Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسوم

اگه تو همون رضوان شیر پاک خورده ای هستی که من میشناسم ازت میخوام حرفی نزنی و بزاری اخر عمری همه کنارهم با عشق وآرامش زندگی کنیم این حد بی انصاف بودنشون برام عجیب بودیه روز با نامردی کامل بهم زخم زدن و بیرونم کردن الان بجای اینکه من از اونا بترسم اونا از من میترسیدن با این حال دلشکسته از جام بلند شدم و گفتم نیازی به قسم دادن نیست عمر و جوانیم تباه شدپاره تنمو ازم جدا کردین بین من و خواهرم که تنها دلخوشیم بود فاصله انداختیددلم رو با قضاوت نابجا شکستیدو حالا بجای حلالیت طلبیدنددوباره باحرفهاتون دلم و سوزوندین و از اتاق بیرون رفتم.نمیخواستم اونا اشکهامو ببینن.چند ماه بعد که دخترها خونه نبودن آقا و عمه بی بی سراغم اومدن و خیلی ازم خواستن حلالشون کنم.عمه بی بی میگفت من نادونی کردم و جوون بودم و خام بودم بین دو حلال و فاصله انداختم برادرم میخواداون روزها رو جبران کنه.باور کن هنوزم دیر نشده زن موقع پیری و میانسالی سایه سر و مونس میخواددر جوابشون فقط گفتم اونارو به خدا واگذار کردم و فقط ازشون خواستم دخترها و پسرم تحت هیچ شرایطی چیزی نفهمن این خواسته زهره خانوم هم هست.بعد اون گاهی آقا رو میدیدم و اگر پیغام و کاری داشت به واسطه طاهره بهم میرسوندبرای جبران اون روزها هر چه میخواستم انجام میداد.یادم نیست اون شب کی خوابم برد اما تا صبح کابوس خاله زینت و سمیه رو دیدم صبح که بیدار شدم نیر و دایه رضوان رفته بودن حتی از رختخوابها هم خبری نبودلحظه ای فکرکردم تموم اونچه که شب گذشته شنیده بودم همه رو خواب دیدم.نگاهی به طوبی کردم بچه راحت و آروم خوابیده بودکمی فکر کردم و فهمیدم همه چی عین واقعیت بوده از دایه رضوان دلخور بودم که خاطراتش و برام ناقص تعریف کرده خانوم جون در حالیکه آستین هاش و بالا زده بود با سینی صبحونه به اتاق اومد تا منو دید با خنده گفت ساعت خواب مادر،چه خوابی رفتی؟بعد با دقت بیشتری بهم نگاه کرد و گفت چرا رنگ به رو نداری؟نکنه ناخوشی؟ صبح تا حالا دوبار بچه ات بیدار شد اما چنان تو خواب عمیق بودی که مجبور شدم با قندآب سیرش کنم حالا هم بلند شو قربونت برم یه آبی به صورتت بزن و چیزی بخور و به این طفل معصوم شیر بده هنوز از حرفهای خاله رضوان تو بهت بودم و اصلا نفهمیدم خانوم جون چی میگه فقط سر تکون دادم.نگاهی به طوبی که آروم خوابیده بود کردم حتی تصور اینکه به طور موقت اونو به کسی بسپرم برام دردناک بود آرام صورتشو بوسیدم و بلند شدم.همه چیز برام ترسناک بود ازحرفهای دایه رضوان خوف کرده بودن این زن واقعا کوه صبر بودده روز از زایمانم که گذشت خانوم جان با کمک طاهره منو به حموم برد و قرار شد روز بعد اگه اقا و اکبراجازه بدن همراه خانوم جون یه هفته به ده برم
اون زمون رسم بود که دختر تازه زا یه هفته بره خونه مادرش به قول قدیمی ها به این مهمونی مهمونی شیر میگفتن.صبح روز یازدهم من و خانوم جون آماده رفتن شدیم خانوم جون تموم اون چیزی رو که تو یه هفته لازم داشتم تو بقچه ای پیچیدفخر السادات قبل رفتنم به اتاق اومد و دوباره سفارشهاش وکردبعد تموم شدن خورده فرمایشات فخرالسادات برای خداحافظی از دایه و خواهرها چند دقیقه ای به اون حیاط رفتیم.تا دایه رو دیدم بغلش کردم و یه دل سیر گریه کردم اشکی که برای مظلومیت اون و روزگاری که بهش گذشته بود به راحتی بند نمی اومددایه رضوان چندین بار سرم و بوسید و گفت در پناه خدا باشی میدونم که دلت پره برو و تو این یه هفته حسابی استراحت کن اون از علت گریه ام بی اطلاع بودموقع رفتن خانوم جون از فخرالسادات بخاطر اون ده روز پذیرایی تشکر کرد و فخر السادات هم با سیاست همیشگیش ما رو بدرقه کرد و همراه اکبر به ده رفتیم.اوضاع تو خونه ما فرق میکرد پدرم با ذوق نه از روی رفع تکلیف ، جلوی پایم گوسفند قربانی کرد و گوشتش و برای سلامتی من و طوبی تو ده پخش کرداکبر نصف روز کنارمون موند وقرار شد یه هفته بعد بیاد دنبالمون.سعید و پدرم هم عاشق طوبی شدن طلعت هم هر وقت میخواست طوبی رو بغل کنه با جیغ و داد و حسودی مهین مواجه میشد.خاانوم جان سرحال تر از همیشه بود گاهی به خونش سرکشی میکرد و زود پیش ما برمیگشت وقتی به خونش میرفت منو به مونس می سپرد و اونم تا وقتی خانوم برگرده از کنار من و طوبی جم نمیخورد و حسابی به ما می رسیداز بس ده روز اول زایمانم خوراکیهای گرم و شیرین خورده بودم دچار اضافه وزن شده بودم شکمم بزرگ مونده بود مونس با حرص بهم گفت شکمت و با یه کتاب ببند تا سر جاش برگرده من بیخیال خندیدم و گفتم برای چی؟!حالا سر جاش برنگرده! اکبر و فخر السادات که طوبی روقبول ندارن من دوباره بایدحامله بشم و یه پسر بزام اون وقت دوباره شکمم جلومیادمونس با تعجب گفت چقدزودخودتو ول کردی!تو خیلی جوونی دختراز الان که اینطورباشی وقتی دور و برت و چهار تا بچه گرفت میخوای چکارکنی

ادامه دارد...
1
#انگیزه 🙃🪻

اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همه‌اش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین
🩵
 الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شجاعت داشته باش!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت

آن شب، هوا سنگین‌ تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می‌ خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی دوخت و قامت بلند سلیمان‌خان را بالای سر خود دید. بویی ناخوشایند ــ آمیخته با شراب و خستگی ــ مشامش را پر کرد. به غریزه دستانش را روی سینه او گذاشت تا عقبش بزند.
سلیمان‌ خان کمی عقب رفت، اما دوباره در کنار او نشست. با صدای آرام، کشدار، اما پر از جدیت گفت ماهرخ… دلم برایت تنگ شده بود.
ماهرخ با تردید و هراس گفت چرا اینطور رفتار می‌ کنید؟ شما چیزی مصرف کرده‌ اید؟
سلیمان‌ خان لبخند تلخی زد. نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و زمزمه کرد رفتار من همیشه در چشم تو عجیب است، مگر نه؟
او به آهستگی دست ظریف ماهرخ را گرفت. پیش از آنکه او بتواند پس بکشد، لب‌ های زمختش بر پشت دست او نشست. با لحنی شکسته اما محکم ادامه داد ماهرخ خیلی دوستت دارم. تو اولین زنی هستی که قلب مرا اینگونه به لرزه انداخته‌ ای. اما میدانم… میدانم که تو مرا دوست نداری.
چشمانش تاریک و پرغلیان بود. صدایش پایین آمد، اما هر واژه‌ اش مثل خنجری بر قلب ماهرخ نشست و گفت میدانم هنوز دل در گرو سهراب داری. من بی‌ غیرت نیستم که نفهمم اما این را هم بدان: عشقی که به تو دارم، آنقدر قوی است که نمی‌ توانم از تو بخواهم او را فراموش کنی. میدانم در قلبت جایی برای من نیست… اما همین که کنارتم، همین که در یک نفس با من هستی برایم کافیست.
ماهرخ دستش را از میان انگشتان سلیمان بیرون کشید. صدایش آرام بود، اما لرز بغض در آن می‌ لرزید و گفت لطفاً از من دور شوید شما حالت عادی ندارید.
سلیمان‌ خان لبخندی تلخ زد. سرش را آهسته به چهره او نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که گرمی نفسش به صورت ماهرخ خورد. با صدایی گرفته و پر از حسرت گفت میدانی چقدر زیبا هستی؟ اولین بار که تو را دیدم محو همان زیبایی شدم. گفتم این دختر باید سهم من باشد… فقط مال من.
خواست ..............، اما ماهرخ با خشمی لرزان او را پس زد. سلیمان ................، تعادلش را از دست داد و عقب رفت؛ تن سنگینش به زمین خورد.
ماهرخ با تردید و دلهره از جای خود بلند شد، به سویش رفت و درحالیکه قلبش تند میزد خم شد و پرسید شما خوب هستید؟
سلیمان‌ خان همانطور که بر زمین دراز کشیده بود، چشمان خمارش را به او دوخت و آه کشید و جواب داد وقتی تو هستی خوب هستم وقتی تو نیستی احساس میکنم مرده ‌ام.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر گاه توانستید افکار منفی خود را با افکار مثبت جایگزین کنید، راحت تر می توانید کارهای مثبت فرزندتان را ببینید و کارهایی که شما را آزار می دهند، نادیده بگیرید.

سعی کنید به خاطر بسپارید که اگر فرزند شما باعث ناراحتی تان می شود، بدین معنی نیست که بد و شیطان است. بلکه معنی آن صرفا این است که دیدگاه و خط مشی او با دیدگاه و خط مشی شما متفاوت است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

اگه دلت از آدماگرفته اینو
ببین
.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
.

برات آرزو میکنم هیچوقت ، هیچوقت ، هیچوقت از غم ِ زیاد به خواب نری ،
آرزو میکنم خدا نذاره حیف بشی تو هیچ جای اشتباهی ،
آرزو میکنم که قلبی رو برای پناه داشته باشی ،
آرزو میکنم هم مسیر آدمایی باشی که قضاوتت نکنن ،
آرزو میکنم صبور باشی...
که صبر همه‌ی ماجراست!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه می‌گوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمی‌گردی به سطح آب...
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
به زندگی..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
تقدیم به مشا خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🩵

#داستان_کوتاه

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده‌اش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه اولش را به آن‌ها فرستاد. بچه‌ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسه مخملی قرار دادند. هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند. و با هر نامه‌ای که پدرشان می‌فرستاد همین کار را می‌کردند.

سال‌ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم‌تر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟! مگر نامه اولم را باز نکردید؟! برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!! پسر گفت: نه. پدر پرسید: برادرت کجاست؟! پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه‌هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟! مگر نامه‌ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه‌های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت: نه. مرد گفت: خواهرت کجاست؟! پسر گفت: با همان پسری که مدت‌ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است. پدر با تأثر گفت: او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی‌ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم. پسر گفت : نه.

الان به چی دارید فکر می‌کنید؟ به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که به جای خواندن نامه، اونو می‌بوسیدن و به چشم می‌مالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش می‌کردند؟ به چیز درستی فکر می‌کنید، پس حالا می‌توانید ادامه صحبت‌های منو خوب درک کنید. به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصت‌ها را از دست داده بودند، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر ما! رفتار ما با كلام الله مثل رفتار آن بچه‌ها با نامه‌های پدرشان است. ما هم قرآن را می‌بوسیم؛ روی چشمان می‌گذاریم؛ مورد احترام قرار می‌دهیمغ می‌بندیم و در کتابخانه می‌گذاریم و آن را نمی‌خوانیم و از آنچه در اوست، سودی نمی‌بریم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت

ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان‌ خان چطور می‌ توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید!
او را روی تخت نشاند. سلیمان‌ خان دستش را روی شانه او انداخت، اما ماهرخ با سختی آن دست سنگین را کنار زد. او روی تخت دراز کشید چند لحظه بعد، چشمانش بسته شد و صدای نفس‌ های عمیقش خبر از خواب رفتن او داد.
ماهرخ ایستاده بود، به چهره او که بی‌ هوش روی تخت افتاده بود خیره شد. سرش را به تاسف تکان داد و با صدایی بغض‌ آلود زیر لب زمزمه کرد فقط همین کم بود که از تو ببینم چطور میتوانم انسانی چون تو را تحمل کنم؟… از تو نفرت دارم، سلیمان‌ خان. تا ابد از تو متنفر خواهم بود.
به سوی مبل رفت. تنش از خشم و اندوه می‌ لرزید. روی آن دراز کشید، اما خواب به چشمانش نمی‌ آمد. پلک‌ هایش را بست تا شاید کمی آرام شود، ولی تصویر نگاه سنگین سلیمان و بوی شراب هنوز در ذهنش می‌ چرخید.
صدای اذان صبح در فضای خانه پیچید. ماهرخ با آهی سنگین از جایش برخاست. نگاهی به سلیمان انداخت که هنوز غرق خواب بود، مثل کودکی بی‌ خبر از دنیای اطراف. او وضو گرفت، جانمازش را پهن کرد و در سکوتی آرام اما پر از اشک، نماز خواند. هر سجده ‌اش پر بود از دعا برای رهایی، برای صبری که هر روز از وجودش کاسته می‌ شد.
وقتی نمازش تمام شد، قرآن کریم را گرفت. صدای نرم تلاوتش، مثل زمزمه‌ ای آرام، فضای اطاق را پر کرد. هر آیه که بر زبان می‌ آورد، دلش لرزان‌ تر و قلبش سبک‌ تر می‌ شد. وقتی ختم کرد، قرآن را روی میز گذاشت و جانماز را جمع کرد.
ناگهان صدای خش‌ دار و گرفته ‌ای از پشت سرش بلند شد:
الله قبول کند…
ماهرخ یکه خورد. سرش را چرخاند و با وحشت به سوی تخت دید. سلیمان‌ خان نیمه‌ خمار روی بستر افتاده بود و با چشمانی نیم‌ باز به او می‌ نگریست.
چند لحظه سکوت میان‌ شان نشست. ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما خشم فروخورده‌ اش به یکباره فوران کرد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت یک خواهش دارم وقتی اینگونه مست و بی‌ حال هستید، لطفاً داخل این اطاق نیایید. اینجا، برای من مقدس است من اینجا نماز می‌ خوانم، قرآن می‌ خوانم. نمی ‌خواهم با قدم‌ های آلوده و نفس‌ های کثیف شما این اطاق ناپاک شود.
سلیمان‌ خان با گیجی سرش را بلند کرد، نگاهش میان حیرت و دل‌ شکستگی می‌ چرخید. لب‌ های خشکیده ‌اش تکان خورد و زمزمه کرد کثیف؟… من در چشم تو اینقدر بی‌ ارزش هستم؟!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه

ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم.
سلیمان‌ خان لحظه ‌ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش سنگین روی بالش افتاد. آهی کشید، چشمانش را بست و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ بعد از نیم ساعتی از اطاق بیرون شد و به آشپزخانه رفت. فایقه با دیدنش سرش را بلند کرد و پرسید چیزی می‌ خواستید؟
ماهرخ با لحنی آرام پاسخ داد نخیر، آمدم کمک‌ تان کنم.
فرشته با مهربانی لبخندی زد و گفت خانم جان، شما زحمت نکشید. صبحانه آماده است، همه کارها هم تمام شده. شما تشریف ببرید اطاق غذاخوری.
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و گفت چشم.
بعد به سمت اطاق غذاخوری رفت. پشت میز نشست. هنوز کسی نیامده بود که در باز شد و سلیمان‌ خان وارد شد. با صدایی آرام اما خسته گفت صبح بخیر.
همانطور که در جای خود نشست نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و پرسید چرا دیگران هنوز نیامده‌ اند؟
ماهرخ سرش پایین بود و جوابی نداد. همان لحظه حسینه با ناز و عشوه وارد اطاق شد و گفت صبح بخیر خان صاحب.
کنار سلیمان خان نشست و ادامه داد خانم‌ بزرگ دیشب درست نخوابیده، برای همین هنوز خواب است. سامعه جان هم گفت بعداً صبحانه می‌ خورد.
سلیمان‌ خان سرش را تکان داد و شروع به خوردن صبحانه کرد. در همان میان، نگاهش به ماهرخ افتاد. او با غذایش بازی می‌ کرد،
سلیمان با مکثی گفت چرا نمی‌ خوری؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت و آرام گفت می‌ خورم.
قبل از آنکه سلیمان چیزی بگوید، حسینه با عجله میان حرف آمد و گفت راستی خان صاحب… بهشته این روزها خیلی بهانه می‌ گیرد. می‌ گوید خیلی وقت شده با هم به تفریح و گردش نرفته. حالا که رخصتی‌ هایش است، اگر امکانش باشد یک برنامهٔ سفر بچینید. خوشحال می‌ شود.
سلیمان‌ خان کمی به فکر فرو رفت، بعد لقمه ‌اش را پایین گذاشت و گفت تو درست میگویی. در این باره فکر می‌ کنم.و در همین روزها برنامه اش را آماده میکنم.
سپس نگاهش را به سوی ماهرخ گرداند و با لحنی نرم ‌تر گفت تو هم با ما بیا… مطمئن هستم به تو هم خوش خواهد گذشت.
ماهرخ خاموش ماند. نگاهش مثل همیشه میان ترس و اندوه فرو رفته بود. حسینه با دل‌ چرکی به او نگاه کرد و اخم‌ هایش را در هم کشید.
سلیمان‌ خان بعد از تمام کردن صبحانه، از جایش برخاست. در حالی که چشمانش هنوز به حسینه بود گفت به بهشته بگو پدرش نمی‌ گذارد او دلگیر شود.
سپس با صدایی محکم افزود وقت بخیر.
و از اطاق بیرون رفت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ گناهی را کوچک مشمار؛
چرا که گناه،انسان را تباه می‌کند، همان‌گونه که آتش، هیزم را به خاکستر تبدیل می‌نماید.
هرگز به کوچکیِ گناه نگاه نکن، بلکه بنگر که چه کسی را نافرمانی می‌کنی.
انسان گناهکار،به تدریج از عبادت‌هایش کاسته می‌شود و بر بار گناهش افزوده می‌گردد.
او دیگر در جمع‌های عبادی دیده نمی‌شود،مگر به‌ندرت.
قلبِ فرد گناهکار، رفته‌رفته به خانه‌ای ویران تبدیل می‌شود که آثار گناه بر آن نمایان است.
گناه،همچون شب عمل می‌کند؛ نیکی‌ها را می‌پوشاند و بدی‌ها را زیبا جلوه می‌دهد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان_کوتاه🌻

پنجره ی باز

💎 دوشیزه خانم پانزده ساله ی خونسرد و خوددار رو کرد به مهمان و گفت: «خاله‌م الان میاند پایین آقای ناتل. فعلاً شما باید سعی کنین وجود من رو تحمل کنین.»

فرمتون ناتل به سختی سعی کرد چیز درستی بگوید که ضمن تمجید بجا از خواهرزاده حاضر، باعث تخفیف بی مورد خاله غایب، که عن قریب میرسید نشود. با خود که فکر کرده بود، دیده بود، بیش از هر وقت دیگری نا محتمل تر است این دیدارهای زنجیره وار،با افراد کاملاً بیگانه، که بتواند دردی از اعصاب بیمار او را که قرار بود التیام یابد، درمان کند.

زمانی که داشت آماده میشد به این روستای آرام سفر کند خواهرش به او گفته بود:« میدونم که چی میشه. خودت رو توی سکوت دفن میکنی با هیچ کس حرف نمیزنی و اعصابت از فشار افسردگی از قبل هم بدتر
می شه.
من این معرفی نامه ها رو به ات میدم به اسم همه اونهایی نوشته ام که اونجا میشناسم. بعضی هاشون تا جایی که خاطرم میاد آدمهای خوبی هستند.»

فرمتون در این فکر بود که آیا این خانم سیلتون که میخواست الان این معرفی نامه رو به او بدهد، جزو دسته خوب هاست یا نه.

خواهرزاده که فکر کرده بود به اندازه کافی بینشان سکوت برقرار شده پرسید:«شما خیلیها رو اینجا میشناسین؟»

فرمتون گفت: «حتی یک نفر! خواهرم اینجا ساکن بود توی خانه کشیش سابق زندگی میکرد. حدوداً یه چار سال پیش. می دونین این معرفی نامه ها رو اون بهم داده بدم به آشناها.» جمله آخر را به وضوح با لحن تأسف باری بیان کرد.

دوشیزه خانم خونسرد و خوددار گفت: « پس در مورد خاله من هیچ چیزی اصلا نمی دونین؟»

مهمان با تأیید گفت: «فقط اسم و آدرسشون رو.» آن وقت فکر کرد که این خانم " سیلتون" متأهل است یا بیوه، یک چیز نامعلوم و وصف ناپذیر توی اتاق نشان میداد که مردی هم در آن خانه زندگی میکند.

دخترک گفت: « تراژدی بزرگ زندگی خاله م درست سه سال پیش شروع شد. از همون موقع های خواهر شما.»

فرمتون پرسید: « تراژدی؟ » و فکر کرد که توی این گوشه دنج و راحت ده ظاهراً نباید خبری از تراژدی باشد.

خواهرزاده که به یک پنجره بزرگ اشاره کرده بود گفت:« حتماً توی این فکرید که چرا توی ماه اکتبر آن هم عصر، پنجره به این بزرگی رو باز گذاشته ایم.» پنجره بزرگ فرانسوی رو به چمنزار باز بود.

فرمتون گفت: « واسه این وقت سال البته هنوز گرمه ولی بین این پنجره و آن تراژدی ارتباطی هست؟»

- از همین پنجره زدند بیرون درست سه سال پیش، سه سال پیش درست از همین امروز شوهر خاله م و دو تا دایی‌های جوونم رفتند که شکار کنند؛ اما هرگز برنگشتند، سر راهشون از خلنگزار که رد میشدند تا به منطقه شکار مورد دلخواه شون برسند توی یک باتلاق خطرناک و نامعلوم فرو رفتند. میدونین که همون تابستون که بارون وحشتناکی اومد همه جاهایی که سالهای قبلش امن و مطمئن بودند یکهو بی خبر وادادند و فرو رفتند.
جسدهاشون هم هیچ وقت پیدا نشد. این از قسمت وحشتناکش‌.» اینجا صدای دخترک آهنگ آرام و مطمئن خودش را از دست داد و نوعی لحن انسانی توأم با لکنت به خود گرفت:«حیوونکی خاله م، همیشه فکر میکنه یه روزی بر می گردند هم خودشون و هم پاکوتاه قهوه ای شون، سگ اسپانیاییشون رو میگم. باهاشون رفت بیرون و اون هم گم شد.
سگه هم از همین پنجره پریده بود بیرون و رفته بود. واسه همینه که هر روز عصر این پنجره تا غروب وازه.
بیچاره خاله نازنینم همیشه تعریف میکنه که چطوری شوهرش با اون بارونی سفید که روی دست انداخته بود و کوچکترین برادرش رونی از همون پنجره رفتند بیرون و برنگشتند که نگشتند. خاله م میگه "رونی" مثل همیشه آواز "چرا جست میزنی برتی؟" رو میخوند تا اذیتش کنه آخه خاله‌ م میگه آوازه اعصابش رو خرد میکنه میدونین هنوز هم گاهی وقتها توی عصرهای آروم و ساکت مثل امروز، تقریباً یه جور حس نامعلومی میخزه توی دلم که الانه که همه شون از همین پنجره بیاند تو..... » و در اینجا ناگهان حرفش را قطع کرد و هق هق شانه تکاند.

اما ورود پر سروصدای خاله به اتاق با یک فصل طویل عذرخواهی به خاطر تأخیر در حضور برای فرامتون نفس راحتی بود.

خاله گفت: «امیدوارم که "ورا" در غیاب من شما رو سرگرم کرده باشه همینطوره؟»

فرمتون گفت: « صحبت هاشون که خیلی جالب بود.»

خانم سیلتون قرص و قاطع گفت: « امیدوارم که پنجره باز نارحتتون نکنه. شوهرم و برادرهام الان مستقیم از شکار بر می گردند خونه و همیشه هم از همین راه میاند. امروز برای شکار رفتند طرف مرداب وقتی هم بر می گردند همه فرشهای بدبخت من رو کثیف میکنند. مردها همه مثل همند مگر نه؟» و بعد شروع کرد پشت سر هم صحبت کردن درباره شکار و کم بودن پرنده ها و این که در زمستان چه اتفاقی برای اردکها و مرغابی ها خواهد افتاد.

#ادامه_دارد👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
اینها همه برای فرمتون مطلقاً وحشتناک بود کوشش یاس آوری کرد که صحبت را عوض کند. خواست درباره موضوعی که کمتر ترسناک بود حرف بزنند؛ اما موفقیت ناچیز بود. آگاه بود که صاحبخانه خانم سیلتون نیم دنگی از حواسش را به او داده و نگاهش مدام از روی صورت او رد و به سوی پنجره و چمنزار بیرون کشیده میشود. شکی نبود که دیدار او از این خانم دقیقا در چنین سالگرد غمباری تصادف نامبارکی بود.

فرمتون با توهم کاملی که بر او غالب بود و خیال میکرد افراد بیگانه و آشنایان دور تشنه چند کلمه حرف در مورد بیماریها و ضعفهای افراد، دلیل و درمان آنها هستند، به اطلاع خانم سیلتون رساند که دکترها همه یکدل تجویز کرده اند که من باید استراحت کامل کنم، باید مطلقاً از هر نوع هیجان و هر عملی که توش چیزی از خشونت باشه پرهیز کنم و ادامه داد که:« اما در مورد رژیم غذایی چندان توافقی با هم ندارند.»

خانم سپلتون که هنوز خمیازه اش درست تمام نشده بود گفت:« راستی؟» و بعد ناگهان چهره اش روشن و شش دونگ حواسش متوجه چیزی شد - البته نه به حرفی که فرمتون میزد. آن وقت با صدای بلند و خندان گفت: « بالاخره پیداشون شد؛ درست به موقع وقت چای نگاهشون کنین انگار تا خرخره توی گل فرو رفته اند بله؟»

فرمتون بفهمی نفهمی پشتش لرزید و رو کرد به خواهرزاده تا همدردی خود را به او نشان داده باشد. دخترک با چشم های هراسیده زل زده بود و از میان پنجره بیرون را تماشا میکرد. فرمتون که از ترس یکه خورده بود ناگهان با وحشت توی جایش به طرف پنجره چرخید و به همان طرف نگاه کرد.

شمایل سه نفر در تاریک روشن دور پیدا بود که از علفزار مقابل به طرف پنجره می آمدند؛ همه تفنگ داشتند و یکیشان هم علاوه بر آن، یک بارانی سپید روی شانه اش انداخته بود. سگ پاکوتاه قهوه ای هم خسته در کنار پاهاشان حرکت میکرد. بی صدا و آرام به خانه نزدیک میشدند. بعد صدای خشک و دورگه جوانی به گوش رسید، گفتم: «چرا جست میزنی برتی؟»

فرمتون هراسناک و محکم عصا و کلاهش را قاپ زد. نور ضعیفی مسیر فرار سراسیمه او را به سوی در تالار راه شن ریز و دروازه مقابل پله های جلو خانه روشن کرده بود. دوچرخه سواری که از جاده رد میشد ناچار شد به کناره راه بکوبد و از مسیر خارج شود تا با او تصادم نکند.

آن که بارانی سفید بر شانه انداخته بود همان طور که از پنجره وارد میشد گفت:« خوب رسیدیم عزیزم، یه کم گلی شده ایم اما خیلی هاش خشک شده. اون کی بود که وقتی ما می اومدیم تو زد به چاک؟»

خانم سپلتون گفت: « یه آدم خیلی عجیب به اسم آقای ناتل که فقط راجع به بیماریش حرف زد و بدون یک کلمه خدا حافظی یا عذرخواهی هم وقتی شما اومدین به سرعت در رفت آدم خیال میکنه که شاید یه روح دیده نه آدم.»

خواهرزاده آرام گفت: «گمونم به خاطر این سگه بود که در رفت. آخه به من گفت که از سگ میترسه، یه وقتی که اطراف ساحل رودخانه گنگ بوده یک گله سگ ولگرد به اش حمله کرده اند و او ناچار شده یک شب تمام توی یک قبر که تازه کنده شده بوده با اون همه جک و جونور که بالای قبر میلولیده اند و می غریده اند تا صبح قایم بشه خوب همین واسه این که آدم عقلش رو از دست بده بسه.». پایان🌻

نویسنده: #هکتور_هیو_مونرو (ساکی)

مترجم: #فرهاد_منشوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نشد ؟ فدای سرت ! حتما نباید می شد ...
تو حق نداری با ضربه ای و اشاره ای
نا امید شوی و دست از تلاشِ خودت برداری !
به جای دعا ؛ توکل کن و به جای انتظار ؛ تلاش ...
می دانم ! در دنیا خیلی چیزها هست که
از توان تو خارج است ، اما فراموش نکن
که هنوز هم خدا هست !
خدا حواسش به تو هست ،
مراقبِ توست ، هوای تو را دارد ...
تو فقط نا امید نشو و ادامه بده .
تمام راه ها که بیراه نیست !
تمام جاده ها که مسدود نیست !
نگاه کن ؛ خدا روی قله ی آرزوی توایستاده
و هرلحظه ممکن است دستان تو را بگیرد ،
تو فقط ادامه بده و هرروز ،
بهتر از روز قبل باش ،
تو فقط امید داشته باش ؛
به تعبیر قشنگِ خوابِ شب بوها ،
و به خورشید روشنی که خواهد تابید و
این مسیرِ تاریک را پر از نور و لبخند خواهد کرد ...

🎙دکتر الهی‌‌ قمشه‌ای
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
چیشده خدا چرا آدمات انقد عوض شدن😳🤔

خدایا اینایی روکه من تو خیابون میبنم
اینا همونایی هستن که تو گفتی بهشت زیرِ پاشونه؟؟!!...
ولی خدایا اینا فقط ساپورتو چکمه پاشونهیعنی نمیخوان جز این باشه😔

چرا باید یه دختر بامالیدن هفت تارنگ روصورتش خودشو خوشگل و خانوم بدونه
مگه کسی ازهفتمین چاه جهنمت خبر نداره😔

خواهر گلم❗️
تو خیابون که راه میری چشم چندتا مرد بهت افتادهبخاطرت رابطه چندتا مرد با زنشون سرد شده💔
دل کدوم پدرو مادریو لرزوندی خبر داری ازشون از آهشون 😰😭

خانومی❗️این رسمش نیس اینا هیچ کدوم ازخواسته های خدا نیس...چند فروختی خودتو چقد گیرت اومد.... ارزششو داشت ..😔😭
خبر داری از اون بالایی
خبر داری از کسی که بهت نفس داد تا باهاش اسمشو به زبون بیاری اون وقت تو روزی صد بار به بنده هاش میگی نفس...😱😭😭😭
خانومی به خودت بیا به خدا هرزه بودن هیچ افتخاری نداره ...☝️😩

برادرگلم ‼️
تویی که وقتی کسی به خواهرت چپ نگاه میکنه خون تو رگت به جوش میاد... فرق نداره اونی که هرروز از رو هوس باهاشی خواهرته،پس غیرتت این بود

نه غیرتی تو وجودت نیس داداشی اگه بود خانومت توخیابون با اندامی که فقط چشم تو باید بهش بخوره راه نمیرفت ....تا چشم همرو بگیره😔

مگه ما چقد عمر میکنیم اصلا فکر کن صد سال صد هزار سال آخرش که چیجات زیر خاکه اونم تو یه وجب جا😱😩

اونی که اون بالاس بیشتر از خودت بهت فکر میکنه☺️
بیشتراز هرکسی دوست داره💓بهتر از هرکسی بخشندس هرچی داری از اون داری تو واسش چیکار کردی چندبار صفحه های قرآنشو ورق زدیاصلا توخونت قرآن داری یانه میخوای بچتم توخونه ای بزرگ بشه که از کودکی هرزه بودنو یاد بگیره😔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فاصله اون بالایی بامن توچندتا رکعت نمازِ خواستی خودت باشی بگو بسم الله وباهاش توسجده حرف بزن وگرنه داد زدنو خدا خدا کردنو همه بلدن... تو خاص باش...☝️⛔️
😢1
چیزی‌ که‌ پایه‌های‌ ازدواج‌ را محکم‌ و دو قلب‌‌ را به‌ هـم نزدیك‌ میکند.. نـَه‌ زیبایی‌ زن‌ است‌ و نـَه‌ ثـروت‌ مــرد‌...

ازدواج‌، انتخاب‌ کردن‌ِ کسی‌‌ است‌ که‌ ارزشِ‌ این‌‌ را داشته‌ باشد تا‌همهٔ‌ عیب‌هایت‌ را به‌ او بگویی...و او بپذیرد و سپس‌ عیب‌‌ هایت‌ را بپوشاند..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن‌ بـرای‌ مـرد امـانت‌ است
               ومــردبرای‌زن‌امنیـت
👍1
#حکایت‌آموزنده

🌹💫 *یک نکاح نادر و آموزنده در دیوبند؛ ازدواجی ساده، اما سرشار از حکمت و عبرت* 💫🌹


💠 در میان اکابر ما، نمونه‌ای نادر از ازدواج وجود دارد…

🔹 محمد قاسم در یکی از قصبه‌های کوچک شمال هند زندگی می‌کردند. یک بعدازظهر به خانه آمدند و روی تخت چهارپایه در حیاط نشستند. هنگام آوردن ناهار، همسرشان گفت:
"عزیزم، کمی هم به فکر ازدواج دخترمان باشید."

دختر کمی آن‌طرف‌تر، روی سکوی آشپزخانه نشسته و مشغول شستن عدس بود. محمد قاسم نگاهی به او انداخت. همسرشان تازه سفره را روی تخت پهن کرده بود که محمد قاسم بلند شدند، کفش‌هایشان را پا کردند و به بیرون رفتند. همسرشان با تعجب گفت:
"پس ناهار چه شد؟"

وقتی محمد قاسم در مهمانخانه مدرسه نشستند، گفتند:
"کمی با مولوی عبدالله کار دارم، او را صدا بزنید."

🔸 عبدالله، برادرزاده ایشان بود و هنوز در مدرسه تحصیل می‌کرد. او در یک اتاق اجاره‌ای نزدیک مدرسه زندگی می‌کرد. وقتی پیام عمویش رسید، با شتاب آمد. لباس‌هایش تمیز و مرتب بودند، اما یکی از شلوارهایش کمی پاره شده بود و بر اثر واژگون شدن دوات در حین نوشتن، لکه‌ای کوچک بر حاشیه پیراهنش افتاده بود.

▪️ محمد قاسم به برادرزاده گفت:
"پسرم، تا به حال درباره ازدواج خودت فکر کرده‌ای؟"

عبدالله کمی سراسیمه شد و گفت:
"در حضور بزرگان، من چه می‌توانم بگویم؟"

محمد قاسم ادامه داد:
"پس درباره دخترم چه نظری داری؟ اگر مایل باشی، می‌توانیم همین الآن نکاح شما را انجام دهیم."

عبدالله کمی اندیشید و پاسخ داد:
"عموجان! هر تصمیمی که شما و پدرم بگیرید، من هرگز با آن مخالفت نخواهم کرد."

▫️ برادرِ همسر محمد قاسم، انصار علی، به دلیل شغل خود در گوالیار دور از وطن زندگی می‌کرد. او به قاسم گفته بود که اگر مورد مناسبی پیش آمد، ازدواج عبدالله را انجام دهند. محمد قاسم پس از شنیدن پاسخ برادرزاده، به او گفت در همان‌جا بماند و خود به خانه رفت. سپس خطاب به همسرش گفت:
"برای ازدواج دخترمان، نظر تو درباره مولوی عبدالله چیست؟ بچه خانه است، رسیدگی خاصی نیاز ندارد، اگر تو موافقی، نکاح را بخوانیم."

همسر محمد قاسم نیز این پیشنهاد را مناسب دید و هر دو به توافق رسیدند. سپس محمد قاسم به سراغ دخترشان رفت. دختر هنوز مشغول شستن عدس بود و او کنار او نشست.

"دخترم! ما تصمیم گرفته‌ایم که نکاح تو با مولوی عبدالله انجام شود، اما ابتدا تو بگو، نظر تو چیست؟"

دختر از شرم سرش را پایین انداخت و دستانش را روی زانوهایش پنهان کرد.

همسر محمد قاسم گفت:
"عزیزم، خدایا توبه! مگر با دخترها این‌گونه درباره ازدواج صحبت می‌کنند؟"

محمد قاسم پاسخ داد:
"چرا، ایرادی ندارد، این یک مسئله شرعی است و لازم است نظر دختر پرسیده شود. در امور شرعی چه شرمی دارد؟ اگر نظر دختر نبود، راه دیگر خواهیم دید، اما همان‌طور که نظر مولوی عبدالله را پرسیدیم، نظر دخترم هم باید معلوم شود."

▪️ همسرش گفت:
"دختران با حیا به راحتی 'بله' نمی‌گویند. اگر مخالفت می‌کرد، به طرف من نگاه می‌کرد یا به اتاق می‌رفت. از سکوت او می‌توان رضایتش را فهمید. او هم مانند مولوی عبدالله، مخالفتی نخواهد داشت."

پس از شنیدن این حرف، محمد قاسم بلند شد و بیرون رفت. عبدالله در مهمانخانه مدرسه منتظر عمویش بود. چند نفر دیگر نیز حضور داشتند. محمد قاسم آن‌ها را صدا زد و گفت:
"من نکاح مولوی عبدالله را با امت‌الاکرام دخترم انجام می‌دهم."

▫️ به یکی از حاضرین چند سکه داد و گفت:
"از مغازه، مقداری آلوی خشک بیاور."

دو نفر از حاضرین به عنوان شاهد انتخاب شدند و پس از مدت کوتاهی، نکاح خوانده شد. سپس محمد قاسم به داماد گفت:
"برو بیرون و یک درشکه تهیه کن و همسرت را به خانه‌ات ببر."

وقتی درشکه رسید، محمد قاسم دوباره به خانه رفت و به دختر گفت، که پس از نماز ظهر هنوز روی جانماز نشسته بود:
"دخترم! شکر خدا، تکلیف تو انجام شد. مولوی عبدالله با درشکه منتظر تو هستند. حالا می‌توانی به خانه او بروی."

▪️ همسر محمد قاسم گفت:
"آخه این ازدواج را این‌قدر سریع انجام دادید! کمی فرصت می‌دادید تا دختر دو سه دست لباس آماده کند. حداقل در وقت نکاح لباس خوبی بپوشید."

محمد قاسم پاسخ داد:
"چه ایرادی دارد؟ آیا نمی‌تواند با این لباس نماز بخواند؟"

همسرش گفت:
"مگر نماز با لباس دیگری بهتر نیست؟"

محمد قاسم گفت:
"نه، همین لباس‌ها مناسب نماز است و او همین الان نماز ظهر را خواند. چه ضرورتی دارد که لباس تازه‌ای باشد؟ درباره هدیه دادن هم، ضرورتی ندارد؛ او دختر توست و مولوی عبدالله نیز مانند پسر توست. هر زمان که بخواهی، می‌توانی وسایل خانه را ارسال کنی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
▪️ در همین هنگام، مادرِ دختر برقع بر سر دختر کشید و دعا کرد، و پدر دست بر سر دختر گذاشت و او را در درشکه نشاندند. در حین رفتن، نصیحت‌هایی درباره زندگی، حقوق همسر و مسئولیت‌های خانه به دختر داده شد. مادر نیز کیسه‌ای شامل لباس‌های روزانه و چند ظرف آشپزی و غذا به همراه او فرستاد. این تنها جهیزیه بود.

🔹 روز بعد، محمد قاسم دختر و داماد را به خانه دعوت کرد. خوراک و نان را در خانه آورد و به حاضرین گفت:
"برادران! این ولیمه مولوی عبدالله است. پدرشان در گوالیار هستند و در فصل گرما خواهند آمد. پس از تعطیلات مدرسه، مولوی عبدالله همسرش را نزد مادرشان خواهند برد. مادر مولوی عبدالله، دخترخاله محمد قاسم بود و در قصبه‌ای نزدیک زندگی می‌کرد."

این واقعه در دیوبند اتفاق افتاده است.

محمد قاسم بعدها با نام مولانا محمد قاسم نانوتوی مشهور شد. برادرزاده او، مولوی عبدالله، در دارالعلوم دیوبند تحصیل می‌کرد و پس از اتمام تحصیل به علی‌گره رفت. او از نزدیکان سر سید احمد خان بود و اولین ناظر دینیات کالج علی‌گره شد.

• روایت: محمد طارق غازی، نوه‌زاده مولانا عبداللہ انصاریؒ

منقول از کتاب: "مرد بھی بکتے ہیں" (علیم خان فلکی)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ *ترجمه و تنظیم: واحد فرهنگی و آموزشی مسجد امیر حمزه رضی‌الله عنه – چابهار .
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_38 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_هشت

من امیر و باور کرده بودم ،من امیر و…
یه احساس عجیبی بهش پیدا کرده بودم ، دوست داشتن بود ؟!از اعتراف کردن همچین چیزی پیش خودم تنم گر گرفت.چشمم و از کف زمین برداشتم و دوختم به امیر، کسی که منو از تباه ترین زندگی نجات داد، کسی که کمک کرد که بتونم ذره ای به زندگی عادی برگردم ..!کسی که بهم امید داد برای زنده بودن کسی که…اما همش دروغ بود ، اما همش بازی بود،گفته بودم که اعتماد نمیکنم،
اما کرده بودم ، من با تموم قلب و روحم بهش اعتماد کرده بودم !اما اون چی؟؟؟
منو بازی داد و بهم دروغ گفت ، اون حتی اسمش رو هم بهم الکی گفته بود ،!!

نگاهم رو صورتش میگردوندم و سعی میکردم اجزای صورتش رو حفظ کنم ،تنها چیزی که اون لحظه میدونستم این بود که دیگه قرار نیست ببینمش!!همه چی تموم شد،نمی‌دونم چند دقیقه تو همون سکوت بودیم که بالاخره امیر شروع کرد به حرف زدن،با هر جمله ای که میگفت حس ‌ و حال عجیب تری تو وجودم میومد.هر لحظه و هر ثانیه گیج تر از قبل میشدم.نمی‌دونم شاید دارم خواب میبینم ، این آدم امیر نبود، من تمام این مدت داشتم با ادمی زندگی میکردم که واقعی نبود ،!همش یه داستان ساختگی بود و بس.از این همه بالا پایین شدن داشت حالم بهم میخورد ، من اصلا نمی‌دونم این حرفایی که داره میگه واقعیته یا نه .شاید اینم بازی جدیدشونه.اما نمی‌دونم چرا منِ احمقم بازم دلم میخواست باور کنم .باور کنم که امیر ، اسمش کاوه است..از فکر اینکه من عاشق امیر شدم بند دلم پاره می‌شد ..امیر، کاوه ، امیر ، کاوه کاوه کاوه. همه چی تو سرم میپیچید و هر لحظه ممکنه بود دیونه بشم از این همه حرفای مختلف ،..کاوه نفس عمیقی کشید و گفت : من دروغ گفتم چون نباید کسی از این ماجرا خبر داشت .!دروغ گفتم که همه چی خراب نشه،، ..پوزخند صدا داری زدم و با لحن تندی گفتم : دروغ گفتی چون بهم اعتماد نداشتی چون منم جزو کارت بودم
اره دروغ گفتی که…!
-بس کن همتا ، بسسسس کن ،تو جزو نقشه من بودی؟ انقدر آدم کثیفی ام از نظر تو؟!..همتا من چه استفاده ای تو کردم ؟به جز این بود که فقط خواستم مراقبت باشم؟ به جز این بود که همه تلاشم و کردم که حتی واسه یه لحظه به زندگی عادی برگردی؟!دستاشو مشت کرده بود و سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه ، صداشو برد بالا
-من فقط خواستم مراقب تو باشم
فقط خواستم نجاتت بدم .هیچ قصدددد دیگه ای هم نداشتم نسبت به تو، هیچییی..😤

‌عصبی لب زدم : من میخوام برم!
-کجا برررری همتا ؟ کجا بری؟فکر میکنی به گوش حسام برسه که تو دیگه اینجا نیستی ولت میکنه؟!فکر میکنی اون کیومرث بی پدر و مادر،دست از سرت بر میداره؟
-که چی امیر ؟
امیر که نه ، کاوه!!
-من همون آدمم همتا ، همونی که بهش اعتماد کردی و قبول کردی پیشش بمونی
همون که باورش کردی و سعی داشتی کمکش کنی!!.الان چیشد که داری می‌زنی زیر همه چی!؟یهو یاشار که متوجه شده بودم اسمش علیِ ، پرید وسط حرفمون: من نباید همچین اشتباهی میکردم و باعث میشدم همه چیز خراب شه ،شرمنده
من واقعا متاسفم !!

_ نه اینطوری نگید علی آقا ، اتفاقا اگه شما نبودید معلوم نمی‌شد من چقدر دیگه قراره دروغ بشنوم!!علی که متوجه شد من قرار نیست آروم بگیرم و این موضوع به این راحتیا تموم نمیشه ،از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون و چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در بیرون اومد ..چقدر دلم میخواست یکم منو آروم کنه .یکم بهم حق بده و درکم کنه ، اما..این آدم تنها چیزی که تو سرش بود عملیات و شغلش بود ،!من ذره ای براش اهمیت نداشتم.چشمم خورد به ساعت روی دیوار آشپز خونه ، چند ساعت بود ما اینجا بودیم!چیکار باید میکردم خدایا ؟!کاش میدونستم چه کاری درسته و چه کاری غلط، !!کاوه هم مثل من حسابی آشفته شده بود و عمیقا تو فکر بود...

💥کاوه :
چقدر پشیمون بودم از اینکه همه چیو از روز اول بهش نگفته بودم ،کاش بهش گفته بودم‌که من کی هستم ،الان دیگه چه جوری کاری کنم بهم اعتماد کنه؟!سرمو بالا آوردم و به چشم های معصومش که به رو به رو خیره شده بود چشم دوختم .این دختر جدا از جایگاهی که داشت کم کم تو دلم جا باز کرده بود و برام عزیزتر شده بود.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
2025/10/10 22:50:19
Back to Top
HTML Embed Code: