Telegram Web
مرد، همسری را که با صدای بلند با او صحبت می‌کند، و بسیار بر سر فرزندانش فریاد می‌زند، و یا بسیار با همسایگان خود و خانواده‌اش قیل و قال می‌کند دوست ندارد، بلکه همسری آرام با صدای پایین را دوست دارد زیرا صدای بلند زن در خانه تنش ایجاد می‌کند و فرزندان نیز از او یاد می‌گیرند که بر سر بزرگ‌تر از خود فریاد بزنند، و این امر بیانگر عدم خرد و حکمت اوست.

❀ محمد طیب‌‌ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌2
🔘 داستان کوتاه

خبر مرگ نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به افرادی که عزت نفس دارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

اسلام دینِ رحمت و آسان‌گیری است. مردم را به مهربانی و دلسوزی نسبت به یکدیگر فراخوانده و رحمت را وسیله‌ی دستیابی به رضای خداوند در روز قیامت قرار داده است.
قال صلى الله عليه وسلم: «الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهُمُ الرَّحْمَنُ، ارْحَمُوا أَهْلَ الْأَرْضِ يَرْحَمْكُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ»
رواه أبو داود.
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند:
«مهربانان را خدای مهربان مورد رحمت قرار می‌دهد؛ به اهل زمین رحم کنید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»
و اسلام دستور داده است که نسبت به فقیر، یتیم و اسیر نیکی شود، چنان‌که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا﴾
(الإنسان: ٨)
«و آنان به‌رغم علاقه‌شان، طعام خود را به مسکین و یتیم و اسیر می‌دهند.»
انسان مخلوقی است که خداوند عزّوجلّ او را گرامی داشته و بر بسیاری از آفریدگان برتری داده است، آن‌جا که فرمود:
> ﴿وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا﴾
(الإسراء: ٧٠)
«و به‌راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم، و آنان را در خشکی و دریا سوار کردیم، و از چیزهای پاکیزه روزی‌شان دادیم، و بر بسیاری از آفریدگان خود برتری آشکار بخشیدیم.»
از لوازم این کرامت آن است که خداوند شکنجه‌ی انسان را، فارغ از رنگ، نژاد یا دین او، حرام کرده است.
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند:
«إِنَّ اللهَ يُعَذِّبُ الَّذِينَ يُعَذِّبُونَ النَّاسَ فِي الدُّنْيَا»
رواه مسلم.
«همانا خداوند کسانی را که در دنیا مردم را شکنجه می‌دهند، عذاب خواهد کرد.»

و شریعتِ حکیم به‌ویژه تأکید کرده است که شکنجه‌ی انسان با آتش جایز نیست؛ زیرا پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند:

> «لَا يُعَذِّبُ بِالنَّارِ إِلَّا رَبُّ النَّارِ»
رواه أبو داود.
هیچ‌کس جز پروردگار آتش، با آتش عذاب نمی‌دهد
«لَا تُعَذِّبُوا بِعَذَابِ اللَّهِ»
رواه البخاري.
و نیز فرمودند:
«با عذاب خدا عذاب ندهید.»

بنابراین، شکنجه انسان با آتش شرعاً حرام است، بدون توجه به عمل یا جرم او، و انجام چنین کاری ظلم بزرگی است. دین اسلام حتی از سوزاندن حیوانات و حشرات با آتش نهی کرده و به مهربانی با حیوان سفارش نموده است، چه رسد به انسان. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند:

> «زنی به خاطر گربه‌ای که آن را زندانی کرد تا از گرسنگی مرد، عذاب شد و به دوزخ رفت.»
(روایت بخاری)و



و امام بخاری در صحیح خود بابی با عنوان «کسی را با عذاب خداوند عذاب ندهید» آورده است.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت

از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی‌ کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت.
یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای دروازه به آرامی به گوش رسید. ماهرخ از جای خود بلند شد و با دلهره گفت بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره‌ ای شفاف و زیبا وارد اطاق شد. چشم ‌های درشت و درخشان او بلافاصله ماهرخ را شناخت و با شگفتی گفت وای خدا… تو ماهرخ هستی!
سپس لبخندی زد و با صدایی گرم ادامه داد لالایم حق دارد همچین زن زیبایی داشته باشد…
دختر جلو آمد، دستش را به سوی ماهرخ دراز کرد و گفت سلام من نرگس هستم، دختر مامای شوهرت.
ماهرخ با کمی تعجب و کمی نگرانی دستش را به آرامی در دست نرگس گذاشت و لبخندی کوتاه زد. دلش از هیجان و کنجکاوی پر شد، اما همچنان محتاط بود و در ذهنش هزار سؤال پیچیده می‌ شد. نگاه نرگس پر از تحسین و مهربانی بود، طوری که احساس کرد قرار است دوست تازه‌ ای در این خانه پیدا کند.
ماهرخ با صدای نرم و کمی لرزان پاسخ داد سلام خوش آمدی، نرگس جان…
نرگس با هیجان گفت خیلی دوست داشتم با تو آشنا شوم، خیلی چیز ها درباره تو را شنیده‌ ام… و حالا خوشحالم که خودم می‌ توانم تو را ببینم!
ماهرخ به آرامی نشست و نرگس کنار او نشست، و در همان لحظه حس کرد حضور این دختر، گرچه تازه و بیگانه بود، اما نوید دوستی و کمی آرامش در این روزهای پرتنش را به او می‌ دهد.
نرگس با نگاهی مهربان و کمی نگران به ماهرخ گفت عمه جان گفت که حالت خوب نیست و مریض هستی، خواستم خودم بیایم و تو را ببینم.
ماهرخ با کمی تعجب و لبخندی کوتاه پاسخ داد واقعاً؟ این لطف توست، نرگس جان ممنون که آمدی.
نرگس کمی به عقب تکیه داد و ادامه داد ما امروز از آلمان آمدیم و قرار است برای مدتی اینجا بمانم، چون خانواده ‌ام می‌ خواهند به قندهار بروند… ولی من با آنها ‌نمیروم دوست داشتم اینجا بمانم خیلی دلم برای لالایم هم تنگ شده.
چشم‌ های نرگس پر از شور و هیجان بود، و ماهرخ با دلی آرام و در عین حال کمی متحیر، به او نگاه کرد. حضور نرگس، تازه و پر از زندگی بود.
ماهرخ با صدایی نرم گفت پس… پس تو مدتی اینجا خواهی بود… خوب است… خوش آمدی، نرگس جان.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت

در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست‌ های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.
نرگس لبخندی زد و به ماهرخ نگاه کرد و گفت پس بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم ماهرخ جان. فعلاً استراحت کن، شب بخیر.
ماهرخ با مهربانی لبخند زد و جواب داد شب بخیر، نرگس جان.
سپس نرگس همراه با سامعه از اطاق بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند. ماهرخ برای لحظه‌ ای تنها ماند، اما حس خوبی در دلش جریان داشت؛ حضور نرگس، انرژی تازه‌ ای به اطاق و روحیه او آورده بود.
صبح که ماهرخ از اطاق بیرون شد، سکوت عمیقی همه جا را در بر گرفته بود. وقتی به آشپزخانه رسید، فرشته با لبخندی ملایم به او گفت صبح بخیر خانم جان. دستت چطور است؟
ماهرخ قدمی جلو رفت و با آرامش پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان. دستم خوب است، اما یک خواهش از تو دارم… دیگر مرا «خانم جان» صدا نزن، میتوانی فقط اسمم را صدا بزنی.
فرشته کمی مکث کرد و با احترام گفت ولی شما همسر خان صاحب هستید، نمی ‌توانم شما را به اسم صدا بزنم.
ماهرخ لبخندی زد و با نگاهی ملایم گفت اگر مرا «ماهرخ» صدا بزنی، بیشتر خوشحال می‌ شوم.
فرشته لبخند زد و گفت چشم، خانم جان.
سپس با خنده‌ ای کوتاه اضافه کرد ماهرخ جان…
ماهرخ کمی سرش را کج کرد و پرسید چرا اینقدر همه جا ساکت است؟
فرشته پاسخ داد همه خواب هستند. مهمانان شب گذشته رفتند و فقط دختر مامای خان صاحب ماند که او هم استراحت می‌ کند. شما به اطاق غذاخوری بروید، من برای تان صبحانه می‌ آورم.
ماهرخ سرش را تکان داد و گفت نخیر همین‌ جا یک چیزی با هم می‌ خوریم.
او به سوی الماری رفت، ماهیتابه ‌ای برداشت و گفت بنشین، برایت تخم‌ مرغ میپزم.
فرشته با تحسین گفت شما چقدر مهربان هستید… کاش دیگران هم با شما اینقدر مهربان بودند.
ماهرخ لبخندی زد، ماهیتابه را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد و گفت همین که تو اینقدر با من خوب هستی، برایم کافی است.
فرشته با لبخندی آرام کنار او ایستاد و گفت خدا کند این همه محبت شما را جبران کرده بتوانم.
فضای آشپزخانه با مهربانی و آرامشی لطیف پر شد، و لحظه ‌ای ساده اما شیرین برای ماهرخ و فرشته رقم خورد.
آفتاب نیمه‌ گرم صبحگاهی روی حویلی می‌ ریخت. نرگس با شور و نشاط از اطاقش بیرون آمد، لباس ساده اما شیک پوشیده بود. به طرف خانم بزرگ رفت و گفت عمه جان، می‌ خواهم بیرون بروم، هوا تازه بخورم و شهر را ببینم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه

سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی.
نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا. سه نفری خوش میگذرد.
ماهرخ لحظه‌ ای به او نگاه کرد، در دلش خواست قبول کند، اما هنوز لب باز نکرده بود که صدای خانم بزرگ بلند شد. او با لحنی آرام اما پر از تأکید گفت نخیر، ماهرخ جایی نمی ‌رود. تو و سامعه بروید.
سکوت کوتاهی حویلی را پر کرد. نرگس کمی مکث کرد و گفت ولی عمه جان، ما سه‌ نفری برویم بهتر است.
خانم بزرگ با نگاهی سنگین جواب داد گفتم که نی، ماهرخ در خانه میماند. سلیمان خان دوست ندارد او از خانه بیرون برود.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن دلتنگی بود. آهسته گفت خانم بزرگ درست میگوید شما بروید، خوش بگذرد.
سامعه با رضایت زیر لب چیزی زمزمه کرد و دست نرگس را گرفت. نرگس اما قبل از رفتن نگاهی طولانی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی پر از دلسوزی و تعجب، می‌ خواست چیزی بگوید، ولی به احترام سکوت او چیزی نگفت.
دقایقی بعد صدای موتر که از دروازهٔ حویلی دور می‌ شد، در هوا پیچید و ماهرخ تنها ماند.
چند ساعت از رفتن آنها میگذشت که نرگس و سامعه با شور و شوق از بیرون برگشتند، در دستش چند خریطه رنگین بود. مستقیم به سوی خانم بزرگ رفت، لبخند به لب داشت و با هیجان گفت عمه جان، ببینید امروز در دکان وقتی این لباس را دیدم، یکباره به یاد ماهرخ جان افتادم. گفتم این رنگ به او می‌ خورد، چقدر زیبا در تنش معلوم می‌ شود.
خانم بزرگ نگاهی گذرا به لباس انداخت و با بی‌ تفاوتی گفت چی نیاز بود دخترم؟ همین چند روز پیش سلیمان خان اینقدر لباس به ماهرخ خرید که اگر تا آخر عمر هم بپوشد، باز هم تمام نمی شود.
لبخند نرگس در جا خشک شد. نگاهش آرام به زمین دوخته شد. حرف خانم بزرگ چون خنجری نرم در دلش نشست. احساس کرد پشت این جمله چیزی بیش از صرفه‌ جویی پنهان است. او در سکوت، در همان نگاه سرد و بی‌ اعتنا، حس کرد که میان ماهرخ و خانم بزرگ چیزی درست نیست.
خانم بزرگ لباس را از دستش گرفت و با خونسردی ادامه داد این لباس در تن حسینه جان خیلی مقبول معلوم می‌ شود. او هم قد و قواره‌ اش به همین می‌ خورد.
سامعه که کنار ایستاده بود، با خنده‌ ای ریز زیر لب چیزی زمزمه کرد و نگاهش پر از رضایت بود. نرگس آهسته پلک زد، اما هیچ نگفت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
 مثبت که نگاه کنی؛
مهم نیست که امروز چه روزی ا‌ست،
که چند شنبه ا‌ست،

