Telegram Web
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت943



يا موندن و خستگي و پشيموني،

يا تحمل سختي و اميد آينده اي بهتر.

اون بايد مي رفت، بايد به من اجازه مي داد كه خودمو جمع و جور كنم،

بايد نشون مي دادم مرد زندگي هستم ،

براي خودشم خيلي خوب بود، بايد مي رفت و اجازه نمي داد طرد بشه،

بايد مي رفت و جلوي بابا مي ايستاد و

مي گفت نيما همسرمه و شما هم پدرم، بايد نشون مي داد دنبال هوس
نبوده،

بلکه اومده مرد زندگيشو انتخاب كنه.


..وقت رفتن تو چشماش نگاه نکردم، خدايا چطور ازش دل بکنم،

قلبم
باهام همراه نبود، ولي خودم و قانع كردم...اي به داد من رسيده تو روزهاي خود شکستن

اي چراغ مهربوني تو شبهاي وحشت مناي تبلور حقيقت توي لحظه هاي ترديد تو شب رو از من گرفتي تو من و دادي
به خورشيداگه باشي

يا نباشي براي من تکيه گاهي براي من كه غريبم تو رفيقي
#پارت944



وقتي عشقم رفت دنيا رو سرم خراب شد، حس كردم بي اون نمي تونم...

همون حسي كه باعث شد بار قبل برگردم، و اينطور زندگيم و از هم بپاشم،

چطور بايد ادامه مي دادم؟؟ گريه هام تمومي نداشت...كاش میترا رو نفرستاده بودم، تنها موندم..

.به خودم نهيب زدم: نيما قوي باش، تحمل كن، شب هجران و به اميد صبح وصال بگذرون،

تو در قبال اون مسئولي، قوي باش، قوي باش...

.دو تا بچه هاي گروه هم چند روز بعد از رفتن میترا اومدن تو آپارتمان من،

اينطوري هم از تنهايي درمي اومدم و هم مي تونستيم وقتاي بيکاري در مورد اشکالات كاريمون صحبت كنيم.

میترا



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت945



مرتب بهم زنگ مي زد و منو بي خبر از خودش نمي گذاشت

، فينگيلي چه حرفایي هم ميزد، ميگفت: ملا گفته سختي دل آدما رو نرم ميکنه...

اصلا" میترا صد و هشتاد درجه تغيير كرده بود، يه جورايي بزرگتر شده بود، خدائيش با
دلگرمي كه اون بهم مي داد،

شرايط سخت كاري برام قابل تحمل ميشد ،

البته بعضي وقتا بد قلقي مي كرد،

كه ميدونستم بيشتر به خاطر فشار حرفا و نگاه هاي اطرافيانه،

ميدونستم براش سخته بدون من بمونه، اما چاره اي نبود، میترا خيلي رعايت حال منو مي كرد،

حتي متوجه شده بودم ميترسه من عصبي يا ناراحت بشم و دوباره خودكشي كنم،

بارها بهش گفتم حالم خوبه و نگران تکرار اون قضيه نباشه،

ولي كاملا" متوجه بودم كه اون بعضي از قضايا رو ازم پنهون ميکنه....
#پارت946



من كم كم قرصام و گذاشتم كنارو با نيرويي كه عشق به من داده بود

چند برابر قبل مي تونستم كار كنم و تصميم بگيرم،

ولي تا اونا مي خواستن يه بار ديگه نيما رو باور كنن طول ميکشيد...

روز تولدم بد جوري حالم گرفته بود ، تا ديروقت سر كار بودم،

میترا حتي يه تبريک خشک و خالي هم به من نگفته بود ،

ولي وقتي رسيدم خونه ...چي ميديدم .... باورم نميشد، میترا كلي كادو برام فرستاده بود، با يه حلقه خيلي قشنگ كه سريع دستم كردم ...

يادم نميره روزي كه امير با خانومش اومد اونجا و میترا باهام قهر كرد

، وقتي فهميدم میترا در مورد من چه فکري كرده،
ناراحت شدم،

اينقدر كه از خونه زدم بيرون و تا نصف شب راه رفتم و گريه كردم،

من بايد چيکار كنم تا میترا اينقدر اذيت نشه و دوباره باورم كنه..

.مي فهميدم میترا يه كارايي ميکنه و مي خواد از من پنهون كنه ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت947



ولي بهش گير نمي دادم مثل چشمام بهش اطمينان داشتم

، خدا رو شکر به درساشم مي رسيد، چند باري كه با مامان هم كلام شدم،

ازش
راضي بود، برعکس گذشته كه هميشه از دست كاراش مي ناليد ...نمي دونم چرا؟؟؟

ولي بعضي وقتا باهام سرسنگين ميشد، جواب تلفن و درست نمي داد،

برام ايميل نمي فرستاد، از دستش خيلي عصبي ميشدم،

ولي خودمو كنترل ميكردم، مي دونستم دلايلي براي خودش داره كه شايد دلش نخواد بهم بگه،

به هر حال اينقدر دوستش داشتم، كه اگه خيلي بيشتر از اينا هم مي رنجوندم

خم به ابروم نمي آورم، هر لحظه و هر ثانيه دلم براش پر ميزد،

دلم مي خواست برم تهران ولي اون ميگفت اگه بياي بايد بياي خونه خودمون، ولي من به هيچ قيمتي حاضر نبودم

برگردم اونجا و تو چشم بابا نگاه كنم
#پارت948



.اوايل از بابا خيلي متنفر بودم ،

نه به خاطر دعواي اون شب...بلکه به خاطر يک عمر پنهان کاري، به خاطر گرفتن حقي كه خدا بهم داده بود، حق انتخاب میترا... به خاطر كاري كه با میترا كرده بود...

