون لبشو گزید و به طاهره اشاره کردمیخواست به زن عمو حالی کنه که بیشتر از این ادامه نده.طاهره ناراحت شد و بچه اش و بغل کرد و به حیاط رفت طلعت با حرص گفت مادرجان یکم مراعات بکن هر چی هم بشه اکبر خواهر زاده طاهره هست هر چقد هم به ما بدی کرده باشه عزیز خانواده اش هست.خانوم جون تا طاهره رو دور دید به زن عمو گفت حق با تو هست دختر آفتاب مهتاب ندیده ما رو گرفتن و بعد اون همه سختی دادن با سه تا بچه و با تحقیر برش گردوندزن عمو پاهاش و دراز کرد و گفت حالا من بخوام حرفی بزنم میگید طاهره مظلومه گناه داره.خانوم جون گفت ماه سلطان بگذریم طاهره چه گناهی کرده که کنایه های ما رو باید تحمل کنه بعد با آه گفت هلاکت آدمای ساده همیشه راحتتر ازآدمای هفت خط هست خدا عقل کسی رو زائل نکنه.خانوم جون گفت اکبر خشت اول و که همون ازدواجش بود. و کج گذاشت علی خدا بیامرز به پدر اکبر گفته بود که من میخوام بچه ها جلسه معارفه داشته باشن خب پسر نادون وقتی نازبانو رو هم کُف خودت ندیدی میگفتی نمیخوام مگه یه عمر زندگی تعارف داره؟زن عمو پوزخخندی زد و گفت تا دلت بخواد از این مردها دیدم میگن خب اینو که مورد پسند خونواده ام هست میگیرم بعد هم این گوشه و اون گوشه به عیش و خوشگذرونی مشغول میشم زن بیچاره هم بپرد و بشوید و بزاید
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
هر گاه توانستید افکار منفی خود را با افکار مثبت جایگزین کنید، راحت تر می توانید کارهای مثبت فرزندتان را ببینید و کارهایی که شما را آزار می دهند، نادیده بگیرید.
سعی کنید به خاطر بسپارید که اگر فرزند شما باعث ناراحتی تان می شود، بدین معنی نیست که بد و شیطان است. بلکه معنی آن صرفا این است که دیدگاه و خط مشی او با دیدگاه و خط مشی شما متفاوت است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سعی کنید به خاطر بسپارید که اگر فرزند شما باعث ناراحتی تان می شود، بدین معنی نیست که بد و شیطان است. بلکه معنی آن صرفا این است که دیدگاه و خط مشی او با دیدگاه و خط مشی شما متفاوت است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
خاطره از دوره دانشجویی: مادر یعقوب لیث صفاری از چه نظر در تاریخ معروف است؟
در دوره دانشجویی؛ زمانی که در دانشگاه تهران تحصیل می کردم؛ روزی امتحان تاریخ داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد، ولی او فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت. سوال این بود: مادر یعقوب لیث صفاری از چه نظر در تاریخ معروف است؟
از هر کدام از هم کلاسی هایم پرسیدم نمی دانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت! اما به راستی هیچ کس چیزی نمی دانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او، از مهارتش در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواری، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از تقوا و عبادت هایش و اخلاق و رفتارِ شایسته بانویی چون او... خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم!
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت. چند روز بعد برای دریافت نتیجه امتحان رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب، منبع و سند تاریخی، نامی از مادر یعقوب لیث صفاری برده نشده است.
پاسخ صحیح نمی دانم بود. همه شما چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: نمی دانم. ملتی که فکر می کند، همه چیز می داند، ناآگاه است. بِروید با کلمه زیبای نمی دانم آشنا شوید، زیرا فردا، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاطره از مرحوم باستانی پاریزی
در دوره دانشجویی؛ زمانی که در دانشگاه تهران تحصیل می کردم؛ روزی امتحان تاریخ داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد، ولی او فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت. سوال این بود: مادر یعقوب لیث صفاری از چه نظر در تاریخ معروف است؟
از هر کدام از هم کلاسی هایم پرسیدم نمی دانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت! اما به راستی هیچ کس چیزی نمی دانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او، از مهارتش در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواری، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از تقوا و عبادت هایش و اخلاق و رفتارِ شایسته بانویی چون او... خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم!
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت. چند روز بعد برای دریافت نتیجه امتحان رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب، منبع و سند تاریخی، نامی از مادر یعقوب لیث صفاری برده نشده است.
پاسخ صحیح نمی دانم بود. همه شما چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: نمی دانم. ملتی که فکر می کند، همه چیز می داند، ناآگاه است. بِروید با کلمه زیبای نمی دانم آشنا شوید، زیرا فردا، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاطره از مرحوم باستانی پاریزی
👏4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوپنجم
اون شب کنار بچه هام خوابیدم خیلی از شبها از اینکه خواهر و برادر ناتنی بچه هام تو آسایش هستن و کنار پدر دارن زندگی عادی میکنن بعد بچه های من اینطور تو عذاب هستن قلبم به درد می اومد اما حالا میدیدم حال و روزدوقلوهای وجیهه مهناز و مهدی بهتر از بچه های من نیست.روزهای من پر کار و سخت میگذشت.از وقتی که دکتر طاعت عذرم و خواسته بود و من مجبور بودم به سر کار قبلیم برگردم انگیزه ام از دست داده بودم
اما چون به اون حقوق نیاز داشتم مجبورا باید ادامه میدادم اما حکمتی تو اون بود که من خبر نداشتم با گذشت زمان به اوضاع عادت کردم و سرگرم کارم شدم گاهی تو مریض خونه از تیغ تیز نگاههای زشت در امان نبودم مردهای بوالهوسی بودن که تا میفهمیدن مطلقه ام پیشنهادهای جورواجور و بی شرمانه بهم میدادن که خسته ام میکردن اما هر طور بود از شرافتم دفاع میکردم تموم فکر و ذکر من و مونس این بود که اندازه ساخت دو اتاق رو زمینمون پول جمع کنیم.سرگرمی روزهای تعطیلمون هم این بود طاهره بیاد شهر و بره خونه فخر السادات و برامون خبر تازه بیاره طاهره به روز خوشحال اومد و گفت اکبر به دیدن رضوان رفته و پنهون از چشم فخرالسادات دست و پای خواهرم و بوسیده و گفته اون موقع که فهمیدم تو مادرمی توشرایط بدی بودم و به تو ظلم کردم حالا میخوام تموم اون روزها رو برات جبران کنم.طاهره با شوق گفت باید رضوان و ببینید انگار ده سال جوونتر شده نمیدونید با چه شوقی غذا درست میکنه و برای زن و بچه اکبرمیبره خداروشکر که این اتفاق کمی از تلخ کامی خواهرم کم کرده خانوم جون با شنیدن از حرفها دستهاشو بالا برد و گفت خداروشکر الهی همه تو صلح و آرامش و صفا باشن انشاءالله خدا آرامش از دست رفته این خونواده رو برگردونه.زن عمو که همیشه به همه چی بدبین بود گفت خدا بخیر کنه.یه روز کارم تو مریضخونه تا بعد از ظهر طول کشید حتی فرصت ناهارخوردن هم نکردم موقع برگشتن تو حیاط دکتر طاعت و دیدم از وقتی عذرم و خواسته بود تا اون روز باهاش روبرو نشده بودم و تصمیم گرفتم به یه سلام خشک و خالی بسنده کنم.به هم چشم تو چشم شدیم و دستپاچه سلامی به دکتر دادم و رد شدم دکتر با خوشرویی جوابم و داد و گفت چطوری نازبانو؟ یه لحظه وایسا کارت دارم چند روزه میخوام ببینمت اما از بس درگیرم فراموش میکنم.فکر کردم به خاطر اخراجم میخواد عذرخواهی بکنه بی میل وایسادم اما دکتر بدون یادآوری اتفاقهای گذشته گفت تو دختر زرنگی هستی منم ازت خیلی راضی بودم و همونطور که به طرف ماشینش میرفت ادامه داد یکی از همکارام تو یه مریضخونه دیگه نیاز به منشی داره که تو کار پانسمان مثل تو مهارت داشته باشه.بعد همونطور که در ماشین و باز میکرد مکثی کرد و کاغذ و قلمی از کیفش دراورد و آدرسی روش نوشت و گفت فردا صبح برو به این آدرس و بگو طاعت منو فرستاده خودمم یه روز در هفته اونجا جراحی دارم وقتی اومدم خودمم سفارشتو میکنم.کاغد و گرفتم و نگاهی به کاغذ کردم و رُک گفتم دکتر اینکار و برای کسی دیگه جور کنیدمیترسم مثل دفعه قبل از اینجا رونده و از اونجا مونده بشم.دکتر خندید و گفت پر چونگی نکن حقوقش خوبه اگه کارت خوب باشه دکتر حتما نگهت میداره اما برای اطمینان یه هفته مرخصی بگیر اگه با دکتر کریمی به توافق رسیدی اونوقت بمون اونجا اگه هم دوست نداشتی برگرد سر کارت کاغذ و تو کیفم گذاشتم و خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.از اتفاقهای سر کار تو خونه حرفی نمیزدم.دلم نمیخواست اونا رو درگیر کنم اما تصمیم داشتم در مورد این پیشنهاد و تغییر محل کارم با خانوم جون مشورت کنم به خونه که رسیدم با ولع غذا خوردم و با بچه هام مشغول شدم و بعد با مونس و طلعت پشت دار قالی نشستم اما نای خفت زدن نداشتم طلعت گفت بلند شو دختر امروز خیلی خسته ای انگار بلند شدم و یه بالش برداشتم و کنار اتاق گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای زن عمو که میگفت دختر بلند شو خوبیت نداره دم غروب بخوابی بیدار شدم.ملک ناز هم تازه رسیده بود بجز روزهای تعطیل نمیتونستم درست و حسابی با خواهرم درد و دل کنم
