درباره ترامپ و بعضی مسائل دیگر
اطوار عوامفریبانه ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری بسیار مؤثر بود. این که تشکر کردن مکرر رقیبش را با طعنه تقلید کند، برای رأیدهندگان جذاب بود. نشانی از ادب مردان پخته سیاست در او نبود و همین او را برای توده رأیدهنده خواستنیتر میکرد. اما آنچه در داخل آمریکا خیلی خوب جواب داد و ترامپ را برگرداند، در عرصه دیپلماسی به افتضاحی بزرگ بدل شد. آمریکا کشور ادب دیپلماتیک است، ترامپ و ونس با تحقیر زلسنکی و هيأت اوکراینی آمریکا را تحقیر کردند. بعید نیست بسیاری در داخل حزب جمهوریخواه هم از این رفتار حیرتزده شده باشند.
بسیاری از دیروز میگویند حساب کردن روی آمریکا خطا است و تجربه اوکراین درسی است برای اینکه هیچ کشوری برای حفظ امنیتش نباید روی کشورهای دیگر حساب کند. واقعیت این است که نه تنها اوکراین، که الان اروپا هم در معرض خطر است و ترامپ دیگر تمایلی برای حفظ اروپا در برابر تهدید روسیه ندارد. اینجاست که استقلال امر سیاسی را از هویت تمدنی میتوانیم ببینیم: ضرورتاً هویت یکپارچهای به نام غرب در عرصه سیاست خارجی وجود ندارد مگر و فقط مگر منافع ملی کشورها ایجاب کند. اگر تعریف منافع ملی به سوی دیگری رفت، هویت تمدنی هم پشم میشود. اروپائیان در حال دعا و مناجات هستند تا چهار سال دیگر یک دموکراتِ قشنگ رئیسجمهور شود و دوباره همه به تنظیم قبلی برگردند. اما این چهار سال را باید با رئيسجمهوری بیادب و عجیبوغریب سر کنند. بله کشورها باید با قدرتهای بزرگ کار کنند ولی در تحلیل نهایی تأمین امنیت باید بر اساس نیروی درونی و ملی باشد.
گروهی دیگر طعنه به اپوزیسیون زدند که ببینید دخیل به ضریح چه امامزادهای بستهاید. خوشقلبی این گروه قابل ستایش است. واقعیت این است که ترامپدوستان و نتانیاهودوستان ایرانی از دستمال کاغذی بودن لذت میبرند. دستمال کاغذی ترامپ و نتانیاهو شدن از نظر اینان نوعی ارتقاء درجه است.
در نظر بگیرید «براندازی به کمک بی بی دلها و دونالد شیردل» انجام شده و اکنون حاکمان جدید تهران بحران و خطر جداییطلبی در چند استان را محکوم میکنند و از اسرائیل و آمریکا کمک میخواهند. دونالد شیردل یا کسی مانند او میگوید «تو اصلاً در موقعیتی نیستی که زر بزنی بچه جان، اصلاً ببینم تشکر کردی؟ سر پایین، فقط تشکر، خوب؟ تشکر کن!» مسأله فقط خطرات براندازی و پیامدهای بعد از آن نیست، این اپوزیسیون چنان تا مغز استخوان وابسته شده است که پس از روی کار آمدنش، دولتی به مراتب ضعیفتر و وابستهتر و توسریخورتر از دولتهای دوران قاجار برپا خواهد کرد.
اطوار عوامفریبانه ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری بسیار مؤثر بود. این که تشکر کردن مکرر رقیبش را با طعنه تقلید کند، برای رأیدهندگان جذاب بود. نشانی از ادب مردان پخته سیاست در او نبود و همین او را برای توده رأیدهنده خواستنیتر میکرد. اما آنچه در داخل آمریکا خیلی خوب جواب داد و ترامپ را برگرداند، در عرصه دیپلماسی به افتضاحی بزرگ بدل شد. آمریکا کشور ادب دیپلماتیک است، ترامپ و ونس با تحقیر زلسنکی و هيأت اوکراینی آمریکا را تحقیر کردند. بعید نیست بسیاری در داخل حزب جمهوریخواه هم از این رفتار حیرتزده شده باشند.
بسیاری از دیروز میگویند حساب کردن روی آمریکا خطا است و تجربه اوکراین درسی است برای اینکه هیچ کشوری برای حفظ امنیتش نباید روی کشورهای دیگر حساب کند. واقعیت این است که نه تنها اوکراین، که الان اروپا هم در معرض خطر است و ترامپ دیگر تمایلی برای حفظ اروپا در برابر تهدید روسیه ندارد. اینجاست که استقلال امر سیاسی را از هویت تمدنی میتوانیم ببینیم: ضرورتاً هویت یکپارچهای به نام غرب در عرصه سیاست خارجی وجود ندارد مگر و فقط مگر منافع ملی کشورها ایجاب کند. اگر تعریف منافع ملی به سوی دیگری رفت، هویت تمدنی هم پشم میشود. اروپائیان در حال دعا و مناجات هستند تا چهار سال دیگر یک دموکراتِ قشنگ رئیسجمهور شود و دوباره همه به تنظیم قبلی برگردند. اما این چهار سال را باید با رئيسجمهوری بیادب و عجیبوغریب سر کنند. بله کشورها باید با قدرتهای بزرگ کار کنند ولی در تحلیل نهایی تأمین امنیت باید بر اساس نیروی درونی و ملی باشد.
گروهی دیگر طعنه به اپوزیسیون زدند که ببینید دخیل به ضریح چه امامزادهای بستهاید. خوشقلبی این گروه قابل ستایش است. واقعیت این است که ترامپدوستان و نتانیاهودوستان ایرانی از دستمال کاغذی بودن لذت میبرند. دستمال کاغذی ترامپ و نتانیاهو شدن از نظر اینان نوعی ارتقاء درجه است.
