tgoop.com/Daricheh93/29619
Last Update:
#پاراگراف_دریچه
تابستان بود و هوا گرگ و میش. میدان جنگ می رفت تا آرام آرام شلوغ شود. من و ماشوق کناری نشسته بودیم و منتظر طلوع خورشید. از آن روزهایی بود که نه گرم بود و نه سرد.
از آن روزهایی که همه می دانستند میدان جنگ سور و ساتش به پاست. ماشوق دستم را گرفته بود. لباس قرمز تیره ای که ماشوق برایم جور کرده بود، به تن کرده بودم و نشسته بودیم روی زمین. میدان جنگ روستای علی خان خل معروف بود به میدان پول. برنده میدان پول زیادی به خانه می برد. زمین میدان را با خاک نرم پوشانده بودند و اطرافش پر بود از گار ی هایی که آب آلبالو را می گرفتن و می ریختند داخل کاسه هایی پر از خرده ها ی یخ و می فروختند. صدای موتور ژنراتورهای برق و بوی دود گازویل ژنراتورها در فضا پخش شده بود. بوی نسوار لحظه ای به مشامم رسید.
#هیس_خاموش_باش
#مصطفی_ستاری✍
@daricheh93
Dariche93.ir
BY انجمن ادبیات داستانی دریچه
Share with your friend now:
tgoop.com/Daricheh93/29619