هم من سرگرم کار بودم و هم اون سرگرم درس خوندن سال اخر متوسطه بود و در شرف گرفتن دیپلم طبیعی ملک ناز که حال منو دید با اینکه خودش خسته بود اما شروع کردن مالیدن شونه هام فکری به سرم زد و صورت ملک ناز و بوسیدم و چادرمو سرم انداختم و به خونه اخترخانوم رفتم.میخواستم در مورد پیشنهاد دکتر اول با اون مشورت کنم اختر خانوم تا پیشنهاد دکتر و شنید گفت حتما برو و سر و گوشی آب بده.خدا رو چه دیدی شاید اونجا بهتر از اینجا باشه من فردا کارهای مرخصیت و انجام میدم روز بعد به آدرسی که دکتر داده بود رفتم.مریضخونه جدید دور تر بود و باید با ماشین میرفتم.از دیدن مریضخونه به اون بزرگی شوکه شدم پرسون پرسون اتاق دکتری رو که دکتر طاعت اسم و آدرسش و داده بود پیدا کردم
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوپنجم
اون شب کنار بچه هام خوابیدم خیلی از شبها از اینکه خواهر و برادر ناتنی بچه هام تو آسایش هستن و کنار پدر دارن زندگی عادی میکنن بعد بچه های من اینطور تو عذاب هستن قلبم به درد می اومد اما حالا میدیدم حال و روزدوقلوهای وجیهه مهناز و مهدی بهتر از بچه های من نیست.روزهای من پر کار و سخت میگذشت.از وقتی که دکتر طاعت عذرم و خواسته بود و من مجبور بودم به سر کار قبلیم برگردم انگیزه ام از دست داده بودم
اما چون به اون حقوق نیاز داشتم مجبورا باید ادامه میدادم اما حکمتی تو اون بود که من خبر نداشتم با گذشت زمان به اوضاع عادت کردم و سرگرم کارم شدم گاهی تو مریض خونه از تیغ تیز نگاههای زشت در امان نبودم مردهای بوالهوسی بودن که تا میفهمیدن مطلقه ام پیشنهادهای جورواجور و بی شرمانه بهم میدادن که خسته ام میکردن اما هر طور بود از شرافتم دفاع میکردم تموم فکر و ذکر من و مونس این بود که اندازه ساخت دو اتاق رو زمینمون پول جمع کنیم.سرگرمی روزهای تعطیلمون هم این بود طاهره بیاد شهر و بره خونه فخر السادات و برامون خبر تازه بیاره طاهره به روز خوشحال اومد و گفت اکبر به دیدن رضوان رفته و پنهون از چشم فخرالسادات دست و پای خواهرم و بوسیده و گفته اون موقع که فهمیدم تو مادرمی توشرایط بدی بودم و به تو ظلم کردم حالا میخوام تموم اون روزها رو برات جبران کنم.طاهره با شوق گفت باید رضوان و ببینید انگار ده سال جوونتر شده نمیدونید با چه شوقی غذا درست میکنه و برای زن و بچه اکبرمیبره خداروشکر که این اتفاق کمی از تلخ کامی خواهرم کم کرده خانوم جون با شنیدن از حرفها دستهاشو بالا برد و گفت خداروشکر الهی همه تو صلح و آرامش و صفا باشن انشاءالله خدا آرامش از دست رفته این خونواده رو برگردونه.زن عمو که همیشه به همه چی بدبین بود گفت خدا بخیر کنه.یه روز کارم تو مریضخونه تا بعد از ظهر طول کشید حتی فرصت ناهارخوردن هم نکردم موقع برگشتن تو حیاط دکتر طاعت و دیدم از وقتی عذرم و خواسته بود تا اون روز باهاش روبرو نشده بودم و تصمیم گرفتم به یه سلام خشک و خالی بسنده کنم.به هم چشم تو چشم شدیم و دستپاچه سلامی به دکتر دادم و رد شدم دکتر با خوشرویی جوابم و داد و گفت چطوری نازبانو؟ یه لحظه وایسا کارت دارم چند روزه میخوام ببینمت اما از بس درگیرم فراموش میکنم.فکر کردم به خاطر اخراجم میخواد عذرخواهی بکنه بی میل وایسادم اما دکتر بدون یادآوری اتفاقهای گذشته گفت تو دختر زرنگی هستی منم ازت خیلی راضی بودم و همونطور که به طرف ماشینش میرفت ادامه داد یکی از همکارام تو یه مریضخونه دیگه نیاز به منشی داره که تو کار پانسمان مثل تو مهارت داشته باشه.بعد همونطور که در ماشین و باز میکرد مکثی کرد و کاغذ و قلمی از کیفش دراورد و آدرسی روش نوشت و گفت فردا صبح برو به این آدرس و بگو طاعت منو فرستاده خودمم یه روز در هفته اونجا جراحی دارم وقتی اومدم خودمم سفارشتو میکنم.کاغد و گرفتم و نگاهی به کاغذ کردم و رُک گفتم دکتر اینکار و برای کسی دیگه جور کنیدمیترسم مثل دفعه قبل از اینجا رونده و از اونجا مونده بشم.دکتر خندید و گفت پر چونگی نکن حقوقش خوبه اگه کارت خوب باشه دکتر حتما نگهت میداره اما برای اطمینان یه هفته مرخصی بگیر اگه با دکتر کریمی به توافق رسیدی اونوقت بمون اونجا اگه هم دوست نداشتی برگرد سر کارت کاغذ و تو کیفم گذاشتم و خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.از اتفاقهای سر کار تو خونه حرفی نمیزدم.دلم نمیخواست اونا رو درگیر کنم اما تصمیم داشتم در مورد این پیشنهاد و تغییر محل کارم با خانوم جون مشورت کنم به خونه که رسیدم با ولع غذا خوردم و با بچه هام مشغول شدم و بعد با مونس و طلعت پشت دار قالی نشستم اما نای خفت زدن نداشتم طلعت گفت بلند شو دختر امروز خیلی خسته ای انگار بلند شدم و یه بالش برداشتم و کنار اتاق گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای زن عمو که میگفت دختر بلند شو خوبیت نداره دم غروب بخوابی بیدار شدم.ملک ناز هم تازه رسیده بود بجز روزهای تعطیل نمیتونستم درست و حسابی با خواهرم درد و دل کنم
هم من سرگرم کار بودم و هم اون سرگرم درس خوندن سال اخر متوسطه بود و در شرف گرفتن دیپلم طبیعی ملک ناز که حال منو دید با اینکه خودش خسته بود اما شروع کردن مالیدن شونه هام فکری به سرم زد و صورت ملک ناز و بوسیدم و چادرمو سرم انداختم و به خونه اخترخانوم رفتم.میخواستم در مورد پیشنهاد دکتر اول با اون مشورت کنم اختر خانوم تا پیشنهاد دکتر و شنید گفت حتما برو و سر و گوشی آب بده.خدا رو چه دیدی شاید اونجا بهتر از اینجا باشه من فردا کارهای مرخصیت و انجام میدم روز بعد به آدرسی که دکتر داده بود رفتم.مریضخونه جدید دور تر بود و باید با ماشین میرفتم.از دیدن مریضخونه به اون بزرگی شوکه شدم پرسون پرسون اتاق دکتری رو که دکتر طاعت اسم و آدرسش و داده بود پیدا کردم
❤6
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوششم
اون یه مرد بلند قد و مسن بود خیلی مسن تر از دکتر طاعت دکتر کریمی اونقدر جدی و خشک بود که همون لحظه اول دست و پامو گم کردم و نتونستم درست و حسابی خودمو معرفی کنم.دکتر کریمی نگاهی بهم کرد و با جدیت گفت دکتر طاعت گفته سابقه پرستاری تو اتاق عمل هم داری و تا اومدم توضیح بدم کارم اونجا در چه حد بود ادامه داد برای من سر وقت اومدن خیلی مهمه منشی قبلیمو برای اینکه ادم منظم و دقیقی نبوداخراج کردم دلت و هم به معرفت خوش نکن که من تو کار ملاحظه هیچ کس و نمیکنم با استرس خودمو جمع و جور کردم و گفتم چند روزی در خدمتتون هستم اگه راضی بودید ادامه میدم اگه نه برمیگردم سر کار قبلی خودم دکتر لیستی رو داد دستم و گفت طبق همین لیست مریضها رو بفرست بیان تو اگه اینجاموندنی شدی خودت باید هر صبح بری این لیست و از دربان مریضخونه بگیری بیرون رفتم یه صندلی آهنی توراهرو بود نه میزی بود نه چیزی که بتونم وسایلمو روش بزارم مجبورا روی صندلی نشستم و لیست و روی پاهام گذاشتم و بلند اولین اسم و صدا زدم و فرستادم داخل دکتر بهم میگفت برای بعضی هاشون وقت عمل بنویسم و بدم دستشون ساعت ده صبح دکتر از مطب بیرون اومد و گفت بجنب دختر جان با تعجب گفتم کجا؟ دکتر منتظر من نموندو راه افتاد و همونطور که میرفت گفت اتاق عمل با شنیدن اتاق عمل پاهام سست شد اما بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و به اتاق عمل رفتم.دکتر بعدخوش و بش و احوالپرسی باهمکاراش رو به بهشون کرد و گفت نازبانو دستیار جدید منه تو مریضخونه قبلی هم تو اتاق عمل کار کرده.دستام به وضوح میلرزید تو مخمصه بدی گیر کرده بودم همونطور که لباس میپوشید رو به زن جوونی کرد و گفت خانوم مستوفی کارهایی که باید نازبانو انجام بده رو بهش بگوخانوم مستوفی که زن زیبا و قد بلندی بود بالبخند دستی به شونه ام زد و گفت چطوری دختر جون؟محو آرایش سنگین صورتش شدم آرایشش حتی از عروسهای اون زمون هم بیشتر بودمستوفی اول با حوصله شستن و استریل کردن وسایل کار دکتر کریمی و بهم یاد دادبعد اسم وسایل و بهم گفت و بعد همونطور که خمیازه میکشید گفت اکثرا پرستارها تو اتاق عمل هستن و کمک میکنن اما بعضی دکتراوردستشونم میارن تا برای عملهای سرپایی مطب آماده باشن اوایل دهه چهل بود و زنها با کلی تلاش توانایی های زیادی برای حضور تو عرصه کار و اجتماع بدست اورده بودن شنیده بودم بعضی از زنها برای ادامه تحصیل به کشورهای اروپایی میرن و بعد تموم شدن درسشون برمیگردن و دوشادوش مردها کار میکنن اما هنوز هم جو جامعه مردسالارانه بودکار تو مریض خونه جدید و بیشتر دوست داشتم تجربه متفاوت و شیرینی بود برام دکتر کریمی با همه بد اخلاقی هاش خیلی دلسوز بود و تا از شرایط من باخبر شد گفت اگه دوست داری یه روز درمیون عصرها بیا مطب شخصی من اونجا هم کار کن.از شنیدن حقوقی که بهم پیشنهاد داد میخواستم بال دربیارم چشم بسته قبول کردم.حقوق اولم و که گرفتم برای بچه ها از بازار کباب خریدم و با ذوق به خونه رفتم از بخت خوش طاهره و ابراهیم همراه خانوم جون به خونه ما اومده بودن.بعد خوردن کباب طاهره و ابراهیم راهی خونه فخر السادات شدن عصر طاهره با چشم گریون خبر باور نکردنی رو اورد که از شنیدنش خشکم زد.طاهره گفت که اکبر خونه اشو تو قمار باخته بود و دست از پا درازتر با زن و بچه اش به خونه فخر السادات برگشته ازشنیدن اون خبر هممون شوکه شدیم نمیدونم چی شده بود که اکبر با وجودعشق زندگیش کنارش به یه باره داشت سقوط میکردطاهره گریه میکرد و میگفت با قربون صدقه رفتن از رضوان بیچاره همه پس اندازش و که یه عمر جمع کرده بود گرفت و رفت.وجیهه میگفت تو مستی اعتراف کرده که طلاهای اونم تو قمار باخته یاد روزهایی افتادم که از زور نداری وقتی بچه هام چیزی میخواستن و شرمنده میشدم دست به آسمون بلند میکردم و از خدا میخواستم تقاص دل سوخته امو از اکبر و وجیهه بگیره اما الان تحمل شنیدن این ها رو نداشتم خانوم جون با شنیدن این خبر محکم رو دستش زد و گفت باید زودتر از اینا هواسشون بهش بود.من اما نگران آینده بچه هام بودم که اسم اکبر تا ابد بعنوان پدر دنبالشون بودطلعت گفت آقا باقر کاری نکرد براش؟طاهره با ناراحتی گفت آقا که انگار لال شده هیچی نمیگه صبح از خونه بیرون میزنه و کسی نمیدونه کجا میره شب برمیگرده.خدا روشکر میکردم که سرم به کار گرم بود و گرنه از فکر این چیزها دیوونه میشدم.کارم تو مریضخونه سخت نبود و اتاق عمل شیرین ترین لحظه های کار کردنم بود وسایل ومیشستم و روی حرارت خشک میکردم و میپیچیدم لای دستمال گاهی هم تو گوش و حلق مریضها قطره میچکاندم کسی نمیدونست که من پرستار تجربی هستم و کارمو از نشستن پشت اتاق عمل شروع کردم.تو مطب هم از دکتر کار شست و شوی گوش یاد گرفتم و گاهی بهش کمک میکردم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوششم
اون یه مرد بلند قد و مسن بود خیلی مسن تر از دکتر طاعت دکتر کریمی اونقدر جدی و خشک بود که همون لحظه اول دست و پامو گم کردم و نتونستم درست و حسابی خودمو معرفی کنم.دکتر کریمی نگاهی بهم کرد و با جدیت گفت دکتر طاعت گفته سابقه پرستاری تو اتاق عمل هم داری و تا اومدم توضیح بدم کارم اونجا در چه حد بود ادامه داد برای من سر وقت اومدن خیلی مهمه منشی قبلیمو برای اینکه ادم منظم و دقیقی نبوداخراج کردم دلت و هم به معرفت خوش نکن که من تو کار ملاحظه هیچ کس و نمیکنم با استرس خودمو جمع و جور کردم و گفتم چند روزی در خدمتتون هستم اگه راضی بودید ادامه میدم اگه نه برمیگردم سر کار قبلی خودم دکتر لیستی رو داد دستم و گفت طبق همین لیست مریضها رو بفرست بیان تو اگه اینجاموندنی شدی خودت باید هر صبح بری این لیست و از دربان مریضخونه بگیری بیرون رفتم یه صندلی آهنی توراهرو بود نه میزی بود نه چیزی که بتونم وسایلمو روش بزارم مجبورا روی صندلی نشستم و لیست و روی پاهام گذاشتم و بلند اولین اسم و صدا زدم و فرستادم داخل دکتر بهم میگفت برای بعضی هاشون وقت عمل بنویسم و بدم دستشون ساعت ده صبح دکتر از مطب بیرون اومد و گفت بجنب دختر جان با تعجب گفتم کجا؟ دکتر منتظر من نموندو راه افتاد و همونطور که میرفت گفت اتاق عمل با شنیدن اتاق عمل پاهام سست شد اما بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و به اتاق عمل رفتم.دکتر بعدخوش و بش و احوالپرسی باهمکاراش رو به بهشون کرد و گفت نازبانو دستیار جدید منه تو مریضخونه قبلی هم تو اتاق عمل کار کرده.دستام به وضوح میلرزید تو مخمصه بدی گیر کرده بودم همونطور که لباس میپوشید رو به زن جوونی کرد و گفت خانوم مستوفی کارهایی که باید نازبانو انجام بده رو بهش بگوخانوم مستوفی که زن زیبا و قد بلندی بود بالبخند دستی به شونه ام زد و گفت چطوری دختر جون؟محو آرایش سنگین صورتش شدم آرایشش حتی از عروسهای اون زمون هم بیشتر بودمستوفی اول با حوصله شستن و استریل کردن وسایل کار دکتر کریمی و بهم یاد دادبعد اسم وسایل و بهم گفت و بعد همونطور که خمیازه میکشید گفت اکثرا پرستارها تو اتاق عمل هستن و کمک میکنن اما بعضی دکتراوردستشونم میارن تا برای عملهای سرپایی مطب آماده باشن اوایل دهه چهل بود و زنها با کلی تلاش توانایی های زیادی برای حضور تو عرصه کار و اجتماع بدست اورده بودن شنیده بودم بعضی از زنها برای ادامه تحصیل به کشورهای اروپایی میرن و بعد تموم شدن درسشون برمیگردن و دوشادوش مردها کار میکنن اما هنوز هم جو جامعه مردسالارانه بودکار تو مریض خونه جدید و بیشتر دوست داشتم تجربه متفاوت و شیرینی بود برام دکتر کریمی با همه بد اخلاقی هاش خیلی دلسوز بود و تا از شرایط من باخبر شد گفت اگه دوست داری یه روز درمیون عصرها بیا مطب شخصی من اونجا هم کار کن.از شنیدن حقوقی که بهم پیشنهاد داد میخواستم بال دربیارم چشم بسته قبول کردم.حقوق اولم و که گرفتم برای بچه ها از بازار کباب خریدم و با ذوق به خونه رفتم از بخت خوش طاهره و ابراهیم همراه خانوم جون به خونه ما اومده بودن.بعد خوردن کباب طاهره و ابراهیم راهی خونه فخر السادات شدن عصر طاهره با چشم گریون خبر باور نکردنی رو اورد که از شنیدنش خشکم زد.طاهره گفت که اکبر خونه اشو تو قمار باخته بود و دست از پا درازتر با زن و بچه اش به خونه فخر السادات برگشته ازشنیدن اون خبر هممون شوکه شدیم نمیدونم چی شده بود که اکبر با وجودعشق زندگیش کنارش به یه باره داشت سقوط میکردطاهره گریه میکرد و میگفت با قربون صدقه رفتن از رضوان بیچاره همه پس اندازش و که یه عمر جمع کرده بود گرفت و رفت.وجیهه میگفت تو مستی اعتراف کرده که طلاهای اونم تو قمار باخته یاد روزهایی افتادم که از زور نداری وقتی بچه هام چیزی میخواستن و شرمنده میشدم دست به آسمون بلند میکردم و از خدا میخواستم تقاص دل سوخته امو از اکبر و وجیهه بگیره اما الان تحمل شنیدن این ها رو نداشتم خانوم جون با شنیدن این خبر محکم رو دستش زد و گفت باید زودتر از اینا هواسشون بهش بود.من اما نگران آینده بچه هام بودم که اسم اکبر تا ابد بعنوان پدر دنبالشون بودطلعت گفت آقا باقر کاری نکرد براش؟طاهره با ناراحتی گفت آقا که انگار لال شده هیچی نمیگه صبح از خونه بیرون میزنه و کسی نمیدونه کجا میره شب برمیگرده.خدا روشکر میکردم که سرم به کار گرم بود و گرنه از فکر این چیزها دیوونه میشدم.کارم تو مریضخونه سخت نبود و اتاق عمل شیرین ترین لحظه های کار کردنم بود وسایل ومیشستم و روی حرارت خشک میکردم و میپیچیدم لای دستمال گاهی هم تو گوش و حلق مریضها قطره میچکاندم کسی نمیدونست که من پرستار تجربی هستم و کارمو از نشستن پشت اتاق عمل شروع کردم.تو مطب هم از دکتر کار شست و شوی گوش یاد گرفتم و گاهی بهش کمک میکردم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوهفتم
دکتر گاهی زودتر یا سر وقت حقوقم و میداد منم خرجمون و جدا میکردم و بقیه رو پس انداز میکردم دیگه طاهره هم دل و دماغی برای رفتن به خونه فخر السادات نداشت و بعضی وقتا میگفت کاش حیا و خجالت مانع نمیشد و خواهرم می اومد و من میدیدمش اما هممون میدونستیم اینکار شدنی نیست.دلم برای نیر پرمیکشید و نمیتونستم از دلتنگی اون با کسی حرفی بزنم روزی نبود که به نیر فکر نکنم و بعضی وقتا از طاهره میپرسیدم نیر در مورد من ازت نمیپرسه طاهره هم میگفت اون بعد تنبیه سرداب حسابی چشمش ترسیده و سرش به کار خودش گرمه.بالاخره طاهره باز دلش تاب نیاورد و به دیدن دایه رضوان رفت و وقتی برگشت با قیافه ناراحت گفت میگن وجیهه مرض فکر گرفته و دائم تو خوابه و گاهی با جیغ از خواب میپره و وقتهایی هم که بیداره به یه گوشه خیره میشه طبیب گفته افسردگی داره اما عمه بی بی میگه دعایی شده خانوم جون با شنیدن حرفهای طاهره گفت دختر بیچاره، معلوم بودکنار این مرد لاابالی به این روز میفته.طاهره گفت خدا به نیر خیر بده یک تنه به همه کارا میرسه حتی مهناز و مهدی رو ترو خشک میکنه طاهره با غمی که توچهره اش بود گفت نمیدونم این قمار چی بود که زندگی اکبر و نابود کردزن عمو گفت ماشاءالله اکبر دو تا مادر داشت چرا حواسشونو جمع نکردن؟طاهره گفت والا بیچاره وجیهه چند بار بهشون هشدار داده بود اما فخر السادات اعتنایی نکرده بود و آقا هم گفتم که مدتهاس با اهالی اون خونه کاری نداره رضوان هم که تنهایی کاری از دستش بر نمی اومدملک ناز گفت چخبر از منیره؟طاهره گفت هیچی منیره که هم با دیدم اوضاع اونا دندون سر جیگر گذاشته تا ببینه تکلیف اکبر چی میشه منیره دیگه خودش وفراموش کرده میگه کار هر شبم شده منتظر بمونم تا نصف شب رفقای الوات اکبر نعششو در حالیکه تا خرخره خورده بیارن بندازن پشت در و من و نیر با هم اکبر و بیاریم لب حوض و آبی به صورتش بزنیم و بعد ببریمش اتاقش خانوم جون همون طور که به یه نقطه خیره شده بودگفت بیچاره اقا باقر طاهره گفت مرد بیچاره کمرش شکست به رضوان گفته بخاطر از دستت دادن مالمون ناراحت نیستم ناراحتیم از اینه که اکبر و از دست دادیم از اونطرف اوضاع ما روز به روز بهتر میشد درسته تو رفاه کامل نبودیم اما به سختی روزهای اول جداییم هم نبودبا کمک ملک ناز و طلعت و مونس قالی چهارم و هم انداختیم.همسایه دیوار به دیوارمون میخواست خونشو بفروشه ماهم زمین و فروختیم و پولی که پس انداز کرده بودیم روی اون گذاشتیم و اون خونه رو خریدیم.خونه خیلی کوچیک بود اما دیوار بینشو خراب کردیم و قاطی خونه خودمون کردیم حالا دیگه به اندازه کافی جا داشتیم.هیچ وقت اون روزها روفراموش نمیکنم اون خونه برامون ارزش خاصی داشت انگار یه سرزمین و فتح کرده بودیمکمونس بیچاره با اینکه قوزدرآورده بود اما به قالی بافی عادت کرده بود اما من تو مریضخونه انقد خسته میشدم که دیگه نا و نفسی برای قالی بافی نداشتم.ملک ناز خانوم تمام عیاری شده بود و روزی نبود که خواستگار در خونه ما رو نزنه اما نه خودش نه خانوم جون زیر بار نمیرفتن ملک ناز قصد داشت معلم بشه و هر موقع زن عمو بهش میگفت سنت بگذره پژمرده میشی و دیگه خواهان نخواهی داشت میخندید ومیگفت وقتی معلم بشم اونموقع رجال میان خواستگاریم زن عمو اخمی میکرد ومیگفت به همین خیال باش اما طلعت با مهربانی مادرانه نگاه پر عشقی بهش میکرد و میگفت خدا رو چه دیدی؟دخترم هم خوشگل هست هم با کمالات شایدقسمت ملک ناز هم با بزرگان گره خورده یه روز ظهر ظرف ناهارم و درآوردم و به طرف حیاط بیمارستان رفتم.همین که خواستم از در بیرون برم ناگهان با زن دکتر طاعت که قبلا دیده بودمش روبرو شدم دست یه دختر بچه رو گرفته بود و به طرف راهرو میرفت.تا اونجایی که من میدونستم دکتر طاعت بچه نداشت فقط یه سلام دادم و رد شدم اونقدر سردجوابمو داد که مطمینم اصلا منو نشناخت تو حیاط خانوم مستوفی رودیدم و خواستم ازش بپرسم خانوم دکتر طاعت و میشناسه اما حرفمو خوردم و ترجیح دادم با کار نسجیده دوباره کارمو از دست ندم.تو این اوضاع فهمیدم اکبر گرفتار مواد شده و چندین بار نیر اونو موقع مصرف تریاک دیده.طاهره میگفت ازوقتی که رضوان و فخر السادات این خبر و از نیر شنیدن پاک ناامید شدن از دردانه ای که روزی سرش دعوا میکردن.زن عموازشنیدن این خبر با ذوق به طاهره گفت به عمه بی بی خبر بدین همونطور که نازبانو رو دعوت به صبر میکرد الان دختر خودشم به صبور بودن تشویق کنه.خانوم جون مدام زیر لب لااله الاالله میگفت و شیطون و لعنت میکردطبیعتا باید به حال و روزی که اونا گرفتار شده بودن من شاد میشدم اما نبودم.دایه رضوان زن با اخلاقی بود و حقش اینا نبود
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوهفتم
دکتر گاهی زودتر یا سر وقت حقوقم و میداد منم خرجمون و جدا میکردم و بقیه رو پس انداز میکردم دیگه طاهره هم دل و دماغی برای رفتن به خونه فخر السادات نداشت و بعضی وقتا میگفت کاش حیا و خجالت مانع نمیشد و خواهرم می اومد و من میدیدمش اما هممون میدونستیم اینکار شدنی نیست.دلم برای نیر پرمیکشید و نمیتونستم از دلتنگی اون با کسی حرفی بزنم روزی نبود که به نیر فکر نکنم و بعضی وقتا از طاهره میپرسیدم نیر در مورد من ازت نمیپرسه طاهره هم میگفت اون بعد تنبیه سرداب حسابی چشمش ترسیده و سرش به کار خودش گرمه.بالاخره طاهره باز دلش تاب نیاورد و به دیدن دایه رضوان رفت و وقتی برگشت با قیافه ناراحت گفت میگن وجیهه مرض فکر گرفته و دائم تو خوابه و گاهی با جیغ از خواب میپره و وقتهایی هم که بیداره به یه گوشه خیره میشه طبیب گفته افسردگی داره اما عمه بی بی میگه دعایی شده خانوم جون با شنیدن حرفهای طاهره گفت دختر بیچاره، معلوم بودکنار این مرد لاابالی به این روز میفته.طاهره گفت خدا به نیر خیر بده یک تنه به همه کارا میرسه حتی مهناز و مهدی رو ترو خشک میکنه طاهره با غمی که توچهره اش بود گفت نمیدونم این قمار چی بود که زندگی اکبر و نابود کردزن عمو گفت ماشاءالله اکبر دو تا مادر داشت چرا حواسشونو جمع نکردن؟طاهره گفت والا بیچاره وجیهه چند بار بهشون هشدار داده بود اما فخر السادات اعتنایی نکرده بود و آقا هم گفتم که مدتهاس با اهالی اون خونه کاری نداره رضوان هم که تنهایی کاری از دستش بر نمی اومدملک ناز گفت چخبر از منیره؟طاهره گفت هیچی منیره که هم با دیدم اوضاع اونا دندون سر جیگر گذاشته تا ببینه تکلیف اکبر چی میشه منیره دیگه خودش وفراموش کرده میگه کار هر شبم شده منتظر بمونم تا نصف شب رفقای الوات اکبر نعششو در حالیکه تا خرخره خورده بیارن بندازن پشت در و من و نیر با هم اکبر و بیاریم لب حوض و آبی به صورتش بزنیم و بعد ببریمش اتاقش خانوم جون همون طور که به یه نقطه خیره شده بودگفت بیچاره اقا باقر طاهره گفت مرد بیچاره کمرش شکست به رضوان گفته بخاطر از دستت دادن مالمون ناراحت نیستم ناراحتیم از اینه که اکبر و از دست دادیم از اونطرف اوضاع ما روز به روز بهتر میشد درسته تو رفاه کامل نبودیم اما به سختی روزهای اول جداییم هم نبودبا کمک ملک ناز و طلعت و مونس قالی چهارم و هم انداختیم.همسایه دیوار به دیوارمون میخواست خونشو بفروشه ماهم زمین و فروختیم و پولی که پس انداز کرده بودیم روی اون گذاشتیم و اون خونه رو خریدیم.خونه خیلی کوچیک بود اما دیوار بینشو خراب کردیم و قاطی خونه خودمون کردیم حالا دیگه به اندازه کافی جا داشتیم.هیچ وقت اون روزها روفراموش نمیکنم اون خونه برامون ارزش خاصی داشت انگار یه سرزمین و فتح کرده بودیمکمونس بیچاره با اینکه قوزدرآورده بود اما به قالی بافی عادت کرده بود اما من تو مریضخونه انقد خسته میشدم که دیگه نا و نفسی برای قالی بافی نداشتم.ملک ناز خانوم تمام عیاری شده بود و روزی نبود که خواستگار در خونه ما رو نزنه اما نه خودش نه خانوم جون زیر بار نمیرفتن ملک ناز قصد داشت معلم بشه و هر موقع زن عمو بهش میگفت سنت بگذره پژمرده میشی و دیگه خواهان نخواهی داشت میخندید ومیگفت وقتی معلم بشم اونموقع رجال میان خواستگاریم زن عمو اخمی میکرد ومیگفت به همین خیال باش اما طلعت با مهربانی مادرانه نگاه پر عشقی بهش میکرد و میگفت خدا رو چه دیدی؟دخترم هم خوشگل هست هم با کمالات شایدقسمت ملک ناز هم با بزرگان گره خورده یه روز ظهر ظرف ناهارم و درآوردم و به طرف حیاط بیمارستان رفتم.همین که خواستم از در بیرون برم ناگهان با زن دکتر طاعت که قبلا دیده بودمش روبرو شدم دست یه دختر بچه رو گرفته بود و به طرف راهرو میرفت.تا اونجایی که من میدونستم دکتر طاعت بچه نداشت فقط یه سلام دادم و رد شدم اونقدر سردجوابمو داد که مطمینم اصلا منو نشناخت تو حیاط خانوم مستوفی رودیدم و خواستم ازش بپرسم خانوم دکتر طاعت و میشناسه اما حرفمو خوردم و ترجیح دادم با کار نسجیده دوباره کارمو از دست ندم.تو این اوضاع فهمیدم اکبر گرفتار مواد شده و چندین بار نیر اونو موقع مصرف تریاک دیده.طاهره میگفت ازوقتی که رضوان و فخر السادات این خبر و از نیر شنیدن پاک ناامید شدن از دردانه ای که روزی سرش دعوا میکردن.زن عموازشنیدن این خبر با ذوق به طاهره گفت به عمه بی بی خبر بدین همونطور که نازبانو رو دعوت به صبر میکرد الان دختر خودشم به صبور بودن تشویق کنه.خانوم جون مدام زیر لب لااله الاالله میگفت و شیطون و لعنت میکردطبیعتا باید به حال و روزی که اونا گرفتار شده بودن من شاد میشدم اما نبودم.دایه رضوان زن با اخلاقی بود و حقش اینا نبود
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤7
یا رب دلم گرفته
@anashidi/عبدالکریم بدری
#نشید
یاربدلم گرفته از این دنیای فانی...🥀
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ،
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهر است و محبت و باقی همه هیچ...
یاربدلم گرفته از این دنیای فانی...🥀
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ،
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهر است و محبت و باقی همه هیچ...
❤2
🔴 اگر خدا بخواهد...
اگر خدا بخواهد
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلیالله علیه وآله وسلم) را در غار با سستترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ میکند!
🔸اگر خدا بخواهد
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن مینازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق میکند.
🔹اگر خدا بخواهد
درخت خشک، میوهدار میشود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».
🔸اگر خدا بخواهد
برادران یوسف او را به ته چاه میاندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر میشود.
🔹اگر خدا بخواهد
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات میدهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد.
اگر خدا بخواهد
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلیالله علیه وآله وسلم) را در غار با سستترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ میکند!
🔸اگر خدا بخواهد
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن مینازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق میکند.
🔹اگر خدا بخواهد
درخت خشک، میوهدار میشود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».
🔸اگر خدا بخواهد
برادران یوسف او را به ته چاه میاندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر میشود.
🔹اگر خدا بخواهد
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات میدهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد.
👌1