tgoop.com/ArakiBass/20098
Last Update:
#دل_نوشته
« مراقبه »
امروز می خواستم به قول امروزی ها مدیتیشن و یا مراقبه کنم و انرژی های مثبت عالم هستی و کائنات را به سوی خودم جذب کنم . دوست داشتم به اعماق بروم و از پوسته بیرون بیایم ، از دیروز که با بچه ها رفته ایم کوه حالم بگویی نگویی کمی بهتر است ، باد و آب و خاک و آتش انگار کار خودشان را کرده اند و بعد از دو ماه قرنطینه ی خانگی مثل اینکه دوباره ارتعاشات قصد دارند هوای مهربانی و دید و بازدید را در رگهای شهر ها جاری کنند و انگار کرونا دلش به حال انسانهای ضعیف به رحم آمده ! پیشانی ام را روی یک بالش سفت که داخلش را پر از لباسهای قدیمی کرده ایم گذاشته و چشمانم را بسته و با دستهایم روی سوراخ گوشهایم را پوشانده بودم . در اعماق تاریکی ها یک نور محو ابتدا به شکل چهارگوش و بعد به شکل یک دایره از بالا به پایین در حرکت بود ولی در مسیرش از بالا به پایین ، درست جایی در محدوده ی کانون چشمانم توقف کرد و مسیرش را از چپ به راست ادامه داد . وسعت فضای تاریکی که نور در آنجا حرکت می کرد تا بی نهایت ادامه داشت و من هنوز نمی توانم برای خودم این موضوع را حل کنم که فضایی به این بزرگی هر چند وجود نداشته باشد اما چگونه در مخیله ام جا گرفته . گمانم باید یک دوره ی سنگین فلسفه را برای درک این موضوع بگذرانم تا تفاوت بین ماهیت و وجود را درست دریابم . احساس می کردم سرم به اندازه ی غیر قابل باوری بزرگ و سنگین شده و انگار نمی توانستم سرم را از روی بالش بردارم ؛ تخم چشمهایم درد گرفته بود و صدای زوزه ی مبهم ، بم و ممتدی را در گوش هایم حس می کردم . تصور می کردم فشار داخل بدنم بیشتر از فشاری است که آتمسفر و هوا بر لایه ی خارجی جسمم وارد می کند ؛ توازن و بالانس فشار بیرون و درون بدنم انگار به هم خورده بود برای همین به نظرم می رسید هر آن امکان دارد سرم و تمام بدنم در اثر این فشار داخلی متلاشی شود . مدام با خودم زمزمه می کردم : من قوی هستم ، من سلامت هستم ، من می توانم هر چیزی را که بخواهد مانع زندگی و پیشرفت و شادیم شود ، شکست بدهم . به یاد حرکات یوگا افتاده بودم و با تفکر در باره ی یوگا پای ذهنم به وادی یوغ و غل و زنجیر باز شده بود . داشتم تمرکزم را از دست می دادم ، دایره ی روشن در میان سیاهی و شاید هم سیاهچاله گم شده بود ، تنفسم داشت غیر عادی می شد ، دوست داشتم دایره ی روشن را که اولش چهارگوش بود پیدا کنم برای همین در حالی که چشمانم بسته بود تخم چشمهایم را به بالا ، پایین ، چپ و راست حرکت می دادم تا بلکه در گوشه ای اثر و ردی از آن پیدا کنم ، سرم کم کم داشت سبک می شد و فشار بیرون و درون بدنم داشت به توازن می رسید ، گوشهایم صدای زوزه ی ممتد و بم و مبهم را دیگر احساس نمی کردند و در این شرایط بود که به ناگاه بر روی شانه هایم احساس یک گرمی و سنگینی دوست داشتنی کردم و همزمان سرفه تمام رشته هایم را پنبه کرد ! به نظرم رسید فاتحه ی مراقبه ام خوانده شده . به سرعت برق از اعماق بیرون آمدم و خودم را ایستاده درسطح دیدم ! مثل همیشه ! در عالم بی کسی ! حواسم را جمع کردم ! امیررضا در حالی که بعد از ۲ ماه ریش هایش را تراشیده بود همانند دوران بچگی هایش و به شوخی ، بدون اینکه متوجه ی مراقبه و به عمق رفتن من باشد ، بر روی گرده ام نشسته بود و من در همان حالت شوخی او را بلند کردم و در اطراف خانه چرخاندم و دو نفری از وضعیت پیش آمده به شدت خنده امان گرفت . دیگر از گم شدن نور دایره ای شکل در میان سیاهچاله غمگین نبودم ، حالا از سطح و حتی از بی کسی هم غمگین نبودم چرا که نور واقعی را در میان خنده های بی غل و غش و حقیقی امیر رضا یافته بودم . صدای رودخانه ی فصلی دره ی گردو را می شنیدم و سبزی دامان کوه را می دیدم ، باد ابرها را به سرعت جابجا می کرد و سایه و آفتاب بر روی ستیغ و دامنه ی کوه سُرخه جایی در نزدیکی مزار شهدای گمنامِ خوشنام بازیشان گرفته بود . به نظرم مراقبه ام جواب داده بود چون در عالم بی کسی ، خودم با خودم خوشبخت و خوشحال بودم ، خیلی خوشحال !!
✍ #محمد_علمدار
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
@ArakiBass
BY اراکی باس...؟
Share with your friend now:
tgoop.com/ArakiBass/20098