🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت
👏2👌1
رویاهای شیرین روزهای هفت سالگی!
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
👍2😢1
📚 داستان کوتاه
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
👏3❤1