در نظر بگیرید «براندازی به کمک بی بی دلها و دونالد شیردل» انجام شده و اکنون حاکمان جدید تهران بحران و خطر جداییطلبی در چند استان را محکوم میکنند و از اسرائیل و آمریکا کمک میخواهند. دونالد شیردل یا کسی مانند او میگوید «تو اصلاً در موقعیتی نیستی که زر بزنی بچه جان، اصلاً ببینم تشکر کردی؟ سر پایین، فقط تشکر، خوب؟ تشکر کن!» مسأله فقط خطرات براندازی و پیامدهای بعد از آن نیست، این اپوزیسیون چنان تا مغز استخوان وابسته شده است که پس از روی کار آمدنش، دولتی به مراتب ضعیفتر و وابستهتر و توسریخورتر از دولتهای دوران قاجار برپا خواهد کرد.
سکوتهای طولانی دوبچک ...
[توما] اغلب به نطقی فکر میکرد که دوبچک هنگام بازگشت از مسکو در رادیو ایراد کرده بود. اکنون هیچ چیز از آن سخنان به خاطرش نمیآمد، ولی هنوز صدای لرزان دوبچک را در گوش داشت و او را به خاطر میآورد: سربازان خارجی او را - که رئیس دولتی مستقل بود – دستگیر کرده و ربوده و چهار روز در کوههای اوکراین محبوس ساختند و سپس، به او فهماندند که مانند همتای مجاریاش «امیرهناگی» - که دوازده سال پیش کشته شده بود – تیرباران خواهد شد، آنگاه او را به مسکو بردند و به گرفتن حمام، تراشیدن صورت و بستن کراوات وادار کردند. به او اطمینان دادند که دیگر در برابر جوخه اعدام قرار نخواهد گرفت، امر کردند که خود را مجدداً رئیس دولت به حساب آورد و سرانجام او را در برابر برژنف نشاندند و به مذاکره ناگزیرش ساختند.
او حقیر و دلیل به کشورش بازگشت و برای مردمی حقیر و ذلیل نطق کرد. آنقدر حقارت کشیده بود که یارای سخن گفتن نداشت. ترزا مکثهای وحشتناک میان جملات او را هرگز فراموش نخواهد کرد. آیا دیگر نیرویی برایش نمانده بود؟ از بیماری رنج میبرد؟ مواد مخدر به او تزریق کرده بودند؟ یا ناامیدی او را به این روز انداخته بود؟ اگر از دوبچک هیچ چیز نماند، سکوتهای طولانی وحشتناکش باقی خواهد ماند. در طول این سکوتها، دوبچک توانایی نفس کشیدن نداشت و در برابر تمام ملت که خاموش به تلویزیون مینگریست، از نفس افتاده بود. این سکوتها تمامی هول و هراس حاکم بر کشور را نمایان میساخت.
میلان کوندرا، سبکی تحملناپذیر بار هستی
[توما] اغلب به نطقی فکر میکرد که دوبچک هنگام بازگشت از مسکو در رادیو ایراد کرده بود. اکنون هیچ چیز از آن سخنان به خاطرش نمیآمد، ولی هنوز صدای لرزان دوبچک را در گوش داشت و او را به خاطر میآورد: سربازان خارجی او را - که رئیس دولتی مستقل بود – دستگیر کرده و ربوده و چهار روز در کوههای اوکراین محبوس ساختند و سپس، به او فهماندند که مانند همتای مجاریاش «امیرهناگی» - که دوازده سال پیش کشته شده بود – تیرباران خواهد شد، آنگاه او را به مسکو بردند و به گرفتن حمام، تراشیدن صورت و بستن کراوات وادار کردند. به او اطمینان دادند که دیگر در برابر جوخه اعدام قرار نخواهد گرفت، امر کردند که خود را مجدداً رئیس دولت به حساب آورد و سرانجام او را در برابر برژنف نشاندند و به مذاکره ناگزیرش ساختند.
او حقیر و دلیل به کشورش بازگشت و برای مردمی حقیر و ذلیل نطق کرد. آنقدر حقارت کشیده بود که یارای سخن گفتن نداشت. ترزا مکثهای وحشتناک میان جملات او را هرگز فراموش نخواهد کرد. آیا دیگر نیرویی برایش نمانده بود؟ از بیماری رنج میبرد؟ مواد مخدر به او تزریق کرده بودند؟ یا ناامیدی او را به این روز انداخته بود؟ اگر از دوبچک هیچ چیز نماند، سکوتهای طولانی وحشتناکش باقی خواهد ماند. در طول این سکوتها، دوبچک توانایی نفس کشیدن نداشت و در برابر تمام ملت که خاموش به تلویزیون مینگریست، از نفس افتاده بود. این سکوتها تمامی هول و هراس حاکم بر کشور را نمایان میساخت.