حتي يه لحظه نميتونستم تصور كنم با اون رو درو بشم،

حالا مامان و ميتونستم تحمل كنم... فکر اينکه بابا به خاطر من حاضر شده بود از مامان بگذره و میترا رو نداشته باشه

نه تنها خوشحالم نمي كرد بلکه آتيش كينه رو تو دلم شعله ور مي كرد،

آخه براي چي؟ اينقدر خودخواهي براي چي؟؟؟؟؟؟؟؟

روزي كه میترا بهم گفت ميخواد بره نامزدي الهام خيلي خوشحال شدم

، دلم مي خواست حال و هواش عوض بشه، عکساشو برا ميل زد،

با يه كت و شلوار مشکي خيلي رسمي، میترا هيچوقت اينطوري لباس نمي پوشيد،

باورم نميشد، میترا خيلي لاغر شده بود...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت949


آخه چرا؟؟ ...اون كه نبايد جاش زيادم بد باشه...

از اون عکسا فهميدم اونطور كه وانمود مي كرد اوضاع رو به راه نيست، دلم بد جوري به شور

افتاده بود، مخصوصا" وقتي میترا دوباره موبايلشو خاموش كرده بود و

جوابمو نمي داد ، مجبور شدم زنگ بزنم خونه،مامان دست و پا شکسته بهم رسوند كه اوضاع به هم ريخته ،

میترا هم به زور گوشيو گرفت و هيچ توضيحي نداد، دلم

مي خواست سرم و مي كوبيدم به ديوار...

بعدا" مامان بهم گفت سعيد از میترا خواستگاري كرده و میترا هم زده به سيم
آخر،

حتي با بابا هم دعوا كرده و هر چي تو دلش بوده ريخته بيرون...

حرصم گرفته بود، اگه اين سعيد و ببينم يه جوري حالشو مي گيرم كه نفهمه از كجا خورده..

.نصفه شبي كه مامان بهم زنگ زد و گفت میترا حالش خوب نيست، نزديک بود قلبم بايسته، صداش در نمي اومد، میترا پشت تلفن بلند بلند گريه مي كرد،

آروم كردنش سخت بود، از
#پارت950



ماجراهايي كه براش اتفاق افتاده بود برام تعريف كرد،

اينکه ساسان بهش ايميل زده اونم جوابشو داده، گفت : ديگه خسته شده، تنهام، تحملم تموم شده ...

مدام تکرار مي كرد: نيما من خيلي تنهام ، دلم خيلي گرفته... خودمو آروم نشون دادم و بهش دلداري دادم ...

بعد از قطع كردن گوشي ، حالم خيلي بد شد... فشار زيادي رو تحمل مي كردم ،

كارم زياد بود، دلتنگي ، تنهايي ، حالا ديگه نگران میترا هم بودم ..

.نکنه اتفاقي براش بيفته... خدايا...مجبور شدم دوباره قرص آرام بخش بخورم،

داشتم ديوونه مي شدم، دراز كشيدم و به ياد خاطرات خوش گذشته دوباره آروم گرفتم...

از وقتي خودم و شناختم میترا برام عزيز بود، تقريبا" تمام خاطرات و گذشته ما باهم رقم خورده بود،

مامان جون و بابا بزرگ ما رو خيلي دوست داشتن




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت951



دایي محسن كه جونش بود و ما دوتا،

عمه ها هواي من و خيلي بيشتر از میترا داشتن،

دختراي عمه مهوش بد جوري به میترا گير مي دادن،

تو بيشتر مجلسها تا چشم منو دور مي ديدن يه جوري بهمش ميريختن،

حرصم مي گرفت كه میترا جوابشونو نمي داد،

بميرم اونا حرص منو سر میترا خالي مي كردن، حالم از ستاره و سمانه بهم مي خورد،

دختراي قرتي و بي قيد و بندي بودن ، پر ادعا اما تو خالي، هر وقت مي ديدمشون ياد خواهرهاي

سيندرلا مي افتادم ،

جالبيش اين بود كه عمه هميشه به من مي رسوند كه اگه دختراشو مي خوام بايد عجله كنم،

اااااي خدا، چقدر من اين دو تا رو كنف مي كردم..

. از آرايش كردنشون كه ديگه نگو، برعکس میترا، كه زياد اهل اين چيزا نبود،

اونا كولاک مي كردن،

يه بارم بهشون گفتم : احيانا" صورتتون و با بوم نقاشي عوضي نگرفتين، .
#پارت952



الهام دخترعمه مهري بد نبود،

يعني سرش به كار خودش بود، از سعيد دل خوشي نداشتم، رابطه ما خوب بود، اما از وقت

يه كار خوب پيدا كرد و

يه كم جون گرفت، عوض شد، ... ..يادش به خير جشن فارغ التحصيليم بابا همه رو دعوت

كرده بود...میترا سر اينکه چه لباسي بپوشه و چه كفشي دو سه بار با مامان حرفشون شد،

خدائيشم حق با میترا بود،

مامان هنوزم مي خواست عين بچه ها بهش امر و نهي كنه،

آخرشم با پا در ميوني من قضيه حل شد، میترا يه لباس آبي
پوشيد ،

منم پيرهن و شلوار سفيد با كروات قرمز، اون مهموني به همه خيلي خوش گذشت، ولي میترا زياد شارژ نبود،

وقتي همه مهمونا رفتن میترا دو ساعت تو بغل من گريه كرد آخه چند روز بعدش بايد مي رفتم سر بازي،

بابا و مامان از دست میترا عصبي شده بودن و دعواش كردن



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/05/29 01:49:51
Back to Top
HTML Embed Code: