#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوسوم
بگو انشاءالله اینا میخوان جون من و آقاشونو بگیرن فکر کنن خوشی زده زیر دلشون
دایه رضوان جلو دهنش و گرفت و گفت دم غروبه نفرین نکن زن با شنیدن حرفهایی که در مورد منیره بود خشکم زد بیچاره حسین همون موقع منیره که حرفهای مادرش و شنیده بود از اتاق بیرون اومد و دستش و به کمرش زد و با بی ادبی گفت کولی بازی در نیار فکر نکن من از اینکارهای تو میترسم و پا پس میکشم.من و حسین حرفهامونو زدیم و این زندگی دیگه برای هردومون خسته کننده شده اصلا میخوام اون به آرزوش که بچه دار شدن هست برسه منم میخوام از این به بعد خانوم خودم باشم نمیخوام مثل شماها تو پستو پچپو و زندگی کنم.فخر السادات که خونش به جوش اومده بود نگاهی با خشم به منیره کرد و کمی اینو و اونورش و نگاه کرد و لنگه کفشش و دراورد و به طرف منیره پرت کردلنگه کفش محکم به شیشه قدی اتاق خورد و شیشه خرد شدحال فخر السادات خیلی بد بود و منیژه جلوی پاش نشسته بود التماس میکرد اروم باشه و مدام دستهاشو میبوسید و میگفت مادر دعاشون کن دایه رضوان گفت منیره غلط کرده مگه زندگی بچه بازیه یه بار دیگه از این حرفها بزنه با من طرفه.منیره هیچ توجهی به شیون های مادرش نکرد و به اتاقش برگشت و نیر زود شیشه های شکسته رو جمع کردزندگی آروم و بی دغدغه فخر السادات یکباره زیرو رو شده بود.بعد کلی داد و فریاد کردن فخر السادات بلند شد و چادرش و سرش انداخت و همونطور که یه طرف چادرش روی زمین داشت کشیده میشد بدون هیچ حرفی به طرف خونه خودش رفت.دایه رضوان رو به من گفت تو هم بلند شو و بچه هاتو بردار و به اتاق خودت برو خیالت راحت ما هممون طرفدار تو هستیم.دایه هم بلند شد و طلا رو برداشت و داد زد نیر فکری برای شام بکن تا من برگردم علاقه ای به رفتن نداشتم اما خودمو جمع و جور کردم و راه افتادم دایه رضوان به اندازه خودش دردسرداشت و مودبانه عذرم و خواسته بودفخر السادات بی حال با چشم و بینی ورم کرده تو ایوون نشسته بود دایه در اتاقمو باز کرد و طلا رو برد داخل اتاق چه هوای سنگینی داشت از اون اتاق بیزار بودم دایه صورتمو بوسید و گفت همه چی درست میشه صبر داشته باش.برای بدرقه دایه تا جلوی در رفتم فخر السادات به دایه گفت بمون رضوان تا با آقاش حرف بزنیم من طاقتش و ندارم بخدا این مرد از غم منیره داره کمرش خم میشه طاقت مصیبت دیگه ای رو نداره میترسم سکته کنه از حرف زدن فخر السادات تعجب کردم یه جوری حرف میزد که انگار دیگه هیچی براش مهم نیست دایه رضوان اخم کرد و گفت لازم نیست به آقا چیزی بگی اکبر خطا کرده و با خانومی نازبانو برمیگرده و جبران میکنه.از حرف دایه رضوان جا خوردم فخر السادات گفت نه نمیشه باید آقاش بفهمه مگه میشه ازش پنهون کنیم فکر میکنی اگه از دهن یکی دیگه بشنوه و بدونه ما میدونستیم و نگفتیم چی میشه؟سر ماجرای منیره بهم گفته تو ازدخترت غافل شدی که اینطور سر به هوا شده انگار تو این خونه دیواری کوتاه تر از من نیست.دایه رضوان مونده بود چیکار کنه اونم انگار از عکس العمل آقامیترسید اما حرفی نزد و به ایوون رفت و با صدای بلند چند بار نیر و صدا زدنیر صداشو و شنید و از همون حیاط گفت جانم دایه؟دایه گفت یه قلیون چاق کن سرم داره از درد میترکه و کنار هووش نشست،نیر قلیون و اورد و دایه گفت برو به کارات برس و هواست به همه چی باشه اگه پسرهام اومدن شوهرمنیژه و منیره و سراغم و گرفتن بگو گوشهای احمد درد میکرد دایه دوا برده دلشوره داشتم و به اتاقم برگشتم.میدونستم اونا نمیخوان جلوی من در مورد منیره حرف بزنن یه ساعتی گذشت نه از اکبر خبری بود نه از آقا بچه ها رو خوابوندم به بهونه شستن دستهام از اتاق بیرون رفتم.فخر السادات و دایه با دیدن من حرفشونو قطع کردن و فقط صدای قل قل قلیونشون بود که شنیده میشدطوبی روی پای فخر السادات خواب بود بی هدف روی اولین پله ایوون نشستم.پای رفتن به اتاق و نداشتم از در و دیوار خونه غم میباریدصدای بهم خوردن در اومد و دلشوره گرفتم بلند شدم آقا به همراه اکبر و عمه بی بی وارد حیاط شدن.دایه رضوان چادرش و که روی شونه اش افتاده بود رو سرش انداخت و بلند شداما فخر السادات طلبکارانه بهشون نگاه میکرد از سر راه بلند شدم و سلام کردم و کنار کشیدم.عمه بی بی و آقا جوابمو دادن دایه رضوان عمه بی بی رو به بالای ایوون دعوت کردفخر السادات گفت نازبانو برو چای دم کن به مطبخ رفتم از قیافه حق به جانب اکبر آتیش گرفته بودم.فکر نمیکردم اکبر پیش دستی بکنه و عمه و آقا رو بیاره کمی تو مطبخ موندم تا حرفهاشونو بزنن فخر السادات با صدای بلند گفت دختر پس این چایی چی شد؟استکانها رو تو سینی چیدم و دایه رو صدا کردم سینی چای و بهش دادم و گفتم من باید به احمد سر بزنم و به اتاقم رفتم بچه هام تو خواب بودن خداروشکر میکردم که اونا آروم هستن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوسوم
بگو انشاءالله اینا میخوان جون من و آقاشونو بگیرن فکر کنن خوشی زده زیر دلشون
دایه رضوان جلو دهنش و گرفت و گفت دم غروبه نفرین نکن زن با شنیدن حرفهایی که در مورد منیره بود خشکم زد بیچاره حسین همون موقع منیره که حرفهای مادرش و شنیده بود از اتاق بیرون اومد و دستش و به کمرش زد و با بی ادبی گفت کولی بازی در نیار فکر نکن من از اینکارهای تو میترسم و پا پس میکشم.من و حسین حرفهامونو زدیم و این زندگی دیگه برای هردومون خسته کننده شده اصلا میخوام اون به آرزوش که بچه دار شدن هست برسه منم میخوام از این به بعد خانوم خودم باشم نمیخوام مثل شماها تو پستو پچپو و زندگی کنم.فخر السادات که خونش به جوش اومده بود نگاهی با خشم به منیره کرد و کمی اینو و اونورش و نگاه کرد و لنگه کفشش و دراورد و به طرف منیره پرت کردلنگه کفش محکم به شیشه قدی اتاق خورد و شیشه خرد شدحال فخر السادات خیلی بد بود و منیژه جلوی پاش نشسته بود التماس میکرد اروم باشه و مدام دستهاشو میبوسید و میگفت مادر دعاشون کن دایه رضوان گفت منیره غلط کرده مگه زندگی بچه بازیه یه بار دیگه از این حرفها بزنه با من طرفه.منیره هیچ توجهی به شیون های مادرش نکرد و به اتاقش برگشت و نیر زود شیشه های شکسته رو جمع کردزندگی آروم و بی دغدغه فخر السادات یکباره زیرو رو شده بود.بعد کلی داد و فریاد کردن فخر السادات بلند شد و چادرش و سرش انداخت و همونطور که یه طرف چادرش روی زمین داشت کشیده میشد بدون هیچ حرفی به طرف خونه خودش رفت.دایه رضوان رو به من گفت تو هم بلند شو و بچه هاتو بردار و به اتاق خودت برو خیالت راحت ما هممون طرفدار تو هستیم.دایه هم بلند شد و طلا رو برداشت و داد زد نیر فکری برای شام بکن تا من برگردم علاقه ای به رفتن نداشتم اما خودمو جمع و جور کردم و راه افتادم دایه رضوان به اندازه خودش دردسرداشت و مودبانه عذرم و خواسته بودفخر السادات بی حال با چشم و بینی ورم کرده تو ایوون نشسته بود دایه در اتاقمو باز کرد و طلا رو برد داخل اتاق چه هوای سنگینی داشت از اون اتاق بیزار بودم دایه صورتمو بوسید و گفت همه چی درست میشه صبر داشته باش.برای بدرقه دایه تا جلوی در رفتم فخر السادات به دایه گفت بمون رضوان تا با آقاش حرف بزنیم من طاقتش و ندارم بخدا این مرد از غم منیره داره کمرش خم میشه طاقت مصیبت دیگه ای رو نداره میترسم سکته کنه از حرف زدن فخر السادات تعجب کردم یه جوری حرف میزد که انگار دیگه هیچی براش مهم نیست دایه رضوان اخم کرد و گفت لازم نیست به آقا چیزی بگی اکبر خطا کرده و با خانومی نازبانو برمیگرده و جبران میکنه.از حرف دایه رضوان جا خوردم فخر السادات گفت نه نمیشه باید آقاش بفهمه مگه میشه ازش پنهون کنیم فکر میکنی اگه از دهن یکی دیگه بشنوه و بدونه ما میدونستیم و نگفتیم چی میشه؟سر ماجرای منیره بهم گفته تو ازدخترت غافل شدی که اینطور سر به هوا شده انگار تو این خونه دیواری کوتاه تر از من نیست.دایه رضوان مونده بود چیکار کنه اونم انگار از عکس العمل آقامیترسید اما حرفی نزد و به ایوون رفت و با صدای بلند چند بار نیر و صدا زدنیر صداشو و شنید و از همون حیاط گفت جانم دایه؟دایه گفت یه قلیون چاق کن سرم داره از درد میترکه و کنار هووش نشست،نیر قلیون و اورد و دایه گفت برو به کارات برس و هواست به همه چی باشه اگه پسرهام اومدن شوهرمنیژه و منیره و سراغم و گرفتن بگو گوشهای احمد درد میکرد دایه دوا برده دلشوره داشتم و به اتاقم برگشتم.میدونستم اونا نمیخوان جلوی من در مورد منیره حرف بزنن یه ساعتی گذشت نه از اکبر خبری بود نه از آقا بچه ها رو خوابوندم به بهونه شستن دستهام از اتاق بیرون رفتم.فخر السادات و دایه با دیدن من حرفشونو قطع کردن و فقط صدای قل قل قلیونشون بود که شنیده میشدطوبی روی پای فخر السادات خواب بود بی هدف روی اولین پله ایوون نشستم.پای رفتن به اتاق و نداشتم از در و دیوار خونه غم میباریدصدای بهم خوردن در اومد و دلشوره گرفتم بلند شدم آقا به همراه اکبر و عمه بی بی وارد حیاط شدن.دایه رضوان چادرش و که روی شونه اش افتاده بود رو سرش انداخت و بلند شداما فخر السادات طلبکارانه بهشون نگاه میکرد از سر راه بلند شدم و سلام کردم و کنار کشیدم.عمه بی بی و آقا جوابمو دادن دایه رضوان عمه بی بی رو به بالای ایوون دعوت کردفخر السادات گفت نازبانو برو چای دم کن به مطبخ رفتم از قیافه حق به جانب اکبر آتیش گرفته بودم.فکر نمیکردم اکبر پیش دستی بکنه و عمه و آقا رو بیاره کمی تو مطبخ موندم تا حرفهاشونو بزنن فخر السادات با صدای بلند گفت دختر پس این چایی چی شد؟استکانها رو تو سینی چیدم و دایه رو صدا کردم سینی چای و بهش دادم و گفتم من باید به احمد سر بزنم و به اتاقم رفتم بچه هام تو خواب بودن خداروشکر میکردم که اونا آروم هستن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوچهارم
احمد و بوسیدم و از پنجره نگاهی بهشون کردم دلم اشوب بود به خودم گفتم آروم باش مگه اکبر مچ تو رو گرفته که اینطور داغونی!هر طور بود باید باهاشون روبرو میشدم در و باز کردم و به ایوون رفتم و دوزانو نشستم اکبر یه زانوشو خم کرده بود و با خشم بهم نگاه میکرددایه رضوان سرفه ای کرد همه ساکت بودن احساس کردم حرف زدن و به اون محول کردن دایه گفت نازبانو نمیدونم چطور بهت بگم اما نصف ماجرا رو خودت را تعقیب کردن فهمیدی نصف دیگه اش و هم من بدون مقدمه میگم اینطور که آقا و عمه بی بی میگن اکبر و وجیهه بهم محرم شدن با این حرف دایه رضوان بدنم داغ کرد ونگاهی به عمه بی بی کردم سرش و از خجالت پایین انداخته بود و زمین و نگاه میکرداز اون همه خونسردی دایه رضوان ماتم برده بودعصبانی گفتم دایه رضوان چقد راحت دارید حرف میزنید ؟ واقعا که بی حیایید مگه شما شرف ندارید؟اصلا عین خیالتون نیست که دارید در مورد جوونی من و سه تا بچه حرف میزنیدهمشون از عکس العمل من جا خوردن.اکبر با نفرت نگاهم کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون دادعمه بی بی با صدایی که از ته چاه انگار بیرون می اومد گفت برادرم در جریان همه چی بودن با شنیدن این حرف به گریه افتادم و گفتم دستتون درد نکنه عجب امانتدار خوبی برای دختر رفیقتون بودیداگه پدرم به این زودی با رفتنش پشتم و خالی نکرده بود اکبر و بخاطر اینکارش از روی زمین محو میکرد.دایه رضوان گفت اتفاقی هست که افتاده باهاش شرط کردیم که بیشترهواتو داشته باشه.فخر السادات به حالت قهر روشو از همه برگردونده بود و هیچی نمیگفت عمه بی بی رو به اون کرد و گفت