میلان کوندرا، سبکی تحملناپذیر بار هستی
برای اینکه دادگاه تاریخ بدل به دادگاه جهان شود، ابتدا میبایست فلسفه سنتی رد شود، همان فلسفهای که بر فاصله اساسی، فاصلهای که غیرممکن است تا ابد به گونهای کامل در این جهان پر شود، میان آنچه انسانها انجام میدهند و آنچه انجام میدادند اگر خود را با تعلیمات عقل تطبیق میدادند، تأکید میکرد. فلسفهای که همچنین بر تمایز ماهوی و بنابراین ارزشی و حوزهای میان اندیشهای که قادر به درک «کل» است و آنچه بالاتر از انسان است از یکسو، و کنشی که اسیر محدودیتهای وضعیت انسانی است از سوی دیگر، پای میفشرد. برای اینکه تاریخ جهان به دادگاه جهان بدل شود نخست لازم بود جایگاهی را که فلسفه کلاسیک برای عقل انسانی قائل بود واژگون شود، یعنی جایگاهی میان «عقلی» برتر که عقل انسانی نمیتواند آن را در آغوش کشد اما از آن روشنی میگیرد، و تحولات عمل و تاریخ که او نمیتواند به طور کامل از آنها رهایی یابد، اما این قدرت و وظیفه را دارد که که آنها را بر اساس ملاکهای عام و جاویدان قضاوت کند. اندیشه سیاسی مدرن در تاریخگرایی به اوج خود میرسد و در سرچشمه و حرکت اولیه، انکاری عظیم و ابطالی گسترده را در بر دارد. با این حال این خصلتِ در اصل منفی مانع از این نمیشود که این اندیشه در جریان تکاملش به بازسازیهای مثبت بینجامد و دیدگاههایی جدید و حقیقی پدید آورد.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
پییر منان، تولد سیاست مدرن
درباره ماکیاولی
اگر آدمیان واقعاً همان گونه رفتار میکنند که متفکر فلورانسی ادعا میکند، هیچ خوانندهای به خصوص خواننده جاهطلب و هوشمند، به این تعلیمات نیاز ندارد، چرا که رفتار وی خود به خود با این تعلیمات همخوانی خواهد داشت. یک کنششناسی علمی و کاملاً دقیق که بتواند قواعد خود را بلافاصله از توصیفات خود استخراج کند، مستلزم جهانی اجتماعی است که در آن هست با باید و اخباری با امری منطبق باشد. این انطباق، کل این تلاش را مضحک، همانگو یا متناقض، یا هر طور که دوست دارید آن را بنامید، خواهد کرد. یا بهتر بگوییم، این اقدام تنها در صورتی معنا دارد که نوع جدیدی از امر مطلق (impératif) را شکل دهد، امری که تقلیلناپذیری فاصله میان «هست» و «باید» را رد میکند، و خود را همچون تکرار وجه اخباری تعریف میکند؛ آنچه در جوهر خود به این امر مطلق جدید شکل میدهد، خواستن تکرار وجه اخباری است. آنچه این امر مطلق جدید به آن فرمان میدهد، تطابق با وجه اخباری است و هدف آن انطباق «تو باید» و «چنین است» است. این دو گزاره در این جمله به هم میپیوندند: «تو نمیتوانی به گونهای دیگر عمل کنی» یا همچنین «آنچه را که نمیتوانی از آن اجتناب کنی انجام ده» یعنی «تو نمیتوانی از انجام آن اجتناب کنی، پس باید انجامش دهی». بنابراین امر مطلق جدید ماکیاولیایی اطاعت از ضرورت است.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
اگر آدمیان واقعاً همان گونه رفتار میکنند که متفکر فلورانسی ادعا میکند، هیچ خوانندهای به خصوص خواننده جاهطلب و هوشمند، به این تعلیمات نیاز ندارد، چرا که رفتار وی خود به خود با این تعلیمات همخوانی خواهد داشت. یک کنششناسی علمی و کاملاً دقیق که بتواند قواعد خود را بلافاصله از توصیفات خود استخراج کند، مستلزم جهانی اجتماعی است که در آن هست با باید و اخباری با امری منطبق باشد. این انطباق، کل این تلاش را مضحک، همانگو یا متناقض، یا هر طور که دوست دارید آن را بنامید، خواهد کرد. یا بهتر بگوییم، این اقدام تنها در صورتی معنا دارد که نوع جدیدی از امر مطلق (impératif) را شکل دهد، امری که تقلیلناپذیری فاصله میان «هست» و «باید» را رد میکند، و خود را همچون تکرار وجه اخباری تعریف میکند؛ آنچه در جوهر خود به این امر مطلق جدید شکل میدهد، خواستن تکرار وجه اخباری است. آنچه این امر مطلق جدید به آن فرمان میدهد، تطابق با وجه اخباری است و هدف آن انطباق «تو باید» و «چنین است» است. این دو گزاره در این جمله به هم میپیوندند: «تو نمیتوانی به گونهای دیگر عمل کنی» یا همچنین «آنچه را که نمیتوانی از آن اجتناب کنی انجام ده» یعنی «تو نمیتوانی از انجام آن اجتناب کنی، پس باید انجامش دهی». بنابراین امر مطلق جدید ماکیاولیایی اطاعت از ضرورت است.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
هگل میگوید محکومیت سقراط به مرگ عادلانه بود. احتمالاً از معدود فیلسوفان بزرگی است که چنین حرفی میزند. استدلالش به طور خلاصه این است که در سقراط سوژه اخلاق در حال شکلگیری است حال آن که نظم اخلاقی یونانی (برخلاف نظم مدرن) درونیت فردی را نمیتواند بپذیرد که اگر بپذیرد فرو میپاشد. بنابراین کشتن سقراط درست بوده است. در تنش میان فلسفه و سیاست، هگل قاطعانه طرف سیاست (بخوانید دولت) میایستد.
ممتازترین ویژگی تاریخ فلسفه سیاسی لئو اشتراوس و جوزف کراپسی این است که شما را مستقیم وارد حادترین موضوعات فلسفه سیاسی میکند. کتابهای تاریخ اندیشه سیاسی بسیارند، حتی از جهاتی میتوان گفت بعضی از آنها از برخی جهات بر «تاریخ فلسفه سیاسی» اشتراوس و کراسپی برتری دارند، اما هیج کدام به اندازه این کتاب شما را مستقیم درگیر مسائل جاودان فلسفه سیاسی نمیکند. کتاب همچون گزارش کنگره ابدی فیلسوفان بزرگ نوشته شده است.
[روسو پدر آرمانگرایی مدرن که ظاهرا در برابر ماکیاولی و هابز است]
در اردوگاهی که ظاهراً در مقابل است و ژان ژاک روسو به درستی به عنوان نماینده برجسته آن شناخته میشود، آنچه نیروی محرکه روحی است که به «آرمانگرا» موسوم است و جانب «حق» را در برابر «امر واقع» میگیرد، نه صرفاً اراده دگرگون کردن جهان اجتماعی بر اساس نظریهای پیشینی از جامعه عادلانه، بلکه بیشتر امتناع از پذیرش جهانی آمیخته است؛ جهانی که در آن نیرو و حق در هم تنیده میشوند و آنچه عقل آن را موجه میکند با آنچه که نمیتواند بپذیرد درآمیخته است. این دیدگاه میل به جامعهای است که در آن هر واقعیت در چشم عقل موجه باشد. در چنین جامعهای داوری اخلاقی فرد، که مبتنی بر ارزیابی فاصله میان آنچه هست و آنچه باید باشد، دیگر مجالی برای تحقق نمییابد.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
در اردوگاهی که ظاهراً در مقابل است و ژان ژاک روسو به درستی به عنوان نماینده برجسته آن شناخته میشود، آنچه نیروی محرکه روحی است که به «آرمانگرا» موسوم است و جانب «حق» را در برابر «امر واقع» میگیرد، نه صرفاً اراده دگرگون کردن جهان اجتماعی بر اساس نظریهای پیشینی از جامعه عادلانه، بلکه بیشتر امتناع از پذیرش جهانی آمیخته است؛ جهانی که در آن نیرو و حق در هم تنیده میشوند و آنچه عقل آن را موجه میکند با آنچه که نمیتواند بپذیرد درآمیخته است. این دیدگاه میل به جامعهای است که در آن هر واقعیت در چشم عقل موجه باشد. در چنین جامعهای داوری اخلاقی فرد، که مبتنی بر ارزیابی فاصله میان آنچه هست و آنچه باید باشد، دیگر مجالی برای تحقق نمییابد.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
در جهانی که تنها حرکت و غریزه محافظت از خود حکم میراند و قانون تنها مجاز و ممنوع را مشخص میکند و دیگر «شکلدهنده به عادات نیک نیست» (ارسطو)، در چنین جهان مکانیکیای، دولت تنها در نقش هیولا (لویتان) میتواند ظاهر شود. در ضمیر ما هیچ نیرویی که بالقوه بتواند به سوی نیکی برود وجود ندارد، علمِ جهانِ اجتماعی، علمِ مکانیکِ بدنها است، بدنهایی که میخواهند یا میترسند. شورش رمانتیکها علیه این حکمتِ سیاه و این عقل تیرهبین باروک به تولد نگاه انداموار جدیدی انجامید که در عرصه تاریخ انداموارگی را میجُست. این دو گرایش سرانجام در هگل ترکیب میشوند که شکل ایدئولوژیکش را در مارکسیسم میبینیم. از همین رو ست که برای مارکسیستهای سختکیش، مارکسیسم همزمان علم است و زیباییشناسی؛ شهر زیبا از درون علمِ مکانیکِ تاریخ زاده میشود، و علمِ مکانیکِ تاریخ به تولد شهر زیبا میانجامد، مارکسیسم «مکانیکِ رستگاری» است و دولتهای سوسیالیستی در نظر عاشقانش همزمان لویتان و آفرودیت!
«من کاملاً با این نکته موافقم که شک رادیکال درباره جزمهای اساسی سه یا چهار قرن اخیر، نقطه آغاز هر نوع جستجوی خردمندی است. صداقتی را که در پرداختن به این پرسش مقدماتی به کار گرفتهاید، در عالیترین شکل ممکن تحسین میکنم. با این حال کاملاً مطمئن نیستم که شما این مسیر را به اندازه کافی پیش برده باشید.»
لئو اشتراوس به اریک فوگلین
نامه ۱۳ فوریه ۱۹۴۳
لئو اشتراوس به اریک فوگلین
نامه ۱۳ فوریه ۱۹۴۳
فغان ز جغد جنگ و مُرغُوای او
که تا ابد بریده باد نای او ...
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
ملک الشعرای بهار
دور باد جغد جنگ از میهنمان. نسل بهار ایران را در یکی از ضعیفترین دورههای خود از زیر دست و پای ابرقدرتهای روزگار نجات دادند، هر شگردی که بلد بودند سوار کردند، هر بندبازی میدانستند کردند تا ایران ایران بماند. ننگ نسل امروز خواهد بود که ایران را مفت ببازد.
که تا ابد بریده باد نای او ...
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
ملک الشعرای بهار
دور باد جغد جنگ از میهنمان. نسل بهار ایران را در یکی از ضعیفترین دورههای خود از زیر دست و پای ابرقدرتهای روزگار نجات دادند، هر شگردی که بلد بودند سوار کردند، هر بندبازی میدانستند کردند تا ایران ایران بماند. ننگ نسل امروز خواهد بود که ایران را مفت ببازد.
