Telegram Web
#داستان_استغفار

🔻مشکل کاری پیش اومد دقیقا پنج شنبه هفته قبل، از استرس تپش قلب گرفتم، در حد سکته پیش رفتم، و حسابی نگران شرایطم بودم با اینکه مقصر نبودم ولی چون مرکز غیرانتفاعی هست و راضی کردن والدین در اولویت هست حسابی نگران از دست دادن شغلم بودم،
دقیقا همون روز  کانال فضایل استغفار وارد شدم داستان مردم از کانال مشاهده کردم ذکر #استغفرالله  تکرار کردم خدا رو شکر مثل آب رو آتیش مسأله خوابید، و حتی به من شغل بهتری پیشنهاد دادن، من تمام اینها رو مدیون  لطف خدا هستم🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_41 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_یک

منم مدت هاست که خانوادم و ندیدم .حتی صداشون رو از پشت تلفن هم نشنیدم.
_یعنی نمیتونی حتی یه زنگ بزنی؟
-میشه ، خیلی کم امکانش هست .اما بعد یه مدت وقتی بی تابی مامان و پشت تلفن دیدم دیگه نتونستم ،!!حس کردم بدتر دارم زجرش میدم..تا حالا نشده بود کاوه اینطوری بشینه و باهام درد و دل کن، چقدر کاوه با گذشته برام فرق کرده بود.از نظرم خیلی آدم امن تری بود . !!بالاخره از مامان و بابا دل کندم و رفتیم سمت ماشین ، تو راه برگشت کاوه همه تلاشش رو می‌کرد تو حال روحی من رو عوض کنه.شروع کرده بود از خاطرات دانشجوییش تعریف می‌کرد و اینکه چقدر شر و شیطون بوده، اصلا باور نمیکردم کاوه یه زمانی این کارارو کرده باشه.بالاخره موفق شد و منم از ته دلم میخندیدم و همراهیش میکردم .! چند ثانیه بینمون سکوت برقرار شد..که یهو حرفی که مدت ها بود میخواستم بهش بگم و بالاخره به زبون آوردم:کاوه _من ، من خیلی ازت ممنونم .شاید خیلی زودتر از این حرفا باید ازت تشکر میکردم ، تو منو از جایی نجات دادی که هر روز آرزوی مرگ میکردم !تو جایی به دادم رسیدی که از همه چیز و همه کس نا امید شده بودم ،تو بهترین آدمی هستی که من تو زندگیم دیدم،،!همه این حرفا رو پشت سر هم گفتم ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ، !!شروع کردم با انگشتام بازی کردن ، نمی‌دونم چرا جدیدا انقدر ازش خجالت میکشیدم.دستش و آروم گذاشت روی شونم که واسه چند ثانیه نفسم حبس شد،اه چقدر بی جنبه ای تو دختر ..

کاوه با صدای مردونه و گیرایی که داشت گفت: باور نمیکنی چقدر خوشحالم که داری بهتر میشی ، تو برای من خیلی با ارزشی همتا .دوست دارم به بهترین جاها برسی ، دوست دارم خوشبختی و لبخند و روی لب های تو ببینم !!چقدر دوست داشتم بگم اگه تو باشی من هم خوشبختم هم خوشحال،کاشکی می‌شد تا ابد برای خودم داشته باشمت.اما حیف ، حیف که تو لیاقتت یه دختر پاک بود ، یه دختری که بتونه خوش بختت کنه نه من که…ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد پایین ، بدون اینکه کاوه ببینه سریع پاکش کردم و خداروشکر چند دقیقه بعد رسیدیم خونه!از ماشین پیاده شدم و شونه به شونه هم دیگه راه باغ تا خونه رو طی کردیم و بدون اینکه من یا کاوه در و باز کنیم .در باز شد و با دیدن داخل خونه جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم.خونه پر بود از بادکنک های رنگی رنگی ، دسته گل بزرگی روی میز بود که پر بود از گل رز های رنگی، کیک سفید خوشگلی هم وسط میز گذاشته شده بود .با ورودمون آهنگ تولدت مبارک پخش شد و علی که قبل از ما اونجا حضور داشت شروع کرد رومون برف شادی زدن.چشمام گرد شده بود و از هیجان زبونم بند اومده بود ، تولد من بود؟یعنی این کارارو واسه من انجام داده بودن ؟!!برگشتم سمت کاوه که با لبخند قشنگش ایستاده بود و آروم و مردونه داشت دست میزد..از خوشحالی گریم بند نمیومد ، از علی و کاوه تشکر کردم و بالاخره وارد خونه شدیم ، اما علی همون لحظه بعد از گفتن تبریک خدافظی کرد و رفت ،!

هر چقدر هم که ما بهش اصرار کردیم بمونه فایده ای نداشت،رو به رو کاوه ایستاده بودم و چشم دوخته بودم بهش،چرا همچین کاری و کرده بود؟فکر نمیکنه با این مهربونیاش بیشتر بهش وابسته میشم؟!یک در صد هم فکر نمیکردم کاوه بخواد یه روزی برای من تولد بگیره و سوپرایزم کنه.از صدای نفس حبس شدش فهمیدم که چقدر شوکه شده از این کار من .چند ثانیه طول کشید تا لبخند اومد رو لباش.بوی عطرش آرامشی برام داشت که هیچ جا نمیتونستم شبیهش پیدا کنم .من واقعا عاشق این مرد شده بودم …اره برای اولین بار حداقل پیش خودم اعتراف می‌کنم که این آدم و با تموم وجودم دوست دارم …

!!نمی‌دونم چقدر گذشت که بالاخره از شوک اومدم بیرون ، سرم و انداخته بودم پایین و خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم!! دستش و گذاشت زیر چونم ،سرم و بلند کرد و با لحنی که بند دلم پاره شد گفت: آدم وقتی انقدر چشماش قشنگه که نگاهش و نمیدزده، میدزده؟...دلم میخواست بهش بگم این کارارو نکنه با من ، کاش باهام اینجوری حرف نزنه ،من چقدر آدم بی جنبه ای بودم و خبر نداشتم!!سرم و بالا آوردم و لبخند پر رنگی بهش زدم ، کاوه اومد سمتم و دستشو سمتم دراز کرد و منم با لرزشی که از خوشحالی داشتم ، دستم گذاشتم توی دست های مردونش…روی مبلی که جلوش کیک و گل و کادو بودنشستیم.لبخند از روی لبام کنار نمیرفت ، نمیدونستم چطوری باید ازش تشکر کنم...._کاوه من ، نمی‌دونم چطوری باید ازت تشکر کنم ، تو خیلی خوبی !!خیلی مهربونی اصلاااا تو بهترین آدمی هستی که من تو کل زندگیم دیدم.از این همه هیجان من خندش گرفت و موهام که روی پیشونیم ریخته بود رو از روی صورتم داد کنار و گفت: همه اینایی که گفتی خودتی، باشه؟!!

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_42 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_دو

نمی‌دونم موفق بودم یا نه. اما من هر کاری می‌کنم که باعث تو واسه یک لحظه هم که شده خوشحال بشی.تولدت مبارک دختر کوچولوی سرتق..اولین بار بود با همچین لقبی بهم اشاره می‌کرد، شکلک درآوردم براش و گفتم : سرررتق خودتیییی😁همینطوری که میخندید با فندکش شمع های رو کیک رو روشن کرد و شروع کرد به شمردن...
-آرزو یادت نره همتا جان..چشمام و بستم ، با تموم وجودم آرزو کردم کاوه برای من بشه
با اینکه خود خواهی محض بود، اما آرزوم بود بتونم تا همیشه کنارش باشم..سعی کردم به این موضوع ها فکر نکنم و از زمانی که داخلش هستم لذت ببرم .بعد از فوت کردن شمع ها ، کاوه کادویی که داخل ساک قرمز رنگی قرار گرفته بود داد بهم .

-خودت بازش کن ، امیدوارم خوشحال بشی و خوشت بیاد !!...._واااای مرسی مرسی مرسیییی کاوه.جعبه رو از داخل ساک بیرون آوردم و با دیدن موبایل خیلی گرونی که داخلش بود چشمام گرد شد..با بهت گفتم : کااااوه ؟ تو چیکار کردییییی آخه ، میدونی چقدر این گوشی گرونه ،اصلا چرا زحمت کشیدی !!تند تند از کاوه تشکر میکردم و جعبه موبایل رو باز میکردم ، خیلی خوشگل بود من عاشق گوشی سفید بودم !!باورم نمی‌شد کاوه داره این کارارو برای من میکنه ، حس میکردم تو خوابم و یکم دیگه قراره از خواب بیدار شم .تند تند گوشی و از داخل جعبه بیرون آوردم و روشنش کردم ،بعد از اینکه با موبایلم کلی از خودم و کاوه عکس گرفتم رضایت دادم تا یکم استراحت کنه ،تقصیر خودشه میخواست برام تولد نگیره ، من جنبه ندارم .گل و بقیه وسیله هارو برداشتم و با ذوق رفتم داخل اتاقم و مرتب گذاشتم یه گوشه که خراب نشن.

💥دو هفته بعد
از روز تولدم به بعد همه چی خیلی فرق کرده بود ، رابطمون با کاوه انقدر صمیمی شده بود که حس میکردم سال ها تو زندگیم بوده و همیشه میشناختمش ، مثل نزدیک ترین آدم زندگیم .!!میز صبحونه تکمیلی چیده بودم و منتظر کاوه نشسته بودم ، تقریبا یک ربع بعد با چهره خواب آلو و بهم ریخته داشت با تلفن ساده ای که برای کارش بود صحبت می‌کرد و از پله ها اومد پایین.نزدیک من که شد تلفنش تموم شد.با لبخند و انرژی زیاد گفتم: سلام آقای پلیس صبححح بخیر
-سلام صبح توام بخیر ...از لحن سرد و سنگینش خورد تو ذوقم و از نگاهش فهمیدم که ، متوجه شد یه جوری شدم !!سعی کردم همه چی و عادی ادامه بده و گفت:-چرا انقدر زحمت کشیدی؟ همه چی خیلی خوبه .....+نوش جون ، فکر کنم ولی تو خیلی خوب نیستی کاوه ..نگاه خیره ای بهم انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه خودش و با تیکه نونی که دستش بود مشغول کرد ، میترسیدم باز سوال بپرسم عصبی بشه از دستم .همیشه وقتی اینطوری می‌شد بهم میگفت خیلی ازش سوال نپرسم .منم شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به خوردن صبحونه.یک ربع گذشت که بالاخره کاوه صداش در اومد : همتا..-یه چیزی میخوام بهت بگم ، ازت میخوام آروم باشی!!استرس گرفته بودم اما تلاش کردم نشون ندم که از گفتنش پشیمون نشه .یکم چایی خوردم و با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم : بگو بابا ،چرا آروم نباشم،دستی به موهاش کشید و گفت: الان سرهنگ زنگ زد ، چند روز بود مواظب رفت و آمد حسام بودن ،۳ شب پیش وقتی وارد خونه شده تا امروز صبح بیرون نیومده.

خیره شده بودم به لب های کاوه تا ببینم جمله بعدی ای که از دهنش می‌خواد خارج بشه چیه ..-همتا ، حسام بر اثر کشیدن مواد زیاد قلبش ایستاده و فوت شده .تو سرم صدای کاوه میپیچید ، فوت شده ، فوت شده ، حسام مرد؟هیچ درکی از این جمله نداشتم ؟ تصوری تو ذهنم شکل نمیگرفت از مرگ برادرم .تو خودم دنبال احساس بودم ، احساس ناراحتی و غم یا حتی …حتی خوشحالی ، اما نه هیچی تو وجودم نبود.بی حسی مطلق تمام روح و ذهنم و درگیر خودش کرده بود ...
-همتا چرا هیچی نمیگی ؟
+نمیدونم ، چی باید بگم؟
-اینو بدون اگه ناراحت باشی یا حتی گریه کنی خیلی طبیعیه به هر حال برادرت بود. با شنیدن جمله به هر حال برادرت بوده.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده. از ته دلم میخندیدم و چشمای کاوه هر لحظه متعجب تر از قبل می‌شد.کاوه سکوت کرده بود و اجازه داد احساس عجیبم و با خنده تخلیه کنم.کم کم خنده روی لبام خشک شد و سوالی که مدام تو ذهنم بود رو‌ با صدای بلند بیان کردم..
+چیکار باید کنم الان؟وقتی سکوت کاوه رو دیدم ادامه دادم:+اصلا نمی‌دونم چه احساسی دارم ، نه خوشحالم نه ناراحت ، طبیعیه کاوه؟اون موقع هایی که اون بلاهارو سرم میاورد همیشه آرزو داشتم بمیره
اما الان…آب دهنم و به سختی قورت دادم :
-اما الان اصلا احساسم شبیه کسایی نیست که به آرزوشون رسیدن... اما اصلا ناراحت نیستم .نمی‌دونم..دو ساعت گذشته بود.من زل زده بودم با میز و کاوه هم چشم از من برنمیداشت..
+کاوه؟ کیِ قراره خاکش کنن ؟
-امروز ، میخوای بریم ؟


#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_43 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_سوم

+نه، اون باعث نابودی من و زندگیم شد،همه آرزو های من و با خاک یکسان کرد، الان که مرده چی تغییر کرده که برم سر جنازش؟
-حق با تو ،هرکاری که تو بخوای همونو انجام میدیم .حالم خوب نبود ،دلم میخواست تنها باشم ،از رو میز بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
انقدر تند تند پله هارو بالا رفتم که افتاده بودم به نفس نفس زدن.پرت شدم روی تخت و چشمام بستم ،ناخودآگاه همه خاطرات بچگیم با حسام اومد جلوی چشمم ،شیطنتامون تو حیاط خونمون
چهره مامان که چقدر از دست کارامون حرص میخورد..

نگاه پر از عشق حسام به خودم وقتایی که یه گندی میزد و جلوی مامان و بابا طرفداریش و میکردم ،نگاه پر از نفرتش به خودم وقتی که مینداختم جلوی دست مردها تا هر بلایی که میخوان سرم بیارن ..نگاه پر از نفرتش وقتی که با تمام وجودش منو کتک میزد و تا وقتی به حالت مردن نمیفتادم ولم نمیکرد.
چرا حسام ؟ چرا با زندگی من و خودت این کارارو کردی ؟به خودم که اومدم دیدم کل صورتم از اشک خیس شده ، من ناراحت بودم ،اما نه مرگ برادرم ، برای از دست دادن چیزی که میتونستم باشم و نیستم .نمی‌دونم چقدر تو همون حالت بودم که در اتاقم زده شد ، با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود گفتم :+بیا تو کاوه ...اما از جام بلند نشدم و پشتم به در بود ، دلم نمیخواست ببینه که گریه کردم ، کاوه تو سکوت وارد اتاق شد و چند لحظه بعد با فرو رفتن تخت متوجه شدم کنارم نشسته ..-همتا ،میخوای بریم بیرون یکم حال و هوات عوض شه؟
+نه ، حالم بد نیست که .
-بله از صدای گرفته و بغض تو گلوت مشخصه...بلند شدم و نشستم ، پاهام و مثل بچه ها جمع کردم تو بغلم و با ناراحتی گفتم :+من واسه اون عوضی ناراحت نیستم برای خودم ناراحتم ..
-چرا؟ چون گیر من افتادی هی اذیتت می‌کنم ؟با این حرفش لبخندی نشست روی لبام و گفتم :+افررررین باهوش از کجا فهمیدی ...آقای پلیس
-عع نگو پلیس، یه وقت عادت میکنی حواست نیست جلوی کسی دیگه ام میگی
+مثلا من کیو میبینم که بخواد حواسم نباشه؟
-قراره ببینی؟
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم:
+یا خدا، کیوووو؟
-وقتش رسیده من یه مهمونی بدم و همشون رو دعوت کنم .
+همین جا؟
-اره باید داخل خونه خودم باشه ، با اینکار یکم اعتمادشون رو جلب هم میکنم.

یکم فکر کردم و تصور کردم همه اون آدما بیان اینجا ، کاش می‌شد با یه بمب همشون و بدم هوا ..
+منم حضور دارم تو این مهمونی؟
-بله که داری ، به عنوان خانم این خونه حضور داری.
+پس تو غذای اون شیوا مزخرف مرگ موش میریزماااا...خنده از ته دلی کرد و با لحن بانمکی گفت:-حسوووودیا ، عجله نکن دختر تو دعا کن... همه چی خوب پیش بره من بهت قول میدم که وقتی افتاد زندان آرزو کنه که کاشکی از دست تو مرگ موش بخوره
+دعا دعا دعااااا
یکم فکر کردم و با هیجان گفتم :
+پس باید قول بدی بزاری من تدارک مهمونی و مدیریت کنم .
-اخه بلدی مگه؟ باید خیلی دهن پر کن باشه این مهمونیاااا
+حالا میبینی ..یکم با کاوه حرف زدم که باعث شد حالم بهتر بشه ، شب هم قرار شد باهم بریم خرید و سینما و بعدشم شام بیرون بخوریم .انقدر ذوق زده شدم که کلا یادم رفت داشتم برای حسام گریه میکردم، واقعا برام مهم نبود..ساعت نزدیک ۷ بود که حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون و منتظر موندم تا کاوه بیاد و بریم ..

💥کاوه:
با همتا سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون ، نمی‌دونم کارم درست بود یا نه اما احساس خوبی که بهش داشتم و دیگه نمیتونستم پنهون کنم ،دست خودم نبود و برای اولین بار از ته دلم داشتم به یه جنس مخالف محبت میکردم.اوایل فکر میکردم از روی ترحم دارم این کارارو می‌کنم اما هر چی میگذشت میفهمیدم همتا داره تو قلب و روح من جایگاه عمیقی پیدا میکنه ..
-کاوووه میشه من آهنگ بزارم ؟
+بله که میشه .لبخندی زد و آهنگ گوگوش رو پلی کرد ...هرچی بیشتر به متن آهنگ دقت میکردم بیشتر حال عجیبی بهم دست میداد ،یعنی ممکن بود همتا هم به من حس داشت ؟

💥همتا :
اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که با کاوه گذروندم ، با اینکه اولش یکم حالم بد شد اما کاوه منو بلد بود .میدونست چطوری باید حالم و خوب کنه ...
غلتی تو تخت زدم و چراغ اتاقم و خیلی وقت بود خاموش کرده بودم و تصمیم به خواب گرفتم.صبح بیدار شدم سریع رفتم حموم یه دوش بگیرم، یکمی سر حال بشم.به فکر مهمونی بودم که ناخودآگاه یاده حسام افتادم ، اه لعنت بهش..تو همین فکرا بودم که چندتا ضربه محکم به در حموم زده شد و از ترس واسه یه لحظه قلبم ایستاد…
-همتااا ؟ ...-رادمنش زنگ زد ، گفت می‌خواد بیاد خونه ببینه منو کار مهم داره...
+چیییی؟ چرا داره میاد اینجا اخه؟
-نمی‌دونم فقط زود بیا
تند تند از حموم اومدم بیرون، سعی کردم پوشیده ترین لباس و تنم کنم.پیراهن ساده ای که بالای مچ پام بود و آستین های سه ربع تقریبا گشادی داشت رو پوشیدم.

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️   مسلمان .......... مومن

پیامبر فرمودند : مسلمان کسی است که مسلمانان دیگر از آزار  زبان و دستش در امان باشند .

نکته مهم  این است که چنین  شخصی مسلمان است ولی  مومن نیست !!

چون پیامبر فرمودند :
کسی که سیر بخوابد و همسایه اش  گرسنه باشد مومن نیست


از ین دو حدیث می فهمیم  که
مسلمان باید آزارش به مسلمانها نرسد ولی مومن باید حتما نفعش به مردم برسد تا  بتوانیم  او را مومن بخوانیم


حالا بیایید  کلاه خود را قاضی کنیم
  و بشماریم که در شهر ما چند درصد از ماها   مسلمان واقعی و چند درصد مومن واقعی هستیم  ؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا  ما صفات عملی  مومنان و یا حداقل صفات عملی  مسلمانان را نداشته باشیم  ادعای زبانی  سود چندانی به حال ما ندارد .‌
1👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (143)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸عایشه(رضی‌الله‌عنها) تبرئه شده از سوی هفت آسمان 4

سپس مادر مسطح ریز و درشت ماجرا را برایم تعریف کرد. رنگ پریده و گریان به خانه بازگشتم. از پیامبر خداﷺ اجازه گرفتم که نزد پدر و مادرم بروم، به من اجازه داد.
مدتی نزد آنان ماندم. در این مدت نه اشکم بند می‌آمد و نه چشمانم را خواب می‌ربود.
ام‌المؤمنین عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) خود صحنه را چنین ترسیم می‌کند:
«یک ماه تمام در همین وضعیت ماندم. در این مدت اشکم بند نمی‌آمد. خیال می‌کردم از بس گریه نموده‌ام سرانجام جگرم شکافته خواهد شد.  روزی رسول اللهﷺ نزد من آمد. پدر و مادرم آن‌جا بودند. یک زن انصار هم نزد من بود. من می‌گریستم و او نیز با من اشک می‌ریخت. رسول‌ اللهﷺ نشست. خدا را ستایش نمود و گفت: عایشه! تو می‌دانی که مردم چه می‌گویند. از خدا بترس. اگر مرتکب گناهی شده‌ای که مردم می‌گویند توبه کن و به خدا بازگرد؛ چون خداوند توبۀ بندگانش را می‌پذیرد.
به خدا، تا رسول‌ اللهﷺ این حرف را زد، اشکم بند آمد. دیگر هیچ اشکی احساس نمی‌کردم. منتظر ماندم تا پدر و مادرم از جانب من به رسول‌ اللهﷺ جواب دهند. ولی آنان چیزی نگفتند. اما به خدا خودم را کوچک‌تر از آن می‌دانستم که خداوند در مورد من آیاتی از قرآن نازل کند، که مردم آنها را تلاوت کنند و در نمازهای خود بخوانند. البته، امیدوار بودم که رسول‌ اللهﷺ در خواب چیزی ببیند که خداوند در آن، این شایعه را تکذیب نماید، زیرا او پاکی و برائتم را می‌دانست. وقتی دیدم پدر و مادرم حرف نمی‌زنند به آنان گفتم: جواب رسول‌ اللهﷺ را نمی‌دهید؟
گفتند: به خدا سوگند ما نمی‌دانیم چه جواب دهیم!.
فکر نمی‌کنم مصیبتی‌که در آن روزها گریبان‌گیر خانوادۀ ابوبکر شد، هیچ خانوادۀ دیگری دچار آن شده باشد. چون آنها ساکت شدند، اشکم جاری شد و گریستم. پس از آن گفتم: به‌خدا سوگند نسبت به آن‌چه گفتی هیچ‌گاه توبه نمی‌کنم. من می‌دانم اگر به آن‌چه مردم می‌گویند، اعتراف کنم ـ در حالی‌که خدا می‌داند من پاک و بی‌گناهم ـ به چیزی‌که نشده، اعتراف کرده‌ام و اگر منکر صحت حرف‌های مردم شوم، شما حرف‌هایم را باور نمی‌کنید.
پس از آن نام یعقوب را در حافظه‌ام جستم، ولی نیافتم. گفتم: بنابراین همان چیزی را می‌گویم که پدر یوسف گفته بود: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ﴾ [یوسف: 18]. صبر نمودن زیباست و نسبت به آن‌چه شما می‌گویید از خداوند کمک می‌خواهم».

منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبرﷺ.
-عایشه همسر، همراه و همراز پیامبرﷺ.
👍1
سلف صالح،،،
زمان را با تعداد آیات قرآن می‌سنجیدند
و این نشان دهنده‌ی ارتباط عمیق آن‌ها با کتاب خدا بود.

به انس رضی‌الله‌عنه گفته شد↓
فاصله‌ی بین سحری و اذان چقدر است؟
گفت: حدود پنجاه آیه.

و اگر پرسیده می‌شد فاصله‌‌ی بین خانه‌ی تو و
خانه‌ی فلانی چقدر است؟
می‌گفت: حدود صد آیه.

و از عایشه رضی‌الله‌عنها نقل شده که گفت:
سجده‌ی پیامبر "ﷺ" در تهجدش حدود پنجاه آیه بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
عجیب است؛ گاهی ما به ڪسی ڪه در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی گرفته است حسادت می ورزیم اما هنگامی ڪه ڪسی در صف اول نماز یا در حفظ قرآن از ما پیشی گرفته، غبطه نمی خوریم و علت آن بسیار واضح است و آن عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است.

🌸بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَالدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى🌸

بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح می دهید، در حالی ڪه آخرت بهتر و پایندتر است.
الاعلى 17 ــ 16

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچوقت برای محبت و رحم کردن به کسی از روی خودتون رد نشین🙏🏻❤️



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹#داستان_شب🌹

🌴استادی با شاگردش از باغى می گذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد، شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهای کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم.....!!!!

🕊 join👇🏻
   🅰 @dastanvpand1

🌴استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين... مقدارى پول درون ان قرار بده ..... شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت ....

🌴خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى.... ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می ريخت....

👌استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی...🌸


   الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیزدهم

یاد حرف خانوم جون افتادم که گفته بود نیر هر قدمی برداره اینا از چشم ما میبینن هیچ جوابی ندادم.فخر السادات روی پاش کوبید و گفت چقد سوختم و گفتم حواستونو جمع این رضوان کنیداین خیر ندیده میخواد به من زهر بزنه.چقد گفتم گول ظاهر مظلومش و نخوریداما نشستید و بلند شدید گفتید کاری جز محبت کردن ما ازش ندیدیم.حالا دیدین چطور آشیونه دخترم و از هم پاشید به جدم قسم با نقشه پای این دختر و به این خونه باز کرد اون زمان مشهد رفتن مثل الان نبود وباخودم گفتم چقد بهشون سخت گذشته که ترجیح دادن برن از اینکه برنگردن دلم خالی شد و مضطرب گفتم نگفتند تا کی میمونن؟ منیژه گفت تا وقتی این فکر از سر منیره بیفته.فخر السادات زیر لب گفت الهی هیچ وقت برنگردن گفتم خیالتون راحت نیری که من میشناسم این کار و نمیکنه.فخر السادات پوزخندی زد و گفت وقتی میگم هنوز بچه ای برای همین است تو رو به ارواح مادرت حداقل تو به حرفم گوش کن و این رضوان و از خونه و زندگیت دور کن.گفتم بخدا دارید زود قضاوت میکنید بزارید برگردن بعد ببینم چی میشه همون موقع منیره که از پشت در همه حرفهامونو شنیده بود با چشم گریون اومد تو و روبه روی فخر السادات نشست و گفت دوست داشتی بره دختر رحیم آقا پنبه زن و بگیره؟میخوای بدونی کی طومار آقا رحیم و دخترش و بهم پیچید؟همین دایه رضوان که انقدر با نفرت بدش و میگی مادر من حسین هوایی شده اگه میزاشتی نیر و عقد کنه بعد بدنیا اوردن بچه همه چی عادی میشد نیر قلقلش دست خودمون بود اما نزاشتی و جا رو جنجال بپا کردی
اون روز مادر و دختر کلی باهم چونه زدن اما به هیچ نتیجه ای نرسیدن.عصر اکبر هم به اون حیاط اومد و فخر السادات با اومدن دامادهاش خودشو جمع و جور کرد و اوضاع رو عادی نشون داداخر شب به اتاقمون برگشتیم اکبر کلافه بود و نمیخوابیدهمانطور که دراز کشیده بود به سقف اتاق خیره شده بودبچه ها رو خوابوندم و دستهامو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم معلوم نبود کجا غرق هست؟گفتم اکبر جان کجا غرقی؟ اکبرهمونطورکه به سقف خیره بود تکونی خورد و گفت فکر نکنم بتونم خونه رو قولنامه کنم! پول کم اوردم! با این حرف اکبر انگار اتاق رو سرم ویرون شدنشستم و با دلخوری گفتم تو که خیلی با اطمینان از خرید خونه حرف میزدی حالا چی شده ؟اکبر بی حوصله گفت برای خرید خونه پول کم داشتم دایه رضوان طلاش و فروخت و بهم داد تا خونه بخرم اما با حرفهایی که مادرم میزنه دیگه این پولو نمیخوام اگر حق با مادرم باشه دیگه انتظار لطف از دایه رضوان و ندارم با استرس گفتم اگه حق با دایه رضوان باشه چه؟اکبر گفت چه بدتر بخاطر کارهای مادرم که دیگه روی اینو ندارم که ازش قرض کنم.حرفهاش قانع کننده نبود و دلم آشوب شدتنها روزنه امیدی که اون روزها برام مونده بود هم کور شددلگیر و ناراحت به طرف دیوار چرخیدم و خوابیدم.صبح مثل روز قبل به اتاق منیژه رفتم عمه بی بی هم اونجا بود و با چشم گریون گوشه اتاق نشسته بود و با فخر السادات حرف میزدبعد سلام و احوالپرسی معمولی کناری نشستم.عمه بی بی نفسی چاق کرد و به حرفش ادامه دادمیگفتم الهی دستش بشکنه بار اولش نبوده که گذشت کنیم فقط دلم میخواد ببینی چه بلایی سر تن و بدنش اورده بعد گریه اش و بلند تر کرد و گفت تو که شاهد بودی من با چه بدبختی بچه بزرگ کردم مردک فکر کرده اسیری آورده فخر السادات سرش و پایین انداخته بود و گوش،میداد معلوم بود غرق در افکار خودشه.منیژه که بی توجهی مادرش و دید وسط حرف عمه پرید و گفت غصه نخورید عمه جان درست میشه خدا بزرگه.بلاخره عمه بی بی بعد کلی پر چونگی ناهارش و خورد و خداحافظی کرد و رفت.فخرالسادات تو حال و احولی نبود که حوصله بالا و پایین گذاشتن خواهر شوهر و داشته باشه.بعد رفتن عمه بی بی فخر السادات نفس راحتی کشید و به منیژه گفت دوست داشتم ده بار بگم ماشاءالله به چونه ات زن، خودم کم ماجرا دارم اینم وجیهه رو برام عَلَم کرده یکی نیست بگه من تو کار خودم موندم خودتون میدونید و دامادتون
میدونم اخرش آقات باید جلو بیفته کاش زودتر به خونش برگرده و منو از این رفت و آمدها خلاص کنه.منیژه گفت اصلا برای همین اومده بود و گرنه عمه بی بی کسی نیست که به این راحتی بزاره کسی سر از کارهاش در بیاره.فخر السادات گفت حیف که حوصله نداشتم وگرنه میگفتم اون روز که بریدی و دوختی و پز داماد حجره دارتو میدادی ما کجا بودیم؟منیژه همون طور که بچه اش و زیر سینه اش میزاشت گفت بخدا که هیچی نمیشه عمه بی بی هم مثل پدر فقط اهل توپ و تشره موقع عمل که میرسه پا پس میکشه بعدش هم وجیهه شوهرشو خیلی دوست داره به این راحتی ها طلاق نمیگیره .اکبر با شنیدن خبر قهر وجیهه دیگه تو قید و بند زندگی نبود و

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهاردهم

من نمیدونستم این موضوع رو تو این اوضاع حسین و منیره چطور به اینا بگم.روزها از پی هم میگذشت و پشت اتاق دایه رضوان و تار عنکبون گرفته بود و از دیدنش جیگرم کباب میشدپدرم تعمیر خونه رو تموم کرد و خونواده ام اسبااب آوردن و تو خونه جدید ساکن شدن.بعضی روزها به خونه پدرم میرفتم از صبح و اونجا با مونس و طلعت سرگرم میشدم.مهین و طوبی با هم همبازی بودن و سعید و ملک ناز صبحها به مدرسه میرفتن و عصر برمیگشتن.ماجرای نیر و برای طلعت و مونس تعریف کردم و اونا هم از پیش داوری فخر السادات متعجب بودن به طلعت گفتم میشه میانجی بشی و نیر به خونه خودتون برگرده؟میدونم اون پولی رو هم که قبلا برداشته میتونه به پدربرگردونه طلعت با ناراحتی گفت دلم میخوادکمکش کنم اما پدرت از من حرف شنوی نداره گیریم پدرت هم راضی شدچطور برگردن اونا در و بستن و رفتن
حق با طلعت بود نمیشد تو این قضیه دخالت کردیه روز که خونه پدرم بودم خانوم جون و طاهره هم به اونجا اومدن طاهره مثل له له ای مهربون مواظب خانوم جون بوددست به دامن خانوم جون شدم و ازش خواستم برای نیر کاری بکنه
اما طاهره گفت خواهرم تو هر شرایطی میتونه گلیم خودشو از آب بالا بکشه
حال دلم بدتر از همیشه بود و طلاق وجیهه داشت جدی تر میشد و هیچ کس اندازه من متوجه حال آشفته اکبر نبود وقتی اونو اینطور پریشون میدیدم احساس ناامنی میکردم بلاخره با تموم پادرمیونی ها وجیهه کوتاه نیومد و از شوهرش طلاق گرفت.عمه بی بی با اینکه دلش نمیخواست کار به اینجا بکشه اما خودشو و از تک و تا ننداخت و میگفت دخترم میخواد دوباره درسش و بخونه از اول هم اشتباه کردتو همین گیر و دار یه شب اکبر برام پیغوم آورد که نیر و دایه رضوان برگشتن.از شنیدن این خبر انگار جون رفته به بدنم برگشت نیر مثل خواهر دلسوزی همیشه غم خوارم بود و نبودنش تو اون شرایط بد واقعا منو کلافه کرده بود
به دیدنشون دنبال فرصت مناسب بودم
از قضا یه روز فخر السادات به اتاقمون اومد و گفت امروز با عمه بی بی و خاله ها خونه یکی از دوستای قدیمی دعوتیم تو برای خودت و بچه ها ناهار درست کن و نزار طوبی گرسنه بمونه فخر السادات و با خوشحالی روانه کردم و گفتم شما برید و بعد اون همه ناراحتی یه روز و خوش بگذرونید وقتی از رفتنش مطمین شدم زود بچه هامو آماده کردم دوان دوان به اون حیاط رفتم.از اوضاع و احوال اون حیاط معلوم بود که اونا برگشتن سرتا سر ایون اب و جارو شده بود و حیاط مثل قبل از تمیزی برق میزددر اتاق دایه رضوان باز بود و یه لحظه تردید به سراغم اومد که نکنه نمیخوان منو ببینن.توهمین فکر و خیال بودم که نیر از پله های مطبخ بالا اومد و کار منو راحت کرد و با دیدن من دویید سمتم پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت جلو رفتن نداشتم.نیر بااشتیاق منو بغل کرده بود و اونقدر این دیدار برام شیرین بود و که اگرفخرالسادات همون لحظه برمیگشت و منو میدید برام مهم نبودطلا داشت بینمون له میشد و نیر منو ول کرد و طلا و بغل کرد و همونطور که می بوسیدش به طرف اتاق دایه رضوان رفت.دست طوبی رو گرفتم و دنبال نیر رفتم دایه رضوان گوشه اتاق نشسته بود و گلدوزی میکردبا شنیدن صدای نیر پارچه رو رو زمین گذاشت و با شوق بلند شد و به طرف طلا رفت و بغلش کرد و محکم به سینه اش چسبوندبا عجله چند قدمی رو که بینمون بود و طی کردم و محکم بغلش کردم و گریه کردم.بین گریه هام فقط میگفتم چرا منو اینجا تنها گذاشتید و رفتیددایه رضوان هم با من گریه میکرد و بعداشکهاشو پاک و گفت فخر السادات کجاست؟اومدنت اینجا برات دردسر نشه؟قبل از اینکه من چیزی بگم نیر گفت ما فکر میکردیم تا الان به خونه ات رفته باشی اما خواهرها گفتن که هنوز اینجایی!حقیقت ماجرا رو بهشون گفتم و بعد باهم به اتاق منیره و منیژه رفتیم و تا عصر باهم خوش گذروندیم،وقتی فخر السادات نبود رفت و احوالمون بی دردسر بوددایه رضوان و نیر برامون از خاطراتشون گفتن و از دوری راه و صفای زیارت از زن بارداری که تو راه دردش گرفت و از خواستگارهای پیر و جوان نیر.نیر که در خواب هم نمیدید تو سن کم بره زیارت کلی ذوق زده بود از این سفر غیر منتظره
عصر دایه رضوان به اتاقش رفت وچمدونش و اورد و سوغاتی ها رو بینمون تقسیم کردنیر با درایت دایه رضوان تو اون خونه حکم خواهر کوچیکتر و برای منیره و منیژه داشت و بدون هیچ حساسیتی کنار هم زندگی میکردن.دایه رضوان به موقع نیر و از اونجا دور کرده بودحسین و منیره هم از،فکر بچه دار شدن بیرون اومده بودن.دیگه حرفی هم از ازدواج حسین نبودعصر سرخوش و سرحال به اتاقم برگشتم.هنوز فخر السادات برنگشته بوداز زمان اومدن اکبر خیلی گذشته بود و هنوز نیومده بودکمی به بچه هام رسیدم و لباسهاشونو عوض کردم و شام مختصری هم پختم بلاخره فخرالسادات همراه عمه بی بی اومدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپانزدهم

اون روزها عمه بی بی بخاطر طلاق وجیهه خیلی ناآروم و ناراحت بود و فخرالسادات هم به سفارش آقا بیشتر هواسش بهش بوداونا اکثر وقتشونو باهم میگذروندن و رابطه اشون بهتر و بیشتر از قبل شده بود
اکبر دیر اومد خونه و وقتی ازش علتش و پرسیدم گفت این روزها به کارگاه نجاری ولی الله میرم گاهی هم میرم دکان پیش حسین و رضا روزها بلند شده و حوصله زود اومدن و تو خونه موندن و ندارم.شب به اکبر گفتم امروز دایه رضوان و دیدم و از اینکه خونه نخریدی ناراحت بود و گفت اکبر کاری به جنگ بین من و فخرالسادات نداشته باشه و کارش و انجام بده اکبر بی تفاکت به حرفهام گوش داد نمیدونم چرا هر موقع حرف خرید خونه پیش می اومد اکبر یا حرف و عوض میکرد یا هزار تا بهونه میتراشیداون شبم به بعد شنیدن حرفهام گفت بچه شدی دایه رضوان میگه که بگه انتظار نداری بعد این همه اتفاق در مقابل حرفهاش کُوش کنم.من باکارهایی که مادرم کرده روی اینو ندارم که این قرض و قبول کنم انشاءالله تو فرصت مناسب جابجا میشیم تو هم دیگه با دایه رضوان در موردش حرفی نزن
وقتی ناراحتی و غر غر منو دید داد زد که مگه وسط بیابونی؟ چه غلطی کردم حرف خونه رو تو دهن تو انداختم.یاد روزی افتادم که طلا بدنیا اومده بود و اکبر با یه ذوق زیادی این خبر و بهم داد نمیدونستم چرا انقد فرق کرده بود هر چه بود دیگه اکبر از فکر اینکار خارج شده بودگاهی دست به دامان دایه رضوان میشدم و اونوم میگفت من هر کاری که از دستم بر می اومد کردم بقیه رو به خدا بسپار
طلا نه ماهه بود من دوباره حامله شدم
این بار برخلاف دو حاملگی قبلی حاملگی سختی داشتم با اینکه سن زیادی نداشتم اما بدنم خیلی ضعیف شده بودگاهی به خونه پدرم میرفتم و مونس و طلعت مثل پروانه دور من و بچه هام میچرخیدن اما از ترس فخر السادات مجبور بودم زود به خونه برگردم.از اون اتاق بیزار بودم دیوارهاش که تو طول این چند سال کمی سیاه شده بود زشتترین منظره در نظرم بوداز همه مهمتر اینکه دیگه دلمم اونجا خوش نبودبی توجهی های اکبر به بالاترین حد خودش رسیده بود و منم به نبودنش دیگه عادت کرده بودم.نمیدونم چرا هر چی اون به من بی توجهی میکرد من روز به روز بهش وابسته تر میشدم
اصلا انگار این حال آدمیزاد غیر ارادی هست که هر چقد بی مهری ببینه بیشتر شیفته معشوق میشه دلم میخواست تو بین همه مشغله هام اکبر می اومد و منو بغل میکرد تا یکم آروم بشم و جون ادامه دادن داشته باشم اما به دلیلی که من نمیدونستم روز به روز فاصله اش ازم بیشتر میشد با همه اون سختی ها دوران بارداریم خیلی زود سپری شدخانوم جون برای اینکه نزدیک من باشه ماه اخر بارداریم به خونه پدرم اومدبا اولین دردهام نیر و دنبال خانوم جون فرستادم وقتی خانوم جون اومد اکبر منو همراه اون و نیر به مریضخونه برداین بار طلسم شکسته شد و پسر زاییدم.خوشحال بودم که اکبر و فخر السادات حسرت به دل نموندن و به آرزوشون رسیدن دروغ چرا خودمم بابت پسر دار شدن خوشحال بودم فکر میکردم با به دنیا اومدن پسرم اکبر بهم نزدیک میشه و به زندگیمون دلگرم میشه.تا از مریضخونه برگشتم همه تو خونمون جمع بودن و دود اسپند بود و گوسفند قربونی بود شادی و خنده بودعمه بی بی و وجیهه و خاله ها به دعوت فخر السادات از صبح اونجا بودن
حضور وجیهه ناخودآگاه وجودمو آشوب میکردولی سعی میکردم چیزی به روم نیارم.دایه رضوان و نیر و خواهر ها هم به این حیاط اومده بودن.فخر السادات انقد حالش خوب بود که حتی حضور نیر و دایه رضوان هم نمیتونست حالش و بد کنه.به خانوم جان احترام خاصی میزاشتن و فخر السادات اونو بالای اتاق نشوند و گفت شما استراحت کنید خودمون به عروس و نوه امون میرسیم.اون روزها فخر السادات حسابی مهمون نواز شده بودحتی دایه رضوان و نیر و هم حسابی تحویل میگرفت.در اتاق مهمونخونه رو باز کردن و فخر السادات گفت تعدادمون زیاده و اتاق تو کوچیک هست اصلا این ده روز اتاق مهمونخونه بمون.فخر السادات رختخواب ساتن آبی شو برام پهن کردخانوم جان اینبار با خیال راحت بالای اتاق نشست و تا میخواست کاری انجام بده اجازه نمیدادن تو اون قیل و قال به پسرم نگاه کردم برام هیچ فرقی با دخترهام نداشت.طلا که تو بغل منیره بود وقتی منو تو رختخواب دید گریه کنان به طرفم اومد اما طوبی بی تفاوت مشغول بازی بوداکبر کنارم نشست و بچه رو بغل کرد و مثل دوبار قبل بچه رو به آقا داد و آقا تو گوشش اذان گفت و با مشورت هم اسم بچه رو احمد گذاشتن.احمد بچه آرومی بود و با وجود حاملگی بدی که داشتم بچه سرحال و چاقی بودیه روز،صبح اکبر و فخر السادات احمد رو بردن و ختنه اش کردن و همون شب هم ختنه سوران گرفتن الحق مهمونی مفصلی گرفتن همه. رو دعوت کردن به سلامتی احمد گوسفند عقیقه کردن و از این سر تا اون سر اتاق سفره انداختندچند روز گذشت و باز همه چی عادی شد

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁 روزی فراموش خواهیم کرد که
چه صدمه ای دیده ایم
چرا گریه کرده ایم
و چه کسی باعث آن شد

🍁سرانجام متوجه خواهیم شد
رمز آزاد بودن انتقام نیست
🍂بلکه این است که :
بگذاریم همه چیز به شیوه
خود و در زمان خود معلوم گردد

🍁در نهایت آنچه که مهم است
نه فصل اول،
بلکه فصل آخر زندگیمان است
که نشان می دهد
مسیر را چگونه پیموده ایم
🍁پس همواره بخندید، ببخشید،
اعتقاد داشته باشید و عشق بورزید.

خوب بودن سخت نیست 👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌2
🔷🔹🔹🔹🔹🔹🔹

📙 #تلنگر

داشتیم زندگی مون را میکردیم غافل از این که خبر نداشتیم که قرار چه پیش بیاد و چی سرمون بیاد
حدوداا ۲۲ سال  با تخلی و شیرینی هاش درکنارهم زندگی کردیم
اون عشق و علاقه که الان شده ورد زبون همه ما تو فاصله چند سال اول زندگیمون به وجود اومد برامون
نتیجه این زندگی شد
دوتا هدیه دوست داشتنی از طرف خدا
یکی دختر و یکی پسر
بچه اولمو که فهمیدم باردارم  هر دوتامون خیلی ذوق داشتیم که اون دختر باشه
که همین طورمم شد خیلی ذوق کردیم و خوشحالی
بچه دوممون هم ۹ سال بعد اون ناخواسته بود ولی با اینکه تا دم مرگ رفتم و برگشتم پسر بود و خیلی خوشکل بود و گوگولی به چه درشتی و که همش باید وان یکاد براش میخوندم
خلاصه داشتیم همین طوری با سختی ها روزگار میجنگیدیم و زندگی مون و میکردیم که بتونیم آینده بچه هامون را بسازیم و یه زندگی آروم و بدون دغدغه داشته باشیم که یهو
تو یه زمستان و یه سرما خوردگی عجیب و غریب که همسرم گرفت
کم کم متوجه شدیم که بیماری خاصی داره
وهمون بیماری شد اول غم و غصه زندگی مون
کم کم باید شیمی درمانی میشد و شروع کردیم  به درمان و ازهمه عذاب آور تر این بود که داشت موهاشو مژه هاشو ابروهاش موهاش می‌ریخت
ولی سعی میکردم بهش دلداری بدم و بگم فدای سرت تو خوب بشی همه اینا را دکتر گفت دوباره جاش در میاد

یه شب که خوابیده بود پاشدم و رفتم همه ی موهای سرمو تراشیدم و صبح که بیدار شد دید روسری سرم کردم گفت سارا چرا روسری سر کردی گفتم رفته بودم حمام سرم  کردم که سردرد نگیرم
گرفت روسری موکشید و گفت بردار می‌خوام موهاتو ببینم
که وقتی برش داشت
گفت موهات کووو موهاتو چیکار کردی تو می‌دونستی که من موهای بلند تو را خیلی دوست داشتم و شونه میزدم  برات و میبافتم   بغلم کرد و اون گریه و من گریه
بازم گفتم فدای سرت دورت بگردم  موهای منم در میاد زدم که ببینم رشد موهای کدوممون بهتره وزودتر رشد میکنه
ولی حدودا یک ساعت بیشتر تو بغلش بودم فقط گریه میکردیم

خلاصه این گذشت و بعد از ۹ ماه خونه نشین شدن و افتادن از پا که نمیتونست راه بره کرونای لعنتی اومد
راستی نگفتم براتون که خودش پرنسل و کادر درمان بیمارستان بود
دکترش همش استعلاجی میزد براش
چون سیستم ایمنی بدنش خیلی اومده پایین
خلاصه تو این فاصله که کروناهم اومد شد یکسال با کلی غم و غصه که گذشت 

لعنت به کرونا که یهویی نمیدونم کجا بود  از کجا پیداش شد که درمانش رو بهبود  بود که دیدیم سرفه های زیادی می‌کنه رفت تست داد و تست مثبت شد
خیلی ناراحت شدیم و نگران چون حالش خیلی بد شد کمسیون پزشکی براش گرفتن به خاطر بیماریش و بستری شد و اتاق مخصوص قرنطینه
با لباس مخصوص و گان میرفت بالای سرش و از این بیمارستان به اون بیمارستان برا درمان های متفاوت چون هرروز یه جایی از بدنش از کار می‌افتد جوری که کلا تو ۲۰ روز شد یه پیرمرد ۷۰و ۸۰ ساله که فراموشی یه نمونه دیگه عوارضش شد که هیچ
کسی و نمیشناخت و به یاد نمی‌آورد  حتی منو بچه ها
تا اینکه دو روز قبل فوتش زبون باز کرد و گفت می‌خوام برم خونه بیمارستان و گذاشت رو سرش و مجبور شدیم خودش اثر انگشت بزنه و بیاریمش خونه که خونه اومدن همانا رفتن همان
فقط از خونه اومدن چی برامون گذشت اینکه اومد و فقط بچه هارا بغل کرد تا صبح و هی بغل کرد  بو و می‌بوسید
الان ۳و خورده ای که همه زندگیم زیر خروار ها خاک خوابیده و همه زندگی منم شده همه ی پنج شنبه های که با چند شاخه گل برم پیشش و بتونم باهاش دردل کنم
بیایم همدیگرو دوست داشته باشیم واز  زندگی درکنار هم لذت ببریم چون نمیدونیم که قرار چند ثانیه بعد چی برامون رقم بخوره و چه سرنوشتی داشته باشیم
به امید روزی که هیچ کسی بیماری خاصی نگیره و هیچ فرزندی بدون بزرگتر نشه چه پدر و چه مادر🖤

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#به‌قلم‌:#بانو‌سارا
😢1😭1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
يه كار خوب انجام بده ده برابر پاداش بگير 😊

هميشه سعي كن نيت كار خوبي رو داشته باشي حتي اگه نتوني انجامش
بدي☺️
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ)
"صبر کن که وعده خداوند حق است"
1
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا


در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.

به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشک‌بار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.

ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیده ولی وفا می‌کند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهربان‌ترم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه

لحظه‌ ای بعد، صدای بسته شدن دروازه‌ ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش‌ هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره‌ ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی‌ رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان‌ خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب‌ هایش تیره از دود. با عجله و بی‌ قرار پک میزد، گویی می‌ خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان‌ خان سر بلند کرد و به همان پنجره‌ ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه‌ اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی‌ خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می‌ پندارد. چه کنم؟
سپیده‌دم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه‌ باز کرد. سلیمان ‌خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان‌ خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک‌ هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی‌ صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می‌ خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه‌ ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی‌ خواهم.
سلیمان‌‌خان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می‌ خواهم. می‌ خواهم میان ما دیواری نباشد. می‌ خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می‌ خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
2025/10/11 20:10:00
Back to Top
HTML Embed Code: