⭐️°⚜°⭐️°⚜ 🌟
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#دوقسمت یک ودو
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👎1
#حکایت_قدیمی
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
مصایب به نحوی خیر و برکت هستند !
💐 قال الامام ابن القيم رحمه الله : « يقول بعض السلف:لولا مصائب الدنيا لوردنا القيامة مفاليس.»
✅ « اگـر مصائب و سختیهای دنیا نبـود ، در روز قیامت حاضر میگشتیـم در حالیکه تهیدست و بیسـرمایه بـودیـم.»
📚زاد المعاد |176/4الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐 قال الامام ابن القيم رحمه الله : « يقول بعض السلف:لولا مصائب الدنيا لوردنا القيامة مفاليس.»
✅ « اگـر مصائب و سختیهای دنیا نبـود ، در روز قیامت حاضر میگشتیـم در حالیکه تهیدست و بیسـرمایه بـودیـم.»
📚زاد المعاد |176/4الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند ، آرام ... بی صدا ... و تدریجی......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.......
📍🌺✍🏻برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ، همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.......
📍🌺✍🏻همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک ......
📍🌺✍🏻 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی......
📍🌺✍🏻همانهایی که لحظهای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.......
✍🏻همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند ، آرام ... بی صدا ... و تدریجی......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.......
📍🌺✍🏻برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ، همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.......
📍🌺✍🏻همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک ......
📍🌺✍🏻 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی......
📍🌺✍🏻همانهایی که لحظهای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.......
✍🏻همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وهشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم ..
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وهشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم ..
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل ونهم
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و اومد کنارم نشست
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
لباسهاش رو مرتب کرد.. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل ونهم
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و اومد کنارم نشست
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
لباسهاش رو مرتب کرد.. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
استقامت بر عبادات از اعمال صادقان
عبدالله بن مبارک نقل میکند:
گفته میشد: «صبر بر طاعت خداوند دشوارتر است از صبر بر بلاهای او، و سختتر است از صبر بر ترک معصیت او؛ زیرا تنها فردی راستین است که بر طاعت [خدا] پایدار میماند.»
(کتاب «الصبر» اثر ابن ابی الدنیا)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عبدالله بن مبارک نقل میکند:
گفته میشد: «صبر بر طاعت خداوند دشوارتر است از صبر بر بلاهای او، و سختتر است از صبر بر ترک معصیت او؛ زیرا تنها فردی راستین است که بر طاعت [خدا] پایدار میماند.»
(کتاب «الصبر» اثر ابن ابی الدنیا)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🍀
✍🏻حرف دل
گاهی هیچ کس نمیداند در کجای دلت چه دردی نهفته است تو خود میدانی وخدایت
زخم هایت را برای کسی نگو شاید اندکی تاسف بخورند اما به زودی فراموش میشود از صفحه ی ذهنشان
درخلوت خود باخدایت دردل کن اومیشنود.شاید دیر ولی پاسخ میدهد
جز برخدا تکیه نکن که همگی گیاهان سبک بالی هستن که با بادی کوچک به هوا میروند به کسی تکیه کن که خود اداره جهان در یَد قدرت اوست
گاهی دلت میگیرد تنها بادعا وصبر دردش را بهبود ببخش
دردنیای غریبانه امروز کسی را جز خدا مددکار نخواهی یافت
اداره قلب کوچکت را بسپار به پادشاه بزرگی که اداره کل هستی در دستان اوست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻حرف دل
گاهی هیچ کس نمیداند در کجای دلت چه دردی نهفته است تو خود میدانی وخدایت
زخم هایت را برای کسی نگو شاید اندکی تاسف بخورند اما به زودی فراموش میشود از صفحه ی ذهنشان
درخلوت خود باخدایت دردل کن اومیشنود.شاید دیر ولی پاسخ میدهد
جز برخدا تکیه نکن که همگی گیاهان سبک بالی هستن که با بادی کوچک به هوا میروند به کسی تکیه کن که خود اداره جهان در یَد قدرت اوست
گاهی دلت میگیرد تنها بادعا وصبر دردش را بهبود ببخش
دردنیای غریبانه امروز کسی را جز خدا مددکار نخواهی یافت
اداره قلب کوچکت را بسپار به پادشاه بزرگی که اداره کل هستی در دستان اوست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2👏1😢1
⛱
بُگذاريد و بِگذريد
ببينيد و دلنبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد
كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت :)
آرامشم را تاب میدهم! دست نگرانیها را از زندگیام کوتاه میکنم و چشم از مهربانیهای خدا بر نمیدارم! چرا که باور دارم، همیشه راهی برای خوشبختی و شادی در چنته زندگی وجود دارد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بُگذاريد و بِگذريد
ببينيد و دلنبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد
كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت :)
آرامشم را تاب میدهم! دست نگرانیها را از زندگیام کوتاه میکنم و چشم از مهربانیهای خدا بر نمیدارم! چرا که باور دارم، همیشه راهی برای خوشبختی و شادی در چنته زندگی وجود دارد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔴 داستان کوتاه
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت هفتم
راستش را بخواهید جرأت خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمیشد و من هم جایی را نداشتم که بروم. چکار باید میکردم؟ به خیابان پناه میبردم؟ و اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم.
چه آرزوهایی داشتم، چه نقشههایی برای آیندهام کشیده بودم! چه میخواستم و چه شد؟ با گریه به خانه بخت، نه به خانه بدبختیام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای پنج میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد!
ابراهیم انتظار داشت با او یک زندگی زناشویی داشته باشم و به او امید ببخشم، اما مگر میتوانستم به آن پیرمرد عجوزه به چشم همسرم نگاه کنم؟ از او متنفر بودم و هر بار که نزدیکم میشد حالت تهوع میگرفتم.
هر چند در خانه آن پیرمرد لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود اما من از او بدم میآمد و آرزو میکردم که ای کاش هر چه زودتر از شرش خلاص شوم. این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست.
ابراهیم در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور میکردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شدهام، تا جائیکه میتوانستند کتکم زدند و سپس پولی کف دستم گذاشتند تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند.
من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمیخواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند اتاقکی اجاره کردم و بعد هم چون نتوانستم کاری بیابم برای تأمین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم.
روزهای زندگیام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت. با وجود اینکه بیست و دو سال دارم اما خودم را پیرترین آدم جهان میدانم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⏪ ادامه دارد ...
🈯️🗯
🔶 قسمت هفتم
راستش را بخواهید جرأت خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمیشد و من هم جایی را نداشتم که بروم. چکار باید میکردم؟ به خیابان پناه میبردم؟ و اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم.
چه آرزوهایی داشتم، چه نقشههایی برای آیندهام کشیده بودم! چه میخواستم و چه شد؟ با گریه به خانه بخت، نه به خانه بدبختیام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای پنج میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد!
ابراهیم انتظار داشت با او یک زندگی زناشویی داشته باشم و به او امید ببخشم، اما مگر میتوانستم به آن پیرمرد عجوزه به چشم همسرم نگاه کنم؟ از او متنفر بودم و هر بار که نزدیکم میشد حالت تهوع میگرفتم.
هر چند در خانه آن پیرمرد لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود اما من از او بدم میآمد و آرزو میکردم که ای کاش هر چه زودتر از شرش خلاص شوم. این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست.
ابراهیم در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور میکردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شدهام، تا جائیکه میتوانستند کتکم زدند و سپس پولی کف دستم گذاشتند تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند.
من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمیخواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند اتاقکی اجاره کردم و بعد هم چون نتوانستم کاری بیابم برای تأمین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم.
روزهای زندگیام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت. با وجود اینکه بیست و دو سال دارم اما خودم را پیرترین آدم جهان میدانم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⏪ ادامه دارد ...
❤2
◻️رياكاری و شهرت طلبی
نبیاکرمﷺ فرمود: «هرکس كه بدنبال شهرت باشد، خداوند دستاش را رو مینماید. و هرکس، ریاکاری كند، خداوند ریا کاریاش را آشکار میسازد (خوار و ذلیلش میسازد)».
📚 صحیح بخارى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نبیاکرمﷺ فرمود: «هرکس كه بدنبال شهرت باشد، خداوند دستاش را رو مینماید. و هرکس، ریاکاری كند، خداوند ریا کاریاش را آشکار میسازد (خوار و ذلیلش میسازد)».
📚 صحیح بخارى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
وقتی کودکی کار خطایی میکند؛
آن خطا را به شخص و شخصیت
او پیوند نزنید.
اگر کودکی حرف زشت زد؛
‼️نگویید : تو بیادبی
بگویید: حرف بد زدن؛ ممنوعه.
اگر کودکی سرکیف کسی رفت.
‼️نگویید: دزد
بگویید: باید اجازه بگیریم.
رفتن سر کیف دیگران اشتباه است.
توبیخ شخص و شخصیت؛ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سبب کاهش شدید عزت به نفس و
موجب جسارت تکرار کار اشتباه خواهد شد.
آن خطا را به شخص و شخصیت
او پیوند نزنید.
اگر کودکی حرف زشت زد؛
‼️نگویید : تو بیادبی
بگویید: حرف بد زدن؛ ممنوعه.
اگر کودکی سرکیف کسی رفت.
‼️نگویید: دزد
بگویید: باید اجازه بگیریم.
رفتن سر کیف دیگران اشتباه است.
توبیخ شخص و شخصیت؛ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سبب کاهش شدید عزت به نفس و
موجب جسارت تکرار کار اشتباه خواهد شد.
👌1
تقدیم به شما خوبان 😍🌸
#پندانه
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشتهباشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشتهباشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✧ دلنوشتهای از دل ✧
امشب...
باران آرام بر بام دل میبارد
و قطراتش بر پنجرهٔ خاطرات مینوازند
نوایی که فقط قلب شکسته میفهمد
نغمهای از رفتن ها و ماندن های نخواسته.
✧
در این سکوت سنگین
فقط صدای تیک تاک ساعت میآید
که ثانیه ها را یکی پس از دیگری میکشد
به سوی فراموشی
و من در این انزوای خودخواسته
با shadows گذشته همکلام شدهام.
با نفس های بی قرارم مینویسم:
- چه زود گذشت روزهایی که پر از ذوق بود...
✧
دلم یکجورایی تنگ شده
نه برای آدم ها
که برای خودِ
برای دخترِ بیگناه
که هنوز باور داشت میشود
دنیا را با یک لبخند
✧
امشب را به قهوهای سرد میگذرانم:
- با کتابی که صفحاتش را پشت هم ورق میزنم
- اما کلماتش به چشمم نمیآیند
- چون چشمانم میزبان مهاند
- مهی از اشک های نخریده
✧
(شاید غم...
همین باشد:
سکوت در برابرِ آنچه میخواستی
و نشد...
سکوت در برابرِ کسی که رفتی
و هیچ وقت برنگشت...)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همراهِ سکوتِ شبانهات،
امشب...
باران آرام بر بام دل میبارد
و قطراتش بر پنجرهٔ خاطرات مینوازند
نوایی که فقط قلب شکسته میفهمد
نغمهای از رفتن ها و ماندن های نخواسته.
✧
در این سکوت سنگین
فقط صدای تیک تاک ساعت میآید
که ثانیه ها را یکی پس از دیگری میکشد
به سوی فراموشی
و من در این انزوای خودخواسته
با shadows گذشته همکلام شدهام.
با نفس های بی قرارم مینویسم:
- چه زود گذشت روزهایی که پر از ذوق بود...
✧
دلم یکجورایی تنگ شده
نه برای آدم ها
که برای خودِ
برای دخترِ بیگناه
که هنوز باور داشت میشود
دنیا را با یک لبخند
✧
امشب را به قهوهای سرد میگذرانم:
- با کتابی که صفحاتش را پشت هم ورق میزنم
- اما کلماتش به چشمم نمیآیند
- چون چشمانم میزبان مهاند
- مهی از اشک های نخریده
✧
(شاید غم...
همین باشد:
سکوت در برابرِ آنچه میخواستی
و نشد...
سکوت در برابرِ کسی که رفتی
و هیچ وقت برنگشت...)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همراهِ سکوتِ شبانهات،
❤2👍1
🌴 حکم خواندن نمازهای سنت در حالت نشسته #مسائل_نماز
❓سوال; آیا میتوان نمازهای سنت را بدون عذر، در حالت نشسته خواند؟
◀️ بغیر از سنت صبح سایر نمازهای سنت را بدون عذر نشسته خواندن جایز است. البته خواندن سنت ها نشسته با وجود قدرت بر قیام خلاف اولا است و ثواب آن نصف ثواب نماز در حالت قیام است *منبع: (ردالمحتار: 2/549) 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال; آیا میتوان نمازهای سنت را بدون عذر، در حالت نشسته خواند؟
◀️ بغیر از سنت صبح سایر نمازهای سنت را بدون عذر نشسته خواندن جایز است. البته خواندن سنت ها نشسته با وجود قدرت بر قیام خلاف اولا است و ثواب آن نصف ثواب نماز در حالت قیام است *منبع: (ردالمحتار: 2/549) 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1