در مذمت فرقهگرایی
مهم این نیست که «تیم من ببرد» مهم این است که منافع ملی ایران تأمین شود. بسیاری از فعالان سیاسی متأسفانه در فرقهگرایی غرق شدهاند. توافق با آمریکا اگر رخ دهد به نفع ایران و ملت ایران است. باید با تمام وجود از آن پشتیبانی کرد. هموطنانی که منتظر شکست مذاکرات ایران و آمریکا هستند و در عطش حمله نظامی در بهترین حالت ره گمکردهاند، در بدترین حالت خیانتپیشهاند. بسیار زخم خوردهایم در این سالها، هر کس به طریقی، ولی باور کنید نفرت مشاور خوبی نیست. بمباران مراکز هستههای به احتمال غریب به یقین با فلج کردن توان دفاعی ایران همراه خواهد بود و این یعنی بیدفاع کردن کشور در برابر نیروهای خارجی. نیاز به هوش زیادی ندارد فهمیدن این نکات. مهم نیست از اصلاحطلبان، از عباس عراقچی یا مسعود پزشکیان خوشمان بیاید یا در تیم آنها باشیم. من خودم را در تیم آنها تعریف نکرده و نمیکنم. مهم این است که به مصالح عالی کشور بیندیشیم. این مذاکرات و توافق احتمالی به نفع همه ماست نه برای اینکه من و امثال من عاشق پزشکیان یا عراقچی هستیم، برای این که چه بخواهیم چه نخواهیم آنها فعلاً در جایگاهی قرار گرفتهاند که جایگاهی ملی است. این «جایگاه» است که مهم است نه اشخاص. من فعال سیاسی نیستم ولی درک میکنم که هر فعال سیاسی «تیم» دارد. اما فراسوی منافع تیمی باید به مصالح جمعی و ملی نیز اندیشید، و اگر نه در چاه فرقهگرایی سقوط میکنیم.
مهم این نیست که «تیم من ببرد» مهم این است که منافع ملی ایران تأمین شود. بسیاری از فعالان سیاسی متأسفانه در فرقهگرایی غرق شدهاند. توافق با آمریکا اگر رخ دهد به نفع ایران و ملت ایران است. باید با تمام وجود از آن پشتیبانی کرد. هموطنانی که منتظر شکست مذاکرات ایران و آمریکا هستند و در عطش حمله نظامی در بهترین حالت ره گمکردهاند، در بدترین حالت خیانتپیشهاند. بسیار زخم خوردهایم در این سالها، هر کس به طریقی، ولی باور کنید نفرت مشاور خوبی نیست. بمباران مراکز هستههای به احتمال غریب به یقین با فلج کردن توان دفاعی ایران همراه خواهد بود و این یعنی بیدفاع کردن کشور در برابر نیروهای خارجی. نیاز به هوش زیادی ندارد فهمیدن این نکات. مهم نیست از اصلاحطلبان، از عباس عراقچی یا مسعود پزشکیان خوشمان بیاید یا در تیم آنها باشیم. من خودم را در تیم آنها تعریف نکرده و نمیکنم. مهم این است که به مصالح عالی کشور بیندیشیم. این مذاکرات و توافق احتمالی به نفع همه ماست نه برای اینکه من و امثال من عاشق پزشکیان یا عراقچی هستیم، برای این که چه بخواهیم چه نخواهیم آنها فعلاً در جایگاهی قرار گرفتهاند که جایگاهی ملی است. این «جایگاه» است که مهم است نه اشخاص. من فعال سیاسی نیستم ولی درک میکنم که هر فعال سیاسی «تیم» دارد. اما فراسوی منافع تیمی باید به مصالح جمعی و ملی نیز اندیشید، و اگر نه در چاه فرقهگرایی سقوط میکنیم.
روسو کاملاً از دشواریِ عمیقی که از شکاف میان مشروعیت یا اخلاقی بودن جامعه و واقعیت آن پدید میآید، آگاه بود، شکافی میان خودبنیادی شهروند و انسان اخلاقی، و وابستگی انسان اجتماعی که اسیرِ نظامِ نیازها ست. اما این کانت بود که توانست راهحلی برای این مشکل بیاندیشد، با طرح این امید که تاریخ، البته از رهگذرِ آموزش، آشتی میان «انسان به مثابه گونهای اخلاقمدار» و «انسان بهمثابه گونهای طبیعی» را تضمین خواهد کرد. با این حال، صرفِ امید برای اندیشه مدرن، که خواهان همگونیِ کامل میان آنچه هست و آنچه باید باشد است، کافی نبود. هگل ضمانت کرد که تحقق این امید از نظر تاریخی ضروری است.
پییر منان، تولد سیاست مدرن
پییر منان، تولد سیاست مدرن
... هیچگونه غایت قصوی finis ultimus یا سعادت عظمی summun bonum از آن گونه که در کتب فیلسوفان اخلاقی قدیم مطرح میشود وجود ندارد ... سعادت و خرسندی به معنی حرکت و پیشرفت دائمی امیال و آرزوها از چیزی به چیزی دیگر است.
لویتان، هابز
تلاش برای اینکه آدمی در این جهان کاملاً در خانه باشد، به بیخانمان شدن کامل او انجامیده است.
حق طبیعی و تاریخ، لئو اشتراوس
لویتان، هابز
تلاش برای اینکه آدمی در این جهان کاملاً در خانه باشد، به بیخانمان شدن کامل او انجامیده است.
حق طبیعی و تاریخ، لئو اشتراوس
در خطر بیمعنایی در سیاست
تا جایی که میدانم هابز نخستین متفکر مدرنی بود که درباره کاربرد زبان در سیاست و زیانباری بیمعنایی nonsense، افراط در استفاده از استعاره، ندانستن تعریف کلمات و مبهمگویی بیسروته نوشته است. هابز دیده بود که در جریان جنگ داخلی انگلستان چطور تحریف معنای کلمات و عقیدهپردازیهای عجیب و غریب الهیاتی به کشمکشهای خونین دامن زد. مهمتر این که میدید پشت این جملهپردازیهای انتزاعی به قول خودش امیالی واقعی پنهان است. شفافیت در کاربرد عمومی زبان شاید یکی از گامهای نخست برای سامان سیاسی باثبات و کارآمد است.
اگر اندکی با این عینک به فضای سیاسی ایران بنگریم میبینیم بخش بزرگی از بحثهای به ظاهر جدی در زمره گفتارهای پوچ و بیمعنا قرار میگیرد. تعاریف دلبخواهی از کلمات، سخنسراییهای هیجانزده، استعارههای مبهم فراوان است. خیلی نبوغ نمیخواهد فهمیدن این نکته که بسیاری میلها و شورهای شخصی و گروهیشان را پشت این گفتارها پنهان کردهاند، و البته در این پنهانکاری چندان هم موفق نیستند.
متأسفانه باید بگویم بخش عمده بحثهای «کارشناسی» در رسانههای خارج از کشور در زمره گفتارهای بیمعنا جای میگیرد. مثلاً بحثهای درازدامن درباره «اصلاحطلبی» و «براندازی» به نظر من در اکثر موارد پوچ و بیمعنا است. گویی سیاست فروشگاهی بزرگ است و ما با چرخدستی در آن راه افتادهایم، حالا عدهای «اصلاحطلبی» میخرند عدهای دیگر «براندازی»، همانطور که «یک و یک» و «مهرام»! کسانی میگویند آنها که طرفدار مذاکره هستند در نهایت «اصلاحطلب»اند و طرفدار حکومت، راهحل؟ «نه جنگ نه مذاکره»! گویی با تغییر چیدمان کلمات و استفاده از فرمول «نه این نه آن»، راه جدیدی در زمین سفت واقعیت احداث کردهایم. ایضاً بحث به کلی بیمعنای پادشاهی خوب است یا جمهوری؟ و آیا باید رأی داد یا نه؟ همچنین مفهوم «ایران» که چنان فربه و مبهم شده است که دارد از معنا تهی میشود و جالب این که در بسیاری از مباحث جاری، ایران هر چیزی هست جز معنای واقعی اولیهاش: یک واحد ژئوپلیتیک. در این بحثها معنای ملموس و عینی ایران گم میشود و ایرانی موهوم که معلوم نیست در کدام جغرافیای خیالی مستقر است جای ایران واقعی مینشیند.
مشکل اصلی اغلب این گفتارهای بیسروته این است که گویندگان آن نمیتوانند مدعیات خود را بر بسترهای واقعی سیاست در ایران استوار کنند. کاربرد زبان در این نوع بحثها تورمی بیمارگونه پیدا کرده است. زبان در خدمت توصیف دقیق واقعیت نیست، بیشتر در خدمت هویتسازیهای کاذب و جاهطلبیها و تصفیهحسابهای اغلب زودگذر است. اما سستی و بیمایگی زبان به هیچ وجه به معنای عدم تأثیر گسترده آن نیست. رسانههای اپوزیسیون اغلب مبتلا به وراجی سیستماتیکاند و این وراجی متأسفانه بخشی از افکار عمومی را در ایران تحت تأثیر قرار میدهد.
نخستین و شاید حتی مهمترین قدم در فضای سیاسی ایران تعریف درست مسائل موجود و تلاش برای درک بستر واقعی سیاست در ایران است. برای این کار به نظر من باید به نوعی تقلیل معنایی دست زد: برای روشن کردن مفاهیم باید به اولیهترین، سنجشپذیرترین و عینیترین تعاریف برگشت. مثال: ایران چیست؟ ایران همین واحد ژئوپلیتیک است که میبینید. پرواز ذهن به دورترین تعاریف اول مشکل است. در موارد دیگر نیز هر چه بتوانیم معنای کلمات را محدودتر و سنجشپذیرتر کنیم بهتر میتوانیم درباره مسائل موجود گفتوگو کنیم. زبان متورم و بیمعنای موجود خود عامل بحران است.
تا جایی که میدانم هابز نخستین متفکر مدرنی بود که درباره کاربرد زبان در سیاست و زیانباری بیمعنایی nonsense، افراط در استفاده از استعاره، ندانستن تعریف کلمات و مبهمگویی بیسروته نوشته است. هابز دیده بود که در جریان جنگ داخلی انگلستان چطور تحریف معنای کلمات و عقیدهپردازیهای عجیب و غریب الهیاتی به کشمکشهای خونین دامن زد. مهمتر این که میدید پشت این جملهپردازیهای انتزاعی به قول خودش امیالی واقعی پنهان است. شفافیت در کاربرد عمومی زبان شاید یکی از گامهای نخست برای سامان سیاسی باثبات و کارآمد است.
اگر اندکی با این عینک به فضای سیاسی ایران بنگریم میبینیم بخش بزرگی از بحثهای به ظاهر جدی در زمره گفتارهای پوچ و بیمعنا قرار میگیرد. تعاریف دلبخواهی از کلمات، سخنسراییهای هیجانزده، استعارههای مبهم فراوان است. خیلی نبوغ نمیخواهد فهمیدن این نکته که بسیاری میلها و شورهای شخصی و گروهیشان را پشت این گفتارها پنهان کردهاند، و البته در این پنهانکاری چندان هم موفق نیستند.
متأسفانه باید بگویم بخش عمده بحثهای «کارشناسی» در رسانههای خارج از کشور در زمره گفتارهای بیمعنا جای میگیرد. مثلاً بحثهای درازدامن درباره «اصلاحطلبی» و «براندازی» به نظر من در اکثر موارد پوچ و بیمعنا است. گویی سیاست فروشگاهی بزرگ است و ما با چرخدستی در آن راه افتادهایم، حالا عدهای «اصلاحطلبی» میخرند عدهای دیگر «براندازی»، همانطور که «یک و یک» و «مهرام»! کسانی میگویند آنها که طرفدار مذاکره هستند در نهایت «اصلاحطلب»اند و طرفدار حکومت، راهحل؟ «نه جنگ نه مذاکره»! گویی با تغییر چیدمان کلمات و استفاده از فرمول «نه این نه آن»، راه جدیدی در زمین سفت واقعیت احداث کردهایم. ایضاً بحث به کلی بیمعنای پادشاهی خوب است یا جمهوری؟ و آیا باید رأی داد یا نه؟ همچنین مفهوم «ایران» که چنان فربه و مبهم شده است که دارد از معنا تهی میشود و جالب این که در بسیاری از مباحث جاری، ایران هر چیزی هست جز معنای واقعی اولیهاش: یک واحد ژئوپلیتیک. در این بحثها معنای ملموس و عینی ایران گم میشود و ایرانی موهوم که معلوم نیست در کدام جغرافیای خیالی مستقر است جای ایران واقعی مینشیند.
مشکل اصلی اغلب این گفتارهای بیسروته این است که گویندگان آن نمیتوانند مدعیات خود را بر بسترهای واقعی سیاست در ایران استوار کنند. کاربرد زبان در این نوع بحثها تورمی بیمارگونه پیدا کرده است. زبان در خدمت توصیف دقیق واقعیت نیست، بیشتر در خدمت هویتسازیهای کاذب و جاهطلبیها و تصفیهحسابهای اغلب زودگذر است. اما سستی و بیمایگی زبان به هیچ وجه به معنای عدم تأثیر گسترده آن نیست. رسانههای اپوزیسیون اغلب مبتلا به وراجی سیستماتیکاند و این وراجی متأسفانه بخشی از افکار عمومی را در ایران تحت تأثیر قرار میدهد.
نخستین و شاید حتی مهمترین قدم در فضای سیاسی ایران تعریف درست مسائل موجود و تلاش برای درک بستر واقعی سیاست در ایران است. برای این کار به نظر من باید به نوعی تقلیل معنایی دست زد: برای روشن کردن مفاهیم باید به اولیهترین، سنجشپذیرترین و عینیترین تعاریف برگشت. مثال: ایران چیست؟ ایران همین واحد ژئوپلیتیک است که میبینید. پرواز ذهن به دورترین تعاریف اول مشکل است. در موارد دیگر نیز هر چه بتوانیم معنای کلمات را محدودتر و سنجشپذیرتر کنیم بهتر میتوانیم درباره مسائل موجود گفتوگو کنیم. زبان متورم و بیمعنای موجود خود عامل بحران است.
اخیراً بحثی بالا گرفته است درباره این که اصولاً سوسیالیستها دنبال تنبلی و بیکاریاند و مخالفان هم فهرستی از خدمات سوسیالیسم به بشریت را عرضه میکنند. سوسیالیسم تاریخی نسبتاً طولانی و پیچیده دارد و با یک جمله نمیتوان درباره آن حکم داد. دستکم از قرن نوزدهم تا الان گرایشهای مختلفی خود را سوسیالیست خواندهاند. اما اگر بخواهیم یک ایده بنیادی در سوسیالیسم تشخیص دهیم میتوانیم بگوییم: سوسیالیسم در اساس مخالفتی بنیادین با نظم خودانگیخته (Spontaneous order) لیبرالیسم اقتصادی است. گرایش به کنترل «عقلانی» و «سراسری» اقتصاد رؤیای تمام سوسیالیستهای قرن نوزدهم است. سوسیالیستها تصور میکردند این کنترل عقلانی نه تنها جامعه را عادلانهتر میکند بلکه شکوفایی اقتصادی بیشتری به ارمغان میآورد. در برخی از پیشنهادهای سوسیالیستهای قرن نوزدهم مثلا فوریه (ایجاد فالانستر) میتوانیم شکلی مینیاتوری از جامعهای توتالیتر مشاهده کنیم. مارکس اگر چه سن سیمون، فوریه و اوون را زیر نام سوسیالیستهای آرمانشهری نقد میکرد، اما میتوان گفت تا حدی از آنها الهام گرفته بود. پیشنهاد مارکس در «مانیفست» در نهایت ایجاد جامعهای است که در آن تمام ثروت جامعه در دست دولت قرار گیرد. مارکس تصور میکرد با از میان رفتن مالکیتهای بزرگ در مراحل بعدی به تدریج دولت نقش سیاسی خود را از دست میدهد و جامعهای آزاد و عادلانه و همگون و بیتضاد زاده خواهد شد، اما تا آن زمان باید سخت کار کرد! این تصور که سوسیالیستها همواره طرفدار بیکاری و تنبلی هستند دقیق نیست. آنها عمدتاً نوع سازماندهی کار در جامعه سرمایهداری را نقد میکنند و میگویند کار باید به شکلی دیگر سازماندهی شود. مارکس در «مانیفست» پیشنهاد میکند بعد از انقلاب پرولتری کار باید برای همه اجباری شده و سپاهی صنعتی تشکیل شود! چیزی که متأسفانه در جامعه شوروی به بدترین شکل ممکن اجرا شد و عملاً نوعی بردهداری سوسیالیستی به وجود آورد. بنابراین عزیزان «راست» بهتر است در ستایش افراطی «کار» احتیاط کنند چون بسیاری از سوسیالیستها هم چنین میگفتند!
آيا دستاوردهای اجتماعی دولتهای اروپایی یکسره محصول سوسیالیستها است؟ این هم حرف کاملا دقیقی نیست و فقط تا نیمه درست است. اتو فون بیسمارک صدراعظم محافظهکار و اقتدارگرای آلمانی یکی از اولین دولتهای رفاه را در اواخر قرن نوزدهم ایجاد کرد. در فرانسه پس از جنگ جهانی دوم این شارل دوگل ملیگرا و محافظهکار بود که نظام تأمین اجتماعی فرانسه را ایجاد کرد. اما در بریتانیا کلمنت آتلی از حزب کارگر بود که نظام تأمین اجتماعی بریتانیا را ساخت و همین NHS یادگار اوست. در آلمان این کنراد آدناور و لودویگ ارهارد هر دو با گرایش لیبرال محافظهکار بودند که دولت رفاه اجتماعی آلمان پس از جنگ را ایجاد کردند. منصفانه باید گفت فشار سندیکاها و احزاب سوسیالیست قطعا در جاهایی که محافظهکاران پرچمدار سیاست اجتماعی بودند نقش داشته است. در این شکی نیست. اما در درون احزاب محافظهکار اروپایی گرایش نسبت به سیاست اجتماعی وجود داشت و تنها باجدهی واکنشی نبود. بخشی از محافظهکاران اروپایی خود آفریننده دولت رفاه بودند!
برگردیم به نکته اول: آنچه در سوسیالیسم به نظر من غلط است باور به کنترل عقلانی و سراسری جامعه و اقتصاد است. اما سیاست اجتماعی دولت اگر با یک بازار آزاد پویا و رقابتی همراه شود میتواند وضعیت مطلوبی ایجاد کند. سیاست اجتماعی بدون بازار آزاد میشود توزیع فقر، بازار آزاد بدون سیاستهای اجتماعی و مداخله هوشمند دولت برای تصحیح نظام توزیع ثروت میتواند به شکافهای اجتماعی بزرگ در جامعه دامن زند. طبعاً میزان این دخالت و ماهیت سیاست اجتماعی دولت باید به مذاکره دائمی جامعه و متخصصان گذاشته شود، اما شرط این گفتوگوی عمومی – که از قضا در آینده ایران بسیار مهم است – بحثهای معنادار، دقیق و تخصصی است.
آيا دستاوردهای اجتماعی دولتهای اروپایی یکسره محصول سوسیالیستها است؟ این هم حرف کاملا دقیقی نیست و فقط تا نیمه درست است. اتو فون بیسمارک صدراعظم محافظهکار و اقتدارگرای آلمانی یکی از اولین دولتهای رفاه را در اواخر قرن نوزدهم ایجاد کرد. در فرانسه پس از جنگ جهانی دوم این شارل دوگل ملیگرا و محافظهکار بود که نظام تأمین اجتماعی فرانسه را ایجاد کرد. اما در بریتانیا کلمنت آتلی از حزب کارگر بود که نظام تأمین اجتماعی بریتانیا را ساخت و همین NHS یادگار اوست. در آلمان این کنراد آدناور و لودویگ ارهارد هر دو با گرایش لیبرال محافظهکار بودند که دولت رفاه اجتماعی آلمان پس از جنگ را ایجاد کردند. منصفانه باید گفت فشار سندیکاها و احزاب سوسیالیست قطعا در جاهایی که محافظهکاران پرچمدار سیاست اجتماعی بودند نقش داشته است. در این شکی نیست. اما در درون احزاب محافظهکار اروپایی گرایش نسبت به سیاست اجتماعی وجود داشت و تنها باجدهی واکنشی نبود. بخشی از محافظهکاران اروپایی خود آفریننده دولت رفاه بودند!
برگردیم به نکته اول: آنچه در سوسیالیسم به نظر من غلط است باور به کنترل عقلانی و سراسری جامعه و اقتصاد است. اما سیاست اجتماعی دولت اگر با یک بازار آزاد پویا و رقابتی همراه شود میتواند وضعیت مطلوبی ایجاد کند. سیاست اجتماعی بدون بازار آزاد میشود توزیع فقر، بازار آزاد بدون سیاستهای اجتماعی و مداخله هوشمند دولت برای تصحیح نظام توزیع ثروت میتواند به شکافهای اجتماعی بزرگ در جامعه دامن زند. طبعاً میزان این دخالت و ماهیت سیاست اجتماعی دولت باید به مذاکره دائمی جامعه و متخصصان گذاشته شود، اما شرط این گفتوگوی عمومی – که از قضا در آینده ایران بسیار مهم است – بحثهای معنادار، دقیق و تخصصی است.
شناخت خدا بدون شناخت بیچارگی آدمی، به غرور میانجامد. شناخت بیچارگی آدمی بدون شناخت خدا منجر به ناامیدی میشود. شناخت عیسی - مسیح راه میانه است چرا که در آن هم خدا را مییابیم و هم بیچارگی آدمی را.
پاسکال، اندیشهها
پاسکال، اندیشهها
هانا آرنت در جواب کسانی که گرایش سیاسی او را حدس میزدند میگفت: I don't fit. او به درستی میگفت در شرایط زوال سنتهای بزرگ سیاسی اصرار سختکیشانه بر جزمهای بزرگ «چپ» و «راست» راه به دهی نمیبرد. در فضای سیاسی فارسیزبان خارج از کشور، یکی از آن بحثهای نسبتاً پوچی که جریان دارد همین مجادلات «چپ» و «راست» است. قصه «راست لولو» و «چپ مهربان» یا «راست دانا» و «چپ ابله» تنها به درد سرگرمی آخر شب میخورد. ما به عنوان شهروند در زمان رأی دادن بالاخره گرایش سیاسی مشخصی را انتخاب میکنیم. اما در مقام تفکر و تحقیق بر روی امور سیاسی سنگر گرفتن پشت جزمهای حزبی – جناحی نهایتاً منتهی به تولید وراجی سیستماتیک رسانههای اپوزیسیون میشود. ما در لحظهای از تاریخ ایران قرار گرفتهایم که باید برخی چیزها را دوباره تأسیس کنیم (از جمله ساختار اقتصادی را)، و از قضا در این لحظه بیش از پیش باید از جزمهای جناحی فاصله بگیریم و خردمندانهتر به تجربه ایران و جهان نگاه کنیم. طبعاً حرفم این نیست که نباید هویت سیاسی مشخصی داشت، حرف این است که حفظ هویت سیاسی را نباید با تفکر جدی بر روی سیاست و گفتوگوی عقلانی درباره آینده ایران قاطی کرد. هر چقدر وضعیت ما پیچیدهتر میشود فضای رسانههای خارج از کشور سادهانگارتر و جزمیتر میشود. ما بیش از هر زمان دیگری نیاز به «نگاه ملی» به مسائل داریم، نه نگاه دستهای، باندی، گروهی.