زن برادر اینطور قهر نکن بخدا از بس اومد و التماس کرد که اگه وجیهه رو به من ندید نابود میشم منم دلم سوخت وجیهه هم همینطورباور کن حتی تهدیدم کرد که اگه این وصلت سر نگیره سر به بیابون میزارم میرم پی اولواتی و عرق خوری بعدمن منی کرد و گفت به جون خودش ترسیدم به گناه بیفته.از همه ما گله داشت و میگفت منو به زور به یه ده بردید و یه بچه رو برام نامزد کردید اکبر که تااونموقع ساکت بود پشت حرف عمه اشو گرفت و گفت یادتون نیست وقتی به خونه برگشتیم من گفتم دو دلم، نازبانو خیلی بچه هست اما مادرم وسط افتاد و گفت خانواده خوبی هستند نه نیاربهش محبت کن زیر دست خودمون بزرگ میشه علاقه هم بعد ازدواج پیدا میشه.اکبر یکم مکث کرد و گفت من خوب بودنشونو کتمان نمیکنم اما این دختر لقمه دهن من نبود!فخر السادات با حرص نگاهی به اکبر کرد و گفت چه حرفها!نمیخواستی؟! همون اول پافشاری میکردی و دلیل میاوردی و قبول نمیکردی نه اینکه دختر مردم و اسیر سه تا بچه بکنی و بعد اینطور بهش خیانت کنی نه پسر جون من تو رو خیلی خوب میشناسم
تو بعد طلاق وجیهه اینطور سر به هوا شدی دایه رضوان حرف فخر السادات و قطع کرد و گفت حالا کاری هست که شده باید بینشون مساوات و تقسیم کنی
و با کنایه گفت اینطور نباشه که قیدیکیشونو بزنی و فقط با اون یکی سر کنی میخواست را با طعنه بی وفایی آقا رو بهش یادآوری کنه.فخر السادات که حالا صداش دراومده بود گفت چند بار اومد و به من گفت میخوام وجیهه رو عقد کنم من جلوشو گرفتم و گفتم غلط میکنی اگه اینکار و بکنی به کل قیدت و میزنم نمیدونم شما چطور تن به اینکار دادیدمنو باش که نگران بودم چطور باید به آقاش بگم با شنیدن حرفهای اونو صدای خردشدن و تکه تکه شدنمو به وضوح میدیدم.هیچ کس تو اون جمع بفکر من نبودتو دلم اول از خدا بعد از روح پدر و مادرم کمک خواستم تا حمایتم کنندهمونجا بود که فهمیدم تو این دنیا به غیر از خودم به هیچ کس نمیتونم تکیه کنم.بلند شدم و گفتم و من مساوات و صلح نمیخوام وجیهه خانوم دربست بمونه برای اکبرفقط بی زحمت اینجا بیاد و سه تا بچه اکبر و هم جمع کنه من خیلی جوونتر از وجیهه ام میخوام به زندگی خودم برسم.اینطور حرف زدن در مورد جگرگوشه هام قلبم و به درد میاورد اما چاره ای نداشتم نباید ضعف نشون میدادم.به طرف پله ها رفتم باید هر چی زودتر اونجا رو ترک میکردم میدونستم خانوم جونم با درایتش به دادم میرسه.عمه بی بی به گریه افتاد و گفت من گردن شکسته چه میدونستم اینطور میشه بخدا اگه وجیهه تن به این کار داد فقط دلش برای اکبر سوخت بعد نگاهی از سر استیصال به اکبر کرد و گفت چرا لال شدی عمه؟ حرف بزن اکبر گفت عمه راست میگه بیشتر از ده بار به خونشون رفتم و التماسشون کردم تا راضی شدن.با این حرف اکبرایستادم و نگاهی بهشون کردم و گفتم راستش نمیدونم این حرف قشنگی هست یا نه ؟اما میدونم جای این حرف اینجاس پدر خدابیامرزم به من یاد دادخوراکی که به زمین افتاده دیگه ارزش خوردن نداره و باید دور بندازم.در ضمن عمه جون شما باید به وجیهه یاد میدادی به دست خورده بقیه طمع نکنه فخرالسادات و دایه لبشونو گاز گرفتن و از من میخواستن تا سکوت کنم
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوچهارم
احمد و بوسیدم و از پنجره نگاهی بهشون کردم دلم اشوب بود به خودم گفتم آروم باش مگه اکبر مچ تو رو گرفته که اینطور داغونی!هر طور بود باید باهاشون روبرو میشدم در و باز کردم و به ایوون رفتم و دوزانو نشستم اکبر یه زانوشو خم کرده بود و با خشم بهم نگاه میکرددایه رضوان سرفه ای کرد همه ساکت بودن احساس کردم حرف زدن و به اون محول کردن دایه گفت نازبانو نمیدونم چطور بهت بگم اما نصف ماجرا رو خودت را تعقیب کردن فهمیدی نصف دیگه اش و هم من بدون مقدمه میگم اینطور که آقا و عمه بی بی میگن اکبر و وجیهه بهم محرم شدن با این حرف دایه رضوان بدنم داغ کرد ونگاهی به عمه بی بی کردم سرش و از خجالت پایین انداخته بود و زمین و نگاه میکرداز اون همه خونسردی دایه رضوان ماتم برده بودعصبانی گفتم دایه رضوان چقد راحت دارید حرف میزنید ؟ واقعا که بی حیایید مگه شما شرف ندارید؟اصلا عین خیالتون نیست که دارید در مورد جوونی من و سه تا بچه حرف میزنیدهمشون از عکس العمل من جا خوردن.اکبر با نفرت نگاهم کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون دادعمه بی بی با صدایی که از ته چاه انگار بیرون می اومد گفت برادرم در جریان همه چی بودن با شنیدن این حرف به گریه افتادم و گفتم دستتون درد نکنه عجب امانتدار خوبی برای دختر رفیقتون بودیداگه پدرم به این زودی با رفتنش پشتم و خالی نکرده بود اکبر و بخاطر اینکارش از روی زمین محو میکرد.دایه رضوان گفت اتفاقی هست که افتاده باهاش شرط کردیم که بیشترهواتو داشته باشه.فخر السادات به حالت قهر روشو از همه برگردونده بود و هیچی نمیگفت عمه بی بی رو به اون کرد و گفت
زن برادر اینطور قهر نکن بخدا از بس اومد و التماس کرد که اگه وجیهه رو به من ندید نابود میشم منم دلم سوخت وجیهه هم همینطورباور کن حتی تهدیدم کرد که اگه این وصلت سر نگیره سر به بیابون میزارم میرم پی اولواتی و عرق خوری بعدمن منی کرد و گفت به جون خودش ترسیدم به گناه بیفته.از همه ما گله داشت و میگفت منو به زور به یه ده بردید و یه بچه رو برام نامزد کردید اکبر که تااونموقع ساکت بود پشت حرف عمه اشو گرفت و گفت یادتون نیست وقتی به خونه برگشتیم من گفتم دو دلم، نازبانو خیلی بچه هست اما مادرم وسط افتاد و گفت خانواده خوبی هستند نه نیاربهش محبت کن زیر دست خودمون بزرگ میشه علاقه هم بعد ازدواج پیدا میشه.اکبر یکم مکث کرد و گفت من خوب بودنشونو کتمان نمیکنم اما این دختر لقمه دهن من نبود!فخر السادات با حرص نگاهی به اکبر کرد و گفت چه حرفها!نمیخواستی؟! همون اول پافشاری میکردی و دلیل میاوردی و قبول نمیکردی نه اینکه دختر مردم و اسیر سه تا بچه بکنی و بعد اینطور بهش خیانت کنی نه پسر جون من تو رو خیلی خوب میشناسم
تو بعد طلاق وجیهه اینطور سر به هوا شدی دایه رضوان حرف فخر السادات و قطع کرد و گفت حالا کاری هست که شده باید بینشون مساوات و تقسیم کنی
و با کنایه گفت اینطور نباشه که قیدیکیشونو بزنی و فقط با اون یکی سر کنی میخواست را با طعنه بی وفایی آقا رو بهش یادآوری کنه.فخر السادات که حالا صداش دراومده بود گفت چند بار اومد و به من گفت میخوام وجیهه رو عقد کنم من جلوشو گرفتم و گفتم غلط میکنی اگه اینکار و بکنی به کل قیدت و میزنم نمیدونم شما چطور تن به اینکار دادیدمنو باش که نگران بودم چطور باید به آقاش بگم با شنیدن حرفهای اونو صدای خردشدن و تکه تکه شدنمو به وضوح میدیدم.هیچ کس تو اون جمع بفکر من نبودتو دلم اول از خدا بعد از روح پدر و مادرم کمک خواستم تا حمایتم کنندهمونجا بود که فهمیدم تو این دنیا به غیر از خودم به هیچ کس نمیتونم تکیه کنم.بلند شدم و گفتم و من مساوات و صلح نمیخوام وجیهه خانوم دربست بمونه برای اکبرفقط بی زحمت اینجا بیاد و سه تا بچه اکبر و هم جمع کنه من خیلی جوونتر از وجیهه ام میخوام به زندگی خودم برسم.اینطور حرف زدن در مورد جگرگوشه هام قلبم و به درد میاورد اما چاره ای نداشتم نباید ضعف نشون میدادم.به طرف پله ها رفتم باید هر چی زودتر اونجا رو ترک میکردم میدونستم خانوم جونم با درایتش به دادم میرسه.عمه بی بی به گریه افتاد و گفت من گردن شکسته چه میدونستم اینطور میشه بخدا اگه وجیهه تن به این کار داد فقط دلش برای اکبر سوخت بعد نگاهی از سر استیصال به اکبر کرد و گفت چرا لال شدی عمه؟ حرف بزن اکبر گفت عمه راست میگه بیشتر از ده بار به خونشون رفتم و التماسشون کردم تا راضی شدن.با این حرف اکبرایستادم و نگاهی بهشون کردم و گفتم راستش نمیدونم این حرف قشنگی هست یا نه ؟اما میدونم جای این حرف اینجاس پدر خدابیامرزم به من یاد دادخوراکی که به زمین افتاده دیگه ارزش خوردن نداره و باید دور بندازم.در ضمن عمه جون شما باید به وجیهه یاد میدادی به دست خورده بقیه طمع نکنه فخرالسادات و دایه لبشونو گاز گرفتن و از من میخواستن تا سکوت کنم
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#دوقسمت پنجاه وسه وپنجاه وچهار
📔دلبر
من نمیتونم با کسی که باعثه مرگه برادرم شده زندگی کنم و دختر مثل دسته گلم رو بهش بسپرم چون میترسم تو عصبانیت بلایی سرش بیاره همه ی وجودم پر از درد و غصه بود دردی که وجودم رو میسوزوند بابا در حقه رامین بی انصافی میکرد رامین اصلا آدم دعوایی و جنجالی ای نبود و بابا اینو خوب میدونست اما نمیدونم چرا اینجور حرف میزد حس میکردم تو خانوادام هم دیگه غریبم و هیچ کس دردم رونمیفهمه بهزاد چاییش رو سر کشید و با پدرم خداحافظي کرد و از خونه بیرون رفت دلم میخواست داد بزنم و بگم من یک تار موهای رامین رو به هزار تا مثل بهزاد نمیدم اما نمیتونستم بغضم رو با درد قورت دادمو رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردمو بدونه اینکه به کسی حرفی بزنم از خونه اومدم بیرون نیاز داشتمکمی هوا بخورم
به سر کوچه که رسیدم بهزاد تو ماشینش نشسته بود و داشت استارت میزد گویا ماشینش خاموش شده بود منو که از تو آینه دید شیشه رو آورد پایین و سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت دلبرررر کجا میری ؟بیا بالا من برسونمت بی توجه بهش از کنارش رد شدم بهزاد با حرص گفت گوش کن دلبرررر فکر نکن من عاشقه دلباخته ی توام.یه زمانی دوستت داشتم الان اگه میگم زنم شو فقط به خاطر حرف پدر خدابیامرز و مادرمه میخوام اونا به آرزوشون برسن وگرنه منم مثل تو ...هیچ علاقه ای بهت ندارم ولی خوب گوش کن برگه ی آزادیه اون پسررر وقتی امضا میشه که من بخوام و من تا وقتی تو بهم بله نگی امضا نمیکنم زیادم فرصت نداری دلبر خانم میتونی به لجبازیت ادامه بدی و چند وقت دیگه بری سر قبر عشقت زار بزنی و گریه کنی میتونی هم با من ازدواج کنی و طعم خوشبختی رو بچشی تصمیم و انتخاب با خودته بهزاد همین جور که با سوییچش ور میرفت حرفاش رو زد ماشین رو روشن کرد و با سرعت از کنارم رد شد اشک از صورتم جاری بود دیگه اون دختر شاد و پر انرژی و شوخ و شنگ نبودم خودم رو یه دختر بیچاره و نا امید میدیدم آدمی که نمیتونه به چیزی که میخواد برسه نمیتونه خوشبخت باشه اصلا نمیتونه زندگی کنه حالم خراب بود حالا دیگه به هیچ چیز جز نجاته رامین فکر نمیکردم حتی اگراین وسط قربانی میشدم باید کاری میکردم که رامین از زیر اون حکم بیاد بیرون و زنده بمونه حتی به مردن هم فکر نمیکردم چون مرگه من رامین رو نجات نمیداد اون روز تا غروب تو خیابونهای شلوغ و پر از آدم پرسه زدم آدمهایی که حالا مثل آدمهای توی خونه مون بودن برام همونقدر غریبه همونقدر بی توجه و بی احساس به خودم که اومدم دیدم روبه روی امامزاده ی مشهور شهر وایستادم روی پله ی ورودی نشستم و بی توجه به آدم های دور و برم فقط به گنبد و گلدسته نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم زار زدم چند تا از آدما از کنارم رد شدن و دستی روی شونه م کشیدن وگفتن انشالله حاجتت روا بشه دختر و من فقط میشنیدم و گریه میکردم دیگه هوا تاریک شده بود ماشین دربست گرفتم وبرگشتم خونه تصمیمم رو گرفته بودم اون شب هم چند تا قرص خواب همزمان خوردم که دیگه به چیزی فکرنکنم صبح زود رفتم سمته زندان دلم میخواست برای آخرین بار رامین رو ببینم و از دور لمسش کنم اما اصرار و زجه و گریه ی من کارساز نبود واجازه ی ملاقات ندادن البته پیش خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر باشه شاید ر رامین رو میدیدم تو تصمیمم سست میشدم نا امیدانه اومدم سمته خونه ی پدر رامین بنده خداها اونا هم حال خوشی نداشتن اما با روی باز از من استقبال کردن رفتم داخل خونه و به مادر رامین گفتم میخواستم رامین رو ملاقات کنم اما نتونستم اومدم بهتون بگم من تصمیم گرفتم تنها راهی که رامین رو نجات میده رو برم فقط به رامین از قول من بگین هرگز و هیچ وقت هیچ کس جای اونو تو قلبم نمیگیره و من اگه تن به خواسته ی پسر عموم میدم فقط برای زنده موندنه رامینه مادر جان به رامین بگین بابته همه ی رنجی که تو این مدت به خاطر منو عشقه من کشیده ازش معذرت میخوام به رامین بگین ذره ای به عشق منو دوست داشتنم نسبت به خودش شک نکنه بگین من ناچار به انجام این کار شدم و راهه دیگه ای نداشتم مادر رامین با من اشک میریخت پدرش هم همین طور
پدر رامین نزدیک اومد و سرم رو بوسید و گفت خدا عاقبتتون رو ختم به خیر کنه هر چی صلاح و مصلحت خداست پیش میاد دخترم پدر مادر رامین با احترام به حرفام گوش کردن و با محبت ازم پذیرایی کردن چقدر کنارشون حس امنیت و آرامش داشتم
حیف که این ارامش تموم شدنی بود و دائمی نبود
✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
من نمیتونم با کسی که باعثه مرگه برادرم شده زندگی کنم و دختر مثل دسته گلم رو بهش بسپرم چون میترسم تو عصبانیت بلایی سرش بیاره همه ی وجودم پر از درد و غصه بود دردی که وجودم رو میسوزوند بابا در حقه رامین بی انصافی میکرد رامین اصلا آدم دعوایی و جنجالی ای نبود و بابا اینو خوب میدونست اما نمیدونم چرا اینجور حرف میزد حس میکردم تو خانوادام هم دیگه غریبم و هیچ کس دردم رونمیفهمه بهزاد چاییش رو سر کشید و با پدرم خداحافظي کرد و از خونه بیرون رفت دلم میخواست داد بزنم و بگم من یک تار موهای رامین رو به هزار تا مثل بهزاد نمیدم اما نمیتونستم بغضم رو با درد قورت دادمو رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردمو بدونه اینکه به کسی حرفی بزنم از خونه اومدم بیرون نیاز داشتمکمی هوا بخورم
به سر کوچه که رسیدم بهزاد تو ماشینش نشسته بود و داشت استارت میزد گویا ماشینش خاموش شده بود منو که از تو آینه دید شیشه رو آورد پایین و سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت دلبرررر کجا میری ؟بیا بالا من برسونمت بی توجه بهش از کنارش رد شدم بهزاد با حرص گفت گوش کن دلبرررر فکر نکن من عاشقه دلباخته ی توام.یه زمانی دوستت داشتم الان اگه میگم زنم شو فقط به خاطر حرف پدر خدابیامرز و مادرمه میخوام اونا به آرزوشون برسن وگرنه منم مثل تو ...هیچ علاقه ای بهت ندارم ولی خوب گوش کن برگه ی آزادیه اون پسررر وقتی امضا میشه که من بخوام و من تا وقتی تو بهم بله نگی امضا نمیکنم زیادم فرصت نداری دلبر خانم میتونی به لجبازیت ادامه بدی و چند وقت دیگه بری سر قبر عشقت زار بزنی و گریه کنی میتونی هم با من ازدواج کنی و طعم خوشبختی رو بچشی تصمیم و انتخاب با خودته بهزاد همین جور که با سوییچش ور میرفت حرفاش رو زد ماشین رو روشن کرد و با سرعت از کنارم رد شد اشک از صورتم جاری بود دیگه اون دختر شاد و پر انرژی و شوخ و شنگ نبودم خودم رو یه دختر بیچاره و نا امید میدیدم آدمی که نمیتونه به چیزی که میخواد برسه نمیتونه خوشبخت باشه اصلا نمیتونه زندگی کنه حالم خراب بود حالا دیگه به هیچ چیز جز نجاته رامین فکر نمیکردم حتی اگراین وسط قربانی میشدم باید کاری میکردم که رامین از زیر اون حکم بیاد بیرون و زنده بمونه حتی به مردن هم فکر نمیکردم چون مرگه من رامین رو نجات نمیداد اون روز تا غروب تو خیابونهای شلوغ و پر از آدم پرسه زدم آدمهایی که حالا مثل آدمهای توی خونه مون بودن برام همونقدر غریبه همونقدر بی توجه و بی احساس به خودم که اومدم دیدم روبه روی امامزاده ی مشهور شهر وایستادم روی پله ی ورودی نشستم و بی توجه به آدم های دور و برم فقط به گنبد و گلدسته نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم زار زدم چند تا از آدما از کنارم رد شدن و دستی روی شونه م کشیدن وگفتن انشالله حاجتت روا بشه دختر و من فقط میشنیدم و گریه میکردم دیگه هوا تاریک شده بود ماشین دربست گرفتم وبرگشتم خونه تصمیمم رو گرفته بودم اون شب هم چند تا قرص خواب همزمان خوردم که دیگه به چیزی فکرنکنم صبح زود رفتم سمته زندان دلم میخواست برای آخرین بار رامین رو ببینم و از دور لمسش کنم اما اصرار و زجه و گریه ی من کارساز نبود واجازه ی ملاقات ندادن البته پیش خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر باشه شاید ر رامین رو میدیدم تو تصمیمم سست میشدم نا امیدانه اومدم سمته خونه ی پدر رامین بنده خداها اونا هم حال خوشی نداشتن اما با روی باز از من استقبال کردن رفتم داخل خونه و به مادر رامین گفتم میخواستم رامین رو ملاقات کنم اما نتونستم اومدم بهتون بگم من تصمیم گرفتم تنها راهی که رامین رو نجات میده رو برم فقط به رامین از قول من بگین هرگز و هیچ وقت هیچ کس جای اونو تو قلبم نمیگیره و من اگه تن به خواسته ی پسر عموم میدم فقط برای زنده موندنه رامینه مادر جان به رامین بگین بابته همه ی رنجی که تو این مدت به خاطر منو عشقه من کشیده ازش معذرت میخوام به رامین بگین ذره ای به عشق منو دوست داشتنم نسبت به خودش شک نکنه بگین من ناچار به انجام این کار شدم و راهه دیگه ای نداشتم مادر رامین با من اشک میریخت پدرش هم همین طور
پدر رامین نزدیک اومد و سرم رو بوسید و گفت خدا عاقبتتون رو ختم به خیر کنه هر چی صلاح و مصلحت خداست پیش میاد دخترم پدر مادر رامین با احترام به حرفام گوش کردن و با محبت ازم پذیرایی کردن چقدر کنارشون حس امنیت و آرامش داشتم
حیف که این ارامش تموم شدنی بود و دائمی نبود
✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمعآوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژندهپوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی، به آنجا پناه اورده است و هفتهای است كه خود و خانوادهاش در گرسنگی به سر بردهاند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: «مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشهای ببرم.»
شیخ گفت: «حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمعآوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژندهپوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی، به آنجا پناه اورده است و هفتهای است كه خود و خانوادهاش در گرسنگی به سر بردهاند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: «مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشهای ببرم.»
شیخ گفت: «حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_47 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_هفت
💥کاوه:
باورم نمیشد که حسم به همتا رو بهش گفته بودم ، ممکن نبود من همچین حرفایی و به زبون بیارم .همتا با من چیکار کرده بود؟ چرا انقدر من و تغییر داده بود؟دلهره عجیبی تو دلم افتاده بود ، من تو راه خطرناکی بود و اصلا نمیدونستم بودن همتا کنار من درسته یا نه .میترسیدم ، اره من میترسیدم از اینکه بخوان منو زمین بزنن و از همتا استفاده کنن
همیشه نگرانش بودم اما الان دل نگرانیم هزار برابر شده بود.کاشکی زودتر این عملیات لعنتی به نتیجه برسه ، خیلی داشت طولانی میشد و احساس میکردم فقط دارم درجا میزنم ، انگاری هیچ کاری پیش نمیرفت.
باید هرچی زودتر ترتیب این مهمونی و میچیدیم.
💥همتا:
با کاوه یکم راجب مهمونی حرف زدیم و قرار شد برای ۳ روز آینده برگزار کنیم .مسئولیتش و قبول کرده بودم اما یکم استرس هم داشتم
با خودم میگفتم اگه خوب نشه چی؟دلم نمیخواست کاوه کم بیاره جلوی اونا ،و همینطور خودم به خاطر حضور شیوا …کاوه زیاد جدی نمیگرفت اونو اما من خوب میدونستم چقدر دنباله اینه که رابطمون و خراب کنه .وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۱۱ شب گذشته بود شکم کاوه حسابی از گشنگی سر و صدا میکرد ، منم گشنم بود
-همتا بریم پایین یه چیزی بخوریم ، فقط حواست باشه اشتباه اسمم و صدا نزنی
+چشم آقااااا امیرررر
-چشمت بی بلاااااا
همراه امیر از پله ها رفتیم پایین و با اشاره ازش پرسیدم که شنود کجاست و اونم با دست زیر تابلو که کنار راهرو بود رو نشون داد .
————
بعده شام یکم کسل و بیخواب بودم پس رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم اما اصلا خوابم نمیبرد ، تصور میکردم که کاوه ازم بخواد شب کنار هم بخوابیم ، اما بهم شب بخیر گفت و رفت داخل اتاقش.نمیدونم افکارم نرمال بود یا نه اما همش فکر میکردم نکنه من چون دست خورده بودم کاوه حس خوبی نداره از اینکه پیش هم بخوابیم …اما اگه حس بدی بهم داشت که هیچ وقت بهم ابراز علاقه نمیکرد، میکرد ؟از این همه نشخوار فکری در عذاب بودم ، دلم میخواست مثل هر دختر دیگه ای وقتی عشقش حسشو اعتراف میکرد از ته قلبم خوشحال باشم.
اما نبودم…
اون لحظه که کاوه بهم ابراز علاقه میکردآرامش زیادی داشتم و همه چی خوب بود ، اما به محض اینکه سکوت میکرد یا مثل الان که پیشم نبود ذهنم پر میشد از افکار منفی.به هر سختی که بود با ذهن مشوش خوابم برد...چشمام و که باز کردم مهمونی امروز اومد تو ذهنم و دلم هری ریخت ، با اینکه همه چی به بهترین نحو ممکن انجام شده بوده .اما من باز استرس داشتم ، نمیدونم شاید هم به خاطر نحوه برگذاریش نبود و چون قرار بود دوباره با اون آدم ها رو به رو بشم این حال و داشتم.به گفته کاوه ،کیومرث هم میومد و علی هم همراهش بود اما من باید حواسم و جمع میکردم که به هیچ عنوان سوتی ندم.نگاهی به ساعت انداختم ، خیلی زمان مونده بود تا شروع مهمونی و من باید حسابی به خودم میرسیدم ، تصمیم گرفتم قبل اینکه از اتاق برم بیرون .دوش بگیرم.
💥کاوه:
با اینکه حسابی به همتا گوش زد کرده بودم که مراقب خودش باشه و از کنارم تکون نخوره، باز نگرانش بودم.از وقتی احساساتم و بهش بیان کرده بودم ، حس میکردم خیلی بیشتر از قبل مسئولیتش رو گردنمه و خیلی باید حواسم بهش باشه .
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_47 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_هفت
💥کاوه:
باورم نمیشد که حسم به همتا رو بهش گفته بودم ، ممکن نبود من همچین حرفایی و به زبون بیارم .همتا با من چیکار کرده بود؟ چرا انقدر من و تغییر داده بود؟دلهره عجیبی تو دلم افتاده بود ، من تو راه خطرناکی بود و اصلا نمیدونستم بودن همتا کنار من درسته یا نه .میترسیدم ، اره من میترسیدم از اینکه بخوان منو زمین بزنن و از همتا استفاده کنن
همیشه نگرانش بودم اما الان دل نگرانیم هزار برابر شده بود.کاشکی زودتر این عملیات لعنتی به نتیجه برسه ، خیلی داشت طولانی میشد و احساس میکردم فقط دارم درجا میزنم ، انگاری هیچ کاری پیش نمیرفت.
باید هرچی زودتر ترتیب این مهمونی و میچیدیم.
💥همتا:
با کاوه یکم راجب مهمونی حرف زدیم و قرار شد برای ۳ روز آینده برگزار کنیم .مسئولیتش و قبول کرده بودم اما یکم استرس هم داشتم
با خودم میگفتم اگه خوب نشه چی؟دلم نمیخواست کاوه کم بیاره جلوی اونا ،و همینطور خودم به خاطر حضور شیوا …کاوه زیاد جدی نمیگرفت اونو اما من خوب میدونستم چقدر دنباله اینه که رابطمون و خراب کنه .وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۱۱ شب گذشته بود شکم کاوه حسابی از گشنگی سر و صدا میکرد ، منم گشنم بود
-همتا بریم پایین یه چیزی بخوریم ، فقط حواست باشه اشتباه اسمم و صدا نزنی
+چشم آقااااا امیرررر
-چشمت بی بلاااااا
همراه امیر از پله ها رفتیم پایین و با اشاره ازش پرسیدم که شنود کجاست و اونم با دست زیر تابلو که کنار راهرو بود رو نشون داد .
————
بعده شام یکم کسل و بیخواب بودم پس رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم اما اصلا خوابم نمیبرد ، تصور میکردم که کاوه ازم بخواد شب کنار هم بخوابیم ، اما بهم شب بخیر گفت و رفت داخل اتاقش.نمیدونم افکارم نرمال بود یا نه اما همش فکر میکردم نکنه من چون دست خورده بودم کاوه حس خوبی نداره از اینکه پیش هم بخوابیم …اما اگه حس بدی بهم داشت که هیچ وقت بهم ابراز علاقه نمیکرد، میکرد ؟از این همه نشخوار فکری در عذاب بودم ، دلم میخواست مثل هر دختر دیگه ای وقتی عشقش حسشو اعتراف میکرد از ته قلبم خوشحال باشم.
اما نبودم…
اون لحظه که کاوه بهم ابراز علاقه میکردآرامش زیادی داشتم و همه چی خوب بود ، اما به محض اینکه سکوت میکرد یا مثل الان که پیشم نبود ذهنم پر میشد از افکار منفی.به هر سختی که بود با ذهن مشوش خوابم برد...چشمام و که باز کردم مهمونی امروز اومد تو ذهنم و دلم هری ریخت ، با اینکه همه چی به بهترین نحو ممکن انجام شده بوده .اما من باز استرس داشتم ، نمیدونم شاید هم به خاطر نحوه برگذاریش نبود و چون قرار بود دوباره با اون آدم ها رو به رو بشم این حال و داشتم.به گفته کاوه ،کیومرث هم میومد و علی هم همراهش بود اما من باید حواسم و جمع میکردم که به هیچ عنوان سوتی ندم.نگاهی به ساعت انداختم ، خیلی زمان مونده بود تا شروع مهمونی و من باید حسابی به خودم میرسیدم ، تصمیم گرفتم قبل اینکه از اتاق برم بیرون .دوش بگیرم.
💥کاوه:
با اینکه حسابی به همتا گوش زد کرده بودم که مراقب خودش باشه و از کنارم تکون نخوره، باز نگرانش بودم.از وقتی احساساتم و بهش بیان کرده بودم ، حس میکردم خیلی بیشتر از قبل مسئولیتش رو گردنمه و خیلی باید حواسم بهش باشه .
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_48 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_هشت
نگاه خیره همتا منو به خودم آورد. چیشده همتا ؟ مدام داری نگاهم میکنی.و یه کلمه هم حرف نزدی ، چی ذهنتو درگیر کرده؟
+کاوه من میترسم
اخم کم رنگی روی پیشونیش نشست و چشماش و ریز کرد :
-از چی میترسی همتا؟
+از اینکه کنار من حالت خوب نباشه
از اینکه نزارن باهم بمونیم ، رادمنش خیلی آدم خطر ناکیه .اگه بلایی سرت بیاره من چیکار کنم کاوه؟..دستی روی موهام کشید و اخمش از بین رفت ، انگار داشت دنبال جمله ای میگشت که بتونه یکم منو آروم کنه.
-همتا اره درست میگی ، ما تو شرایط نرمالی نیستیم ، اما من نمیزارم کسی من و تورو از هم جدا کنه .بعدشم فکر نکن این وسط ما تنهاییم .صداشو کمی آورد پایین و ادامه داد:
-حاضرم قسم بخورم همین الان کلی مامور دور و اطراف خونه هست .یعنی که از این لحظا خیالت راحت....امشب همون مردی که تولد شیوا باهاش آشنا شدم هم میومد ، کوروش کاویانی…وقتی با رادمنش تماس گرفتم و برای مهمونی امشب دعوتش کردم حسابی بهم سفارش کرد که خودم و تو دل کاویانی جا کنم ، انگاری داشت کار جدیدی رو شروع میکرد و دنبال آدم مورد اطمینان بود.از اینکه موضوع های مختلف که باید همش رو هندل میکردم داشتم سر درد میگرفتم ..راستی، همتا خدمه ها ،ساعت ۱۰ اینجان، با یکیشون هماهنگ کردم تا شنود رو از کنار تابلو برداره و بیاد بهم تحویل بده ..دوتا ارایشگر میان هم واسه آرایشت و هم واسه موهات ،...
💥همتا
دلم نمیخواست انقدر شلوغش کنم اما کاوه گفت که نیازه و اینطوری بهتره منم مخالفتی نکردم .لباسی که گرفته بودم پیراهن ساتن قرمز رنگی بود که یقش هفتی بود و آستیناش هم تا بالای مچ دستم میرسد ، خیلی به پوست سفیدم میومد و جذابیتی خاصی تو تنم داشت.کاوه ضربه ای به در زد و وارد اتاقم شد، -عزیزم خانم ها اومدن .تشریفات هم رسید دارن کارشون و شروع میکنن ، تموم که شد میگم بیای تا همه چی رو چک کنی
+باشه حتما ، مرسی..
دیگه کم کم هوا رو به تاریک شدن میرفت و سر کله مهمونا پیدا شد، باید با همشون باید سلام علیک میکردم و خوش امد میگفتم..مشغول نگاه کردن به فضای باغ بودم که کیومرث و پشت سرش علی وارد باغ شد ، ناخوداگاه با دیدن علی نیشم باز شد.
که با ضربه ارومی که کاوه بهم زد به خودم اومدم ، یکمی خم شد و زیر گوشم گفت:
-همتا ، چرا نیشت بازه؟
+ببخشید ،حواسم نبود.دیگه کاملا نزدیکمون شدن و کاوه هم مجبور شد سکوت کنه و با لبخند همیشگیش که بیشتر شبیه پوزخند بود بهشون خیره شد...کیومرث با کنایه گفت:-به به زوج خوشبخت مارو ببینید، حالتون چطوره؟
کاوه: سلام خوش اومدید ، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.منم جوابی بهش ندادم که پرو پرو گفت:همتا خانم تسلیت میگم بابت فوت برادرتون
+ممنونم ، ایشالا قسمت خودتون.
کاوه با شنیدن این حرف نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده ،کیومرث هم که حسابی بهش برخورد اخم وحشتناکی کرد
و رفت ،
طفلک علی به زوری جلوی خودش و گرفت تا نخنده.مطمعنم اگه کاوه کنارم نبود جرات نداشتم. همچین حرفی و بهش بزنم اما الان خیالم راحت بود که هیچ غلطی نمیتونه بکنه.چند دقیقه بعد شیوا و رادمنش نزدیکمون شدن ، به خودم قول داده بودم امشب نزارم ناراحتم کنه و حسابی حالش رو بگیرم ،چون الان دیگه از احساس کاوه به خودم مطمعن شده بودم و میدونستم نمیتونه هیچ غلط اضافه ای بکنه وبا حرفاش منو فکرم رو نسبت به کاوه خراب کنه..از دور هم میشد فهمید که شیوا چقدر از اینکه من به خودم رسیدم و خوشگل شدم کلافه شده ، اعتماد به سقف ندارم اما ..حداقل امشب مطمعن بودم خیلی از اون زیبا ترم و وقتی چشمای پر از حسادتش رو دیدم مطمعن تر هم شدم.رادمنش مثل همیشه خیلی خوش رو باهامون احوال پرسی کرد..رادمنش لبخند نه چندان دوستانه ای زد و رو بمن گفت:همتا جان شما به هم دیگه محرمید که باهم زندگی میکنید؟
+فعلا که رسمی نشدیم اما صیغه محرمیت یک ساله خوندیم.
رادمنش: پس کی رسمیش میکنید، خیلی به هم دیگه میایدا ، امشبم که داری میدرخشی دخترم...
کاوه: به زودی جناب رادمنش ، حتما در جریان قرار میگیرید
رادمنش: یه سوالی همیشه ذهن منو درگیر کرده ؟
امیر: چه سوالی ؟ چرا این همه مدت نپرسیدید؟
رادمنش : اخه خیلی سوال جالبی نیست ، اما میپرسم.میخواستم بدونم تو با اینکه گذشته همتا رو میدونی اذیت نمیشی؟چون به هر حال تو اونو از برادرش خریدی و اینطور که با گوش من رسیده قبلا...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_48 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_هشت
نگاه خیره همتا منو به خودم آورد. چیشده همتا ؟ مدام داری نگاهم میکنی.و یه کلمه هم حرف نزدی ، چی ذهنتو درگیر کرده؟
+کاوه من میترسم
اخم کم رنگی روی پیشونیش نشست و چشماش و ریز کرد :
-از چی میترسی همتا؟
+از اینکه کنار من حالت خوب نباشه
از اینکه نزارن باهم بمونیم ، رادمنش خیلی آدم خطر ناکیه .اگه بلایی سرت بیاره من چیکار کنم کاوه؟..دستی روی موهام کشید و اخمش از بین رفت ، انگار داشت دنبال جمله ای میگشت که بتونه یکم منو آروم کنه.
-همتا اره درست میگی ، ما تو شرایط نرمالی نیستیم ، اما من نمیزارم کسی من و تورو از هم جدا کنه .بعدشم فکر نکن این وسط ما تنهاییم .صداشو کمی آورد پایین و ادامه داد:
-حاضرم قسم بخورم همین الان کلی مامور دور و اطراف خونه هست .یعنی که از این لحظا خیالت راحت....امشب همون مردی که تولد شیوا باهاش آشنا شدم هم میومد ، کوروش کاویانی…وقتی با رادمنش تماس گرفتم و برای مهمونی امشب دعوتش کردم حسابی بهم سفارش کرد که خودم و تو دل کاویانی جا کنم ، انگاری داشت کار جدیدی رو شروع میکرد و دنبال آدم مورد اطمینان بود.از اینکه موضوع های مختلف که باید همش رو هندل میکردم داشتم سر درد میگرفتم ..راستی، همتا خدمه ها ،ساعت ۱۰ اینجان، با یکیشون هماهنگ کردم تا شنود رو از کنار تابلو برداره و بیاد بهم تحویل بده ..دوتا ارایشگر میان هم واسه آرایشت و هم واسه موهات ،...
💥همتا
دلم نمیخواست انقدر شلوغش کنم اما کاوه گفت که نیازه و اینطوری بهتره منم مخالفتی نکردم .لباسی که گرفته بودم پیراهن ساتن قرمز رنگی بود که یقش هفتی بود و آستیناش هم تا بالای مچ دستم میرسد ، خیلی به پوست سفیدم میومد و جذابیتی خاصی تو تنم داشت.کاوه ضربه ای به در زد و وارد اتاقم شد، -عزیزم خانم ها اومدن .تشریفات هم رسید دارن کارشون و شروع میکنن ، تموم که شد میگم بیای تا همه چی رو چک کنی
+باشه حتما ، مرسی..
دیگه کم کم هوا رو به تاریک شدن میرفت و سر کله مهمونا پیدا شد، باید با همشون باید سلام علیک میکردم و خوش امد میگفتم..مشغول نگاه کردن به فضای باغ بودم که کیومرث و پشت سرش علی وارد باغ شد ، ناخوداگاه با دیدن علی نیشم باز شد.
که با ضربه ارومی که کاوه بهم زد به خودم اومدم ، یکمی خم شد و زیر گوشم گفت:
-همتا ، چرا نیشت بازه؟
+ببخشید ،حواسم نبود.دیگه کاملا نزدیکمون شدن و کاوه هم مجبور شد سکوت کنه و با لبخند همیشگیش که بیشتر شبیه پوزخند بود بهشون خیره شد...کیومرث با کنایه گفت:-به به زوج خوشبخت مارو ببینید، حالتون چطوره؟
کاوه: سلام خوش اومدید ، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.منم جوابی بهش ندادم که پرو پرو گفت:همتا خانم تسلیت میگم بابت فوت برادرتون
+ممنونم ، ایشالا قسمت خودتون.
کاوه با شنیدن این حرف نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده ،کیومرث هم که حسابی بهش برخورد اخم وحشتناکی کرد
و رفت ،
طفلک علی به زوری جلوی خودش و گرفت تا نخنده.مطمعنم اگه کاوه کنارم نبود جرات نداشتم. همچین حرفی و بهش بزنم اما الان خیالم راحت بود که هیچ غلطی نمیتونه بکنه.چند دقیقه بعد شیوا و رادمنش نزدیکمون شدن ، به خودم قول داده بودم امشب نزارم ناراحتم کنه و حسابی حالش رو بگیرم ،چون الان دیگه از احساس کاوه به خودم مطمعن شده بودم و میدونستم نمیتونه هیچ غلط اضافه ای بکنه وبا حرفاش منو فکرم رو نسبت به کاوه خراب کنه..از دور هم میشد فهمید که شیوا چقدر از اینکه من به خودم رسیدم و خوشگل شدم کلافه شده ، اعتماد به سقف ندارم اما ..حداقل امشب مطمعن بودم خیلی از اون زیبا ترم و وقتی چشمای پر از حسادتش رو دیدم مطمعن تر هم شدم.رادمنش مثل همیشه خیلی خوش رو باهامون احوال پرسی کرد..رادمنش لبخند نه چندان دوستانه ای زد و رو بمن گفت:همتا جان شما به هم دیگه محرمید که باهم زندگی میکنید؟
+فعلا که رسمی نشدیم اما صیغه محرمیت یک ساله خوندیم.
رادمنش: پس کی رسمیش میکنید، خیلی به هم دیگه میایدا ، امشبم که داری میدرخشی دخترم...
کاوه: به زودی جناب رادمنش ، حتما در جریان قرار میگیرید
رادمنش: یه سوالی همیشه ذهن منو درگیر کرده ؟
امیر: چه سوالی ؟ چرا این همه مدت نپرسیدید؟
رادمنش : اخه خیلی سوال جالبی نیست ، اما میپرسم.میخواستم بدونم تو با اینکه گذشته همتا رو میدونی اذیت نمیشی؟چون به هر حال تو اونو از برادرش خریدی و اینطور که با گوش من رسیده قبلا...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_49 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_نه
امیر اجازه نداد که حرفش تموم شه و با عصبانیتی که انتظارش و نداشتم به رادمنش نشون بده گفت:....-بهتر بود الانم نمیپرسیدید ، نه اذیت نمیشم چون همتا از هر دختری که تا الاان تو زندگیم دیدم پاک تره.دستش و انداخت دور شونم و منو به خودش نزدیک کرد و گفت:
-از کجا میخواستم همچین دختر همه چی تمومی پیدا کنم اخه؟
رادمنش: اون که صد البته ، در خوب بودن همتا جان شکی نیست..
امیر: پس بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.با گفتن این حرف رادمنش حس کردم کل امشبم خراب شد ، چرا باید همچین حرفی و بهم میزد اخه؟صدای شکستن قلبم و با تموم وجودم شنیدم و ناخوداگاه اه بلندی کشیدم ،امیر با شنیدن صدای اهم نگاهی بهم انداخت .و جوری که رادمنش که با فاصله کمی ازمون ایستاده بود بشنوه گفت:
-نبینم ناراحت بشی قربون چشمات برم من
حرف دهنشو نفهمید که به خودش اجازه همچین حرفی و داد ، تو که میدونی من چقدر عاشقتم.بین این همه فیلم بازی کردن انگار تنها حرفی که از ته دلش زد همین بود ، حرفی در جوابش نداشتم .فقط لبخندی بهش زدم که نگران حال من نباشه و متوجه بشه که خوبم ، واقعا خوب بودم؟
مهمونی شروع شده بود و تقریبا به اوج خودش رسیده بود منم سعی کردم حرف رادمنش و فراموش کنم .و کنار امیر خوش بگذرونم ، واقعا هم چه اهمیتی میتونست داشته باشه این ادم؟داشتم محیط و نگاه میکردم و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت لذت میبردم که امیر گفت:
-همتا من برم یه دوری این اطراف بزنم و به مهمونا سر بزنم ، مراقب خودت هستی؟
+اره برو ، من همین جا منتظرت میمونم.امیر ازم دور شد و منم خودمو با نوشیدنی بدون الکی که دستم بود مشغول کردم ، ده دقیقه ای گذشت که مرد هم سن و سال امیر اومد سمتم و کنارم ایستاد.
-عجیبه
+چی عجیبه؟
-که خانمی به زیبایی شما تنها ایستاده و با کسی ارتباط نمیگیره.
+تنها نیستم
-من کوروش کاویانی هستم ، خیلی خوشبختم از اشنایی با شما بانوی زیبا
+همتا ، منم همینطور جناب کاویانی
-من یکمی دیر رسیدم میزبان تحویل نگرفت فکر کنم.
+نه این چه حرفیه ، الان امیر و صداش میکنم.
-شما نسبت خاصی باهاش دارید؟
+من همسرش هستم ، البته قراره ازدواج کنیم.با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و با لحن خاضی گفتید:
-از نظر من شما خانمی کاملا خوشبخت هستید.
+ممنونم ، چرا اینو میگید؟
-به خاطر وجود همچین مرد متعهدی تو زندگیتون ، همچین مردایی کم پیدا میشن خانم همتا..تا اومدم جوابی بهش بدم امیر سر رسید و با خوش رویی که با هیچکدوم از مهمونا نداشت گفت:+خیلی خوشحالم از اینکه میبینمتون جناب کاویانی ، کم کم داشتم از اومدنتون نا امید میشم..
-مچکرم امیر جان ، امکان نداشت این مهمونی جذاب رو از دست بدم.اشاره ای به من کرد و گفت:-به خصوص که تونستم با همسرتون اشنا بشم و از هم نشینی باهاشون حسابی لذت بردم.امیر که حسابی کنجکاو شد بدونه چه حرفایی بینمون گذشته چیزی نگفت و خودش رو کنترل کرد تا بعدا حسابی منو سوال پیچ کنه...
یکم دیگه باهم حرف زدن و کم کم.صحبتاشون رفت سمت کار و من هیچی دیگه ازش سر در نمیاوردم.اما این اشتیاق زیاد امیر برای صحبت باهاش کاملا این موضوع رو نشون میداد که مهره مهمی هستش و سعی داره بهش نزدیک بشه.اما یه چیز خاصی هم این وسط وجود داشت که کاویانی شبیه هیچکدوم از این ادما نبود،اصلا فرق داشت با همشون به نظر من، نمیگم ادم خوبی بود نه،هرکسی که تو کار مواد مخدره نمیتونه ادم خوبی باشه.اما این ادم درست حسابی ای بود ، ذره ای شباهت به رادمنش و کیومرث نداشت.سه تایی کنار هم ایستاده بودیم که اهنگ تانگو پخش شد و شیوا رو دیدم که داره نزدیکمون میشه.خوب میدونستم قراره چی بگه ، لبخند مسخره ای رو لبام نشوندم و منتظر خیط شدنش موندم.
شیوا: سلااام مجدد به همگی ، امممیر، اهنگی که تو تولدم رق...یدیم داره پخش میشه بیا برق..یم.
امیر: ممنونم شیوا جان ، تمایلی به رق.ص ندارم.
شیوا: عع لوووس نشو ، بیا دیگه دلم میشکنه ها...من تو تموم مدت سکوت کرده بودم و خیره به حرکات لوس و چندشش بودم که انقدر خودشو پیچ و تاب میداد.هر لحظه باخودم میگفتم الان سرش گیج میره و پخش زمین میشه ، که یهو با حرف کاویانی توجهم بهش جلب شد.
کاویانی: امیر جان اولین بار که نیست شیوا خانم شمارو میبینه درسته؟
امیر: بله چطور؟
کاویانی: اخه فکر کردم با همتا جان اشناییت نداره که به شما پیشنهاد رق.ص میده..نگاهش رو از امیر به شیوا که داشت حرص میخورد دوخت و گفت:
-به نظر من که کسی نباید به خودش اجازه بده به مرد متاهل پیشنهاد رق.ص بده ، اما چون شما هوس کردید من میتونم همراهیتون کنم..شیوا که حسابی خورده بود تو برجکش اما...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_49 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_نه
امیر اجازه نداد که حرفش تموم شه و با عصبانیتی که انتظارش و نداشتم به رادمنش نشون بده گفت:....-بهتر بود الانم نمیپرسیدید ، نه اذیت نمیشم چون همتا از هر دختری که تا الاان تو زندگیم دیدم پاک تره.دستش و انداخت دور شونم و منو به خودش نزدیک کرد و گفت:
-از کجا میخواستم همچین دختر همه چی تمومی پیدا کنم اخه؟
رادمنش: اون که صد البته ، در خوب بودن همتا جان شکی نیست..
امیر: پس بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.با گفتن این حرف رادمنش حس کردم کل امشبم خراب شد ، چرا باید همچین حرفی و بهم میزد اخه؟صدای شکستن قلبم و با تموم وجودم شنیدم و ناخوداگاه اه بلندی کشیدم ،امیر با شنیدن صدای اهم نگاهی بهم انداخت .و جوری که رادمنش که با فاصله کمی ازمون ایستاده بود بشنوه گفت:
-نبینم ناراحت بشی قربون چشمات برم من
حرف دهنشو نفهمید که به خودش اجازه همچین حرفی و داد ، تو که میدونی من چقدر عاشقتم.بین این همه فیلم بازی کردن انگار تنها حرفی که از ته دلش زد همین بود ، حرفی در جوابش نداشتم .فقط لبخندی بهش زدم که نگران حال من نباشه و متوجه بشه که خوبم ، واقعا خوب بودم؟
مهمونی شروع شده بود و تقریبا به اوج خودش رسیده بود منم سعی کردم حرف رادمنش و فراموش کنم .و کنار امیر خوش بگذرونم ، واقعا هم چه اهمیتی میتونست داشته باشه این ادم؟داشتم محیط و نگاه میکردم و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت لذت میبردم که امیر گفت:
-همتا من برم یه دوری این اطراف بزنم و به مهمونا سر بزنم ، مراقب خودت هستی؟
+اره برو ، من همین جا منتظرت میمونم.امیر ازم دور شد و منم خودمو با نوشیدنی بدون الکی که دستم بود مشغول کردم ، ده دقیقه ای گذشت که مرد هم سن و سال امیر اومد سمتم و کنارم ایستاد.
-عجیبه
+چی عجیبه؟
-که خانمی به زیبایی شما تنها ایستاده و با کسی ارتباط نمیگیره.
+تنها نیستم
-من کوروش کاویانی هستم ، خیلی خوشبختم از اشنایی با شما بانوی زیبا
+همتا ، منم همینطور جناب کاویانی
-من یکمی دیر رسیدم میزبان تحویل نگرفت فکر کنم.
+نه این چه حرفیه ، الان امیر و صداش میکنم.
-شما نسبت خاصی باهاش دارید؟
+من همسرش هستم ، البته قراره ازدواج کنیم.با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و با لحن خاضی گفتید:
-از نظر من شما خانمی کاملا خوشبخت هستید.
+ممنونم ، چرا اینو میگید؟
-به خاطر وجود همچین مرد متعهدی تو زندگیتون ، همچین مردایی کم پیدا میشن خانم همتا..تا اومدم جوابی بهش بدم امیر سر رسید و با خوش رویی که با هیچکدوم از مهمونا نداشت گفت:+خیلی خوشحالم از اینکه میبینمتون جناب کاویانی ، کم کم داشتم از اومدنتون نا امید میشم..
-مچکرم امیر جان ، امکان نداشت این مهمونی جذاب رو از دست بدم.اشاره ای به من کرد و گفت:-به خصوص که تونستم با همسرتون اشنا بشم و از هم نشینی باهاشون حسابی لذت بردم.امیر که حسابی کنجکاو شد بدونه چه حرفایی بینمون گذشته چیزی نگفت و خودش رو کنترل کرد تا بعدا حسابی منو سوال پیچ کنه...
یکم دیگه باهم حرف زدن و کم کم.صحبتاشون رفت سمت کار و من هیچی دیگه ازش سر در نمیاوردم.اما این اشتیاق زیاد امیر برای صحبت باهاش کاملا این موضوع رو نشون میداد که مهره مهمی هستش و سعی داره بهش نزدیک بشه.اما یه چیز خاصی هم این وسط وجود داشت که کاویانی شبیه هیچکدوم از این ادما نبود،اصلا فرق داشت با همشون به نظر من، نمیگم ادم خوبی بود نه،هرکسی که تو کار مواد مخدره نمیتونه ادم خوبی باشه.اما این ادم درست حسابی ای بود ، ذره ای شباهت به رادمنش و کیومرث نداشت.سه تایی کنار هم ایستاده بودیم که اهنگ تانگو پخش شد و شیوا رو دیدم که داره نزدیکمون میشه.خوب میدونستم قراره چی بگه ، لبخند مسخره ای رو لبام نشوندم و منتظر خیط شدنش موندم.
شیوا: سلااام مجدد به همگی ، امممیر، اهنگی که تو تولدم رق...یدیم داره پخش میشه بیا برق..یم.
امیر: ممنونم شیوا جان ، تمایلی به رق.ص ندارم.
شیوا: عع لوووس نشو ، بیا دیگه دلم میشکنه ها...من تو تموم مدت سکوت کرده بودم و خیره به حرکات لوس و چندشش بودم که انقدر خودشو پیچ و تاب میداد.هر لحظه باخودم میگفتم الان سرش گیج میره و پخش زمین میشه ، که یهو با حرف کاویانی توجهم بهش جلب شد.
کاویانی: امیر جان اولین بار که نیست شیوا خانم شمارو میبینه درسته؟
امیر: بله چطور؟
کاویانی: اخه فکر کردم با همتا جان اشناییت نداره که به شما پیشنهاد رق.ص میده..نگاهش رو از امیر به شیوا که داشت حرص میخورد دوخت و گفت:
-به نظر من که کسی نباید به خودش اجازه بده به مرد متاهل پیشنهاد رق.ص بده ، اما چون شما هوس کردید من میتونم همراهیتون کنم..شیوا که حسابی خورده بود تو برجکش اما...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👌2
وقتی می گویی من خدا پرست هستم
خداوند در را برویت نمی بندد
اما موانع را بر سر راهت می گذارد
شاید بارها از خودت پرسیدی:
من که اینقدر به خدا معتقدم چرا اینهمه درد،سختی،رنج؟
گاهی با بیماری،
گاهی با تنگدستی،
گاهی با رنج های روحی...
نه آنکه بخواهد تو را بشکند
بلکه برای آنکه بداند ادعایت راست است
یا تنها به هنگام نیاز او را صدا میزنی؟
او میداند اما میخواهد
خودت ادعایت را ببینی!
خدا انسان را با دردها می آزماید
تا ظرفیت ایمانش آشکار شود؛
کسی که در سختی ها صبور باشد
نزد خدا ارزشمند تر از هزاران ادعا
در آرامش است
خداوند می فرماید:
آیا مردم گمان کرده اند، همین که بگویند: ایمان آوردیم، رها می شوند و آنان [به وسیله جان، مال، اولاد و حوادث] مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟
«سوره عنکبوت،آیه۲»
و قطعا شما را به چيزى از [قبيل] ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مى آزماييم و مژده ده شكيبايان را
«بقره،۱۵۵»
از زخمهایی که زندگی بر تنت میاندازد شکایت نکن؛
بعضی زخمها را باید درمان کنی تا بتوانی به راهت ادامه دهی
ولی بعضی زخمها باید باقی بمانند،
تا هیچوقت راهت را گم نکنی …
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند در را برویت نمی بندد
اما موانع را بر سر راهت می گذارد
شاید بارها از خودت پرسیدی:
من که اینقدر به خدا معتقدم چرا اینهمه درد،سختی،رنج؟
گاهی با بیماری،
گاهی با تنگدستی،
گاهی با رنج های روحی...
نه آنکه بخواهد تو را بشکند
بلکه برای آنکه بداند ادعایت راست است
یا تنها به هنگام نیاز او را صدا میزنی؟
او میداند اما میخواهد
خودت ادعایت را ببینی!
خدا انسان را با دردها می آزماید
تا ظرفیت ایمانش آشکار شود؛
کسی که در سختی ها صبور باشد
نزد خدا ارزشمند تر از هزاران ادعا
در آرامش است
خداوند می فرماید:
آیا مردم گمان کرده اند، همین که بگویند: ایمان آوردیم، رها می شوند و آنان [به وسیله جان، مال، اولاد و حوادث] مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟
«سوره عنکبوت،آیه۲»
و قطعا شما را به چيزى از [قبيل] ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مى آزماييم و مژده ده شكيبايان را
«بقره،۱۵۵»
از زخمهایی که زندگی بر تنت میاندازد شکایت نکن؛
بعضی زخمها را باید درمان کنی تا بتوانی به راهت ادامه دهی
ولی بعضی زخمها باید باقی بمانند،
تا هیچوقت راهت را گم نکنی …
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیدگاهت دیدگاهت رو به زندگی عوض کن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوپنجم
اکبر که انتظار این حرفها رو نداشت باعصبانیت خیز برداشت که منو کتک بزنه که زنها با داد و فریاد نزاشتن آقا به حرف اومد و عصبانی بلند شد و گفت به به عروس عجب بلبل زبون شدی؟اکبر با صدای بلند داد زد اینجور نگاش نکنیدزبونش مثل دم مار تلخ هست فقط خدا میدونه بخاطر سه تا بچه هام دارم تحملش میکنم بدون ترس یه قدم جلو رفتم و گفتم من برگ چغندر نیستم من دختر علی هستم همونی که از یه کلانتری از صدای کفشش قالب تهی میکردن.پدرم نیست اما افتخارش همیشه با منه به طرف اتاقم رفتم حس میکردم نیروی ماورائی بهم قدرت داده انگار پدر و مادرم کنار بودن و نگام میکردن ومیگفتند بسه هر چی بی زبون بودی و ضعیف خودتو نشون دادی اونا همیشه از،حقارت کشیدن متنفر بودن منم میخواستم بعد این مثل اونا باشم.فخر السادات با دایه رضوان حرف میزد و مدام اکبر و نفرین میکردبدون اعتنا به داد و قالشون گفتم بچه ها رو نمیبرم اما خودم به خونه پدرم و پیش مادرخوندم برمیگردم.انگار هیچ کدوم منو نمیدیدن و جدی نمیگرفتن هیچ وقت یه قدم به سمتشون رفتم و گفتم اکبر آقا قبول ،من پر از خطا بودم اما تو که ده سال از من عاقل تر بودی برای زندگیمون چیکار کردی؟ حق من این نبود و برگشتم سمت اتاقم و بغضم ترکید دوست نداشتم اونا اشکهامو ببینن به خودم گفتم باید قوی باشی الان وقت زار زدن و گریه کردن نیست اگه باز ضعف نشون بدم بیشتر جلو میان جای بچه هام پیش فخر السادات و دایه و نیر امن هست.چند دست لباس برداشتم با کمی پول تو بقچه پیچیدم و بدون نگاه به بچه هام نگاهی کنم که مبادا دلم بلرزه وزمین گیر بشم رفتم سمت در دایه رضوان و آقا به اتاقم اومدن.اما اکبر عقبتر جلوی در وایساده بودآقا گفت دختر برو شیطون و لعنت کن بشین سر زندگیت خودم هواسم به زندگیتون هست.پوزخندی زدم و گفتم شما حواستون به زندگی خودتونم نیست! آقا که متوجه کنایه من شد باعصبانیت گفت ما رسم نداریم زن شب و وقت تاریکی از خونه بیرون بره جلو رفتم و گفتم به گمونم اون شب که وجیهه خانوم قهر اومدن اینجا رو فراموش کردین؟اقا صداشو بالا برد و گفت اون زمون وجیهه عروس ما نبود زن یه بی غیرت بودمیدونستم لحنم خیلی وقیحانه هست و نباید همه چی رو با هم قاطی میکردم اما من با اون سن کم فشارزیادی رو متحمل بودم و دیگه کنترل از دست داده بودم بدون مکث گفتم پس محض اطلاعتون باید بگم که منیره خانوم هم یه ساعت پیش برگشتن خونه فهمیده بودم این روزها ضعف اونا منیره هست.دایه رضوان با ترس نگاهی به اقا کرد و بادست محکم زد تو صورتش و گفت چرا دروغ میگی خدا مرگت بده.چهره جدیدی از دایه رضوان و میدیدم.چهره ای که همه ماادمها وقتی منافعمونو تو خطر ببینیم نشون میدیدم دایه جلو اومد و گفت تو با این حرفها داری همه رو به جون هم میندازی واقعا قصدت چیه؟بعد رو به آقا کرد و گفت خیالت تخت منیره امروز پاشو از خونه بیرون نزاشته گفتم بله حق باشماس اون شیشه شکسته هم شاهدتون هست.اکبر جلو اومد و دستشو به چهار چوب در گرفت و جوری که من بفهمم زیر لب به پدرم فحش داد چیزی که من روش خیلی حساس بودم و عصبانیم میکرد جلو رفتم و با بقچه لباس محکم به تخت سینه اش کوبیدم و گفتم اما شما اکبر اقا باید به شما خبری بدم وجیهه جانت برای تر و خشک کردن چهار تا بچه آمادگی داره؟گفتم واضح ترش اینه که من دوباره حامله ام.اکبر با شنیدن این حرف خشکش زد و به طرفم حمله ور شد و با مشت و لگد محکم به سر و بدنم میکوبید و با فریاد میگفت انقد میزنمت که هردوتون تلف بشید من از تو دیگه بچه نمیخوام دایه رضوان و اقا نمیتونستن جلوشو بگیرن من یه گوشه از اتاق افتادم و دستهامو رو سرم گرفتم.دایه تا دیدنمیتونه کاری کنه به گریه و شیون افتاد و گفت منو بزن تو رو خدا میترسم بلایی سرش بیاد و بدبخت بشی.اکبر یه قدم عقب رفت و انگشتشو به طرفم گرفت و همونطور که نفس میزد گفت میری اون بچه رو میندازی.من نه تو رو میخوام نه بچه ات وبا سر و صورت داغون جلوش وایسادم و گفتم منم نمیخوام اما مثل شما آدم کشی برام راحت نیست میزام بده به خواهرت هر چند فهمیدم که حسین هم مثل من موعدش سر رسیده
فخر السادات همونطور که مضطرب دستهاشو به هم می مالید به اتاق سرک میکشید و گریه میکرددایه رضوان با دستش جلوی دهنم و گرفت و گفت الهی لال بشی کمی دندون رو جیگر بزار مگه نمیبینی اون روش بالاس ؟از هیچکدوم از حرفهام پشیمون نبودم.یاد حرفهای خانوم جون افتادم که میگفت با هر کی مثل خودش رفتار کن دست دایه رضوان و پس زدم و اروم گفتم همینطوری تنها پسرت و وادادی و از جام بلندشدم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوپنجم
اکبر که انتظار این حرفها رو نداشت باعصبانیت خیز برداشت که منو کتک بزنه که زنها با داد و فریاد نزاشتن آقا به حرف اومد و عصبانی بلند شد و گفت به به عروس عجب بلبل زبون شدی؟اکبر با صدای بلند داد زد اینجور نگاش نکنیدزبونش مثل دم مار تلخ هست فقط خدا میدونه بخاطر سه تا بچه هام دارم تحملش میکنم بدون ترس یه قدم جلو رفتم و گفتم من برگ چغندر نیستم من دختر علی هستم همونی که از یه کلانتری از صدای کفشش قالب تهی میکردن.پدرم نیست اما افتخارش همیشه با منه به طرف اتاقم رفتم حس میکردم نیروی ماورائی بهم قدرت داده انگار پدر و مادرم کنار بودن و نگام میکردن ومیگفتند بسه هر چی بی زبون بودی و ضعیف خودتو نشون دادی اونا همیشه از،حقارت کشیدن متنفر بودن منم میخواستم بعد این مثل اونا باشم.فخر السادات با دایه رضوان حرف میزد و مدام اکبر و نفرین میکردبدون اعتنا به داد و قالشون گفتم بچه ها رو نمیبرم اما خودم به خونه پدرم و پیش مادرخوندم برمیگردم.انگار هیچ کدوم منو نمیدیدن و جدی نمیگرفتن هیچ وقت یه قدم به سمتشون رفتم و گفتم اکبر آقا قبول ،من پر از خطا بودم اما تو که ده سال از من عاقل تر بودی برای زندگیمون چیکار کردی؟ حق من این نبود و برگشتم سمت اتاقم و بغضم ترکید دوست نداشتم اونا اشکهامو ببینن به خودم گفتم باید قوی باشی الان وقت زار زدن و گریه کردن نیست اگه باز ضعف نشون بدم بیشتر جلو میان جای بچه هام پیش فخر السادات و دایه و نیر امن هست.چند دست لباس برداشتم با کمی پول تو بقچه پیچیدم و بدون نگاه به بچه هام نگاهی کنم که مبادا دلم بلرزه وزمین گیر بشم رفتم سمت در دایه رضوان و آقا به اتاقم اومدن.اما اکبر عقبتر جلوی در وایساده بودآقا گفت دختر برو شیطون و لعنت کن بشین سر زندگیت خودم هواسم به زندگیتون هست.پوزخندی زدم و گفتم شما حواستون به زندگی خودتونم نیست! آقا که متوجه کنایه من شد باعصبانیت گفت ما رسم نداریم زن شب و وقت تاریکی از خونه بیرون بره جلو رفتم و گفتم به گمونم اون شب که وجیهه خانوم قهر اومدن اینجا رو فراموش کردین؟اقا صداشو بالا برد و گفت اون زمون وجیهه عروس ما نبود زن یه بی غیرت بودمیدونستم لحنم خیلی وقیحانه هست و نباید همه چی رو با هم قاطی میکردم اما من با اون سن کم فشارزیادی رو متحمل بودم و دیگه کنترل از دست داده بودم بدون مکث گفتم پس محض اطلاعتون باید بگم که منیره خانوم هم یه ساعت پیش برگشتن خونه فهمیده بودم این روزها ضعف اونا منیره هست.دایه رضوان با ترس نگاهی به اقا کرد و بادست محکم زد تو صورتش و گفت چرا دروغ میگی خدا مرگت بده.چهره جدیدی از دایه رضوان و میدیدم.چهره ای که همه ماادمها وقتی منافعمونو تو خطر ببینیم نشون میدیدم دایه جلو اومد و گفت تو با این حرفها داری همه رو به جون هم میندازی واقعا قصدت چیه؟بعد رو به آقا کرد و گفت خیالت تخت منیره امروز پاشو از خونه بیرون نزاشته گفتم بله حق باشماس اون شیشه شکسته هم شاهدتون هست.اکبر جلو اومد و دستشو به چهار چوب در گرفت و جوری که من بفهمم زیر لب به پدرم فحش داد چیزی که من روش خیلی حساس بودم و عصبانیم میکرد جلو رفتم و با بقچه لباس محکم به تخت سینه اش کوبیدم و گفتم اما شما اکبر اقا باید به شما خبری بدم وجیهه جانت برای تر و خشک کردن چهار تا بچه آمادگی داره؟گفتم واضح ترش اینه که من دوباره حامله ام.اکبر با شنیدن این حرف خشکش زد و به طرفم حمله ور شد و با مشت و لگد محکم به سر و بدنم میکوبید و با فریاد میگفت انقد میزنمت که هردوتون تلف بشید من از تو دیگه بچه نمیخوام دایه رضوان و اقا نمیتونستن جلوشو بگیرن من یه گوشه از اتاق افتادم و دستهامو رو سرم گرفتم.دایه تا دیدنمیتونه کاری کنه به گریه و شیون افتاد و گفت منو بزن تو رو خدا میترسم بلایی سرش بیاد و بدبخت بشی.اکبر یه قدم عقب رفت و انگشتشو به طرفم گرفت و همونطور که نفس میزد گفت میری اون بچه رو میندازی.من نه تو رو میخوام نه بچه ات وبا سر و صورت داغون جلوش وایسادم و گفتم منم نمیخوام اما مثل شما آدم کشی برام راحت نیست میزام بده به خواهرت هر چند فهمیدم که حسین هم مثل من موعدش سر رسیده
فخر السادات همونطور که مضطرب دستهاشو به هم می مالید به اتاق سرک میکشید و گریه میکرددایه رضوان با دستش جلوی دهنم و گرفت و گفت الهی لال بشی کمی دندون رو جیگر بزار مگه نمیبینی اون روش بالاس ؟از هیچکدوم از حرفهام پشیمون نبودم.یاد حرفهای خانوم جون افتادم که میگفت با هر کی مثل خودش رفتار کن دست دایه رضوان و پس زدم و اروم گفتم همینطوری تنها پسرت و وادادی و از جام بلندشدم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوششم
دایه از سرزنش تلخم ناراحت شد به طرف در رفتم.آقا گفت صبر کن تا خودم بیام دنبالت برگشتم و نگاه تحقیر امیزی به سر تا پاش کردم و گفتم اگه شما پشم به کلاهت هست هواست جمع اهل خونت باشه که خیلی بهش نیاز دارن من توهمون دهاتی که اکبر آقا از اون برای عمه جونش نالیده بزرگ شدم یاد گرفتم چطور رفتار کنم که کسی جرات نکنه به نعل کفشم هم نگاه بندازه.فخر السادات فقط هق هق میکرد انگار زبونش بنداومده بود عمه بی بی شرمنده اوضاع رو رصدمیکردآقا که دید از پس زبون من برنمیاد ترجیح داد سکوت کنه اما دایه رضوان ملتمسانه دستم و گرفته و گفت لجبازی نکن بیا بریم اتاق من پیش نیر بخدا برای تک تک بد میشه اون مردهست شرع و عرف از اون حمایت میکنه. مگه نمیبینی این همه زن نشسته اند و دارن با هووشون زندگی میکنن هیچکدوم ازاینکارا رو نمیکنن که هیچ سعی میکنن خطاهاشونو جبران کنن چرا کاری میکنی که بگیم نازبانو بی بته هست.بخدا فکرشم نمیکردم تو انقد بی چاک و دهن باشی الانم دیر نشده وساطت میکنم اصلا بیابریم پیش نیرکاری میکنم که حرفهاتو نشنیده بگیرن و پای ناراحتیت بزارن.اکبر هم باید مساوات و بین تو و وجیهه رعایت کنه.یه قدم به طرفش رفتم و با پوزخند گفتم بیام بریم پیش نیر؟ بچه گول میزنی دایه جان؟فخر السادات و عمه بی بی نزدیکم بودن اکبر لب حوض نشسته بود و آقا مواظبش بود که دوباره بهم حمله نکنه با صدایی بلند که همشون بشنوه گفتم دایه خانوم نشونه بته و اصالت تن دادن به هر حقارتی نیست برام فرقی نمیکنه که شما در موردم چطور قضاوت میکنیدراهمو کشیدم و به طرف در خونه رفتم.فخر السادات و عمه بی بی جرات نزدیک شدن به منو نداشتن در و باز کردم و از خونه بیرون رفتم و در و محکم بهم کوبیدم.زمان زیادی و به قوی بودن تظاهر کرده بودم دلم لرزید تموم خاطرات اون خونه از روز اولی که ما گذاشته بودم توش تا همین امشب جلوی چشام صف کشیدن.هیچکدوم نمیدونستن پشت چهره بی تفاوت و گاهی شادم چه دیو خشمگینی به انتظارشون نشسته بودح
هیج چیز تو اون خونه برام آسون نبودهمش رنج بود و رنج.چادرم و جلو کشیدم و گوشه ای از کوچه به تیرک چوبی تکیه دادم و به حال و روز خودم گریه کردم.جای مشت و لگد اکبر بدجوری درد میکرد بعد به بچه هام فکر کردم اونا بدون من چیکار قرار بود بکنن؟ مونده بودم وقتی به خونمون رسیدم جواب طلعت و بقیه رو چی بدم.بلاخره خودم و به خونمون رسوندم صدای بچه ها ازحیاط شنیده میشد اوایل تابستون بود و اونا تو حیاط نشسته بودن.در زدم و سعید در و باز کرد با دیدنش بغضم ترکید و خودمو تو بغلش انداختم و های های گریه کردم بعد سرمو از رو شونه اش برداشتم و گفتم تو تنها مرد خونه ما هستی میتونی ازم حمایت کنی؟سعید مات زده نگاهم میکرد و از دیدن سر و وضع من تو اون حال حسابی شوکه بود گفت چیشده نازبانو کدوم حروم لقمه ای این بلا رو سرت آورده تو همین حین زن عمو که تو حیاط بود و منو دید به طرفم اومد و گفت کجا بودی این وقت شب ؟ پس بچه هات کو؟
گفتم زن عمو تعارف نمیکنی بیام تو؟زن عمو گفت این چه حرفیه؟ اینجا خونه پدرته نیازی به تعارف نداره بیا تو..طلعت همونطور که دست مهین و گرفته بود از مطبخ بیرون اومد با دیدن مهین که داشت تکه نون تو دستش و میخورد یاد طوبی افتادم و دلم لرزیداما بعد یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم قرار بود قوی باشم طلعت با آرامش همیشگیش جلو اومد و گفت چی شده نازبانو؟کجا بودی ؟دوباره اشکهام جاری شدن و با گریه به طرفش رفتم و اونم مثل یه مادر بغلم کرد و سرمو بوسید و گفت آروم باش خواهر و برادرت گناه دارن طاقت دیدن اشکت و ندارن.به اصرار طلعت همه به اتاق رفتیم ملک ناز با دیدن من به گریه افتاد و گفت چرا صورتت انقد داغون و پریشون هست؟کتکت زدن؟ سرشو و بوسیدم و باهاش کمی گریه کردم،َچاره ای نبود باید همه چیز و براشون میگفتم.جریان و سیر تا پیاز براشون تعریف کردم.زن عمو به حرفهام گوش داد و گفت دختر جون سادگی کردی تو از بچگی هم وراج بودی.طلعت نگاه زهر داری به مادرش کرد اما زن عمو محل نداد و گفت باید میموندی اگه وجیهه پاپس نکشه باور کن اون از نبودنت استفاده میکنه و جاتو تواون خونه میگیره.کاش میدون و خالی نمیکردی ماجرای طلعت یادت هست؟ خدا خیر بده خانوم جونتو نزاشت زندگیش از هم بپاشه اخر سر هم حق به حقدار رسید خدا میدونه به مرگ هیشکی راضی نبوده و نیستم اما دیدی همه چیز،چطور جفت و جور شد؟حالا هم باید خانوم جون و صدا کنیم فکری بکنه هر چند من میدونم اونم بیاد میگه باید برگردی.به سعید که گوشه اتاق وایساده بود و به حرفهامون گوش میداد گفتم فردا پول میدم یه ماشین کرایه کن و برو ده خانوم جونو بردار و با همون ماشین بیار اینجا...زن عمو به دیوار تکیه داد و پاشو دراز کرد و گفت ای وااای خانوم جون و من میشناسم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوششم
دایه از سرزنش تلخم ناراحت شد به طرف در رفتم.آقا گفت صبر کن تا خودم بیام دنبالت برگشتم و نگاه تحقیر امیزی به سر تا پاش کردم و گفتم اگه شما پشم به کلاهت هست هواست جمع اهل خونت باشه که خیلی بهش نیاز دارن من توهمون دهاتی که اکبر آقا از اون برای عمه جونش نالیده بزرگ شدم یاد گرفتم چطور رفتار کنم که کسی جرات نکنه به نعل کفشم هم نگاه بندازه.فخر السادات فقط هق هق میکرد انگار زبونش بنداومده بود عمه بی بی شرمنده اوضاع رو رصدمیکردآقا که دید از پس زبون من برنمیاد ترجیح داد سکوت کنه اما دایه رضوان ملتمسانه دستم و گرفته و گفت لجبازی نکن بیا بریم اتاق من پیش نیر بخدا برای تک تک بد میشه اون مردهست شرع و عرف از اون حمایت میکنه. مگه نمیبینی این همه زن نشسته اند و دارن با هووشون زندگی میکنن هیچکدوم ازاینکارا رو نمیکنن که هیچ سعی میکنن خطاهاشونو جبران کنن چرا کاری میکنی که بگیم نازبانو بی بته هست.بخدا فکرشم نمیکردم تو انقد بی چاک و دهن باشی الانم دیر نشده وساطت میکنم اصلا بیابریم پیش نیرکاری میکنم که حرفهاتو نشنیده بگیرن و پای ناراحتیت بزارن.اکبر هم باید مساوات و بین تو و وجیهه رعایت کنه.یه قدم به طرفش رفتم و با پوزخند گفتم بیام بریم پیش نیر؟ بچه گول میزنی دایه جان؟فخر السادات و عمه بی بی نزدیکم بودن اکبر لب حوض نشسته بود و آقا مواظبش بود که دوباره بهم حمله نکنه با صدایی بلند که همشون بشنوه گفتم دایه خانوم نشونه بته و اصالت تن دادن به هر حقارتی نیست برام فرقی نمیکنه که شما در موردم چطور قضاوت میکنیدراهمو کشیدم و به طرف در خونه رفتم.فخر السادات و عمه بی بی جرات نزدیک شدن به منو نداشتن در و باز کردم و از خونه بیرون رفتم و در و محکم بهم کوبیدم.زمان زیادی و به قوی بودن تظاهر کرده بودم دلم لرزید تموم خاطرات اون خونه از روز اولی که ما گذاشته بودم توش تا همین امشب جلوی چشام صف کشیدن.هیچکدوم نمیدونستن پشت چهره بی تفاوت و گاهی شادم چه دیو خشمگینی به انتظارشون نشسته بودح
هیج چیز تو اون خونه برام آسون نبودهمش رنج بود و رنج.چادرم و جلو کشیدم و گوشه ای از کوچه به تیرک چوبی تکیه دادم و به حال و روز خودم گریه کردم.جای مشت و لگد اکبر بدجوری درد میکرد بعد به بچه هام فکر کردم اونا بدون من چیکار قرار بود بکنن؟ مونده بودم وقتی به خونمون رسیدم جواب طلعت و بقیه رو چی بدم.بلاخره خودم و به خونمون رسوندم صدای بچه ها ازحیاط شنیده میشد اوایل تابستون بود و اونا تو حیاط نشسته بودن.در زدم و سعید در و باز کرد با دیدنش بغضم ترکید و خودمو تو بغلش انداختم و های های گریه کردم بعد سرمو از رو شونه اش برداشتم و گفتم تو تنها مرد خونه ما هستی میتونی ازم حمایت کنی؟سعید مات زده نگاهم میکرد و از دیدن سر و وضع من تو اون حال حسابی شوکه بود گفت چیشده نازبانو کدوم حروم لقمه ای این بلا رو سرت آورده تو همین حین زن عمو که تو حیاط بود و منو دید به طرفم اومد و گفت کجا بودی این وقت شب ؟ پس بچه هات کو؟
گفتم زن عمو تعارف نمیکنی بیام تو؟زن عمو گفت این چه حرفیه؟ اینجا خونه پدرته نیازی به تعارف نداره بیا تو..طلعت همونطور که دست مهین و گرفته بود از مطبخ بیرون اومد با دیدن مهین که داشت تکه نون تو دستش و میخورد یاد طوبی افتادم و دلم لرزیداما بعد یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم قرار بود قوی باشم طلعت با آرامش همیشگیش جلو اومد و گفت چی شده نازبانو؟کجا بودی ؟دوباره اشکهام جاری شدن و با گریه به طرفش رفتم و اونم مثل یه مادر بغلم کرد و سرمو بوسید و گفت آروم باش خواهر و برادرت گناه دارن طاقت دیدن اشکت و ندارن.به اصرار طلعت همه به اتاق رفتیم ملک ناز با دیدن من به گریه افتاد و گفت چرا صورتت انقد داغون و پریشون هست؟کتکت زدن؟ سرشو و بوسیدم و باهاش کمی گریه کردم،َچاره ای نبود باید همه چیز و براشون میگفتم.جریان و سیر تا پیاز براشون تعریف کردم.زن عمو به حرفهام گوش داد و گفت دختر جون سادگی کردی تو از بچگی هم وراج بودی.طلعت نگاه زهر داری به مادرش کرد اما زن عمو محل نداد و گفت باید میموندی اگه وجیهه پاپس نکشه باور کن اون از نبودنت استفاده میکنه و جاتو تواون خونه میگیره.کاش میدون و خالی نمیکردی ماجرای طلعت یادت هست؟ خدا خیر بده خانوم جونتو نزاشت زندگیش از هم بپاشه اخر سر هم حق به حقدار رسید خدا میدونه به مرگ هیشکی راضی نبوده و نیستم اما دیدی همه چیز،چطور جفت و جور شد؟حالا هم باید خانوم جون و صدا کنیم فکری بکنه هر چند من میدونم اونم بیاد میگه باید برگردی.به سعید که گوشه اتاق وایساده بود و به حرفهامون گوش میداد گفتم فردا پول میدم یه ماشین کرایه کن و برو ده خانوم جونو بردار و با همون ماشین بیار اینجا...زن عمو به دیوار تکیه داد و پاشو دراز کرد و گفت ای وااای خانوم جون و من میشناسم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستونهم
اگه بیاد رو ترش میکنه که چرا خونه ات و شب ول کردی و اومدی.طلعت از حرفهای زن عمو کلافه شده بود و با تشر گفت چقد آیه یاس میخونی؟ مگه حال و روزشو نمیبینی؟ خودش به اندازه کافی داغون هست.تو هم ول کنش نیستی در ضمن این حرف منو تو گوشت خوب فرو کن تو حق نداری علی رو با این مردک نامردمقایسه کنی اون هر کاری کرد تو خفا بود یادم نمیاد جلوی چشمم علناً به اتاق بتول بره هر چی هم در مورد من گفته بود پشت سرم گفته بود که من نفهمم و دلم نشکنه بعد رو به من گفت نازبانو حالا که اومدی حق نداری برگردی
هم من هم خانوم جون یه لقمه نون داریم که بدیم بهت به کس دیگه ای هم ربطی نداره حتی اگه ببینم نیاز هست خونه رو میفروشم و ارثت و میدم بزاربدونن پشت و پناه داری طلعت و پشتیبانیش آرومم کردزن عمو با حرص بلند شد و همونطور که ادای طلعت و درمیاورد و میگفت به کسی ربطی نداره رفت اون یکی اتاق طلعت دستمو گرفت و گفت پاشو بریم مطبخ یه چیزی بخورمیدونم گشنه ای لباسم از شیر سینه ام خیس شد چشام خیس،شد و با گریه به طلعت گفتم الهی بمیرم بچه ام گرسنه هست.طلعت گفت خیالت راحت عمه اش بچه شیر میده اونم سیر میکنه توغصه اش و نخورراست میگفت منیژه هنوز علی رو که دوسالش نشده بود شیر میداد.به گریه افتادم و به طلعت گفتم حالا با سه تا بچه قد و نیم قد و یکی به شکمم چیکار کنم طلعت از شنیدن حرفم جا خورد و گفت از بارداریت مطمینی؟با تردید گفتم فکر کنم بازم حامله ام نگاهی بهم کرد و گفت روی حدس و گمان که نمیشه حساب کرد خدا بزرگه شاید اکبر سرش به سنگ خورد و برگشت اگه هم برنگشت یه کاری پیدا میکنی نخواستی هم دار قالی برات میزنیم و بعد با خنده گفت اصلا نمیپرسی مونس کجاس؟تازه یادم اومد که از وقتی اومدم مونس و ندیدم.طلعت گفت مونس قالی بافی یاد گرفته و میره خونه همسایه قالی میبافه یه شب در میون هم میره خونه یکی دیگه از همسایه ها و از بچه هاش نگهداری میکنه.زن و شوهر هر دوشون تو مریض خونه کار میکنن با طلعت به مطبخ رفتیم و طلعت یه تکه نون تو سینی گذاشت و همونطور که روش گوشت کوبیده میزاشت گفت نازبانو نمیدونی معاشرت با همسایه ها چه کیفی داره کاری که خدا بیامرز پدرت تموم عمر ما رو از اون منع کردخدا میدونه که چقد به داد همدیگه میرسن واقعا راست گفتن که همسایه از خواهر و مادر به آدم نزدیکتره بعد با اب و تاب گفت نازبانو قالی بافی مثل یه قلک هست هم سرت گرم میشه هم وقتی تموم شد هم یه اثر هنری خلق کردی هم یه پول درشت یه جا میاد دستت اگه قرار شد اینجا بمونی میسپرم استاد قالی بیاد و برای تو و مونس دار قالی بزنه نمیدونی مونس تو این مدت کم چه ماهرانه قالی میبافه و نقشه می کنه و مثل باد خفت میزنه.جوری دفتین میزنه که انگار هفت جدش قالی باف بودن اگه روزی تصمیمتون این شد که قالی ببافین من کارهای خونه رو انجام میدم و بچه ها رو نگه میدارم طلعت میخواست بهم بفهمونه هر کاری از دستش بر بیاد برام میکنه از حرفهای طلعت فهمیدم اوضاعش اصلا خوب نیست.مرحوم پدرم اهل پس انداز نبود هر چی تو دست داشت خرج میکرد خداروشکر کردم حداقل سر پناهی بالا سرشون دارن طلعت تا قیافه درهم منو دید گفت حالا که اومدی پا پس نکش زندگیت و بسازمیدونم اکبر خیلی تحقیرت کرده کوتاه نیا تا بیاد به دست و پات بیفته و با خانومی تو رو برگردونه یه هفته که سه تا بچه رو ترو خشک کنن میفهمن تو چه دردسری افتادن.حتی طلعت هم سعی میکرد حرف از طلاق نزنه گفتم من طلاق میخوام من به اون خونه دیگه برنمیگردم
مردی که جلوی بقیه منو ملک عذاب خودش میدونه و نمیخوام تو ایوون نشستم و طلعت هم اومد کنارم نشست و گفت هر دومون خوب میدونیم نه تو بچه هات و به اکبر میدی نه وجیهه بچه های تو رو تر و خشک میکنه.فقط کاری نکن یه عمر پشیمون بشی حرف سرنوشت خودت و چهار تا بچه هست بعد همونطور که سینی رو جلوم هل میداد گفت نازبانو من خیلی دوستتون دارم اما میدونم هر کاری کنم بازم مردم وراج هزار تا حرف پشت سرم میزنن.میترسم هر نظری بدم بگن چون طلعت نامادری بود دلش به حال این دختر و بچه هاش نسوختو اونو بدبخت کرد پس هیچی نمیگم اما بدون تا هر وقت که بخوای میتونی اینجا بمونی سینی رو عقب هل دادم و گفتم میل به غذا ندارم کمی به طلعت نگاه کردم و گفتم نمیدونم چی شد که زندگیم اینطور زیر و رو شد
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستونهم
اگه بیاد رو ترش میکنه که چرا خونه ات و شب ول کردی و اومدی.طلعت از حرفهای زن عمو کلافه شده بود و با تشر گفت چقد آیه یاس میخونی؟ مگه حال و روزشو نمیبینی؟ خودش به اندازه کافی داغون هست.تو هم ول کنش نیستی در ضمن این حرف منو تو گوشت خوب فرو کن تو حق نداری علی رو با این مردک نامردمقایسه کنی اون هر کاری کرد تو خفا بود یادم نمیاد جلوی چشمم علناً به اتاق بتول بره هر چی هم در مورد من گفته بود پشت سرم گفته بود که من نفهمم و دلم نشکنه بعد رو به من گفت نازبانو حالا که اومدی حق نداری برگردی
هم من هم خانوم جون یه لقمه نون داریم که بدیم بهت به کس دیگه ای هم ربطی نداره حتی اگه ببینم نیاز هست خونه رو میفروشم و ارثت و میدم بزاربدونن پشت و پناه داری طلعت و پشتیبانیش آرومم کردزن عمو با حرص بلند شد و همونطور که ادای طلعت و درمیاورد و میگفت به کسی ربطی نداره رفت اون یکی اتاق طلعت دستمو گرفت و گفت پاشو بریم مطبخ یه چیزی بخورمیدونم گشنه ای لباسم از شیر سینه ام خیس شد چشام خیس،شد و با گریه به طلعت گفتم الهی بمیرم بچه ام گرسنه هست.طلعت گفت خیالت راحت عمه اش بچه شیر میده اونم سیر میکنه توغصه اش و نخورراست میگفت منیژه هنوز علی رو که دوسالش نشده بود شیر میداد.به گریه افتادم و به طلعت گفتم حالا با سه تا بچه قد و نیم قد و یکی به شکمم چیکار کنم طلعت از شنیدن حرفم جا خورد و گفت از بارداریت مطمینی؟با تردید گفتم فکر کنم بازم حامله ام نگاهی بهم کرد و گفت روی حدس و گمان که نمیشه حساب کرد خدا بزرگه شاید اکبر سرش به سنگ خورد و برگشت اگه هم برنگشت یه کاری پیدا میکنی نخواستی هم دار قالی برات میزنیم و بعد با خنده گفت اصلا نمیپرسی مونس کجاس؟تازه یادم اومد که از وقتی اومدم مونس و ندیدم.طلعت گفت مونس قالی بافی یاد گرفته و میره خونه همسایه قالی میبافه یه شب در میون هم میره خونه یکی دیگه از همسایه ها و از بچه هاش نگهداری میکنه.زن و شوهر هر دوشون تو مریض خونه کار میکنن با طلعت به مطبخ رفتیم و طلعت یه تکه نون تو سینی گذاشت و همونطور که روش گوشت کوبیده میزاشت گفت نازبانو نمیدونی معاشرت با همسایه ها چه کیفی داره کاری که خدا بیامرز پدرت تموم عمر ما رو از اون منع کردخدا میدونه که چقد به داد همدیگه میرسن واقعا راست گفتن که همسایه از خواهر و مادر به آدم نزدیکتره بعد با اب و تاب گفت نازبانو قالی بافی مثل یه قلک هست هم سرت گرم میشه هم وقتی تموم شد هم یه اثر هنری خلق کردی هم یه پول درشت یه جا میاد دستت اگه قرار شد اینجا بمونی میسپرم استاد قالی بیاد و برای تو و مونس دار قالی بزنه نمیدونی مونس تو این مدت کم چه ماهرانه قالی میبافه و نقشه می کنه و مثل باد خفت میزنه.جوری دفتین میزنه که انگار هفت جدش قالی باف بودن اگه روزی تصمیمتون این شد که قالی ببافین من کارهای خونه رو انجام میدم و بچه ها رو نگه میدارم طلعت میخواست بهم بفهمونه هر کاری از دستش بر بیاد برام میکنه از حرفهای طلعت فهمیدم اوضاعش اصلا خوب نیست.مرحوم پدرم اهل پس انداز نبود هر چی تو دست داشت خرج میکرد خداروشکر کردم حداقل سر پناهی بالا سرشون دارن طلعت تا قیافه درهم منو دید گفت حالا که اومدی پا پس نکش زندگیت و بسازمیدونم اکبر خیلی تحقیرت کرده کوتاه نیا تا بیاد به دست و پات بیفته و با خانومی تو رو برگردونه یه هفته که سه تا بچه رو ترو خشک کنن میفهمن تو چه دردسری افتادن.حتی طلعت هم سعی میکرد حرف از طلاق نزنه گفتم من طلاق میخوام من به اون خونه دیگه برنمیگردم
مردی که جلوی بقیه منو ملک عذاب خودش میدونه و نمیخوام تو ایوون نشستم و طلعت هم اومد کنارم نشست و گفت هر دومون خوب میدونیم نه تو بچه هات و به اکبر میدی نه وجیهه بچه های تو رو تر و خشک میکنه.فقط کاری نکن یه عمر پشیمون بشی حرف سرنوشت خودت و چهار تا بچه هست بعد همونطور که سینی رو جلوم هل میداد گفت نازبانو من خیلی دوستتون دارم اما میدونم هر کاری کنم بازم مردم وراج هزار تا حرف پشت سرم میزنن.میترسم هر نظری بدم بگن چون طلعت نامادری بود دلش به حال این دختر و بچه هاش نسوختو اونو بدبخت کرد پس هیچی نمیگم اما بدون تا هر وقت که بخوای میتونی اینجا بمونی سینی رو عقب هل دادم و گفتم میل به غذا ندارم کمی به طلعت نگاه کردم و گفتم نمیدونم چی شد که زندگیم اینطور زیر و رو شد
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
داستان ابله شدن ناصرالدین شاه قاجار در فهرست کریم شیره ایی
روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس.
کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی.
شاه به کریم شیره ای قول داد.
کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت!
ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت: اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میرغضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند.
کریم گفت: مگر تو برات پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟
ناصرالدین شاه گفت: بلی همین طور است.
کریم گفت: من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناصرالدین شاه گفت: اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت؟
کریم شیره ای گفت: آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم.
روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس.
کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی.
شاه به کریم شیره ای قول داد.
کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت!
ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت: اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میرغضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند.
کریم گفت: مگر تو برات پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟
ناصرالدین شاه گفت: بلی همین طور است.
کریم گفت: من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناصرالدین شاه گفت: اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت؟
کریم شیره ای گفت: آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم.
👍2
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🩵🍀
#داستان_کوتاه
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏4
*توجه شما رو به خوندن این داستان زیبا جلب میکنم🥹*
در سالنِ انتظارِ فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند.
🔹️حاجی اولی:
بنده پیمانکارِ ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم.
🔹️حاجی دومی:
از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.
بنده دکتر سعید ، پزشکِ متخصص هستم و در یکی از بیمارستان های خصوصی کار می کنم.
بعدِ سی سال کار در یکی از بیمارستان های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که برای دریافتِ پس اندازم به بخش مالی مراجعه کردم ،همانجا با مادرِ یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان این بود که به خاطر اخراجِ شوهرش از کار ، دیگر توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
پیشِ مدیرِ بیمارستان رفتم و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ آن طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست،
نه بنیاد خیریه.
با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد.
برای چند لحظه ، به فکر فرو رفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟
بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
بار الها!🤲
خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم از رفتنِ حج و زیارت خانه ات و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای رسیدن به خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیدم.
بار الها!🤲
من مشکلِ این زنِ نا امید، وشوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر میل باطنی ام ، که همانا زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم.
خدایا از من بپذیر که امید بی پناهانی.
خدایا مرا از فضل و کرمت بی نصیب مگردان!
مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا به صراف تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان طفلِ مریضِ و معلول .
و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستر و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخت نموده ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است .
به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و ازینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکلِ آن بیمار بر طرف شود، احساس خوبی داشتم.
آن شب در حالتی که صورتم و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که حال طوافِ خانه ی خدا هستم،
و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید،
میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، و از من التماس دعای خیر داشتند.
از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را فراگرفته بود .
خدا را شکرگزاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم.
چند دقیقه ای از بیدار شدنم نگذشته بود که زنگِ تلفنم به صدا در آمد ، مدیرِ بیمارستان بود.
بعدِ احوال پرسی مختصر گفت:
صاحبِ بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بارداری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حمل، نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در این سفر همراهی کند، خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ همراهی ایشان را در سفرِ حج شما عهده دار شوید.
اشک شوق از چشمانم جاری شد، فوراً سجده شکر بجا آوردم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ هیچ هزینه ای، نصیبم گردانیده.
الحمدلله نه تنها که هزینه ای بابت این سفرِ پرداخت نکردم، بلکه به دلیلِ رضایت از همراهی و خدماتم ، هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه ای نیز برایم پرداخت نمودند.
در طول سفرِ حج فرصتی دست داد تا این داستان برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم.
ایشان هم گفتند که به محضِ برگشت از سفر ، دستورخواهند داد تا فرزندِ مریضِ آن خانواده الی بهبودی کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ خواهند داد صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان را تاسیس گردد.
و یک دستور دیگری که خیلی خوشحال کننده بود قول دادند که شوهر آن زن را در یکی از شرکت هایش استخدام کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در سالنِ انتظارِ فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند.
🔹️حاجی اولی:
بنده پیمانکارِ ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم.
🔹️حاجی دومی:
از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.
بنده دکتر سعید ، پزشکِ متخصص هستم و در یکی از بیمارستان های خصوصی کار می کنم.
بعدِ سی سال کار در یکی از بیمارستان های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که برای دریافتِ پس اندازم به بخش مالی مراجعه کردم ،همانجا با مادرِ یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان این بود که به خاطر اخراجِ شوهرش از کار ، دیگر توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
پیشِ مدیرِ بیمارستان رفتم و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ آن طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست،
نه بنیاد خیریه.
با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد.
برای چند لحظه ، به فکر فرو رفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟
بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
بار الها!🤲
خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم از رفتنِ حج و زیارت خانه ات و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای رسیدن به خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیدم.
بار الها!🤲
من مشکلِ این زنِ نا امید، وشوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر میل باطنی ام ، که همانا زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم.
خدایا از من بپذیر که امید بی پناهانی.
خدایا مرا از فضل و کرمت بی نصیب مگردان!
مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا به صراف تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان طفلِ مریضِ و معلول .
و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستر و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخت نموده ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است .
به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و ازینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکلِ آن بیمار بر طرف شود، احساس خوبی داشتم.
آن شب در حالتی که صورتم و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که حال طوافِ خانه ی خدا هستم،
و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید،
میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، و از من التماس دعای خیر داشتند.
از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را فراگرفته بود .
خدا را شکرگزاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم.
چند دقیقه ای از بیدار شدنم نگذشته بود که زنگِ تلفنم به صدا در آمد ، مدیرِ بیمارستان بود.
بعدِ احوال پرسی مختصر گفت:
صاحبِ بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بارداری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حمل، نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در این سفر همراهی کند، خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ همراهی ایشان را در سفرِ حج شما عهده دار شوید.
اشک شوق از چشمانم جاری شد، فوراً سجده شکر بجا آوردم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ هیچ هزینه ای، نصیبم گردانیده.
الحمدلله نه تنها که هزینه ای بابت این سفرِ پرداخت نکردم، بلکه به دلیلِ رضایت از همراهی و خدماتم ، هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه ای نیز برایم پرداخت نمودند.
در طول سفرِ حج فرصتی دست داد تا این داستان برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم.
ایشان هم گفتند که به محضِ برگشت از سفر ، دستورخواهند داد تا فرزندِ مریضِ آن خانواده الی بهبودی کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ خواهند داد صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان را تاسیس گردد.
و یک دستور دیگری که خیلی خوشحال کننده بود قول دادند که شوهر آن زن را در یکی از شرکت هایش استخدام کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
و تمام پولی که بابتِ معالجه ی مریض معلول پرداخت نموده بودم دوباره به حساب ام واریز گردد.
آیا، تا حالا فضل و کرمی بالا تر از فضل و کرمِ پروردگارِ عالمیان دیده اید؟!!!
حاجی اولی که با اشتیاق تمام به سخنانِ دکتر سعید گوش می داد، غرقِ در اشکِ شرمندگی شده بود، 😓پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت : به خدا سوگند هیچ وقت همانندِ امروز احساسِ حقارت و بیچاره گی نکرده بودم، هرسال پشتِ سر هم حج می رفتم و با خودم فکر می کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالاتر و بالاتر خواهد رفت، اما حالا متوجه شده ام که حجِ شما هزار برابرِ حجِ من و امثال من اجر و پاداش دارد.
چون، تفاوت اینجاست که من خودم به حج و زیارتِ خانه خدا میرفتم ، اما شما را خداوند شخصا به خانه اش دعوت نموده است. و چه سعادتی بالاتر از این.
خدایا!
کسانی که در نشرِ این داستان آموزنده، قبولِ زحمت می کنند
¤ اعمال صالح
¤ فرزندان صالح
¤ حجِ بیت الله الحرام
¤ صحت و شفای عاجل و کامل
¤ و گشایشِ در اموراتِ دنیوی و اجر و پاداشِ اخروی نصیبِ شان بگردان الهی آمین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا، تا حالا فضل و کرمی بالا تر از فضل و کرمِ پروردگارِ عالمیان دیده اید؟!!!
حاجی اولی که با اشتیاق تمام به سخنانِ دکتر سعید گوش می داد، غرقِ در اشکِ شرمندگی شده بود، 😓پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت : به خدا سوگند هیچ وقت همانندِ امروز احساسِ حقارت و بیچاره گی نکرده بودم، هرسال پشتِ سر هم حج می رفتم و با خودم فکر می کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالاتر و بالاتر خواهد رفت، اما حالا متوجه شده ام که حجِ شما هزار برابرِ حجِ من و امثال من اجر و پاداش دارد.
چون، تفاوت اینجاست که من خودم به حج و زیارتِ خانه خدا میرفتم ، اما شما را خداوند شخصا به خانه اش دعوت نموده است. و چه سعادتی بالاتر از این.
خدایا!
کسانی که در نشرِ این داستان آموزنده، قبولِ زحمت می کنند
¤ اعمال صالح
¤ فرزندان صالح
¤ حجِ بیت الله الحرام
¤ صحت و شفای عاجل و کامل
¤ و گشایشِ در اموراتِ دنیوی و اجر و پاداشِ اخروی نصیبِ شان بگردان الهی آمین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
💎شاید در بهشت بشناسمت!
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک ساعت مطالعه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
👍1