تو آرام و مهربان و عاشقی؛
عاشقِ زمین، عاشقِ هوا، عاشقِ تمامِ آدم ها...
و جهان، پنجره‌ایست که از افکارِ تو باز می‌شود،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بخواه که خوب ببینی،
بخواه که خوب باشی،
بخواه که حالِ زمین و زمانت خوب باشد ...
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیونهم

طلعت روزها از بچه ها نگهداری میکرد و گاهی هم به طلعت کمک میکردسر کار همه ازم راضی بودن سرم تو لاک خودم بود و هر کاری که میگفتن انجام میدادم.روزها یه ساعت برای استراحت و ناهار زمان داشتم و تو اون یه ساعت به دوپرستار که باهم خواهر بودن گلدوزی یاد میدادم.کاری که روزی دایه رضوان به اجبار بهم یاد داده بود الان بدردم میخورداونا هم بجای مزد برام نون و تخم مرغ میاوردن.اخترخانوم و شوهرش تو مریض خونه هوامو داشتن.حقوقی که از مریض خونه میگرفتم به سختی کفاف خورد و خوراک خودم و بچه هام و میداداما بازم خدارو شاکر بودم که بازم میتونم از عهده خرجشون بر بیام و بچه هام مجبور نیستن زیر دست اکبر و وجیهه باشن.تقریبا یک سال بیشتر ازجدایی من و اکبر گذشته بود قالی دوازده متری رو با کمک مونس تموم کردیم بعد فروش قالی پول خوبی دستمونو گرفت که اونو هم دادیم خانوم جون برامون نگهداره.میخواستیم بازم به استادکار بگیم قالی دیگه ای برامون بزنه اما خانوم جون گفت اینبار برای خودتون قالی ببافید درسته تا تموم شدنش خبری از،پول و انعام نیست و سختی میکشیداما وقتی تموم شد همه پول به خودتون میرسه و سودش بیشتره نگاهی به خانوم جون کردم و گفتم پس خورد و خوراکمونو چیکار کنیم میدونید دار قالی زدن چقد پول میخوادخانوم جون گفت نگران نباشید قراره زن عمو خونه ده و اجاره بده خدا بزرگه پول زیادی برای اجاره خونه تو ده نمیدادن مخصوصا خونه زن عمو که حسابی درب و داغون شده بود اما بازم از هیچی بهتر بوداینبار نه ماه طول کشید و ما قالی دوم و تموم کردیم.اینبار طلعت کمک بیشتری رو تو قالی بافی بهمون کردخانوم جون مقداری از پولو بهمون داد باز بقیه رو گرفت و برامون پس انداز کرد
ما دار سوم قالی رو هم برای خودمون زدیم.ملک ناز هم وقت بیکاری به مونس تو بافتن قالی کمک میکردمن یا خانوم جون بهش مزد میدادیم تا دلش خوش باشه و بیشتر کمکمون کنه.اون روزا چیزی به اسم خستگی تو وجودم نبودبا اون نازبانویی که صبح تا شب یه گوشه می افتاد و افسرده بود زمین تا آسمون فرق کرده بودم بچه هام روز به روز جلوم قد میکشیدن و به تقلید از،مهین به طلعت مامان جان میگفتن مهین و طوبی و طلا حدودا یه سال با هم فرق داشتن حالا مهین شش سالش شده بود و کم کم باید به مدرسه میرفت.ملک ناز شانزده ساله شده بود و آرزوی معلمی داشت و میگفت وقتی من برم سر کار دیگه لازم نیست شماها کار کنید.سعید بخاطر تعطیلی حوزه تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل بره قم و خانوم جونوبا ذوق پولی جور کرد و اونو روونه قم کردیه روز تعطیل خانوم جون و طاهره به خونه ما اومدن
خانوم جون بعد چند سال چشم انتظاری خبر بارداری طاهره رو بهمون داد طاهره خیلی خوشحال بود و ازخانوم جون اجازه گرفت که بره دیدن دایه رضوان و خبربارداریش و بهش بده طاهره رفت و دیدار چند ساعته اش با خواهرش تا شب طول کشیدغروب که شد خانوم جون حسابی دلواپس شد و با دلشوره دورحیاط راه میرفت زن عمو که استاد دامن زدن به استرس ها بود لب ایوون وایساد و گفت آدم به این بیخیالی ندیده بودم واقعا که نوبره میخوای باهم بریم سراغش شاید بین راه یه لات بی سر و پایی جلوشوگرفته باشه و بلا ملایی سرش آورده باشه تو همون گیر و دار پرویز پسر مستاجرمون به دیدن مادرش اومدخانوم جون جلوش دویید و گفت خدا تو رورسونده پسرم میشه تا یه جایی ما رو برسونی؟عروسمون صبح به خونه خواهرش رفته و هنوز برنگشته ماهم مردی تو خونه نداریم که این وقت شب با ما همراه بشه پرویز با لبخند گفت البته مادرجون آماده بشید بریم خانوم جون همونطور که میرفت سمت اتاق تا چادرشو برداره به زن عمو گفت میدونی از چی نگرانم برخلاف نظر تو طاهره بیخیال نیست میترسم اتفاقی براش افتاده باشه
همینکه خانوم جون آماده شد و خواست با پرویز راه بیفته طاهره رسید برخلاف صبح که شاد و شنگول رفته بود بیحال و پریشون برگشت.خانوم جون جلو رفت و گفت معلومه کجایی دختر امروز منو جون به لب کردی زن عمو هم شروع کرد غر زدن که چرا این همه وقت ما رو بیخبر گذاشتی پرویز اجازه گرفت و به اتاق مادرش رفت.طاهره بدون اینکه جوابی بده درمونده لب ایوون نشست.زن عمو و خانوم جون تا حال اونو دیدن ساکت شدن طلعت کنارش نشست و گفت طاهره بهمون میگی چی شده بخدا نگران خودت و بچه ات بودیم زن عمو تا سکوت طاهره رو دید گفت خوب حرف بزن لذت میبری اینطور ما رو نگران میکنی؟طاهره به گریه افتاد و به سمت اتاقش رفت خانوم جون دنبالش رفت و طاهره با گریه گفت چی بگم خانوم جون که دردسرهای خواهر بیچاره من تمومی نداره منیره خاک بر سر آبروریزی به بار آورده !خانوم جون که منظور طاهره رو فهمیدلبشو گاز گرفت و گفت آروم باش و اونو برد اتاق پشتی ما هم همگی دنبالش رفتیم زن عمو که قرمز شده بود گفت میفهمی چی میگی؟!


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلم

طاهره همونطور که اشکهاشو پاک میکرد گفت رضوان میگفت یه مدت بود که جاشو از حسین جدا کرده بود و باهاش کلا نمیساخت شونه ای بالا انداختم و گفتم اینکه چیز تازه ای نیست یادت نیست طلبکار من شده بودن که به منیره تهمت زدم طاهره گفت راست میگی موضوع به خیلی وقت پیش برمیگرده به موقعی که تو و اکبر جداشدین اما آقا و فخر السادت با زور و تهدید اونو سر خونه اش نگهداشتن تا اینکه چند روز پیش منیره به بهونه ای از خونه بیرون میره حسین هم که تو اتاق خواهرم پنهون شده بود با رضوان میرن تعقیبش البته نیر هم کم بی تقصیر نیست و این مدت کمک میکرده به منیره که راحت بره و بیاد تا کسی متوجه نشه خانوم جون سرشو گرفت و گفت ای داد خب چی شد؟طاهره گفت هیچی تموم اون مدت منیره بامحمود شوهر سابق وجیهه قرار میزاشته و باهاش میرفته گشت و گذار...حسین و رضوان وقتی تو کوچه مچش و میگیرن حسابی کتکش میزنن و به اتاق فخرالسادات میبرنش نیر و هم تو سرداب خونه زندونی کردن محمود بی همه چیز هم همون موقع فرار میکنه.بهت زده به حرفهای طاهره گوش میدادم فکر کردم دارم خواب میبینم خانوم جون گفت اون محمود و کجا دیده بود اخه؟طاهره گفت انگار با زنهای خیاط خونه که برای خریدپارچه میرفتن بازار یه سرم به حجره محمود زده که اونم با زبون بازی اینواغفال کرده.مونس گفت وا چه حرفها مگه آدم انقد سست میشه که با قربون صدقه یه بی وجدان از راه بدر بشه؟!زن عموپوزخندی زد و دستهاشو بالا برد و گفت ای خدا شکرت عجب خوب باهاشون تا کردی چندین ساله این بچه ها رو ول کردن و بدون خرجی انداختن اینجا خوب جوابشونو از راه دیگه ای دادی خانوم جون لبشو گاز گرفت و گفت اینطور نگو ماه سلطان این حرفها بچه بازی نیست حرف ناموس وسطه زن عباسعلی رو یادت نیست سر به هوا شد؟طوری ناپدید شدکه کسی نه از هستش خبر داره نه ازنیستش بی ابرویی خیلی بده حتی از درد بی درمون هم بدتره.از حق نگذریم خونواده آقا باقر صاحب عزت و آبرو بودن طلعت از طاهره پرسید منیره الان چیکار میکنه کجاس؟طاهره میگه به اتاق قبلی نازبانو رفته خیلی گستاخه میگه من هیچ گناهی نکردم ما فقط باهم قرار محرم شدن گذاشته بودیم هیچ کدوممون ازازدواجمون خیری ندیدیم بی عفتی هم نکردیم.زن عمو پوزخندی زد و گفت این دختر بی عفتی و تو چی میبینه؟!طاهره رو به من کرد و گفت بدتر از همه این نیر بی چشم و رو هست که نمک خواهرم و خورد و نمکدون شکست حقشه تو همون سرداب بمونه از شنیدن حرفهای طاهره دلم بدرد اومد نیر همیشه از تاریکی میترسیدمونس گفت از قدیم گفته ان دست بالای دست زیاده پس منیره باعث طلاق وجیهه شده طاهره گفت نمیدونم از کی باهم بودن اما فقط میدونم فخرالسادات و رضوان دارن ذره ذره جون میدن میگن اگه اکبر بفهمه وسط این دعوای ناموسی خون بپا میشه زندگی منیژه با یه تا بچه هم تو خطره دختر بینوا بازم بارداره مدام زاری میکنه و میگه میدونم اه نازبانو دامنمونو گرفته خانواده ام به این دختر و بچه هاش ظلم کردن
طاهره گفت انقد بی چشم و رو هست که میگه بعد طلاقم از حسین عده ام که تموم شد باهاش عقد میکنم و از این شهر میریم.فخر السادات و آقا از داغ این ننگ انگار ده سال پیرتر شدن خواهرم بدتر از اونا میگه ای کاش تا زنده ام زهره خانوم و آقا جلال و دیگه نبینم اونا عمری برام خواهر و برادری کردن قرار بود پیش بچه هاشون باشم و براشون مادری کنم.خانوم جون آستینهاشو بالا زد و آماده وضو شد و گفت حق دارن خیلی سخته
طاهره گفت حسین مثل مار زخمی هست میگه تا نیشش و به منیره نزنه ول کن نیست رضوان بیچاره قسمش داده گفته اگه دست از پا خطا کنه تریاک میخوره و خودشو خلاص میکنه.زن عمو که تو فکر بود گفت. بیچاره منیژه که. باید بقیه عمرش و به سرکوفت شنیدن خطای خواهرش سر کنه خیلی هم از این خبربدم نیومد و گفتم به قول زن عمو حقشون هست دایه رضوان دو سر این بازی رو باخت نمیخواستم طرف منو بگیره اما کاش طرف حق و میگرفت اون که خودش تجربه خیانت دیدن و جفا داشت باید یکم انصاف به خرج میکرد و حال و روز منو درک میکردطاهره نگاهی با التتماس تو چشام کرد و گفت اون مادره مادر که منطق سرش نمیشه همیشه حق و به بچه خودش میده.دست خودم نبود از همشون کینه به دل داشتم دلم میخواست تو اون مدت یه سر. به من بزنن. و بپرسن زندگیت با سه تا بچه چطور میگذره بچه هات شکم سیر میخوابن؟ لباس دارن تنشون کنن؟ اگه خانوم جون و طلعت نبودن که ازم حمایت کنن مجبور بودم همون روزهای اول برگردم و زیر بار خفت برم.کنار طاهره نشستم و دستش و گرفتم و گفتم نگران نباش من چند سال با اکبر. زندگی کردم اون پسر دایه رضوانه و شیر پاک فخر السادات رو خورده آدم خون کردن نیست نهایتش یه کتک مفصلی به منیره بزنه تو خودتو نگران نکن حامله ای بفکر بچه خودت باش طاهره اما دوباره شروع به گریه کرد


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلویکم

بهش حق میدادم از وقتی چشم باز کرده شاهد مصیبتهای خواهرش بوده.اون شب هیچ کس تو خونه ما خواب نداشت و در مورد منیره پچ پچ میکردن.تموم فکرم پیش نیر بود ااون اصلا درک درستی از کارهای اشتباهی که میکرد نداشت.تموم ذوق و شوقش برای این بود که زندگی پراز کسالت خودشو با اینکارا هیجان بده.حکایت نیر حکایت دوستی بود که با نادونیش آدم و گرفتار میکنه اصلا درک درستی از کارهای منیره نداشت و برای خودش یه بار هم مرور نکرده بود که الان منیره داره چیکار میکنه و با کمک کردن به منیره اعتبار خودشو پیش دایه رضوان صفر کردیه ماه گذشت و طاهره همراه خانوم جون و ابراهیم به شهر اومدچون از خواهرش نگران بود دوباره به دیدن دایه رفت اما اینبار زود برگشت و خبرآورد که منیژه و رضا همراه حسین وسایلشونوجمع کردن و برای زندگی به مشهد رفتن.طاهره گفت منیره از اینکار اونا کلافه و عصبی بود و میگفت حسین چرا طلاقش نداده و اونو بلاتکلیف ول کرده و رفته.کار طاهره همین شده بود که هر چند وقت یه بار بره اونجا و از حال و اوضاع اونا برامون خبر بیاره.طاهره میگفت وقتی میره اونجا فخر السادات موقع برگشت به دست و پاش میفته که طاهره بیشتر بمون و برام قلیون چاق کن وقتی تو اینجایی حس میکنم برگشتم به روزهای قبل و آرامش تو این خونه برقرار هست.بلاخره طاهره فارغ شد و یه پسر خوشگل بدنیا اورد و اسمش و علی اصغر گذاشتن.علی اصغر خیلی شیرین بود و هممون دوسش داشتیم روزها به سرعت برق و باد میگذشتن.منیره نه مطلقه بود نه مردی بالای سرش بودحسین بدترین کار و باهاش کرده بود و با بلاتکلیف گذاشتنش سختترین انتقام و ازش گرفته بودبه حساب خودش طلاق میگرفت و بعد چهار ماه با محمود ازدواج میکرد و از اون شهر میرفت دایه رضوان و فخر السادات از یه طرف از پنهون کاری پیش اکبر و وجیهه و از طرفی از بداخلاقی منیره خسته شده بودن منیره دیگه ترسی از هیچکس نداشت و فخر السادات میترسید بدون اینکه طلاق بگیره بزاره بره طاهره میگفت حتی به پیشنهاد دایه رضوان به محکمه هم رفتن و گفتن شوهرش ولش کرده رفته و طلاق غیابی میخواد اما قاضی گفته باید ۵ سال از غیبت شوهرش بگذره تا بشه حکم طلاق داداون روزا فخر السادات زنده زنده داشت تو آتیش میسوخت از یه طرف از منیژه و بچه هاش دور بود از یه طرف نگران زندگی وجیهه و اکبر بود منیژه بخاطر علاقه زیادش به رضا قید خونواده اش و زده بود و طرف خونواده شوهر و گرفته بود و خبری از خودش به خانواده اش نمیدادیه روز طاهره خوشحال اومد و گفت بلاخره منیژه دلش طاقت نیاورده و دست خطی برای پدرش فرستاده و گفته نگران اون نباشن زندگیش خوبه و شوهرش اشتباه منیره رو پای اون نزاشته و باهاش مهربون هست
اما گفته دیگه خواهری به اسم منیره نداره..کنجکاو پرسیدم اکبر چیکار میکنه؟یعنی بعد این همه مدت نفهمیده منیژه و حسین و رضا برا چی رفتن،طاهره گفت مگه میشه بیخبر باشه فکر میکنه بخاطر طلاق خواستن منیره رضا و حسین قهر کردن و رفتن البته تا حدودی هم متوجه سر به هوایی منیره شده اما خبر نداره طرف کیه بعد ادامه داد منیره خیلی بی حیا شده عملا هر روز از درد ندیدن محمود زار میزنه و التماس میکنه بزارن بره به دیدنش فخر السادات و دایه رضوان هم مجبورا باهم کنار اومدن و دارن باهم زندگی میکنن.نیر بی چشم و رو هم مثل قبل کارهای خونه رو انجام میده بخدا خیلی خوبن که اونو بیرون نکردن بدتر از همه اینه که بعد پیچیدن این خبرها دیگه کسی برای یاد گرفتن قرآن اونجا نمیادآقا هم تا جایی که میتونه از خونه بیرون نمیره.فخر السادات به آقا اصرار میکنه که دیگه نمیتونم تو این محل زندگی کنم بیا بفروشیم و بریم اما آقا قبول نمیکنه و میگه نمیتونیم از خودمون که فرار کنیم
رضوان همش میگه میدونم یه روز آقا از درد این بی آبرویی مثل شمع خاموش میشه ما زنها باهم درد و دل میکنیم و سبک میشیم اما اون میریزه تو خودش
روزها گذشت و ما سرگرم کار بودیم و قالی بعدی رو هم تموم کردیم.بعد از فروختن فرش خانوم جون گفت من میگم مقداری از پول و بردارید و با بقیه اش و پولی که پیش من امانت دارید تکه زمینی بخرید تا سرمایه بشه براتون حرف خانوم جونو قبول کردیم و با کمک پرویز پسر مستاجرمون زمینی که به پولمون بخوره پیدا کردیم و خریدیم.از اون طرف با کمکهای اختر خانوم کار تزریقات و پانسمان و سرم زدن و تو بیمارستان یاد گرفتم و پرستار تجربی شدم.با اینکار حقوقم بیشتر شدساعت کاریم زیاد شده بود و کار اونجا خسته ام میکرد اما بخاطر آینده بچه هام تحمل میکردم.کار کردن تو بیمارستان بهم هویت جدیدی داده بوداون زمان کار کردن زن مثل الان رایج نبود و من بابت کار کردنم احساس مفید بودنم میکردم

ادامه دارد


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
5
*برکتِ صدقه؛ داستانی شگفت‌انگیز و واقعی*

🔹شبی از شب‌های پاییزی بود...
صاحب یک رستوران روایت می‌کرد:
ما در حال آماده‌سازی شام بودیم که ناگهان بارانی شدید آغاز شد. آسمان تیره شد، برق رفت، و مردمِ بازار با شتاب دکان‌ها را بسته و روانه‌ی خانه‌هایشان شدند.

در همان هنگام که با کارکنان رستوران صحبت می‌کردم، در نورِ کم‌سو و لرزانِ چراغ نفتی، حرکتی را در مقابل رستوران دیدم. در یک دست چراغ‌قوه و در دست دیگر چوبی گرفتم؛ با خود گفتم شاید دزدی است که می‌خواهد به دکانی دستبرد بزند.

نزدیک‌تر رفتم... در پرتوِ نور، زنی را دیدم با دو کودک خردسال. از چهره‌اش خستگی و درماندگی می‌بارید.
با مهربانی پرسیدم:
— آیا به چیزی نیاز داری؟
با صدایی لرزان گفت:
«من و فرزندانم گرسنه‌ایم... غذایی برای خوردن نداریم.»

🔹بی‌درنگ از بهترین غذای آماده‌ی رستوران برایشان آوردم و مقداری پول نیز به او دادم.
زن بی‌اختیار اشک ریخت.
پرسیدم: چرا گریه می‌کنی؟

گفت:
«شوهرم از دنیا رفته... سه روز است که هیچ نتوانسته‌ام برای بچه‌هایم غذایی پیدا کنم. خداوند تو را پاداش دهد که امشب شکم گرسنه‌ی فرزندانم را سیر کردی.»

من نیز در دل گفتم: این شب را برای رضای خدا سپری کردم؛ گرچه در ظاهر زیانی دیدم، اما امیدم به رحمتِ اوست.

باران هنوز می‌بارید، باد می‌وزید، و من به رستوران برگشتم تا حساب ضررِ غذاهای پخته‌شده را بررسی کنم.
در همین هنگام، صدای بوقِ اتوبوسی در بیرون بلند شد. اتوبوسی پر از مسافر روبه‌روی رستوران ایستاد.

راننده پیاده شد و گفت:
— آیا غذا دارید؟
گفتم: بله، البته!

بیش از چهل مسافر پیاده شدند و تمام غذای ما را خریدند. حتی مجبور شدیم غذای بیشتری آماده کنیم. برخی از مسافران تنها نان خشک خوردند!

🔹پس از رفتنشان، من و کارکنانم نشستیم و حساب کردیم؛ سودی که آن شب نصیبمان شد، باورکردنی نبود!
یکی از کارکنان با لبخند گفت:
— رئیس! امروز کار خیری انجام داده بودید، نه؟

در همان لحظه صدای آن زن در ذهنم پیچید:
«ای پروردگار من! پاداشِ این شب را به او بده، همان‌گونه که امشب مرا و فرزندانم را سیر کرد.»

من سر به سجده‌ی شکر گذاشتم...
خواستم آن زن را پیدا کنم، اما او رفته بود.

در آن دم یاد سخن پیامبر اکرم ﷺ افتادم:

> «مال با صدقه دادن هرگز کم نمی‌شود.»
(ما نقص مالٌ من صدقة)


🔹آری، در شبی بارانی، زنی درمانده و کودکان گرسنه‌اش وسیله‌ی آزمونِ الهی شدند،
و همان شب، برای آن مردِ نیکوکار، درِ برکت و روزیِ بی‌حساب گشوده شد.

🌙 راستی، مال و نعمت در راهِ خدا هرگز از میان نمی‌رود؛ بلکه صدقه، کلیدِ افزونی و برکت است. 🌙الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
🤍

#دلنوشته_ادمین_بر_اساس_خوابی_کاملا_واقعی

🌷 «رویای مدینه»

امروز، پس از نماز صبح، دوباره به خواب رفتم...
در میان سکوتی شیرین و نوری آرام، خود را در شهری دیدم که بوی خاکش آشنا بود،
انگار مدینه بود...
خانه‌ها قدیمی، کوچه‌ها خاکی، و نسیمی می‌وزید که نام پیامبر ﷺ را در گوش زمین زمزمه می‌کرد.

در همان حال، دیدم رسول‌الله ﷺ سوار بر چهارپایی است.
می‌خواستند مردم را بخوانند، بگویند:
«من پیامبرم»...
اما مردم، با دل‌های فراموش‌کار، به او نگاه نمی‌کردند.
گویی زمان به عقب برگشته بود؛
به روزهایی که حق تنها بود و دل‌ها در غفلت فرو رفته بودند.

در خواب، نوری بر پیامبر تابید...
وحی آمد که:
«بر بام مسجد برو و اذان بگو.»
و آن مسجد، بی‌تردید مسجدالنبی بود.
بالای بام رفتند و با صدایی که قلب‌ها را می‌لرزاند، اذان گفتند.

اما در شهادتین، صدایی از آسمان آمد که:
🌙 «به جای أشهد أن محمدًا عبده و رسوله بگو:
أشهد أنی عبدالله و رسولی…» 🌙

و ایشان همین‌گونه گفتند، آرام، روشن، و با لبخند فرود آمدند...
مردم با تعجب نگاه می‌کردند، و او با لبخند به جمع نگریست.
در همان لحظه، حس کردم گاهی من در چهره‌اشم،
و گاهی از بیرون می‌نگرم...
انگار خوابم، پلی بود میان من و او...

وقتی بیدار شدم، دلم می‌لرزید.
در سکوت اتاقم، تنها این را فهمیدم:
🌿 پیامبر ﷺ آمده بود تا به من یاد دهد که بندگی، بالاتر از هر نام و نشانه‌ای است.
آمده بود تا بگوید:
اگر می‌خواهی مرا دوست بداری،
اول بنده باش... خالص، فروتن، و صادق.

شاید این خواب پیامی بود؛
برای من، برای همهٔ ما که در میان ازدحام دنیا،
فراموش کرده‌ایم لبخند پیامبر را…

💫 او هنوز بر بام دل‌ها اذان می‌گوید،
و ما تنها باید بیدار شویم... 🌙الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (144)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸عایشه(رضی‌الله‌عنها) تبرئه شده از سوی هفت آسمان 5 (مشورت و تحقیق گسترده)

شایعه‌ای که ساخته و پرداخته شده بود، مانند آتشی که در خرمنی افتاده باشد، تر و خشک را می‌سوزاند. مسلمانان پاک و مؤمن، از این حادثۀ تلخ، به شدت افسرده و نگران بودند. به یقین می‌دانستند که این اتهام، در پس خود از هیچ واقعیتی برخوردار نیست، اما راهی برای اثبات نظر خود نداشتند. این بود که مشتاقانه، در انتظار وحی بودند، تا مگر بدین‌سان غائله تمام شود و غوغای ساختگی بخوابد.

هرگاه این خبر در برابر رسول اللهﷺ ذکر می‌شد، می‌گفت: «به خدا قسم که درباره خانواده‌ام چیزی جز نیکی نمی‌دانم.»
شگفتی اینجا بود که نزول وحی نیز به تاخیر افتاده‌بود، چراکه معمولا به محض رخ دادن اتفاق، وحی نازل می‌شد.
رسول‌ اللهﷺ در این مدت، خود را در تنگنای وحشتناکی می‌دید و می‌کوشید به هر نحوی که شده، قضیه را حل کند. بدین جهت به یک تحقیق گسترده پرداخت.
از همۀ کسانی که به نحوی با عایشه(رضی‌الله‌عنها) سروکار داشتند، اعم از زن و مرد، برده و آزاده، در این زمینه پرس‌وجو کرد.
▫️از جمله کسانی که از وی در این زمینه کمک خواست، تا بدین سان قرینه‌ای¹ برای حادثه «افک» کسب کند، اسامه(رضی‌الله‌عنه)، برده آزاد شده و پسرخوانده رسول‌ اللهﷺ بود. اسامه در پاسخ به پرسش پیامبرﷺ گفت: ای رسول خدا! او خانوادۀ توست. به خدا سوگند جز خوبی چیز دیگری در این‌باره نمی‌دانیم.

▫️عثمان بن عفان(رضی‌الله‌عنه) نیز بر پیامبرﷺ وارد شد، رسول‌ اللهﷺ موضوع را از او پرسید، جواب داد: ای رسول اللهﷺ من برائت عایشه را از سایۀ شما باور دارم، خدایی که سایۀ تو را از افتادن بر روی زمین محفوظ نگاه داشته، هرگز ناپاکی برای اهل‌بیت تو روا نمی‌دارد.

▫️از زینب(رضی‌الله‌عنها) همسر خود که نزد پیامبرﷺ منزلتی نزدیک به عایشه داشت، نیز پرسید: زینب! چه می‌دانی، چه دیده‌ای؟
زینب پاسخ داد: ای رسول خدا! چشم و گوشم را حفظ می‌کنم. به خدا سوگند به جز خوبی چیز دیگری از او ندیده‌ام.

¹.علامت و نشانه‌ای که دلیلی باشد برای پی بردن به چیزی.

منابع:
همسران پیامبرﷺ.
عایشه همراه همراز پیامبرﷺ.
عایشه در حیات محمدﷺ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2


«وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»

«شاید چیزی رو به ضررت بدونی ولی من همیشه برات بهترینارو میخوام بهم اعتماد کن همه چیز درست میشه»🍃الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
پارت هدیه

در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی‌ مهری و سنگینی است.
لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح بدانید، عمه جان.
شب آرام و سنگین بود، چراغ‌ های حویلی با نور زردشان فضای نیمه‌ گرم و نیمه‌ سردی ساخته بودند. همه دور هم نشسته بودند، فرشته با دقت قلیان خانم بزرگ را چاق کرد، آتش را جا به ‌جا زد، تنباکو را تنظیم نمود و قلیان را با احترام کنار او گذاشت. خانم بزرگ آرام پک زد، دودی غلیظ به هوا فرستاد و نگاهش را سوی نرگس گرداند و گفت راستی دخترم، پدرت می‌ گفت وقتی سلیمان خان آمد، قرار است یک خانواده برای دیدن تو اینجا بیایند.
نرگس لحظه‌ ای سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گوشهٔ لباس اش را میان انگشتانش پیچاند. لب‌ هایش بی‌ صدا تکان می‌ خورد، اما کلمه‌ ای نگفت. نگاهش از خجالت روی سبزه های حویلی می‌ دوید.
سامعه که فرصت را غنیمت شمرده بود، با خنده‌ ای پر از طعنه گفت فکر کنم از قبل با این خانواده آشنایی داری، ها نرگس جان؟
نرگس آرام سرش را بلند کرد، چشم‌ هایش درخشید و با لحنی محکم اما مودبانه گفت عزیزم، ما برای همین موضوع به کابل آمدیم. مگر تو خبر نداری؟ این خانواده بارها از خانوادهٔ ما خواستگاری کردند. اما من همیشه گفته‌ ام: تا لالایم رضایت ندهد، قبول نمی‌ کنم. برای همین است که حالا قرار است اینجا بیایند.
صدایش نرم بود اما قاطع، مثل کسی که در پس خجالتش، صلابت و صداقت پنهان کرده باشد. خانم بزرگ با دقت به او گوش میداد، دود قلیان را آهسته بیرون می‌ فرستاد و چیزی نمی‌ گفت. سامعه با لبخندی تلخ سکوت کرد، ولی نگاهش پر از کنجکاوی و کمی حسادت بود.
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد بعد نگاهش را به نرگس دوخت، لبخندی زد که در آن هم مهربانی بود و هم کنایه و گفت چی بگویم دخترم شما که خارج رفتید، به اصطلاح روشن‌ فکر شدید. حالا دیگر خودتان شریک زندگی‌ تان را انتخاب می‌ کنید. زمان ما اگر کسی جرئت می‌ کرد چنین حرفی بزند، دنیا و آخرتش یکجا خراب می‌ شد. اما حالا… نسل شما دیگر همه چیز را به دلخواه می‌ خواهد.
نرگس کمی جا خورد، اما لبخندش را از دست نداد. با احترام سرش را پایین انداخت و گفت عمه جان، من هر چه باشم باز دختر همین خانه‌ ام. هرگز بدون رضایت لالایم قدمی بر نمی‌ دارم.
خانم بزرگ دود دیگری به هوا فرستاد و با نگاهی دقیق، مثل مادری که می‌ خواست در دل دختر جوان را بخواند، گفت همین که حرمت ما را نگه میداری، برایم کافی است.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🗯سرگذشت واقعی با عنوان 👇

‌آنچه کشت کنی همان را درو میکنی قسمت_اول

🌺بسم الله الرحمن الرحیم

من یک موحد هستم ،

بنده ای از بندگان خدا که سالها با عقاید و تفکرات غلط بزرگ شده ام ومیخام این داستان غم انگیزم سبب هدایت و پند باشد برای همه البته که خداوند لایزال توفیق هدایت بر کسانی میدهد که توبه کنند وبعد گناه عذاب وجدان میشکند
وبا بدعت های که زندگی کرده ام و هر بار با توسل کردن و درخواست از غیر خداوند در باتلاقی از گناه و خطا فرو میرفتم
تا اینکه..... ..

منیره هستم الان که این سرگذشت را برای شما مینویسم ۴۰ سالمه
یه مختصری از دوران خانه ی پدری برایتان شرح میدهم ان شاء الله این داستان اموزه ای برای تمامی دوستان وانسانهای مخلص خداوند باشد
بچه ی روستا هستم ودارای خانواده ای پرجمعیت ۵ تا خواهر و۵ تا برادر دارم من فرزند وسطی هستم ویه دختر لاغر مُردنی دختری که غرورش بهش اجازه نمیداد راجبه غمهاش باکسی صحبت کنه؛شغل پدرم اویل کشاورزی بود گاهی سالی محصول پربرکت داشتیم وگاهی میشد بابام ضرر میداد ؛در کل وضعیت مالی پدرم در حد متوسط بود وبخاطر شرایط زندگیمون گاهی برای خرجی خونه مجبور به قرض گرفتن از دایی وعمو وفامیل میشدیم تو روستای ما دوتا مدرسه بیشتر نبود یکی ابتدایی ویکی راهنمایی کساییکه میخواستن ادامه تحصیل بدن برای ادامه تحصیل باید میرفتن شهر
یادمه کلاس اول ابتدایی بودم خونواده هایی بودن که برای بچه هاشون خرج میکردن کاپیشن های جدید، کیف؛ دفتر ومدادهای خوشگل براشون میخریدن اما من بیشتر وقتها از دفترهایی که معلم خط زده بود را پاک میکردم ودوباره مینوشتم
زمستان بود نه ژاکتی داشتم نه کاپشنی که تو اون هوای سرد گرمم نگه داره همیشه با یه بلوز نازک ویه مانتو تو تنم میرفتم مدرسه ؛ دوستام منو تو اون وضعیت میدیدن بهم میگفتن منیر سردت نیست؟؟ منم با یه بغضی که همش میخواستم پنهونش کنم میگفتم نه بعدش بچه ها به دستهام دست میزدن ومیگفتن واای چقدر دستات سرده
میخندیدم ومیگفتم ای بابا دستهای من همیشه سرده ولی تنم سرد نیست که
اینطوری بچه ها را گول میزدم
بیشتروقتهابا کفشهای پاره میرفتم مدرسه ؛خجالت میکشیدم کسی به کفشهام نگاه کنه پاهامو مرتب تو هم قائم میکردم ،گاهی وقتها هم یا جوراب نداشتم یا با جورابهای پاره به پا میکردم ومیرفتم خجالت میکشیدم به بابا بگم کفشهام پاره شده یا دفتر ندارم چون میدونستم نداره که بخره
نداشتن امکانات باعث شده بود دختر ساکتی باشم با کسی زیاد حرف نمیزدم
زمانیکه تو مدرسه بودم خیلی گرسنم میشد زنگ تفریح که میشد چشمم دنبال کسایی میگشت که لقمه دستشون هست یا کیکی دارن میخورن
من هیچوقت پول نداشتم که بتونم خوراکی بخرم
زندگیمون میشه گفت فقیرانه بود بابام مقصر نبود طفلی کار میکرد تنها بود وخرجی ۱۳ یا ۱۴ نفر را بایستی میداد
ما یه تلویزیون قدیمی داشتیم که وقتی میخواستیم روشن کنیم باید کلی مشت ولگد حوالش میکردیم تا روشن بشه وناگفته نمونه اون سالها روستا بیشتر شبها با قطعی برق روبرو بود
قربون بابام برم همیشه ما را به زور مجبور میکرد نماز بخونیم حتی روزهاییکه عذری داشتیم برای نماز بیدارمون میکرد ومن وخواهرام در این مواقع الکی خم وراست میشدم یعنی داریم نماز میخونم اما به پسرها زورش نمیرسید وداداشهام اهل نماز نبودن بابام میگفت دختر باید نمازخون باشه وقتی میره خونه ی شوهر افتخار باباش باشه
سر سفره ی غذا مادرم گوشت خورشت ویا خوشمزه ترینها را میداد به پسرها میگفت پسرها اگه خوب نخورن بزرگ بشن آب دهنشون آویزون میشه نمیدونم چه فرقی بین ما بود مگه دخترها دل نداشتن:

#ادامه_دارد:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
به خدا سوگند، اگر با دریافت صدها یا میلیون‌ها روپیه، ذره‌ای از عزت و آبروی دین کاسته شود، بر آن مال باید لعنت فرستاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انفاس عیسی، ج۱، ص۲۱۸–۲۱۹
👌1
🔷 ارزش‌های فرد و قوم


✍🏻 عبدالحكيم سیدزاده

ارزش فرد

ارزش هر فرد از نظر دينی، ايمان و عمل صالح به‌ويژه اخلاق است؛ يعنی همان تقوی نه نسب.

در اين معيار خان‌زاده و سيدزاده و فلان‌زاده برابراند.

ارزش قوم

ارزش يک قوم در عرف به همدلی و اتحاد و شهامت آنان در مقابل دشمن و رسیدگی به ضعيفان، بيوگان و يتيمان آن قوم و به‌طور کلی فعاليت اجتماعی برای همه امت و تعامل نيک با آنان و بی‌آزاری و رقابت با ساير اقوام در کمالات است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
یک متن آرام‌بخش برای دلِ تو:

هر روز فرصت تازه‌ای است برای نفس کشیدن، برای دیدنِ زیبایی‌های کوچکِ دنیا و یافتن آرامشی که در درونت باقیست. وقتی دلتنگی سراغت می‌آید، به نفس‌های عمیق آرامش بده، به یاد داشته باش که این احساس گذراست و تو قوی‌تر از آنی که تصور می‌کنی. به لحظه‌ها چنگ بزَن و به خودت مهربانی کن؛ همین امروز، همین حالا، کافی است. تو قابلی و می‌تونی از این احساس عبور کنی. 💛🌿الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
2025/10/09 17:27:44
Back to Top
HTML Embed Code: