tgoop.com/Existentialistt/4854
Last Update:
بر حسب اتفاق، بهیاد آوردم روزهایی را که او درخشانترین پرتو برای رنگ گرفتنِ گونههایِ منِ خسته از حیات بود! خودش هم بهخوبی میدانست، بارها برایش از همنوایی باطنی احساساتم و تمایلات نهفتهٔ قلب بینوایم سخن رانده بودم، گفته بودم که از تبار عظیم یأس و دلهره میآیم که خودش و چشمانش و بوسههای بیامانش از ذخایر احساساتم محافظت میکنند؛ اینها را به او میگفتم تا تنها شوقِ زلالِ باقی ماندهام تار نشود اما پس از حمل آن همه احساس، لحنِ دلداریدهندهاش پس از شنیدن بیتابیهایم تا حد خفگی مرا آزرد، نمیدانم از کدام مسیل احساسم گذشت که سیل سهماگین حادثه در من جاری شد؛ نمیدانی برای فراموشی دردهای درون پستوی ذهنم، برای فراموشی آن رنجها، بیقراریها و بیتابیها، مغزم چه زحمتی کشید تا خود را با هرچیز بدیع و مصنوع پر کند تا بتواند رها شود، اما نشد؛ تا برای تکفیر این صورت ورمکرده از نومیدی، آن را میان تلی از خاکستر فرو کردم...
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
BY Existentialist
Share with your friend now:
tgoop.com/Existentialistt/4854