🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_39 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_نه
خودمم فکر نمیکردم اینطوری بشه اما شده بود ،وقتی گریه میکرد دلم میخواست زمین و زمان و بهم بدوزم!!وقتی از عصبانیت دست های کوچولوش شروع به لرزیدن میکرد قلبم از جا کنده میشد.تحمل نداشتم حالش بد باشه،،!همتا از رو صندلی بلند شد ،ناخودآگاه مچ دستش و گرفتم: کجا داری میری همتا؟
-الان دقیقا کجا میتونم برم جز اتاق؟
دستشو آروم رها کردم،نیاز به تنهایی داشت و بهتر بود تو فشار قرارش ندم ، شاید راحت تر میتونست با این موضوع کنار بیاد !!از دست علی خیلی عصبانی بودم ، اما از یه طرف دلم نمیخواست باز خواستش کنم،شاید اگه این پنهون کاری طولانی تر میشد و همتا بعدا متوجه میشد همه چیز خیلی بدتر میشد !!
انقدر فکر کردم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود .داشتم تو خونه خفه میشدم اما به هیچ وجه نمیخواستم همتا رو تنها بزارم!
میترسیدم از روی احساسات تصمیم اشتباهی بگیره و یه وقت بزاره بره .اون موقع من …!!
با صدای رعد برقی که اومد ، از جام بلند شدم و بعد از اینکه سیگار و فندکم رو از داخل کشو برداشتم از در ویلا رفتم بیرون،رو نیمکت گوشه باغ نشستم ، قطره های بارون شروع به باریدن کرد و هر لحظه شدت میگرفت،نفس عمیقی کشیدم و بوی بارون رو با تموم وجودم تنفس کردم.پک محکمی به سیگار زدم و دودشو رو به آسمون دادم بیرون.مدت ها بود که سیگار و گذاشته بودم کنار اما امروز انقدر فشار های عجیب و غریبی رو تحمل کردم،که به نظرم تنها چیزی که یکم باعث میشد آروم شم همین کوفتی بود !!!همتا کجای زندگی من بود؟چرا انقدر ناراحتی و حال بدش منو به هم میریخت !همتا نباید برای من انقدر مهم میشد اما شده بود، نباید انقدر روش حساس باشم اما هستم ،من چه مرگم شده؟مگه من همون کاوه نبودم که به هیچ دختری نگاهم نمیکردم ، بی ارزش ترین موضوع تو زندگیم رابطه با دختر بود! هوا تقریبا سرد شده بود و به خاطر لباس کمم لرزی به وجودم افتاد.اما برام مهم نبود ، نیاز داشتم یکم تنها باشم ..!
تا الان هیچ دختری حتی واسه ده دقیقه نتونست بود منو درگیر خودش کنه،اما الان…الان من حاضرم هر کاری کنم همتا حالش خوب باشه ، من حتی حاضرم ازش معذرت خواهی کنم !!عجیب شدم، نمیدونم شاید از تنهایی زیاد دارم این احساس و پیدا میکنم .تنها چیزی که میدونستم این بود که نباید بزارم احساسم بیشتر بشه ، چون هیچ وقت امکان نداشت من و همتا رابطه ای بینمون شکل بگیره!!نمیدونم الان باید خوشحال باشم از اینکه همتا واقعیت و میدونه یا ناراحت !اینطوری شاید خیالش راحت تر باشه که من یه پلیسم ،اما من به چشمش یه دروغ گوام..
💥همتا :
نمیدونستم دلیل این گریه هام چیه.به خاطر بدبختی خودم دارم گریه میکنم، یا به خاطر کاوه ، کسی که دیگه نمیدونستم کجای زندگی من قرار داره !!اون فقط اومد منو نجات بده و بره !؟یعنی یه روزی تموم میشد همه چی؟روزی میرسید که من دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، از فکر به این موضوع گریم شدت میگرفت.با لب تاب آهنگ پلی کرده بودم که یهو آهنگ ایهام پلی شد :
تورو قسم به جون بارون نرو
قسم به اون خاطره هامون نرو
دستم و گذاشته بودم روی دهنم و با تمام وجودم زار میزدم،من چه بلایی داشت سرم میومد؟این احساس دیگه چی میخواست از جون من!من تنها چیزی که میدونستم این بود که کاوه ممنوع ترین آدم ممکن برای منه،هیچ وقت امکان نداشت چیزی بین ما شکل بگیره.قبلا یکم امید به این موضوع داشتم اما الان دیگه نه...اون یه پلیس بود ، یه آدم موفق و خانواده دار..من چی؟!کسی بودم که به مدت دو سال هر کسی بدنم رو لمس کرده بود،!!باعث بانی این اتفاق هم کسی نبود جز برادرم ، من چه جوری حتی میتونستم تصور داشتن کاوه رو داشته باشم ؟خیلی بی رحمی بود زندگیش و نابود کنم..من تباه شده بودم و نباید کسی دیگه رو هم شریک این تباهی میکردم.اونم کاوه، کسی که منو از اون خراب شده نجات داد ،کسی که باعث شد حتی ذره ای هم شده به زندگی برگردم.!؟ انقدر گریه کردم که از سوزش چشمام بالاخره خوابم برد..
💥کاوه:
خوشحال بودم از اینکه همتا با هویت واقعی من کنار اومده و منو پذیرفته ،نگران برای احساساتمون!قبلا فقط به این فکر میکردم همتا نباید به من دل ببنده اما الان ذهنم درگیر این هم شده که من چی؟!من چرا دارم وابسته میشم؟!من مگه همون آدمی نبودم که اجازه نمیدادم هیچکس بهش نزدیک بشه؟!من مگه همون کاوه نیستم که سال هاست یه خط قرمز کشیده دوره خودش و کسی رو به خلوت خودش راه نمیده ،چیکار باید میکردم من؟دیگه نمیدونستم چه کاری درسته و چه کاری غلط،با حرف علی که روی مبل رو به رویی من نشسته بودم ، کلافگیم بیشتر شد..
#ادامه_دارد...
🌊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_39 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_نه
خودمم فکر نمیکردم اینطوری بشه اما شده بود ،وقتی گریه میکرد دلم میخواست زمین و زمان و بهم بدوزم!!وقتی از عصبانیت دست های کوچولوش شروع به لرزیدن میکرد قلبم از جا کنده میشد.تحمل نداشتم حالش بد باشه،،!همتا از رو صندلی بلند شد ،ناخودآگاه مچ دستش و گرفتم: کجا داری میری همتا؟
-الان دقیقا کجا میتونم برم جز اتاق؟
دستشو آروم رها کردم،نیاز به تنهایی داشت و بهتر بود تو فشار قرارش ندم ، شاید راحت تر میتونست با این موضوع کنار بیاد !!از دست علی خیلی عصبانی بودم ، اما از یه طرف دلم نمیخواست باز خواستش کنم،شاید اگه این پنهون کاری طولانی تر میشد و همتا بعدا متوجه میشد همه چیز خیلی بدتر میشد !!
انقدر فکر کردم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود .داشتم تو خونه خفه میشدم اما به هیچ وجه نمیخواستم همتا رو تنها بزارم!
میترسیدم از روی احساسات تصمیم اشتباهی بگیره و یه وقت بزاره بره .اون موقع من …!!
با صدای رعد برقی که اومد ، از جام بلند شدم و بعد از اینکه سیگار و فندکم رو از داخل کشو برداشتم از در ویلا رفتم بیرون،رو نیمکت گوشه باغ نشستم ، قطره های بارون شروع به باریدن کرد و هر لحظه شدت میگرفت،نفس عمیقی کشیدم و بوی بارون رو با تموم وجودم تنفس کردم.پک محکمی به سیگار زدم و دودشو رو به آسمون دادم بیرون.مدت ها بود که سیگار و گذاشته بودم کنار اما امروز انقدر فشار های عجیب و غریبی رو تحمل کردم،که به نظرم تنها چیزی که یکم باعث میشد آروم شم همین کوفتی بود !!!همتا کجای زندگی من بود؟چرا انقدر ناراحتی و حال بدش منو به هم میریخت !همتا نباید برای من انقدر مهم میشد اما شده بود، نباید انقدر روش حساس باشم اما هستم ،من چه مرگم شده؟مگه من همون کاوه نبودم که به هیچ دختری نگاهم نمیکردم ، بی ارزش ترین موضوع تو زندگیم رابطه با دختر بود! هوا تقریبا سرد شده بود و به خاطر لباس کمم لرزی به وجودم افتاد.اما برام مهم نبود ، نیاز داشتم یکم تنها باشم ..!
تا الان هیچ دختری حتی واسه ده دقیقه نتونست بود منو درگیر خودش کنه،اما الان…الان من حاضرم هر کاری کنم همتا حالش خوب باشه ، من حتی حاضرم ازش معذرت خواهی کنم !!عجیب شدم، نمیدونم شاید از تنهایی زیاد دارم این احساس و پیدا میکنم .تنها چیزی که میدونستم این بود که نباید بزارم احساسم بیشتر بشه ، چون هیچ وقت امکان نداشت من و همتا رابطه ای بینمون شکل بگیره!!نمیدونم الان باید خوشحال باشم از اینکه همتا واقعیت و میدونه یا ناراحت !اینطوری شاید خیالش راحت تر باشه که من یه پلیسم ،اما من به چشمش یه دروغ گوام..
💥همتا :
نمیدونستم دلیل این گریه هام چیه.به خاطر بدبختی خودم دارم گریه میکنم، یا به خاطر کاوه ، کسی که دیگه نمیدونستم کجای زندگی من قرار داره !!اون فقط اومد منو نجات بده و بره !؟یعنی یه روزی تموم میشد همه چی؟روزی میرسید که من دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، از فکر به این موضوع گریم شدت میگرفت.با لب تاب آهنگ پلی کرده بودم که یهو آهنگ ایهام پلی شد :
تورو قسم به جون بارون نرو
قسم به اون خاطره هامون نرو
دستم و گذاشته بودم روی دهنم و با تمام وجودم زار میزدم،من چه بلایی داشت سرم میومد؟این احساس دیگه چی میخواست از جون من!من تنها چیزی که میدونستم این بود که کاوه ممنوع ترین آدم ممکن برای منه،هیچ وقت امکان نداشت چیزی بین ما شکل بگیره.قبلا یکم امید به این موضوع داشتم اما الان دیگه نه...اون یه پلیس بود ، یه آدم موفق و خانواده دار..من چی؟!کسی بودم که به مدت دو سال هر کسی بدنم رو لمس کرده بود،!!باعث بانی این اتفاق هم کسی نبود جز برادرم ، من چه جوری حتی میتونستم تصور داشتن کاوه رو داشته باشم ؟خیلی بی رحمی بود زندگیش و نابود کنم..من تباه شده بودم و نباید کسی دیگه رو هم شریک این تباهی میکردم.اونم کاوه، کسی که منو از اون خراب شده نجات داد ،کسی که باعث شد حتی ذره ای هم شده به زندگی برگردم.!؟ انقدر گریه کردم که از سوزش چشمام بالاخره خوابم برد..
💥کاوه:
خوشحال بودم از اینکه همتا با هویت واقعی من کنار اومده و منو پذیرفته ،نگران برای احساساتمون!قبلا فقط به این فکر میکردم همتا نباید به من دل ببنده اما الان ذهنم درگیر این هم شده که من چی؟!من چرا دارم وابسته میشم؟!من مگه همون آدمی نبودم که اجازه نمیدادم هیچکس بهش نزدیک بشه؟!من مگه همون کاوه نیستم که سال هاست یه خط قرمز کشیده دوره خودش و کسی رو به خلوت خودش راه نمیده ،چیکار باید میکردم من؟دیگه نمیدونستم چه کاری درسته و چه کاری غلط،با حرف علی که روی مبل رو به رویی من نشسته بودم ، کلافگیم بیشتر شد..
#ادامه_دارد...
🌊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_40 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل
-دوسش داری مگه نه؟!
-چرت نگو بابا چه دوست داشتنی..
یه تای ابروش و انداخت بالا ، لبخند موزیانه ای نشست روی لباش گفت :من اسم شخص خاصی رو بردم که اینجوری گارد گرفتی نسبت به من ؟
-علی تورو خدا اذیت نکن زیاد اکی نیستم! شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: به هر حال دختر خوبیه ، من تاییدش میکنم داداش!کوسن و از روی مبل برداشتم و محکم پرت کردم سمتش، اونم جا خالی داد و با خنده مسخره بازی بالاخره عزم رفتن کرد و بعد از کلی کرم ریختن از خونه رفت بیرون .! ، روی مبل دراز کشیدم و انقدر که ذهنم مشغول بود نفهمیدم چطوری از خستگی خوابم برد .!
💥همتا:
روزا پشت سر هم میگذشت و من به این امیر جدید عجیب عادت کرده بودم ،! انگاری کاوه برام دوست داشتنی تر از امیر بود،البته اونم خیلی تغییر کرده بود ،مهربون شده بود ، بیشتر مراعات حال منو میکرد و منم خودم و با خوندن کتاب و کارای خونه سرگرم کرده بودم.چند روزی بود که کاوه خیلی تو خودش بود و میفهمیدم چقدر ذهنش مشغوله ،اما به جای سوال پیچ کردنش سعی میکردم حرفی نزنم و اجازه بدم خودش مشکلش رو حل میکنه،!!چون مطمعن بودم نمیزاره من دخالتی تو کارش کنم ،امروز عجیب دلم هوای مامان بابام و کرده بود، دلم میخواست برم سر خاکشون اما نمیدونستم کاوه میزاره برم یا نه.بالاخره دل و زدم به دریا و رفتم پیشش که جلوی تی وی نشسته بود و سرش تو موبایلش بود.با لبخند بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چه جوری باید بیان کنم که مخالفت نکنه،چند باری سرش و آورد بالا و با تعجب نگاهی بهم انداخت ،آخر سر انگار از دست نگاه خیره من به خودش کلافه شد و موبایلش و گذاشت کنار!
-چیزی میخوای بگی همتا ؟!
-من ؟ چی میخوام بگم ؟
-من نمیدونم که دارم از خودت میپرسم ، مشخصه یه کاری باهام داری که اینطوری با لبخند زل زدی بهم !!نیشم بیشتر باز شد و سعی کردم لحنم و خیلی مظلوم کنم و گفتم : من خیلی دلم برای مامان و بابام تنگ شده ، میشه لطفا امروز برم سر خاکشون؟ خواهش میکنم 🙏
چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و گفت : چرا نمیشه دختر خوب ،پاشو حاضر شو بریم تا هوا تاریک نشده بریم و زود برگردیم،!
_مرسییییی کاوه ، فکر نمیکردم قبول کنی ،
بدو رفتم جلوی آیینه و نگاهی به چهرم انداختم ، با چند ماه پیشی که اومدم اینجا حسابی قیافم فرق کرده بود ،گودی زیر چشمام از بین رفته بود و صورتم کمی تپل شده بود.ریمل و از روی میز برداشتم و حسابی مژه هام رو فر و بلند کردم ، رژ لب کالباسی رنگ مایع که برق قشنگی هم داشت به لبام زدم !!همین قدر کافی بود تا از اون بی روحی در بیام.، هوا تقریبا گرم شده بود و برای همین شلوار ست آبی رنگی برداشتم و با شال کیف و کفش سفید .همه اینا لباس هایی بود که کاوه به سلیقه خودش برام خریده بود و من عجیب سلیقش و دوست داشتم.بعد از یک ربع حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون و کاوه هم همون موقع در اتاقش باز کرد.
-بریم؟
-باشه بریم..با کاوه سوار ماشین شدیم و حدود یک ساعت بعد باغ بهشت بودیم ، هر وقت پام و میذاشتم اینجا بغض سنگینی میشست تو گلوم .چرا این غم برام تکراری نمیشد،چرا هر وقت یادشون میفتم داغشون مثل روز اول برام تازس!!بعد از چند دقیقه رسیدیم به قبر مامان و بابا ، کاوه متوجه شد چقدر احتیاج به تنهایی دارم برای همین کمی ازم فاصله گرفت و گذاشت تنها باشم ،با گلاب سنگشون و تمیز کردم.و دسته گل نرگسی که کاوه خریده بود رو پر پر کردم .،
دلم میخواست بیستم ساعت ها براشون درد و دل کنم ، تقریبا دو سالی میشد که اینجا نیومده بودم .کنار قبرشون زانو زدم و شروع کردم به حرف زدن ، از همه چیز گفتم .از بلا هایی که حسام سرم آورده بود.از کاوه ای که اومد و منو از اون اشغال دونی نجات داد ،!از اینکه بچه داشتم و سقط شد انقدر گفتم که نفهمیدم زمان چطوری گذشت ..
با نزدیک شدن قدم های کاوه اشکام و پاک کردم ، اومد کنارم زانو زد و شروع کرد به فاتحه فرستادن.
-خیلی سخته نه؟
_خیلی ، غمش عجیب غریبه !!
-هیچ وقت آدم نمیتونه بهش عادت کنه
حاضرم تموم عمرم و بدم فقط یک بار دیگه ببینمشون..کاوه نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی داشت هم دردی باهام داشته باشه گفت: نمیتونم بگم درکت میکنم ، اما میدونم دوری ازشون چقدر سخته.،منم مدت هاست که..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد..
•┈••✾•#همتا_40 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل
-دوسش داری مگه نه؟!
-چرت نگو بابا چه دوست داشتنی..
یه تای ابروش و انداخت بالا ، لبخند موزیانه ای نشست روی لباش گفت :من اسم شخص خاصی رو بردم که اینجوری گارد گرفتی نسبت به من ؟
-علی تورو خدا اذیت نکن زیاد اکی نیستم! شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: به هر حال دختر خوبیه ، من تاییدش میکنم داداش!کوسن و از روی مبل برداشتم و محکم پرت کردم سمتش، اونم جا خالی داد و با خنده مسخره بازی بالاخره عزم رفتن کرد و بعد از کلی کرم ریختن از خونه رفت بیرون .! ، روی مبل دراز کشیدم و انقدر که ذهنم مشغول بود نفهمیدم چطوری از خستگی خوابم برد .!
💥همتا:
روزا پشت سر هم میگذشت و من به این امیر جدید عجیب عادت کرده بودم ،! انگاری کاوه برام دوست داشتنی تر از امیر بود،البته اونم خیلی تغییر کرده بود ،مهربون شده بود ، بیشتر مراعات حال منو میکرد و منم خودم و با خوندن کتاب و کارای خونه سرگرم کرده بودم.چند روزی بود که کاوه خیلی تو خودش بود و میفهمیدم چقدر ذهنش مشغوله ،اما به جای سوال پیچ کردنش سعی میکردم حرفی نزنم و اجازه بدم خودش مشکلش رو حل میکنه،!!چون مطمعن بودم نمیزاره من دخالتی تو کارش کنم ،امروز عجیب دلم هوای مامان بابام و کرده بود، دلم میخواست برم سر خاکشون اما نمیدونستم کاوه میزاره برم یا نه.بالاخره دل و زدم به دریا و رفتم پیشش که جلوی تی وی نشسته بود و سرش تو موبایلش بود.با لبخند بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چه جوری باید بیان کنم که مخالفت نکنه،چند باری سرش و آورد بالا و با تعجب نگاهی بهم انداخت ،آخر سر انگار از دست نگاه خیره من به خودش کلافه شد و موبایلش و گذاشت کنار!
-چیزی میخوای بگی همتا ؟!
-من ؟ چی میخوام بگم ؟
-من نمیدونم که دارم از خودت میپرسم ، مشخصه یه کاری باهام داری که اینطوری با لبخند زل زدی بهم !!نیشم بیشتر باز شد و سعی کردم لحنم و خیلی مظلوم کنم و گفتم : من خیلی دلم برای مامان و بابام تنگ شده ، میشه لطفا امروز برم سر خاکشون؟ خواهش میکنم 🙏
چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و گفت : چرا نمیشه دختر خوب ،پاشو حاضر شو بریم تا هوا تاریک نشده بریم و زود برگردیم،!
_مرسییییی کاوه ، فکر نمیکردم قبول کنی ،
بدو رفتم جلوی آیینه و نگاهی به چهرم انداختم ، با چند ماه پیشی که اومدم اینجا حسابی قیافم فرق کرده بود ،گودی زیر چشمام از بین رفته بود و صورتم کمی تپل شده بود.ریمل و از روی میز برداشتم و حسابی مژه هام رو فر و بلند کردم ، رژ لب کالباسی رنگ مایع که برق قشنگی هم داشت به لبام زدم !!همین قدر کافی بود تا از اون بی روحی در بیام.، هوا تقریبا گرم شده بود و برای همین شلوار ست آبی رنگی برداشتم و با شال کیف و کفش سفید .همه اینا لباس هایی بود که کاوه به سلیقه خودش برام خریده بود و من عجیب سلیقش و دوست داشتم.بعد از یک ربع حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون و کاوه هم همون موقع در اتاقش باز کرد.
-بریم؟
-باشه بریم..با کاوه سوار ماشین شدیم و حدود یک ساعت بعد باغ بهشت بودیم ، هر وقت پام و میذاشتم اینجا بغض سنگینی میشست تو گلوم .چرا این غم برام تکراری نمیشد،چرا هر وقت یادشون میفتم داغشون مثل روز اول برام تازس!!بعد از چند دقیقه رسیدیم به قبر مامان و بابا ، کاوه متوجه شد چقدر احتیاج به تنهایی دارم برای همین کمی ازم فاصله گرفت و گذاشت تنها باشم ،با گلاب سنگشون و تمیز کردم.و دسته گل نرگسی که کاوه خریده بود رو پر پر کردم .،
دلم میخواست بیستم ساعت ها براشون درد و دل کنم ، تقریبا دو سالی میشد که اینجا نیومده بودم .کنار قبرشون زانو زدم و شروع کردم به حرف زدن ، از همه چیز گفتم .از بلا هایی که حسام سرم آورده بود.از کاوه ای که اومد و منو از اون اشغال دونی نجات داد ،!از اینکه بچه داشتم و سقط شد انقدر گفتم که نفهمیدم زمان چطوری گذشت ..
با نزدیک شدن قدم های کاوه اشکام و پاک کردم ، اومد کنارم زانو زد و شروع کرد به فاتحه فرستادن.
-خیلی سخته نه؟
_خیلی ، غمش عجیب غریبه !!
-هیچ وقت آدم نمیتونه بهش عادت کنه
حاضرم تموم عمرم و بدم فقط یک بار دیگه ببینمشون..کاوه نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی داشت هم دردی باهام داشته باشه گفت: نمیتونم بگم درکت میکنم ، اما میدونم دوری ازشون چقدر سخته.،منم مدت هاست که..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد..
❤1👏1😢1
#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📔دلبر
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندانبود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود ✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندانبود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود ✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهارم
خدا بیامرز مادرت گاهی با خانوم جون به خونه زن عمو می اومدن من از زرنگی و تمیزی مادرت حظ میکردم هر چی خاک اونه بقای عمر تو و خانوم جون باشه همه چیزیش مثل مادرش بودمونس سرش و خاروند و گفت حتی پدرت با این سن و سال و نوه دار شدنش از همه مردهای آبادی حتی طبیب تو تمیزی و آراستگی سره نمیدونم تو به کی رفتی؟بعد صداش و کمی پایین آورد و گفت بدت نیاد گاهی شبیه بچگی های طلعت رفتار میکنی من همونطور که دراز کشیده بودم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم بترکی زن چقد حرف میزنی؟!تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟کله خودت شپش افتاده از بس حموم نرفتی مونس دیگه حرفی نزد و بلند شد و رفت پی کارهاش.یه شب خانوم جون به مونس گفت حیاط و آب و جارو کنید تا بیاد مثل گذشته شام و روی تخت بخوریم.مونس برای خانوم جون و پدر قلیون چاق کردخانوم از اینکه بین نوه هاش بود کیفور بودپدر نزدیک خانوم نشست و انگار میخواست چیزی بگه مدام ریشه های فرش و مرتب میکرد و انگار مردد بود فکری رو که تو سر داره به زبون بیاره.خانوم قلیون تعارف کرد اما پدر گفت نه فعلا شما بفرماییدخانوم که متوجه حال پدر شده بودگفت خب تعریف کنیدما که نبودیم خبر نبود؟پدرم از خداخواسته سرفه ای کرد و گفت حقیقتش خونه روسپردم برای فروش برق از چشمای خانوم جون پرید و به سرفه افتاد و نی قلیون آویزون کرد و با نگاهش به پدر فهموند که توضیحات بیشتری میخوادپدر گفت چند مشتری هم پسند کردن اما پولشون کمه خانوم که حسابی یکه خورده بود گفت از کی به این فکر افتادین؟!این همه عجله برای چیه؟بخدا حیفه گوشه به گوشه اینجا سلیقه بدری هست یادت نیست چقد ذوق اینجا رو داشت و نتونست خودشو کنترل کنه و قطرات اشک شروع به باریدن کردن.پدر همونطور که سرش و زیر انداخته بود صبر کرد خانوم جون آروم بشه بعد درمانده گفت چاره ای نداشتم خانوم جون نفس آه مانندی کشید و گفت یادم نمیاد توکارات دخالت کرده باشم داماد خودت هم داغ دیده ای و زود رنجیم و درک میکنی دل کندن از هر چیزی که به بدری ربط پیدا میکنه برام سخته باورت نمیشه که من وجودشو تو این خونه حس میکنم
پدر تو تایید حرفش سر تکون داد و گفت والله من هم راضی نیستم اما نازبانو از ما دوره سعید هم به هیچ وجه کوتاه نمیاد و میخواد بره حوزه یکمم پول باید به ننه بتول بدم شنیدم این طرف و اونطرف میشینه و ولنگاری میکنه خانوم جون سرش و بلند کرد و با لبخند گفت این بهترین خبر برای منه که با تصمیم سعید موافقت کردید خدا شما رو برای هم حفظ کنه همون موقع صدای گریه طوبی اومد و خانوم جون زودتر از من بلند شدطوبی رو بغل کردم و زیر سینه ام گذاشتم خانوم نشست و تکیه به دیوار داد معلوم بود دلتنگ هست گفتم خانوم جون شما هم با پدر به شهر بیا ملک ناز و سعید هنوز هم به حمایتهای شما نیاز دارن.خانوم جون گفت کجا بیام مادر من اینجا خونه زندگی دارم باید چراغ خونه آقاجونتو تازنده ام روشن نگهدارم رفتن دل میخواد اونی که میره دیگه میدونه اینجا چیزی نداره میره که از نو بسازه رفتن و کندن خیلی سخته طاقتی میخواد که من ندارم علاوه بر اون برای من رفتن دیگه معنانداره من جا مونده از قافله عزیزام هستم من تکه ای از وجودمو سالهاس که تو گورستان این آبادی دفن کردم آرامش من تو خونه ابدی کنار بدری و آقاجونت هست بعد مکثی کرد و گفت یعنی میشه دوباره چشم من به روی بدری روشن بشه
آهی کشید و گفت الهی مادر هیچ وقت داغ نبینی با لج سینه ام و از دهن طوبی بیرون کشیدم و با حرص گفتم نشد من با شما حرف بزنم و شما بحث و به مرگ و آقاجون و مادرم نکشی یکمم به این فکر کن ما بدون تو چیکار باید بکنیم خسته امون کردی از بس از داغ مادرم و نادرسوختی بخدا ما هم تو این غم شریکیم اما زندگی منتظر نمیمونه ماسوگواریمون تموم بشه راهش و میره بعضی وقتها با شنیدن این حرفها حس میکنم ما برات ارزشی نداریم.طوبی کمی با دهنش دنبال سینه ام گشت هنوز سیر نشده بود باز به گریه افتاد خانوم جون نشست و گفت دردت بجونم شما همه زندگی من هستید اگه واقعا رفتنی شدین منم میام سر میزنم و برمیگردم طلعت دیگه عاقل شده و سر جریان بتول هواسش و حسابی جمع پدرت کرده بعد مکثی کرد و گفت نمیدونم بگم یا نه؟اصلا چطور بگم؟ نگرانی اصلی من تویی طوبی دوباره شروع به شیر خوردن کردبا تعجب گفتم من؟ چرا من؟همونطور که زل زده بود بهم گفت تو اکبر و زندگیتو دوس داری؟ بدون فکر گفتم معلومه خیلی دوسش دارم اتفاقا دو روز نشده دلم هواشو کرده حتی بیشتر از نیر و دایه رضوان.خانوم جان با اخم گفت علاقه به مرد زندگیت نباید قابل قیاس با کسی باشه اون حتی از پدر و مادر و من بهت نزدیکتره.خانوم جون مکثی کرد و گفت پس چرا به زندگیت دلگرم نیستی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهارم
خدا بیامرز مادرت گاهی با خانوم جون به خونه زن عمو می اومدن من از زرنگی و تمیزی مادرت حظ میکردم هر چی خاک اونه بقای عمر تو و خانوم جون باشه همه چیزیش مثل مادرش بودمونس سرش و خاروند و گفت حتی پدرت با این سن و سال و نوه دار شدنش از همه مردهای آبادی حتی طبیب تو تمیزی و آراستگی سره نمیدونم تو به کی رفتی؟بعد صداش و کمی پایین آورد و گفت بدت نیاد گاهی شبیه بچگی های طلعت رفتار میکنی من همونطور که دراز کشیده بودم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم بترکی زن چقد حرف میزنی؟!تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟کله خودت شپش افتاده از بس حموم نرفتی مونس دیگه حرفی نزد و بلند شد و رفت پی کارهاش.یه شب خانوم جون به مونس گفت حیاط و آب و جارو کنید تا بیاد مثل گذشته شام و روی تخت بخوریم.مونس برای خانوم جون و پدر قلیون چاق کردخانوم از اینکه بین نوه هاش بود کیفور بودپدر نزدیک خانوم نشست و انگار میخواست چیزی بگه مدام ریشه های فرش و مرتب میکرد و انگار مردد بود فکری رو که تو سر داره به زبون بیاره.خانوم قلیون تعارف کرد اما پدر گفت نه فعلا شما بفرماییدخانوم که متوجه حال پدر شده بودگفت خب تعریف کنیدما که نبودیم خبر نبود؟پدرم از خداخواسته سرفه ای کرد و گفت حقیقتش خونه روسپردم برای فروش برق از چشمای خانوم جون پرید و به سرفه افتاد و نی قلیون آویزون کرد و با نگاهش به پدر فهموند که توضیحات بیشتری میخوادپدر گفت چند مشتری هم پسند کردن اما پولشون کمه خانوم که حسابی یکه خورده بود گفت از کی به این فکر افتادین؟!این همه عجله برای چیه؟بخدا حیفه گوشه به گوشه اینجا سلیقه بدری هست یادت نیست چقد ذوق اینجا رو داشت و نتونست خودشو کنترل کنه و قطرات اشک شروع به باریدن کردن.پدر همونطور که سرش و زیر انداخته بود صبر کرد خانوم جون آروم بشه بعد درمانده گفت چاره ای نداشتم خانوم جون نفس آه مانندی کشید و گفت یادم نمیاد توکارات دخالت کرده باشم داماد خودت هم داغ دیده ای و زود رنجیم و درک میکنی دل کندن از هر چیزی که به بدری ربط پیدا میکنه برام سخته باورت نمیشه که من وجودشو تو این خونه حس میکنم
پدر تو تایید حرفش سر تکون داد و گفت والله من هم راضی نیستم اما نازبانو از ما دوره سعید هم به هیچ وجه کوتاه نمیاد و میخواد بره حوزه یکمم پول باید به ننه بتول بدم شنیدم این طرف و اونطرف میشینه و ولنگاری میکنه خانوم جون سرش و بلند کرد و با لبخند گفت این بهترین خبر برای منه که با تصمیم سعید موافقت کردید خدا شما رو برای هم حفظ کنه همون موقع صدای گریه طوبی اومد و خانوم جون زودتر از من بلند شدطوبی رو بغل کردم و زیر سینه ام گذاشتم خانوم نشست و تکیه به دیوار داد معلوم بود دلتنگ هست گفتم خانوم جون شما هم با پدر به شهر بیا ملک ناز و سعید هنوز هم به حمایتهای شما نیاز دارن.خانوم جون گفت کجا بیام مادر من اینجا خونه زندگی دارم باید چراغ خونه آقاجونتو تازنده ام روشن نگهدارم رفتن دل میخواد اونی که میره دیگه میدونه اینجا چیزی نداره میره که از نو بسازه رفتن و کندن خیلی سخته طاقتی میخواد که من ندارم علاوه بر اون برای من رفتن دیگه معنانداره من جا مونده از قافله عزیزام هستم من تکه ای از وجودمو سالهاس که تو گورستان این آبادی دفن کردم آرامش من تو خونه ابدی کنار بدری و آقاجونت هست بعد مکثی کرد و گفت یعنی میشه دوباره چشم من به روی بدری روشن بشه
آهی کشید و گفت الهی مادر هیچ وقت داغ نبینی با لج سینه ام و از دهن طوبی بیرون کشیدم و با حرص گفتم نشد من با شما حرف بزنم و شما بحث و به مرگ و آقاجون و مادرم نکشی یکمم به این فکر کن ما بدون تو چیکار باید بکنیم خسته امون کردی از بس از داغ مادرم و نادرسوختی بخدا ما هم تو این غم شریکیم اما زندگی منتظر نمیمونه ماسوگواریمون تموم بشه راهش و میره بعضی وقتها با شنیدن این حرفها حس میکنم ما برات ارزشی نداریم.طوبی کمی با دهنش دنبال سینه ام گشت هنوز سیر نشده بود باز به گریه افتاد خانوم جون نشست و گفت دردت بجونم شما همه زندگی من هستید اگه واقعا رفتنی شدین منم میام سر میزنم و برمیگردم طلعت دیگه عاقل شده و سر جریان بتول هواسش و حسابی جمع پدرت کرده بعد مکثی کرد و گفت نمیدونم بگم یا نه؟اصلا چطور بگم؟ نگرانی اصلی من تویی طوبی دوباره شروع به شیر خوردن کردبا تعجب گفتم من؟ چرا من؟همونطور که زل زده بود بهم گفت تو اکبر و زندگیتو دوس داری؟ بدون فکر گفتم معلومه خیلی دوسش دارم اتفاقا دو روز نشده دلم هواشو کرده حتی بیشتر از نیر و دایه رضوان.خانوم جان با اخم گفت علاقه به مرد زندگیت نباید قابل قیاس با کسی باشه اون حتی از پدر و مادر و من بهت نزدیکتره.خانوم جون مکثی کرد و گفت پس چرا به زندگیت دلگرم نیستی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجم
چرا به خودت اهمیت نمیدی؟چرا تلاشی برای جلب محبت اکبر نمیکنی؟چرا برات مهم نیست چطور جلوش ظاهر بشی؟زنی که موقع اومدن همسرش خودشو تو آینه برانداز نکنه و دست و دلش نلرزه دیگه عاشق نیست من تو این مدت اشتیاقی از تو ندیدم بدون تعارف بگم بوی خطر از زندگیت به مشامم میرسه دیگه چطور بهت حالی کنم تو این ده روز نگاهی بین و تو شوهرت که حسی توش باشه بینتون رد و بدل نشدتحمل این موضوع برام از سر کوفتهای فخر السادات هم بدتر بود
لبم و گزیدم و بغضم و قورت دادم خانوم جون راست میگفت دیگه خیلی وقت بود بین من و اکبر فاصله افتاده بود و توباتلاقی دست و پا میزدم که نمیدونستم خودم و چطور از اون نجات بدم اکبر خیلی وقت بود که به من بی توجه بود.از قضاوت نابجای خانوم جون دلخور بودم
زنها همیشه ترس از دادن مردها روداشتن تموم تلاششون هم تو زندگی این بود به هر نحوی شده مرد و پایبند خونه و زندگی کنن.احساسی که خانوم جون از اون دم میزد خیلی وقت بود بین وداکبر وجود نداشت شاید اتفاقات ریز و درشت اون خونه بینمون فاصله انداخته بودمن مدام در ذهنم سرگرم جدا با اونا بودم گاهی اونقدرحرفهامو با اونا مرورمیکردم که احساس میکردم مثل دیوونه ها با چند نفر دارم حرف میزنم در همه حال برای روبرو شدن با اونا مضطرب بودم بخاطر رک بودن و زبان تیز فخرالسادات مدام خودخوری میکردم.با آنکه اکبر تذکر داده بود که از گلایه بیزار هست گاهی مجبور میشدم باهاش درد و دل کنم تو اون هیاهو حق داشتم اصل زندگیم که اکبر بود و فراموش کنم.زندگی با اکبر منو خیلی وقت بود که از بچگی دور کرده بود ما دو انسان بودیم که کاملا تو شرایط نا مساوی بزرگ شده بودیم و همه از من که بی مادر و تو ده بزرگ شده بودم انتظار داشتن در مقابل مردی که ده سال ازم بزرگتر بود مثل اون یا حتی بهتر از اون رفتار کنم همه فکر میکردن سفید بخت شدم اما خبر نداشتن که با یه مرد بی احساس و سرد دارم زندگی میکنم.فردا شب پدر اومد خونه و کنار تخت نشست و خانوم جون بخاطر رضایت دادنش برای رفتن سعید به حوزه لبخندرو لبش بود و مدام تعریف پدر و میکردپدر گفت باور کنید قلبا راضی نیستم نه اینکه کار بدی باشه نه سلیقه من نیست فقط
بعد من من کنان گفت راستش رفته بودم شهر و چند تا خونه نزدیک خونه آقا باقر پیدا کردم که به پول ما هم میخورد شکر خدا کار هم هست خانوم جون که انتظار نداشت به این سرعت پدر دوباره حرف رفتن بزنه همونطور که به یه نقطه خیره شده بود گفت اخه هزینه اینجا هم سنگین هست فکر نکنم مشتری به این زودی بیفته.پدر گفت اتفاقا به ارباب پیغام دادم چون قبلا مالک اینجا بودگفتم اول بهش بگم که اونم به قیمت خیلی شیرین گفت خواستارش هستم برای پسرم فکر نمیکنم خریدار به این خوبی دیگه به پستم بخوره.خانوم جون گفت انشاءالله خیر هست طلعت از تصمیم پدر خیلی خوشحال بود و مهین تو بغلش خوابیده بود خانوم جون بهش گفت بلند شو بچه رو ببر بزار سر جاش.وقتی طلعت رفت خانوم جون رو به پدر گفت حیفه طلعت تازه دستش تو مدرسه بند شده
میتونه اینجا پیشرفت کنه از من میشنوی از الان باهاش شرط و شروط بزار که بعدا طلبکارت نشه که بخاطر بچه هات از کار بیکارش کردیوفکر نمیکنم استخدام تومدرسه ای تو شهر به راحتی اینجا باشه.پدر گفت نگران نباشید خانوم جون طلعت مهربون و خوش قلبه وجودش تو زندگیم مثل بدری خیر و برکت اورد اومدن مقطعی بتول باعث شد بیشتر قدرش و بدونم و بفهمم که خوبی هاش خیلی بیشتر از نواقصش هست.سعید اخر شب از اتاقش بیرون اومد و با همون حجب و حیای همیشگیش کنار خانوم جون نشست خانوم جون با ذوق دستی به سرش کشید و گفت میبینم که به خواسته دلت رسیدی سعید گفت دست پدرم درد نکنه انشاءالله که فرزند لایقی براش باشم قول میدم محبت پدرم و بی جواب نزارم.پدر مسرور قلیان و برداشت و پک عمیقی بهش زد و نگاهش به زغال خاموش خورد و گفت این مونس هم نشد یه قلیان درست و حسابی برامون چاق کنه خانوم جون خندید و گفت نه مادر ما گرم صحبت شدیم قلیان از کام افتادپدر رو به خانوم گفت شما چیکار میکنید؟میدونید که هم ما هم بچه ها به وجودتون محتاجیم خانوم گفت نه مادرجون من همینجا میمونم میام بهتون سر میزنم.شاید دستی هم برای ابراهیم بالا زدم و اونو هم داماد کردم خداروخوش نمیاد این جوون بیشتر از این عزب بمونه.اخر هفته زن عمو به دیدنم اومد و تا منو دید گفت چرا انقد رنگ پریده و لاغر شدی؟بعد رو به خانوم جون گفت نکنه بهش نرسیدی زاییدن همه جان و رمق زن رو میگیره خانوم جون همونطور که طوبی رو قنداق میکرد گفت اتفاقا خیلی هم چاق و چله شده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجم
چرا به خودت اهمیت نمیدی؟چرا تلاشی برای جلب محبت اکبر نمیکنی؟چرا برات مهم نیست چطور جلوش ظاهر بشی؟زنی که موقع اومدن همسرش خودشو تو آینه برانداز نکنه و دست و دلش نلرزه دیگه عاشق نیست من تو این مدت اشتیاقی از تو ندیدم بدون تعارف بگم بوی خطر از زندگیت به مشامم میرسه دیگه چطور بهت حالی کنم تو این ده روز نگاهی بین و تو شوهرت که حسی توش باشه بینتون رد و بدل نشدتحمل این موضوع برام از سر کوفتهای فخر السادات هم بدتر بود
لبم و گزیدم و بغضم و قورت دادم خانوم جون راست میگفت دیگه خیلی وقت بود بین من و اکبر فاصله افتاده بود و توباتلاقی دست و پا میزدم که نمیدونستم خودم و چطور از اون نجات بدم اکبر خیلی وقت بود که به من بی توجه بود.از قضاوت نابجای خانوم جون دلخور بودم
زنها همیشه ترس از دادن مردها روداشتن تموم تلاششون هم تو زندگی این بود به هر نحوی شده مرد و پایبند خونه و زندگی کنن.احساسی که خانوم جون از اون دم میزد خیلی وقت بود بین وداکبر وجود نداشت شاید اتفاقات ریز و درشت اون خونه بینمون فاصله انداخته بودمن مدام در ذهنم سرگرم جدا با اونا بودم گاهی اونقدرحرفهامو با اونا مرورمیکردم که احساس میکردم مثل دیوونه ها با چند نفر دارم حرف میزنم در همه حال برای روبرو شدن با اونا مضطرب بودم بخاطر رک بودن و زبان تیز فخرالسادات مدام خودخوری میکردم.با آنکه اکبر تذکر داده بود که از گلایه بیزار هست گاهی مجبور میشدم باهاش درد و دل کنم تو اون هیاهو حق داشتم اصل زندگیم که اکبر بود و فراموش کنم.زندگی با اکبر منو خیلی وقت بود که از بچگی دور کرده بود ما دو انسان بودیم که کاملا تو شرایط نا مساوی بزرگ شده بودیم و همه از من که بی مادر و تو ده بزرگ شده بودم انتظار داشتن در مقابل مردی که ده سال ازم بزرگتر بود مثل اون یا حتی بهتر از اون رفتار کنم همه فکر میکردن سفید بخت شدم اما خبر نداشتن که با یه مرد بی احساس و سرد دارم زندگی میکنم.فردا شب پدر اومد خونه و کنار تخت نشست و خانوم جون بخاطر رضایت دادنش برای رفتن سعید به حوزه لبخندرو لبش بود و مدام تعریف پدر و میکردپدر گفت باور کنید قلبا راضی نیستم نه اینکه کار بدی باشه نه سلیقه من نیست فقط
بعد من من کنان گفت راستش رفته بودم شهر و چند تا خونه نزدیک خونه آقا باقر پیدا کردم که به پول ما هم میخورد شکر خدا کار هم هست خانوم جون که انتظار نداشت به این سرعت پدر دوباره حرف رفتن بزنه همونطور که به یه نقطه خیره شده بود گفت اخه هزینه اینجا هم سنگین هست فکر نکنم مشتری به این زودی بیفته.پدر گفت اتفاقا به ارباب پیغام دادم چون قبلا مالک اینجا بودگفتم اول بهش بگم که اونم به قیمت خیلی شیرین گفت خواستارش هستم برای پسرم فکر نمیکنم خریدار به این خوبی دیگه به پستم بخوره.خانوم جون گفت انشاءالله خیر هست طلعت از تصمیم پدر خیلی خوشحال بود و مهین تو بغلش خوابیده بود خانوم جون بهش گفت بلند شو بچه رو ببر بزار سر جاش.وقتی طلعت رفت خانوم جون رو به پدر گفت حیفه طلعت تازه دستش تو مدرسه بند شده
میتونه اینجا پیشرفت کنه از من میشنوی از الان باهاش شرط و شروط بزار که بعدا طلبکارت نشه که بخاطر بچه هات از کار بیکارش کردیوفکر نمیکنم استخدام تومدرسه ای تو شهر به راحتی اینجا باشه.پدر گفت نگران نباشید خانوم جون طلعت مهربون و خوش قلبه وجودش تو زندگیم مثل بدری خیر و برکت اورد اومدن مقطعی بتول باعث شد بیشتر قدرش و بدونم و بفهمم که خوبی هاش خیلی بیشتر از نواقصش هست.سعید اخر شب از اتاقش بیرون اومد و با همون حجب و حیای همیشگیش کنار خانوم جون نشست خانوم جون با ذوق دستی به سرش کشید و گفت میبینم که به خواسته دلت رسیدی سعید گفت دست پدرم درد نکنه انشاءالله که فرزند لایقی براش باشم قول میدم محبت پدرم و بی جواب نزارم.پدر مسرور قلیان و برداشت و پک عمیقی بهش زد و نگاهش به زغال خاموش خورد و گفت این مونس هم نشد یه قلیان درست و حسابی برامون چاق کنه خانوم جون خندید و گفت نه مادر ما گرم صحبت شدیم قلیان از کام افتادپدر رو به خانوم گفت شما چیکار میکنید؟میدونید که هم ما هم بچه ها به وجودتون محتاجیم خانوم گفت نه مادرجون من همینجا میمونم میام بهتون سر میزنم.شاید دستی هم برای ابراهیم بالا زدم و اونو هم داماد کردم خداروخوش نمیاد این جوون بیشتر از این عزب بمونه.اخر هفته زن عمو به دیدنم اومد و تا منو دید گفت چرا انقد رنگ پریده و لاغر شدی؟بعد رو به خانوم جون گفت نکنه بهش نرسیدی زاییدن همه جان و رمق زن رو میگیره خانوم جون همونطور که طوبی رو قنداق میکرد گفت اتفاقا خیلی هم چاق و چله شده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوششم
حالا بماند که تو همیشه نظرت با بقیه فرق داره بعد هم فکر میکنی چاقی خوبه هنوز نفهمیدی که چاقی یه بیماری هست
زن باید فرز و چابک باشه خودت و ببین مرض قند گرفتی.زن عمو بی اعتنا به حرفهای خانوم جون روشو سمت من کرد و گفت مادرشوهرت چطور بود؟قبل ازاینکه من دهن وا کنم خانوم جان گفت خوب بودن سلام رسوندن میخواستی یه روز خودت بیای حالشون و بپرسی زن عمو که متوجه کنایه خانوم جون شد معذب گفت بخدا که حال ندار بودم راه هم دور بودطلعت مهین تو بغلش به اتاق اومد
زن عمو با حرص نگاهی به طلعت کرد و گفت هزار بار گفتم بجای تر و خشک کردن تخم و ترکه ی بتول خودت دوا و درمون کن تا دوباره حامله بشی به این حالی کن این بچه براش نمیمونه.خانوم جون چشم غره ای به زن عمو رفت زن عمو گفت اونطور نگاه نکن اخه تونمیدونی خودشو برای این تحفه میکشه طلعت ماچ آبداری به لپ مهین زد و گفت اخه این بچه خودمه بتول فقط بدنیا اوردش هزار تا بچه هم بزارم برام هیچ کدوم برام اینقد عزیز نمیشه.خانوم جون نگاه معناداری به زن عمو کرد و گفت خداروشکر که قلب و طینت طلعت به تو نرفته اخه تو چه مادری هستی؟عوض اینکه خوشحال باشی آشیانه دخترت گرم شده با این مهملات دلسردش میکنی بعد رو به طلعت کرد و گفت اینا همش حرفه بچه سمت کسی میره که محبت ببینه.طلعت بدون توجه به بگو مگوی اونا کنارم نشست و چند تکه لباس گذاشت زمین و گفت اینا لباسهای خواهرت هستن اصلا تنش نکردم چون کوچیک شده بودن اگه بدت نمیاد تن طوبی کن با ذوق لباسها رو برداشتم و صورتشو بوسیدم و تشکر کردم
صدای در اومد و ملک ناز گفت زهرا خانوم اومده خانوم جون و زن عمو برای پیشواز بلند شدن از پنجره نگاهی کردم دیدم زهرا خانوم با دخترش فرخنده وارد حیاط شدن
طلعت که حالا با اونا صمیمی شده بود با شوق به استقبالشون رفت.تا خواستم ظاهرم و مرتب کنم و به استقبالشون برم زهرا خانوم با تعارف خانوم جون وارد اتاق شد طبق معمول با روی خندون منوبوسیدن و بهم تبریک گفتن.چقدر دیدنشون خوشحالم میکرد زهرا خانوم همون اول کلی دعا برای طوبی خوند و به سمت من و طوبی فوت کردو با مهربونی گفت خدا محافظش باشه امیدوارم دنیا و اخرتش مثل اسمش بهشت باشه.چقد حرفهاش شیرین بود اصلا تو اون مدت به معنی اسم بچه ام فکر نکرده بودم پس آقا اسمی رو برای دخترم انتخاب کرده بود که معنی رضوان بده.زهرا خانوم جوری با سلام و صلوات دخترم و از زمین بلند کرد وه انگار با یه معجزه طرف شده کلی بابت اینکه دختر دار شدم به من و خانوم جان تبریک گفت ناخودآگاه دوباره اونو با فخرالسادات مقایسه کردم برخلاف فخرالسادات ارزش و احترامی که زهرا خانوم برای دخترها قائل بود ستودنی بود
همه از دیدار با فخر السادات طفره میرفتن اما در عوض همه مشتاق هم صحبتی و مجالست با زهرا خانوم بودن تفاوت بین اون دو مومن و هیچ وقت نتونستم درک کنم.جمعه ای که من دوست نداشتم سر برسه بلاخره رسید و اکبر و دنبالمون اومدوقتی رسید اول از همه یه پاکت شیرینی و یه قواره پارچه به خانوم جان داد و گفت این و مادرم برای جای خالیتون فرستاده و خیلی تشکر کردن راستش این چند روز اسم شما ازدهن مادرم نمی افتاد و به هر کسی که میرسید تعریف شما رو میکردبعد با خنده گفت راستش با تیز بینی که مادرم داره سخت پیش میاد از کسی تعریف کنه ولی نمیدونم چی شده که شیفته مرامتون شده اما من خوب میدونستم چی شده خانوم جون رگ خواب فخر السادات و پیدا کرده بود فخر السادات تشنه احترام و دیده شدن بود و خانوم جون اونو بالای اتاق مینشوند و خودش دو زانو جلوش مینشست و با حوصله با اراجیفش گوش میداد و با لبخند و صبوری تاییدش میکرداما برعکس خانوم جان من هیچ وقت زیر بارش نمیرفتم و اگه احترامی میزاشتم برخلاف میل باطنی ام بودکلا تا کسی بنظرم محترم نمی اومد حاضر به تکریم و احترامش نمیشدم.در واقع من با فخر السادات سر لج افتاده بودم چون اعتماد بنفس کمی رو هم که داشتم با زاییدن طوبی ازم گرفته بودغروب شد و بعد خداحافظی از همه راهی خونمون شدیم.اکبر طوبی رو بغل کرده بود و کمی جلوتر از من می رفت و من با بقچه و وسایلمون سعی میکردم با برداشتن قدمهای سریع خودمو بهش برسونم به خونه که رسیدیم فخر السادات و آقا تو ایوون نشسته بودن.آقا بلند شد و جلو اومد و طوبی رو از بغل اکبر گرفت وبوسید و بعد به فخر السادات داد اونم طوبی رو کمی تو بغلش فشار داد و پیشونیش و بوسیدتموم کارهاش رفع تکلیف و فرمالیته بود نمیدونم شاید هم اینطورنبود و از روی علاقه بوسیده بود اما طوری رفتار کرده بود که من برای خودم رفتارش و اینطور معنی میکردم.با کمک طاهره سفره شام و تو ایوون پهن کردیم و بعد چند ساعت که اونجا نشسته بودیم طوبی بیدار شد و شروع به گریه کرددستپاچه بغلش کردم و به اتاق خودمون رفتم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوششم
حالا بماند که تو همیشه نظرت با بقیه فرق داره بعد هم فکر میکنی چاقی خوبه هنوز نفهمیدی که چاقی یه بیماری هست
زن باید فرز و چابک باشه خودت و ببین مرض قند گرفتی.زن عمو بی اعتنا به حرفهای خانوم جون روشو سمت من کرد و گفت مادرشوهرت چطور بود؟قبل ازاینکه من دهن وا کنم خانوم جان گفت خوب بودن سلام رسوندن میخواستی یه روز خودت بیای حالشون و بپرسی زن عمو که متوجه کنایه خانوم جون شد معذب گفت بخدا که حال ندار بودم راه هم دور بودطلعت مهین تو بغلش به اتاق اومد
زن عمو با حرص نگاهی به طلعت کرد و گفت هزار بار گفتم بجای تر و خشک کردن تخم و ترکه ی بتول خودت دوا و درمون کن تا دوباره حامله بشی به این حالی کن این بچه براش نمیمونه.خانوم جون چشم غره ای به زن عمو رفت زن عمو گفت اونطور نگاه نکن اخه تونمیدونی خودشو برای این تحفه میکشه طلعت ماچ آبداری به لپ مهین زد و گفت اخه این بچه خودمه بتول فقط بدنیا اوردش هزار تا بچه هم بزارم برام هیچ کدوم برام اینقد عزیز نمیشه.خانوم جون نگاه معناداری به زن عمو کرد و گفت خداروشکر که قلب و طینت طلعت به تو نرفته اخه تو چه مادری هستی؟عوض اینکه خوشحال باشی آشیانه دخترت گرم شده با این مهملات دلسردش میکنی بعد رو به طلعت کرد و گفت اینا همش حرفه بچه سمت کسی میره که محبت ببینه.طلعت بدون توجه به بگو مگوی اونا کنارم نشست و چند تکه لباس گذاشت زمین و گفت اینا لباسهای خواهرت هستن اصلا تنش نکردم چون کوچیک شده بودن اگه بدت نمیاد تن طوبی کن با ذوق لباسها رو برداشتم و صورتشو بوسیدم و تشکر کردم
صدای در اومد و ملک ناز گفت زهرا خانوم اومده خانوم جون و زن عمو برای پیشواز بلند شدن از پنجره نگاهی کردم دیدم زهرا خانوم با دخترش فرخنده وارد حیاط شدن
طلعت که حالا با اونا صمیمی شده بود با شوق به استقبالشون رفت.تا خواستم ظاهرم و مرتب کنم و به استقبالشون برم زهرا خانوم با تعارف خانوم جون وارد اتاق شد طبق معمول با روی خندون منوبوسیدن و بهم تبریک گفتن.چقدر دیدنشون خوشحالم میکرد زهرا خانوم همون اول کلی دعا برای طوبی خوند و به سمت من و طوبی فوت کردو با مهربونی گفت خدا محافظش باشه امیدوارم دنیا و اخرتش مثل اسمش بهشت باشه.چقد حرفهاش شیرین بود اصلا تو اون مدت به معنی اسم بچه ام فکر نکرده بودم پس آقا اسمی رو برای دخترم انتخاب کرده بود که معنی رضوان بده.زهرا خانوم جوری با سلام و صلوات دخترم و از زمین بلند کرد وه انگار با یه معجزه طرف شده کلی بابت اینکه دختر دار شدم به من و خانوم جان تبریک گفت ناخودآگاه دوباره اونو با فخرالسادات مقایسه کردم برخلاف فخرالسادات ارزش و احترامی که زهرا خانوم برای دخترها قائل بود ستودنی بود
همه از دیدار با فخر السادات طفره میرفتن اما در عوض همه مشتاق هم صحبتی و مجالست با زهرا خانوم بودن تفاوت بین اون دو مومن و هیچ وقت نتونستم درک کنم.جمعه ای که من دوست نداشتم سر برسه بلاخره رسید و اکبر و دنبالمون اومدوقتی رسید اول از همه یه پاکت شیرینی و یه قواره پارچه به خانوم جان داد و گفت این و مادرم برای جای خالیتون فرستاده و خیلی تشکر کردن راستش این چند روز اسم شما ازدهن مادرم نمی افتاد و به هر کسی که میرسید تعریف شما رو میکردبعد با خنده گفت راستش با تیز بینی که مادرم داره سخت پیش میاد از کسی تعریف کنه ولی نمیدونم چی شده که شیفته مرامتون شده اما من خوب میدونستم چی شده خانوم جون رگ خواب فخر السادات و پیدا کرده بود فخر السادات تشنه احترام و دیده شدن بود و خانوم جون اونو بالای اتاق مینشوند و خودش دو زانو جلوش مینشست و با حوصله با اراجیفش گوش میداد و با لبخند و صبوری تاییدش میکرداما برعکس خانوم جان من هیچ وقت زیر بارش نمیرفتم و اگه احترامی میزاشتم برخلاف میل باطنی ام بودکلا تا کسی بنظرم محترم نمی اومد حاضر به تکریم و احترامش نمیشدم.در واقع من با فخر السادات سر لج افتاده بودم چون اعتماد بنفس کمی رو هم که داشتم با زاییدن طوبی ازم گرفته بودغروب شد و بعد خداحافظی از همه راهی خونمون شدیم.اکبر طوبی رو بغل کرده بود و کمی جلوتر از من می رفت و من با بقچه و وسایلمون سعی میکردم با برداشتن قدمهای سریع خودمو بهش برسونم به خونه که رسیدیم فخر السادات و آقا تو ایوون نشسته بودن.آقا بلند شد و جلو اومد و طوبی رو از بغل اکبر گرفت وبوسید و بعد به فخر السادات داد اونم طوبی رو کمی تو بغلش فشار داد و پیشونیش و بوسیدتموم کارهاش رفع تکلیف و فرمالیته بود نمیدونم شاید هم اینطورنبود و از روی علاقه بوسیده بود اما طوری رفتار کرده بود که من برای خودم رفتارش و اینطور معنی میکردم.با کمک طاهره سفره شام و تو ایوون پهن کردیم و بعد چند ساعت که اونجا نشسته بودیم طوبی بیدار شد و شروع به گریه کرددستپاچه بغلش کردم و به اتاق خودمون رفتم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
📚 داستان کوتاه
تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 داستان کوتاه
تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
جسارت داشته باش و زندگی کن
اما جوری که خودت دوست داری
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند
مهم نیست که تا مقصدت میرسی یا نه
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق میشوند یا نه
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد
پس تا میتوانی شاد باش
و از لحظه لحظهی زندگیات لذت ببر
خودت باش
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت
خودت همه کارهی دنیای خودت
و انگیزهی آرزوهای خودت
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جسارت داشته باش و زندگی کن
اما جوری که خودت دوست داری
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند
مهم نیست که تا مقصدت میرسی یا نه
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق میشوند یا نه
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد
پس تا میتوانی شاد باش
و از لحظه لحظهی زندگیات لذت ببر
خودت باش
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت
خودت همه کارهی دنیای خودت
و انگیزهی آرزوهای خودت
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفتم
اولش کمی ترسیده بودم و اما بعد اکبر هم به کمکم اومد و با هم ساکتش کردیم.شب اولی که با بچه ام تنها گذروندم به خیر گذشت.چهل روز از تولد طوبی گذشته بود و اکبر روز به روز بیشتر شیفته طوبی میشداز راه که میرسید حتی اگه طوبی تو خواب هم بود بالا سرش مینشست تا بیدار بشه و با سوت زدن براش آهنگ میزد و طوبی با چشمای خاکستریش دنبال صدای پدرش میگشت و تا اونو میدید ذوق میکرد و دست و پا میزدطوبی دختر خوشگلی بود و هر چی بزرگتر میشد بیشتر شبیه دایه رضوان میشدکم کم فخر السادات هم به طوبی علاقه مندشده بود و قبل ظهر که قرآنش تموم میشد طاهره و دنبالمون میفرستاد
من بعد خوردن ناهار به اتاقمون برمیگشتم و فخر السادات با طوبی سرگرم میشددایه رضوان هم به هر بهونه ای که میتونست برای دیدن طوبی می اومد ومنم گاهی به هوای دیدن خواهرها به اون حیاط میرفتم.نیر دیوانه وار طوبی رو میپرستید و گاهی انقد بچه رو میبوسید که به گریه می افتادخواهرهای اکبر هم خیلی طوبی رو دوست داشتن و همیشه سر بغل کردنش با هم دعوا داشتن مهر طوبی به شکل عجیبی تو دل خانواده اکبر افتاده بودبرخلاف قبل خواهرها شبهای تابستون می اومدن تو این حیاط و فخر السادات با ذوق خودش غذا رو میکشید و از اینکه بچه هاش دورش جمع بودن سر کیف بودطوبی خیلی شیرین و باهوش بود و به گفته فخر السادات همه محسناتش و از اکبر به ارث برده بودمنم اعتراضی نداشتم از اینکه بچه ام تودلشون خودشو جا کرده بود خوشحال و راضی بودم.خانوم جون دوباره پا پیش گذاشت و طاهره رو برای ابراهیم خواستگاری کرد و این بار دایه رضوان قبول کردطی دو هفته و به سرعت مراسم ازدواج طاهره و ابراهیم برگزار شد و خانوم جون تو خونه خودش یه ضیافت نهاربرگزار کرد دست اون دو تا رو که اون زمان از وقت ازدواجشان گذشته بود تو دست هم گذاشت.ابراهیم شادابتر از طاهره بود اما خانوم جون میگفت سه جلش و دیدم ابراهیم دو سال هم از طاهره بزرگتر هست.بعد از رفتن طاهره کسی رو برای انجام کارهای خونه نداشتیم فخر السادات خودش ناهار میپخت وگاهی هم برای نظافت نیر می اومد و من بیشتر میدیدمش و بخاطر حرف زدن باهاش طوبی رو پیش فخر السادات میزاشتم و تو کارها کمکش میکردم کلی میگفتیم و میخندیدم و باهم خوش بودیم.بخاطر شرایط پیش اومده منم به کار کردن تو خونه عادت کرده بودم و اکثر روزها طوبی رو بغل میکردم و برای کمک به فخر السادات به مطبخ میرفتم.گاهی سیب زمینی و پیاز پوست میکندم و گاهی هم حبوبات پاک میکردم.گاهی وقت ها که خرابکاری میکردم همونطور که فخرالسادات مشغول کار بود میگفت برداشتت خوبه هر کاری رو زود یادمیگیری تقصیری نداری مادری نداشتی که بهت یاد بده.هفته ای دوبار هم با نیر اتاقها رو جارو میزدیم ظرفها رو من به خواست خودم پای حوض میشستم روزی که میراب می اومد روز لباس شستنمون بود اکثرا با نیر لباس میشستیم وفخرالسادات به آب کشیدنمون نظارت میکردیه روز همینطور که سرگرم کار بودم از فخر السادات پرسیدم شما هم اول عروسیتون کار خونه میکردین فخر السادات با حسرت و پشیمونی گفت تو خونه خودم طاهره همیشه کنارم بود اما خونه عمه بی بی و مادرشوهرم که میرفتم برای اینکه خودمو تو دلشون بیشتر جا کنم تا دلت بخواد کار میکردم
حتی گاهی جوراب های شوهر گوربه گوری و لباس های عمه بی بی و پسرش و میشستم بعد هم که به اینجا اومدن من تمام وقت در خدمتشون بودم بعد آه بلندی کشید و گفت چه باج ها که به اینا ندادم فقط حیف که سواد ندارم وگرنه داستان زندگیم و مینوشتم.دلم به حالش سوخت تمام ادمهای خوب وقتی تو جای بدی تو زندگی قرار میگیرن کارهای اشتباهی انجام میدن شاید اگر فخرالسادات با مردی که دوسش داشت زندگی میکرد اون روحیه خشن و طلبکارانه رو نداشت.کارهای خونه زیاد شده بود و خسته میشدم اما زندگیم از اون حالت کسالت آور دراومده بودروزهای اول پاییز بود و شبها هوا کمی خنک تر شده بودآقا و اکبر تو ایوون مشغول صحبت بودن و فخر السادات هم تو اتاق داشت طوبی رو میخوابوند منم کنار حوض مشغول ظرف شستن بودم باد ملایمی صورتمو نوازش میکرد و من سرشار از حس خوب بودم حس میکردم زندگیم شیرین شده و همه سختی هام تموم شده همون موقع کمی سرم گیج رفت و با خودم گفتم حتما بخاطر عدسی ظهرکمی سردیم کرده ظرفها رو شستم و تو یه سینی وارونه گذاشتم و تا خواستم بلند بشم همه چی جلوی چشام تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم و اکبر روی صورتم آب میپاشید و فخر السادات با رنگ و رویی پریده جلوی بینیم سرکه گرفته بوداکبر با تندی گفت بلند شو لباس بپوش تا به مریضخونه بریم و بعد با صدای بلند سر فخر السادات عربده کشید که از بس به خودش فشار آورده که اینطور شده این دختر بدنش ضعیف هست.حرفهای اکبر بعد اون همه سردی که بینمون بوده برام شیرین و دلچسب بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفتم
اولش کمی ترسیده بودم و اما بعد اکبر هم به کمکم اومد و با هم ساکتش کردیم.شب اولی که با بچه ام تنها گذروندم به خیر گذشت.چهل روز از تولد طوبی گذشته بود و اکبر روز به روز بیشتر شیفته طوبی میشداز راه که میرسید حتی اگه طوبی تو خواب هم بود بالا سرش مینشست تا بیدار بشه و با سوت زدن براش آهنگ میزد و طوبی با چشمای خاکستریش دنبال صدای پدرش میگشت و تا اونو میدید ذوق میکرد و دست و پا میزدطوبی دختر خوشگلی بود و هر چی بزرگتر میشد بیشتر شبیه دایه رضوان میشدکم کم فخر السادات هم به طوبی علاقه مندشده بود و قبل ظهر که قرآنش تموم میشد طاهره و دنبالمون میفرستاد
من بعد خوردن ناهار به اتاقمون برمیگشتم و فخر السادات با طوبی سرگرم میشددایه رضوان هم به هر بهونه ای که میتونست برای دیدن طوبی می اومد ومنم گاهی به هوای دیدن خواهرها به اون حیاط میرفتم.نیر دیوانه وار طوبی رو میپرستید و گاهی انقد بچه رو میبوسید که به گریه می افتادخواهرهای اکبر هم خیلی طوبی رو دوست داشتن و همیشه سر بغل کردنش با هم دعوا داشتن مهر طوبی به شکل عجیبی تو دل خانواده اکبر افتاده بودبرخلاف قبل خواهرها شبهای تابستون می اومدن تو این حیاط و فخر السادات با ذوق خودش غذا رو میکشید و از اینکه بچه هاش دورش جمع بودن سر کیف بودطوبی خیلی شیرین و باهوش بود و به گفته فخر السادات همه محسناتش و از اکبر به ارث برده بودمنم اعتراضی نداشتم از اینکه بچه ام تودلشون خودشو جا کرده بود خوشحال و راضی بودم.خانوم جون دوباره پا پیش گذاشت و طاهره رو برای ابراهیم خواستگاری کرد و این بار دایه رضوان قبول کردطی دو هفته و به سرعت مراسم ازدواج طاهره و ابراهیم برگزار شد و خانوم جون تو خونه خودش یه ضیافت نهاربرگزار کرد دست اون دو تا رو که اون زمان از وقت ازدواجشان گذشته بود تو دست هم گذاشت.ابراهیم شادابتر از طاهره بود اما خانوم جون میگفت سه جلش و دیدم ابراهیم دو سال هم از طاهره بزرگتر هست.بعد از رفتن طاهره کسی رو برای انجام کارهای خونه نداشتیم فخر السادات خودش ناهار میپخت وگاهی هم برای نظافت نیر می اومد و من بیشتر میدیدمش و بخاطر حرف زدن باهاش طوبی رو پیش فخر السادات میزاشتم و تو کارها کمکش میکردم کلی میگفتیم و میخندیدم و باهم خوش بودیم.بخاطر شرایط پیش اومده منم به کار کردن تو خونه عادت کرده بودم و اکثر روزها طوبی رو بغل میکردم و برای کمک به فخر السادات به مطبخ میرفتم.گاهی سیب زمینی و پیاز پوست میکندم و گاهی هم حبوبات پاک میکردم.گاهی وقت ها که خرابکاری میکردم همونطور که فخرالسادات مشغول کار بود میگفت برداشتت خوبه هر کاری رو زود یادمیگیری تقصیری نداری مادری نداشتی که بهت یاد بده.هفته ای دوبار هم با نیر اتاقها رو جارو میزدیم ظرفها رو من به خواست خودم پای حوض میشستم روزی که میراب می اومد روز لباس شستنمون بود اکثرا با نیر لباس میشستیم وفخرالسادات به آب کشیدنمون نظارت میکردیه روز همینطور که سرگرم کار بودم از فخر السادات پرسیدم شما هم اول عروسیتون کار خونه میکردین فخر السادات با حسرت و پشیمونی گفت تو خونه خودم طاهره همیشه کنارم بود اما خونه عمه بی بی و مادرشوهرم که میرفتم برای اینکه خودمو تو دلشون بیشتر جا کنم تا دلت بخواد کار میکردم
حتی گاهی جوراب های شوهر گوربه گوری و لباس های عمه بی بی و پسرش و میشستم بعد هم که به اینجا اومدن من تمام وقت در خدمتشون بودم بعد آه بلندی کشید و گفت چه باج ها که به اینا ندادم فقط حیف که سواد ندارم وگرنه داستان زندگیم و مینوشتم.دلم به حالش سوخت تمام ادمهای خوب وقتی تو جای بدی تو زندگی قرار میگیرن کارهای اشتباهی انجام میدن شاید اگر فخرالسادات با مردی که دوسش داشت زندگی میکرد اون روحیه خشن و طلبکارانه رو نداشت.کارهای خونه زیاد شده بود و خسته میشدم اما زندگیم از اون حالت کسالت آور دراومده بودروزهای اول پاییز بود و شبها هوا کمی خنک تر شده بودآقا و اکبر تو ایوون مشغول صحبت بودن و فخر السادات هم تو اتاق داشت طوبی رو میخوابوند منم کنار حوض مشغول ظرف شستن بودم باد ملایمی صورتمو نوازش میکرد و من سرشار از حس خوب بودم حس میکردم زندگیم شیرین شده و همه سختی هام تموم شده همون موقع کمی سرم گیج رفت و با خودم گفتم حتما بخاطر عدسی ظهرکمی سردیم کرده ظرفها رو شستم و تو یه سینی وارونه گذاشتم و تا خواستم بلند بشم همه چی جلوی چشام تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم و اکبر روی صورتم آب میپاشید و فخر السادات با رنگ و رویی پریده جلوی بینیم سرکه گرفته بوداکبر با تندی گفت بلند شو لباس بپوش تا به مریضخونه بریم و بعد با صدای بلند سر فخر السادات عربده کشید که از بس به خودش فشار آورده که اینطور شده این دختر بدنش ضعیف هست.حرفهای اکبر بعد اون همه سردی که بینمون بوده برام شیرین و دلچسب بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهشتم
هر چند قلباً ازحرفهایی که فخر السادات میزد راضی نبودم می دونستم که با این حرفها دوباره بین من و اون فاصله و کدورت پیش میادبا خودم گفتم حتما فکر میکنن من به اکبر شکایتی کردم.اتفاقا همونطور هم شد و اینبار حرفهای اکبر به آقا برخورد و با فریادهای محکم جواب اکبر و داد و گفت اگه زنت کار میکنه کارهای خودتون هست اون کاری برای من ومادرت نکرده اگه یکی ندونه فکر میکنه ما ازش بیگاری کشیدیم تو حق نداری سر مادرت داد بزنی.اکبر تا برخورد قاطع آقا از فخر السادات و دید صداشو پایین اورد و گفت به جون طوبی برای خود مادر هم میگم مگه پا درد و کمر درد نداره و مریض نیست نباید خودشو این همه اذیت کردفخر السادات با اخم بلند شد و گفت کار خونه تا حالا کسی رو نکشته که من دومیش باشم مگه همه زنها تو خونه کلفت دارن و به حالت قهر از اتاق خارج شد از حرفهای آقا کمی ناراحت شدم و خودم و کمی بالا کشیدم و به اکبر گفتم
چرا صداتو بالا میبری؟ چه ربطی به کار کردن داره؟ من خیلی هم خوبم فکر میکنم سردی ام شده ظهر عدسی خوردم عصر هم با نیر کاهو و سرکه خوردیم با یه چای نبات درست میشه قبلا هم اینطور شدم.آقا که کمی آروم شده بود گفت بیا براش نبات داغ ببر هر کس حالش خودش و بهتر میدونه.فردا صبح از صدای گریه طوبی با سردرد بیدار شدم و به زور کمی بهش شیر دادم و جاشو عوض کردم
از اتاق بیرون رفتم واقعا ناخوش بودم اما میخواستم هر چه زودتر قضیه دیشب و فیصله بدم.نیر چادر به کمرش بسته بود و حیاط و جارو میزد تا منو دید به هوای طوبی جارو رو زمین گذاشت و به طرفم اومدصورت نیر و تار میدیدم و صدای وزوز گوشهامو پر کرده بود باز سرگیجه گرفته بودم و طوبی رو زود بغل نیر دادم و رو پله ی جلوی اتاق نشستم نیر که نرسیده بود گفت چی شده ؟ کلافه و عصبی گفتم نمیدونم قلبم اروم نمیگیره بدنم درد میکنه نمیدونم چه مرگم شده نیرهمونطور که طوبی بغلش بود به طرف ایوون رفت و فخر السادات و صدا زدبا دست اشاره کردم که اونو صدا نکنه اما ناگهان از حال رفتم و چیزی نفهمیدم با صدای حرف زدن عمه بی بی و فخرالسادات به هوش اومدم عمه بی بی میگفت اینطوری خیلی بهتره باهم بزرگ میشن.فخر السادات میگفت بمیرم الهی طوبی رو باید از شیر بگیره تا دید من به هوش اومدم گفت دختر تو چطورنفهمیدی که دوباره حامله ای؟چشمام و باز کردم و سلام دادم و حیرون گفتم بچه ام کو؟عمه بی بی گفت نگران نباش اون حیاط پیش دایه رضوان هست
نگاهی به فخر السادات کردم و گفتم ببخشید خیلی شرمنده ام نمیدونم چرا اینطور شدم فخر السادات گفت برای اینکه حامله ای به طوبی شیر میدی خیلی ضعیف شدی نباید دیگه شیر بدی بلند شدم و نشستم و گفتم از کجا میدونید حامله ام.فخر السادات گفت وقتی ازحال رفتی نیر دست و پاشو گم کرده بود و دویید تو اون حیاط تا دایه رو خبر کنه از قضا راضیه خانوم قابله هم اونجا بود و آورد بالا سرت تا یه نگاه به صورتت کردگفت مبارکه، عروستون حامله اس اما برای اطمینان از دقیق معاینه ات کرد و با اطمینان گفت حامله ای با تعجب گفتم مگه چند وقته که از حال رفتم.فخرالسادات گفت یه ساعتی میشه
عمه بی بی هم همون موقع رسید و حسابی ترسیدحالا هم بخواب نیر و فرستادم گوشت بخره برات آبگوشت بار بزارم باید حسابی به خودت و بچه برسی بچه بیچاره تو شکمت گناه داره.کدورت بین من و فخر السادات با این همه اتفاق خودبخود از بین رفت دایه رضوان سر ظهر طوبی رو آورد و به این بهونه هم سری بهم زد و گفت نگران نباش با حریره بادوم حسابی سیرش کردم دو سه روزه بایدهمت کنی و بچه رو از شیر بگیری طوبی تازه وارد شش ماهگی میشد و بچه بیچاره محروم میشد از شیر.اونقدر ساده بودم که فکر میکردم مادر تا وقتی شیر بده حامله نمیشه.فخر السادات بامهربونی دایه رضوان و بالای اتاق نشوند هر موقع خرده فرمایشی داشت اینطور با سیاست عمل میکردیه چای ریخت و گذاشت جلوشو و گفت اگه بتونید نصف روز نیر و برای کمک به اینجا بفرستی لطف بزرگی بهم میکنی.طوبی نگهداری میخواد و حال نازبانو هم که میدونی خونه منم رفت و آمد زیاد داره واقعا دست تنهام عمه بی بی که تا اونموقع ساکت بود با تملق گفت ماشاءالله شما که زبر و زرنگید و تا قبل نیومدن نیر چندین سال خانه داری میکردی فکر نمیکنم بود و نبود نیر چندان براتون فرق کنه دایه رضوان گفت منم دیگه جوون نیستم و نیروی جوانی ام ندارم اما باشه میگم صبح ها برای کمک بیاد این حیاط اما باید سر ظهر برگرده البته اول باید خودش راضی باشه من نمیتونم زورش کنم.فخر السادات با خوشحالی گفت قبول میکنه هر چی نباشه اون دوست نازبانو هست دایه رضوان بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و کنار من نشست تا با اون چشم تو چشم شدم به گریه افتادم.دایه رضوان پیشونیمو بوسید و گفت دخترم گریه نداره خدا خواسته انشاءالله قدمش مبارک باشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهشتم
هر چند قلباً ازحرفهایی که فخر السادات میزد راضی نبودم می دونستم که با این حرفها دوباره بین من و اون فاصله و کدورت پیش میادبا خودم گفتم حتما فکر میکنن من به اکبر شکایتی کردم.اتفاقا همونطور هم شد و اینبار حرفهای اکبر به آقا برخورد و با فریادهای محکم جواب اکبر و داد و گفت اگه زنت کار میکنه کارهای خودتون هست اون کاری برای من ومادرت نکرده اگه یکی ندونه فکر میکنه ما ازش بیگاری کشیدیم تو حق نداری سر مادرت داد بزنی.اکبر تا برخورد قاطع آقا از فخر السادات و دید صداشو پایین اورد و گفت به جون طوبی برای خود مادر هم میگم مگه پا درد و کمر درد نداره و مریض نیست نباید خودشو این همه اذیت کردفخر السادات با اخم بلند شد و گفت کار خونه تا حالا کسی رو نکشته که من دومیش باشم مگه همه زنها تو خونه کلفت دارن و به حالت قهر از اتاق خارج شد از حرفهای آقا کمی ناراحت شدم و خودم و کمی بالا کشیدم و به اکبر گفتم
چرا صداتو بالا میبری؟ چه ربطی به کار کردن داره؟ من خیلی هم خوبم فکر میکنم سردی ام شده ظهر عدسی خوردم عصر هم با نیر کاهو و سرکه خوردیم با یه چای نبات درست میشه قبلا هم اینطور شدم.آقا که کمی آروم شده بود گفت بیا براش نبات داغ ببر هر کس حالش خودش و بهتر میدونه.فردا صبح از صدای گریه طوبی با سردرد بیدار شدم و به زور کمی بهش شیر دادم و جاشو عوض کردم
از اتاق بیرون رفتم واقعا ناخوش بودم اما میخواستم هر چه زودتر قضیه دیشب و فیصله بدم.نیر چادر به کمرش بسته بود و حیاط و جارو میزد تا منو دید به هوای طوبی جارو رو زمین گذاشت و به طرفم اومدصورت نیر و تار میدیدم و صدای وزوز گوشهامو پر کرده بود باز سرگیجه گرفته بودم و طوبی رو زود بغل نیر دادم و رو پله ی جلوی اتاق نشستم نیر که نرسیده بود گفت چی شده ؟ کلافه و عصبی گفتم نمیدونم قلبم اروم نمیگیره بدنم درد میکنه نمیدونم چه مرگم شده نیرهمونطور که طوبی بغلش بود به طرف ایوون رفت و فخر السادات و صدا زدبا دست اشاره کردم که اونو صدا نکنه اما ناگهان از حال رفتم و چیزی نفهمیدم با صدای حرف زدن عمه بی بی و فخرالسادات به هوش اومدم عمه بی بی میگفت اینطوری خیلی بهتره باهم بزرگ میشن.فخر السادات میگفت بمیرم الهی طوبی رو باید از شیر بگیره تا دید من به هوش اومدم گفت دختر تو چطورنفهمیدی که دوباره حامله ای؟چشمام و باز کردم و سلام دادم و حیرون گفتم بچه ام کو؟عمه بی بی گفت نگران نباش اون حیاط پیش دایه رضوان هست
نگاهی به فخر السادات کردم و گفتم ببخشید خیلی شرمنده ام نمیدونم چرا اینطور شدم فخر السادات گفت برای اینکه حامله ای به طوبی شیر میدی خیلی ضعیف شدی نباید دیگه شیر بدی بلند شدم و نشستم و گفتم از کجا میدونید حامله ام.فخر السادات گفت وقتی ازحال رفتی نیر دست و پاشو گم کرده بود و دویید تو اون حیاط تا دایه رو خبر کنه از قضا راضیه خانوم قابله هم اونجا بود و آورد بالا سرت تا یه نگاه به صورتت کردگفت مبارکه، عروستون حامله اس اما برای اطمینان از دقیق معاینه ات کرد و با اطمینان گفت حامله ای با تعجب گفتم مگه چند وقته که از حال رفتم.فخرالسادات گفت یه ساعتی میشه
عمه بی بی هم همون موقع رسید و حسابی ترسیدحالا هم بخواب نیر و فرستادم گوشت بخره برات آبگوشت بار بزارم باید حسابی به خودت و بچه برسی بچه بیچاره تو شکمت گناه داره.کدورت بین من و فخر السادات با این همه اتفاق خودبخود از بین رفت دایه رضوان سر ظهر طوبی رو آورد و به این بهونه هم سری بهم زد و گفت نگران نباش با حریره بادوم حسابی سیرش کردم دو سه روزه بایدهمت کنی و بچه رو از شیر بگیری طوبی تازه وارد شش ماهگی میشد و بچه بیچاره محروم میشد از شیر.اونقدر ساده بودم که فکر میکردم مادر تا وقتی شیر بده حامله نمیشه.فخر السادات بامهربونی دایه رضوان و بالای اتاق نشوند هر موقع خرده فرمایشی داشت اینطور با سیاست عمل میکردیه چای ریخت و گذاشت جلوشو و گفت اگه بتونید نصف روز نیر و برای کمک به اینجا بفرستی لطف بزرگی بهم میکنی.طوبی نگهداری میخواد و حال نازبانو هم که میدونی خونه منم رفت و آمد زیاد داره واقعا دست تنهام عمه بی بی که تا اونموقع ساکت بود با تملق گفت ماشاءالله شما که زبر و زرنگید و تا قبل نیومدن نیر چندین سال خانه داری میکردی فکر نمیکنم بود و نبود نیر چندان براتون فرق کنه دایه رضوان گفت منم دیگه جوون نیستم و نیروی جوانی ام ندارم اما باشه میگم صبح ها برای کمک بیاد این حیاط اما باید سر ظهر برگرده البته اول باید خودش راضی باشه من نمیتونم زورش کنم.فخر السادات با خوشحالی گفت قبول میکنه هر چی نباشه اون دوست نازبانو هست دایه رضوان بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و کنار من نشست تا با اون چشم تو چشم شدم به گریه افتادم.دایه رضوان پیشونیمو بوسید و گفت دخترم گریه نداره خدا خواسته انشاءالله قدمش مبارک باشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونهم
فخر السادات همونطور که سرش پایین بود گفت خدا دامن منیره رو هم سبز کنه.دایه رضوان غمگین گفت انشاءالله اونم حامله میشه من جواب دیدم امیدوارم دوا و درمون راضیه قابله اینبار کارساز بشه و خدا دل هممون و شاد کنه عمه بی بی دستهاش و بالا برد و گفت انشاءالله.دایه رضوان نگاه زیر چشمی به عمه بی بی کرد و گفت وجیهه خانوم تو راهی نداره؟عمه بی بی که منتظر بودکسی سر این حرف و باهاش باز کنه گفت والا چی بگم؟!هر چی میگم دختر جون بزار یکی گیرت بیاد گوش نمیده میگه من و محمود الان بچه نمیخواییم و بهونه میاره که دوست دارم یه زیارت بدون بچه برم برای بچه دار شدن وقت زیاده بعد مکثی کرد و گفت ولی ولی الله میگه انگار دوباره خبرهایی هست.فخر السادات تا این خبر و شنید انگار اونو مار نیش زد با دلخوری بیحدی گفت راست میگی؟ببین تو رو خدا لیلا و زینت تازکی چقد تو دارشدن همین چند وقت پیش خونه زینت بودم ولی حرفی به من نزدعمه بی بی وسط حرف فخر السادات پرید و گفت رو ترش نکن زن داداش هنوز هم قطعی چیزی نگفتن فکر نمیکنم حتی زینت هم چیزی بدونه باور کن لیلا به من حرفی نزده این چند کلمه رو هم من از دهن ولی الله شنیدم.فخر السادات که قانع نشده بود گفت به خودشونو مربوط خودم یه سر دارم و هزار سودا...شب آقا و اکبر هم خبر رو فهمیدن و آقا کلی خوشحال شد اما اکبر جا خورده بود و میگفت بچه ام هنوز داره شیر میخوره گناه داره فخرالسادات همونطور که داشت سفره رو پاک میکرد گفت این شیر دیگه به دردطوبی نمیخوره خودم به بچه هام میرسم تو نگران نباش با کارهای جورواجور و تجربه فخر السادات طوبی رو از شیر گرفتم.روزگار میگذشت و هر ماه که میگذشت شکم من بزرگتر میشدمن و لیلا و منیژه هر سه با فاصله خیلی کم از هم دوباره باردار شدیم آقا بین من و منیژه چون تو یه خونه بودیم یه گوسفند قربونی کردفخر السادات و دایه رضوان نذر و نیازی نبود که برای بچه دار شدن منیره نکرده باشن ولی انگار هیچ دعایی تاثیر نداشتـمنیره کم کم ناراحتی و غصه اش و علنا نشون میداد و تا حرف حاملگی اش میشد به گریه میفتاد و مجلس و ترک میکردگاهی دایه رضوان ناراحت میگفت با حاملگی تو و منیژه کم کم صدای حسین هم دراومده حق داره بچه ام جوون هست و دورش پر بچه هست اونم دلش بچه خودش و میخواد و حسرت پدر شدن داره پدرم بلاخره خونمونو فروخت یه خونه چند کوچه بالاتر از خونه آقا خرید.خونه جدید خیلی کار داشت و اونا تا آماده شدن خونه به خونه خانوم جون رفتن برای همین اون مدت یکی دوبار بیشتر به ده نرفتم.روزهای اخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم با اینکه فعالیتم نسبت به بارداری اولم بیشتر شده بود اما شکمم خیلی بزرگتر شده بود طوبی کم کم راه افتاده بود و دستش و به دیوار میگرفت و راه میرفت فخر السادات جونشو براش میدادکم کم به روزهای اخر بارداریم نزدیک شده بودم و هر روز منتظر درد زایمان بودم.یه روز صبح با صدای جیغ و فریاد بیدار شدم دنبال طوبی گشتم اما بچه ساکت و آروم کنارم خوابیده بودگوشهامو تیز کردم صدای جیغ و فریاد نیر بودکه از حیاط می اومد با عجله خودمو به حیاط رسوندم درست میدیدم نیر بود که زیر مشت و لگد فخر السادات داشت داد میزدبه طرفشون دوییدم و فخر السادات مثل یه مار زخمی یک ریز دایه رضوان و نفرین میکردمشت و لگد به پهلوی نیر بیچاره میزدنیر هیچ مقاومتی نمیکرد و فقط دستهاشو و روی سرش گذاشته بودبا ترس و لرز جلو رفتم و دستهای فخر السادات و گرفتم و گفتم چی شده خانوم بزرگ ؟ الان سکته میکنید اگه غلطی کرده که اینطور عصبانی شدید اونو به دایه رضوان بسپرید خودش ادبش میکنه قصدم این بود هر طور شده نیر و از زیر دست و پای اون نجات بدم
فخر السادات که انگار جایی از بدنش میسوخت گفت هر چی میکشم از دست همین دایه رضوان هفت خط هست و نیر و ول کردطبق عادت زمان ناراحتیش شروع کرد خودشو زدن سعی کردم دستهاشو بگیرم تا بیشتر از این تو سر و صورت خودش نزنه همون لحظه احساس کردم چیزی تو دلم فرو ریخت ودرد کل بدنمو گرفت.جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم فخر السادات که دست و پاشو گم کرده بود انگار آب سردی روش ریختن ساکت شد و گفت خاک به سرم چی شده؟بعد لگدی به پهلوی نیر زد و گفت بلند شو گم شونیر از خدا خواسته بلند شد و به طرف اون حیاط دوییدطولی نکشید که دایه رضوان و منیژه با رنگ و روی پریده رسیدن فخر السادات به منیژه گفت تو برو کنار طوبی بمون فخر السادات با کمک دایه رضوان منو به اتاق کشوندن
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونهم
فخر السادات همونطور که سرش پایین بود گفت خدا دامن منیره رو هم سبز کنه.دایه رضوان غمگین گفت انشاءالله اونم حامله میشه من جواب دیدم امیدوارم دوا و درمون راضیه قابله اینبار کارساز بشه و خدا دل هممون و شاد کنه عمه بی بی دستهاش و بالا برد و گفت انشاءالله.دایه رضوان نگاه زیر چشمی به عمه بی بی کرد و گفت وجیهه خانوم تو راهی نداره؟عمه بی بی که منتظر بودکسی سر این حرف و باهاش باز کنه گفت والا چی بگم؟!هر چی میگم دختر جون بزار یکی گیرت بیاد گوش نمیده میگه من و محمود الان بچه نمیخواییم و بهونه میاره که دوست دارم یه زیارت بدون بچه برم برای بچه دار شدن وقت زیاده بعد مکثی کرد و گفت ولی ولی الله میگه انگار دوباره خبرهایی هست.فخر السادات تا این خبر و شنید انگار اونو مار نیش زد با دلخوری بیحدی گفت راست میگی؟ببین تو رو خدا لیلا و زینت تازکی چقد تو دارشدن همین چند وقت پیش خونه زینت بودم ولی حرفی به من نزدعمه بی بی وسط حرف فخر السادات پرید و گفت رو ترش نکن زن داداش هنوز هم قطعی چیزی نگفتن فکر نمیکنم حتی زینت هم چیزی بدونه باور کن لیلا به من حرفی نزده این چند کلمه رو هم من از دهن ولی الله شنیدم.فخر السادات که قانع نشده بود گفت به خودشونو مربوط خودم یه سر دارم و هزار سودا...شب آقا و اکبر هم خبر رو فهمیدن و آقا کلی خوشحال شد اما اکبر جا خورده بود و میگفت بچه ام هنوز داره شیر میخوره گناه داره فخرالسادات همونطور که داشت سفره رو پاک میکرد گفت این شیر دیگه به دردطوبی نمیخوره خودم به بچه هام میرسم تو نگران نباش با کارهای جورواجور و تجربه فخر السادات طوبی رو از شیر گرفتم.روزگار میگذشت و هر ماه که میگذشت شکم من بزرگتر میشدمن و لیلا و منیژه هر سه با فاصله خیلی کم از هم دوباره باردار شدیم آقا بین من و منیژه چون تو یه خونه بودیم یه گوسفند قربونی کردفخر السادات و دایه رضوان نذر و نیازی نبود که برای بچه دار شدن منیره نکرده باشن ولی انگار هیچ دعایی تاثیر نداشتـمنیره کم کم ناراحتی و غصه اش و علنا نشون میداد و تا حرف حاملگی اش میشد به گریه میفتاد و مجلس و ترک میکردگاهی دایه رضوان ناراحت میگفت با حاملگی تو و منیژه کم کم صدای حسین هم دراومده حق داره بچه ام جوون هست و دورش پر بچه هست اونم دلش بچه خودش و میخواد و حسرت پدر شدن داره پدرم بلاخره خونمونو فروخت یه خونه چند کوچه بالاتر از خونه آقا خرید.خونه جدید خیلی کار داشت و اونا تا آماده شدن خونه به خونه خانوم جون رفتن برای همین اون مدت یکی دوبار بیشتر به ده نرفتم.روزهای اخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم با اینکه فعالیتم نسبت به بارداری اولم بیشتر شده بود اما شکمم خیلی بزرگتر شده بود طوبی کم کم راه افتاده بود و دستش و به دیوار میگرفت و راه میرفت فخر السادات جونشو براش میدادکم کم به روزهای اخر بارداریم نزدیک شده بودم و هر روز منتظر درد زایمان بودم.یه روز صبح با صدای جیغ و فریاد بیدار شدم دنبال طوبی گشتم اما بچه ساکت و آروم کنارم خوابیده بودگوشهامو تیز کردم صدای جیغ و فریاد نیر بودکه از حیاط می اومد با عجله خودمو به حیاط رسوندم درست میدیدم نیر بود که زیر مشت و لگد فخر السادات داشت داد میزدبه طرفشون دوییدم و فخر السادات مثل یه مار زخمی یک ریز دایه رضوان و نفرین میکردمشت و لگد به پهلوی نیر بیچاره میزدنیر هیچ مقاومتی نمیکرد و فقط دستهاشو و روی سرش گذاشته بودبا ترس و لرز جلو رفتم و دستهای فخر السادات و گرفتم و گفتم چی شده خانوم بزرگ ؟ الان سکته میکنید اگه غلطی کرده که اینطور عصبانی شدید اونو به دایه رضوان بسپرید خودش ادبش میکنه قصدم این بود هر طور شده نیر و از زیر دست و پای اون نجات بدم
فخر السادات که انگار جایی از بدنش میسوخت گفت هر چی میکشم از دست همین دایه رضوان هفت خط هست و نیر و ول کردطبق عادت زمان ناراحتیش شروع کرد خودشو زدن سعی کردم دستهاشو بگیرم تا بیشتر از این تو سر و صورت خودش نزنه همون لحظه احساس کردم چیزی تو دلم فرو ریخت ودرد کل بدنمو گرفت.جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم فخر السادات که دست و پاشو گم کرده بود انگار آب سردی روش ریختن ساکت شد و گفت خاک به سرم چی شده؟بعد لگدی به پهلوی نیر زد و گفت بلند شو گم شونیر از خدا خواسته بلند شد و به طرف اون حیاط دوییدطولی نکشید که دایه رضوان و منیژه با رنگ و روی پریده رسیدن فخر السادات به منیژه گفت تو برو کنار طوبی بمون فخر السادات با کمک دایه رضوان منو به اتاق کشوندن
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸 سختیها را جدی نگیر...!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند.
بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
🔸اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
🔸اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌تو قوی باش... فقط همین !!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند.
بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
🔸اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
🔸اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌تو قوی باش... فقط همین !!
👍3
اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت
ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد.
ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بی آنکه لبخندی بزند مقابل او ایستاد. چشمان سردش مستقیم در نگاه ماهرخ نشست و گفت سلیمان خان اگر برنامهٔ سفری چید نمی خواهم تو بروی. دوست ندارم میان عروسم و پسرم مزاحمی باشی.
ماهرخ لحظه ای سکوت کرد، بعد لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گفت حتی اگر شما هم نمی گفتید، باز هم من نمی رفتم. خیالتان راحت باشد خانم بزرگ.
خانم بزرگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت من نگران چیز دیگری هستم نگران آنکه مبادا اشتباهی از تو سر بزند. من نمی خواهم با تو دشمنی کنم…
دست سنگینش را روی شانهٔ ماهرخ گذاشت و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت ولی خوب است که تو دختر باهوشی هستی. پس مواظب باش.
بعد از جا چرخید و از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ به محض رفتن او، خودش را روی تخت انداخت. نگاهش به سقف خیره ماند و در دل زمزمه کرد خدایا اینها چقدر عجیب اند. چرا حسینه خودش با من چیزی نگفت؟ چرا باید به خانم بزرگ گزارش بدهد؟
دلش گرفت. دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت حسینه از من دلگیر است. حق هم دارد. من میان زندگی او و شوهرش قدم گذاشتم… این عذاب وجدان مرا از پا خواهد انداخت.
شب، فضای سالن پر از سکوت سنگینی بود. همه دور میز نشسته بودند و تنها صدای برخورد قاشق ها با بشقاب، در هوا می پیچید. نگاه ها به زمین دوخته شده بود که ناگهان سلیمان خان سکوت را شکست. با صدای قاطع و آرام گفت مادرجان آخر هفته تصمیم دارم برای یک هفته با حسینه و اولادها به دبی بروم.
خانم بزرگ با شنیدن این خبر لبخندی ملایم بر لب آورد، اما هنوز لبخندش کامل ننشسته بود که سلیمان خان ادامه داد و البته ماهرخ جان هم در این سفر همراه ما خواهد بود. خواستم پیشاپیش برایتان بگویم.
ماهرخ از شدت ناباوری ناگهان به سرفه افتاد. سامعه با بی میلی گیلاس آبی به دستش داد و با نگاهی سرد به او خیره شد. بعد رو به برادرش کرد و گفت لالا جان، تو با حسینه و اولادهایت می خواهی بروی؛ چرا ماهرخ جان را با خودت میبری؟ شاید نه او راضی باشد، نه حسینه.
سلیمان خان با خونسردی نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت من و ماهرخ تازه ازدواج کرده ایم. خوش ندارم او را تنها بگذارم. از طرفی، اولادها بدون مادرشان نمی آیند. پس یا همه با هم میرویم، یا هیچکدام نمی روییم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت
ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد.
ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بی آنکه لبخندی بزند مقابل او ایستاد. چشمان سردش مستقیم در نگاه ماهرخ نشست و گفت سلیمان خان اگر برنامهٔ سفری چید نمی خواهم تو بروی. دوست ندارم میان عروسم و پسرم مزاحمی باشی.
ماهرخ لحظه ای سکوت کرد، بعد لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گفت حتی اگر شما هم نمی گفتید، باز هم من نمی رفتم. خیالتان راحت باشد خانم بزرگ.
خانم بزرگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت من نگران چیز دیگری هستم نگران آنکه مبادا اشتباهی از تو سر بزند. من نمی خواهم با تو دشمنی کنم…
دست سنگینش را روی شانهٔ ماهرخ گذاشت و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت ولی خوب است که تو دختر باهوشی هستی. پس مواظب باش.
بعد از جا چرخید و از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ به محض رفتن او، خودش را روی تخت انداخت. نگاهش به سقف خیره ماند و در دل زمزمه کرد خدایا اینها چقدر عجیب اند. چرا حسینه خودش با من چیزی نگفت؟ چرا باید به خانم بزرگ گزارش بدهد؟
دلش گرفت. دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت حسینه از من دلگیر است. حق هم دارد. من میان زندگی او و شوهرش قدم گذاشتم… این عذاب وجدان مرا از پا خواهد انداخت.
شب، فضای سالن پر از سکوت سنگینی بود. همه دور میز نشسته بودند و تنها صدای برخورد قاشق ها با بشقاب، در هوا می پیچید. نگاه ها به زمین دوخته شده بود که ناگهان سلیمان خان سکوت را شکست. با صدای قاطع و آرام گفت مادرجان آخر هفته تصمیم دارم برای یک هفته با حسینه و اولادها به دبی بروم.
خانم بزرگ با شنیدن این خبر لبخندی ملایم بر لب آورد، اما هنوز لبخندش کامل ننشسته بود که سلیمان خان ادامه داد و البته ماهرخ جان هم در این سفر همراه ما خواهد بود. خواستم پیشاپیش برایتان بگویم.
ماهرخ از شدت ناباوری ناگهان به سرفه افتاد. سامعه با بی میلی گیلاس آبی به دستش داد و با نگاهی سرد به او خیره شد. بعد رو به برادرش کرد و گفت لالا جان، تو با حسینه و اولادهایت می خواهی بروی؛ چرا ماهرخ جان را با خودت میبری؟ شاید نه او راضی باشد، نه حسینه.
سلیمان خان با خونسردی نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت من و ماهرخ تازه ازدواج کرده ایم. خوش ندارم او را تنها بگذارم. از طرفی، اولادها بدون مادرشان نمی آیند. پس یا همه با هم میرویم، یا هیچکدام نمی روییم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک
خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه خانم و فرزندانتان بروید من با شما نمیایم.
سلیمان خان با بهت به او نگریست، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی جدی گفت یعنی چه که نمیایی؟ من می خواهم تو همراه من باشی. تصمیم من همین است. دیگر در این باره هیچ بحثی نمی کنم.
ماهرخ سکوت کرد. در چهره اش آشفتگی و درماندگی موج میزد. نگاه خانم بزرگ، حسینه و سامعه تا پایان غذا پر از خشم و دلخوری بود.
شب، وقتی ماهرخ از پای میز برخاست تا به اطاقش برود، ناگهان بازویش سخت در چنگ خانم بزرگ گرفتار شد. او با صدایی آرام اما پر از تهدید گفت فکر می کنم حرفی را که روز قبل برایت زدم، درست نشنیدی.
ماهرخ با درماندگی آهسته پاسخ داد شما دیدید که سلیمان خان چه گفت. من چه کاری از دستم ساخته است؟
خانم بزرگ با خشم چشم در چشم او دوخت و صدایش بالا رفت و گفت من کاری به حرف او ندارم! تو حق نداری به این سفر بروی. اگر بروی، مطمئن باش با دستان خودت حکم رفتن همیشگی ات از این خانه را امضا کردی. کاری می کنم که حتی نفس کشیدن در این خانه برایت عذاب شود.
سپس با تحقیر بازوی ماهرخ را رها کرد و با گام هایی سنگین به سمت اطاقش رفت.
اشک در چشمان ماهرخ جمع شد. نفس عمیقی کشید، بغضش را فرو خورد و آرام از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اطاق شد، سلیمان خان روی تخت لم داده بود و کتابی در دست داشت. با دیدنش، کتاب را بست و لبخندی زد و گفت فردا میایم دنبالت. با هم به بازار می رویم. هر چه برای سفر لازم داری بخر.
ماهرخ با سردی و بی روح گفت من که گفتم نمیایم… چرا اینقدر اصرار دارید؟
سلیمان خان به آرامی برخاست، چند قدم به سویش رفت و گفت و من هم گفتم میایی. مطمئن باش برایت خوش می گذرد. دبی شهریست که با دیدنش دلت تازه می شود من نمی خواهم تو تنها بمانی.
ماهرخ سر به زیر انداخت. دلش پر از آشوب بود؛ میان خشم خانم بزرگ، لجاجت سلیمان خان، و عذاب وجدانی که لحظه به لحظه قلبش را می فشرد
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک
خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه خانم و فرزندانتان بروید من با شما نمیایم.
سلیمان خان با بهت به او نگریست، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی جدی گفت یعنی چه که نمیایی؟ من می خواهم تو همراه من باشی. تصمیم من همین است. دیگر در این باره هیچ بحثی نمی کنم.
ماهرخ سکوت کرد. در چهره اش آشفتگی و درماندگی موج میزد. نگاه خانم بزرگ، حسینه و سامعه تا پایان غذا پر از خشم و دلخوری بود.
شب، وقتی ماهرخ از پای میز برخاست تا به اطاقش برود، ناگهان بازویش سخت در چنگ خانم بزرگ گرفتار شد. او با صدایی آرام اما پر از تهدید گفت فکر می کنم حرفی را که روز قبل برایت زدم، درست نشنیدی.
ماهرخ با درماندگی آهسته پاسخ داد شما دیدید که سلیمان خان چه گفت. من چه کاری از دستم ساخته است؟
خانم بزرگ با خشم چشم در چشم او دوخت و صدایش بالا رفت و گفت من کاری به حرف او ندارم! تو حق نداری به این سفر بروی. اگر بروی، مطمئن باش با دستان خودت حکم رفتن همیشگی ات از این خانه را امضا کردی. کاری می کنم که حتی نفس کشیدن در این خانه برایت عذاب شود.
سپس با تحقیر بازوی ماهرخ را رها کرد و با گام هایی سنگین به سمت اطاقش رفت.
اشک در چشمان ماهرخ جمع شد. نفس عمیقی کشید، بغضش را فرو خورد و آرام از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اطاق شد، سلیمان خان روی تخت لم داده بود و کتابی در دست داشت. با دیدنش، کتاب را بست و لبخندی زد و گفت فردا میایم دنبالت. با هم به بازار می رویم. هر چه برای سفر لازم داری بخر.
ماهرخ با سردی و بی روح گفت من که گفتم نمیایم… چرا اینقدر اصرار دارید؟
سلیمان خان به آرامی برخاست، چند قدم به سویش رفت و گفت و من هم گفتم میایی. مطمئن باش برایت خوش می گذرد. دبی شهریست که با دیدنش دلت تازه می شود من نمی خواهم تو تنها بمانی.
ماهرخ سر به زیر انداخت. دلش پر از آشوب بود؛ میان خشم خانم بزرگ، لجاجت سلیمان خان، و عذاب وجدانی که لحظه به لحظه قلبش را می فشرد
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
#پارت هدیه
ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟
ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به آرامی تکان داد و با صدایی آرام گفت نخیر من حتا از قریه ای خود ما هم بیرون نشده بودم. پدرم مردی قیدگیر بود اجازه نمیداد حتا با مادرم به شهر هم بیایم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند، در فکر فرو رفت بعد با نگاهی که می خواست مهربان جلوه کند گفت پس حتماً خیلی سخت بود برایت، وقتی برای اولین بار پا به شهر گذاشتی؟
این جمله چون خنجری در قلب ماهرخ نشست. بی اختیار ذهنش به شبی رفت که با سهراب از خانه گریخت… لرزی در وجودش دوید. ناگهان حس کرد سلیمان خان با این پرسش، زخم کهنه اش را عمداً خراشیده است. آهسته اما محکم از جا برخاست، مقابل او ایستاد و نگاهش را در نگاه مرد دوخت. با صدای پر از بغض و خشم گفت لذت بردی؟
سلیمان خان با بهت پرسید از چی؟
پوزخند تلخی بر لبان ماهرخ نشست. صدایش لرزید و گفت از اینکه می خواهی با این سوال هایت مرا نزد خودم خوار و کوچک جلوه بدهی. از اینکه گذشته ای مرا داغی تازه بر روحم میکنی لذت بردی؟ پس بگذار برایت روشن بگویم… اینکه من از خانه فرار کردم، هیچ ربطی به تو ندارد! تو بودی که مرا به این ازدواج مجبور کردی… با اینکه همه چیز را از پیش می دانستی!
چهره ای سلیمانخان در هم رفت. آرام از جایش برخاست و با لحنی فروتنانه گفت عزیزم، تو اشتباه فهمیدی. من قصد طعنه زدن نداشتم. بخدا…
اما ماهرخ با دست، سخنش را برید. چشم هایش پر از نفرت بود با صدای که چون تیغی تیز بر جان مرد می نشست گفت
نخیر من خوب میدانم قصدت چیست! می خواهی هر لحظه زخم هایم را به یادم بیاوری. همین است که از تو متنفرم… متنفر!
با قدم های بلند و خشمگین به سوی دستشویی رفت. سلیمان خان دستپاچه پشت سرش راه افتاد، اما پیش از آنکه برسد، ماهرخ در را محکم بست.
صدای قفل شدن در درون سکوت اطاق پیچید. سلیمانخان دستش را روی در گذاشت، نفسش سنگین شده بود. با انگشت چند بار به در زد و با صدای پر از التماس گفت ماهرخ جان بخدا اشتباه احساس کردی. درست است، اگر حرفم آزارت داد، معذرت میخواهم. بیرون بیا… بگذار حرف بزنیم.
اما پاسخی از پشت در نیامد. تنها صدای نفس های بریده ای ماهرخ بود که در سکوت شب، میان دیوارها گم می شد.
بعد از چند دقیقه، صدای قدم های سلیمان خان از پشت در شنیده شد. سنگین و خسته قدم برداشت و دور شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
#پارت هدیه
ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟
ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به آرامی تکان داد و با صدایی آرام گفت نخیر من حتا از قریه ای خود ما هم بیرون نشده بودم. پدرم مردی قیدگیر بود اجازه نمیداد حتا با مادرم به شهر هم بیایم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند، در فکر فرو رفت بعد با نگاهی که می خواست مهربان جلوه کند گفت پس حتماً خیلی سخت بود برایت، وقتی برای اولین بار پا به شهر گذاشتی؟
این جمله چون خنجری در قلب ماهرخ نشست. بی اختیار ذهنش به شبی رفت که با سهراب از خانه گریخت… لرزی در وجودش دوید. ناگهان حس کرد سلیمان خان با این پرسش، زخم کهنه اش را عمداً خراشیده است. آهسته اما محکم از جا برخاست، مقابل او ایستاد و نگاهش را در نگاه مرد دوخت. با صدای پر از بغض و خشم گفت لذت بردی؟
سلیمان خان با بهت پرسید از چی؟
پوزخند تلخی بر لبان ماهرخ نشست. صدایش لرزید و گفت از اینکه می خواهی با این سوال هایت مرا نزد خودم خوار و کوچک جلوه بدهی. از اینکه گذشته ای مرا داغی تازه بر روحم میکنی لذت بردی؟ پس بگذار برایت روشن بگویم… اینکه من از خانه فرار کردم، هیچ ربطی به تو ندارد! تو بودی که مرا به این ازدواج مجبور کردی… با اینکه همه چیز را از پیش می دانستی!
چهره ای سلیمانخان در هم رفت. آرام از جایش برخاست و با لحنی فروتنانه گفت عزیزم، تو اشتباه فهمیدی. من قصد طعنه زدن نداشتم. بخدا…
اما ماهرخ با دست، سخنش را برید. چشم هایش پر از نفرت بود با صدای که چون تیغی تیز بر جان مرد می نشست گفت
نخیر من خوب میدانم قصدت چیست! می خواهی هر لحظه زخم هایم را به یادم بیاوری. همین است که از تو متنفرم… متنفر!
با قدم های بلند و خشمگین به سوی دستشویی رفت. سلیمان خان دستپاچه پشت سرش راه افتاد، اما پیش از آنکه برسد، ماهرخ در را محکم بست.
صدای قفل شدن در درون سکوت اطاق پیچید. سلیمانخان دستش را روی در گذاشت، نفسش سنگین شده بود. با انگشت چند بار به در زد و با صدای پر از التماس گفت ماهرخ جان بخدا اشتباه احساس کردی. درست است، اگر حرفم آزارت داد، معذرت میخواهم. بیرون بیا… بگذار حرف بزنیم.
اما پاسخی از پشت در نیامد. تنها صدای نفس های بریده ای ماهرخ بود که در سکوت شب، میان دیوارها گم می شد.
بعد از چند دقیقه، صدای قدم های سلیمان خان از پشت در شنیده شد. سنگین و خسته قدم برداشت و دور شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودهم
دایه رضوان نگاهی به حال و اوضاع من کرد و گفت فکر کنم کیسه اب بچه پاره شده همونطور که غر میزد گفت چیز سنگین بلند کردی؟گفتم با گریه گفتم نه بخدا دایه رضوان به فخر السادات گفت یه لیوان شربت براش بیار تا من برم سراغ راضیه قابله.با یادآوری زایمان اولم وسختی هایی که کشیده بودم به گریه افتادم و گفتم تو رو خدا نه قابله رو نیارید من میترسم میخوام به مریض خونه برم خانوم جونمو خبر کنیددایه رضوان که دلش به حالم سوخته بود دستی رو سرم کشید و گفت نگران نباش به مریضخونه هم میریم اما تا کسی پیدا بشه و ما رو ببره مریضخونه بزار قابله یه نگاهی بهت بکنه.فخر السادات با عجله دویید سمت مطبخ دایه رضوان همیشه بهتر از فخر السادات به اوضاع مسلط بودفخرالساداتبا هر اتفاقی زود دست و پاشو گم میکردحیران دور خودش میچرخیددایه رضوان خیلی زود با قابله برگشت همزمان با اونا فخر السادات با یه لیوان بزرگ شربت نارنج وارد اتاق شددردهام شروع شده بود و با عجله شربت و خوردم راضیه خانوم به دایه رضوان گفت اگه میخوایید برید مریض خونه بیشتر ازاین منتظر نمونید وقت زایمانش هست تنها کسی که تو محله ماشین داشت حسن آقا بقال داشت دایه رضوان دنبالش رفت و فخر السادات با عجله یه جفت جوراب تا سر زانوهاش بالا کشیدبعد چادرش و سرش انداخت و دست منو گرفت و گفت نازبانو یاعلی بگو و بلند شوبا ناله بلند شدم و دستم و بهش دادم و بلند شدم و به طرف در رفتیم بین راه چشمم به طوبی افتاد که تو بغل منیژه بوددوست داشتم برگردم و ببوسمش اما نایی نداشتم.دستهای فخر السادات به وضوح تو دستام میلرزیدچیزی که معلوم بود این بود که این آشفتگی و بهم ریختگیش برای زایمان من نبوددایه رضوان با حسن اقا اومد و منو به مریض خونه رسونداین بار برخلاف دفعه قبل با دو ساعت درد کشیدن بچه ام دنیا اومد دختر دومم طلا خیلی راحت بدنیا اومدنمیدونم چرا اینبار فخر السادات و اکبر خیلی راحت برخورد کردن و طلا رو تحویل گرفتن.شاید بخاطر شیرینی وجود طوبی بود یا شاید بخاطر آشفتگی فکری فخر السادات بود هر چی بود منو به حال خودم گذاشتن انگار فخر السادات درگیرموضوعی مهم تر از جنسیت بچه من بودبعد از مرخص شدنم از بیمارستان
پدرم طلعت و بچه ها حالا که چند کوچه باهامون فاصله داشتن اومدن دیدن من هنوز خونه کار داشت و پدرم مشغول بنایی بود.خونواده ام اکثرا تو اون خونه بودن و ملک ناز پیشم میموندبرعکس من اون دختر زبر و زرنگی بود و به راحتی از پس همه کارها برمی اومدپدرم نظرش این بود که بزاریم چند روز بگذره بعدخانوم جون و بیاریم میگفت خانوم جون مریضه بهتره دردسرش ندیم روز سوم زایمانم بود که خانوم جون خبر دار شد و اومد و کلی گریه و زاری کرد که چرا به من نگفتید اما وقتی همه چی رو روبه راه دید خیالش راحت شد خانوم سجده شکر بجا آورد و گفت باورت نمیشه مادر هنوز بعد چند ماه صدای عربده هات سر زایمان طوبی تو گوشم هست نمیدونی این روزها چقد نگران زایمانت بودم طوبی اکثر شبها تو اتاق فخر السادات بود ووقتی هم که تو اتاق خودمون بود اگه هواسمون نبود میخواست طلا رو مثل یه عروسک بغل کنه فخر السادات مثل زایمان اولم دیگه غیظ نداشت و خانوم جون میگفت فکر میکنم فخر السادات بیماره بنده خدا خیلی افتاده شده اکبر هم طوبی رو روی پاش مینشوند و با ذوق و شوق و به زبانه بچه گانه براش از طلا میگفت با اینکه اینبارم بخاطر دختر زاییدنم تو ذوقش خورده بود اما بدخلقی نمیکرداکبر عصرها که به خونه برمیگشت ساعتها با خانوم جون مشغول صحبت کردن بود و شبها برای خواب به مهمونخونه میرفت.یه شب با ذوق به خونه اومد و کف پای طلا رو بوسید و گفت قربون پا قدمت دخترم جان پدر متعجب نگاهش کردم و اکبر خبر خرید خونه کوچکی نزدیک خودمون به من داد نمیتونم شرح بدم که چقد از شنیدن این خبر خوشحال شدم از اینکه خانوم خونه خودم میشدم تو پوست خودم نمیگنجیدم خانوم جون تا این خبر خوش و شنید مدام با اشتیاق میگفت وقتی به خونه خودت رفتی باید با سلیقه و زیبا اونجا رو بچینی تو دختر داری و اونا باید باسلیقگی و خانومی رو از تو یاد بگیرن الحمد الله مردت هم مثل پدرت خوش ذوق هست خودت نمیدونی اما روزی هزار بار خداروشکر میکنم که زندگیت گرم شده و همدم و هم بالین خوب نصیبت شده.اون روزها انگار تو رویا سیر میکردم اکبر با من خصوصا بچه هام خیلی مهربون شده بودفخر السادات به هر دلیلی که من نمیدونستم سرش تو لاک خودش بودیاد کتک کاریش با نیر افتادم چندین روز از زایمان گذشته بود دایه رضوان و فقط روز اول دیده بودم دلم برای نیر تنگ شده بود کم کم به شک افتادم که حتما اتفاقی افتاده دیگه طاهره هم نبود که پیغوم منو به دایه رضوان برسونه.یه روز صبح خانوم جون برای صبحونه آوردن پشت در اتاق ایستاده بود و برای رفتن مردد بود گفتم خانوم جون چرا مرددی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودهم
دایه رضوان نگاهی به حال و اوضاع من کرد و گفت فکر کنم کیسه اب بچه پاره شده همونطور که غر میزد گفت چیز سنگین بلند کردی؟گفتم با گریه گفتم نه بخدا دایه رضوان به فخر السادات گفت یه لیوان شربت براش بیار تا من برم سراغ راضیه قابله.با یادآوری زایمان اولم وسختی هایی که کشیده بودم به گریه افتادم و گفتم تو رو خدا نه قابله رو نیارید من میترسم میخوام به مریض خونه برم خانوم جونمو خبر کنیددایه رضوان که دلش به حالم سوخته بود دستی رو سرم کشید و گفت نگران نباش به مریضخونه هم میریم اما تا کسی پیدا بشه و ما رو ببره مریضخونه بزار قابله یه نگاهی بهت بکنه.فخر السادات با عجله دویید سمت مطبخ دایه رضوان همیشه بهتر از فخر السادات به اوضاع مسلط بودفخرالساداتبا هر اتفاقی زود دست و پاشو گم میکردحیران دور خودش میچرخیددایه رضوان خیلی زود با قابله برگشت همزمان با اونا فخر السادات با یه لیوان بزرگ شربت نارنج وارد اتاق شددردهام شروع شده بود و با عجله شربت و خوردم راضیه خانوم به دایه رضوان گفت اگه میخوایید برید مریض خونه بیشتر ازاین منتظر نمونید وقت زایمانش هست تنها کسی که تو محله ماشین داشت حسن آقا بقال داشت دایه رضوان دنبالش رفت و فخر السادات با عجله یه جفت جوراب تا سر زانوهاش بالا کشیدبعد چادرش و سرش انداخت و دست منو گرفت و گفت نازبانو یاعلی بگو و بلند شوبا ناله بلند شدم و دستم و بهش دادم و بلند شدم و به طرف در رفتیم بین راه چشمم به طوبی افتاد که تو بغل منیژه بوددوست داشتم برگردم و ببوسمش اما نایی نداشتم.دستهای فخر السادات به وضوح تو دستام میلرزیدچیزی که معلوم بود این بود که این آشفتگی و بهم ریختگیش برای زایمان من نبوددایه رضوان با حسن اقا اومد و منو به مریض خونه رسونداین بار برخلاف دفعه قبل با دو ساعت درد کشیدن بچه ام دنیا اومد دختر دومم طلا خیلی راحت بدنیا اومدنمیدونم چرا اینبار فخر السادات و اکبر خیلی راحت برخورد کردن و طلا رو تحویل گرفتن.شاید بخاطر شیرینی وجود طوبی بود یا شاید بخاطر آشفتگی فکری فخر السادات بود هر چی بود منو به حال خودم گذاشتن انگار فخر السادات درگیرموضوعی مهم تر از جنسیت بچه من بودبعد از مرخص شدنم از بیمارستان
پدرم طلعت و بچه ها حالا که چند کوچه باهامون فاصله داشتن اومدن دیدن من هنوز خونه کار داشت و پدرم مشغول بنایی بود.خونواده ام اکثرا تو اون خونه بودن و ملک ناز پیشم میموندبرعکس من اون دختر زبر و زرنگی بود و به راحتی از پس همه کارها برمی اومدپدرم نظرش این بود که بزاریم چند روز بگذره بعدخانوم جون و بیاریم میگفت خانوم جون مریضه بهتره دردسرش ندیم روز سوم زایمانم بود که خانوم جون خبر دار شد و اومد و کلی گریه و زاری کرد که چرا به من نگفتید اما وقتی همه چی رو روبه راه دید خیالش راحت شد خانوم سجده شکر بجا آورد و گفت باورت نمیشه مادر هنوز بعد چند ماه صدای عربده هات سر زایمان طوبی تو گوشم هست نمیدونی این روزها چقد نگران زایمانت بودم طوبی اکثر شبها تو اتاق فخر السادات بود ووقتی هم که تو اتاق خودمون بود اگه هواسمون نبود میخواست طلا رو مثل یه عروسک بغل کنه فخر السادات مثل زایمان اولم دیگه غیظ نداشت و خانوم جون میگفت فکر میکنم فخر السادات بیماره بنده خدا خیلی افتاده شده اکبر هم طوبی رو روی پاش مینشوند و با ذوق و شوق و به زبانه بچه گانه براش از طلا میگفت با اینکه اینبارم بخاطر دختر زاییدنم تو ذوقش خورده بود اما بدخلقی نمیکرداکبر عصرها که به خونه برمیگشت ساعتها با خانوم جون مشغول صحبت کردن بود و شبها برای خواب به مهمونخونه میرفت.یه شب با ذوق به خونه اومد و کف پای طلا رو بوسید و گفت قربون پا قدمت دخترم جان پدر متعجب نگاهش کردم و اکبر خبر خرید خونه کوچکی نزدیک خودمون به من داد نمیتونم شرح بدم که چقد از شنیدن این خبر خوشحال شدم از اینکه خانوم خونه خودم میشدم تو پوست خودم نمیگنجیدم خانوم جون تا این خبر خوش و شنید مدام با اشتیاق میگفت وقتی به خونه خودت رفتی باید با سلیقه و زیبا اونجا رو بچینی تو دختر داری و اونا باید باسلیقگی و خانومی رو از تو یاد بگیرن الحمد الله مردت هم مثل پدرت خوش ذوق هست خودت نمیدونی اما روزی هزار بار خداروشکر میکنم که زندگیت گرم شده و همدم و هم بالین خوب نصیبت شده.اون روزها انگار تو رویا سیر میکردم اکبر با من خصوصا بچه هام خیلی مهربون شده بودفخر السادات به هر دلیلی که من نمیدونستم سرش تو لاک خودش بودیاد کتک کاریش با نیر افتادم چندین روز از زایمان گذشته بود دایه رضوان و فقط روز اول دیده بودم دلم برای نیر تنگ شده بود کم کم به شک افتادم که حتما اتفاقی افتاده دیگه طاهره هم نبود که پیغوم منو به دایه رضوان برسونه.یه روز صبح خانوم جون برای صبحونه آوردن پشت در اتاق ایستاده بود و برای رفتن مردد بود گفتم خانوم جون چرا مرددی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدویازدهم
خانوم چشماشو ریز کرده بود و همونطور که از پنجره به بیرون نگاه میکرد گفت چند دقیقه بود منیره و فخرالسادات باهم تو ایوون حرف میزدن انگار بحثشون شد نمیدونم چی شد فخر السادات شروع به زدن خودش کردمنیره هم بحث و ول کرد و رفت.جریان کتک کاری فخر السادات و نیر و برای خانوم گفتم و اونم با تعجب به حرفهام گوش داد و کلا قید بیرون رفتن و زد.خانوم جون اومد کنارم نشست و با ترس گفت یعنی نیر چیکار کرده چطور ازش نپرسیدی گفتم فرصت نشد که بپرسم همون موقع دردم گرفت و راهی مریض خونه شدم و دیگه هم اونا رو ندیدم که بپرسم خانوم جان یکم به گوشه اتاق خیره شد و گفت ای داد این نیرسابقه اش خرابه نکنه دست گل به آب داده باشه یادت که نرفته همه پولها رو برداشت ورفت.والله پدرت آدم خوبی بود وقتی از جا و مکانش باخبر شد چیزی به روی خودش نیاوردبعد زیر لب غرغر کرد ،همه که مثل ما نمیشن حرفهای خانوم جون تو دلم آشوب انداخت.یکم آروم شد و دوباره گفت نکنه دست کجی کرده و آبرومونو برده؟با ناراحتی گفتم دست بردار خانوم جون چرا پیش پیش به مصلی میری اولا نیر آدم این حرفها نیست و اون ماجرا هم بارها براتون. تعریف کردم که خام حسینعلی شددر ثانی چرا ابروی ما بره به ما چه ربطی داره؟خود دایه رضوان نیر و تو کوچه دید و به خونه آوردمگه ما میانجی اوردنش به این خونه بودیم.خانوم جون گفت چه حرفها میزنی هر چی نباشه اون قبلا تو خونه ما بوده پشت سرمون میگن نیر دست پرورده ایناس اونطور که باید و شاید تربیتش نکردن.از حرفهای خانوم جون سر درنیاوردم اما میدونستم هر چی میگه درست هست به نیر اعتماد داشتم. اما فخر السادات تو هر شرایطی طلبکار بودفخر السادات عصر به اتاقمون اومدوبیشتر حرفهاش سر خونه ای بود که قرار بود اکبر با کمک آقا بخره یه روز عصر عمه بی بی و لیلا وخاله ها به دیدنم اومدن.لیلا پا به ماه بود و به گفته خاله زینت هر لحظه ممکن بود دردش بگیره
سمیه برای جشن عروسی پسرخاله شوهرش به قوچان رفته بود و خیلی وقت بود برنگشته بودمن از اینکه اون دختر بی چاک و دهن و نمیدیدم خوشحال بودم لیلا با عشق بی حدی به طلا نگاه میکرد و میگفت ای کاش بچه منم دختر باشه.عمه بی بی هم به اندازه فخرالسادات شیفته پسر بود اما کمتر از اون ابراز میکردخاله زینت برای اینکه هر حرف و حدیثی رو زودتر خاتمه بده گفت والا الان فرقی نمیکنه از قدیم گفتن دختر بزا بده به مردم پسر بزا بده مردم ای کاش خدا هر چی به آدم میده با اقبال بده عمه بی بی همونطور که استکان چای و برمیداشت خنده ای کرد و گفت خداروشکر که مردهای الان اهل شدن و اکثر دخترها زندگی خوبی دارن.خدار و شکر شما و لیلا همیشه باهم هستید و با پوزخند گفت این ضرب المثل شامل حال شما نمیشه.خاله زینت که برخلاف لیلا سرش برای جر و بحث درد میکرد گفت
نکنه میخوای بگی شما پسر زاییدی دادی به مردم ماشاءالله شما که عروس ودامادت و تو چنگت نگهداشتی اکبر و ببین داره خونه دار میشه اما ولی الله و لیلا با اینکه چند سال زودتر هم عروسی کردن اما هنوز بالا خونه شما میشینن
عمه بی بی ساکت شد و نفعش و تو سکوت دیدیه هفته از بدنیا اومدن بچه ام میگذشت یه روز عصر منیژه تنهایی به اتاقمون اومد حسابی سنگین شده بود و اضطراب زایمان و داشت تا دیدمش فرصت و غنیمت دونستم و گوشهای طلا رو بهونه کردم و سراغ دایه رضوان و گرفتم اما منیژه در کما ناباوری گفت که دایه رضوان یه هفته میشه که همراه نیر به مشهد رفته.از این خبر جا خوردم اصلا انتظارشو نداشتم از اینکه بیخبر و بدون خداحافظی رفته بودن حسابی دلم ازشون گرفت.نه روز از زایمانم گذشت و لیلا فارغ شد و یه پسر زرد و بیمار بدنیا اوردمیگفتن زردی داره و درمونش تو شیر زنی هست که بچه دختر داره.بعد از رفتن خانوم جون یه هفته هر روز به خونه عمه بی بی رفتم و پسر لاغر و نحیف لیلا رو شیر دادم.در حین همین رفت و آمدها متوجه شدم دعوای وجیهه و شوهرش باز بالا گرفته عمه بی بی که تازه جریان قهر کردن وجیهه و اومدنش خونه آقا رو فهمیده بود یه روز با توپ پر به خونه ما اومد که چرا همون بار اول که وجیهه برا قهر اومده بود اینجا بدون اینکه به من بگویید برش گردوندیدنمیدونید دخترم چه زجر وتعصبی تو اون خونه کشیده برای لیلا تعریف کرده که تو خونه حبسش میکنه و نمیزاره با هیچ کس رفت و آمد داشته باشه عوضش خودش با همه فک وفامیلش مراوده داشت مردک بی همه چیز گفته همه مردهای فامیلتون هیز هستن و همه زنهای فامیلتون هم سر به هوا هستن.آقا با شنیدن این حرفهاهمونطور که دستهاش و پشتش قفل کرده بود عصبانی دور اتاق راه میرفت.فخر السادات هم گوشه ای نشسته بود و به حرفهای اونا گوش میداد مثل سری قبل حوصله چک و چونه زدن با اونا رو نداشت اما دردسر تازه ای برای من باز شروع شد اکبر با شنیدن این حرفها باز شاخ و شونه کشیدنش گل کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدویازدهم
خانوم چشماشو ریز کرده بود و همونطور که از پنجره به بیرون نگاه میکرد گفت چند دقیقه بود منیره و فخرالسادات باهم تو ایوون حرف میزدن انگار بحثشون شد نمیدونم چی شد فخر السادات شروع به زدن خودش کردمنیره هم بحث و ول کرد و رفت.جریان کتک کاری فخر السادات و نیر و برای خانوم گفتم و اونم با تعجب به حرفهام گوش داد و کلا قید بیرون رفتن و زد.خانوم جون اومد کنارم نشست و با ترس گفت یعنی نیر چیکار کرده چطور ازش نپرسیدی گفتم فرصت نشد که بپرسم همون موقع دردم گرفت و راهی مریض خونه شدم و دیگه هم اونا رو ندیدم که بپرسم خانوم جان یکم به گوشه اتاق خیره شد و گفت ای داد این نیرسابقه اش خرابه نکنه دست گل به آب داده باشه یادت که نرفته همه پولها رو برداشت ورفت.والله پدرت آدم خوبی بود وقتی از جا و مکانش باخبر شد چیزی به روی خودش نیاوردبعد زیر لب غرغر کرد ،همه که مثل ما نمیشن حرفهای خانوم جون تو دلم آشوب انداخت.یکم آروم شد و دوباره گفت نکنه دست کجی کرده و آبرومونو برده؟با ناراحتی گفتم دست بردار خانوم جون چرا پیش پیش به مصلی میری اولا نیر آدم این حرفها نیست و اون ماجرا هم بارها براتون. تعریف کردم که خام حسینعلی شددر ثانی چرا ابروی ما بره به ما چه ربطی داره؟خود دایه رضوان نیر و تو کوچه دید و به خونه آوردمگه ما میانجی اوردنش به این خونه بودیم.خانوم جون گفت چه حرفها میزنی هر چی نباشه اون قبلا تو خونه ما بوده پشت سرمون میگن نیر دست پرورده ایناس اونطور که باید و شاید تربیتش نکردن.از حرفهای خانوم جون سر درنیاوردم اما میدونستم هر چی میگه درست هست به نیر اعتماد داشتم. اما فخر السادات تو هر شرایطی طلبکار بودفخر السادات عصر به اتاقمون اومدوبیشتر حرفهاش سر خونه ای بود که قرار بود اکبر با کمک آقا بخره یه روز عصر عمه بی بی و لیلا وخاله ها به دیدنم اومدن.لیلا پا به ماه بود و به گفته خاله زینت هر لحظه ممکن بود دردش بگیره
سمیه برای جشن عروسی پسرخاله شوهرش به قوچان رفته بود و خیلی وقت بود برنگشته بودمن از اینکه اون دختر بی چاک و دهن و نمیدیدم خوشحال بودم لیلا با عشق بی حدی به طلا نگاه میکرد و میگفت ای کاش بچه منم دختر باشه.عمه بی بی هم به اندازه فخرالسادات شیفته پسر بود اما کمتر از اون ابراز میکردخاله زینت برای اینکه هر حرف و حدیثی رو زودتر خاتمه بده گفت والا الان فرقی نمیکنه از قدیم گفتن دختر بزا بده به مردم پسر بزا بده مردم ای کاش خدا هر چی به آدم میده با اقبال بده عمه بی بی همونطور که استکان چای و برمیداشت خنده ای کرد و گفت خداروشکر که مردهای الان اهل شدن و اکثر دخترها زندگی خوبی دارن.خدار و شکر شما و لیلا همیشه باهم هستید و با پوزخند گفت این ضرب المثل شامل حال شما نمیشه.خاله زینت که برخلاف لیلا سرش برای جر و بحث درد میکرد گفت
نکنه میخوای بگی شما پسر زاییدی دادی به مردم ماشاءالله شما که عروس ودامادت و تو چنگت نگهداشتی اکبر و ببین داره خونه دار میشه اما ولی الله و لیلا با اینکه چند سال زودتر هم عروسی کردن اما هنوز بالا خونه شما میشینن
عمه بی بی ساکت شد و نفعش و تو سکوت دیدیه هفته از بدنیا اومدن بچه ام میگذشت یه روز عصر منیژه تنهایی به اتاقمون اومد حسابی سنگین شده بود و اضطراب زایمان و داشت تا دیدمش فرصت و غنیمت دونستم و گوشهای طلا رو بهونه کردم و سراغ دایه رضوان و گرفتم اما منیژه در کما ناباوری گفت که دایه رضوان یه هفته میشه که همراه نیر به مشهد رفته.از این خبر جا خوردم اصلا انتظارشو نداشتم از اینکه بیخبر و بدون خداحافظی رفته بودن حسابی دلم ازشون گرفت.نه روز از زایمانم گذشت و لیلا فارغ شد و یه پسر زرد و بیمار بدنیا اوردمیگفتن زردی داره و درمونش تو شیر زنی هست که بچه دختر داره.بعد از رفتن خانوم جون یه هفته هر روز به خونه عمه بی بی رفتم و پسر لاغر و نحیف لیلا رو شیر دادم.در حین همین رفت و آمدها متوجه شدم دعوای وجیهه و شوهرش باز بالا گرفته عمه بی بی که تازه جریان قهر کردن وجیهه و اومدنش خونه آقا رو فهمیده بود یه روز با توپ پر به خونه ما اومد که چرا همون بار اول که وجیهه برا قهر اومده بود اینجا بدون اینکه به من بگویید برش گردوندیدنمیدونید دخترم چه زجر وتعصبی تو اون خونه کشیده برای لیلا تعریف کرده که تو خونه حبسش میکنه و نمیزاره با هیچ کس رفت و آمد داشته باشه عوضش خودش با همه فک وفامیلش مراوده داشت مردک بی همه چیز گفته همه مردهای فامیلتون هیز هستن و همه زنهای فامیلتون هم سر به هوا هستن.آقا با شنیدن این حرفهاهمونطور که دستهاش و پشتش قفل کرده بود عصبانی دور اتاق راه میرفت.فخر السادات هم گوشه ای نشسته بود و به حرفهای اونا گوش میداد مثل سری قبل حوصله چک و چونه زدن با اونا رو نداشت اما دردسر تازه ای برای من باز شروع شد اکبر با شنیدن این حرفها باز شاخ و شونه کشیدنش گل کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودوازدهم
اکبر باز تو زندگیم نبود باز کم بود باز گُم بودباز من نگران بودم باز خانوم جان نگران بود هر چی آقا بهش میگفت پاشو از این ماجرا بیرون بکشه و دخالت نکنه اما گوشش بدهکار نبود و با لجبازی میانجیگری میکرد دنبال شر بود شری که میدونستم دودش به چشم من و بچه هام میره.اکبر مدام با آقا بحث راه مینداخت و میگفت لطفا واسطه صلح نشیدعمه ام باید بدون فوت وقت طلاق دخترش و از این بی همه چیز بگیره عمه بی بی هم که اکبر اونطور حامی میدیدبیشتر به خونه ما رفت و آمد میکرد و اخرین خبرها رو فقط با اون در میون میزاشت.خاله ها هم ازقافله عقب نموندن و مدام اونجا می اومدن و جویای احوال زندگی وجیهه بودن روزهای سختی رو میگذروندم دایه رضوان نبود نیر نبودمن باز تک و تنها مونده بودم ونمیدونستم تو اون هیاهو چیکار بایدبکنم اکبر اصلا حواسش به من و بچه هام نبود و من وابسته تر از همیشه بهش بودم.اون روزها زنها جرات اینو نداشتن که تو خیلی از کارهای مرداشون دخالت کنن حتی فخر السادات که زن جسوری بود به خودش جرات دخالت تو کارهای آقا رو نمیداددوست داشتم رک و راست به اکبر بگم پاتو از زندگی وجیهه بیرون بکش دوست داشتم بهش بگم به فکر زندگی خودمون باشه.بفکر دخترهای زیبامون بفکر خونه ای که قرار بود بخریم اما نه من زبون حرف زدن داشتم نه اون بهم میدان میدادانتظار منیژه هم بسر اومد و اونم دو هفته بعد لیلا فارغ شدمنیژه هم پسر زایید وقتی از بیمارستان اومدن اونو دیدم نوزاد منیژه برخلاف پسر لیلا سرخ و سفید بود اسمش و علی گذاشتن فخر السادات از همون روز اول به اتاق منیژه رفت.روز دوم بچه ها رو بغل کردم و به سمت اتاق منیژه رفتم به اتاق دایه که رسیدم دیدم قفل بزرگی به در اتاق بسته ان و تلی از خاک هم جلوی در و گرفته واقعا اون خونه بی وجودش صفا نداشت.به اتاق منیژه رسیدم و با وجود بچه ها تو بغلم نتونستم در بزنم و در و با پا هل دادم منیژه تو رختخواب خوابیده بود و منیره هم سرگرم جمع و جور کردن اتاق بودفخر السادات هم یه دستمال به سرش بسته بود و یه گوشه ولو بودمنیره با دیدن من با خوشرویی به سمتم اومد و طوبی رو که داشت از لای دستم سرمیخورد گرفت خم شدم و صورت منیژه رو بوسیدم و کنارش نشستم.طلا آروم تو بغلم خوابیده بود فخر السادات لای چشمهای پف کرده اش و باز کرد و گفت چه خوب شد که اومدی میخواستم منیره رو دنبالت بفرستم ، چقد مهربان شده بوداینبار محبت کلامش رفع تکلیف نبود ریا نبود و من اینو میفهمیدم گفتم خدا بد نده چرا سرتونو بستید؟!فخر السادات با ناله گفت چیزی نیست مادر میخوام بمیرم عزرائیل هم برای ما ناز میکنه.فخر السادات زن محکمی بود و تا وقتی واقعا درد بهش غالب نمیشد لب به شکایت وا نمیکردگفتم خدا نکنه دشمنتون بمیره فخرالسادات گفت فعلا که خدا دشمنهامو بیشتر دوست داره و زیارت قسمتشون میکنه.باز تلخ شد ، باز برزخ شد اما دیگه ادامه نداد و رو به طوبی گفت قربونت برم بیا اینجا ببینمت مادرطوبی که جونش فخر السادات بود رفت کنارش نشست و سرشو از روی دستمال نوازش کرد.منیره با یه سینی شربت برگشت و به مادرش گفت برا ناهار چی بپزم فخر السادات اعتنا نکرد و خودشو با طوبی سرگرم نشون دادمنیره نگاه معناداری به نشونه گلایه به منیژه کرد و منیژه معذب گفت دمپختک بپز خواهر شیرم کمه یادمه سر محمد تا برنج میخوردم شیرم زیاد میشدمنیره برای پختن ناهار به مطبخ رفت.فخر السادات تا اخم و تخم منیره رو دید بلند شد نشست و دستمال و از سرش باز کرد و با لج گوشه ای پرتاب کرد و به منیژه گفت با دست خودش خودش و به خاک سیاه نشونده.حالا دو قورت و نیمش هم باقیه
منیژه به من اشاره کرد و لبش و گاز گرفت
اما فخر السادات بدون توجه به تذکرمنیژه ادامه داد خدا بی مادرش کنه تا خیالش راحت بشه.بعد انگار که طاقتش طاق شده باشه گفت تا کی باید پنهون کنم؟بزار نازبانو هم بدونه بعد رو به من کرد و گفت این دختر مارمولک کلفت رو میخواد عقد شوهرش کنه،نمیدونم این رضوان چی به خوردش داده که اینطور چشم و زبونش بسته شده با تعجب گفتم دخترک کیه؟فخر السادات گفت همین نیره کلفته که روزی تو خونه شما دیدمش آب بینیش آویزون بودسرم و پایین انداختم لحن فخر السادات تحقیر امیز بوداما از شنیدن این خبر انقد جا خورده بودم که اهمیت ندادم و متعجب گفتم وا خدا مرگم بده منیژه گفت مادر چرا بیخود شلوغش میکنی نیر که قبول نکرد با ترس و لرز پرسیدم برای همین به مشهد رفتن؟قبل از منیژه فخر السادات پیش دستی کرد و گفت بله جانم رضوان خانوم اونو به مشهد برده تا زهره خانوم هم عروسش و بپسنده رفته اونجا تا یار دیرینش کار و تموم کنه بعد آب دهنش و قورت داد و گفت البته توهم مقصری چون هشدار این دختر و به ما ندادی هر چه نباشد کلفت زن آقای تو بود
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدودوازدهم
اکبر باز تو زندگیم نبود باز کم بود باز گُم بودباز من نگران بودم باز خانوم جان نگران بود هر چی آقا بهش میگفت پاشو از این ماجرا بیرون بکشه و دخالت نکنه اما گوشش بدهکار نبود و با لجبازی میانجیگری میکرد دنبال شر بود شری که میدونستم دودش به چشم من و بچه هام میره.اکبر مدام با آقا بحث راه مینداخت و میگفت لطفا واسطه صلح نشیدعمه ام باید بدون فوت وقت طلاق دخترش و از این بی همه چیز بگیره عمه بی بی هم که اکبر اونطور حامی میدیدبیشتر به خونه ما رفت و آمد میکرد و اخرین خبرها رو فقط با اون در میون میزاشت.خاله ها هم ازقافله عقب نموندن و مدام اونجا می اومدن و جویای احوال زندگی وجیهه بودن روزهای سختی رو میگذروندم دایه رضوان نبود نیر نبودمن باز تک و تنها مونده بودم ونمیدونستم تو اون هیاهو چیکار بایدبکنم اکبر اصلا حواسش به من و بچه هام نبود و من وابسته تر از همیشه بهش بودم.اون روزها زنها جرات اینو نداشتن که تو خیلی از کارهای مرداشون دخالت کنن حتی فخر السادات که زن جسوری بود به خودش جرات دخالت تو کارهای آقا رو نمیداددوست داشتم رک و راست به اکبر بگم پاتو از زندگی وجیهه بیرون بکش دوست داشتم بهش بگم به فکر زندگی خودمون باشه.بفکر دخترهای زیبامون بفکر خونه ای که قرار بود بخریم اما نه من زبون حرف زدن داشتم نه اون بهم میدان میدادانتظار منیژه هم بسر اومد و اونم دو هفته بعد لیلا فارغ شدمنیژه هم پسر زایید وقتی از بیمارستان اومدن اونو دیدم نوزاد منیژه برخلاف پسر لیلا سرخ و سفید بود اسمش و علی گذاشتن فخر السادات از همون روز اول به اتاق منیژه رفت.روز دوم بچه ها رو بغل کردم و به سمت اتاق منیژه رفتم به اتاق دایه که رسیدم دیدم قفل بزرگی به در اتاق بسته ان و تلی از خاک هم جلوی در و گرفته واقعا اون خونه بی وجودش صفا نداشت.به اتاق منیژه رسیدم و با وجود بچه ها تو بغلم نتونستم در بزنم و در و با پا هل دادم منیژه تو رختخواب خوابیده بود و منیره هم سرگرم جمع و جور کردن اتاق بودفخر السادات هم یه دستمال به سرش بسته بود و یه گوشه ولو بودمنیره با دیدن من با خوشرویی به سمتم اومد و طوبی رو که داشت از لای دستم سرمیخورد گرفت خم شدم و صورت منیژه رو بوسیدم و کنارش نشستم.طلا آروم تو بغلم خوابیده بود فخر السادات لای چشمهای پف کرده اش و باز کرد و گفت چه خوب شد که اومدی میخواستم منیره رو دنبالت بفرستم ، چقد مهربان شده بوداینبار محبت کلامش رفع تکلیف نبود ریا نبود و من اینو میفهمیدم گفتم خدا بد نده چرا سرتونو بستید؟!فخر السادات با ناله گفت چیزی نیست مادر میخوام بمیرم عزرائیل هم برای ما ناز میکنه.فخر السادات زن محکمی بود و تا وقتی واقعا درد بهش غالب نمیشد لب به شکایت وا نمیکردگفتم خدا نکنه دشمنتون بمیره فخرالسادات گفت فعلا که خدا دشمنهامو بیشتر دوست داره و زیارت قسمتشون میکنه.باز تلخ شد ، باز برزخ شد اما دیگه ادامه نداد و رو به طوبی گفت قربونت برم بیا اینجا ببینمت مادرطوبی که جونش فخر السادات بود رفت کنارش نشست و سرشو از روی دستمال نوازش کرد.منیره با یه سینی شربت برگشت و به مادرش گفت برا ناهار چی بپزم فخر السادات اعتنا نکرد و خودشو با طوبی سرگرم نشون دادمنیره نگاه معناداری به نشونه گلایه به منیژه کرد و منیژه معذب گفت دمپختک بپز خواهر شیرم کمه یادمه سر محمد تا برنج میخوردم شیرم زیاد میشدمنیره برای پختن ناهار به مطبخ رفت.فخر السادات تا اخم و تخم منیره رو دید بلند شد نشست و دستمال و از سرش باز کرد و با لج گوشه ای پرتاب کرد و به منیژه گفت با دست خودش خودش و به خاک سیاه نشونده.حالا دو قورت و نیمش هم باقیه
منیژه به من اشاره کرد و لبش و گاز گرفت
اما فخر السادات بدون توجه به تذکرمنیژه ادامه داد خدا بی مادرش کنه تا خیالش راحت بشه.بعد انگار که طاقتش طاق شده باشه گفت تا کی باید پنهون کنم؟بزار نازبانو هم بدونه بعد رو به من کرد و گفت این دختر مارمولک کلفت رو میخواد عقد شوهرش کنه،نمیدونم این رضوان چی به خوردش داده که اینطور چشم و زبونش بسته شده با تعجب گفتم دخترک کیه؟فخر السادات گفت همین نیره کلفته که روزی تو خونه شما دیدمش آب بینیش آویزون بودسرم و پایین انداختم لحن فخر السادات تحقیر امیز بوداما از شنیدن این خبر انقد جا خورده بودم که اهمیت ندادم و متعجب گفتم وا خدا مرگم بده منیژه گفت مادر چرا بیخود شلوغش میکنی نیر که قبول نکرد با ترس و لرز پرسیدم برای همین به مشهد رفتن؟قبل از منیژه فخر السادات پیش دستی کرد و گفت بله جانم رضوان خانوم اونو به مشهد برده تا زهره خانوم هم عروسش و بپسنده رفته اونجا تا یار دیرینش کار و تموم کنه بعد آب دهنش و قورت داد و گفت البته توهم مقصری چون هشدار این دختر و به ما ندادی هر چه نباشد کلفت زن آقای تو بود
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1