Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
253 - Telegram Web
Telegram Web
مسابقه داستان‌نویسی معلولان به مدت دو ماه به طول انجامید و نتیجه این رقابت ارسال حدود ۶۰۰ مطلب بود.
از میان انبوه داستان‌های ارسالی، بیش از ۱۰۰ قصه تایید شد و زیر ذره‌بین داوری قرار گرفت که از میان آن‌ها ۵ اثر انتخاب شد
مرحله دوم این مسابقه، رای گیری مردمی است که از طریق تلگرام انجام می‌شود
حالا نوبت شماست که با مراجعه به کانال تلگرامی ذکر شده در کپشن و مطالعه داستان‌های منتخب رای خودتان را ثبت کنید
در نهایت ۳ داستانی که بیشترین رای را دریافت کنند و یک داستان هم از طرف داوران، به‌عنوان برنده معرفی می‌شوند که در مجموع ۴ داستان میباشد
لطفا برای هرچه بیشتر دیده شدن داستان‌ها،این پست را به اشتراک بگذارید

آدرس کانال تلگرام
https://www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
داستان شماره یک:

به همسایه چیزی نگو

خب میخوام از یک شب کذایی و خنده دار براتون صحبت کنم. خونه ما داخل روستاست؛ برای توانبخشی باید به نزدیکترین شهرستان میرفتیم. همسایه ما گوسفند دارند. اون روز قرار بود برای گوسفنداشون یک ماشین کاه بیاورند. وقتی میخواستیم از خونه خارج شیم هنوز کاه نریخته بودند. قرار بود یکم دیگه کاه پهن کنن .مامانم داشت با عصبانیت به آبجیم می گفت که باید کاهاشون جمع کنن که ما وقتی برگشتیم بتونیم رد بشیم. منم گفتم مامان باید حرمت همدیگرو نگهداریم و نره به همسایمون چیزی بگه.
چندساعت بعد که از کاردرمانی برگشتیم دیدیم همسایمون دوتا کارگر گرفته دارند کاه رو جمع میکنند، اما کاه رو پهن کرده بودن و ویلچر من رد نمیشد. مامانم رفت داخل خونه داداشم صدا زد که بیاد توکوچه و ویلچر من و ازکنار کاه رد کنه.
داداشم خواب آلود اومد من و ببره داخل ولی هر چی بقیه بهش گفتن من و بغل کنه ویلچر رد نمیشه، گفت نه و قبول نکرد. خلاصه ویلچرو برداشت که رد کنه منم چشامو بستم.
وقتی بازکردم دیدم میان زمین و آسمون بودم و با صورت فرود اومدم وسط کاه. ویلچرم سروته یه طرف افتاده بود و همه هاج و واج به من نگاه میکردن. منم از خجالت جلو کارگرا هیچی نگفتم. داداشم بغلم کرد و بردم تو خونه. منم گریه میکردم و تو حیاط نشسته بودم میگفتم باید همینجا خودمو بشورم چون پرکاه شدم. مامانم و آبجیم هم میخندیدن می گفتن دوباره میگی به همسایه چیزی نگو.

www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
داستان شماره دو:

روزی که ویلچرم خراب شد.

همیشه گوشه گیر بودم با کسی هم صحبت نمیشدم، تنها همدم من ویلچرم بود همیشه یه گوشه مینشستم ویلچرم را هم میگذاشتم روبه رویم و ساعتها با او درد دل میکردم، روز ها پشت سر هم میگذشتند و تنها روحم بود که با دنیای بیرون وداع کرده بود!
به اصرار خانواده و اطرافیانم یک روز تصمیم گرفتم که ویلچرم را به حرکت در بیاورم و کمی با دنیای آدم ها اشنا شوم اما این باعث شد نگاه های دلسوزانه دیگران را به دوش بکشم و زیر این نگاه ها من هزاران بار جان بدهم و جان خانواده ام را که سبب این اتفاق میدانستم بگیرم!ا
این مسئله باعث شد که من مصمم شوم که از خانه بیرون نروم، تا اینکه یک روز ویلچرم خراب شد و من مجبور شدم به همراه ویلچرم به بهزیستی بروم، وقتی مددکارم من رو دید گفت حدس میزنم که شما سرکار خانم کبری همتی هستید و من فقط سری تکان دادم، او با تعجب من را نگاه کرد و گفت: دختر زیبا چرا خودت را بین دوستان جا نمیکنی؟!
گفتم: فقط من نمیتوانم راه بروم! مددکارم انرژی مثبت به من داد و به من قول داد که مرا به جایی معرفی میکند که امسال خودم را ببینم ولی من برای رفتن مقاومت کردم اما بالاخره راضی شدم. وقتی برای اولین بار وارد جامعه ی معلولین شدم باورم نمیشد که این همه هم سن و سال خودم معلول هستن،باورتان نمیشود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم،وقتی وارد دفتر جامعه معلولین شدم مسئول انجا برایم توضیح داد که چه کلاسهایی هست خب من نمیدانستم کدام را انتخاب کنم مسئول اونجا کلاس تائتر را به من پیشنهاد کرد و منم قبول کردم که اول از تائتر شروع کنم وقتی وارد کلاس شدم بچه‌ها با خوشروئی به استقبالم امدند منم خیلی خوشحال بودم که دوستان جدیدی پیدا کرده ام.
من همیشه عادت داشتم لباس های بلند بپوشم که پاهایم را پوشش بدهد، اوایل خیلی خجالتی و کم رو بودم استاد تائتر به من نقش هایی میداد که مدام باید صحبت میکردم تا بتوانم خودم رو پیدا کنم بعد از چند هفته توانستم موفق بشوم.
اصلا انگار که نه انگار که یک زمانی من گوشه گیر و پرخاشگر بودم تمام اطرافیانم از این موضوع خیلی خوشحال بودند که من بادنیای بیرون آشتی کردم! یک روز یکی از بچه‌های شیطون کلاس از روی کنجکاوی مانتوی مرا کشید بالا تا ببیند من در چه وضعیتی هستم.
همه خیره به پاهای من شدند و مرا ملامت کردند که انهارا از دید بقیه پنهان میکنم،استاد تذکر داد که این کار را دیگر تکرار نکنم و مانده بودم که چه کاری بهتر است!
وقتی موضوع رو با خانواده ام درمیان گذاشتم با مهربانی پاسخی دریافت کردم که همه چیز را به انها بسپارم. صبح وقتی چشم باز کردم باورم نمیشد کفش اسپرت،شلوار جین،مانتوی مناسب،اصلا باورم نمیشد.
دستی به سر و رویم کشیدم و اماده شدم و رفتم. زمانی که وارد کلاس شدم بچه‌ها خوشحال شدند و از همانجا تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم و به نگاه سنگین مردم اهمیت ندهم.

www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
داستان شماره سه:

زباله سمج

خواهر بزرگتری دارم که خواب خط قرمزش به حساب میاد. همیشه در زندگی من نقش پتروس فداکار رو داشته مگه اینکه پای خوابیدنش وسط باشه؛ اونوقته که یادش میاد چندسالی کلاس کاراته رفته و از هنرهای رزمی ش به بهترین شکل ممکن استفاده میکنه.....
ایام امتحاناتش بود و خواستم در ازای تمام محبت هاش اتاق خوابش رو تمیز کنم. ساعت 9 صبح پاورچین به اتاق خوابش رفتم و جاروبرقی رو هم با خودم بردم. میدونستم برخوردم با اشیا اطراف تولید صدا میکنه ولی کسی نگفته بود وسایل هم با صدا کار می کنند!
به محض شروع عملیات جاروکشی پتو رو روی سرش کشید و غلت زد. غافل از اینکه این حرکتش اعتراضی به سر و صداست، خوشحال شدم که متوجه حضورم تو اتاق نشده. برای اینکه وقتی بیدار میشه از تمیز بودن اتاق خواب غافلگیر بشه سرعت دستمو بیشتر کردم و زباله هارو یکی پس از دیگری از سطح فرش پاکسازی کردم. به زباله ای کنار پایه تخت رسیدم که جاروبرقی نمی تونست اونو بکشه. از من اصرار و از زباله انکار. با تمام قوا میله جاروبرقی رو عقب و جلو می بردم وعرق به پیشونیم نشته بود. خودم رو قهرمان میدان نبرد و میله جارو رو سلاحم میدیدم و زباله دشمن سرسختی بود که داشت مقاومت می کرد. در عالم خیال با زباله سمج کلنجار می رفتم که ضربه پای قهرمان رو روی ساق پاهام حس کردم و سیه شد جهان پیش آن نامدار....
برگشتم دیدم سیم جاروبرقی از پریز برق در اومده و من غافل از خاموش شدن جارو دارم تقلا می کنم. خواهرمم که دیده صدای جارو نمیاد اما یه چیزی هی به تختش کوبیده می شه فکر کرده دارم اذیتش میکنم که بیدار شه در نتیجه از زیر پتو منو مورد عنایت قرار داده. دمم رو همراه سیم جارو برقی روی کولم گذاشتم و مغموم و شکست خورده در جنگ با جناب زباله از اتاق خواب خواهرم بیرون اومدم.
ازین داستان آموزنده یاد گرفتم بصورت پیش فرض تمام چیزهای دنیا با صدا کار می کنند.......
راستی؟ چطور تو این همه شلوغی دیوونه نمی شید؟!


www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
داستان شماره ۴:

متولد سیاره‌ی ناماریا!

من کادو، یکی از اهالی سیاره ‌ی ناماریا هستم. سال‌ها پیش وقتی خیلی کوچک بودم مرا سوار سفینه‌ای کردند و به زمین فرستادند. اینجا خانواده‌ای مهربان من را به فرزندی پذیرفتند و با همه‌ی تفاوت‌هایی که با بقیه‌ی آدم‌ها داشتم مثل دیگر بچه‌ها دوستم داشتند و عاشقانه به من محبت می‌کردند. آنها هرگز نمی‌گذاشتند متوجه شوم که یک زمینی نیستم. این موضوع بین همه یک راز بود تا آن روز که وقت رفتن به مدرسه رسید و قرار شد برای اولین بار از خانواده جدا شوم. آن روز من با شوق لباس‌های نویم را پوشیدم، کیف کوله‌پشتی زیبایم را برداشتم و به شوق داشتن یک هم‌کلاسی و هم‌بازی که مدت‌ها آرزویش را می‌کشیدم، راهی یک مکان جدید شدم. آنجا پر از همهمه‌ی بچه‌های هم‌سن و سالم بود. همه دو نفر، دو نفر پشت نیمکت‌های خود ساکت و منظم نشستیم و منتظر شدیم خانم معلم درس را شروع کند. اما او با دیدن من میان بچه‌ها گفت: «آهای تو، تو چرا با بقیه فرق داری؟». من گفتم: «خانم اجازه، من را می‌گویید؟». خانم معلم گفت: «بله تو را می‌گویم. فکر کردی خودت را پشت یک عینک سیاه بزرگ قایم کنی متوجه نمی‌شویم که تو با همه فرق داری». من گفتم: «من، من...» و همه حرف‌ها و شعر‌هایی که آماده کرده بودم تا در اولین روز مدرسه برای معلم و دوستانم بخوانم از یادم رفت. آنها مرا به جایی که نامش دفتر بود بردند و در مورد من با هم صحبت کردند. می‌گفتند: «او نمی‌تواند خواندن و نوشتن یاد بگیرد. او نمی‌تواند حساب و ریاضی یاد بگیرد. او نمی‌تواند نقاشی کردن یاد بگیرد.» یکی از آنها رو به من کرد و گفت: « تو با آدم‌های دیگر فرق داری. همه آدم‌ها روی صورتشان دو تا چشم دارند و می‌توانند با آن ببینند، بخوانند و یاد بگیرند. اما تو شبیه آنها نیستی». اما من گفتم: «باور کنید من هم می‌توانم مثل بقیه همه‌چیز را یاد بگیرم. من بلدم تا ده بشمرم، من بلدم شعر بخوانم و کاردستی درست کنم». و از آدم‌بزرگ‌ها خواهش کردم تا اجازه دهند در مدرسه‌شان درس بخوانم.
آن روز تمام شد. مادرم در راه بازگشت به خانه همه واقعیت‌ها را برایم تعریف کرد؛ اینکه من یک آدم زمینی نبوده‌ام و سفینه‌ای بزرگ مرا در یک بسته کادو پیچ شده در پشت بام خانه‌مان رها کرده و رفته؛ و به همین دلیل اسم من کادو است. و در حالی که دست‌هایم را در دستش می‌فشرد، گفت که هیچ‌وقت زمینی و فضایی بودن من برایشان مهم نبوده. گفت من امروز به دلیل قوانینی که کسی از آنها خبر ندارد اینجا زندگی می کنم و باید خودم را با طرز نگاه آدم‌های زمینی، کسانی که فقط عادت کرده‌اند تفاوت‌ها را ببینند، کمی و کاستی‌ها را ببینند، سازگار کنم.
من سال به سال زیر نگاه این زمینی‌ها که خودشان را برتر از همه می‌دیدند، قد کشیدم و بزرگ شدم، درس خواندم و هر سال تجربه‌ی سخت دیدار با آدم‌های جدید و نظر‌های جدید را تحمل کردم. این تجربیات هیچ وقت برایم آسان نبوده و نیست. گاهی وقت‌ها خیلی دلم می‌گیرد. به پشت بام خانه می‌روم و به دنبال نشانه‌ای از سفینه و سیاره‌ام می‌گردم.
تا آنکه بالاخره بعد از گذشت زمان زیادی موفق شدم فرکانس‌هایی از دیگر هموطنانم که مثل من روی زمین زندگی می‌کنند پیدا کنم. ما با یکدیگر با یک زبان مشترک صحبت کردیم. زبانی که زبان دل‌هایمان بود. من و دوستانم همه شکل هم بودیم. موجوداتی که در روی صورتشان چشم ندارند، اما بر عکس آدم‌های زمینی در سینه‌شان عوض یک قلب، دو تا قلب دارند. حالا من خیلی خوشحال هستم. ما هر هفته در خانه‌ای که چراغش با دل‌هایمان روشن است، دور هم جمع می‌شویم، با هم شعر می‌خوانیم و برای هم قصه‌های قشنگ تعریف می‌کنیم. ما می‌دانیم که تنها بی‌هنرها هستند که بدی‌ها و کمبود‌ها را می‌بینند و قرار گذاشتیم که خودمان را به آنها ثابت کنیم. چند تا آدم از سیارات دیگر هم به جمع ما اضافه شدند، کسانی که نه از ناماریا بودند و نه از زمین، آنها مثل آدم زمینی‌ها می‌توانستند ببینند و عین ما ناماریایی‌ها دو تا قلب داشتند. حالا ما دوستان خوبی برای یکدیگر شده‌ایم و معتقدیم داشتن قلب بیشتر، در دنیا از همه چیز مهمتر است و از بی‌نظیرترین دارایی‌های دنیاست.

www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
داستان منتخب داوران

معلولیت و نگهداری از یک نوزاد

مهران کتابش را گوشه هال پرت کرد:
- مامان باید امروز بخری، همین امروز! من فردا بدون کفش ورزشی، نمی رم مدرسه، شما قول دادید؟!
- آخه مامان جون قربونت برم، مهرداد را چکار کنم؟ نوزاد چهار ماهه را یه کی بسپارم؟
مهران پایش را روی قالی کوبید و با اشاره به من که کنار مهرداد دراز کشیده بودم و کتابی را بسختی با کف دستم ورق مبزدم، گفت:
- مریم که هست. اون می تونه حواسش باشه.
نگاهی به مهران کردم:
- م ..م .. من؟!
مهرداد توی خواب، تکانی خورد و صدایی از گلویش بیرون آمد یک لحظه چشمانش را باز کرد و بعد آرام آنها را بست.
- مریم ؟! اون هم با این وضعیت؟! یکی باید مواظب خودش باشه!
نگاهی به مادر کردم، بعد به مهرداد زل زدم ، با دلخوری گفتم:
- مامان، داداش که الان خوابیده، بیدارکه شد شیرش را می ذارم دهنش!
- مریم جون،وقتی خودم باشم می تونی. یادت رفته اون روز شیشه از دستت افتاد، حتا نتونستی بلندش کنی! خدای نکرده اگه اتفاقی افتاد چکار می کنی؟!
مهران کنارم نشست و با بقض زانویم را تکان داد:
- مریم ترو بخدا قبول کن . مهرداد بیدار نشده، ما برگشتیم. قول می دم.
گفتم: مامان خواهش می کنم زودتر برید و برگردید.
مادر به من کمک کرد، زیر بغلم را گرفت، آرام آرام جلوتربرد و نشاند پهلوی مهرداد، پشتی ام را گذاشت و مرا تکیه داد به آن. بعد پاهایم را با مهربانی کشاند تا راحت تر تکیه بدهم. چون نشستن برایم سخت بود، روی یک پهلو کج شدم. مادر خواست کمکم کند، گفتم: نه مامان اجازه بدید خودم سعی کنم! شیشه شیر را گذاشت کنارم. با نگاهی تردید آمیز به من و مهرداد گفت:
- مریم، عزیزم خیلی مواظب باشی ها، اگه بیدار شد، شیرش را درست بذاری دهنش خدای نکرده شبر نپره تو گلوش!!
من که حسابی ترسیده بودم گفتم:
- باشه مامان، مواظبم. ترو خدا زود برگردید!
وقتی رفتند، تا صدای در بلند شد، *مهرداد یکدفعه* *تکان خورد. بیدار شد.* نگاهش به من افتاد و بعد دست و پایش را تکان داد. صدا از گلویش در آمد«آ..آ.. ام م .. امم.» همانطور که کج افتاده بودم،نگاهش کردم که زد زیر گریه. دستم خورد به شیشهٔ شیر! باید بهش شیر می دادم. با دستپاچگی و سختی همهٔ توانم را جمع کردم، با هر دو دست شیشه را وسط انگشتانم گرفتم! نمی توانستم نگهش دارم، از وسط دستهام سر خورد، افتاد! دوباره تلاش کردم، خیلی سخت بود. گریهٔ مهرداد شدید شد. با تلاش بیشتری، توانستم شیشه را ببرم طرف دهانش،طوری که به چانه اش فشار نیاورد گذاشتم در دهانش! *دستم* *ناتوان، خواب رفته بود ولی شیشه را رها نکردم .* ملچ ملچ خوردنش را دوست داشتم ادامه پیدا کند تا همهٔ شیر را بخورد. ثانیه ها را می شمردم! باید تا سیصد بشمارم چون عادت داشت ٔ اول، پنج دقیقه شیر بخورد بعد نفس تازه کند! و هم می خواستم بی حسی دستم را فراموش کنم! «یک .. دو.... هفت،هشت، نه.... هشتاد وهفت... صد و چهارده ... دویست و بیست و هشت ... » انگار شیشه به پایین کشیده شد! دستهایم نا نداشتند. شیشه افتاد روی سینه مهرداد و غلتید پایین؛ سرش را به چپ و‌راست تکان داد. دست و پا زد. می دانستم هنوز سیر نشده. باز هم می خواهد. از شدت فشار و دردِ عضلاتم، دلم می خواست زمین را چنگ بزنم، روی دستهام افتادم تا شیشه را بردارم که یکدفعه مهرداد بالا آورد.
صورتش سرخ شد. فکر می کردم الان خفه میشود . باید او را از جا بلند می کردم. خم شدم و با تمام توان دستم را توی یقه اش را که خیس از استفراغ، به سینه اش چسبیده بود، گرفتم و بطرف خودم کشاندم. پتویش دور پایم پیچید. داشتم از پشت روی کمر می افتادم. خودم را کنترل کردم. مهرداد را روی زانوان خود به بشت خواباندم. قادر نبودم با کف دست به پشت او بزنم. با آرنج کمرش را مالیدم. از صدای گریه اش فهمیدم نفس می کشد. به گریه افتادم. فریادی زدم:
- مهرداد ... مهر داد ... خواهش می کنم عزیزدلم!
اما گریه اش شدت گرفت. بلند و بلندتر می شد. تا مغز سرم فرو می رفت. نمی دانستم چکار کنم. بی دست و پاتر شده بودم. باز هم با همه توان لباسش را گرفتم. بلندش کردم. اما نیمهٔ راه عضلاتم گرفت. می خواست از دستم ول شود. او را روی تشک مجاله شده گذاشتم. میان گریه هایش،جیغ می کشید! نعره می زد. داد و فریاد من، گریه او را بلندترکرد:
- نمی تونم بخدا . مهرداد! نمی تونم بغلت کنم. بس کن ترا بخدا ساکت شو... بسه بسه...بسه ...
در میان گریه هایم ناگهان به خود آمدم. از گریه های مهرداد خبری نبود، دست و پا نمی زد.هیچ حرکتی نمی کرد.
یکدفعه گریه ام قطع شد. به چشمانش نگاه کردم. از میان اشکها به من زل زده بود. چشمان تیره اش تکان نمی خورد. قلبم داشت می ایستاد. نفسم به شماره افتاد. مهرداد فقط نگاهش روی من ثابت شده بود. سرم را برایش تکان دادم. اما بی حرکت بود. ماتم برده بو
د.. او فقط به من زل زده بود.

ادامه 👇
انگار زمان از حرکت ایستاده بود. یکدفعه لبخندی آرام آرام گوشه لبانش گسترده شد. لبخندش مثل چشمه ای روان شد و به جانم طراوت بخشید. دست و پایش را تکان داد. خم شدم‌. گردنش را بوسیدم. بوی شیر و نوزاد چقدر دلپذیر بود. اقو اقو می کرد. انگار در گوشم اقوهایش می گفت مریم مریم مریم...
انقدر مریم گویان او برایم دلچسب بود که حواسم نبود از چه موقع ساکت محو تماشای من شده بود که روی کمر دراز کشیده بودم کنارش! با شیرینی تمام به من زل زده است! یکدفعه اقو اقو کنان خندید به دست و پا زدن های من. نوزادی شده بودم که با او دستها و پاهایم را شادمانه تکان تکان می دادم و بلند بلند می گفتم: مهرداد مهرداد! او همانطور که دست پا زدن هاش تند و تندتر می شد با خنده می گفت: مریم ...مریم... مریم!

www.tgoop.com/vahidrajabloo1366
بیست‌وپنجمین#نت_گپ_یونسکویی
گفتگوی کاوه صدقی عضو کمیته ملی ورزش و تربیت بدنی با جوانان موفق به مناسبت روز جهانی جوان
جمعه 24 مرداد 1399 ساعت 21.30 در اینستاگرام #کمیسیون_ملی_یونسکو_ایران
#یونسکو
#ایران
#جوان #جوانان
#در_خانه_میمانیم
#در_خانه_بمانیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#unesco_chat
#unesco_nights
#iranian_national_commission_for_unesco
#unesco
#iran
#young #international_youth_day
#stayhome
@unesco.iran
www.tgoop.com/irunesco_channel/
‏سرمایه گذاری و کارآفرینی و بورس با
ریسک همراهه
و بدون آموزش و تحلیل و آمادگی
روانی دیگه کار در بورس ریسک نیست
حماقته / قماره
اول از همه باید میزان سرمایه ات
رو مشخص کنی؟
هدف سودت رو تعیین کنی؟
بازه زمانی که میتونی باسرمایه ات
مانور بدی رو مشخص کنی؟
‏حدود 10 درصد از سبدت رو برای
استفاده ها فرصتها نقد نگه داری
سبدت از نظر صنایع و درصد
تخصیص بودجه متعادل نگه داری
مفت بخری و صبور باشی
هر سه ماه یکبار سبدتو اصلاح کنی
و استراتژی سبدت رو مشخص کنی
سبد باید ترکیبی از سهام های
تهاجمی+ میانی و دفاعی چیده شود
‏در مورد کارآفرینی و کاسبی هم
همینطوره یعنی ترکیبی از محصولات
تهاجمی و غیرتهاجمی باید انتخاب شود
کلی ریزه کاریهای دیگه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اعلام نتایج موسابقه داستانیتو

داستان زباله سمج
نفر اول مسابقه مریم کرکودی
معلولیت ناشنوا
برنده ۴۰۰ هزار تومان

داستان روزی که ویلچرم خراب شد
نفر دوم مسابقه کبرئ همتی
معلولیت جسمی حرکتی
برنده ۳۵۰ هزار تومان

داستان متولد سیاره ناماریا
نفر سوم مسابقه هدیه رویانتاش
معلولیت جسمی حرکتی
برنده ۳۰۰ هزار تومان

داستان معلولیت و نگهداری از یک نوزاد
منتخب داوران مریم تقیه
معلولیت جسمی حرکتی
برنده ۵۰۰ هزار تومان

جوایز نقدی برندگان مسابقه پرداخت شد و هدیه دو میلیون کارت تخفیف خرید ویلچر نیز برای دوستان ارسال می‌شود.

قرعه کشی بین دوستانی که مسابقه رو به دیگران معرفی کردن هم انجام شد و خانم مریم عباسی برنده کتاب راه داستان شدن.

خوشحال می‌شیم اگر نقدی به مسابقه دارید برامون کامنت بگذارید.
#توانیتو #جامعه_معلولیت #مسابقه_داستانیتو

T.me/vahidrajabloo1366
‏امروز به عنوان ۵ منتخب JCI آسیا و افریقا سخنران ویدیو کنفرانس رویدادی بین‌المللی بودم
افراد زیادی از سرتاسر جهان داستان ‎#توانیتو رو شنیدن و حیرت کردن
از طرفی شنیدن داستان افتخارات و فعالیت‌های دیگر منتخبین JCI 2020 خیلی جذاب بود، جذابترین قسمت تجربیات منتخبین دیگه تفاوت دغدغه‌ها و سادگی مشکلات اون‌ها نسبت به ایران بود.
اتفاق خوشایند این رویداد این بود که مدیران JCI معتقد هستن که پلتفرم #توانیتو، نه تنها برای مردمِ ایران بلکه برای افراد توانخواه در همه دنیا میتونه مفید باشه

T.me/vahidrajabloo1366

#jci
...‌
"سهم من" نام کمپینی‌ست که با هدف برقراری عدالت، برابری و ساختن دنیایی شاد برای کودکان محروم راه‌اندازی شده است. این کمپین با آرزوی این که هیچ کودکی از نعمت شادی دوران کودکی و امکانات آموزشی محروم نباشد، برندهای مختلف ایرانی را برای پیوستن به "سهم من" دعوت کرده است و قصد دارد با همکاری و همراهی آنان، هشت‌هزار بسته آموزشی را میان کودکان محروم تقسیم کند.‌


توانیتو نیز در راستای انجام مسئولیت اجتماعی خود و ادای سهمش در ارتقای سطح سلامت و فرهنگ جامعه به کمپین سهم من می‌پیوندد تا سهمی در آفرینش لبخند روی صورت کودکان محروم ایرانی داشته باشد.‌


درآمد حاصل از مشارکت توانیتو در این کمپین، صرف خرید اقلام بهداشتی، ویژه کودکان محروم و کودکان کار خواهد شد.‌

http://tavt.ir/l/Z0q3e‌


#سهم_من #کمپین_سهم_من #کودکان_کار #کودکان_محروم #توانیتو #stayhome

www.tgoop.com/tavanito

توئیتر توانیتو:

@tavanitocom
‏در فعالیت دو سال‌ام در جهان نام آور کشورم شدم
پروژه‌های خاص وتخصصی رو اجرایی کردم
افراد زیادی روصاحب شغل کردم
تصور کنید اگرفرصتی ده سال داشتم چه تغییرات بزرگی برای جامعه‌ام داشتم
من به توانایی‌ خود ایمان دارم
لطفا شمافرصت سرمایه‌گذاری در توانیتو را نه از خود و نه از من دریغ نکنید

T.me/vahidrajabloo1366
‏تو جمع دوستان دارای معلولیتم داشتیم از آرزوهامون می‌گفتیم
من گفتم آرزوم ستاره سینما بشم
امین دوستم که حالا دیگه زنده نیست گفت، دست از تخیل بردار وحید ما حتی نمی‌تونیم برای دیدن فیلم‌های روز بریم سینما چه برسه به اینکه یه معلول بشه ستاره سینما
#روز_ملى_سينما_فقط_برای_سالم‌ها

T.me/vahidrajabloo1366
#نقدی_به_سینما
T.me/vahidrajabloo1366

میتونید در زیر تصویر مطلب رو دنبال کنید
👇👇👇👇👇👇
ای دل غافل

نقدی بر قسمت آخر سریال دل به کارگردانی منوچهر هادی
آرش خانه‌ای زیبا که با گلبرگ‌های سرخ تزیین شده را به رستا نشان داده و می‌گوید «اینجا خونه ما میشه» رستا که انتظار یک آپارتمان ساده را داشته، هیجان زده و متعجب می‌پرسد: « مگه می شه؟!»... داستان طوری نوشته شده که اون خونه مال رستا و آرش بشه اما نه به این راحتی.

روز عروسی، رستا از آرایشگاه ربوده، مورد تجاوز قرار گرفته و در جایی نامعلوم رها می‌شود؛ عروسی به هم خورده و داستانی موازی شکل می‌گیرد از رقابت‌های افراد برای تصاحب دیگری! بیننده هم در پی کشف این است که چه کسی عروس را دزدید، کدام دختر در رقابت جانشینی پیروز خواهد شد و سرنوشت عروس ناکام چه می‌شود. در نهایت همه چیز سر جای خود برمی‌گردد، رستا به آرش می‌رسد و توطئه‌گر و آدم‌ربای متجاوز هم به سزای اعمال خود می‌رسند؛ چطور؟ معلول می‌شوند!

شبیه همه داستان‌های سطحی و زرد، همانها که مخاطب را احمق فرض کرده و با تکرار کلیشه‌ها برای احمق‌تر شدنش تلاش می‌کنند. آدم‌های بد حتما و در این دنیا بلایی سرشان می‌آید و با آسیب دیدن بخش‌هایی از بدنشان تاوان پس می‌دهند طوری که دل آدم‌های خوب خنک شود.

نخستین فیلمی که در آن معلولیت جسمی به نمایش درآمد، در سال 1898 در فیلم گدای ساختگی به کارگردانی توماس ادیسون بود که در آن فردی بدون پا دست در دست یک نابینا دارند گدایی می‌کنند ولی با خم شدن نابینا برای برداشتن یک سکه پول افتاده بر زمین، لو رفته و تحت تعقیب پلیس قرار می‌گیرند.

پس از آن  بسیاری از فیلم‌های نسل اول سینما از معلولیت استفاده می‌کردند تا اثر کمدی و ملودرامم فیلم را تشدید کنند و غالبا هم فرد معلول در قالب کلیشه‌ای تبهکار یا قربانی و یا در تلاش برای انتقام به خاطر معلولیتش به نمایش در می‌آید و برای دهه‌های متمادی ویلچر می‌شود عنصری از صحنه‌هایی با مضامین شریرانه، ناتوانی، مافوق بشری و به دور صفات انسانی. تا اینکه پس از جنگ جهانی دوم کاراکترهای جانباز خلق می‌شوند و چشم‌‌اندز تازه‌ای از معلولیت در سینما ترسیم می‌شود. اینبار افراد دارای معلولیت، قهرمان هم هستند اما مورد دلسوزی و معمولا نجات یافته توسط یک زن غیر معلول.

در دهه 1960 و همزمان با دوره حقوق مدنی در آمریکا، هویت‌طلبی افراد دارای معلولیت نیز مثل یک جنبش خود را نشان داده و به نهضت مطالبه حقوق افراد دارای معلولیت تبدیل می‌شود؛ این جنبش تاثیر خود را در سینما هم نشان داده و منجر به ظهور فیلم‌هایی می‌شود که تصویرسازی آنها از افراد دارای معلولیت، تقریبا منطبق با واقعیت است مثل فیلم بازگشت به خانه و متولد چهارم جولای. با این وجود کلیشه‌ها همچنان ادامه می‌یابند و بعضا کلیشه‌های تازه خلق می‌شوند و مثلا ناشنواها و زبان آشاره‌ای آنها مترادف می‌شود با ارتباطات سری و مرموزانه. یا مهارت لامسه نابینایان با اغراق تبدیل می‌شود به موقعیتی دراماتیک و کاراکترهای نابینا با لمس صورت افراد دیگر را شناسایی می‌کنند تا شاعرانه‌تر شود. یا مثلا پیرفرزانه‌ای را نابینا می‌کنند تا نقش او را مقدس‌تر جلوه دهند!

اما جریانی که از دوره حقوق مدنی در آمریکا شکل گرفت، در سینما با قدرت ادامه یافت و باعث خلق فیلم‌های درخشانی چون پای چپ من شد که روایتشان نه تنها نزدیک به واقعیت بلکه از زاویه دید افراد دارای معلولیت بود و درک نسبتا ملموسی از دنیای معلولیت به سایرین می‌داد. بعدها و در سالهای اخیر افراد دارای معلولیت در نقش قهرمانان انسانس و نه فرا انسانی و آسمانی فیلم‌ها نیز ظاهر شدند، مثلا در سریال جذاب بازی تاج و تخت، فرد دارای معلولیت به سبب توانایی‌های خاصش به رهبری آن سرزمین انتخاب شد.

این روند چنان حضور قدرتمندی در سینما پیدا کرده است که همین امسال آکادمی اسکار 4 شرط برای حظور فیلم‌ها در این جشنواره اعلام کرد که در هر 4 تای آنها افراد دارای معلولیت حضور دارند، یعنی وجود عنصر معلولیت در داستان و مضمون، بازیگران یا عوامل تولید، شرط لازم برای ورود فیلم به رقابت‌های اسکار خواهد بود.

اما در ایران، اگرچه روند نسبتا مشابهی را شاهد هستیم و فیلم‌هایی که در آن بازنمایی معلولیت به واقعیت نسبتا نزدیک است هم تولید می‌شود، اما متاسفانه و متاسفانه همچنان تعداد فیلم هایی که از معلولیت به عنوان کلیشه مکافات عمل یا همان عذاب الهی بهره می‌برند، زیاد است که آخرین موردش سریال دل به کارگردانی آقای منوچهر هادی است. گاهی هم معلولیت را به توریسم رسانه‌ای تبدیل کرده و به عنوان یک کیس جالب و برای جلب توجه یا به اصطلاح وایرال شدن استفاده می‌کنند که این یک مورد متاسفانه در تلویزیون بیشتر از سینما دیده می‌شود.پ

لازم است این را بدانیم، بفهمیم و برای یک بار حل کنیم، معلولیت در واقع یکی از تفاوت‌های جسمی انسان‌هاست و نه عذاب الهی یا نشانه معصومیت و مسایل دیگر. هر فرد دارای معلولیت یک انسان است با بدنی متفاوت از آنچه که به طور
کلیشه‌ای سالم نامیده شده است و ساختن کلیشه‌های معنادار، چه در وجه منفی یا در وجه اغراق شده، یک خطای فاحش است و باعث ایجاد تبعیض در جامعه می‌شود.
منابع:

1-سیمای معلولیت در سینما، نوشته پریسا افتخار

2-variety.com

T.me/vahidrajabloo1366
2025/10/26 04:54:58
Back to Top
HTML Embed Code: