Telegram Web
📚نشانت را نشان بده!

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌─╯
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الان پیدا کردن سوزن تو کاه
از پیدا کردن رفیق راحت تره ...
یک عمر دنبال رفیق گشتم
اما هیچ🌸
تا اینکه در « جوشن کبیر »
پیدایش کردم
" یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لَه "
و اینجا بود که تازه فهمیدم
یه رفیق دارم
" اسمش خداست" 🌸

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2
*حدیث شࢪيف🪶🕊️🌹*

أَنَّ رسول الله ﷺ قَالَ: «بَيْنَمَا رَجُلٌ يَمْشِي بِطَرِيقٍ، وَجَدَ غُصْنَ شَوْكٍ عَلَى الطَّرِيقِ، فَأَخَّرَهُ، فَشَكَرَ اللَّهُ لَهُ فَغَفَرَ لَهُ». ثمَّ قَالَ: «الشُّهَدَاءُ خَمْسَةٌ: الْمَطْعُونُ، وَالْمَبْطُونُ، وَالْغَرِيقُ، وَصَاحِبُ الْهَدْمِ، وَالشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللهِ»».

(♥️صحیح بخارى 652♥️)

رسول الله ﷺ فرمود: «شخصی، شاخه خارداری را در مسیر راه دید، آن را برداشته و به كناری نهاد. خداوند از او خشنود شد و او را مورد مغفرت قرار داد». و بعد افزود: «شهدا پنج گروه‌اند: 1 ـ كسی كه در اثر طاعون و وبا، بمیرد. 2 ـ كسی كه در اثر اسهال، بمیرد. 3 ـ كسی كه در اثر غرق شدن در آب، بمیرد. 4 ـ كسی كه زیر آوار، فوت نماید. 5ـ كسی كه در راه الله، كشته شود»».
البته طبق نظر برخی از علما کسی که بیماری سرطان بگیرد وبمیرد جز شهدا محسوب میشودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه


خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی…
حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت.
سلیمان‌ خان بلافاصله قدمی جلو آمد و دست ماهرخ را گرفت. با نگاهی نافذ و آرام گفت مادر جان من که دوست داشتم بیشتر بخرم ولی ماهرخ جان اجازه نداد.
خانم بزرگ لبخندش را محکم حفظ کرد، اما نگاهش همچنان خنک و پر از حساب و کتاب بود. ماهرخ نفس عمیقی کشید و خودش را کمی محکم به سمت سلیمان خان نزدیک کرد. حس کرد که امنیت و آرامش کوتاه‌ مدت، با حضور او هنوز برقرار است، حتی اگر طعنه‌ ها و نگاه‌ های خانم بزرگ سایه سنگینی بر دلش انداخته باشد.
سلیمان‌خان آرام زمزمه کرد تو به اطاق ما برو من میایم.
ماهرخ لبخندی تلخ زد، اما این بار با آرامش بیشتری نفس کشید. قلبش هنوز پر از ترس و اضطراب بود، اما کنار سلیمان‌ خان حس می‌ کرد که حداقل کسی هست که به او پشت کند.
روز سفر فرا رسیده بود. ماهرخ آرام لباس‌ هایش را داخل بکس سفری گذاشت و نفس عمیقی کشید. قرار بود حدود یک ساعت دیگر سلیمان خان بیاید و آنها را به میدان برساند تا به مقصد سفر بروند.
در همین حال، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ از جای خود بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش به بکس ماهرخ افتاد و با لحنی سرد و طعنه‌ آمیز گفت می‌ بینم که حرف‌ های مرا پشت گوش انداخته‌ ای.
ماهرخ با بغض و اندکی ناراحتی پاسخ داد خودتان دیدید که سلیمان خان حرف مرا نمی‌ شنود.
خانم بزرگ لبخندی تلخ زد و گفت ببین دختر همانطور که پسرم را مجبور کردی با تو نکاح کند، حالا هم باید کاری کنی که امروز او با همسرش و فرزندانش برود.
ماهرخ با ناامیدی و کمی ترس پرسید من چه کار میتوانم بکنم؟
خانم بزرگ کمی مکث کرد، چشم‌ هایش را تیز به ماهرخ دوخت و گفت خودت را به مریضی بزن.
ماهرخ با تعجب و لرز در صدا پرسید چی…؟
خانم بزرگ با لحنی جدی و بی‌ رحمانه ادامه داد اگر امروز با او بروی، بدان که زندگی‌ ات را سیاه خواهم کرد. پس بهتر است خودت را مریض نشان دهی و نروی.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد


سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می‌ تپید، دست‌ هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟
یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که روی تخت دراز کشیده بود، با نگرانی پرسید چرا هنوز آماده نشدی؟
ماهرخ که تلاش می‌ کرد مریض به نظر برسد، با صدایی ضعیف گفت خیلی حالم بد است… لطفاً تو با حسینه برو. من حال خوش ندارم.
سلیمان خان قدم‌ هایش را آهسته به سوی او نزدیک کرد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و پرسید چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ صبح که خوب بودی.
ماهرخ سرش را تکان داد و با لحنی آرام پاسخ داد نگران نباش، چیزی جدی نیست… فقط احساس می‌ کنم حالم خوش نیست.
سلیمان خان با قاطعیت گفت بلند شو! باید نزد داکتر برویم.
ماهرخ با ناراحتی و اضطراب گفت نخیر لازم نیست… تو برو که ناوقت می‌ شود، همه منتظر تو هستند.
سلیمان خان با نگاهی محکم گفت نخیر جایی نم‌رویم. من گفته بودم یا با تو میروم یا اصلاً نمیروم.
ماهرخ می‌ خواست جواب دهد، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. با لحنی تند و جدی گفت چی شده؟ چرا هنوز آماده نیستی؟
سلیمان خان جواب داد مادر جان، ماهرخ جان مریض است. ما جایی نمی‌ رویم.
خانم بزرگ با نگاهی محکم و کمی تهدیدآمیز گفت یعنی چه که نمیروی؟ اگر ماهرخ جان خوب نیست، تو با همسرت و فرزندانت برو، آنها آماده‌ اند و منتظر شما هستند!
سلیمان خان آرام گفت مادر جان، ماهرخ مریض است چطور می‌ توانم بروم؟
خانم بزرگ با لحنی آرام اما قاطع ادامه داد  ماهرخ جان تنها نیست. من اینجا مراقبش هستم.
ماهرخ که می‌ خواست حرفی بزند، گفت خانم بزرگ درست می‌ گوید لطفاً تو برو و دل فرزندانت را نشکن.
سلیمان خان با ناراحتی گفت ولی…
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد و با لحنی محکم گفت پسرم! با این کارت در دل فرزندانت نسبت به ماهرخ کینه نینداز. برو، من مراقب ماهرخ هستم.
سلیمان خان نگاهی به ماهرخ انداخت. ماهرخ چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت برو…
سلیمان خان چند لحظه در فکر فرو رفت، سپس به مادرش نگاه کرد و گفت درست است… میروم. ولی وعده بدهید که مراقب ماهرخ جان باشید. من داکتر را زنگ میزنم تا اینجا بیاید.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت درست است پسرم، زود باش برو.
سلیمان خان جلو آمد، خم شد و بوسه‌ ای آرام بر پیشانی ماهرخ زد و گفت مواظب خودت باش… من زود بر می‌ گردم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه

ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسی

طلعت گفت من اهل سرزنش نیستم اما یادته اوایل ازدواجت بهت گفتم تمرین مشق کن تا یادت نره بخون و بنویس چون فهمیدم خلقیات اکبر هم تا حدودی مثل پدرت هست و زن باسواد و امروزی رو به زنی که فقط پی رفت و روب باشه ترجیح میده اما حاضرم قسم بخورم خیلی وقته نوشتن و خوندن و ول کردی اون روزها که یادته پدرت بتول و عقد کرده بودانگار تلنگری شد برام خدا خانوم جونوخیر بده که منو بیدار کرد و باعث شد با زهرا خانوم معاشرت کنم من در کناراونا عاقل شدم و تونستم خودم و به زندگی که ازش جا مونده بودم برسونم.زهرا خانوم برای من یه معلم بود که هر روز یه درس تازه از زندگی رو باهاش یاد میگرفتم
وقتی خودمو پیدا کردم حتی بدجنسی های بتول هم نتونست پدرت و ازم دور کنه و آتیش به خونه خودش افتادخودتو پیدا کن نازبانو قبول کن که زندگی رو جدی نگرفتی.زانوهامو خم کردم و به ستون ایوون تکیه دادم و گفتم طلعت تو بیست ساله بودی و من دوازده ساله ازبچه به این سن که نمیشه رفتار عاقلانه انتظار داشت.طلعت گفت قبول دارم اما چشم و دل بعضی مردها سیر شدنی نیست و این ربطی به زن و سن و سالش نداره.شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم دور و برمو نگاهی کردم مهین هم بیداربود و لای در وایساده بود و همونطور که عروسک پارچه ایش و بغل کرده بودمنو نگاه میکرددلم براش ضعف رفت گفتم بیا جان خواهر بیا ببینمت!با لحن بچه گانه ای گفت طوبی نمیاد؟گفتم چرا اگه بیای ببوسمت اونم میادبه طرفم دویید و صورت گرد و سفیدشو نزدیک اورد محکم بغلش کردم و به سینه ام فشردمش با خودم گفتم یعنی حالا بچه هام از خواب بیدار شدن یا نه؟طلا حریره بادام و فرنی داره؟اصلا احمد از گشنگی تونسته بخوابه؟دلم اشوب شد و باز اشک چشمم جاری شد قلبم میسوخت طلعت با سینی صبحونه به اتاق اومد مهین و رها کردم و بلند شدم و گفتم من اینجا چه غلطی میکنم؟باید همین الان برگردم.طلعت تا حال پریشون منو دید گفت آروم باش صبحونه اتو بخور بعد با هم میریم سرمو رو شونه طلعت گذاشتم و بلند گریه کردم.طلعت سرمو نوازش کرد و گفت آروم باش دختر جون باید صبور باشی صدای در خونه منو از بغل طلعت جدا کرد طلعت گفت یعنی سعید به این زودی برگشت گفتم مگه سعید کجا رفته گفت یادت مگه رفته قرار شد صبح زود بره دنبال خانوم جون با شنیدن این حرف پابرهنه تو حیاط دوییدم و در و باز کردم
چشام از حدقه بیرون زد باورم نمیشداولش فکر کردم توهم زدم اما واقعی بود نیر احمد به بغل پشت در وایساده بودبدون هیچ حرفی به طرفش رفتم و احمد و از بغلش گرفتم.طلعت از رو ایوون بلند گفت بفرما تو نیر...نیر پر از بغض بود و با ناراحتی گفت نمیتونم باید زود برم فخر السادات گفته باید زود برگردم دیشب دایه رضوان عذرم وخواست بهم گفت تو زندگی نازبانو و اکبر و از هم پاشوندی از دیشب تا الان تو اتاقی که مال طاهره بود موندم تا ببینم کی عصبانیت دایه از بین میره.نیر گفت دایه رضوان میگه نازبانو خوب یا بد کنار بچه هاش داشت زندگی شو میکرد تو زیر پاش نشستی و دنبال اکبر راه افتادیدپشیمونم نازبانو عجب غلطی کردم بعد صداشو کمی آروم کرد و گفت بازم حامله ای؟گفتم اینا رو ول کن دخترهامو هم بیار پیشم قول میدم خودم با طلعت حرف بزنم و اینجا پناهت بدم.نیر با چشمای پر اشک گفت نمیشه اکبر قسم خورده بچه ها رو بهت نده الانم فخر السادات باغبان و باهام راهی کرده گفته بچه رو بده و زود برگردشاید ترسیده فرار کنم بعد باچشمهای نگرون خداحافظی کرد و رفت.پا برهنه دوییدم پشت سر نیر و چادرش و کشیدم و گفتم نیر طلا و طوبی چطورن؟گفت نگران نباش طلا رو دیشب دایه رضوان برد اتاقش طوبی هم که میدونی عزیز کرده فخر السادات هست نترس به اونا سخت نمیگذره برو خداروشکر کن که احمد سینه منیژه رو نگرفت و تا خود صبح بی قراری کرد فخر السادات گفت بچه رو ببر به مادرش برسون یه بار میون گوشت و ناخون فاصله انداختم و تا الان دارم تاوان پس میدم.بعد رفتن اقا و اکبر احمد و اماده کرد و گفت به مادرش برسون خودم جوابشونو میدم.نیر با التماس باز نگاهم کرد و گفت بیا از خر شیطون پیاده شوهمه طرفدار تو هستن.فخر السادات و دایه رضوان با آقا دعوا کردن هیچ کس وجیهه رو نمیخوادطلعت که حرفهای نیر و شنید جلو اومد و دست منو گرفت وکشید به طرف خونه و گفت وجیهه رو هر موقع رد کردن رفت نازبانو برمیگرده وگرنه پاشو تو اون خونه نمیزاره منو کشوند تو خونه و در و محکم بست.با ناراحتی گفتم طلعت چرا در و کوبوندی نیر مهربون و دل رحمه اگه بیشتر التماس میکردم بچه هامو می اوردطلعت نگاه تاسف باری بهم کرد و گفت باز که ساده شدی مگه نیر کیه که بچه هاتو بیاره اصلا مگه میتونه؟


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیویکم

بزار حالا که نیر پیغوم آورده پیغوم ما روهم ببره تو ایوون نشستم و سینه ام و تو دهن احمد گذاشتم بچه بیچاره ام برای شیر له له میزد اشکهام یه لحظه هم بند نمی اومدنگاهی به آسمون کردم و هر چی کینه از فخر السادات داشتم فراموش کردم و براش از خدا عاقبت بخیری خواستم وقتی احمد و بغل کردم کمی اروم شدم.زن عمو به ایوون اومد و باتعجب نگاهی به من و احمد کرد و گعت محاله با این سینه های دم کرده تو حامله باشی!زن حامله که شیر نداره گفتم خودشو هم که حامله شدم شیر داشتم و به طلا شیر میدادم زن عمو شونه ای بالا انداخت و گفت من شرط میبندم که تو حامله نیستی بعد با پوزخندی گفت ولی آفرین حقه خوبی زدی رومو برگردوندم و جوابشو ندادم طلعت با سینی چای اومد و گفت بس کن مادر تو رفیق دزدی یا شریک قافله؟چرا انقد زبونت نیش داره راحتش بزارحرفهای زن عمو منو بفکر برد دلم میخواست این بار حق با اون باشه.احمد که سیر شد بردمش تو اتاق خوابوندمش برگشتم تو حیاط و به طلعت گفتم فکر نمیکنی سعید و خانوم جون دیر کردن طلعت گفت نگران نباش میان راه دوره بعد چادرش و سرش کرد و گفت من برم دنبال مونس امروز خودمون کار داریم بعد رفتن طلعت زن عمو سری تکون داد و گفت پولی تو بساط نداره که به مونس بده بهش گفته برای کمک خرج کاری پیدا کنه اون بدبختم بعد عمر کار کردن برای ما حالا مجبوره بخاطر چندرقاز پول صبح تا شب کار کنه یادته چقداشرفی داشتم؟اما تو این مدت همه رو فروختم مرحوم پدرت مرد آینده نگری نبودزن عمو حق داشت نگران باشه صدای در اومد و احمد و گذاشتم رو پای زن عمو و در و باز،کردم اینبار خانوم جون و سعید بودن خانوم جون رنگ به رو نداشت فهمیدم ماجرا رو فهمیده تا خانوم جونو دیدم بغضم ترکید و محکم خودم توبغلش انداختم و اونقدر گریه کردم تا از حال رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم مونس داره شونه هامو میماله و خانوم جون با صورتی غمزده داره نگام میکنه طلعت همونطور که داشت آب قند هم میزد گفت دیروز تا حالا هیچی نخورده دیگه جونی براش نمونده و اب قند و داد دستم گفتم خوبم سعید بالا سر من وایساده بودم و همونطور که سعی میکرد اشکهاش و از ما قایم کنه گفت خانوم جون برم براش خرما بخرم؟دلم براش سوخت و گفتم نه برادر جان خوبم.سعید دو زانو جلوی خانوم جون نشست و گفت تو رو خدا نزار خواهرمو اذیت کنن خانوم جون که سعی میکرد خودشو حفظ کنه گفت تو برو به درس و مشقت برس نگران اون نباش اگه میخوای برای خواهرت کاری کنی سعی کن برای خودت کسی بشی و غم رو دلش نباش.سعید دست خانوم جون و بوسید و گفت شرمنده امروز خیلی دیرم شده باید برم به مدرسه سعیدتقریبا پونزده ساله بود و تازه وارد متوسطه دوم شده بود تصمیم داشت بعد تموم کردن درسش بره دنبال علوم حوزوی سعید بلند شد و صورت منو هم بوسید و رفت.هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم و بلاخره زن عمو سر حرف و با پرس و جو از ده باز کرد خانوم جون گفت همه چی امن و امان خست نگران نباش بعد نگاهی به من کرد و با حرص گفت برا چی ماتم گرفتی؟ تو که اینقد ضعیف نبودی؟ چرا با اولین ناملایمت خودتو باختی؟خانوم جون بیقرار دور اتاق راه میرفت و یه بند منو نصیحت میکرد که زندگی خوشی وناخوشی داره قرار نیست همیشه همه چی به میل ما باشه زیر لب گفتم از بس سوختم و ساختم دیگه خسته شدم چنان به زندگی باختم که قابل وصف نیست.خانوم جون نگاه با محبتی بهم کرد و گفت دشمنت ببازه مادرچرا فکر میکنی باختی تو تا زمانی که مردت اهل و خوب بود کنارش بودی و با خوب و بدش ساختی بازنده اصلی اکبر هست وقتی خوشی های زود گذرش تموم بشه و بچه هات قد بکشن و بفهمن که عهد شکن پدرشون بوده اون موقع بازنده اصلی مشخص میشه.به گریه افتادم و خانوم جون کنارم نشست و گفت تو الان یه زن هفده ساله و بالغی که تجربه های ارزشمندی کسب کردی و میدونم خیلی بیشتر از سن و سالت میفهمی.خانوم جون گفت من نمیگم برگرد و با اکبر بساز و تحمل کن تازه اول نیاز تو هست اگه برگردی و از سر بی مهری اکبر به گناه کشیده بشی اونوقت من بانی اون گناه هستم که نزاشتم به وقتش جدا بشی هر تصمیمی بگیری من و طلعت پشتت هستیم فقط تنها سفارشم به تو اینه یه جوری اوضاع رو پیش ببر که بچه هات کمترین صدمه رو بخورن بچه ها هم پدر میخوان هم مادر اما اگه قرار باشه وجودیکیشون ضروری باشه اول مادر هست.پس اگه میخوای جدا بشی سعی کن با اکبر سر بچه هات توافق کنی اگه هم میخوای برگردی همه چیز و فراموش کن و خونه رو میدون جنگ نکن برای بچه هات گفتم نه خانوم جون من دیگه برنمیگردم همه چی بین من و اکبر تموم شد.خانوم آهی کشید و گفت پس با اکبر دعوا نکن طوری ازش جدا شو که بعد چند سال بگه ای وای چه زنی رو از دست دادم نگه چه خوب از دستش راحت شدم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیودوم

با خودم گفتم قبل اینکه فخر السادات یا دایه رضوان خبرچینی کنن خودم بگم چی ها بین من و اکبر و خونواده اش شدمیدونستم خانوم جون اگه بشنوه چی گفتم ازم دلگیر میشه با من من گفتم خانوم جون نمیدونم سعید چقدرشو برات تعریف کرده اما اکبر زندگی با یه زن دیگه رو میخواد نه منوخانوم جوون گفت میدونم اما تو هم بگو سبک بشی گفتم خانوم جوون من یه زنم همه چی رومیفهمم اوایل ازدواجم متوجه احساس اکبر به وجیهه شدم نمیدونم از کی این احساس و داشت اما اونقدر قوی بود که ازدواج وجیهه هم از بینش نبرد انقد قوی بود که با وجود سه بچه بعد طلاق وجیهه از ترس اینکه باز یکی دیگه معشوقش و ازچنگش در نیاره رفت و التماس کرد تا عقدش کردمن و سه تا بچه هام تو زندگی اکبر جایی نداشتیم خانوم آهی کشید و حرفی نزد زن عمو شروع کرد به نفرین کردن و گفت الهی کرمش بیفته الهی به دردی دچار بشه که روز خوشش دندون درد باشه خانوم جون با حرص نگاهی به زن عمو کرد و گفت تو هم که کاری جزنفرین بلد نیستی نازبانو اول جوونیش هست میخواد بعد این زندگی کنه با کینه توزی فقط خودشو زجر میده نگاهی به طلعت کرد و گفت ببین این زن نمونه یه فرشته واقعی هست همیشه علی خدابیامرز میگفت این زن چه وقتی تازه عروس خونم بود چه وقتی جفا دید و چه وقتی بتول مریض شد و قدرت داشت هیچ وقت به ذلت و اذیت کسی حتی دشمنش راضی نشد آرامش و خانومی خودش هم نصیب زندگی خودش شدنازبانو باید از طلعت یاد بگیره خونه پدرم ۳ تا اتاق بیشتر نداشت و یکیش برای طلعت و زن عمو بود یکیش هم مال سعید بود و بقیه باید تو اون اتاق باقی مونده زندگی میکردیم.حیاطمون نسبتا بزرگ بود و پدرم میخواست یه اتاق تو در تو توش بسازه که عمرش کفاف ندادزن عمو دراز کشید و گفت ببخشید نمیتونم بشینم.بعد نگاهی به خانوم کرد و گفت باید هر چی زودتر عقلمونو بزاریم رو هم و این دختر و روونه خونه اش کنیم با سه تا بچه جدا شدنش درست نیست.خانوم جوون بدون اینکه نگاهی بهش کنه گفت تصمیم با خودشه تو نسخه نپیچ ما فقط میتونیم حمایتش کنیم هر تصمیمی گرفت.زن عمو بلند شد و نشست و گفت نازبانو خودش عقلش قد نمیده که اومده اینجا گیریم طلاق گرفت بعد میخوادچیکار کنه؟خانوم جون که متوجه منظور زن عمو شده بود گفت من که میدونم تو دلت برای نازبانو و زندگیش نسوخته تو نگرانی نازبانو وبال گردن طلعت نشه زن عمو با صدای جیغ مانندی گفت وا چرا حرف تو دهن من میزاری؟ اصلا به من چه ربطی داره؟هر کاری دلتون میخواد بکنیدخانوم جون همونطور که سرش پایین بود گفت اگه اینطار به مذاقت خوش نیومده برگردبرو ده سر خونه و زندگیت برا چی خونه به اون بزرگی و ول کردی اومدی اینجا؟زن عمو همونطور که داشت دراز میکشید گفت برای اینکه علیلم مگه نمیبینی نمیتونم بشینم خانوم جون که دیگه صبرش تموم شده بود گفت فقط طلعت بچه ات نیست چند روزم برو خونه پسرهات این دختر چه گناهی کرده؟بعد رو به من گفت بلند شو مادر ظهر شده وضو بگیردو رکعت نماز بخون و تو دلت همه چی رو بسپر به خدا اون صلاحته بهتر میدونه.مونس برا ناهار کله گنجشکی درست کرده بود دور هم خوردیم و بعدش تو اتاق با خانوم جون دراز کشیدیم وطلعت مادرش و برداشت و برد تو اتاق خودش.نگاهی به خانوم جون کردم و تو دلم گفتم کاش خانوم جون حالا حالاها زنده بمونه وگرنه من بدبخت میشم یاد دخترهام افتادم و اشکی رو گونه ام غلطیدخانوم جان با دستش اشکم و پاک کرد گفتم برام دعا کن خانوم جون.طلعت پیش ما برگشت و گفت شرمنده ام که مادرم بلد نیست حرف بزنه و سنجیده رفتار نمیکنه دست خودش نیست پیر و غرغرو شده خانوم جون گفت اشکالی نداره البته مادرت کلا از جوونی همین بودبعد نگاهی به طلعت کرد و گفت اما چه اهمیتی داره وقتی خودت جواهری
طلعت با حیا خندید و گفت نگفتید خانوم جون تصمیمتون چیه ؟شما میگید چیکار کنیم؟خانوم جان گفت فعلا چند روز صبر میکنیم بلاخره این وسط دعوا و بی احترامی شده و هر طرف خودشو حق میدونه.چند روز بعد اگه خودشون پیداشون شد که فبهاالمراد اگه نه طاهره رو خبر میکنم و میفرستم اونجا سر و گوشی آب بده.هر چی نباشه به قول قدیمی ها گوشت دایه رضوان زیر دندون ماس طاهره فعلا تو خونه من زندگی میکنه و در واقع عروس منه پس دایه مجبوره میانداری کنه البته ابراهیم هم برام کم از پسر نیست پنج سال بیشترنداشت که پدر و مادر بی انصافش که تو راه مونده بودن به آبادی ما پناه آوردن بابت هزینه راه و خوراکشون تا مقصد طفل معصوم و تو خونه ارباب گذاشتن و رفتن و دیگه نیومدن خدابیامرز مادر ارباب هم گفت که اینجا یتیم خونه نیست که نگهشداریم منم اونو به خونه خودمون آوردم.اکبر با من چیکار کرده بود که حتی زندگی طاهره رو هم تحت شعاع قرار داده بود تو دلم اکبر و نفرین کردم.چهاروز از رفتنم به اونجا گذشت

ادامه دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
داستان دختر زیبای دنیا

می گویند روزگاری پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است.
پدرش گفت: کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد! تو باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کنی!
پدر و پسر باهم دعوا کردند و کار به پلیس و محکمه و شکایت رسید.
پلیس گفت: دختر را بیاورید تا از او بپرسم.
وقتی پلیس او را دید از زیباییش شگفت زده شد و گفت: این دختر باید با شخص عالی مقام ازدواج کند.
بنا بر این هر سه تای آنها پیش وزیر رفتند. وزیر گفت: کسی با این ازدواج نمی کند مگر وزرا.
سرانجام دعوایشان به امیر و حاکم روزگار رسید. امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم. امیر هم وقتی دختر را دید گفت: این دختر فقط باید با امرا عروسی کند.
وقتی همگی باهم سر دختر دعوا می کردند، دختر گفت: من راه حلی دارم. من می دوم و شما پشت سر من بدوید هر کسی که مرا گرفت، من قست او خواهم بود و با او ازدواج خواهم کرد.
پس جوان و پیر و پلیس و وزیر و امیر پشت سر او دویدند ولی همه آنها در چاله عمیقی افتادند.
دختر رو به آنها کرد و گفت: حالا مرا شناختید؟ من دنیا هستم که همه دنبالم می دوند تا به من برسند، ولی سرانجام در قبر می افتند و کسی پیروز نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌1
#داستان_کوتاه

به خاطر یک مشت توت🌳

💢نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای به فکرش رسیده بود که از این همه درخت، درخت توت توی پیاده رو بکارد که حالا شاخه هایش تا پنجره اتاقم رسیده بود و یک تنه آسایش من و یک محله را گرفته بود.

هر سال فصل توت که میشد پیر و جوان به این درخت بخت برگشته آویزان میشدند تا توتها را از اقصی نقاطش بچینند و به شادی و میمنت بخورند.
یکی از همین روزها که از اداره برگشتم از اینکه رئیس جدیدمان آقای کریمان با دو روز مرخصی ام مخالفت و در برابر اصرارم مرا تهدید به جابه جایی کرده و اولتیماتوم داده بود که دیگر برای مرخصی پیشش نروم، حسابی کفری بودم.
همان شب قبل از خواب نقشه کشیدم تا فردا بروم پیشش و به هر قیمتی شده از او دو روز مرخصی بگیرم تازه چشمم داشت گرم میشد که با سر و صدای یک مشت مزاحم توت خوار از جا پریدم.
از آنجا که حوصله تذکر و جنگ و جدل با این جماعت بی ملاحظه را نداشتم با خودم گفتم که تحمل میکنم تا توتشان را بخورند و بروند پی کارشان، اما پیش بینی ام غلط از آب درآمد چون این قبیله توت ندیده که از صدای شان معلوم بود یک پسر بچه هم همراه شان است، ول کن درخت نبودند و از آنهایی بودند که تا درخت را منقرض نمی کردند بی خیالش نمی شدند.
کم کم صدای پسربچه شان را که تا پشت پنجره اتاقم بالا آمده بود و سایه کله اش را روی پرده می دیدم شنیدم که همزمان با تکان دادن شاخه مرتب تکرار می کرد:« مامان جمع کن دیگه دارم تکون میدم.» پدر لندهورش هم چند بار داد زد: «صدرا پاتو بذار روی شاخه کلفته نیفتی.»
مادرش یکریز می گفت:« همینو تکون بده نرو بالاتر.»
کاسه صبرم لبریز شد مثل دیوانه ها از جایم پریدم و رفتم پنجره را باز کردم و سرم را بردم بیرون تا بگویم:« میمون ها هم این وقت شب نارگیل نمی چینند که شما توت می چینید.»
اما تا دهان باز کردم از چیزی که دیدم خشکم زد آن لندهور که خیلی اصرار داشت پسرش پایش را روی شاخه کلفته بگذارد، آقای کریمان بود او هم از دیدن من جا خورد و از اینکه او را در آن موقعیت اسفبار میدیدم حالش گرفته شد.
برنامه من هم تغییر کرد. دویدم و یک صافی بزرگ و یک کیسه نایلون برداشتم و رفتم پیششان.
با تخصصی که داشتم کلی توت برایشان چیدم و داخل نایلون تحویل شان دادم و تا دم ماشین هم بدرقه شان کردم.
با این کار هم به رئیسم حال دادم هم تا آنجا که میشد مرام کشش کردم قبل از اینکه گازش را بگیرد شیشه را پایین داد و گفت: «سلیمانی جان چند روز مرخصی میخواستی؟!»
من هم که حالا آتو ازش داشتم نامردی نکردم و گفتم:« با اجازه شما چهار روز.»
لبخند تلخی زد و گفت: «فردا برگه ات را بیاور.»

نه تنها آن چهار روز را مرخصی گرفتم بلکه از آن به بعد یک روز در میان با برگه مرخصی جلوی اتاق آقای کریمان بودم.او هم نه نمی گفت.
حالا هر وقت از پنجره بیرون را نگاه می کنم با دیدن شاخه
کلفته، قیافه آقای کریمان و صدرا جلوی چشمم می آید و ناخود آگاه خنده ام می گیرد.

نویسنده: #شروین۰سلیمانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حکمت خدا...🌱

بعد از دانلود،برای عزیزانتون ارسال کنید❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱


حکایت «کفش‌های گِلی
»

در یکی از شهرهای کوچک، معلمی ساده‌دل در دبستانی قدیمی درس می‌داد. روزی یکی از شاگردانش، پسربچه‌ای لاغر و خجالتی، با کفش‌های پاره و گِلی وارد کلاس شد. بچه‌ها خندیدند، اما معلم سکوت کرد و با لبخند گفت:
«امروز همه‌مون یاد می‌گیریم معنیِ تمیزی فقط در ظاهر نیست.»

بعد از کلاس، معلم یواشکی از دربان پرسید:
«این پسر کجا زندگی می‌کنه؟»
و فهمید خانه‌شان در حاشیه شهر است؛ جایی که حتی برق و آب درست حسابی نداشت.

شب، معلم به مغازه کفش‌فروشی رفت و یک جفت کفش نو خرید. فردا صبح، پیش از آمدن بچه‌ها، کفش را روی نیمکت همان شاگرد گذاشت و یادداشتی کوچک کنارش گذاشت:

«برای کسی که هر روز با پای گِلی هم، دنبال آفتاب می‌دود.»

آن روز، وقتی پسرک کفش‌ها را دید، هیچ‌کس لبخندش را فراموش نکرد. از آن روز به بعد، درسش بهتر شد، حرف می‌زد، می‌خندید…
سال‌ها گذشت.

روزی معلمِ پیر در بیمارستان بستری شد. پزشکی جوان وارد اتاقش شد، با لبخند گفت:
«شما منو نمی‌شناسید، اما من همون پسربچه‌ام… اون روز شما فقط برام کفش نخریدین؛ بهم یاد دادین آدم حتی وقتی فقیره، می‌تونه تمیز، محترم و باارزش باشه.»

اشک از چشمان معلم سرازیر شد و گفت:
«و تو امروز به من یاد دادی که هیچ مهربونی‌ای، حتی کوچک‌ترینش، در جهان گم نمی‌شه
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_50 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه

شیوا که حسابی خورده بود تو برجکش اما انگاری نمیتونست پیشنهادش رو رد کنه ، لبخند زورکی زد و دستش رو گذاشت تو دست کاویانی که به سمتش دراز شده بود و رفتم به سمت جایگاه رق.ص..نیشم باز شد و به امیر گفتم:
+چقدر باحاله این کاویانی ، حسابی حال شیوا رو گرفت.
-شخصیت جالبی داره ، اما کله گنده قاچاق و این حرفاست.
+کار با شغلش ندارم ، اما اینکه انقدر تعهد و این چیزا براش مهمه جالب بود برام
-راستی قبل اینکه من برسم چی گفت؟
با جزئیات همه حرفامون رو تعریف کردم و امیر هم در سکوت گوش داد ، مطمعن بودم اگه شخصیت دیگه ای این وسط بود و من باهاش هم کلام شده بودم حسابی قاطی میکرد اما چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد.چند دقیقه بعد کاویانی برگشت پیشمون و به من گفت:
-نجاتت دادم
+واقعا لطف بزرگی کردید ، امشب که خداروشکر گذشت امیدوارم تو مهمونی های بعدی هم شما حضور داشته باشید..خنده کوتاه و با ژستی رو کرد و به امیر گفت:
-جلسه کی شروع میشه ، امشب برای همه سوپرایز دارم.
امیر: مشتاق شدم ، تا ده دقیقه دیگه شروع میشه.
-عالیه ، پس با اجازه بانو ، به امید دیدار
+به امید دیدار..
با قدم های منظم ازمون دور شد و من در گوش امیر گفتم:+کدوم جلسه ؟ از اینجا میرید بیرون؟
-نه ، داخل یکی از اتاق های بالا تدارک دیدم
فقط همتا این جلسه ممکنه کمی طول بکشه ، مراقب خودت هستی دیگه؟
 
+اره واقعا نگران من نباش
-نگرانت که هستم ، اما مجبورم کمی تنهات بزارم خواهش میکنم از شلوغی دور نشو ،
علی هم همین اطرافه
+چشمممم ، قول میدم.امیر ازم دور شد و رفت داخل ساختمون ، با رفتنشون تعداد مهمونا کمی کم شد و اما صدای موزیک رفت بالاتر و همه جوون ها ریختن وسط ،خداروشکر شیوا هم به خاطر ضایع شدنش دیگه طرفم نیومد و خودش رو با دختری که نمیشناختمش مشغول کرده بود
 
💥کاوه:
بالاخره جلسه شروع شد و از همون اول کاویانی شروع کرد به حرف زدن و جلسه رو دست گرفت ، اینطوری خیلی خوب و یعنی قراره اتفاق های مهمی بیفته...
کاویانی: من مدت ها بود که داشتم راجع پروژه جدید فکر میکردم . منتظر شرایط مساعدی بودم که اعلامش کنم .
رادمنش: سراپا گوشیم کوروش خان ، ما همیشه منتظر پیشنهاد های جذاب شما هستیم.
کاویانی: ممنون ، ما الان کارمون به جایگاه امنش خودش رسیده و همینطور در امد تقریبا ثابتی داریم ، درسته؟همه زیر لب حرفش و تایید کردن اما من سراپا گوش شده بودم تا ببینم چی میخواد بگه ، حس میکردم امشب یه قدم خیلی بزرگ قراره برداریم.
کاویانی : تاسیس شرکت جدید، اما نه داخل ایران،من نظرم بیشتر به دبی ، چون ما اونجا مشتری های زیادی داریم و میتونیم به جای کار کردن از راه دور با عرب های پولدار و جذاب کار های بزرگتری انجام بدیم،یک ساعت گذشته بود کاویانی بعد از قانع کردن همه نگاهی به من انداخت و گفت:
-نظر شما چیه جناب صوفیان؟ امشب خیلی ساکتید..
+ترجیح میدم بیشتر گوش بدم تا صحبت کنم ،
اما چیزی که من متوجه شدم این وسط یه مشکل بزرگ هست!
-چه مشکلی؟..سعی کردم خیلی تیز باشم و بالاخره یه چیزی از حرفاش بیرون بکشم که کاویانی هم با گفتن حرفم خیلی حال کرد.و انتظار نداشت کسی به اون قسمت توجهی کنه ، اما بعد از اینکه من پرسیدم شروع کرد به توضیح دادن و حرفاشم قانع کننده بود.
کاویانی: حالا نظر شما چیه جناب صوفیان؟
+اگه همه چی همینطور که گفتید پیش بره مشکلی باقی نمیمونه.
رادمنش: گفته بودم که رو هوش این اقا امیر حساب باز کن ، مطمعنم تو این راهی که داریم قدم برمیدارم خیلی جاها کمکمون میکنه.
+شما لطف دارید.
بالاخره کاویانی پایان جلسه رو اعلام کرد و همه از اتاق رفتیم بیرون ، تو تمام مدت فکرم پیش همتا بود و خدا کمکم کرد .که تونستم از پس امشب بربیام.تقریبا زودتر از همه رفتم بیرون و تا برسم پیش همتا.با دیدنش که مثل دختر بچه های مظلوم سر جای خودش نشسته بود لبخندی اومد روی لبام ، زیادی دوست داشتنی شده بود برام این دختر .تا ساعت یک مهمونی برگذار بود که بالاخره کم کم رفتن و مارو با کلی خستگی تنها گذاشتن ، همه خدمه هارو مرخص کردم .و گفتم که برای جمع اوری خونه و تمیز کاری واسه فردا صبح ساعت 9 برگردن ، چون اصلا نمیتونستم بیشتر از این وجود کسی رو تحمل کنم.بعد از اینکه همه رفتن همتا سریع رفت اتاقش تا لباسش رو عوض کنه ، 20 دقیقه ای گذشت تا بیاد...با صدای قدم های همتا به خودم اومدم و با دیدنش که موهاش رو گوجه ای کرده بود و ارایشش رو پاک کرده بود لبخندی اومد رو لبام.اومد کنارم نشست.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_51 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_یک

-به چی لبخند میزنی اینجوری ؟
+به تو ، امشب خیلی خوشگل شده بودی
راستی قیافه شیوا رو تا اخر مهمونی دیدی؟
-وااای اره خیلی حال کردم از اینکه اینجوری ضایع شد.
+کاویانی انتقامتو یه تنه گرفت قشنگیه لحظه سکوت کرد و رفت تو فکر ، چونش و گرفت تو دستام و گفتم:
+چی ذهنتو درگیر خودش کرده؟
-هیچی خیلی مهم نیست ..
+وقتی میپرسم یعنی که مهمه همتا ؟ بگو ببینم..
-حرف رادمنش ، دارم با خودم فکر میکنم نکنه تو حیف باشی به هر حال من قبلا،انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم
+هیسسس ، چند بار راجع این موضوع حرف زدیم همتا..واقعا جز اینکه من از ته دلم عاشقت باشم چی میتونه منو وادار به خیلی از کارا کرده باشه؟
-کاوه نمیگم عاشقم نیستی ، اما تو واقعا دلت نمیخواد  کسی تو زندگیت باشه که گذشته خوبی داشته باشه یا ادم پاکی باشه،،،؟نگاهی به قیافه مظلومانش انداختم و سعی کردم با مهربونی یه بار برای همیشه این موضوع رو تو سرش حل کنم.
+همتا گذشته تو اتفاقایی که برات افتاده دست خودت نبوده ، اینو قبول داری یا نه؟
-اوهوم
+پاک بودن و من تو چشم های تو میبینم تو قلب مهربونت که حتی وقتی میخوای شیوا رو ناراحت کنی .یه دلسوزی تهش چشمات هست و سعی میکنی خودت رو کنترل کنی،دلم میخواد این اخرین باری باشه که داریم این حرفارو میزنیم و تا اخر عمر حتی بهش فکر هم نکنی..اما این و بدون من هیچ کجای زندگیم کسی شبیه به تورو نمیتونستم پیدا کنم..نوک بینیشو کشیدم و با شوخی گفتم:
+بعدشم اصلا کی میتونه منو با این همه اخلاق بد تحمل کنه؟

-تو خیلی هم اخلاقت خوووبه ، فقط وقتایی که عصبانی میشی خیلی ازت میترسم.
+ازم نترس ، چون من هیچ وقت به تو اسیبی نمیزنم اگر همه گاهی باهات تند میشم به خاطر اینه که اون رفتار اشتباه رو دیگه تکرار نکنی. وگرنه مگه من دلم میاد تورو ناراحت کنم؟
-ولی یه چیزی و خوب میدونم
+چی؟
-اینکه بعد از اون همه سختی تو تنها شانس من برای ادامه این زندگی شدی ، یعنی اگه تو نبودی مطمعنم من نمیتونستم با خیلی از موضوع ها کنار بیام اما تو کنارم موندی و کمکم کردی.
+خوشحالم بابت اینکه دارم از زبون خودت میشنوم که گذشته رو فراموش کردی و داری با خیلی از موضوع ها کنار میای.یه لحظه حالت چهرش جدی شد و با نگاه خیره ای بهم گفت:
-کاوه؟
-هیچ وقت منو تنها نزاریا ، اگه تورو هم از دست بدم مطمعنم دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم..
+هیسسس، دیگه این حرفو نزنی همتا من هیچ وقت تورو تنهات نمیزارم.نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم :+بریم بخوابیم ، صبح خدمتکارا میان برای جمع کردن خونه نمیتونیم بیدار شیم
-باشه بریم...همراه همتا از پله بالا رفتیم و بعد از شب بخیر هر کدوم رفتیم داخل اتاق خودمون.روی تخت دراز کشیدم .با اینکه خیلی خسته بودم اما خواب به چشمامم نمیومد ، فکرم درگیر پروژه جدیدی بود که کاویانی ازش میگفت..فردا قبل از شرکت حتما باید میرفتم پیش سرهنگ و راجع این قضیه باهاش حرف میزدم.ترس عجیبی تو جونم افتاده بود از اینکه با اومدن همتا مخالفت کنه چون میدونستم اونجا چه خطر هایی پیش رومون هست .و اگه یک قدم اشتباه بردارم و عملیات لو بره جون جفتمون در خطر میفته ، نمیدونم ...
 
💥همتا:
صبح با سر و صدایی که از طبقه پایین میومد چشمام رو باز کردم و کش و غوسی به بدن کوفتم دادم ،اب خنکی به صورتم زدم تا یکم خواب از سرم بپره ، امروز خیلی استرس داشتم اما هیچ دلیلی منطقی براش پیدا نمیکردم.شونه ای بالا انداختم و سعی کردم به روی خودم نیارم و الکی حال خودم رو خراب نکنم.کاوه با لباس های بیرون رو مبل نشسته بود و سرش تو موبایلش بود ، با دیدنم سرش و اورد بالا با لبخند نگاهم کرد

-صبح بخیر ، بیداری شدی؟
+صبح بخیر، چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد، منتظر موندم خودت بیدار بشی.
خنده ای کردم و بعد از اینکه یکم باهم صحبت کردیم رفت که به کاراش برسه و قبلش گفت که دیر میاد و واسه ناهار منتظرش نمونم.بعد از رفتن کاوه نگاهی به خدمتکارا انداختم و وقتی مطمعن شدم همه چی اکیه ، مشغول کتاب خوندن شدم.انقدر موضوع کتاب برام جذاب بود که وقتی به خودم اومدم مسئولشون اومد سمتم و بعد از اینکه پایان کارشون رو اعلام کرده. همون پاکتی که کاوه بهم داده بود رو بهشون تحویل دادم و بعدش رفتن..

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_52 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه#و_دو

💥کاوه:
بعد از صحبت با همتا از شرکت زدم بیرون ،حس میکردم هر لحظه ممکنه از سر درد دیونه بشم ، نمیتونستم تصور کنم من برم دبی و همتا بمونه اینجا..وقتی سرهنگ گفت امکان نداره که اجازه همچین موضوعی رو به من بدن حس میکردم تموم دنیا رو سرم اوار شده ، خیلی تلاش کردم که رضایتشو بگیرم اما قبول نکرد و وقتی بهم گفت چرا انقدر اصرار کردنت زیاده ، روم نشد بگم من دلم بستم به این دختر.هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه ، تو راه خیلی تلاش کردم که این قیافه ماتم زد رو از همتا پنهون کنم ، تا رفتن من 2 ماه مونده بود و من دلم نمیخواست همه این روزایی که میتونستیم کنار هم باشیم و لذت ببریم با غم و غصه خرابش کنم ،ترجیح میدادم این موضوع رو فعلا باهاش درمیون نزارم شاید تا موقع رفتن راهی پیدا میکردم ...بالاخره بعد از کلی ترافیک رسیدم به خونه و دست گلی هم که براش خریده بودم از رو صندلی برداشتم و رفتم داخل خونه و همتا رو از دور دیدم که منتظرم ایستاده بود.از دور هم برق خوشحالی رو تو چشمای خوشگلش میدیدم ، انگاری کافی بود فقط همتا رو ببینم تا هرچی غم و غصه تو دلم هست رو فراموش کنم ...
 
موقع شام که بودیم همتا گفت:
-کاوه همه چی خوبه؟ حس میکنم یکم فکرت درگیره
+چیزی نیست عزیزم حل میشه
-خب بگو مشکل چیه؟ از من کمکی بر میاد؟
+راجع کار واقعا عزیزم ، اگه چیز مهمی بود حتما باهات درمیون میذاشتم.سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت ، همتا هم فهمیده بود همه چیز سر جاش نیست ولی انگاری ترجیح داد که باور کنه .و دیگه سوالی راجع این موضوع نپرسید ، اینطوری منم راحت تر میتونستم فکر کنم تا یه حرکتی بتونم بزنم.

بعد از خوردن شام به خواسته همتا رفتیم بیرون تا یکم دور بزنیم ، حق هم داشت خیلی وقت بود بیرون نرفته بود و حوصلش سر رفته بود.وقتی میدیدم با کوچیک ترین موضوع ها اینجوری ذوق میکرد دلم براش میگرفت ، به این فکر میکردم اگه من نباشم چطوری میخواد روزاشو بگذرونه؟بیرون که بودیم همه تلاشم و کردم که بهش خوش بگذره و شب خوبی براش رقم بخوره ، تو راه برگشت بودیم که همتا بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
-میگم کاوه ، اگه این عملیات تموم بشه رابطه ما تکلیفش چی میشه؟
+یعنی چی عزیزم؟
-خب ما الان داریم باهم زندگی میکنیم ، تا چند ماه دیگه مدت صیغمون که تموم شد بعدش باید چیکار کنیم؟
+ماموریت من که تموم بشه برای همیشه مال هم میشیم ، قانونی و رسمی
-خانوادت چی؟

+همتا واقعا به نظرت من تو سن و سالی هستم که خانوادم برای ایندم تصمیم بگیرن
-نه خب اما به هر حال نظرشون که مهمه
+بله مهمه اما من مطمعنم هیچ مخالفتی ندارن.سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت ، شاید هم سکوتش به خاطر این بود که رسیدیم به خونه .
------
💥همتا:
روز ها پشت سر هم میگذشت و رابطه منو کاوه بهتر و نزدیک تر میشد ، گاهی حس میکردم هر روز که میگذره بیشتر عاشقش میشم ، روز اولی که اومد خونمون و دیدمش تصورش رو هم نمیکردم روزی برسه که من انقدر عاشقش باشم ، دوست داشتن و با تک تک سلول های بدنم حس میکردم ، وقتی براش غذا درست میکردم انگاری داشتم لذت بخش ترین کار جهان رو انجام میدادم.وقتی حرفی میزدم و کاوه میخندید حتی باعث میشد خودمو دوست داشته باشم ، کاوه کسی بود که حتی منو تبدیل میکرد به یه ادم دوست داشتنی برای خودم ...من خوشبختی خودم رو تو کاوه پیدا کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که برای من هیچکس بهتر از اون نیست..

💥کاوه:
تقریبا سه هفته دیگه من باید از این کشور واسه یه مدت میرفتم و هنوز نتونسته بودم به همتا بگم ، اخه چطوری دلم میومد؟انقدر که تو این مدت همه چیو ریخته بودم تو خودم حس میکردم یکم دیگه منفجر میشم از این همه فشار.از طرفی طاقت ناراحتیش و نداشتم ، از طرف دیگه خود  خواهی بود تا لحظه اخر هیچی بهش نمیگفتم و لحظه اخری بهش خبر میدادم.تو کل تایمی که شرکت بودم فقط به این فکر میکردم که چطوری بهش بگم اما هرچی بیشتر دنبال جمله های مناسب میگشتم . بیشتر خودمو گم میکردم و بیشتر به بن بست میرسیدم،امروز برای اخرین بار رفتم ،تا با سرهنگ راجع این موضوع صحبت کنم اما به هیچ وجه اجازه نمیداد حتی وقتی هم گفتم رسمی عقدش میکنم ، گفت که یعنی هرکی تو عملیات میره زن و بچش رو با خودش ببره؟حق باهاش بود اما من نمیدونستم وقتی نیستم به کی میتونم بسپرمش؟اون هیچکس و نداشت ، اصلا طاقت میاورد یه مدت بدون من اینجا بمونه؟نباید همتا تو این خونه میموند ، چون همه این ادما ادرس اینجارو داشتن و من باید میبردمش به یه جای امن.


#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت ویترین مغازه ها
جنس هایی هست که خیلی گرونن …
یه چیزایی هم میشه پیدا کرد که ارزونه …
اما گاهی یه گوشه ای
یه چیزی میذارن که شاید کهنه باشه ، شایدم معمولی اما ...
روش نوشته “فروشی نیست” !

آدم باید از اون جنس باشه ..


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
📖⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖 ⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖

🔷#داستان_کوتاه

مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.

شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوسوم

ملک ناز تند تند مشق هاش و مینوشت هنوز دوره متوسطه اول و تموم نکرده بودخانوم جون تو فکر بود و دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنه
بعد کمی فکر کردن به سعید گفت پسرفردا برو طاهره رو بیار باهاش کار واجبی دارم.سعید گفت چشم صبح مدرسه نمیرم و میرم دنبالش خانوم جون گفت با کمک طاهره یکم هم از انبار خورد و خوراک بردارید و بیاریدبه ابراهیم بگو یه روز بعدش بیاد دنبال زنش قبل ظهر طاهره و سعید از ده اومدن طاهره که فکر خانوم جونو انگار خونده بود هر چی تو خونه آذوقه بود بار کرده بود و آورده بودطلعت حصیر و تو ایوون پهن کرد و همه دور هم نشستیم و زن عمو هم بالشتش و اورد و کنار ما ولو شد و گفت من نمیتونم بشینم خانوم جون بلندطاهره رو صدا زد و گفت کارها رو بسپار به مونس بیا اینجا کارت دارم.طاهره با عجله اومد و جلوی خانوم جون دو زانو نشست
خانوم اول حال و احوال کرد و طاهره که کم حرف بود ذاتا گفت تو خونه که هیچ تو محل هم جاتون خالیه همسایه ها میان دم در و سراغتونو میگیرن ومیپرسن خانوم جون بی خبر کجا رفت انگار براخودشم سوال بود و گفت شما چخبر خانوم جون چرا برنگشتیدزن عمو دستش و زیر سرش گذاشت و نیم خیز شد و با زبون نیش دارش گفت چخبر میخوای باشه از دست اکبر و خونواده اش روزگارمون شده عاقبت یزیدیعنی تو از حال و روز این دختر خبر نداری؟!طاهره معذب گفت واقعا نمیدونم دارید از چی حرف میزنیداخلاقش و میدونستم عادت به سوال کردن نداشت.خانوم جون بی توجه به کنایه های زن عمو به طاهره گفت زحمتی برات دارم میخوام سری به خونه فخر السادات بزنی و بگی بیان و این قائله رو تموم کنن.بعد با من من گفت خوشم نمیاد راز کسی رو برملا کنم امادختر من انقد ارزش نداشت که حتی دایه رضوان که مادر اکبر هست سراغی از این دختر بخت برگشته میگرفت زن عمو از شنیدن این حرف خانوم جون چشماش گرد شد و زود و سریع از جاش بلند شد و نشست و محکم زد پشت دستش و گفت ای دل غافل!فکر کردین من موهامو تو آسیاب سفید کردم من میدونستم از اول اینا ریگی به کفش دارن اصلا کاملامشخص بود دایه با آقا باقر سر و سری داره پس فخرالسادات مادر خونده اکبر هست عجب مادر بیخیالی هست این دایه رضوان چطور اختیار پسرش و داده دست این زن..خانوم جون با حرص نگاهی به زن عمو کرد و گفت حرفهات تموم شد ماه سلطان؟!زن عمو با بی اعتنایی گفت بدنم رو این حصیر خشکید بلند بشم راه برم طاهره معلوم بود ازحرفهای زن عمو دلگیر شده اما حرفی نزد و گفت چشم خانوم جون میرم و پیغامتونو میرسونم.در خونه به صدا دراومد زن عمو که روسری به سر داشت در و باز کردمنکه منتظر نیر بودم پشت سر زن عمو دوییدم و سرک کشیدم اما برخلاف انتظارم باغبون پیر خونه فخرالسادات بود.همونطور که داشت از شال کمری که بسته بود به کمرش چیزی مثل کشمش در میاورد و میخورد گفت نازبانو رو صدا بزنید بیاد باید با من به خونه برگرده قلبم تند تند میزد زن عمو با لحن تندی گفت تو اون خونه بزرگتر از تو نبود که بیاد دنبال نازبانو؟مرد که حسابی خرفت شد شوکه شد و شال دور کمرش و صاف کرد و گفت من نمیدونم به من گفتن بیام دنبال نازبانو خانوم اگه اون نمیخواد برگرده گفتن احمد و برگردونم با شنیدن این حرف گوشهام داغ شد و حالت تهوع گرفتم با التماس برگشتم سمت خانوم جون و نگاهی بهش کردم زن عمو گفت وا چه حرفها ما دزد و هم دست تو نمیدیدم ببری.خانوم جون چادرشو زود سرش کرد و رفت دم در و زن عمو رو کنار کشید و با لبخندی مصنوعی گفت بفرما داخل مشهدی پیرمرد که حسابی از حرفهای زن عمو دلخور شده بود گفت انگار خواهرتون خیلی عصبانیه والا منم مامورم و معذورخانوم جون گفت بین دو خونواده شکرآب شده این حرفها طبیعیه بفرما تو یه استکان چای بخور تا ببینیم چیکار باید بکنیم.پیرمرد چند بار یاالله گفت و وارد حیاط شد من و طلعت دوییدم تو اتاق و چادر سر کردیم از اینکه خانوم جون اونو دعوت کرد تو ناراحت بودم.خانوم جون به مونس گفت چای ببر براش پیرمرد کنار دیوار رو زانوهاش نشست و زن عمو هم مثل یه نگهبان بالاسرش وایساده بودجلو رفتم و سلام دادم پیرمرد که منو میشناخت به گرمی جواب سلامم و داد و گفت دختر جون از خر شیطون پیاده شو و برگرد سر خونه و زندگیت همون موقع مونس چای اورد و پیرمرد یه حبه قند تو دهنش انداخت و چای و داغ داغ سر کشید و رو به خانوم جون گفت حالا چیکار کنم؟خانوم جون گفت بهشون سلام برسون و بهشون بگو به حرمت نون و نمکی که خوردیم خودشون بیان و عروسشونو ببرن


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
2025/10/12 22:39:03
Back to Top
HTML Embed Code: