Telegram Web
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و یک

نرگس دست‌ هایش را در هم گره زد و با لحنی که بین خجالت و صراحت می‌ لرزید گفت لالا، می‌ خواستم وقتی خودت آمدی رو در رو برایت بگویم دلم نمی‌ خواست پشت موبایل در میان بگذارم. این موضوع برای من خیلی مهم است، چون زندگی آینده‌ ام در میان است.
سلیمان آهی کشید، دست روی شانه‌ اش گذاشت و آرام گفت تو می‌دانی که همیشه برایم مثل دختر خودم بوده‌ ای… هر چه که هر چه که بخواهی، نرگس جان، من به تو گوش می‌ دهم و حمایتم همیشه با توست.
نرگس لبخندی زد، نیم‌ نگاهی به ماهرخ انداخت و ادامه داد اما می‌ خواستم مطمئن شوم که تو هم در جریان باشی.
سلیمان خان سرش را تکان داد و با مهربانی گفت این دختری که من می‌ شناسم، همیشه صادق و درستکار است. خوشحالم که چنین دختری کنارم است.
نرگس هم با دلگرمی نگاهش را به سلیمان خان دوخت و با لحنی پر از اشتیاق افزود پس فردا همه چیز مشخص می‌ شود، و من می‌ خواهم که تو همیشه در کنارم باشی… نه فقط به عنوان لالا، بلکه به عنوان کسی که برایم اهمیت دارد.
سلیمان خان با سر تکان دادن و چشمان پر از مهربانی گفت درست است نرگس جان. هر چیزی که بخواهی، من کنارت هستم.
سلیمان خان چند لحظه با دقت به نرگس نگاه کرد و آرام پرسید خوب، پس راجع به این خانواده و پسر شان برایم بگو چه کسانی هستند و پسر چه کاری انجام می‌ دهد؟ کجا زندگی می‌ کنند؟
نرگس کمی مکث کرد، سپس با لحنی شفاف و مرتب پاسخ داد پدرش نظامی است، مادرش معلم، و دو خواهر و یک برادر دارد. خود پسر بیست و نه سال عمر دارد و فعلاً در یک شرکت ساختمانی به عنوان مدیر مالی مشغول به کار است. و همه اینها همینجا، در کابل زندگی می‌ کنند.
سلیمان خان سرش را تکان داد و گفت خوب، پس همه چیز مشخص است. فردا که دیدار کنیم، بهتر می‌ توانم شرایط را بسنجم.
شب، همه اعضای خانواده دور میز غذاخوری نشسته بودند. و گرم غذا خوردن بودند که سلیمان خان سکوت را شکست و با صدایی محکم و جدی گفت فردا، خواستگارهای نرگس جان قرار است اینجا بیایند. نمی‌ خواهم در پذیرایی هیچ چیزی کم باشد.
خانم بزرگ سری تکان داد و گفت درست است، پسرم.
سلیمان خان ادامه داد و پسر هم خواهد آمد.
سامعه با طعنه لبخندی زد و گفت واو… یعنی چی؟ در خواستگاری پسر هم می‌ آید؟
سلیمان خان نگاهی جدی به او انداخت و پاسخ داد  بلی. من می‌ خواهم پسر را ببینم. اگر نرگس با او می‌ خواهد نامزد شود، پس باید او را از نزدیک ببینم و شناخت پیدا کنم.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و دو


خانم بزرگ با اندکی تعجب گفت ولی پسرم، هیچوقت در افغانستان پسر در خواستگاری شرکت نمی‌ کند. به نظرم بهتر است بعداً با هم ببینید.
حسینه هم حرف خانم بزرگ را تأیید کرد و گفت بلی، فکر می‌ کنم عجله نکنیم، این سنت ماست اینگونه ما نزد شان کم میاییم.
سلیمان خان چشمانش را کمی تنگ کرد و با لحنی محکم گفت من سنت‌ ها را می‌ فهمم، اما این مورد مهم است. نرگس و پسر باید رو به‌ رو باشند تا من مطمئن شوم همه چیز درست است.
اعضای خانواده ساکت شدند، حسینیه و خانم بزرگ کمی مکث کردند، اما سلیمان خان نگاه نافذش را از نرگس برنداشت، گویی هیچ‌ چیز نمی ‌توانست او را منصرف کند.
وقتی غذا خورده شد ماهرخ و نرگس به حویلی رفتند فرشته برای شان چای آورد نسیم آرام شب میانشان می‌ گذشت. ماهرخ نگاهی کنجکاو به نرگس انداخت و پرسید تو تا حال پسر را دیده‌ ای؟
نرگس لبخندی زد، صدایش را آهسته کرد و با کمی حیا گفت راستش ماهرخ جان، من و پسر یکدیگر را دوست داریم… شش سال قبل وقتی به کابل آمده بودم، با او معرفی شدم، اما آن زمان هم من و هم او در حال درس خواندن بودیم. به همین دلیل کمی صبر کردیم تا شرایط مناسب شود.
ماهرخ کمی سرش را خم کرد و با دقت گوش داد، قلبش از صداقت نرگس آرام و گرم شد و گفت چقدر خوب پس عشق شما واقعی است ان شاالله به هم برسید.
فردا صبح ماهرخ با دقت وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه از قبل مشغول مرتب کردن میز و آماده کردن پذیرایی بودند. قرار بود خواستگاران نرگس بعد از چاشت بیایند و همه چیز باید بی‌ نقص آماده می‌ شد.
ماهرخ با دستی پانسمان شده با تمرکز کامل شروع به کار کرد. کیک و شیرینی‌ ها را با دقت روی سینی‌ ها چید سمبوسه‌ ها را سرخ نمود و غذا های مختلف سرخ ‌شدنی را آماده کرد. کنار همه این‌ ها، او یک سالاد میوه تازه و رنگارنگ هم آماده کرد که با زیبایی و تنوعش چشم هر بیننده‌ ای را خیره می‌ کرد. فرشته و فایقه هم در کنار او مشغول تزئین میز و آماده کردن پیاله‌ ها و پتنوس ها بودند.
نرگس وارد آشپزخانه شد، با نگرانی گفت ماهرخ جان، اجازه بده من هم کمک کنم. دست تو پانسمان است نباید کار کنی.
ماهرخ با لبخندی آرام و مهربان گفت امروز بهترین روز زندگی توست، نرگس جان برو آماده شو که وقتی مهمانان رسیدند، مثل ستاره‌ ای بدرخشی. ما پذیرایی را انجام می‌ دهیم.
فرشته با خنده اضافه کرد بلی نرگس خانم، شما رفته آماده شوید مهمانان تا یکساعت دیگر میرسند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و سه
پارت هدیه

به تدریج میز پر شد هوا پر از شور و انتظار بود و ماهرخ با هر حرکتش احساس می‌ کرد سهم کوچکی در شادی نرگس دارد.
نرگس وقتی آماده شد به اطاق پذیرایی آمد با دیدن همه چیز گفت ماهرخ جان، چقدر همه چیز عالی و زیباست! دست تان درد نکند.
ماهرخ لبخندی زد و به آرامی گفت خواهش میکنم عزیزم و چقدر زیبا شدی.
در همین لحظه، سامعه و حسینه که از صبح خود را در اطاق‌ ها حبس کرده بودند و هیچ اهمیتی به کارهای آشپزخانه نمی‌ دادند داخل اطاق شدند با دیدن میز پذیرایی پوزخندی زدند.
حسینه با لحنی کنایه‌ آمیز گفت چقدر اسراف کردید! مگر در خواستگاری کی این همه آماده‌گی میگیرد؟ به نظرم این کار اصلاً درست نبود ولی خوب سلیمان خان اینگونه گفته چی بگوییم.
نرگس با ناراحتی به او نگاه کرد و با کمی گلایه گفت انتظار داشتم شما هم در کارها سهم داشته باشید، ولی از صبح فقط در اطاق‌ تان بودید.
حسینه با نیشخندی کنایه‌ آمیز پاسخ داد ما نوکر در خانه گرفتیم که خود ما کار نکنیم.
نرگس سرش را کمی تکان داد و با صدایی آرام ولی محکم گفت اما ماهرخ جان، حتی با وجود فرشته و فایقه، باز هم برای من زحمت کشید و کمک کرد.
سامعه با لحنی تند و بی‌ حوصله گفت لطفاً، نرگس جان، ماهرخ را با ما که خان ‌زاده هستیم مقایسه نکن. او شاید به کار عادت داشته باشد، چیزی غیرطبیعی نیست.
ماهرخ همه چیز را شنید، اما هیچ پاسخی نداد.
نرگس با کمی خشم و نگاه نافذ گفت اگر این حرف‌ های شما را سلیمان خان بشنود، خیلی عصبانی خواهد شد.
حسینه با لبخندی تمسخر آمیز گفت اگر کسی شیطانی نکند، او خبر نمی‌ شود. ما هم حرف بدی نزدیم ما فقط نظر ما را گفتیم.
در همان لحظه صدای موتر سلیمان خان بلند شد و نرگس با هیجان گفت لالایم آمد!
سپس سریع از اطاق بیرون شد و به حویلی رفت. سلیمان خان وقتی او را دید، لبخندی زد و با لحنی مهربان گفت چقدر زیبا شدی، نرگس جان.
نرگس با شرمندگی لبخندی زد و گفت تشکر لالا جان.
سلیمان خان نگاهی به ساعت دستی‌ اش انداخت گفت من باید بروم لباس‌ هایم را تبدیل کنم.
سپس به داخل خانه رفت تا آماده شود.

ادامه اش فردا شب ...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم

زن عمو آهی کشید و گفت چه خوب دیوارهابلندن و دیگران از زندگی آدم خبر ندارن خلاصه اش کنم مردم ظاهر زندگیم و میدیدنن و حسرت میخوردن خانوم جونت خبر داره همه میگفتن ماه سلطان غرق خوشیی هست اما خبر نداشتن شبها تا صبح ازفکر اینکه شوهرم کجاست. و به چه کااری مشغوله خواب نداشتم و میسوختم و اشک میریختم.یادم میاد هر دختری که عقدش بوداز یه روز قبل مادرش می اومد و با التماس میخواست برم و سفره عقدش و پهن کنم تادخترشون مثل من سفید بخت بشه.موقع چیدن سفره عقد مادر عروس و عروس گوشه ای می ایستادن و منونگاه میکردن و حسرت جیرینگ جیرینگ النگوهامو میخوردن و من عذاب وجدان داشتم و از ته دل دعا میکردم واقعاعروس خوشبخت بشه و بختش مثل من نشه دلم از حرفهای زن عمو گرفت پس بی دلیل نبودکه گاهی بداخلاق میشدزن عمو گفت کاش سواد داشتم و قصه زندگیم و مینوشتم که خواندنی تر از قصه های هزار و یک شب میشد چقدرحرفهاش منو یاد فخر السادات می انداخت.بالاخره خانوم جون اومد و طلعت ماجرای بهرام و باهاش در میون گذاشت.خانوم جون فوری رو کردبه من و گفت اگه نازبانو آرامش و خوشبختی میخواد بایددور و بری های بهرام و هم راضی کنه.خانوم جون گفت اگه خواهرش راضی نباشه بعدا دردسر میشه براش زن عمو گفت وا چه حرفها بهرام که صغیرنیست خانوم جون کوتاه نیومد و به من گفت اول بگو چند روزی دخترش و بیاره اینجا اصلا ببینیم با تو و بچه ها کنار میاد یا نه؟زن عمو با اشاره من وسط حرفش پرید و گفت با بهونه های الکی لگد به بخت این دختر نزن شاید با این سخت گیری ها بهرام پشیمون بشه.خانوم جون بدون توجه به حرفهای زن عمو گفت باید بریم خواهر و شوهر خواهرش و پیدا کنیم و علت مخالفتشونو بفهمیم شاید اونا چیزهایی بدونن که نازبانو بخاطرعشقش به بهرام نمیبینه نمیخوام بچه ام یه بار دیگه ضربه بخوره.دلم مثل سیر و سرکه از تصمیم خانوم جون میجوشید تو همین گیر و دار ملک ناز خبر آورد که میخواد برای تدریس بعنوان نیروی سپاه دانش به یکی از دههای اطراف بره
بابت این کار خیلی خوشحال بود ومیگفت با دوسال خدمت میتونم براحتی استخدام آموزش و پرورش بشم و دیگه نیازی به درس خوندن بیشتر نیست.خانوم جون از تصمیم اون استقبال کرد و گفت این خیلی بهتر از دارالمعلمین هست فقط میترسم به یه روستای دور افتاده منتقل بشی سالهای انقلاب سفید بود که از اون به انقلاب شاه و مردم یاد میکردن زمینها رو داشتن بین کشاورزها تقسیم میکردن و قرار بود روستایی ها به کمک سپاه دانش باسواد بشن بگذریم که بعدش چه ها به سر مردم اومداما من تو عالم خودم بودم و دوست داشتم هر چه زودترتکلیفم با بهرام روشن بشه.اخر هفته همه باهم به ده رفتیم یکم که استراحت کردیم با خانوم جان و زن عمو راهی خونه طبیب شدیم.خیلی وقت بود که طبیب و ندیده بودم پشت سرخانوم جون و زن عمو با دلهره وارد خونه شدم حیاط خونه همونطور بود مثل قبل از اینکه طبیب این همه سال تک و تنها مونده و ازدواج نکرده در تعجب بودم به در و دیوار که نگاه میکردم بهرام جلوی چشام می اومد یاد اون روزی افتادم که پدرم با بدن له ولورده رو تخت بود و بهرام خونسرد بالا سرش وایساده بود و کاراشو میکرداز بازی سرنوشت در عجب بودم که چطور روزگار چرخید و اون پسر آروم الان برام شده معشوق.طبیب پشت میز زوار در رفته ای نشسته بود و کتاب میخوندتا ما رو دید نیم خیز شد و سلام دادخانوم جون و زن عمو رو نیمکت کهنه گوشه اتاق نشستن و بعد احوالپرسی خانوم جون با من من گفت موندم چطور و از کجا شروع کنم طبیب از پشت عینکش نگاهی به هر سه ما کرد و گفت راحت باشید خانوم جان کمکی از دستم بر میاد؟خانوم جون نفسی تازه کرد و گفت از ازدواج قبلی نازبانو که خبر دارید طبیب سری تکون داد و گفت بله خیلی متاسفم اما بنظر من ادامه دادن زندگی های پر دردسر اصلا درست نیست با شناختی که از شما و خونوادتون دارم مطمئنم درست ترین تصمیم و گرفتیدزن عمو که همیشه عجول بود به خانوم جون گفت چرا انقد آسمون ریسمون میبافی اصل مطلب و بگو و بیشتر از این وقت طبیب و نگیریم خودش سمت طبیب چرخید و گفت اینم قبول دارید که نازبانو تا اخر عمر قرارنیست بدون شوهر بمونه اون هنوز جوونه و نیاز به همدم و هم بالین داره.طبیب سری تکون داد و حرفهاشو تایید کردزن عمو گفت راستش شاگرد قدیمی شما به خواستگاری نازبانو اومده طبیب چند لحظه مات زده به دهن زن عمو نگاه کرد و عینکشو جابجا کرد و گفت دستیار من؟؟؟خانوم جون دنبال حرفشو گرفت و گفت بله دستیار قدیمیتون آقا بهرام!خانوم جون به طبیب گفت انگار نازبانو تو مریضخونه باهاش آشنا شده و تو این رفت و آمدها علاقه ای بوجوداومده برای اینکه اتفاق تلخ گذشته دوباره تکرار نشه اینبار خواستیم تحقیق کنیم و با شما مصلحت کنیم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم

طبیب که تازه متوجه ماجرا شده بودنگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت بهرام وقتی پیش من کار میکرد پسرخوب و با اخلاقی بود مطمئنا الان هم همونطوره راستش من برای مراسم ازدواجش هم رفتم اون با خونواده سرشناس و خوبی هم وصلت کرده بوداما بیچاره شانس نیاورد و اول زندگی که زنش بنای ناسازگاری گذاشت و میخواست بره فرنگ پیش برادرش بعد هم که مریض شد و دختر بیچاره جوانمرگ شدحالا هم اگه شما برای پرس و جو اومدین باید بگم من از بهرام جز خوبی چیزی ندیدم لبته خودم به پرس و جو موقع ازدواج معتقد نیستم آدما به مرور زمان و تو زندگی خودشونو نشون میدن بهتر هست باهاش معاشرت کنید شاید اخلاقهای اون در نظر من خوب باشه اما باب میل شما نباشه خانوم جون گفت حرف شما درسته اما این تنها راهی بود که به عقل ناقصمون رسیدزن عمو وسط حرف خانوم جون پرید و گفت شما خونواده اش و میشناسی؟طبیب سری تکون داد و گفت البته شوهر خواهرش از دوستای من هست،خواهرش هم خانوم محترمی هست البته اینم بگم که علاقه شدیدی به برادرش داره.پدرش سالها پیش فوت کرده و مادرش هم دو یه سالی میشه به رحمت خدا رفته زن عمو گفت وقتت و گرفتیم طبیب شرمنده
از بس از بعضی مردها بدی زیاد دیدیم مجبوریم همه رو به یه چوب برونیم خدا میدونه که چه ها از دست اکبر و خونواده اش کشیدیم.طبیب باز به من نگاه کرد و گفت خودت نظرت چیه دخترم؟تو با اون همکاری و کم و بیش اخلاق و رفتارش و دیدی بهتر از هرکسی میتونی تشخیص بدی که به درد زندگیت میخوره یا نه؟از خجالت سرم و پایین انداختم و جوابی ندادم.خانوم جون گفت دخترم سازگار و قانع هست باور کنید اگه شوهرش تجدید فراش نمیکرد نازبانو با خوب و بدش زندگی میکردطبیب سری به تاسف تکون داد و گفت ای داد بیداد عجب مرد بی وجدانی چطور با وجود همچین همسر موجهی باز ازدواج کرده؟!زن عمو گفت بعضی مردها چشمشون سیر نمیشه و آینده بچه و عزیز یه خونواده رو تباه میکنن یکی هم مثل شما اینطور تا اخر عمر عذب میمونه چرا باید اینطور باشه؟زن عمو که فضولیش گل کرده بود دوس داشت طبیب از زندگیش بگه طبیب مکث طولانی کرد و آهی کشید و گفت سالهای جوونی یه روز به خودم اومدم دیدم دلم پیش یکی گیر کرده و یه لحظه هم نمیتونم فکرشو از سرم بیرون کنم.متاسفانه بنابه دلایلی قسمت نشدمن به معشوقم برسم و بعد اون هم نتونستم به کس دیگه ای حتی فکر کنم واقعا انصاف نبود منی که دلم و باخته بودم زندگی یه زن دیگه رو تباه کنم و واردزندگی بدون مهر و محبت بکنم.خانوم جون لبخندی زد و گفت شیر مادرت حلالت احسنت به شما که وجدان داریدبعد از کمی صحبت از طبیب خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم
از اینکه طبیب هم در مورد بهرام نظرش مثبت بود جلوی خانوم جون و زن عمو احساس غرور میکردم خانوم جون و زن عمو به سمت امامزاده رفتن و من به سمت خونه راه افتادم.هوا کمی سوزداشت ولی گشتن تو کوچه های باصفای ده سرحالم آورد و از جلوی حموم ده که گذشتم یاد نیر و اخرین حمومی افتادم که با نیر و بتول اومدیم چقد دلم برای نیر تنگ شده بود اما اون بی معرفت بود و منو به کل از یاد برده بود توخاطراتم غرق بودم که دیدم جلوی در خونمون هستم کاش میشد در و باز کنم و برم تو از خانوم جون شنیده بودم خونه هنوزخالیه و ارباب میخواد بازسازیش کنه تا وقتی پسر کوچیکش زن گرفت بره اونجا زندگی کنه.یاد حرف پدر افتادم که میگفت وقتی مالی رو فروختید دیگه چشمتون دنبالش نباشه زیر لب گفتم خیرش و ببینید و از خونه دور شدم.وقتی به خونه رسیدم ملک ناز تازه رسیده بود و باخوشحالی جلو دویید گفت حکمم و گرفتم قرار هست تو آبادی بالا خدمت کنم اینطوری خیلی خوبه شبها هم میتونم بیام پیش خانوم جون صورتشوبوسیدم و گفتم مبارکه ملک ناز قرار بود با دو مرد و یه زن دیگه تو آبادی بالا درس بدن خانوم جون و زن عمو هم چند ساعت بعد اومدن و قرار شد دو روز تو ده بمونیم و بعد برگردیم شهر.روز بعدش به خونه زهرا خانوم رفتیم فرخنده خانومی تمام عیار شده بود و تو خونه خیاطی و شیرینی پزی میکردفرشته و بهشته هم گاهی خطاطی میکردن و گاهی همراه مادر به اهالی قرآن یاد میدادن زهرا خانوم تا از خواستگاری بهرام خبر دار شد گفت امیدوارم تموم سختی هایی که تو خونه اکبر کشیدی برات جبران بشه.روز بعد به شهر برگشتیم و قرار شد خانوم جون یه روز و مشخص کنه تا بهرام و ببینه.بعد سالها سختی حس میکردم به آرامش و خوشبختی نزدیک شدم.ماههای اول مدرسه ها بود و مهین و طوبی و طلا با یه سال اختلاف به مدرسه میرفتن طلعت انگار سه تا دختر داشت و برای بچه ها کم نمیزاشت.مهین نه سالش بود و زیبا و خوش چهره بودجذابیت پدر و زیبایی بتول و به ارث برده بودمنم بین اون و دخترهام فرقی نمیزاشتم احمد هم قرار بود سال بعد به مدرسه بره پیش خودم حساب کردم باید با زهره همکلاس بشه


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهونهم

خانوم جون اجازه داد و بهرام اومدخواستگاریم به قدر همه از رفتار و منشش خوششون اومده بود که نیومدن خونواده اش و ایراد نگرفتن بهرام با زبون بی زبونی به خانوم جون فهموند که پروین راضی به این وصلت نیست بهرام گفت من و نازبانو دیگه بچه نیستیم که خونواده هامون برامون تصمیم بگیرن و خودمون بهتر از همه صلاح زندگیمونو میدونیم البته جسارت به شما نشه بنده منظورم خانواده خودم هستن.خانوم جان از بهرام دوماه فرصت گرفت و بهش گفت زهره رو بیاره خونمون و خودش هم باهامون بیشتر معاشرت کنه.خانوم جون میخواست تو اون دوماه پروین راضی بشه و هم به قول طبیب با این رفت و آمدها بیشتر باهم آشنا بشیم سعید برای یه هفته از قم اومد و تصمیمش برای رفتن به نجف جدی بود اما خانوم جون دلش راضی به این کار نبودزن عمو که از همه ما رک گو تر بود با تحکم به سعید گفت
خونواده ات مردی جز تو ندارن که بالاسرشون باشه بسه هر چقدر درس خوندی الان وقتشه بالا سرشون باشی و کمک حالشون بشی اما سعید قبول نکرد و گفت راه زیادی تا رسیدن به آرزوهام مونده.شب همه دور هم جمع بودیم و زهره هم پیشمون بود و اومد آروم توگوشم گفت دستشویی دارم صورت ماهشو بوسیدم و یه شال پشمی رودوشم انداختم و بغلش کردم و بردم دستشویی پشت سر ما سعید هم اومد بیرون وگفت خواهر باهات حرفی دارم گفتم بزار براصبح فردا تو خونه هستم مفصل باهم حرف میزنیم گفت نه الان حرف بزنیم راحتترم اصلا شبها رو بیشتر دوست دارم.کار زهره رو انجام دادم و فرستادمش توهوا خنک و مهتابی بود و حال خوشی به آدم میداد دور حیاط با سعید قدم میزدیم و سعید شروع کرد به حرف زدن و بعد مقدمه چینی گفت تو این سالها باقناعت زیاد پس اندازی جمع کردم اگه شما نیاز دارید بدم به شما اگه ندارید بین حرفش پریدم و گفتم معلوم هست که لازم نداریم به قول خانوم جون هر کسی مسئول زندگی خودشه قرار نیست تو جور ما رو بکشی.دستهای سعید و گرفتم و گفتم حرفهای زن عمو رو جدی نگیر قرار نیست که تو خودتو وقف ما کنی سعید با خجالت گفت اسدالله پیشنهاد داده حالا که میخوام برم نجف ازدواج کنم بعد برم
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم با ذوق گفتم چه خوب نگاهی با محبت به برادرم کردم چشمای خمار با مژه های پرپشت و مشکی که خانوم جون میگفت از مادرم به ارث برده به صورت گرد و جذابش که با اون ته ریش و سیبیلش دلنشین ترش کرده بودسعید بیست و دو سالش بود و ودیگه وقت ازدواجش بودگفتم به خانوم جون میسپرم دختر خوبی برات پیدا کنه سعید کمی من من کرد و گفت میدونی که شرایط من خاصه و هر دختری حاضرنیست از خونواده اش دل بکنه و با من به نجف بیادبا اینکه میدونستم حق با سعید هست گفتم نگران نباش همه چیز و به خانوم جون بسپارو با ذوق به طرف اتاقم رفتم که صدای سعید و از پشت شنیدم که گفت خواهر جان میشه فرخنده خانوم و برام خواستگاری کنید؟!با شنیدن این حرف خشکم زد و برگشتم و نگاهی بهش کردم فرخنده دختر با کمالات و زیبایی بود و اگه جایی جز ده بزرگ شده بود تا حالا شوهر کرده بودبه طرف سعید رفتم و گفتم چه انتخاب خوبی انشاءالله که خیره زهرا خانوم مثل جواهره و دخترهاش هم کم از خودش ندارن.صبح احمد و با سعید روونه عکاسخانه کردم و گفتم برای کلاس اولش عکس میخوان بی زحمت ببر عکس بندازن دلم نمیخواست جلوی خودش در مورد ازدواجش حرف بزنم.وقتی رفتن جریان خواستگاری سعید از فرخنده رو به طلعت و مونس گفتم طلعت که با زهرا خانوم و دخترهاش صمیمی بود گفت بخدا که انتخابی بهتر از فرخنده برای سعید نیست فرخنده دختری هست که تو شرایط سخت بزرگ شده و بلده توناملایمات زندگی سعید و همراهی کنه
زن عمو گفت اصلا این دوتا تو حسناخلاق و رفتار و ایمان هم با هم جورن.سعید برای رفتن به نجف عجله داشت و ما برای اینکه تکلیفش و زودتر مشخص کنیم باز اخر هفته عازم ده شدیم.با خانوم جان و زن عمو به خواستگاری فرخنده رفتیم فرخنده دختر ساده با قیافه زیبا و فوق العاده متین و مهربون بودصورتش گرد و گونه هاش برجسته بود و لبهاش قلوه ای زیبا بود و چشم و ابرو مشکی و بینی قلمی و متناسبی داشت.تو رفتار و گفتار مثل مادرش زهرا خانوم بودآقا کریم تو مراسم خواستگاری دخترش سکوت کرده بود و انگار راضی به دور شدن دخترش نبوداز اون طرفم میدونست که دیگه وقت تعلل نیست و کم کم از وقت ازدواج دخترش داره میگذره و دو دختر دیگه هم تو خونه دارن که اگه فرخنده ازدواج نکنه طبق رسم و رسوم اون زمان نمیتونن به ازدواج اون دوتا هم فکر کنن آقا وقتی دید فرخنده راضیه با گفتن یه صلوات. بفرستید رضایت خودشم اعلام کرد

ادامه دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴🕋🕌
من همینم که هستم
بعضیها ‏حاضرند دماغ و لب ها و هزار عمل زیبایی انجام دهند تا ظاهرشان عوض شود، آنوقت بحث به اخلاق که میرسد می‌گویند من همینم که هستم !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#حکایت_قدیمی

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.

در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.

روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.

یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.

در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.

مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛

از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...
👏3
📚داستان آموزنده راز_موفقیت📚



🗯یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند

🗯این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد.

🗯بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

🗯كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

🗯كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!"

🗯همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نتیجه"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم
👌1
🍂🍂🍂🍂🍂

پیامبران هم دختر داشتند!

🌼🍃در کتاب «لطائف المعارف» از ابن‌رجب رحمه‌الله آمده است:
«امام احمد رحمه‌الله زمانی که خبر می‌شد یکی از دوستانش صاحب دختری شده، می‌فرمود: «به او بگویید که پیامبران هم دختر داشتند!».

🌼🍃دوست من، دختران همدم‌های گران‌بها هستند!
امام سیوطی رحمه‌الله می‌گوید:
«دختر را «جاریه» نامیده‌اند؛ چون سریع‌تر از پسرها در دل پدرها جای می‌گیرد».
«عمرو بن عاص رضی‌الله‌عنه نزد معاویه رضی‌الله‌عنه رفت و دید که دخترش نزد او نشسته است.
عمرو رضی‌الله‌عنه پرسید: «این کیست؟».
معاویه رضی‌الله‌عنه فرمود: «این سیب دل و گل چشم من است!».

🌼🍃عرب‌ها گفته‌اند: «انسان تا زمانی که دختری نداشته باشد، خشن و بی‌احساس می‌ماند!».
پس از دختران متنفر نباشید؛ زیرا آن‌ها در کودکی همدم‌اند و در بزرگسالی نیکوکار و فرمان‌بردار!

🌼🍃شیخ علی طنطاوی رحمه‌الله می‌گوید:
«من بیست‌وپنج سال در دادگاه قاضی بودم، هیچ پرونده‌ای از سرکشی
نافرمانی دختر به من نرسید، [برعکس] تمام پرونده‌ها علیه پسران بود!».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 پیام‌هایی از تابعین رحمهم‌الله
✍️ نبشته: د. ادهم شرقاوی
📝 ترجمه: خلیل الرحمن خباب
1
ای دختر مؤمنه...
در جهانی که زن را با زرق و برق فریب داده‌اند، با شعار آزادی، کرامتش را ربوده‌اند و او را به بازیچه‌ای در دست شهوت و مصرف‌گرایی بدل کرده‌اند، تو مثل فانوسی در دل تاریکی ایستاده‌ای.
در غرب، زن نه عزیز است و نه امن؛ تنهاست، آسیب‌پذیر و فراموش‌شده…
اما در اسلام، خداوند به تو عزت بخشیده، پیامبر صلی الله علیه وسلم تو را امانت دانسته، و دین، تو را به بلندای کرامت رسانده است.

تو که در دل این دنیای آلوده، نگاهت را پاک نگه می‌داری، دل از رابطه‌های حرام می‌بری، و برای خدا صبر می‌کنی…
در حال جهاد بزرگی هستی؛ جهادی بی‌صدا، اما نزد خداوند پاداشی عظیم دارد.
تو نه‌گفته‌ای به گناه، در حالی که همه تو را به آن دعوت کرده‌اند…
تو خسته‌ای، دل‌تنگی، شاید تنها…
اما ایستاده‌ای، چون می‌دانی:
«إن الله مع الصابرين»

هر لحظه‌ای که پاک ماندی، یک قدم به عزت نزدیک‌تر شدی.
هر اشکی که ریختی برای خدا، نوری شد در پرونده‌ات.
و هر صبری که کردی، یک مدال افتخار در آخرت است.
پس بمان…
و قوی باش…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_65💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_پنج

با راهنمایی گارسون رفتیم سمت فضای باز رستوران و به انتخاب من گوشه دنجی نشستیم ،خیلی سریع غذا رو سفارش دادیم و منتظر نشستیم .در حال دید زدن به دور و اطرافم بودم که شیوا گفت :
-میگم کاوه ، تو واقعا به خواسته خودت الان اینجایی؟
+یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم
کمی مِن مِن کرد و گفت :
-میدونی تو تموم این مدت من خیلی سعی کردم بهت نزدیک بشم اما تو همیشه با رفتارت منو پس زدی. چیشد که یهو نظرت عوض شد؟
+من اون موقع کسی دیگه تو زندگیم بود و فکر کنم انقدر منو شناخته باشی که متوجه بشی من ادمی نیستم که بخوام به کسی خیانت کنم .
-الان چی؟ الان دیگه کسی تو زندگیت نیست؟نفس عمیقی کشیدم و دستم رو مشت کردم ، انگار وسط منگنه گیر کرده بودم و برای نجات خودم فقط باید این تایم و سپری میکردم ، صدام و صاف کردم و با جدیت گفتم : +نه ، مدتی بعد از اینکه من اومدم اینجا رابطم با همتا تموم شد .
-میشه بدونم چرا؟ اینطوری که معلوم بود خیلی دوسش داشتی ، چرا یهو همچین تصمیم عجیبی گرفتی؟
+همه چی عشق و احساس نیست شیوا ، گاهی تو به خاطر صلاح طرف مقابلت مجبور به تموم کردن خیلی چیزا میشی و رابطه ما هم اینشکلی بود .چند ثانیه ای سکوت کرد و به محض اینکه خواست حرف دیگه ای بزنه گفتم : ...
+میشه راجع به این موضوع دیگه حرفی نزنی؟ من برات چیزایی که لازم بود رو توضیح دادم و خیال تورو راحت کردم که رابطه ای وجود نداره ، دلم نمیخواد بیشتر از این تو گذشته سرک بکشیم.
-باشه هر طور که تو میخوای ، دیگه حرفی راجع به گذشته نمیزنیم .
+ممنونم ازت ...همون لحظه غذا هارو آوردن و جفتمون مشغول شدیم ، نگاه زیر چشمی ای به شیوا انداختم. که خیلی آروم آروم داشت غذا میخورد و ناز می‌کرد، ناخودآگاه تو ذهنم با همتا مقایسشون کردم ،اون چقدر خاکی بود و از این ادا ها نداشت ، هیچ وقت این مدل دخترا برام جذاب نبودن...آخرای غذامون بود که کوروش بهم پیام داد و گفت : چطور میگذره؟ دختر عاشقمون در چه حاله؟
لبخندی زدم و بدون اینکه جوابش رو بدم گوشی و برعکس روی میز گذاشتم ، دلم نمیخواست فکر کنه من ادمشم و هر وقت که بخواد میتونه به من دسترسی داشته باشه ، من خیلی خوب کوروش و شناخته بودم و میدونستم چطوری باید باهاش رفتار کنم ...
+خب غذامون تموم شد ، بریم دیگه؟
-همین قدر زود قرارمون به پایان رسید ؟ یکم بیشتر پیش هم نمونیم ؟
+مشکلی نیست فقط از اینجا بریم ، خوشم نمیاد زیاد یه جا بشینم .
-نظرت چیه بریم یکم پاساژ گردی؟
چیزی نگفتم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ، آخه یکی نیست بگه دختر خوب پاساژ اومدن چه تفریحی برای من داره؟ فکر کنم میخواست امتحانم کنه ببینه خسیس هستم یا نه…کمی بالاتر از رستوران چندتا پاساژ بود و دیگه بدون ماشین تا اونجا رفتیم ،شیوا مدام از خاطره هاش تو کشور های مختلف تعریف می‌کرد و منم با لبخند کجی که گوشه لبم نشسته بود به حرفاش گوش میدادم ، این دختر چقدر انرژیش زیاد بود و حرف میزد . +راستی بابا کی برمیگرده؟ تنهایی اذیت نمیشی؟
-راستش من یکم ترس از تاریکی دارم برای همین موقع خواب همه چراغ ها روشنه ،
اینطور که بابا میگفت تا ۴،۵ روز آینده برمیگرده ..
+خیلی هم خوب ..
لبخند پر از عشوه ای زد و با لوندی گفت :
-عععع انتظار داشتم منو دعوت کنی خونت ‌ به خاطر اینکه میترسم .
+چرا که نه ، اگه دوست داری میتونی بیای

همتا :
بدنم از سرما میلرزید و احساس میکردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، ساعت ها بود که
به هوش اومده بودم اما دست و پاهام بسته بود و همه جا انقدر تاریک بود که هیچی نمیدیدم ، با تموم وجودم جیغ میزدم و کمک میخواستم اما هیچکس نمیومد داخل
+کمکککک ، کسی صدام رو نمیشنوووه؟
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای در آهنی اومد و نور چراغ قوه ای افتاد روی صورتم ، چون مدت زیادی بود داخل تاریکی بو‌دم سریع چشمام و بستم و گفتم :
+چی از جون من میخواید عوضی ها؟ چرا دست از سرم برنمیدارید؟ یکی بگه اینجا چه خبره .صدای مردی پیچید تو گوشم و گفت :
-زیادی تکون نخور بچه جون الکی هم خودت رو خسته نکن چون هیچکس صدات رو نمیشنوه...+من کجام ؟ برای چی با من این کارو کردید؟ دستم و باز کن ..
-اه کم جیغ بزن دختره احمق سر درد گرفتم ، تا وقتی آروم نگیری وضعیت همینه
+لعنت بهتتتت عوضییییی..مرده بدون اینکه جوابم رو بده پشتش و کرد از اتاق رفت بیرون ، نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و کی منو آورده اینجا …اصلا چرا باید با من همچین کاری کنن؟ چی از جون من میخوان لعنتی ها؟مگه من به کی بدی کردم ؟ مدام کاوه میومد جلوی چشمم و به این فکر میکردم اگه بهم زنگ زده باشه چقدر نگرانم شده . تقصیر خوده احمقم کاوه هزار بار گفت این اطراف نیام اما به خاطر احساس لعنتیم به حرفش گوش ندادم...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_66 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_شش

دیگه توان جیغ زدن هم نداشتم و از سرما دندونام میخورد به هم دیگه ، همه جا سکوت بود و تنها صدای قطره آب بود که روی زمین میریخت .چشمام کمی عادت کرده بود و فهمیدم که داخل زیر زمین هستم ، کمرم داشت خشک می‌شد اما نمیتونستم بلند شم و احساس میکردم هر لحظه ممکنه بی هوش بشم و نمیدونم چقدر گذشت که چشمام بسته شد …..
————-
با صدای باز شدن اون در آهنی لعنتی چشمام رو به زور باز کردم اما انقدر دهنم خشک شده بود که حتی نمیتونستم حرفی بزنم ، نگاهی به پنجره کوچیکی که اندازه یه برگه کاغذ بود انداختم و با دیدن روشنی هوا فهمیدم که یک روز از دزدیده شدن من میگذره.همون مردی که دیشب اومده بود بهم نزدیک شد و الان میتونستم صورتش رو واضح ببینم ،
قد بلندی داشت و هیکلش انقدر بزرگ بود که بیشتر شبیه به غول بود تا آدم ، کله کچلی داشت و صورت پهن با سیبیل های پر و مشکی ،نگاهش انقدر ترسناک بود که جرات نداشتم حتی یک کلمه حرف بزنم، بهم نزدیک شد و جلوی پاهام زانو زد و با تمسخر گفت:

-میبینم که سر عقل اومدی و دیگه سر و صدا نمیکنی ، البته اینطوری به صلاح خودته و کمتر اذیت میشی
+سردمه
-میگم بچه ها برات پتو بیارن
+چی از جون من میخواید ؟ تا کی قراره تو این دخمه لعنتی بمونم
-زیاد طول نمیکشه ، سعی کن خودت رو سر پا نگه داری وگرنه خودت اذیت میشی .بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت بیرون و چند دقیقه بعد دوتا پسر حدودا ۲۶،۷ ساله که مثل اون کت و شلوار مشکی رنگی تنشون بود وارد شدن.دست یکیشون دوتا پتو بود و اون یکی سینی غذا ،پسری که پتو دستش بود به اون یکی گفت :
-سامان سینی و بزار زمین و دستاش رو باز کن تا بتونه غذا بخوره .
سامان : داوود خطر داره ها، یه وقت فرار کنه بدبخت میشیم
داوود : خلی تو ؟ خودمون اینجاییم دیگه این بدبخت چطوری می‌خواد از دست ما فرار کنه
من بدون اینکه حرفی بزنم بهشون خیره بودم که بالاخره اومد سمتم و دستم رو باز کرد ، مچ دستم زخم شده بود و سوزش عجیبی داشت ، داوود دستم رو گرفت و خیلی یهویی بلندم کرد و به خاطر اینکه .بیشتر از ۲۴ ساعت بود که راه نرفته بودم پاهام حسابی سر شده بود و مجبور شدم تکیمو بزنم به دیوار .داوود یدونه از پتو هارو انداخت زمین و گفت : بیا بشین رو این دختر هوا سرده همینطوری ادامه بدی جنازت هم به دست آقا نمیرسه..
+اقا کیه؟ چی از من میخواید ؟
-زیادی فضولی نکن بیا بشین .
+ازت خواهش میکنم بزار یکم راه برم ، پاهام دیگه توان نداره .داوود نگاهی به سامان انداخت و اونم اشاره کرد که کاری باهام نداشته باشه ، در واقع کار دیگه ای هم از دستم برنمیومد و راهی برای فرار نداشتم، به زور چند قدم راه رفتم و بعد از اینکه مطمعن شدم هنوز سالمم روی اون پتو نشستم.نگاهی به سینی انداختم که داخلش یه پرس چلو کباب و یه لیوان آب بود ،
قبل از هرکاری همه آب رو یه نفس سر کشیدم و احساس کردم تازه زنده شدم
+غذا نمیخورم من
سامان : خر نشو بدبخت ، معلوم نیست تا کی اینجایی، دلت نمیخواد که از گرسنگی بمیری .با اینکه منو دزدیده بودن اما درست میگفت ، من حتی اگه بخوام فرار کنم باید جون داشته باشم وگرنه باید بمونم تا هر بلایی که دلشون خواست سرم بیارن..

چند قاشق از غذا رو خوردم و خودم رو عقب کشیدم ، خیلی احتیاج به دستشویی داشتم و گفتم. + دستشویی دارم ..داوود اشاره ای به گوشه انباری انداخت و گفت :
-برو داخل اون در سفید رنگی که اونجاست ، زود بیا باید بریم هزارتا کار داریماااا.به سختی خودم رو به دستشویی رسوندم و احساس کردم تازه دارم شرایط و درک میکنم ، چه بلایی داشت سر من میومد و اینا چی از من میخواستن؟ به صداشون که اعتراض کردن و ازم خواستن سریع برم بیرون دستم و شستم و در رو باز کردم .روی پتو نشستم و دوباره دستم رو بستن ، اخ بلندی گفتم و از درد اشک توی چشمام جمع شد که سامان به داوود گفت : ...-آروم ببند بابا این بدبخت جون داره مگه ، دستش زخمه گناه داره...
داوود: آخر تو با این دلسوزی هایی که داری کار دستمون میدی .بالاخره رفتن و من دوباره تنها شدم ، باید مغزم و کار مینداختم و میفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد ، از فکر اینکه دوباره مجبور باشم مثل گذشته زندگی کنم میخواستم روانی بشم ،اگه دوباره همچین اتفاقی برام بیفته بی شک خودم رو میکشم و نمیزارم همچین بلایی سرم بیاد ، بس بود هرچی زجر کشیدم …یعنی سپیده الان برگشته خونه؟ دعا دعا میکردم که به پلیس خبر بده و یه جوری منو پیدا کنن.. خیلی ترسیده بودم و از اینکه هیچکس بهم هیچ جوابی نمیداد داشتم عقلم رو از دست میدادم .انقدر فشار بهم وارد شده بود که همش خوابم میگرفت و احساس بی هوشی داشتم ..

#ادامه_دارد..

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_67💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_هفت

یک روز گذشته بود اما همتا حتی به یدونه از تماس های منم جواب نداده بود ، نمیتونستم حتی از سرهنگ بخوام که ببینه حال همتا خوبه یا نه چون بهم تاکیید کرده بود .که به خاطره امنیت همتا هم که شده نباید به هیچ عنوان باهاش ارتباطی داشته باشم ،
امروز صبح شیوا خودش رفت خونشون ، اخه انتظار داشت شب رو کنار هم بگذرونیم اما من فرستادمش اتاق مهمان و خودمم توی اتاق خوابیدم و فکر کنم بهش برخورده بود…
با خودم میگفتم نکنه به گوشش رسیده قراره من با شیوا رابطه برقرار کنم .اما این محال بود چون هنوز اتفاقی نیفتاده بود و حتی خود شیوا هم نمیدونست من چه برنامه ای دارم ،
کوروش هم که دلیلی نداشت بخواد به گوش همتا برسونه.امروز با چندتا عرب قرار کاری داشتیم و باید زود خودم رو میرسوندم به شرکت و شیوا ازم خواست که برم دنبالش.اما به هر نحوی که بود پیچوندمش، نباید خیلی هم غیر طبیعی رفتار میکردم و باعث میشدم که اون بهم مشکوک بشه …
——-
موقع جلسه تقریبا هیچی نفهمیدم و فقط به همتا فکر میکردم ، بعد از اینکه رفتن کوروش نگاهی بهم انداخت و با کنجکاوی گفت :
-حالت خوبه کاوه ؟ اصلا تو جلسه نبودی! چیزی شده ؟
+نه همه چی خوبه ، فقط یکم سرم درد میکنه .از پشت میز بلند شد و از داخل کشو کنار گلدون قرص مسکنی بهم داد و گفت :
-اینو بخور مثل آب روی اتیشه، از شیوا چه خبر؟ رابطتون چطوره؟
+همه چی خوبه ، سعی میکنم خیلی بیش از حد بهش نزدیک نشم که بخواد بهم شک کنه
-خوبه اما زیادی هم لفتش نده چون خیلی زمان نداریم و هرچی زودتر باید رادمنش و از بین ببریم...حالم از این وضعیت داشت بهم میخورد ، جوری راجع به کشتن آدما حرف میزد که انگار راجع به پشه حرف میزنه ، مرتیکه احمق..
-نه ، تو اصلا حواست پیش من نیست پسر جون ، برو خونه بعدا هم و میبینیم
+ببخشید یکم نیاز به استراحت دارم ،میبینمت ..از شرکت اومدم بیرون و بدون اینکه با شیوا رو به رو بشم سریع از اونجا جیم زدم ، وقتی رسیدم خونه همتا بهم ایمیل داده بود و سریع بازش کردم و شروع کردم به خوندن پیامش..(سلام کاوه ، این آخرین پیامی هست که دارم برات مینویسم ، راستش این مدت خیلی فکر کردم و دیدم بهتره دیگه تو زندگی هم نباشیم ، با وجود تو من نمیتونم اون گذشته لعنتی رو فراموش کنم و برای همین ترجیح میدم دیگه نبینمت،
من برای همیشه میرم و اون خونه رو برای خودت به جا میزارم .همیشه تو ذهنم میمونی ..خداحافظ)

از شدت شوک و عصبانیت دستام شروع به لرزیدن کرده بود ، این حرفا چی بود که همتا به من زده بود ؟ چطور ممکن ادمی که انقدر عاشق من بود تو چند روز نظرش عوض بشه و دیگه منو نخواد!چطور میتونست اون همه عشق و احساس رو زیر پا بزاره ؟ نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. و فقط مثل روانی ها تو اتاق قدم میزدم ،من لعنتی هر روز به عشق این آدم چشمام رو باز میکردم اون وقت به من میگه دیگه نمیخوامت؟ مدام تصویر همتا میومد جلوی چشمم و نمیتونستم باور کنم که اون داره منو از خودش دور میکنه ….اون عشقی که ازش میگفت فقط با چند ماه دوری از بین رفت ؟
بیشتر از این نتونستم خودم و کنترل کنم و با مشت زدم وسط آیینه داخل اتاق و خیره بودم به دستام که قطره قطره خون ازش پایین میریخت ، درد حرفای همتا انقدر زیاد بود که هیچی از درد دستم حس نمیکردم ….

همتا :
فکر کنم سه روز از این وضعیت میگذشت و من بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره برام میفته همون جا نشسته بودم ، تو فکر خودم بودم که در باز شد و همون مردی که روز اول دیده بودمش همراه باز زن قد بلندی که با
موهای کوتاه بلوند و آرایش غلیظ کنارش بود وارد شد ، با تعجب بهش خیره شده بودم که بهم نزدیک شد و گفت :
-اخی چقدر هم خوشگله تیمور، مگه نه؟ بهش گفتی برای چی اینجاست ؟
تیمور : نه خانم ، به گفته خودتون صبر کردیم تا تشریف بیارید .زنه سری تکون داد و به تیمور اشاره کرد که دست های من و باز کنه ، با نفرت به زنه خیره شده بودم که پوزخندی زد و گفت :
-چرا اینطوری نگاه میکنی دختر جون؟
+چی از جون من میخواید ؟ چرا ولم نمیکنید برم؟
-اگه قرار بود ولت کنیم پس چرا آوردیمت اینجا ؟چند قدم بهم نزدیک شد و روی صندلی ای که با کمی فاصله از من بود نشست و تیمور هم کنارش ایستاد...-خب ، اره تو اینجا هستی چون من خواستم
+چرا
-سوال خوبیه ، قطعا تو خاصیتی برای من داری اما وقتی برسونمت دستی کسی که باید … اون موقع کار من باهات تمومه .
+دست کی؟ چرا مثل آدم حرف نمیزنی عوضی؟

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😭2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتم

زهرا خانوم با جون و دل سعید و دوست داشت از همون جلسه اول مادر جان مادر جان گفتن از دهنش نمی افتادسعید هم دوست برادرش اسدالله بود هم خط فکریش به خانواده ی اونا نزدیک بودمقدمات ازدواج ساده سعید و فرخنده خیلی زود مهیا شدتنها هدیه سعید به فرخنده یه حلقه ساده و یه آینه و یه جفت شمعدان بودعروسی ساده و مختصری تو خونه خانوم جون برگزار شد و فرخنده بدون هیچ خرید عروسی و جهیزیه ای با سعید به نجف رفت.خانوم جون از این همه عجله سعید دلخور بود و میگفت برای پسرم آرزوها داشتم این چه عروسی کردنی بود که این بچه کردباورم نمیشد سعید بدون هیج تشریفاتی ازدواج کرد و رفت.خانوم جون برای عروسی سعید یکم پول کنار گذاشته بود اما سعید برعکس اون این رسوم و رسومات و دست و پا گیر و اسراف میدونست و از خانوم جون خواست اون پولو برای من و بچه هام و ملک ناز خرج کنه اما همه برای سعید خوشحال بودیم و میدونستیم کنار فرخنده خوشبخت میشه.تو اون مدتی که به عروسی سعید مشغول بودیم مدام بین ده و خونه خودمون تو رفت و آمد بودیم کلافه بودم و دلم میخواست منم تکلیف خودمو بدونم خانوم جون قول داد خیلی زود با بهرام صحبت کنه و کار ویکسره کنه.ملک ناز هم تو ده موندگارشد تا به تدریس بپردازه هر موقع اونو میدیدم از ماجراهایی که هر روزبراش اتفاق میفته برامون میگفت به شکل عجیبی به اینکار علاقه داشت و با ذوق انجام میدادآبادی که ملک ناز اونجامشغول کار بود نزدیک ده خودمون بود و ملک ناز بیشتر اوقات پیش خانوم جون و طاهره و ابراهیم بودبعد یک ماه پروین هم به ازدواج من و بهرام راضی شد
البته خانوم جون هم بیکار نبود و همه تلاشش و برای جلب رضایت اون کردمن و بهرام هیچ مراسمی نگرفتیم و اون سال پاییز خیلی برام خاص بودبهرام خواست صیغه عقد تو خونه خودش خونده بشه کف حیاط خونه کوچیکمون با برگهای زرد و نارنجی پوشیده شده بودپیرهن کرم ساده ای پوشیدم و ملک ناز هم یکم بزکم کردقلبم تو سینه بی تاب بود دیگه به عشقم رسیده بودم.برام باورکردنی فکر میکردم هنوز تو خوابم اما بلاخره من و بهرام بهم محرم شدیم.خونه من و بهرام از خونه خودمون دور تر بود اما در عوض به مریضخونه نزدیکتر بود.بعد ازدواجمون نگهداری از بچه ها به عهده من بود و برای همین بهرام ازم خواست دیگه مریضخونه نرم منم از خدا خواسته قبول کردم و پس اندازی که تو اون سالها جمع کرده بودم دادم بهرام تا هر جور صلاح میدونه برای زندگیمون خرج کنه اونم با اون پول یه زمین برام خرید زندگی در کنار بچه هام و بهرام برام شیرین ترین لحظات بود تموم سعیشو میکرد تا من احساس آرامش کنم
بهرام هیچ فرقی بین بچه ها نمیزاشت و با بچه های منم مثل زهره رفتار میکردبچه های منم که هیچوقت طعم پدر داشتن و نچشیده بودن روز به روز به بهرام وابسته تر میشدن.وقتی به خونه می اومد احمد به تقلید از زهره جلوش میدویید و سلام میکردبهرام که کنارم بود انگار همه چیز داشتم به قدری غرق در زندگیم بودم که دیر به دیر به دیدن خونواده ام میرفتم گاهی که به دیدن طلعت میرفتم طلعت و مونس ناراحت بودن که مهین بهونه بچه ها رو میگیره و تو هم نمیای زن عمو اما با تشر میگفت مهین باید عادت کنه نازبانو دیگه زن مردم هست و باید مطیع شوهرش باشه مثل همه زندگی ها گاهی اختلاف سلیقه هم داشتیم اما نمیزاشتیم کار به دعوا و قهر بکشه.بهرام شبها که به خونه می اومد زهره و احمد ک که ۷ سالشون بود رو کولش سوار میکرد ووقتی اعتراض میکردم خسته ای میگفت بچه ان به محبت و توجه نیاز دارن.شبها بعد خواب بچه ها باهم میرفتیم تو ایوون مینشستیم و تا ساعتها باهم حرف میزدیم.ما جفت هم بودیم که بعد سالها بهم رسیده بودیم بهرام خیلی خوب بلد بود سخنوری کنه و از هر دری حرف بزنه و در مقابل منم شنونده خوبی بودم و با لذت مینشستم و ساعتها به حرفهاش گوش میدادم.گاهی که دیر به خونه می اومد چادر سر میکردم و رو سکوی جلو خونه منتظر مینشستم حدودا بیست و پنج ساله بودم و وجودم سرشار از عشق به بهرام.عشق اون پاداشی به من بود بعد اون همه سال سختی خونه کوچیک بهرام تکه ای از بهشت بود که اونو با مجلل ترین قصرها عوض نمیکردم.صبح ها قبل اینکه بهرام بره سرکار بیدار میشدم و همونطور که بچه ها رو برای مدرسه رفتن آماده میکردم لقمه تو دهنش میزاشتم
انگار با محبت کردن به اون روح زخمیم التیام پیدا میکرددیگه تو زندگیم نگران هیچی نبودم.خداروشکر زهره هم با بچه هام خو گرفته بودطوبی دختر سازگاری بود اما طلا دختر بلا و زبون درازی بودزهره مثل بهرام مهربون بود و محبتشو ابراز میکردگاهی لجبازی میکرد و یک دنده میشد اما با محبتهای من اونم آروم میشدیه روز طاهره به دیدنم اومد و از ته دل خوشحال بود بعد اون همه سختی به آرامش رسیدم.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتویکم

موقع برگشت با من من گفت خواهشی ازت دارم فخر السادات و دایه رضوان میخوان بچه ها رو ببینن البته اگه تو راضی باشی.متعحب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم چرا الان میخوان بچه ها رو ببینن حالا که آرامش نسبی پیدا کرده بودم دوباره سر و کله اونا پیدا شده بودبه طاهره گفتم بزار با بهرام مشورت کنم بعد خبر میدم.دلشوره داشتم تا شب کلی که بهرام از مریضخونه برگرده هزار تا فکر و خیال کردم.وقتی بهرام اومد خونه پیشنهاد طاهره رو باهاش در میون گذاشتم و بهرام هم بفکر رفت و بعد کمی مکث گفت نکنه الان که شنیدن ازدواج کردی میخوان به این بهونه بچه ها رو از چنگت در بیارن کلافه بودم و عصبی بهرام تا دید حالم بدتر شده گفت نگران نباش شایدم میخوان بدونن رفتار من با اونا چطوره با حرص گفتم پدر خودشون که وقتی بچه هام به وجودش نیاز داشتن روشون پا گذاشت و رفت پی خوشگذرونیش حتی بهم پیغام دادن که بچه هام دیگه به دیدنشون نره که یه وقت به بچه های وجیهه حسادت نکنن چی شده حالا یادشون افتاده نوه ای هم دارن.بهرام بغلم کرد و همونطور که داشت موهامو نوازش میکرد گفت خیالت راحت من اجازه نمیدم کسی آرامش زندگی تو رو بهم بزنه و پشتتم خیالت راحت یه ماه از پیشنهاد طاهره گذشت و یکی از اخرای هفته به ده رفتیم خیلی دلتنگ ملک ناز و خانوم جون بودم اینبار خانوم جون پا در میونی کرد و گفت بزار اونا بچه ها روببینن اصلا خودم میبرمشون و خودمم برشون میگردونم.من و بهرام به این شرط که بچه ها با خانوم جون برن راضی شدیم.یه روز صبح خانوم جون و طاهره به خونه ما اومدن و بچه ها رو آماده کردم و لباس نو تنشون کردم و راهیشون کردم زهره تا پشت در حیاط دنبال بچه ها گریه کرد و دلش میخواست اونم بره بغلش،کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم خانوم جون اونا رو برد که بهشون آمپول بزنن با رفتن بچه ها دلم آشوب شد و دل خونه موندن و نداشتم یادداشتی برای بهرام گذاشتم و زهره رو هم برداشتم و رفتیم پیش طلعت و مونس زهره اونجا با مهین سرگرم شدغروب مونس و برای اینکه به خانوم جون خبر بده من خونه خانوم جونم روونه خونه فخر السادات کردم و یه ساعت نشده بود که همه باهم برگشتن.خانوم جون از دیدن احوال اونا بهم ریخته و پریشون بودنیر و اکبر بیشتر از قبل درگیر مواد شده بودن و نیر یه بار حامله شده بود و هر سه بارم هم سقط شده بودن
خانوم جون گفت میگن وجیهه حالش خیلی بدتر شده و عمه بی بی اونو برده خونش بعد اون دیدار طوبی مرتب همراه طاهره به دیدن اونا میرفت.طوبی مثل بچگیش جونش برای فخر السادات در میرفت و هر وقت میرفت اونجا تموم وقتشو کنار اون میگذروندطوبی بیشتر از سنش میفهمید و حال و روز اونا رو درک میکردطاهره گفت اکبر با دیدن بچه ها به گریه افتاد و به اتاقش رفت و تا رفتن بچه ها بیرون نیومد هر چی اصرار کردیم گفت روی نگاه کردن تو چشای بچه هامو ندارم.طوبی وقتی از خونه پدرش برمیگشت تا ساعتها از قدیم میپرسید و منم فقط میگفتم من و پدرت وصله هم نبودیم واقعا هم همین بود! طوبی میگفت فخر السادات میگه اکبر از اول نمیدونست از زندگی چی میخواد و پنج تا بچه بیگناه و قربونی هوس ها و ندونم کاری های خودش کرداز بین حرفهای طوبی فهمیدم حالا نفس اکبر به نفس نیر وصله بعد از همسر بی تجربه ای مثل من و زن مغروری مثل وجیهه اکبر حق داشت دلبسته زنی مثل نیر بشه که راه و روش محبت کردن و بلد هست.اکبر بعد اون زندگی پر فراز و نشیبش نیاز به یه همدم و همراه داشت که کاری به کارش نداشته باشه و بدون اینکه سرزنشش کنه شرایط بدش و درک کنه.بعضی وقتها از بازی سرنوشت مات میموندم اصلا چطور ممکن بود سرنوشت نیر و اکبر بهم گره بخوره
طوبی گاهی همدم و هم صحبت منم بود و گاهی که بهش میگفتم یه سال از تو بزرگتر بودم که با پدرت ازدواج کردم با تعجب نگاهم میگرد و میگفت بمیرم برات چقد کوچیک بودی!خندیدن و تعجب کردن طوبی عجیب منو یاد اکبر و طاهره مینداخت.یه روز پروین ما رو به خونش دعوت کرد وقتی تا این حد خوشحالی بهرام و میدیدم خوشحال بودم پروین کم کم رفتارش با منم بهتر شد و سعی کرد به نظر برادرش احترام بزاره خانوم جون گفت بچه ها رو نبرم اما بهرام مخالفت کرد و گفت نازبانو رو با بچه هاش انتخاب کردم.چند روز قبلش با طلعت و مونس راهی بازار شدیم و برای بچه ها رخت و لباس نو خریدیم.طلعت گفت لباس دخترها رو یه شکل و یه رنگ بخربراشون سه پیراهن پیش بندی دار صورتی با سایزهای مختلف خریدیم تا به خونه اومدیم لباسهاشونو پوشوندیم چقد شیرین شده بودن تو اون لباسهاصبح جمعه آماده رفتن به خونه پروین شدیم.موهای دخترها رو بافتم و گیره همرنگ لباسهاشون به موهاشون زدم


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصت و دو

احمد و هم آماده کردم و با هم راه افتادیم از خونه که بیرون رفتیم دخترها دست همو گرفته بودن و جلو میرفتن احمد هم دست بهرام و گرفته بود سر خیابون سوار تاکسی شدیم.از چند تاخیابون که گذشتیم از تغییر شکل و شمایل ساختمونها و دکانها و خیابونها حتی آدمها فهمیدم که وارد محله اعیان نشین شدیم.تا اون روز اون محله رو ندیده بودم سر یه خیابون فرعی بهرام تاکسی رو نگهداشت تموم خونه های اون محله بزرگ و کوچه ها پهن و تر و تمیز بودن وارد کوچه شدیم جلوی در عمارت بزرگی بهرام وایساد و زنگ و زد کوچه برق کشی شده بود و خونه ها زنگ داشتن.دکتر طاعت با روی خوش جلوی در اومد و در و برامون باز کردپروین تو بالکن عمارت وایساده بود موهاشو رنگ روشن کرده بود و پوش داده بود وابروهاشو باریک و حالتدار برداشته بودو لباس کرپ آبی روشنی به تن داشت با اون آرایش موی جدید از همیشه زیباتر بنظر میرسیدوارد حیاط شدیم تو راهرو منتهی به حیاط عکس شاهان قاجار روی دیوار کشیده شده بود و نشون میدادساختمون برای اون دوران هست.وسط حیاط حوض بزرگ زیبایی با فواره زیبایی چشم نوازی و خودنمایی میکردکف حیاط سنگ فرش بود و نرده های دور تا دور ایوون فلزی بودمبهوت زیبایی اون خونه شده بودم معلوم بود از جایی که پروین وایساده زیبایی این حیاط با اون همه درخت و گل و گیاه چشمگیر تر هست.وارد پذیرایی شدیم و پروین از پله های وسط ساختمون پایین اومد و خوش آمد گفت پروین و دکتر طاعت از دیدن بچه ها به وجد اومده بودن و مدام ازشون تعریف میکردن.پروین اول زهره بعد دخترهای منو بوسید و به تعارف دکتر طاعت روی مبلهای سلطنتی نشستیم.خدمتکارشون که زن مسن و مهربونی بود جلو اومد خوش آمد گفت و میزهای عسلی رو جلومون چیدبعدش شوهر همون زن با سینی چای اومدتوچای رو تو فنجونهای لیمونژ فرانسوی ریخته بودن من با احتیاط چای و برداشتم.خدمتکار چای و جلوی بچه ها برد و باوجود سفارشهای زیاد من طلا دستشودراز کرد و چای برداره ترسیدم فنجون و بندازه زمین محکم به پهلوی بهرام کوبیدم و بهرام خودش برای بچه ها چای برداشت.میز ناهار و چیدن و دکتر طاعت ما رو دعوت کرد سر میزناهار شیرین پلو و مرغ بود و با سلیقه خوبی هم چیده شده بودهمش استرس داشتم بچه ها سر میز غذا دست گل به آب ندن و با کمک بهرام همه چی بخیر گذشت.برای عصر هم آش پخته بودن که تو حیاط با صفا خوردیم.اون روز پروین شاد بود و مدام میخندید و میگفت با وجود شما خونمون صفای دیگه ای پیدا کرده غروب بود که خداحافظی کردیم و راهی خونمون شدیم.از وقتی برگشته بودیم مدام فکرم درگیر این بود که توخونه کوچیکمون چطور از دکتر طاعت پذیرایی کنم.اما بهرام با بی خیالی میگفت هرکس به اندازه خودش پذیرایی میکنه دلیلی نداره حرص و جوش بخوری مردم بخاطر روی خوش و باز صاحب خونه به اون خونه میرن نه پذیراییشون در ضمن دکتر طاعت و خواهرم اصلا تو قید همچین چیزایی نیستن.از اینکه تو دل پروین جا باز کرده بودم خوشحال بودم البته محبتهای پروین و مدیون احترامی میدونستم که بهرام بهم میزاشت.اون با بها دادن به من باعث شده بود بقیه هم بهم احترام بزارن اخر هفته به پیشنهاد طلعت و مونس به خونه خانوم جان رفتیم.ملک ناز دیگه به شهر نمی اومد و با اینکه مدت زیادی از خدمتش میگذشت اما کارش و رها نکرده بود و تو ده مونده بودطلعت دلتنگش بود و علاقه زیاد ملک ناز به کارش برامون خیلی تعجب داشت
صبح روز جمعه هممون خونه خانوم جون جمع بودیم.بهرام بعد صبحونه برای دیدن طبیب رفت ملک ناز با ذوق بی حدی حیاط و آب و جارو میکردحالش خیلی خوش بود و مدتها بود که اونو اونطور ندیده بودم کنارش رفتم و گفتم چخبر شده کبکت خروس میخونه ملک ناز دست و پاشو گم کرد و گفت هیچی بخدا فقط زندگی تو ده یه صفای دیگه داره انقدر بهم آرامش میده که حاضرم بقیه عمرمو هم اینجا بمونم.بازوشو گرفتم و به صورتش نگاه کردم چشماش برق میزدگفتم عاشق شدنت و داری ازخواهرت قایم میکنی؟ ملک ناز که غافلگیر شده بود سرشو پایین انداخت.حدسم درست بود و یه دستی زدم و دو دستی گرفتم گفتم نمیخوای به من بگی کیه؟از اهالی ده هیچ کس به ذهنم نمی اومد واقعا نمیتونستم حدس بزنم چه کسی دل ملک ناز ما رو برده.با خودم گفتم حتما یکی ازهمکاراش هست.ملک ناز لبخند خجولی زد و گفت حمید پسر کوچیک ارباب !از شنیدن حرف ملک ناز جا خوردم! حمید رو سالها پیش دیده بودم اون تنها پسرارباب بود که مجرد مونده بودتو بچگی پسرلوسی بود که همه جا همراه رباب خانوم میرفت گفتم تو اونو کجا دیدی!

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت شصت ویک وشصت ودو
📔دلبر
صدای شکسته شدنه قلبه رامین رو میشنیدم رامین قبل از بیرون رفتن از اتاق رو به سروان کرد و گفت جناب سروان من به هیچ عنوان‌ به این خانم و خانواده ش آسیبی نمیرسونم این رو خودش میدونه دردی عمیق توی قفسه ی سینه م نشست اشکام بی امان بود و غیر کنترل با نگاهه پر درد دور شدن و رفتنه رامین رو تماشا کردم بعد از رفتنه رامین یه سری امضا بود که بهزاد کرد و باهم از اتاق دراومدیم نای حرف زدن نداشتم باورم نمیشد که دو روز دیگه میخوام با این مرد ازدواج کنم و برم زیر یک سقف بهزاد امااا خوشحال و پیروز دستم رو گرفت و گفت دلبر بریم یه کافه ای رستورانی یه چیزی بخوریم اینقدر تو خودت نباش اینو گفت و سوار ماشین شدیم و رفت سمته رستورانه خوبه شهررر
خدا خودش میدونست که چقدر حالم بد بود و چقدر دلم میخواست اون روز آخرین روز زندگیم باشه دوست داشتم بهزاد تصادف کنه و هر دوتاییمون بمیریم دوست داشتم دیگه برنمیگشتم خونه بهزاد سفارش غذا داد و تا غذا حاضر بشه گفت دلبرررر اینقدر تو خودت نباش به سلامتی عروسیمونه ها من بهت قول میدم خوشبختت کنم خیلی بیشتر از اون پسره میدونم یه محبتی بینتون بوده امااا من عاشقتم و بهت قول میدم تو رو عاشقه خودم کنم حالاممکنه من تواوج ناراحتی وعصبانیت یه حرفی زده باشم که تو ناراحت شده باشی ولی بهم حق بده اون موقع من داغدار بودم و غمدیده ولی بهت قول میدم همه ی اون حرفها رو برات جبران کنم اصلا نمیفهمیدم بهزاد چی میگه چطور هنوز خودش روعاشقه من میدونست در حالی که بزرگترین غم رو تو دلم انداخته بود چطور خودشو دلداده میدونست در حالی که دلم رو خون کرده بود و عزیزترین کسم رو ازم گرفته بود ؟هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم فقط به میز نگاه میکردم و با قاشق و چنگالم بازی میکردم خودم رو تو باتلاقی تصور میکردم که هر چی دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم تصور زندگی با بهزاد همه ی وجودم رو مضطرب و پریشون کرده بودهمه ی وجودم پر از اضطراب و تشویش بود ناامید از زندگی و آینده با بهزاد همراه شدم بالاخره روز جشن عقد و عروسیمون رسید طبق رسم خانواده همه ی خرید ها انجام شده بود و خونه ای که بهزاد خریده بود آماده و جهیزیه چیده شده بود همه ذوق داشتن خونه پر بود از فامیل شبه حنا بندونه ما بود و فردا روز عروسی قبل از تالار قرار بود عقد کنیم و بعد از محضر بریم تالار یه دسته گل توی همه ی دسته گلهایی که رسیده بود و دور میز چیده شده بود بیشتر از همه خودنمایی میکرد یه دسته گله بزرگ رز قرمز که یه دونه رز سفید توش بود و انگار زیباییه خودش رو به رخ دیگرون میکشید تو تمومه همهمه ها و سر وصداها تمامه افکارم پیشه رامین بود
پیشه خودم فکر میکردم چطور میتونم یه عمر کنار کسی زندگی کنم که ازش متنفرم ؟چطورمیتونم همه ی عمرم تظاهر به
خوشبختی کنم درحالی که خودم روبدبخت ترین آدم روی زمین میدونستم بهزاد همراهه فرشاد و چند تا دیگه از پسرای فامیل اون وسط در حاله رقص بودن دخترعموهام خوشحال و خندون روی دستم حنا گذاشتن شعرهای محلی میخوندن من اماااا دوست داشتم زودتر تموم بشه این جشن مسخره و همه برن و من تنها بمونم و به درد خودم گریه کنم مراسم تموم شد و همه رفتن و بهزاد قبل از رفتن از خونه دستم رو گرفت و نگاه کرد و گفت دستات قشنگ شده زندگیت رو قشنگ میکنم دلبر بهت قول میدم بهزاد رفت و من ناخودآگاه رفتم سمته دسته گل خاصی که روی میز بود میخواستم ببینم از طرفه کیه ؟و روی برگه ی تبریکش چی نوشته ؟هنوز لباس مخصوصه اون شب که رنگه سبز بود و یه لباس مجلسیه قشنگ به حساب میومد تنم بود پلاکه روی دسته گل رو نگاه کردم روش نوشته بود امشب که من به خون جگر غوطه میخورم او در میانه حلقه ی گلها نشسته است
با ناز تکیه داده به بازوی دیگری لبخند بر لبش نقش بسته است دستام شروع کرد به لرزیدن سرم روبه گلها نزدیک کردم بوی عطر
مخصوصه رامین رومیداداسمی روی پلاک نبود اما همه چیز گویای این بود که این دسته گل از طرفه رامین فرستاده شده بود دسته گل رو از روی میز برداشتم و بغل کردمو بوییدم روی زمین نشستم بی توجه به اینکه شاید مامان اینا متوجه ی من بشن سرم رو توی دسته گل کرده بودم و بو میکردمو گریه میکردم فرشاد اومد کنارم نشست و گفت چی شده دلبر جان؟چراگریه میکنی جونه دلم؟
به چیزی فکر نکن دلبر همه چیز درست میشه
در حالی که از شدته گریه به هق هق افتاده بودم گفتم چطور درست میشه فرشاد؟من فردا رسما و قانونا میرم خونه ی بهزاد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹#داستان_شب🌹

💮ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.

💮ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ..

💮ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود:...

💮«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»💮

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.

📚 تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ
👤 ادوارد براون الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
2025/10/12 03:02:17
Back to Top
HTML Embed Code: