🍁•°
😉 #یه_درددل_خصوصی_خواهرونه
🌹خواهرگلم... خواهرعزیزم...
خواهری که در قلبت #حب و دوست داشتن #الله هست
✍🏼خواهری که دردای زیادی تو زندگیت داری ولی توکلت فقط به الله هست و جز از الله کمک نمیخوای...
خواهری که نماز میخونی و روزه میگیری و اوقاتی هم در روز برای تلاوت آیات مبارکه قرآن وقت میذاری...
خواهری که الله و قرآن و رسول الله رو قبول داری
خواهری که وقتی شنیدی رسول الله بخاطر تو که امتش هستی گریه کرد و وقتی صحابه پرسیدن چرا گریه میکنی گفت برای برادرانم (منظورش تو هم هستی چون این واژه در معنای اصلیش بکار برده نشده) همان هایی که در آینده میآیند مرا ندیده اند ولی دوستم دارند...
🤔با این حرفا #چهره مبارکش رو #مجسم کردی لبخند روی لبات نشست و باخودت گفتی رسول الله بخاطر من گریه کرده منی که امتش هستم...
🍂خواهر عزیزی که اگر حجاب نداری به این معنا نیست که کافر شدی به دین الله و کتابش؛
👌🏼⇤فقط بخاطر #عادت بد #قوم و #طایفه ای و #سهل_انگاریه ⇥
❤️دوست داشتی #محجبه باشی ولی شرایط اطرافت برات اینکارو سخت کرده ، و همه دوستات و خانم های در فامیل بیحجاب هستن...
خواهری که وقتی خانومای #باحجاب رو میبینی در دلت بهشون غبطه میخوری...
🤔میدونی که هیچ #احدی نمیدونه که آیا فردا واقعا #زنده هست یا نه....❗
اگر خدای نکرده فردا #ملک_الموت جلوت سبز بشه و اجلت سر برسه حیف نیست همه اعمالت درست باشه و فقط بخاطر #بی_حجابیت اونم بخاطر #سهل_انگاری یا خجالت از مردم وارد جهنم بشی...!؟!
☝️🏼نگو با دوتا تار مو گناهی برام نوشته نمیشه...
☝️🏼نگو این دوتا #تارمو دل هیچ مردی رو از زنش سرد نمیکنه....
⇠مطمئن باش اونی که تو میگی الله از قبل میدونست ، اما #فرمان میده همون دوتا تار مو رو هم بپوشونی اگر براش مهم نبود اونم میگفت ای بنده من حجابتو رعایت کن ولی اون دوتا تار مو ایراد نداره....
👈🏼ولی نه خدا امر میکنه تا تمام موهاتو بپوشونی...
👊🏼پس شیطان وسوسه ات نکنه تا با بهونه های #الکی بزنی زیر حرف الله متعال....
✘😏نکنه بخاطر اینکه مردم چی میگن یا #دل و #جرئت محجبه شدن رو نداری خودت رو بخاطر این موضوع جزو گناهکاران قرار بدی....
❤خواهرعزیزم حرف مردم رو #ول کن همین الان هم که حجابی نیستی کلی آدم پشت سرت حرف میزنن خودت خبر نداری....در هر صورت مردم حرف خواهند زد....
🗣بذا حرف بزن به ما چه ؟ هر چی بیشتر پشت سرمون حرف بزنن بیشتر گناهانمونو میشورن... خیلیم خوب
😜مگه نه؟
😌مهم اینه تو برای خودت تصمیم بگیری نه #مردم...
👌🏼بخاطر الله حرف مردم رو بذاری زیر پات و بگی الهی فقط تو و فرمان_تو ....
فک کن اجلت برسه و تو قربانی قضاوت و حرف مردم بشی....
👌🏼نمیگم اگه محجبه شدی سختی نداره...
☝️🏼چرا اتفاقا این تغییر در زندگیت یه تجربه به یاد موندی خواهد شد و البته سخت اما مهم اینه بخاطر الله اینکارو بکنی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⏪ #ادامه_دارد.... ان شاءالله
😉 #یه_درددل_خصوصی_خواهرونه
🌹خواهرگلم... خواهرعزیزم...
خواهری که در قلبت #حب و دوست داشتن #الله هست
✍🏼خواهری که دردای زیادی تو زندگیت داری ولی توکلت فقط به الله هست و جز از الله کمک نمیخوای...
خواهری که نماز میخونی و روزه میگیری و اوقاتی هم در روز برای تلاوت آیات مبارکه قرآن وقت میذاری...
خواهری که الله و قرآن و رسول الله رو قبول داری
خواهری که وقتی شنیدی رسول الله بخاطر تو که امتش هستی گریه کرد و وقتی صحابه پرسیدن چرا گریه میکنی گفت برای برادرانم (منظورش تو هم هستی چون این واژه در معنای اصلیش بکار برده نشده) همان هایی که در آینده میآیند مرا ندیده اند ولی دوستم دارند...
🤔با این حرفا #چهره مبارکش رو #مجسم کردی لبخند روی لبات نشست و باخودت گفتی رسول الله بخاطر من گریه کرده منی که امتش هستم...
🍂خواهر عزیزی که اگر حجاب نداری به این معنا نیست که کافر شدی به دین الله و کتابش؛
👌🏼⇤فقط بخاطر #عادت بد #قوم و #طایفه ای و #سهل_انگاریه ⇥
❤️دوست داشتی #محجبه باشی ولی شرایط اطرافت برات اینکارو سخت کرده ، و همه دوستات و خانم های در فامیل بیحجاب هستن...
خواهری که وقتی خانومای #باحجاب رو میبینی در دلت بهشون غبطه میخوری...
🤔میدونی که هیچ #احدی نمیدونه که آیا فردا واقعا #زنده هست یا نه....❗
اگر خدای نکرده فردا #ملک_الموت جلوت سبز بشه و اجلت سر برسه حیف نیست همه اعمالت درست باشه و فقط بخاطر #بی_حجابیت اونم بخاطر #سهل_انگاری یا خجالت از مردم وارد جهنم بشی...!؟!
☝️🏼نگو با دوتا تار مو گناهی برام نوشته نمیشه...
☝️🏼نگو این دوتا #تارمو دل هیچ مردی رو از زنش سرد نمیکنه....
⇠مطمئن باش اونی که تو میگی الله از قبل میدونست ، اما #فرمان میده همون دوتا تار مو رو هم بپوشونی اگر براش مهم نبود اونم میگفت ای بنده من حجابتو رعایت کن ولی اون دوتا تار مو ایراد نداره....
👈🏼ولی نه خدا امر میکنه تا تمام موهاتو بپوشونی...
👊🏼پس شیطان وسوسه ات نکنه تا با بهونه های #الکی بزنی زیر حرف الله متعال....
✘😏نکنه بخاطر اینکه مردم چی میگن یا #دل و #جرئت محجبه شدن رو نداری خودت رو بخاطر این موضوع جزو گناهکاران قرار بدی....
❤خواهرعزیزم حرف مردم رو #ول کن همین الان هم که حجابی نیستی کلی آدم پشت سرت حرف میزنن خودت خبر نداری....در هر صورت مردم حرف خواهند زد....
🗣بذا حرف بزن به ما چه ؟ هر چی بیشتر پشت سرمون حرف بزنن بیشتر گناهانمونو میشورن... خیلیم خوب
😜مگه نه؟
😌مهم اینه تو برای خودت تصمیم بگیری نه #مردم...
👌🏼بخاطر الله حرف مردم رو بذاری زیر پات و بگی الهی فقط تو و فرمان_تو ....
فک کن اجلت برسه و تو قربانی قضاوت و حرف مردم بشی....
👌🏼نمیگم اگه محجبه شدی سختی نداره...
☝️🏼چرا اتفاقا این تغییر در زندگیت یه تجربه به یاد موندی خواهد شد و البته سخت اما مهم اینه بخاطر الله اینکارو بکنی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⏪ #ادامه_دارد.... ان شاءالله
👏1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهسختی موقعیتتان فکر نکنید، به قدرت پروردگاری فکر کنید که او را به فریاد میخوانید! ❤️
✍ ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5
🍂🍂🍂🍂🍂
❣بین خواب و بیداری تلاوت این آیه را شنیدم:
🌼🍃﴿اگر او از تسبیحگویان نبود، در شکم (ماهی) تا روزی که برانگیخته میشوند، باقی میماند﴾
❣[صافات: ۱۴۳-۱۴۴]
🌼🍃و تفسیر شیخ طریفی؛
«هیچکس گره از سختیها نمیگشاید مگر آنکه آن را مقدّر کرده است، و بزرگترین اسباب گشایش، بزرگداشت خدا از طریق ذکر او، تسبیح او، و سجده کردن برای اوست.»
🌼🍃فکرش را بکنید، گاهی انسان مقدر میشود که در مشکلی بزرگ بیوفتد. بلایی که علاوه بر اینکه خیلی بزرگ و دور از طاقت است، از چشم همه مردم هم پنهان است. یعنی حتی کسی به اندازه توانِ بشری خودش، نمیبیند و نمیداند چه بر تو و قلبت میگذرد.
❣حالا میان این سنگینی، یک چیز سبک و آسان نجاتت میدهد؛ ذکر.
🌼🍃و در همین آیه، الله درمورد پیامبر یونس میفرمایند که اگر از تسبیح کنندهگان نبود، تا روز قیامت آنجا میماند.
🌼🍃سبحانالله! بلای سخت و سنگینی که توان و وجودت را میگیرد، مقدر شده باشد که تا قیامت بماند اما با یاد پروردگار قابل رفع است. پس اگر باری بر دل و جسمت هست که بزرگ و سخت و پنهان است، بعید نیست که برای نرفتن آمده باشد. راه یونس را برو و خالصانه و مدام تسبیح الله را بگو. شاید در مدتی کوتاه پروردگار به جای ماندن آن بلا بر وجود و زندگیات، «فستجبنا»ی یونس را بگوید و از غم نجاتت بدهد..
❣«لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣بین خواب و بیداری تلاوت این آیه را شنیدم:
🌼🍃﴿اگر او از تسبیحگویان نبود، در شکم (ماهی) تا روزی که برانگیخته میشوند، باقی میماند﴾
❣[صافات: ۱۴۳-۱۴۴]
🌼🍃و تفسیر شیخ طریفی؛
«هیچکس گره از سختیها نمیگشاید مگر آنکه آن را مقدّر کرده است، و بزرگترین اسباب گشایش، بزرگداشت خدا از طریق ذکر او، تسبیح او، و سجده کردن برای اوست.»
🌼🍃فکرش را بکنید، گاهی انسان مقدر میشود که در مشکلی بزرگ بیوفتد. بلایی که علاوه بر اینکه خیلی بزرگ و دور از طاقت است، از چشم همه مردم هم پنهان است. یعنی حتی کسی به اندازه توانِ بشری خودش، نمیبیند و نمیداند چه بر تو و قلبت میگذرد.
❣حالا میان این سنگینی، یک چیز سبک و آسان نجاتت میدهد؛ ذکر.
🌼🍃و در همین آیه، الله درمورد پیامبر یونس میفرمایند که اگر از تسبیح کنندهگان نبود، تا روز قیامت آنجا میماند.
🌼🍃سبحانالله! بلای سخت و سنگینی که توان و وجودت را میگیرد، مقدر شده باشد که تا قیامت بماند اما با یاد پروردگار قابل رفع است. پس اگر باری بر دل و جسمت هست که بزرگ و سخت و پنهان است، بعید نیست که برای نرفتن آمده باشد. راه یونس را برو و خالصانه و مدام تسبیح الله را بگو. شاید در مدتی کوتاه پروردگار به جای ماندن آن بلا بر وجود و زندگیات، «فستجبنا»ی یونس را بگوید و از غم نجاتت بدهد..
❣«لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
📖 #پیام_هفته
وقت ما سرمایهٔ حقیقی ماست. نباید بگذاریم گوشیها و سرگرمیهای بیپایان عمرمان را ببلعند. هر ساعتی که از دست برود، دیگر بازنمیگردد و هر لحظهای که در یادگیری، مهارتآموزی یا عبادت صرف شود، سودی است جاویدان.
تصور کنیم: اگر کسی شصت سال از عمرش را به خواندن اختصاص دهد و در هر هفته تنها یک کتاب بخواند، در پایان عمرش حدود سههزار کتاب خواهد خواند. عدد سههزار، در مقایسه با تمامی دانستههای جهان، خیلی اندک است، اما همین مقدار میتواند زندگی یک انسان را دگرگون کند.
پس قدر لحظهها را بدانیم زمان را خرج چیزی کنیم که آیندهمان را میسازد، نه چیزی که ما را از درون تهی میکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقت ما سرمایهٔ حقیقی ماست. نباید بگذاریم گوشیها و سرگرمیهای بیپایان عمرمان را ببلعند. هر ساعتی که از دست برود، دیگر بازنمیگردد و هر لحظهای که در یادگیری، مهارتآموزی یا عبادت صرف شود، سودی است جاویدان.
تصور کنیم: اگر کسی شصت سال از عمرش را به خواندن اختصاص دهد و در هر هفته تنها یک کتاب بخواند، در پایان عمرش حدود سههزار کتاب خواهد خواند. عدد سههزار، در مقایسه با تمامی دانستههای جهان، خیلی اندک است، اما همین مقدار میتواند زندگی یک انسان را دگرگون کند.
پس قدر لحظهها را بدانیم زمان را خرج چیزی کنیم که آیندهمان را میسازد، نه چیزی که ما را از درون تهی میکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
تولد انسان، روشن شدن کبریتے است و مرگش خاموشے آن...
بنگر در این فاصله چه کردی..؟
گرما بخشیدی،
یا سوزاندی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنگر در این فاصله چه کردی..؟
گرما بخشیدی،
یا سوزاندی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشانزدهم
هر وقت وجیهه به اونجا می اومد اکبر لحظه ای ازش غافل نمیشد و دور و برش میچرخید و من با اشک سینه ام و دهن بچه ام میزاشت.بعد ده روز استراحت زایمان خانوم جان منو حموم برد و رفت
من با سه بچه به اتاقم برگشتم و زندگی رو از سر گرفتم.همون اتاقی که برای من حکم یه قبر تنگ و تاریک و داشت.فخر السادات با وجود علاقه اش به پسر همچنان عاشق طوبی بود طوبی هم به اون وابسته تر از قبل بودتا از خواب بیدار میشد یکراست به اتاق فخر السادات میرفت و تا شب اونجا میموندبا عشقی که فخر السادات به طوبی داشت فکر میکنم وجود فرزند پسر و برای زندگی الزامی میدونست.نیر تقریبا هر روز به اتاقم می اومد و کمک حالم بود گاهی حتی ظهرها هم کنارم میموندبا تولد احمد سردی بین من و اکبر نه تنها از بین نرفت بلکه بیشتر هم شدگاهی به اکبر خیلی نیاز داشتم اما یا اون نبود یا اگه هم بود تو عالم خودش بود و اصلا حواسش بهمون نبودنمیدونستم تو چه فکر و خیالی به سر میبره اکبر حرفی برای گفتن با من نداشت
خودمو فراموش کرده بودم اونقدر بی حوصله بودم که دیگه حرفی هم از خرید خونه نمیزدم.همه چیز و ول کرده بودم و تو تنهایی غم انگیز خودم غرق بودم.بر عکس من اکبر به خودش میرسبد وسرحال بود و حالش از همیشه بهتر بودروزهای تعطیل تو خونه بند نمیشد و بقیه روزها هم عصرها دیر به خونه می اومدتا بهش گله میکردم که چرا دیر میای میگفت سه تا بچه خرج داره و باید بیشتر کار کنم اگه دلتنگی بچه ها نبود حتی شبها هم به خونه نمی اومدهر وقت هم میگفتم تو این اتاق با سه تا بچه حوصله ام سر میره منو به خونه خودمون پیش طلعت میبردیه شب دیگه طاقتم طاق شد و بخاطر دیر اومدنش دعوای سختی راه انداختم.بعد دعوا آقا و فخر السادات بهش تذکر دادن و قرار شد که اکبر بیشتر برای من و بچه ها وقت بزاره و شبها زودتر به خونه بیادولی قول و قرارش یه هفته بیشتر دووم نیاوردنه خنده های احمد نه شیطنتهای شیرین دخترهام و نه رسیدگی من اکبر و پایبند زندگی کرداونقد تو اون یه هفته بد خلقی کرد که من راضی به دیر اومدنش شدم اونم از خدا خواسته مثل قبل دیر می اومداحمد بغلی شده بود و یه لحظه هم نمیتونستم اونو زمین بزارم.نیر اکثر وقتها طلا رو پیش منیره میبرد و من کمی راحتتر میشدم اما با شاغل شدن منیره تو خیاط خونه طلا هم دیگه پیش خودم میموندجسم و روحم ناتوان شده بود و غمگین تر از همیشه بودم.یه روز نیر اومد پیشم و با من من گفت راستش یه چیزی فهمیدم نمیدونم بهت بگم یا نه با دلشوره گفتم چی شده؟گفت راستش دایه رضوان میگه اگه اکبر از خرید خونه منصرف شده پس چرا پولی که از من گرفته رو پس نمیده؟نیر مکثی کرد و تا ناراحتی منو دید گفت به جان خودت قسم دایه چشمم دنبال اون پول نیست فقط میبینم برای اکبر نگران هست
اخلاق دایه رو میشناختم و میدونستم نیر راس میگه اونم نگران زندگی ماست به پیشنهاد نیر تصمیم گرفتم همه ملاحظات و کنار بزارم و در مورد این اتفاقها با پدرم حرف بزنم.میدونستم پدرم با همفکری خانوم جون فکری به حال این گردابی که به اسم زندگی منو اسیر کرده بود میکنن
یه شب که به خونه پدرم رفته بودم.مفصل با اون در مورد خرید خونه حرف زدم اخرین امیدم پدرم بود ومیدونستم اکبر هنوز هم برای اون احترام خاصی قائل هست.چند هفته گذشت و دو سه بار پدر به خونمون امد و با آقا باقر در مورد خرید خونه حرف زد حتی گفت اگه پولتون کمه من هر جور شده تهیه اش میکنم نازبانو با سه تا بچه اتاقش کوچیکه و تو عذابه با اون حرفها باز بارقه ای از امید تو دل افسرده ام تابید
گاهی از خونه که بیرون میرفتم راهمو به طرف اون خونه نقلی که قرار بود بخریم کج میکردم.کمی جلوش وایمیسادم و بعد سرم و به در میچسوبندم و از لای درز در داخل حیاط و نگاه میکردم و تو خیال خودم حوضش و پرآب میکردم به یاد خونه پدرم تو باغچه اش گل میکاشتم و بعد از اون خیالبافی با چشم گریون به همون اتاق برمیگشتم.بعد یک ماه اکبر در جواب اصرارهای پدرم گفت که دیگه پولی در بساط نداره و اون پولو برای مدتی به یکی از همکاراش که گیر و گرفت مالی داشت قرض داده و من مجبور بودم بازم صبر کنم و دست از خیالبافی بردارم.وقتی خیلی دلم میگرفت به خونه پدرم میرفتم
ملک ناز به مدرسه میرفت و بخاطر پیاده روی راه دور مدرسه غروب زود میخوابیدسعید هم حسابی مشغول درس خوندن بود و شبها رو هم به قرآن خوندن مشغول بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشانزدهم
هر وقت وجیهه به اونجا می اومد اکبر لحظه ای ازش غافل نمیشد و دور و برش میچرخید و من با اشک سینه ام و دهن بچه ام میزاشت.بعد ده روز استراحت زایمان خانوم جان منو حموم برد و رفت
من با سه بچه به اتاقم برگشتم و زندگی رو از سر گرفتم.همون اتاقی که برای من حکم یه قبر تنگ و تاریک و داشت.فخر السادات با وجود علاقه اش به پسر همچنان عاشق طوبی بود طوبی هم به اون وابسته تر از قبل بودتا از خواب بیدار میشد یکراست به اتاق فخر السادات میرفت و تا شب اونجا میموندبا عشقی که فخر السادات به طوبی داشت فکر میکنم وجود فرزند پسر و برای زندگی الزامی میدونست.نیر تقریبا هر روز به اتاقم می اومد و کمک حالم بود گاهی حتی ظهرها هم کنارم میموندبا تولد احمد سردی بین من و اکبر نه تنها از بین نرفت بلکه بیشتر هم شدگاهی به اکبر خیلی نیاز داشتم اما یا اون نبود یا اگه هم بود تو عالم خودش بود و اصلا حواسش بهمون نبودنمیدونستم تو چه فکر و خیالی به سر میبره اکبر حرفی برای گفتن با من نداشت
خودمو فراموش کرده بودم اونقدر بی حوصله بودم که دیگه حرفی هم از خرید خونه نمیزدم.همه چیز و ول کرده بودم و تو تنهایی غم انگیز خودم غرق بودم.بر عکس من اکبر به خودش میرسبد وسرحال بود و حالش از همیشه بهتر بودروزهای تعطیل تو خونه بند نمیشد و بقیه روزها هم عصرها دیر به خونه می اومدتا بهش گله میکردم که چرا دیر میای میگفت سه تا بچه خرج داره و باید بیشتر کار کنم اگه دلتنگی بچه ها نبود حتی شبها هم به خونه نمی اومدهر وقت هم میگفتم تو این اتاق با سه تا بچه حوصله ام سر میره منو به خونه خودمون پیش طلعت میبردیه شب دیگه طاقتم طاق شد و بخاطر دیر اومدنش دعوای سختی راه انداختم.بعد دعوا آقا و فخر السادات بهش تذکر دادن و قرار شد که اکبر بیشتر برای من و بچه ها وقت بزاره و شبها زودتر به خونه بیادولی قول و قرارش یه هفته بیشتر دووم نیاوردنه خنده های احمد نه شیطنتهای شیرین دخترهام و نه رسیدگی من اکبر و پایبند زندگی کرداونقد تو اون یه هفته بد خلقی کرد که من راضی به دیر اومدنش شدم اونم از خدا خواسته مثل قبل دیر می اومداحمد بغلی شده بود و یه لحظه هم نمیتونستم اونو زمین بزارم.نیر اکثر وقتها طلا رو پیش منیره میبرد و من کمی راحتتر میشدم اما با شاغل شدن منیره تو خیاط خونه طلا هم دیگه پیش خودم میموندجسم و روحم ناتوان شده بود و غمگین تر از همیشه بودم.یه روز نیر اومد پیشم و با من من گفت راستش یه چیزی فهمیدم نمیدونم بهت بگم یا نه با دلشوره گفتم چی شده؟گفت راستش دایه رضوان میگه اگه اکبر از خرید خونه منصرف شده پس چرا پولی که از من گرفته رو پس نمیده؟نیر مکثی کرد و تا ناراحتی منو دید گفت به جان خودت قسم دایه چشمم دنبال اون پول نیست فقط میبینم برای اکبر نگران هست
اخلاق دایه رو میشناختم و میدونستم نیر راس میگه اونم نگران زندگی ماست به پیشنهاد نیر تصمیم گرفتم همه ملاحظات و کنار بزارم و در مورد این اتفاقها با پدرم حرف بزنم.میدونستم پدرم با همفکری خانوم جون فکری به حال این گردابی که به اسم زندگی منو اسیر کرده بود میکنن
یه شب که به خونه پدرم رفته بودم.مفصل با اون در مورد خرید خونه حرف زدم اخرین امیدم پدرم بود ومیدونستم اکبر هنوز هم برای اون احترام خاصی قائل هست.چند هفته گذشت و دو سه بار پدر به خونمون امد و با آقا باقر در مورد خرید خونه حرف زد حتی گفت اگه پولتون کمه من هر جور شده تهیه اش میکنم نازبانو با سه تا بچه اتاقش کوچیکه و تو عذابه با اون حرفها باز بارقه ای از امید تو دل افسرده ام تابید
گاهی از خونه که بیرون میرفتم راهمو به طرف اون خونه نقلی که قرار بود بخریم کج میکردم.کمی جلوش وایمیسادم و بعد سرم و به در میچسوبندم و از لای درز در داخل حیاط و نگاه میکردم و تو خیال خودم حوضش و پرآب میکردم به یاد خونه پدرم تو باغچه اش گل میکاشتم و بعد از اون خیالبافی با چشم گریون به همون اتاق برمیگشتم.بعد یک ماه اکبر در جواب اصرارهای پدرم گفت که دیگه پولی در بساط نداره و اون پولو برای مدتی به یکی از همکاراش که گیر و گرفت مالی داشت قرض داده و من مجبور بودم بازم صبر کنم و دست از خیالبافی بردارم.وقتی خیلی دلم میگرفت به خونه پدرم میرفتم
ملک ناز به مدرسه میرفت و بخاطر پیاده روی راه دور مدرسه غروب زود میخوابیدسعید هم حسابی مشغول درس خوندن بود و شبها رو هم به قرآن خوندن مشغول بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفدهم
یه شب بهاری مونس سرتا سر ایوون و رختخواب پهن کرد و همه کنار هم خوابیدن.پدرم تو اتاق سرگرم نوشتن بودطلعت میگفت اخیرا گاهی حافظ میخونه و اشعاری که خیلی به دلش میشینه با خط زیبا مینویسه و به در و دیوار میزنه.بچه هامو خوابوندم و رفتم پیش پدرم تو اتاق که بهش بگم.رختخوابش تو ایوون پهن هست.پدرم نگاهی بهم کرد و گفت بشین نازبانومعذب جلوش نشستم.قلم و زمین گذاشت و از جیبش یه کاغذ دراورد و گفت
عمه ات برام دستخط فرستاده،خداحافظی کرده نوشته همراه پسر و همسرش به فرانسه میره پسرش میخواد درس معماری بخونه اونجا باورت نمیشه چقد دلم براش تنگه.هر جا که هست خدا پشت و پناهش باشه.چیزی نگفتم غرق در غم خودم بودم پدر کاغذ و تو جیبش گذاشت و نگاهی بهم کرد و گفت میدونم از بدقولی اکبر دلخور و ناراحتی اما مردت و تحت فشار نزار زندگی سخت هست به اون فرصت بده خدا روچه دیدی شاید قسمتت خونه ای بزرگتر و بهتر هست.با حرف پدر بغضم ترکید و گفتم دردم فقط خونه نیست راستش دیگه نمیتونم روی اکبر حساب کنم احساسم میگه اون دلش با من نیست بخدا که از اول هم نبود اما حالا بی میلیش به من و زندگیمونو و علناً نشون میده.چشمهای پدرم برقی زد و گفت غلط کرده حالا که سه تا بچه تو دامنت گذاشته یادش افتاده دلش با تو نیست.فردا اونو با اقاش صدا میکنم و حقش و کف دستش میزارم اشکهامو پاک کردم.پدر دلسوزانه نگاهم کرد و گفت اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟ انگار دلت خیلی پره؟!بعد باصدای آرومی گفت اصلا قدمت روی چشم خودم از من به تو نصیحت مباداهر نسخه ای که این زنهای بی عقل برای زندگیت میپیچن و قبول کنی از دستت راضی نیستم اگه تن به حقارت بدی و با خفت زندگی کنی.تا خواستم بلند بشم دستمو گرفت و گفت کمی کنارم بشین دختر جان.بعد آه بلندی کشید و گفت هر روز با خودم اونچه از زندگیم مونده رومرور میکنم مال کمی فقط برای اینکه امورات زندگیمونو بگذرونیم برام مونده میدونم زندگی همیشه دلخواه ما نیست.تو نمیدونی مادرت با رفتنش چه حسرتهایی به دلم گذاشت فقط خدا میدونه که چقد با وجود اون تو زندگیم خوش بودم.اون مانند یه رفیق همه راز دلم و میدونست و همیشه و تو هر شرایطی حامیم بودهمیشه راحت پیشش گله میکردم و غر میزدم و اون بدون هیچ قضاوتی همیشه حق و به من میداد وقتی ترکم کرد احساس کردم منم تموم شدم من دیگه هیچ وقت اون علی زمان زنده بودن مادرت نشدم.بعد از مرگ مادرت دیگه انگیزه ای برای رشد و ترقی نداشتم هرکاری کردم فقط برای گذران زندگیم بوداما حالا خوشحالم اگه چیزی برام نمونده یادگارهای اونو و کنارم دارم و الان تنها هدفم فقط حمایت از شماس حسرت تو حرفهای پدرم موج میزد.پدر ادامه داد خدا برای طلعت هم خوب بخواد اونم زن باوفا و صبوری هست.دوستی داشتم که میگفت هیچ چیز خطرناکتر از زندگی با یه زن خیانت دیده نیست طلعت خیانت دید اما موند و گذشت برای همین همیشه براش ارزش زیادی قائلم و از شماها هم میخوام بهش احترام بزاریدامیدوارم جفایی که درحقش کرده بودم و بخشیده باشه.نمیدونی بعد این همه سال هرموقع تو چشام نگاه میکنه از شرم نگاهمو ازش میدزدم.امان از جوانی و خامی!پدرم نفس عمیقی کشید و دستش و رو قلبش گذاشت و گفت تو نمیدونی چه دردهایی تو این سینه دفن شده بیقرارم باز به مادرت برسم و صندوق و دلم و براش باز کنم حلالم کن دخترم در حق تو هم خیلی بد کردم تو وقت شوهر کردنت نبود خیلی کم سن و سال بودی.شاید اگه مادرت بود این خطا رو نمیکردم اما به تو افتخار میکنم که با اون سن کم سازگاری کردی و ساختی از اینکه اون حرفها رو به پدرم زدم خیلی پشیمون شدم.از جام بلند شدم و پدرم درمونده نگام کرد و گفت نگران نباش هواسم به زندگیت هست اما تو هم بخاطر بچه هات با اکبر مدارا کن شک ندارم داره رنجی میکشه که نمیخواد با گفتنش تو رو ناراحت کنه خیالت راحت صداش میزنم و سر از کارش در میارم با عشق به پدرم نگاه کردم اما حیا مانع شدکه بغلش کنم اما دستش و بوسیدم و گفتم بعد این من مونس و غمخوارتون هستم.خوشحال بودم که اون دوراز،چشم اهل خونه با من درد و دل کرده و این نشون میداد که به بلوغ فکری رسیدم که پدرم بهم اعتماد کرده.صبح که از خواب بیدار شدم ساعتها بود که پدر از دنیا رفته بود پدرم اون شب تو خواب آروم و بیصدا سکته کرده بود.نه شیونهای طلعت نه گریه های ملک ناز و نه زاری های سعید هیچ کدوم نتونست پدر و برگردونه.مات و مبهوت به در تکیه دادم و به جسم بی جون پدر خیره شدم طلا و طوبی از صدای گریه ها ترسیده بودن و بغض کرده محکم بهم چسبیده بودن و صدای گریه های احمد بین اون ناله ها گم شده بودبدنم کرخت شده بود احساس میکردم هر لحظه از این خواب بیدار میشم و از این کابوس نجات پیدا میکنم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفدهم
یه شب بهاری مونس سرتا سر ایوون و رختخواب پهن کرد و همه کنار هم خوابیدن.پدرم تو اتاق سرگرم نوشتن بودطلعت میگفت اخیرا گاهی حافظ میخونه و اشعاری که خیلی به دلش میشینه با خط زیبا مینویسه و به در و دیوار میزنه.بچه هامو خوابوندم و رفتم پیش پدرم تو اتاق که بهش بگم.رختخوابش تو ایوون پهن هست.پدرم نگاهی بهم کرد و گفت بشین نازبانومعذب جلوش نشستم.قلم و زمین گذاشت و از جیبش یه کاغذ دراورد و گفت
عمه ات برام دستخط فرستاده،خداحافظی کرده نوشته همراه پسر و همسرش به فرانسه میره پسرش میخواد درس معماری بخونه اونجا باورت نمیشه چقد دلم براش تنگه.هر جا که هست خدا پشت و پناهش باشه.چیزی نگفتم غرق در غم خودم بودم پدر کاغذ و تو جیبش گذاشت و نگاهی بهم کرد و گفت میدونم از بدقولی اکبر دلخور و ناراحتی اما مردت و تحت فشار نزار زندگی سخت هست به اون فرصت بده خدا روچه دیدی شاید قسمتت خونه ای بزرگتر و بهتر هست.با حرف پدر بغضم ترکید و گفتم دردم فقط خونه نیست راستش دیگه نمیتونم روی اکبر حساب کنم احساسم میگه اون دلش با من نیست بخدا که از اول هم نبود اما حالا بی میلیش به من و زندگیمونو و علناً نشون میده.چشمهای پدرم برقی زد و گفت غلط کرده حالا که سه تا بچه تو دامنت گذاشته یادش افتاده دلش با تو نیست.فردا اونو با اقاش صدا میکنم و حقش و کف دستش میزارم اشکهامو پاک کردم.پدر دلسوزانه نگاهم کرد و گفت اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟ انگار دلت خیلی پره؟!بعد باصدای آرومی گفت اصلا قدمت روی چشم خودم از من به تو نصیحت مباداهر نسخه ای که این زنهای بی عقل برای زندگیت میپیچن و قبول کنی از دستت راضی نیستم اگه تن به حقارت بدی و با خفت زندگی کنی.تا خواستم بلند بشم دستمو گرفت و گفت کمی کنارم بشین دختر جان.بعد آه بلندی کشید و گفت هر روز با خودم اونچه از زندگیم مونده رومرور میکنم مال کمی فقط برای اینکه امورات زندگیمونو بگذرونیم برام مونده میدونم زندگی همیشه دلخواه ما نیست.تو نمیدونی مادرت با رفتنش چه حسرتهایی به دلم گذاشت فقط خدا میدونه که چقد با وجود اون تو زندگیم خوش بودم.اون مانند یه رفیق همه راز دلم و میدونست و همیشه و تو هر شرایطی حامیم بودهمیشه راحت پیشش گله میکردم و غر میزدم و اون بدون هیچ قضاوتی همیشه حق و به من میداد وقتی ترکم کرد احساس کردم منم تموم شدم من دیگه هیچ وقت اون علی زمان زنده بودن مادرت نشدم.بعد از مرگ مادرت دیگه انگیزه ای برای رشد و ترقی نداشتم هرکاری کردم فقط برای گذران زندگیم بوداما حالا خوشحالم اگه چیزی برام نمونده یادگارهای اونو و کنارم دارم و الان تنها هدفم فقط حمایت از شماس حسرت تو حرفهای پدرم موج میزد.پدر ادامه داد خدا برای طلعت هم خوب بخواد اونم زن باوفا و صبوری هست.دوستی داشتم که میگفت هیچ چیز خطرناکتر از زندگی با یه زن خیانت دیده نیست طلعت خیانت دید اما موند و گذشت برای همین همیشه براش ارزش زیادی قائلم و از شماها هم میخوام بهش احترام بزاریدامیدوارم جفایی که درحقش کرده بودم و بخشیده باشه.نمیدونی بعد این همه سال هرموقع تو چشام نگاه میکنه از شرم نگاهمو ازش میدزدم.امان از جوانی و خامی!پدرم نفس عمیقی کشید و دستش و رو قلبش گذاشت و گفت تو نمیدونی چه دردهایی تو این سینه دفن شده بیقرارم باز به مادرت برسم و صندوق و دلم و براش باز کنم حلالم کن دخترم در حق تو هم خیلی بد کردم تو وقت شوهر کردنت نبود خیلی کم سن و سال بودی.شاید اگه مادرت بود این خطا رو نمیکردم اما به تو افتخار میکنم که با اون سن کم سازگاری کردی و ساختی از اینکه اون حرفها رو به پدرم زدم خیلی پشیمون شدم.از جام بلند شدم و پدرم درمونده نگام کرد و گفت نگران نباش هواسم به زندگیت هست اما تو هم بخاطر بچه هات با اکبر مدارا کن شک ندارم داره رنجی میکشه که نمیخواد با گفتنش تو رو ناراحت کنه خیالت راحت صداش میزنم و سر از کارش در میارم با عشق به پدرم نگاه کردم اما حیا مانع شدکه بغلش کنم اما دستش و بوسیدم و گفتم بعد این من مونس و غمخوارتون هستم.خوشحال بودم که اون دوراز،چشم اهل خونه با من درد و دل کرده و این نشون میداد که به بلوغ فکری رسیدم که پدرم بهم اعتماد کرده.صبح که از خواب بیدار شدم ساعتها بود که پدر از دنیا رفته بود پدرم اون شب تو خواب آروم و بیصدا سکته کرده بود.نه شیونهای طلعت نه گریه های ملک ناز و نه زاری های سعید هیچ کدوم نتونست پدر و برگردونه.مات و مبهوت به در تکیه دادم و به جسم بی جون پدر خیره شدم طلا و طوبی از صدای گریه ها ترسیده بودن و بغض کرده محکم بهم چسبیده بودن و صدای گریه های احمد بین اون ناله ها گم شده بودبدنم کرخت شده بود احساس میکردم هر لحظه از این خواب بیدار میشم و از این کابوس نجات پیدا میکنم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_44 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_چهار
پیراهن ساده ای که بالای مچ پام بود رو برداشتم و آستین های سه ربع تقریبا گشادی هم داشت رو تنم کردم.موهام و سریع خشک کردم و باز گذاشتم موند ، یکم ریمل و رژ هم زدم و از در اتاقم رفتم بیرون ، صدای کاوه هم پایین میومد
-همتا اومدی؟
سعی کن زیاد باهاشون حرف نزنی ،
هر سوالی هم پرسیدن من جواب میدم
اصلا هول نشو ، باشه؟
+ چرا باید هول بشم اخه؟
به نظرم اول تو یکم ریلکس باش
و بعد اینکه باهاشون حرف نزنم ؟
مگه کیا دارن میان؟
دستی به موهاش کشید و با کلافگی گفت:
-خودش و دخترش شیوا
+اااه ، اون نچسب خانم برای چی میاد ، واقعا دلم میخواد بزنم لهش کنم
💥کاوه:
استرس چیزای دیگه به کنار ، دلهره داشتم به خاطر شیوا ، میترسیدم از رق.ص اون شبمون به همتا چیزی بگه .دلم نمیخواست راجبم فکر بدی بکنه.یا اون دختر بتونه باعث ناراحتیش بشه…تقریبا نیم ساعت بعد رادمنش زنگ زد.. و گفت که جلوی درن، در خونه رو باز کردم و چند ثانیه بعد لندکروز سفید رنگش و داخل باغ پارک کرد.اول خودش و بعد شیوا از ماشین پیاده شدن ، از دور لبخند گشادی بهم زد که همتا زیر لب با اعتراض گفت:
-نیشتم ببند چندددددش
+هیس همتا میشنون
-بهتر
به خاطر اینکه احساس منفی کمتر بشه دستشو گرفتم تو دستام و خودم با لبخند منتظر ورودشون بودیم.
+سلام خیلی خوش اومدید.رادمنش بهم دست داد اما انگاری متوجه شد خوشم نمیاد برای همین از دور با همتا سلام علیک کردن
شیوا هم بعد از دست دادن به همتا اومد سمتم گونم رو بوسید، دختره روانی
همتا چشمامش از حرص گشاد شده بود و دستای منو محکم تو دستاش فشار میداد ...بعد از تعارف و این حرفا که وارد سالن شدن.کاوه دوباره دست منو گرفت تو دستاش و مشغول حرف زدن با رادمنش شد .صحنه دیدنی بود ، چون هر لحظه ممکن بود شیوا از حسادت سکته کنه با اون قیافه مزخرفش..رادمنش خواست که بره سرویس بهداشتی و کاوه بعد از اینکه راهنماییش کرد برگشت نشست سرجاش.
شیوا با حرفی که زد یه لحظه احساس کردم پارچ آب سرد خالی کردن روم ...
شیوا: راستی همتا جون چرا نیومدی تولدم ، جات حسابی خالی بودا..البته امیر جان گفت کسالت داشتی....
امیر رفته بود تولد این دختره و به من نگفته بود ؟ کِی؟امیر هیچ وقت پیش نیومده بود تا دیر وقت بیرون از خونه باشه جز شبی که من از بیمارستان مرخص شده بودم…امیر چطوری دلش اومده بود؟
همتا احمق اون هیچ حسی به تو نداره ، تا کی میخوای صبر کنی همه بازیت بدن ؟فکر کردی دوبار بهت خندید و بهت محبت کرد عاشقت شده اره؟اون فقط دلش برای تو میسوزه و هر کاری هم میکنه از روی ترحمه
حس میکردم پیش شیوا خورد شدم ..صدای خنده هاش و حرفاش آزار دهنده ترین حالت ممکن بود ..دلم میخواست از اونجا برم ، همون لحظه برم برای همیشه …دلم نمیخواست دیگه چشمم به کاوه بیفته ، احساس میکردم مظلوم ترین آدم دنیا منم ، چرا هرکسی از راه میرسه میخواد منو بشکنه؟
ویدیو رقصشون و نشونم داد وقتی تموم شد، من همونجوری ماتم برده بود که با صدای سرفه های کاوه به خودم اومدم ،همون لحظه رادمنش از دستشویی اومد بیرون و نشست سر جای خودش،تقریبا نیم ساعتی اونجا نشستن و من تو تمام مدت هیچی نفهمیدم از حرفاشون ،دلم میخواست زودتر گورشون رو گم کنن برن بیرون..
رادمنش که انگار فهمید بیشتر از این موندشون تبدیل میشه به مزاحمت از روی مبل بلند شد و رو به شیوا گفت که باید برن شرکت.شیوا هم بعد از کلی لوس بازی که نه نریییم ، زودددده و درد و زهرمار بلند شد از جاش ، سعی کردم خیلی عادی باشم و لبخند بزنم اما اصلا نفهمیدم که چطوری بدرقشون کردم .منتظر ایستادیم تا از در باغ خارج شن و به محض بسته شدن در بدون اینکه حتی نگاهی به کاوه بندازم رفتم سمت اتاقم و به صداش کردنش هم توجهی نکردم .
سریع در اتاقم و بستم و نشستم پشت در، نباید این کارم میکرد با من .حداقل وقتی منو پارتنر خودش معرفی کرده نباید میذاشت اینجوری ضایع بشم .بغض گلوم و بسته بود اما نباید گریه میکردم ، بسه دیگه
بسه هرچی تن دادم به ذلت. باید میرفتم ، نباید بیشتر از این اینجا میموندم ، زندگی کنار حسام منو نابود کرد ، اما عشق من نسبت به کاوه منو میکشه .الان دیگه حسامی وجود نداشت که من ازش بترسم و بخوام به زندگی کنار کاوه ادامه بدم ، نامردی نمیکنممیدونم کاوه چقدر به من کمک کرد .اما بیشتر از این ادامه دادن ظلم در حق خودم .صدای پاهای کاوه رو میشنیدم که داره به در اتاق نزدیک میشه ، چند بار دستگیره و بالا پایین کرد که با در قفل شده مواجه شده ..
-همتا در و باز کن ، باید باهم حرف بزنیم .جوابی ندادم و به سکوت خودم ادامه دادم ..-درکت میکنم ، حق داری ناراحت بشی اما باز کن برات توضیح میدم ، من مجبور بودم میفهمی؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_44 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_چهار
پیراهن ساده ای که بالای مچ پام بود رو برداشتم و آستین های سه ربع تقریبا گشادی هم داشت رو تنم کردم.موهام و سریع خشک کردم و باز گذاشتم موند ، یکم ریمل و رژ هم زدم و از در اتاقم رفتم بیرون ، صدای کاوه هم پایین میومد
-همتا اومدی؟
سعی کن زیاد باهاشون حرف نزنی ،
هر سوالی هم پرسیدن من جواب میدم
اصلا هول نشو ، باشه؟
+ چرا باید هول بشم اخه؟
به نظرم اول تو یکم ریلکس باش
و بعد اینکه باهاشون حرف نزنم ؟
مگه کیا دارن میان؟
دستی به موهاش کشید و با کلافگی گفت:
-خودش و دخترش شیوا
+اااه ، اون نچسب خانم برای چی میاد ، واقعا دلم میخواد بزنم لهش کنم
💥کاوه:
استرس چیزای دیگه به کنار ، دلهره داشتم به خاطر شیوا ، میترسیدم از رق.ص اون شبمون به همتا چیزی بگه .دلم نمیخواست راجبم فکر بدی بکنه.یا اون دختر بتونه باعث ناراحتیش بشه…تقریبا نیم ساعت بعد رادمنش زنگ زد.. و گفت که جلوی درن، در خونه رو باز کردم و چند ثانیه بعد لندکروز سفید رنگش و داخل باغ پارک کرد.اول خودش و بعد شیوا از ماشین پیاده شدن ، از دور لبخند گشادی بهم زد که همتا زیر لب با اعتراض گفت:
-نیشتم ببند چندددددش
+هیس همتا میشنون
-بهتر
به خاطر اینکه احساس منفی کمتر بشه دستشو گرفتم تو دستام و خودم با لبخند منتظر ورودشون بودیم.
+سلام خیلی خوش اومدید.رادمنش بهم دست داد اما انگاری متوجه شد خوشم نمیاد برای همین از دور با همتا سلام علیک کردن
شیوا هم بعد از دست دادن به همتا اومد سمتم گونم رو بوسید، دختره روانی
همتا چشمامش از حرص گشاد شده بود و دستای منو محکم تو دستاش فشار میداد ...بعد از تعارف و این حرفا که وارد سالن شدن.کاوه دوباره دست منو گرفت تو دستاش و مشغول حرف زدن با رادمنش شد .صحنه دیدنی بود ، چون هر لحظه ممکن بود شیوا از حسادت سکته کنه با اون قیافه مزخرفش..رادمنش خواست که بره سرویس بهداشتی و کاوه بعد از اینکه راهنماییش کرد برگشت نشست سرجاش.
شیوا با حرفی که زد یه لحظه احساس کردم پارچ آب سرد خالی کردن روم ...
شیوا: راستی همتا جون چرا نیومدی تولدم ، جات حسابی خالی بودا..البته امیر جان گفت کسالت داشتی....
امیر رفته بود تولد این دختره و به من نگفته بود ؟ کِی؟امیر هیچ وقت پیش نیومده بود تا دیر وقت بیرون از خونه باشه جز شبی که من از بیمارستان مرخص شده بودم…امیر چطوری دلش اومده بود؟
همتا احمق اون هیچ حسی به تو نداره ، تا کی میخوای صبر کنی همه بازیت بدن ؟فکر کردی دوبار بهت خندید و بهت محبت کرد عاشقت شده اره؟اون فقط دلش برای تو میسوزه و هر کاری هم میکنه از روی ترحمه
حس میکردم پیش شیوا خورد شدم ..صدای خنده هاش و حرفاش آزار دهنده ترین حالت ممکن بود ..دلم میخواست از اونجا برم ، همون لحظه برم برای همیشه …دلم نمیخواست دیگه چشمم به کاوه بیفته ، احساس میکردم مظلوم ترین آدم دنیا منم ، چرا هرکسی از راه میرسه میخواد منو بشکنه؟
ویدیو رقصشون و نشونم داد وقتی تموم شد، من همونجوری ماتم برده بود که با صدای سرفه های کاوه به خودم اومدم ،همون لحظه رادمنش از دستشویی اومد بیرون و نشست سر جای خودش،تقریبا نیم ساعتی اونجا نشستن و من تو تمام مدت هیچی نفهمیدم از حرفاشون ،دلم میخواست زودتر گورشون رو گم کنن برن بیرون..
رادمنش که انگار فهمید بیشتر از این موندشون تبدیل میشه به مزاحمت از روی مبل بلند شد و رو به شیوا گفت که باید برن شرکت.شیوا هم بعد از کلی لوس بازی که نه نریییم ، زودددده و درد و زهرمار بلند شد از جاش ، سعی کردم خیلی عادی باشم و لبخند بزنم اما اصلا نفهمیدم که چطوری بدرقشون کردم .منتظر ایستادیم تا از در باغ خارج شن و به محض بسته شدن در بدون اینکه حتی نگاهی به کاوه بندازم رفتم سمت اتاقم و به صداش کردنش هم توجهی نکردم .
سریع در اتاقم و بستم و نشستم پشت در، نباید این کارم میکرد با من .حداقل وقتی منو پارتنر خودش معرفی کرده نباید میذاشت اینجوری ضایع بشم .بغض گلوم و بسته بود اما نباید گریه میکردم ، بسه دیگه
بسه هرچی تن دادم به ذلت. باید میرفتم ، نباید بیشتر از این اینجا میموندم ، زندگی کنار حسام منو نابود کرد ، اما عشق من نسبت به کاوه منو میکشه .الان دیگه حسامی وجود نداشت که من ازش بترسم و بخوام به زندگی کنار کاوه ادامه بدم ، نامردی نمیکنممیدونم کاوه چقدر به من کمک کرد .اما بیشتر از این ادامه دادن ظلم در حق خودم .صدای پاهای کاوه رو میشنیدم که داره به در اتاق نزدیک میشه ، چند بار دستگیره و بالا پایین کرد که با در قفل شده مواجه شده ..
-همتا در و باز کن ، باید باهم حرف بزنیم .جوابی ندادم و به سکوت خودم ادامه دادم ..-درکت میکنم ، حق داری ناراحت بشی اما باز کن برات توضیح میدم ، من مجبور بودم میفهمی؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_45 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_پنج
خب اره مجبور بود با اون دختره برقصه ، اصلا همه اینا جزو اون عملیات مزخرفشه …کاوه چند بار دیگه ام در زد اما فهمید که امکان نداره جوابشو بدم برای همین بیخیال شد و گذاشت که تنها باشم .باید میرفتم سرکار ، من به هرحال زنده بودم ، من این بدنم جون داشت .باید برای ادامه زندگیم کاری میکردم
ندیدن کاوه سخت ترین قسمت این زندگی کوفتی من بود. کاش حداقل انقدر باهام خوب نبود .چرا این همه گذاشت وابستش بشم؟اون که میدونست من نابود شدم ، اون که خبر داشت من چقدر ضعیفم
کاش نمیذاشت اینجوری وابستش بشم….هوا تاریک شده بود اما هنوز من داخل اتاق بودم ، از گشنگی دلم ضعف میرفت اما نمیخواستم ببینمش ، میدونستم در برابرش ضعف دارم و با دوتا جمله میتونه منو رام خودش بکنه.بدبختی اینجا بود نمیدونستم اگه باهاش رو به رو بشم باید به چی اعتراض کنم !اگه میگفت به تو چه ربطی داره اون موقع چیکار میکردم ؟اگه میگفت من تعهدی نسبت به تو ندارم اون موقع تموم جونم آتیش میگرفت.تو همین فکرا بودم که از زیر در کاغذی وارد اتاقم شد ،کاغذ و برداشتم و شروع کردم به خوندنش...(همتا ازت خواهش میکنم یه لحظه بیا داخل اتاقم ، طبقه پایین نمیتونیم حرف بزنیم ، رادمنش شنود جا سازی کرده ، جون من بیا)
قسم جونش و داده بودم ، چطور میتونستم بی تفاوت باشم ؟چرا رادمنش باید تو خونه دو نفره ما همچین حرکتی بزنه؟
میخواد به چی برسه؟بعد از چند دقیقه بالاخره از اتاق رفتم بیرون و بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم ،کاوه با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم ، ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب که باعث شد اخمی رو پیشونیش بشینه ..
+برای چی گفتی بیام اینجا ؟
-چرا اینجوری میکنی همتا ؟ چرا مثل بچه ها داری رفتار میکنی؟
+چرا دارم اینجوری رفتار میکنم ؟ خودتو نزن به اون راه حداقل
-خودم و نمیزنم به اون راه ، از چی ناراحتی همتا ؟ حرررف بزن
+مشکل از تو نیست ، احمق منم که رو تو حساب دیگه ای باز کردم ، میدونی چی حال منو بد کرده؟اینکه تو جلوی اونا منو پارتنر خودت معرفی کردی .بعد میری تو تولد شیوا بغلش میکنی باهاش میرق.صی!براش دستبند میخری براش کاووووه..بعد حتی به من نمیگی که جلوی این دختر ضایع نشم
باید مثل احمق ها نگاهش کنم و لبخند بزنم ، خسته شدم کاوه بسه دیگه بسهههه
چرا انقدر من باید همیشه کوچیک بشم ؟
چی میشد بهم میگفتی؟ ها!اگه من خبر داشتم حداقل میتونستم جواب اون اشغال رو بدم.
کاوه سکوت کرده بود و فقط نگاهم میکرد ، انگار اجازه داده بود تا بتونم خودم رو خالی کنم ، خودشم فهمیده بود.چقدر کارش اشتباه بوده وگرنه کاوه کسی نیست که وایسه من اینجوری داد بزنم و فقط نگاهم کنه.با قدم های کوتاه و آهسته بهم نزدیک میشد و منم به عقب میرفتم ، به جایی رسیدم که پشت سرم دیوار بود و دیگه جایی برای فرار نداشتم. هر لحظه فاصله من و کاوه داشت کمتر میشد و به جایی رسید که فاصلش با صورتم یک سانت بیشتر نبود.ناخودآگاه به لب هاش خیره شده بودم انگار نه انگار من همون همتا عصبانی بودم که صدام رو گذاشته بودم روی سرم ، هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نبود. چشم های کاوه بین لب و چشمام در حال گردش بود ،ناخودآگاه با صدای آهسته ای صداش کردم
-کاوه ..
از گرمی ل.بش روی پیشونیم نفسم بند اومد و چشمام بسته شد.نکنه دارم خواب میبینم خدایا..دلم میخواست تا لحظه مرگم تو همین حالت بمونم با کاوه. کاش میشد بمیرم ، همین لحظه همین الان
نمیدونم چقدر گذشت که کاوه ازم فاصله گرفت و بعد از نگاه کردن بهم .محکم منو گرفت تو آغوشش و لب های گرمش رو گذاشت نزدیک گوشم و شروع کرد به حرف زدن:
-ببخشید همتا ، من ازت معذرت میخوام
حق با تو من نباید این کارو میکردم ، اون شب من حالم خوب نبود .حالم خوب نبود چون فهمیدم که …
حرفش و خورد
+چیو فهمیدی کاوه ؟
-فهمیدم که چقدر دوست دارم که چقدر دلم میخواد همیشه تو زندگیم باشی و داشته باشمت ..اون شب من ترسیدم ، خواستم که ازت فاصله بگیرم چون میترسیدم از اینکه این حس یه طرفه باشه.. ازم فاصله گرفت و دستاش و دور بازوم حصار کرد و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت:
-حالا همتا بهم بگو ، حس من یه طرفس؟شوکه شده بودم ، نمیتونستم باور کنم کسی که داره این حرفارو بهم میزنه خوده کاوه باشه ،از ابراز علاقه کردنش ضربان قلبم رفته بود رو هزار.نکنه دارم خواب میبینمخدایا ؟با هر سختی بود آب دهنم روقورت دادم و شروع کردم به حرف زدن:
+اره من دوست دارم کاوه ، خیلی وقته که دوست دارم ،من تو همه این مدت هر لحظه تورو کنار خودم تصور میکردم .با کوچیک ترین بی تفاوتیت غم عالم میریخت تو دلم و با کم ترین محبتت حالم خوب میشد .
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_45 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_پنج
خب اره مجبور بود با اون دختره برقصه ، اصلا همه اینا جزو اون عملیات مزخرفشه …کاوه چند بار دیگه ام در زد اما فهمید که امکان نداره جوابشو بدم برای همین بیخیال شد و گذاشت که تنها باشم .باید میرفتم سرکار ، من به هرحال زنده بودم ، من این بدنم جون داشت .باید برای ادامه زندگیم کاری میکردم
ندیدن کاوه سخت ترین قسمت این زندگی کوفتی من بود. کاش حداقل انقدر باهام خوب نبود .چرا این همه گذاشت وابستش بشم؟اون که میدونست من نابود شدم ، اون که خبر داشت من چقدر ضعیفم
کاش نمیذاشت اینجوری وابستش بشم….هوا تاریک شده بود اما هنوز من داخل اتاق بودم ، از گشنگی دلم ضعف میرفت اما نمیخواستم ببینمش ، میدونستم در برابرش ضعف دارم و با دوتا جمله میتونه منو رام خودش بکنه.بدبختی اینجا بود نمیدونستم اگه باهاش رو به رو بشم باید به چی اعتراض کنم !اگه میگفت به تو چه ربطی داره اون موقع چیکار میکردم ؟اگه میگفت من تعهدی نسبت به تو ندارم اون موقع تموم جونم آتیش میگرفت.تو همین فکرا بودم که از زیر در کاغذی وارد اتاقم شد ،کاغذ و برداشتم و شروع کردم به خوندنش...(همتا ازت خواهش میکنم یه لحظه بیا داخل اتاقم ، طبقه پایین نمیتونیم حرف بزنیم ، رادمنش شنود جا سازی کرده ، جون من بیا)
قسم جونش و داده بودم ، چطور میتونستم بی تفاوت باشم ؟چرا رادمنش باید تو خونه دو نفره ما همچین حرکتی بزنه؟
میخواد به چی برسه؟بعد از چند دقیقه بالاخره از اتاق رفتم بیرون و بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم ،کاوه با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم ، ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب که باعث شد اخمی رو پیشونیش بشینه ..
+برای چی گفتی بیام اینجا ؟
-چرا اینجوری میکنی همتا ؟ چرا مثل بچه ها داری رفتار میکنی؟
+چرا دارم اینجوری رفتار میکنم ؟ خودتو نزن به اون راه حداقل
-خودم و نمیزنم به اون راه ، از چی ناراحتی همتا ؟ حرررف بزن
+مشکل از تو نیست ، احمق منم که رو تو حساب دیگه ای باز کردم ، میدونی چی حال منو بد کرده؟اینکه تو جلوی اونا منو پارتنر خودت معرفی کردی .بعد میری تو تولد شیوا بغلش میکنی باهاش میرق.صی!براش دستبند میخری براش کاووووه..بعد حتی به من نمیگی که جلوی این دختر ضایع نشم
باید مثل احمق ها نگاهش کنم و لبخند بزنم ، خسته شدم کاوه بسه دیگه بسهههه
چرا انقدر من باید همیشه کوچیک بشم ؟
چی میشد بهم میگفتی؟ ها!اگه من خبر داشتم حداقل میتونستم جواب اون اشغال رو بدم.
کاوه سکوت کرده بود و فقط نگاهم میکرد ، انگار اجازه داده بود تا بتونم خودم رو خالی کنم ، خودشم فهمیده بود.چقدر کارش اشتباه بوده وگرنه کاوه کسی نیست که وایسه من اینجوری داد بزنم و فقط نگاهم کنه.با قدم های کوتاه و آهسته بهم نزدیک میشد و منم به عقب میرفتم ، به جایی رسیدم که پشت سرم دیوار بود و دیگه جایی برای فرار نداشتم. هر لحظه فاصله من و کاوه داشت کمتر میشد و به جایی رسید که فاصلش با صورتم یک سانت بیشتر نبود.ناخودآگاه به لب هاش خیره شده بودم انگار نه انگار من همون همتا عصبانی بودم که صدام رو گذاشته بودم روی سرم ، هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نبود. چشم های کاوه بین لب و چشمام در حال گردش بود ،ناخودآگاه با صدای آهسته ای صداش کردم
-کاوه ..
از گرمی ل.بش روی پیشونیم نفسم بند اومد و چشمام بسته شد.نکنه دارم خواب میبینم خدایا..دلم میخواست تا لحظه مرگم تو همین حالت بمونم با کاوه. کاش میشد بمیرم ، همین لحظه همین الان
نمیدونم چقدر گذشت که کاوه ازم فاصله گرفت و بعد از نگاه کردن بهم .محکم منو گرفت تو آغوشش و لب های گرمش رو گذاشت نزدیک گوشم و شروع کرد به حرف زدن:
-ببخشید همتا ، من ازت معذرت میخوام
حق با تو من نباید این کارو میکردم ، اون شب من حالم خوب نبود .حالم خوب نبود چون فهمیدم که …
حرفش و خورد
+چیو فهمیدی کاوه ؟
-فهمیدم که چقدر دوست دارم که چقدر دلم میخواد همیشه تو زندگیم باشی و داشته باشمت ..اون شب من ترسیدم ، خواستم که ازت فاصله بگیرم چون میترسیدم از اینکه این حس یه طرفه باشه.. ازم فاصله گرفت و دستاش و دور بازوم حصار کرد و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت:
-حالا همتا بهم بگو ، حس من یه طرفس؟شوکه شده بودم ، نمیتونستم باور کنم کسی که داره این حرفارو بهم میزنه خوده کاوه باشه ،از ابراز علاقه کردنش ضربان قلبم رفته بود رو هزار.نکنه دارم خواب میبینمخدایا ؟با هر سختی بود آب دهنم روقورت دادم و شروع کردم به حرف زدن:
+اره من دوست دارم کاوه ، خیلی وقته که دوست دارم ،من تو همه این مدت هر لحظه تورو کنار خودم تصور میکردم .با کوچیک ترین بی تفاوتیت غم عالم میریخت تو دلم و با کم ترین محبتت حالم خوب میشد .
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_46 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_شش
بغض سنگینی نشست تو گلوم اما دیگه نمیخواستم سکوت کنم ، باید حرف میزدم وگرنه خفه میشدم از این همه حرف نگفته ..
+اما کنار همه اینا یه درد گنده تر تو سرم بود که هر لحظه یه زخم عمیق میزد به قلب و روحم.اینکه …. اینکه تو حیفی ، تو برای من حیفی ..تو میتونی با بهترین دختر ازدواج کنی.با کسی که بدونی جسمش از اول برای تو بوده ، نه منی که ….
هنوز جملم و کامل نکرده بودم که انگشتش رو گذاشت رو لبام و گفت :-هیسسسس، هیچ وقت دیگه این حرفم نزن همتا ، تو برای من پاک ترین و بهترین دختر دنیایی.کنار تو حسی و تجربه کردم که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم .همتا تو برای من همون بهترین آدم ممکنی.دستی روی گونه هام کشید و دونه دونه قطره های اشکم رو از روی چشمام پاک کرد ...
-من مرده باشم تو اینجوری گریه کنی باشه؟
منو ببخش همتا نباید کاری میکردم که اون دختر به خودش اجازه بده با تو اینطوری رفتار کنه ، اشتباه کردم .مطمعنم هرکسی میدید که کاوه داره از من عذر خواهی میکنه و به اشتباهش اعتراف کرده باور نمیکرد ، اما واقعیت داشت و این کاوه بود ..دستم و گرفت روی مبل نشست و منم کنارش نشستم ..
-همتا موقعی که رادمنش رفت دستشویی به کنار تابلو شنود وصل کرده ، این کارش هم برای اینه که از رابطه ما سر در بیاره هم اینکه میخواد از کار من اطمینان پیدا کنه..
+چرا میخواد اطمینان پیدا کنه؟
مگه شک داره بهت ؟
-شک که نداره اما برای اینکه منم قاطی کارای گنده ترشون بشم .باید بهم اطمینان بیشتری داشته باشه ،نه تنها شیوا بلکه خود رادمنش از خداشه که رابطه منو تو خراب شه؟
+چرا؟
-چون که شیوا به راحتی میتونه با من ارتباط بگیره و اینطوری خیلی به من نزدیک تر میشن
چشم و ابرویی اومدم و گفتم :
+شیوا غلط کرده ، رادمنش هم روش
-اون که صد در صد ، اما من فعلا نمیتونم
به شنود دست بزنم ، چون که نباید بفهمه من ذره ای بهش شک دارم.حداقل یک هفته باید بمونه تا ما بخوایم مهمونی و برگذار کنیم.این موضوع چه ربطی به مهمونی داشت ؟ با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:-اونطوری میتونیم فیلم بازی کنیم .که یکی از خدمت کارا موقع تمیز کاری اون شنود و میبینه ،میاد تحویلش میده به من و اون موقع من میتونم از شرش خلاص بشم.
+وای یعنی من تو این یک هفته باید تورو به اسم امیر صدا کنمممم؟
-اره مجبوریم ، همتا خیلی باید حواست جمع باشه کوچیک ترین سوتی باعث خراب کاری بزرگی میشه ، باشه ؟
+باشه کاوه مراقبم ...چند دقیقه ای جفتمون سکوت کرده بودیم که بعدش دماغم و کشید وبا لحن بامزه ای گفت:
-پس عاشقم شدی خانم کوچولو درسته؟
+عع نگو خجالت میکشم..
خنده مردونه ای کرد و منو محکم تر به آغوشش فشار داد .ناخودآگاه فکر منفی و مزخرفی تو ذهنم شکل گرفت …کاوه واقعا منو دوستم داره؟ نکنه منم قسمتی از این عملیات باشم و با این کار سعی داره منو راضی نگهم داره؟چشمام رو باز بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم ، این همه بد بینی من از کجا میاد واقعا ؟ من چه خاصیتی برای کاوه داشتم که بخواد همچین کاری بکنه ؟
کاوه. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-خوبی همتا ؟ ناراحتت کردم ؟
+نه نه خوبم ، یه لحظه فکر مسخره ای اومد تر سرم اما چیز مهمی نبود .
-اینو میدونی هر وقت هرچی باعث اذیتت شد میتونی با من درمیون بزاری دیگه؟
+بله میدونم آقای امیر صوفیان
-آفرین ...همتا، بهم یه قول بده!
+چه قولی کاوه ؟
-اینکه هیچ وقت اگه ازم ناراحت شدی نذاری تو دلت بمونه ، هر اتفاقی افتاد بهم بگو ،
یا توضیحی دارم و قانعت میکنم یا واقعا اشتباه کردم و ازت معذرت خواهی میکنم ، باشه؟
+باشه قول میدم ، اما توام یه قولی بهم بده
-چی
+اینکه یهویی ترکم نکنی ، من از رفتن های یهویی میترسم ، از اینکه بخوام هر روز هر لحظه همه چی و مرور کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاد که همه چی خراب شد..
نفس عمیقی کشید و گفت:-قول میدم بهت ، من هیچ وقت تورو تنهات نمیزارم ، مگر اینکه مرده باشم .یعنی فقط یه چیزی میتونه مارو از هم جدا کنه ، اونم مرگ منه..
+دور از جونت ....انقدر تکرارش نکن حالم بد میشههه. صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت ، نگاهش یه طوری بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه .زیر نگاهش ذوب بشم .عمیق بود ، احساس میکردم با چشماش میتونه تا ته ذهنم و بخونه..
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_46 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_شش
بغض سنگینی نشست تو گلوم اما دیگه نمیخواستم سکوت کنم ، باید حرف میزدم وگرنه خفه میشدم از این همه حرف نگفته ..
+اما کنار همه اینا یه درد گنده تر تو سرم بود که هر لحظه یه زخم عمیق میزد به قلب و روحم.اینکه …. اینکه تو حیفی ، تو برای من حیفی ..تو میتونی با بهترین دختر ازدواج کنی.با کسی که بدونی جسمش از اول برای تو بوده ، نه منی که ….
هنوز جملم و کامل نکرده بودم که انگشتش رو گذاشت رو لبام و گفت :-هیسسسس، هیچ وقت دیگه این حرفم نزن همتا ، تو برای من پاک ترین و بهترین دختر دنیایی.کنار تو حسی و تجربه کردم که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم .همتا تو برای من همون بهترین آدم ممکنی.دستی روی گونه هام کشید و دونه دونه قطره های اشکم رو از روی چشمام پاک کرد ...
-من مرده باشم تو اینجوری گریه کنی باشه؟
منو ببخش همتا نباید کاری میکردم که اون دختر به خودش اجازه بده با تو اینطوری رفتار کنه ، اشتباه کردم .مطمعنم هرکسی میدید که کاوه داره از من عذر خواهی میکنه و به اشتباهش اعتراف کرده باور نمیکرد ، اما واقعیت داشت و این کاوه بود ..دستم و گرفت روی مبل نشست و منم کنارش نشستم ..
-همتا موقعی که رادمنش رفت دستشویی به کنار تابلو شنود وصل کرده ، این کارش هم برای اینه که از رابطه ما سر در بیاره هم اینکه میخواد از کار من اطمینان پیدا کنه..
+چرا میخواد اطمینان پیدا کنه؟
مگه شک داره بهت ؟
-شک که نداره اما برای اینکه منم قاطی کارای گنده ترشون بشم .باید بهم اطمینان بیشتری داشته باشه ،نه تنها شیوا بلکه خود رادمنش از خداشه که رابطه منو تو خراب شه؟
+چرا؟
-چون که شیوا به راحتی میتونه با من ارتباط بگیره و اینطوری خیلی به من نزدیک تر میشن
چشم و ابرویی اومدم و گفتم :
+شیوا غلط کرده ، رادمنش هم روش
-اون که صد در صد ، اما من فعلا نمیتونم
به شنود دست بزنم ، چون که نباید بفهمه من ذره ای بهش شک دارم.حداقل یک هفته باید بمونه تا ما بخوایم مهمونی و برگذار کنیم.این موضوع چه ربطی به مهمونی داشت ؟ با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:-اونطوری میتونیم فیلم بازی کنیم .که یکی از خدمت کارا موقع تمیز کاری اون شنود و میبینه ،میاد تحویلش میده به من و اون موقع من میتونم از شرش خلاص بشم.
+وای یعنی من تو این یک هفته باید تورو به اسم امیر صدا کنمممم؟
-اره مجبوریم ، همتا خیلی باید حواست جمع باشه کوچیک ترین سوتی باعث خراب کاری بزرگی میشه ، باشه ؟
+باشه کاوه مراقبم ...چند دقیقه ای جفتمون سکوت کرده بودیم که بعدش دماغم و کشید وبا لحن بامزه ای گفت:
-پس عاشقم شدی خانم کوچولو درسته؟
+عع نگو خجالت میکشم..
خنده مردونه ای کرد و منو محکم تر به آغوشش فشار داد .ناخودآگاه فکر منفی و مزخرفی تو ذهنم شکل گرفت …کاوه واقعا منو دوستم داره؟ نکنه منم قسمتی از این عملیات باشم و با این کار سعی داره منو راضی نگهم داره؟چشمام رو باز بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم ، این همه بد بینی من از کجا میاد واقعا ؟ من چه خاصیتی برای کاوه داشتم که بخواد همچین کاری بکنه ؟
کاوه. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-خوبی همتا ؟ ناراحتت کردم ؟
+نه نه خوبم ، یه لحظه فکر مسخره ای اومد تر سرم اما چیز مهمی نبود .
-اینو میدونی هر وقت هرچی باعث اذیتت شد میتونی با من درمیون بزاری دیگه؟
+بله میدونم آقای امیر صوفیان
-آفرین ...همتا، بهم یه قول بده!
+چه قولی کاوه ؟
-اینکه هیچ وقت اگه ازم ناراحت شدی نذاری تو دلت بمونه ، هر اتفاقی افتاد بهم بگو ،
یا توضیحی دارم و قانعت میکنم یا واقعا اشتباه کردم و ازت معذرت خواهی میکنم ، باشه؟
+باشه قول میدم ، اما توام یه قولی بهم بده
-چی
+اینکه یهویی ترکم نکنی ، من از رفتن های یهویی میترسم ، از اینکه بخوام هر روز هر لحظه همه چی و مرور کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاد که همه چی خراب شد..
نفس عمیقی کشید و گفت:-قول میدم بهت ، من هیچ وقت تورو تنهات نمیزارم ، مگر اینکه مرده باشم .یعنی فقط یه چیزی میتونه مارو از هم جدا کنه ، اونم مرگ منه..
+دور از جونت ....انقدر تکرارش نکن حالم بد میشههه. صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت ، نگاهش یه طوری بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه .زیر نگاهش ذوب بشم .عمیق بود ، احساس میکردم با چشماش میتونه تا ته ذهنم و بخونه..
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهجدهم
اما واقعیت این بود که پدرم تنها امید و پناهم تو اون روزهای خاکستری ما رو رها کرده بود و رفته بودمرگ مادرم و خیلی خوب بخاطر دارم اون احساس تلخی که با مرگ مادرم تجربه کردم فراموش نشدنی بود اما با مرگ پدرم کمرم شکست تحمل اون داغ در توانم نبودهمسایه ها اومدن خونمون نمیدونم کی خانوم جون و خبرکرد که خیلی زود بر سر زنان از ده خودشو رسونداکبر و خونواده اش هم ظهر نشده اونجا بودن خلاصه دوست و آشنا برای خاکسپارری پدرم جمع شدن و من مثل مرده ای متحرک همراهیشون میکردم.طلعت و ملک ناز نمیزاشتن پدرم و دفن کنن و اونقد بیتابی کردن تاهمسایه ها مجبور شدن اونا رو نگهدارن تا مراسم خاکسپاری پدرم انجام بشه.بعد مراسم فخر السادات کمی از شیرم ودوشید و گفت شیر قَهره نباید به احمد بدی و تا میدید ماتم. برده و دارم از درون میسوزم دستهام و مییگرفت ومیگفت گریه کن نازبانو میدونم داغ پدر تلخ هست گریه کن تا کمی آروم بشی اما من هیچ احساسی نداشتم وقتی بیدار بودم عذاب وجدان داشتم که نکنه پدر از غم من دق کرده باشه و وقتی میخوابیدم با کابوس بیدار میشدم.طلعت بینوا اشکش بند نمی اومد و حیران مونده بود امانتهای پدرم و چطور سر و سامان بده دل اونجا موندن نداشتم چرا نفهمیده بودم پدرم داره بهم وصیت میکنه؟!بعد تموم شدن مراسم ها به خونه خودم برگشتم خانوم جون بیشتر از قبل به بچه هام سر میزدتو این گیر و دار پدر طلعت هم فوت کرد و من بخاطر حال بدم نتونستم تو مراسماتش شرکت کنم.زن عمو که بعد از سالها از مریض داری خلاص شده بوداکثر اوقات اونجا بوداز بابت بچه هام نگرانی نداشتم گاهی منیژه به احمد شیر میداد و تر و خشکش میکردافسرده تر از قبل بودم و اکبر بیخیال تر از همیشه و این حال من به نفعش شده بوددیگه حوصله سین جین کردن اونو نداشتم.حال بد من و دل پر غصه ام برای اون هیچ اهمیتی نداشت چقد دوست داشتم بدونم با اون حالی که من دارم پشتیبان داشتن چه حسی داره؟چه شیرین هست بدونی کسی حواسش به تو هست کسی که جانانه کنارت باشه و مراقبت باشه کسی که من هرگز تو زندگیم نداشتم.دلم همپا وهم دل میخواست اما چیزی که نصیبم شده بود سنگی سرد و بی احساس بودکه براش مهم نبود من چه حالی دارم این زندگی برای من از مردن سختتر بودزمانی که وجیهه اونجا می اومد اکبر ذوق کنان به هر بهونه ای نزدیک اون مینشست و از هر دری باهاش حرف میزداحساس میکردم ذره ذره در حال نابودی ام رفتارهاش برا من حکم شکنجه رو داشت.اون روزها بیشتر از همیشه تو زندگیم به پدرم نیاز داشتم.یه روز صبح فخر السادات با شنیدن صدای گریه احمد به اتاقم اومدطوبی و طلا سر صندوق نشسته بودن و هر چی توش بود بیرون ریخته بودن.فخر السادات بدون اینکه حرفی با من بزنه احمد و بغل کرد و رفت.بعد چند دقیقه دایه رضوان به اتاقم اومد و کنارم نشست و کمی نوازشم کرد و گفت فکر میکنی پدرت از این روزگاری که برای خودت و بچه هات درست کردی راضی هست؟!با حرفهای دایه رضوان بغضم ترکید دایه گفت گریه کن دختر جان سوگواری و گریه برای مرگ عزیزطبیعی هست اما سعی کن با واقعیت کنار بیای زندگی مثل یه قطار در حال حرکته و تو هر ایستگاه یکی پیاده میشه.مطمئن باش پدرت به مقصدرسیده بود تعارف که نداریم مادر جون شاید فردا هم نوبت من باشه حالا هم بلند شو و آبی صورتت بزن ،میگم نیر بیاد با کمکش اتاق و جمع و جور کنیدبعد طوبی رو بغل کرد و در و باز کرد تا به قول خودش باد بهاری وارد اتاق بشه طوبی هم که موندن تو اتاق و دوست نداشت با دیدن در باز به اتاق فخر السادات رفت نیر به اتاقم اومد و چادرش و گوشه ای انداخت و گفت ای وای اینجا چخبره؟با دیدن اون حالم کمی بهتر شددستش و گرفتم و گفتم نیر کار و ول کن میخوام باهات حرف بزنم دلم خیلی گرفته نیر در و بست ونشست و گفت نازبانو چرا انقد خودخوری میکنی؟زندگیت داره از دست میره دست نیر و گرفتم و گفتم از دست اکبر دلخورم،بی دلیل از من فاصله میگیره،گاهی دوست دارم کنارم بشینه و حالمو بپرسه اما انگار تو چشم اون من وجود ندارم اگه یک ساعت با من تو این اتاق باشه ۴ تاکلمه باهم حرف نمیزنیم حتی بعد مرگ پدرم عوض اینکه بیشتر هوامو داشته باشه بدتر هم شده نیر مثل یه خواهر مهربون سرم و بوسید و گفت نازبانو من و تو که دیگه بچه نیستیم اگر اکبر تو و زندگیتودوست نداشت ۳ تا بچه تو دامنت نمیزاشت اون از اولم کم حرف و خشک بود در ضمن خود تو هم دختر کم حرفی هستی و همینطور بهم خو گرفتیداما اینو بدون اگه اینطور ادامه بدی از زندگیت جا میمونی و وقتی به خودت میای که همه چیز و باختی بین حرفش پریدم و گفتم برای وجیهه که خوب نطق میکنه ! از اینکه نیر هم درک نمیکنه دلم گرفت و گفتم اگه مرهمم نیستی حداقل زخم زبون نزن،با چه انگیزه ای خودمو به زندگی برسونم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهجدهم
اما واقعیت این بود که پدرم تنها امید و پناهم تو اون روزهای خاکستری ما رو رها کرده بود و رفته بودمرگ مادرم و خیلی خوب بخاطر دارم اون احساس تلخی که با مرگ مادرم تجربه کردم فراموش نشدنی بود اما با مرگ پدرم کمرم شکست تحمل اون داغ در توانم نبودهمسایه ها اومدن خونمون نمیدونم کی خانوم جون و خبرکرد که خیلی زود بر سر زنان از ده خودشو رسونداکبر و خونواده اش هم ظهر نشده اونجا بودن خلاصه دوست و آشنا برای خاکسپارری پدرم جمع شدن و من مثل مرده ای متحرک همراهیشون میکردم.طلعت و ملک ناز نمیزاشتن پدرم و دفن کنن و اونقد بیتابی کردن تاهمسایه ها مجبور شدن اونا رو نگهدارن تا مراسم خاکسپاری پدرم انجام بشه.بعد مراسم فخر السادات کمی از شیرم ودوشید و گفت شیر قَهره نباید به احمد بدی و تا میدید ماتم. برده و دارم از درون میسوزم دستهام و مییگرفت ومیگفت گریه کن نازبانو میدونم داغ پدر تلخ هست گریه کن تا کمی آروم بشی اما من هیچ احساسی نداشتم وقتی بیدار بودم عذاب وجدان داشتم که نکنه پدر از غم من دق کرده باشه و وقتی میخوابیدم با کابوس بیدار میشدم.طلعت بینوا اشکش بند نمی اومد و حیران مونده بود امانتهای پدرم و چطور سر و سامان بده دل اونجا موندن نداشتم چرا نفهمیده بودم پدرم داره بهم وصیت میکنه؟!بعد تموم شدن مراسم ها به خونه خودم برگشتم خانوم جون بیشتر از قبل به بچه هام سر میزدتو این گیر و دار پدر طلعت هم فوت کرد و من بخاطر حال بدم نتونستم تو مراسماتش شرکت کنم.زن عمو که بعد از سالها از مریض داری خلاص شده بوداکثر اوقات اونجا بوداز بابت بچه هام نگرانی نداشتم گاهی منیژه به احمد شیر میداد و تر و خشکش میکردافسرده تر از قبل بودم و اکبر بیخیال تر از همیشه و این حال من به نفعش شده بوددیگه حوصله سین جین کردن اونو نداشتم.حال بد من و دل پر غصه ام برای اون هیچ اهمیتی نداشت چقد دوست داشتم بدونم با اون حالی که من دارم پشتیبان داشتن چه حسی داره؟چه شیرین هست بدونی کسی حواسش به تو هست کسی که جانانه کنارت باشه و مراقبت باشه کسی که من هرگز تو زندگیم نداشتم.دلم همپا وهم دل میخواست اما چیزی که نصیبم شده بود سنگی سرد و بی احساس بودکه براش مهم نبود من چه حالی دارم این زندگی برای من از مردن سختتر بودزمانی که وجیهه اونجا می اومد اکبر ذوق کنان به هر بهونه ای نزدیک اون مینشست و از هر دری باهاش حرف میزداحساس میکردم ذره ذره در حال نابودی ام رفتارهاش برا من حکم شکنجه رو داشت.اون روزها بیشتر از همیشه تو زندگیم به پدرم نیاز داشتم.یه روز صبح فخر السادات با شنیدن صدای گریه احمد به اتاقم اومدطوبی و طلا سر صندوق نشسته بودن و هر چی توش بود بیرون ریخته بودن.فخر السادات بدون اینکه حرفی با من بزنه احمد و بغل کرد و رفت.بعد چند دقیقه دایه رضوان به اتاقم اومد و کنارم نشست و کمی نوازشم کرد و گفت فکر میکنی پدرت از این روزگاری که برای خودت و بچه هات درست کردی راضی هست؟!با حرفهای دایه رضوان بغضم ترکید دایه گفت گریه کن دختر جان سوگواری و گریه برای مرگ عزیزطبیعی هست اما سعی کن با واقعیت کنار بیای زندگی مثل یه قطار در حال حرکته و تو هر ایستگاه یکی پیاده میشه.مطمئن باش پدرت به مقصدرسیده بود تعارف که نداریم مادر جون شاید فردا هم نوبت من باشه حالا هم بلند شو و آبی صورتت بزن ،میگم نیر بیاد با کمکش اتاق و جمع و جور کنیدبعد طوبی رو بغل کرد و در و باز کرد تا به قول خودش باد بهاری وارد اتاق بشه طوبی هم که موندن تو اتاق و دوست نداشت با دیدن در باز به اتاق فخر السادات رفت نیر به اتاقم اومد و چادرش و گوشه ای انداخت و گفت ای وای اینجا چخبره؟با دیدن اون حالم کمی بهتر شددستش و گرفتم و گفتم نیر کار و ول کن میخوام باهات حرف بزنم دلم خیلی گرفته نیر در و بست ونشست و گفت نازبانو چرا انقد خودخوری میکنی؟زندگیت داره از دست میره دست نیر و گرفتم و گفتم از دست اکبر دلخورم،بی دلیل از من فاصله میگیره،گاهی دوست دارم کنارم بشینه و حالمو بپرسه اما انگار تو چشم اون من وجود ندارم اگه یک ساعت با من تو این اتاق باشه ۴ تاکلمه باهم حرف نمیزنیم حتی بعد مرگ پدرم عوض اینکه بیشتر هوامو داشته باشه بدتر هم شده نیر مثل یه خواهر مهربون سرم و بوسید و گفت نازبانو من و تو که دیگه بچه نیستیم اگر اکبر تو و زندگیتودوست نداشت ۳ تا بچه تو دامنت نمیزاشت اون از اولم کم حرف و خشک بود در ضمن خود تو هم دختر کم حرفی هستی و همینطور بهم خو گرفتیداما اینو بدون اگه اینطور ادامه بدی از زندگیت جا میمونی و وقتی به خودت میای که همه چیز و باختی بین حرفش پریدم و گفتم برای وجیهه که خوب نطق میکنه ! از اینکه نیر هم درک نمیکنه دلم گرفت و گفتم اگه مرهمم نیستی حداقل زخم زبون نزن،با چه انگیزه ای خودمو به زندگی برسونم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#دوقسمت پنجاه ویک وپنجاه ودو
📔دلبر
گفتم مینا یه چیزی میگم ناراحت نشو پدر تو عموی من بود و خودت میدونی که چقدر از رفتنش ناراحتم الانم که اینجام خدا خودش میدونه برام خیلی سخت بود بیام چون خودم رو تو مرگ عمو و اون ماجرا مقصرمیدونستم اما یه چیزی میخوام بگم و اون اینه که با توجه به این که خودت هم میدونی مرگ عمو یه حادثه بوده و دفاع از خود بوده و بهزاد هم تو این ماجرا بی تقصیر نیست به نظرم به جای اینکه حرفه بهزاد که فقط از روی کینه ورزیه رو تایید کنید کمی فکر کنید مرگه رامین هیچ نفعی برای هیچ کس نداره نه عمو زنده میشه نه پولی از دیه به دستتون میرسه به نظرم به جای اینکه بازم بهزاد تصمیم گیرنده باشه خودتون تصمبم بگیرید الان خانواده ی رامین حاضرن دو برابر دیه بدن تا پسرشون آزاد بشه خب الان هم توهم مینو هر دو مشکل مالی دارین هر دو بچه دارین هر دو نیاز به یه آینده ی بهتر دارین چرا حالا که این اتفاق ناگوار افتاده و موقعیته دریافته دیه که حق قانونی و شرعیه شماست پیش افتاده رو استفاده نمیکنید؟چرا میزاری بازم بهزاد تصمیم بگیره که بعدش پشیمون بشی چون اگه رامین اعدام بشه دیگه دیگه جای پشیمونی و برگشت نیست پولی هم در کار نیست مرگه رامین فقط و فقط بهزاد رو خوشحال میکنه مینا جان قربونت برم کمی به رفاهه خودت و خانواده و مادر و خواهرت فکر کن به خدا مرگه رامین هم یه پشیمونی برات میاره مثل مرگه عمو مینا سکوت کرد و چیزی نگفت کمی گذشت گفتم مینا جان من دیگه باید برم خوب فکراتو بکن نزار با یه اشتباه و یه اعتماد دوباره به بهزاد زندگیه چند نفر به هم بریزه رامین که جوونه و هزار تا آرزو داره بره زیر خاک زندگیه خودت و بچه ت چند سال دیگه شوهرت باید کارگری کنه تا یه خونه بتونی بخری ؟اما پول ارث پدرت که دیه شه میتونی صاحب خونه بشی زندگیه مینو ...زندگیه زن عمو فکراتو بکن و خبرش رو به من بده دوست داشتی با مینو و مامانت هم مشورت کن اینجوری هم اون جوون رو بخشیدی و به زندگی برگردوندی هم دعای خیر خانواده ش همیشه رو زندگیته هم پولی دستت رسیده که زندگیت رو عوض میکنه اینا رو پشته هم گفتم و خداحافظی کردم از خونه ی مینا که در اومدم خیس عرق بودم نمیدونم چه قدرتی پیدا کرده بودم تو گفتنه اون حرفها اما اینقدر فشار و استرس روم بود که تازه بعد از بیرون اومدن از خونه ی مینا متوجه شدم دستهای لرزون و بدنه خیس از عرق ...نفس نفس زنان ازخونه ی مینا دور شدم نمیدونستم چکارمیکنه وواقعاراضی میشه یا نه اصلا به مینومیگه یامیتونه مینو رو راضی کنه یانه فقط وفقط امیدوار بودم حرفام نتیجه ی مثبت داشته باشه
بالأخره اومدم خونه وطبق رواله اکثر شبها که غصه داربودم وشام نمیخوردم رفتم تو اتاقم اون شب تاصبح نا آروم خوابیدم وهر بارکه خوابم میبردکابوس میدیدم و با وحشت ازخواب بیدارمیشدم چندروزی گذشت خبری از مینا وزن عموومینو نبود نا امیدشده بودم وغصه همه ی وجودم رو گرفته بوددیگه نمیتونستم بخندم چهره ی تکیده ی رامین که زیر تیغ بودوهرلحظه زیر اون حکم داشت آب میشد مدام جلوی نظرم بود اون روزصبح باصدای دادوفریاد از خواب بیدارشدم منگ خواب بودم چون اون چندشب فقط باقرص خواب میخوابیدم از جا بلند شدم خوب گوش دادم صدای بهزاد بودباباداشت آرومش میکردنگرانازاتاق بیرون رفتم بهزاد که چشمش به من خوردبا ناراحتی وصدای بلند گفت دلبر هرچقدرهم موزی بازی دربیاری وبخوای بین منوخانواده م تفرقه بندازی موفق نمیشی برای چی رفتی پیشه میناواون حرفها رو زدی؟برای اینکه دوست پسرت رونجات بدی؟ببین چی میگم دلبر مادرم و خواهرهام تامن رضایت ندم رضایت نمیدن حتی اگر ده برابردیه پیشنهاد بدن دیگه هم دور وبرخانواده ی من نچرخ باباکه نمیدونست جریان چیه همش سعی میکرد بهزاد روآروم کنه وصداش روپایین بیاره که جلودروهمسایه کمترآبرومون بره بهزاد نشست روی مبل ومامان براش چای آورد بابا آروم ازش جریان رو پرسید بهزاد هم با کلی آب وتاب واشک تمساح جریان رو تعریف کردباباگفت ببین بهزادجان اینکه رضایت بدی یانه به خودت مربوطه اماماهم دیگه به ادامه ی زندگیه رامین بادلبر راضی نیستیم فقط میگیم جوونه مرگ چاره ی کارش نباشه وگرنه هرچی بیندلبرورامین بوده ازنظر ما تمومه.حرفهای بابا رو که میشنیدم دلم خونمیشداماراضی بودم اگر این حرفها آتش خشم وحسد بهزادرو میخوابوندوراضی میشد بهزادباشنیدنه این حرف کمی آروم ترشدوگفت عموتوجای پدر من هستی تنهاآرزوی پدرماین بوددلبر عروسش بشه حالا که وضعیته این پسره معلومه و دستش هم براتونرو شده پس اجازه بدین منودلبر باهمنامزد کنیم تاآرزوی پدرم توآسمونابرآورده بشه باشنیدنه این حرفه وقیحانه ی بهزادبدنم یخ کردقدرته هیچ کاری رونداشتم انگاربابا گفت بعدا در این موردحرف میزنیم تصمیمگیرنده من نیستم بهزادجان ولی درموردرامین قضیه تموم شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
گفتم مینا یه چیزی میگم ناراحت نشو پدر تو عموی من بود و خودت میدونی که چقدر از رفتنش ناراحتم الانم که اینجام خدا خودش میدونه برام خیلی سخت بود بیام چون خودم رو تو مرگ عمو و اون ماجرا مقصرمیدونستم اما یه چیزی میخوام بگم و اون اینه که با توجه به این که خودت هم میدونی مرگ عمو یه حادثه بوده و دفاع از خود بوده و بهزاد هم تو این ماجرا بی تقصیر نیست به نظرم به جای اینکه حرفه بهزاد که فقط از روی کینه ورزیه رو تایید کنید کمی فکر کنید مرگه رامین هیچ نفعی برای هیچ کس نداره نه عمو زنده میشه نه پولی از دیه به دستتون میرسه به نظرم به جای اینکه بازم بهزاد تصمیم گیرنده باشه خودتون تصمبم بگیرید الان خانواده ی رامین حاضرن دو برابر دیه بدن تا پسرشون آزاد بشه خب الان هم توهم مینو هر دو مشکل مالی دارین هر دو بچه دارین هر دو نیاز به یه آینده ی بهتر دارین چرا حالا که این اتفاق ناگوار افتاده و موقعیته دریافته دیه که حق قانونی و شرعیه شماست پیش افتاده رو استفاده نمیکنید؟چرا میزاری بازم بهزاد تصمیم بگیره که بعدش پشیمون بشی چون اگه رامین اعدام بشه دیگه دیگه جای پشیمونی و برگشت نیست پولی هم در کار نیست مرگه رامین فقط و فقط بهزاد رو خوشحال میکنه مینا جان قربونت برم کمی به رفاهه خودت و خانواده و مادر و خواهرت فکر کن به خدا مرگه رامین هم یه پشیمونی برات میاره مثل مرگه عمو مینا سکوت کرد و چیزی نگفت کمی گذشت گفتم مینا جان من دیگه باید برم خوب فکراتو بکن نزار با یه اشتباه و یه اعتماد دوباره به بهزاد زندگیه چند نفر به هم بریزه رامین که جوونه و هزار تا آرزو داره بره زیر خاک زندگیه خودت و بچه ت چند سال دیگه شوهرت باید کارگری کنه تا یه خونه بتونی بخری ؟اما پول ارث پدرت که دیه شه میتونی صاحب خونه بشی زندگیه مینو ...زندگیه زن عمو فکراتو بکن و خبرش رو به من بده دوست داشتی با مینو و مامانت هم مشورت کن اینجوری هم اون جوون رو بخشیدی و به زندگی برگردوندی هم دعای خیر خانواده ش همیشه رو زندگیته هم پولی دستت رسیده که زندگیت رو عوض میکنه اینا رو پشته هم گفتم و خداحافظی کردم از خونه ی مینا که در اومدم خیس عرق بودم نمیدونم چه قدرتی پیدا کرده بودم تو گفتنه اون حرفها اما اینقدر فشار و استرس روم بود که تازه بعد از بیرون اومدن از خونه ی مینا متوجه شدم دستهای لرزون و بدنه خیس از عرق ...نفس نفس زنان ازخونه ی مینا دور شدم نمیدونستم چکارمیکنه وواقعاراضی میشه یا نه اصلا به مینومیگه یامیتونه مینو رو راضی کنه یانه فقط وفقط امیدوار بودم حرفام نتیجه ی مثبت داشته باشه
بالأخره اومدم خونه وطبق رواله اکثر شبها که غصه داربودم وشام نمیخوردم رفتم تو اتاقم اون شب تاصبح نا آروم خوابیدم وهر بارکه خوابم میبردکابوس میدیدم و با وحشت ازخواب بیدارمیشدم چندروزی گذشت خبری از مینا وزن عموومینو نبود نا امیدشده بودم وغصه همه ی وجودم رو گرفته بوددیگه نمیتونستم بخندم چهره ی تکیده ی رامین که زیر تیغ بودوهرلحظه زیر اون حکم داشت آب میشد مدام جلوی نظرم بود اون روزصبح باصدای دادوفریاد از خواب بیدارشدم منگ خواب بودم چون اون چندشب فقط باقرص خواب میخوابیدم از جا بلند شدم خوب گوش دادم صدای بهزاد بودباباداشت آرومش میکردنگرانازاتاق بیرون رفتم بهزاد که چشمش به من خوردبا ناراحتی وصدای بلند گفت دلبر هرچقدرهم موزی بازی دربیاری وبخوای بین منوخانواده م تفرقه بندازی موفق نمیشی برای چی رفتی پیشه میناواون حرفها رو زدی؟برای اینکه دوست پسرت رونجات بدی؟ببین چی میگم دلبر مادرم و خواهرهام تامن رضایت ندم رضایت نمیدن حتی اگر ده برابردیه پیشنهاد بدن دیگه هم دور وبرخانواده ی من نچرخ باباکه نمیدونست جریان چیه همش سعی میکرد بهزاد روآروم کنه وصداش روپایین بیاره که جلودروهمسایه کمترآبرومون بره بهزاد نشست روی مبل ومامان براش چای آورد بابا آروم ازش جریان رو پرسید بهزاد هم با کلی آب وتاب واشک تمساح جریان رو تعریف کردباباگفت ببین بهزادجان اینکه رضایت بدی یانه به خودت مربوطه اماماهم دیگه به ادامه ی زندگیه رامین بادلبر راضی نیستیم فقط میگیم جوونه مرگ چاره ی کارش نباشه وگرنه هرچی بیندلبرورامین بوده ازنظر ما تمومه.حرفهای بابا رو که میشنیدم دلم خونمیشداماراضی بودم اگر این حرفها آتش خشم وحسد بهزادرو میخوابوندوراضی میشد بهزادباشنیدنه این حرف کمی آروم ترشدوگفت عموتوجای پدر من هستی تنهاآرزوی پدرماین بوددلبر عروسش بشه حالا که وضعیته این پسره معلومه و دستش هم براتونرو شده پس اجازه بدین منودلبر باهمنامزد کنیم تاآرزوی پدرم توآسمونابرآورده بشه باشنیدنه این حرفه وقیحانه ی بهزادبدنم یخ کردقدرته هیچ کاری رونداشتم انگاربابا گفت بعدا در این موردحرف میزنیم تصمیمگیرنده من نیستم بهزادجان ولی درموردرامین قضیه تموم شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
و این دور از انصاف است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
و این دور از انصاف است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
🔘 داستانی كه خواندنش ضروری است
مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟
شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟
مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.
شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.
سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟
شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟
مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.
شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم👌 ...
☘پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔘 داستانی كه خواندنش ضروری است
مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟
شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟
مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.
شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.
سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟
شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟
مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.
شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم👌 ...
☘پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونوزدهم
نیر که به اخلاق من آشنا بودگفت یادمه رباب خانوم میگفت بعضی زنها بعدزایمانشون حساس میشن ومرض فکر میگیرن تو هم که بعد زایمانت پدرت و از دست دادی حق داری اینطور آشفته بشی اما نگران نباش خودم مراقبت هستم تا بهتر بشی چند ماهی گذشت و با کمک نیر و اهل خونه کمی روبراه شدم.اکبر عصرها به گفته خودش به کارگاه ولی الله میرفت و بعضی روزها که خیلی دیر میکردمیگفت سر راهم به مغازه دامادها سر میزنم.تو این اوضاع خیلی به احمد وابسته شده بودم و خودمو باهاش سرگرم میکردم.گاهی به خونمون سرمیزدم زندگی خواهرهام و برادرم با کمک خانوم جون و زن عمو میگذشت.یه شب به اتاق منیژه رفتیم و وقتی حسین به استقبالمون اومد به اکبر گفت مشتاق دیدارو با گلایه گفت انگار نه انگار که یه حیاط. بینمون فاصله هست دلتنگت بودیم.اون همه ابراز دلتنگی حسین و رضا با وجود اینکه یه روز در میان اکبر میگفت به مغازه اونا میرم برام عجیب بود.اون شب با حرفهای حسین ورضا دستهام یخ زد و سرد شد از اکبر بدم اومد قبلا هم حس کرده بودم که اکبر منو فریب میده
اما حالا مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست.دلم میخواست زود به اتاقمون برگردم و علت دروغش و بپرسم با اینکه حال و هوای اون حیاط،و دوست داشتم اما اون شب احساس خفگی میکردم.به بهونه شیر دادن احمد بغلش کردم و به اتاق دایه رضوان رفتم
نیر پشت سر من اومد تو اتاق و گفت برا چی انقد سگرمه هات تو همه؟ باز فخر السادات چیزی گفته؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم همونطور که احمد و شیر میدادم اشکهام جاری شدنیر دو زانو جلوم نشست و با تشر گفت یا حرف بزن یا اینقد آبغوره نگیر بلند شد از اتاق بیرون بره که صداش کردم اگه نیر هم از من رو برمیگردوند دیگه کسی رو تو اون خونه نداشتم.مجبور شدم علت ناراحتیم و بهش بگم و نیر هم که سرش برای دردسر درد میکرد با کنجکاوی به حرفهام گوش میداد گفت اگه مطمئنی دروغ میگه میخوای تعقیبش کنیم؟گفتم نمیدونم اگه بفهمه چی؟نیر گفت از کجا باید بفهمه؟اگه ریگی تو کفشش نداشته باشه تو هم از این برزخ در میای و راحت زندگیتو میکنی،از کجا معلوم شاید به قول دایه رضوان کسی پولشو خورده و دنبال طلبش میره و نمیخواد تو رو بهم بریزه.با ترس گفتم اگه چیز دیگه ای بود چی؟نیر گفت اونوقت گوشش و بدست فخر السادات و دایه رضوان میدیم اما نگران نباش با آوردن احمد زور دست تو هست.نیر احمد و که حالا سیر شده بود بغل کرد و بلند شد و گفت سخت نگیر مردها هم مثل بچه ها گاهی ممکنه بلغزندباور کن اگه قلقشونو پیدا کنی مهربونتر از ما زن ها هستن.حالا هم تو باید خیلی زرنگ باشی تا بتونی زندگیتو جمع کنی اما به من قول بده اگه به فرض محال اکبر خطایی هم کرده باشه ازش بگذری بخدا که وقتی خوشی های زود گذرش بگذره میاد کنار تو و سه بچه ات میمونه با حرفهای نیرموافق نبودم و شک نداشتم اگه از اکبر خطایی ببینم به وصیت پدرم عمل میکنم و بیشتر از این تن به خفت نمیدم.از نیر خواستم تا شب بهم فرصت بده به پیشنهادش فکر کنم.به حیاط رفتیم مردها باهم در حال گپ زدن بودن و دایه رضوان هم با بچه ها سرگرم بودمنیره سرحال و زیباتر از همیشه بود و حسابی به خودش رسیده بوداون هر وقت نیر و تنها گیر میاوردباهم پچ پچ میکردن و میخندیدن.به نیر گفتم چقد منیره ترگل ورگل کرده ؟گفت نمیدونم شاید دوست داره حسین و عاشق نگهداره که مبادا بخاطر ضعفی که داره ولش کنه.حرفش قانعم کرد هر چند حسین وفاداریش به اونو ثابت کرده بودبا اینکه بچه ای تو زندگیشون نبود منیره سرحالتر از همیشه بنظر میرسیدیه لحظه به حال و زندگیش غبطه خوردم که حسین اونطور مثل پروانه دورش میچرخه و دوسش دارهـموقع خداحافظی به نیر گفتم با نظرت موافقم اما چطور از خونه بیرون بریم نیر گفت نترس بچه ها رو پیش دایه رضوان میزاریم و به بهونه رفتن به عطاری تعقیبش میکنیم.اما هواست باشه تا رفت زود دنبالم بیا تا گمش نکنیم
شب رختخواب پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم.کمی باهاش حرف زدم و اون دست و پا شکسته جوابمو داد به سمتش چرخیدم هنوز دوسش داشتم چقد به وجود و حمایتش نیاز داشتم شاید اگه کمی محبت ازش میدیدم تو همون اتاق کوچیک بدون بهونه باهاش زندگی میکردم.اما اکبر بدون اعتنا به من خروپفش به هوا رفت.صبح زود با صدای گریه احمد از خواب بیدار شدم.اکبر مشغول لباس پوشیدن بود اخم کرده مشغول رسیدگی به احمد شدم اکبرخداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.هیچ توجهی بهش نکردم میخواستم بدونه از دستش دلخورم میخواستم مثل خودش رفتار کنم از زمین و زمان دلم گرفته بوداز پدرم دلخور بودم که چرا انقد زود و اینموقع ترکم کرد از خانوم جان دلخور بودم که فقط کوتاه اومدن و مدارا کردن یادم داده از فخر السادات و آقا گله مند بودم که چرا با چشم و گوش باز،پسرشونو داماد نکردن و با پیشنهادازدواج با من هر دومون و بدبخت کردن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونوزدهم
نیر که به اخلاق من آشنا بودگفت یادمه رباب خانوم میگفت بعضی زنها بعدزایمانشون حساس میشن ومرض فکر میگیرن تو هم که بعد زایمانت پدرت و از دست دادی حق داری اینطور آشفته بشی اما نگران نباش خودم مراقبت هستم تا بهتر بشی چند ماهی گذشت و با کمک نیر و اهل خونه کمی روبراه شدم.اکبر عصرها به گفته خودش به کارگاه ولی الله میرفت و بعضی روزها که خیلی دیر میکردمیگفت سر راهم به مغازه دامادها سر میزنم.تو این اوضاع خیلی به احمد وابسته شده بودم و خودمو باهاش سرگرم میکردم.گاهی به خونمون سرمیزدم زندگی خواهرهام و برادرم با کمک خانوم جون و زن عمو میگذشت.یه شب به اتاق منیژه رفتیم و وقتی حسین به استقبالمون اومد به اکبر گفت مشتاق دیدارو با گلایه گفت انگار نه انگار که یه حیاط. بینمون فاصله هست دلتنگت بودیم.اون همه ابراز دلتنگی حسین و رضا با وجود اینکه یه روز در میان اکبر میگفت به مغازه اونا میرم برام عجیب بود.اون شب با حرفهای حسین ورضا دستهام یخ زد و سرد شد از اکبر بدم اومد قبلا هم حس کرده بودم که اکبر منو فریب میده
اما حالا مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست.دلم میخواست زود به اتاقمون برگردم و علت دروغش و بپرسم با اینکه حال و هوای اون حیاط،و دوست داشتم اما اون شب احساس خفگی میکردم.به بهونه شیر دادن احمد بغلش کردم و به اتاق دایه رضوان رفتم
نیر پشت سر من اومد تو اتاق و گفت برا چی انقد سگرمه هات تو همه؟ باز فخر السادات چیزی گفته؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم همونطور که احمد و شیر میدادم اشکهام جاری شدنیر دو زانو جلوم نشست و با تشر گفت یا حرف بزن یا اینقد آبغوره نگیر بلند شد از اتاق بیرون بره که صداش کردم اگه نیر هم از من رو برمیگردوند دیگه کسی رو تو اون خونه نداشتم.مجبور شدم علت ناراحتیم و بهش بگم و نیر هم که سرش برای دردسر درد میکرد با کنجکاوی به حرفهام گوش میداد گفت اگه مطمئنی دروغ میگه میخوای تعقیبش کنیم؟گفتم نمیدونم اگه بفهمه چی؟نیر گفت از کجا باید بفهمه؟اگه ریگی تو کفشش نداشته باشه تو هم از این برزخ در میای و راحت زندگیتو میکنی،از کجا معلوم شاید به قول دایه رضوان کسی پولشو خورده و دنبال طلبش میره و نمیخواد تو رو بهم بریزه.با ترس گفتم اگه چیز دیگه ای بود چی؟نیر گفت اونوقت گوشش و بدست فخر السادات و دایه رضوان میدیم اما نگران نباش با آوردن احمد زور دست تو هست.نیر احمد و که حالا سیر شده بود بغل کرد و بلند شد و گفت سخت نگیر مردها هم مثل بچه ها گاهی ممکنه بلغزندباور کن اگه قلقشونو پیدا کنی مهربونتر از ما زن ها هستن.حالا هم تو باید خیلی زرنگ باشی تا بتونی زندگیتو جمع کنی اما به من قول بده اگه به فرض محال اکبر خطایی هم کرده باشه ازش بگذری بخدا که وقتی خوشی های زود گذرش بگذره میاد کنار تو و سه بچه ات میمونه با حرفهای نیرموافق نبودم و شک نداشتم اگه از اکبر خطایی ببینم به وصیت پدرم عمل میکنم و بیشتر از این تن به خفت نمیدم.از نیر خواستم تا شب بهم فرصت بده به پیشنهادش فکر کنم.به حیاط رفتیم مردها باهم در حال گپ زدن بودن و دایه رضوان هم با بچه ها سرگرم بودمنیره سرحال و زیباتر از همیشه بود و حسابی به خودش رسیده بوداون هر وقت نیر و تنها گیر میاوردباهم پچ پچ میکردن و میخندیدن.به نیر گفتم چقد منیره ترگل ورگل کرده ؟گفت نمیدونم شاید دوست داره حسین و عاشق نگهداره که مبادا بخاطر ضعفی که داره ولش کنه.حرفش قانعم کرد هر چند حسین وفاداریش به اونو ثابت کرده بودبا اینکه بچه ای تو زندگیشون نبود منیره سرحالتر از همیشه بنظر میرسیدیه لحظه به حال و زندگیش غبطه خوردم که حسین اونطور مثل پروانه دورش میچرخه و دوسش دارهـموقع خداحافظی به نیر گفتم با نظرت موافقم اما چطور از خونه بیرون بریم نیر گفت نترس بچه ها رو پیش دایه رضوان میزاریم و به بهونه رفتن به عطاری تعقیبش میکنیم.اما هواست باشه تا رفت زود دنبالم بیا تا گمش نکنیم
شب رختخواب پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم.کمی باهاش حرف زدم و اون دست و پا شکسته جوابمو داد به سمتش چرخیدم هنوز دوسش داشتم چقد به وجود و حمایتش نیاز داشتم شاید اگه کمی محبت ازش میدیدم تو همون اتاق کوچیک بدون بهونه باهاش زندگی میکردم.اما اکبر بدون اعتنا به من خروپفش به هوا رفت.صبح زود با صدای گریه احمد از خواب بیدار شدم.اکبر مشغول لباس پوشیدن بود اخم کرده مشغول رسیدگی به احمد شدم اکبرخداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.هیچ توجهی بهش نکردم میخواستم بدونه از دستش دلخورم میخواستم مثل خودش رفتار کنم از زمین و زمان دلم گرفته بوداز پدرم دلخور بودم که چرا انقد زود و اینموقع ترکم کرد از خانوم جان دلخور بودم که فقط کوتاه اومدن و مدارا کردن یادم داده از فخر السادات و آقا گله مند بودم که چرا با چشم و گوش باز،پسرشونو داماد نکردن و با پیشنهادازدواج با من هر دومون و بدبخت کردن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستم
به وضوح اکبر بی علاقه گیش به منونشون میداددیگر از صبور بودن خودم خسته شده بودم اشکهام همون طورجاری شدن و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای فخر السادات بیدار شدم که با طوبی داشت بلند حرف میزد و میگفت دست کثیفت و تو دهن نکن مریض میشی بیا صبحونه اتو بدم دیگه غرو لند های فخرالسادات برام مهم نبود من اصل زندگیمو باخته بودم و فرعیات برام اهمیتی نداشت دیگه عصر شد و اکبر زودتر از همیشه اومدکمی خوابید قلبم بدجور به سینه ام میکوبید و آروم و قرار نداشتم.یه ساعتی گذشت و از خواب بیدار شد و بیرون رفت تا آبی به صورتش بزن.کمی دور اتاق راه رفتم و خدا خدا میکردم که از بیرون رفتن منصرف بشه تا منم از فکر تعقیب کردنش در بیام.باعجله برگشت و پیرهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و موهاشو شونه کردگوشه اتاق نشستم و همونطور که نگاش میکردم گفتم کجا ؟گفت میخوام یکی از همکارام و به کارگاه ولی الله ببرم میخواد دروپنجره خونه اش و عوض کنه.بلند شدم و حاضر شدم و گفتم نمیدونم چرا بعد زایمان احمد دل درد و کمر درد ولم نمیکنه قراره با نیر پیش عطار برم کمکم کن و احمد و تا اون حیاط بیار زود چادرم و سرم کردم و طلا رو بغل کردم و راه افتادم.طوبی که هر جایی رو بیشتر از اتاقمون دوست داشت دمپایی پوشید و زود به طرف دالان دوییداکبر پسرم و تا اتاق دایه آورد و بعد خداحافظی کرد و سرحال رفت.بعد رفتن اون نیر به دایه گفت قراره پیش عطاربریم بلافاصله با نیر از خونه بیرون رفتیم.ازدلشوره قلبم داشت می اومد تو دهنم با فاصله از اکبر داشتیم تعقیبش میکردیم.دم بقالی حسن آقا اکبر وایساد و چیزی خرید پشت تیرک چوبی قایم شدیم
خوشبختانه متوجه ما نشد و به راهش ادامه دادوسط راه ایستادم و گفتم نیر بیا برگردیم من دیگه طاقتش و ندارم.نیرعصبانی نگام کرد و گفت اگه به خونه برگشتیم و تو دوباره گلایه اکبر و بهم کردی میزنم دندونات و خرد میکنم نای ادامه دادن نداشتم و به گریه افتادم
نیر دستمو گرفت و گفت هنوز که چیزی معلوم نشده راه بیفت.بعد همونطور که اکبر و میپایید گفت قوی باش با اینکاراسنگکوب میکنی!شما خونوادگی عمرتون کوتاهه بخدا میترسم اخرش تو هم زیر این فشارها جون بدی.دلمو به دریا زدم و با فاصله دنبال اکبر رفتیم
اکبر هم کمتر از من بیقرار نبوداز دو کوچه رد شد تا به خونه عمه بی بی رسید در خونه باز بوددر خونه رو هل داد و وارد خونه شدبا دیدن این صحنه انگار آب سردی روم ریختن.دو زانو تو خرابه ای که روبروی خونه عمه بی بی بود نشستم و زار زدم.احساس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته نیر که نمیدونست اون خونه کجاس هاج و واج نگام میکردنیر تکونم داد و گفت اون خونه کجاس؟ دیدی در و براش باز گذاشته بودن؟ با گریه گفتم اون پیش وجیهه رفته بلند شدم و یاد بچه هام افتادم و قدمهامو بلند و سریع به طرف خونه برداشتم.نیر به دنبالم دویید و گفت اگه اونقد مطمئنی بیا بریم و مچش و بگیریم تا بعد حاشا نکنه.اعتنایی بهش نکردم نیر عصبی چادرمو کشید و گفت اصلا چرا نمیری یه سیلی به گوش وجیهه بی حیا بزنی؟دیگه برام مهم نبود اونچه که باید میفهمیدم و فهمیده بودم.با فریاد داد زدم سر نیر شوهرم رفته با معشوقه بچگیش،خلوت کنه من نمیتونم خلوتشونو بهم بزنم.بی حیا منم که مثل انگل تو این بدبختی موندم از عصبانیت چنان قدم برمیداشتم که نیر با اون همه زبر و زرنگیش نمیتونست بهم برسه و پشت سرم میدوییدچادرم و کشید و گفت شاید هم همونی هست که خودش گفته
ممکن هست با ولی الله قرار داشته تو خونه شاید قراره باهم از اینجا برن کارگاه
حرف نیر مانند آبی رو آتیش یه لحظه قلبم و آروم کردهر چند احتمالش کم بود اما دلم میخواست حرفش و باور کنم نیر تکونم داد و گفت یا حالا میری در میزنی و تکلیف خودت و روشن میکنی یا اینکه این غم و تو دلت دفن میکنی و تموم عمر و جوونیتو به پای این زندگی پر از شک و تردید تباه میکنی قدرت اینکه در خونه رو بزنم نداشتم ترسیده بودم اگه شکم درست بود بیشتر جلوی وجیهه و اکبر تحقیر میشدم هر چی فکر میکردم میدیدم حق با نیر هست مغزم از کار افتاده بودبا عجز رو به نیر گفتم نمیتونم نیر همه چیز کاملا روشنه به خونه که برگشتم بساطم و جمع میکنم و با بچه هام پیش طلعت برمیگردم.طلعت زن خوبیه میدونم پناهم میده نیر عصبانی شونه هامو گرفت و گفت تو میفهمی داری چی میگی فکر کردی اکبر بچه ها رو به تو میده که اینطور راحت داری حرف رفتن و میزنی؟شاید دخترها رو بده اما بزار خیالتو راحت کنم یه تار موی احمد و هم بهت نمیده باید تک و تنها بری سربارطلعت بینوا بشی که خودشم هشتش گرو نهش هست اصلا میتونی بیخیال بچه هات بشی؟دو روز نشده دق میکنی.نیر با حرفهاش آشفته ترم کرداین بار با التماس دستمو کشید و گفت بیا تا از این خونه بیرون نزده بریم و مچشو بگیریم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستم
به وضوح اکبر بی علاقه گیش به منونشون میداددیگر از صبور بودن خودم خسته شده بودم اشکهام همون طورجاری شدن و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای فخر السادات بیدار شدم که با طوبی داشت بلند حرف میزد و میگفت دست کثیفت و تو دهن نکن مریض میشی بیا صبحونه اتو بدم دیگه غرو لند های فخرالسادات برام مهم نبود من اصل زندگیمو باخته بودم و فرعیات برام اهمیتی نداشت دیگه عصر شد و اکبر زودتر از همیشه اومدکمی خوابید قلبم بدجور به سینه ام میکوبید و آروم و قرار نداشتم.یه ساعتی گذشت و از خواب بیدار شد و بیرون رفت تا آبی به صورتش بزن.کمی دور اتاق راه رفتم و خدا خدا میکردم که از بیرون رفتن منصرف بشه تا منم از فکر تعقیب کردنش در بیام.باعجله برگشت و پیرهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و موهاشو شونه کردگوشه اتاق نشستم و همونطور که نگاش میکردم گفتم کجا ؟گفت میخوام یکی از همکارام و به کارگاه ولی الله ببرم میخواد دروپنجره خونه اش و عوض کنه.بلند شدم و حاضر شدم و گفتم نمیدونم چرا بعد زایمان احمد دل درد و کمر درد ولم نمیکنه قراره با نیر پیش عطار برم کمکم کن و احمد و تا اون حیاط بیار زود چادرم و سرم کردم و طلا رو بغل کردم و راه افتادم.طوبی که هر جایی رو بیشتر از اتاقمون دوست داشت دمپایی پوشید و زود به طرف دالان دوییداکبر پسرم و تا اتاق دایه آورد و بعد خداحافظی کرد و سرحال رفت.بعد رفتن اون نیر به دایه گفت قراره پیش عطاربریم بلافاصله با نیر از خونه بیرون رفتیم.ازدلشوره قلبم داشت می اومد تو دهنم با فاصله از اکبر داشتیم تعقیبش میکردیم.دم بقالی حسن آقا اکبر وایساد و چیزی خرید پشت تیرک چوبی قایم شدیم
خوشبختانه متوجه ما نشد و به راهش ادامه دادوسط راه ایستادم و گفتم نیر بیا برگردیم من دیگه طاقتش و ندارم.نیرعصبانی نگام کرد و گفت اگه به خونه برگشتیم و تو دوباره گلایه اکبر و بهم کردی میزنم دندونات و خرد میکنم نای ادامه دادن نداشتم و به گریه افتادم
نیر دستمو گرفت و گفت هنوز که چیزی معلوم نشده راه بیفت.بعد همونطور که اکبر و میپایید گفت قوی باش با اینکاراسنگکوب میکنی!شما خونوادگی عمرتون کوتاهه بخدا میترسم اخرش تو هم زیر این فشارها جون بدی.دلمو به دریا زدم و با فاصله دنبال اکبر رفتیم
اکبر هم کمتر از من بیقرار نبوداز دو کوچه رد شد تا به خونه عمه بی بی رسید در خونه باز بوددر خونه رو هل داد و وارد خونه شدبا دیدن این صحنه انگار آب سردی روم ریختن.دو زانو تو خرابه ای که روبروی خونه عمه بی بی بود نشستم و زار زدم.احساس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته نیر که نمیدونست اون خونه کجاس هاج و واج نگام میکردنیر تکونم داد و گفت اون خونه کجاس؟ دیدی در و براش باز گذاشته بودن؟ با گریه گفتم اون پیش وجیهه رفته بلند شدم و یاد بچه هام افتادم و قدمهامو بلند و سریع به طرف خونه برداشتم.نیر به دنبالم دویید و گفت اگه اونقد مطمئنی بیا بریم و مچش و بگیریم تا بعد حاشا نکنه.اعتنایی بهش نکردم نیر عصبی چادرمو کشید و گفت اصلا چرا نمیری یه سیلی به گوش وجیهه بی حیا بزنی؟دیگه برام مهم نبود اونچه که باید میفهمیدم و فهمیده بودم.با فریاد داد زدم سر نیر شوهرم رفته با معشوقه بچگیش،خلوت کنه من نمیتونم خلوتشونو بهم بزنم.بی حیا منم که مثل انگل تو این بدبختی موندم از عصبانیت چنان قدم برمیداشتم که نیر با اون همه زبر و زرنگیش نمیتونست بهم برسه و پشت سرم میدوییدچادرم و کشید و گفت شاید هم همونی هست که خودش گفته
ممکن هست با ولی الله قرار داشته تو خونه شاید قراره باهم از اینجا برن کارگاه
حرف نیر مانند آبی رو آتیش یه لحظه قلبم و آروم کردهر چند احتمالش کم بود اما دلم میخواست حرفش و باور کنم نیر تکونم داد و گفت یا حالا میری در میزنی و تکلیف خودت و روشن میکنی یا اینکه این غم و تو دلت دفن میکنی و تموم عمر و جوونیتو به پای این زندگی پر از شک و تردید تباه میکنی قدرت اینکه در خونه رو بزنم نداشتم ترسیده بودم اگه شکم درست بود بیشتر جلوی وجیهه و اکبر تحقیر میشدم هر چی فکر میکردم میدیدم حق با نیر هست مغزم از کار افتاده بودبا عجز رو به نیر گفتم نمیتونم نیر همه چیز کاملا روشنه به خونه که برگشتم بساطم و جمع میکنم و با بچه هام پیش طلعت برمیگردم.طلعت زن خوبیه میدونم پناهم میده نیر عصبانی شونه هامو گرفت و گفت تو میفهمی داری چی میگی فکر کردی اکبر بچه ها رو به تو میده که اینطور راحت داری حرف رفتن و میزنی؟شاید دخترها رو بده اما بزار خیالتو راحت کنم یه تار موی احمد و هم بهت نمیده باید تک و تنها بری سربارطلعت بینوا بشی که خودشم هشتش گرو نهش هست اصلا میتونی بیخیال بچه هات بشی؟دو روز نشده دق میکنی.نیر با حرفهاش آشفته ترم کرداین بار با التماس دستمو کشید و گفت بیا تا از این خونه بیرون نزده بریم و مچشو بگیریم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9