Telegram Web
مشغول شعرخوانی با آقای الف دوساله‌ام. «یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه شکفته…» آقای الف به جای «شکفته» می‌خونه «تازه دراومده». این خوبه، چون مطمئن می‌شم بدون توضیح من ، معنای «شکفتن» رو می‌فهمه. اما چون حفظ وزن ترانه مهمه، تاکید می‌کنم «تازه شکفته» . چشمای آقای الف برق می‌زنه. دوباره با من همراه می‌شه: یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه ….خیلی محکم می‌گه «دراومده»! من واکنش نشون می‌دم. او از خنده غش می‌کنه. دلم برای خنده‌ش ضعف می‌ره. نفسش که جا میاد، برمی‌گرده به وسوسه بازیگوشی و دوباره تکرار می‌کنه «یک گلی تازه دراومده» و بازهم خنده‌ای چنان طولانی که من نگران نفسش می‌شم.

در این لحظه خاص، ناگهان نقطه عطفی از «انسان بودن» رو کشف می‌کنم.
«نیاز اصیل انسان به بازیگوشی و خندیدن».
انگار جایی از رشد،کودک متوجه می‌شه می‌تونه یه وقتایی زندگی و دنیا رو جدی نگیره و این لحظه درخشانیه. چون بچه‌ها معمولا بیش از ما زندگی و دنیا و روزمره رو جدی می‌گیرن .


لحظه درخشانی که بچه یاد می‌گیره برهم‌خوردن نظم ظاهری پدیده‌ها، می‌‌تونه اسباب خنده بشه، یعنی می‌تونه ازچشم‌اندازی کمی بالاتر به ماجرا نگاه کنه و خودش رو از دور تکراری «مسیری مشخص منتهی به مقصد خاص»بیرون بکشه. فرصت زیستن همون جمله معروف که «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور کمدی است». دریافتن این حکمت که نگردیدن چرخ بر گرد ما و به‌هم‌خوردن پیش‌بینی‌پذیری امور که منشا آرامش ماست، همون‌قدر که می‌تونه غمناک باشه، می‌تونه خنده‌‌دار باشه.
گمان می‌کنم مهارت خندیدن و قهقهه از شاهکارهای تکامل گونه ماست. راهکاری به غایت پیچیده و هوشمندانه و ظریف برای معنابخشیدن به پدیده‌ها ،اون‌جایی که پوچی رخ نشون می‌ده.

غرق در شاهکار بازیگوشی و توانایی خندیدن گونه آدمی‌زادم که آقای الف می‌زنه روی پام: «سایه چمن بخون!». چشماش برق می‌زنه. تمام وجودش متمرکز شده برای بازیگوشی موقعیتی. می‌پره وسط آهنگ:«تازه دراومده»! واکنشی محکم‌تر از قبل نشون می‌دم: «تازه دراومده نه! تازه شکفته!» چنان قهقهه می‌زنه که از پشت به زمین می‌افته.
بهش می‌گم:
«چه‌کس در میان شما هم می‌تواند بخندد و هم عروج کرده‌باشد؟
آن‌کس که برفراز بلندترین کوه می‌رود، خنده می‌زند بر همه نمایش‌های حزن‌آور و جدی‌بودن‌های حزن‌آور.»

صدای خنده بلندش مانع از شنیدن تحلیل‌های نیچه‌ای می‌شه. من غرق در قدردانی از وجود می‌شم. در این لحظه خاص مکاشفه موهبت انسان بودن، نه دلم می‌خواد مورچه باشم و نه با حسادت سهراب به پرنده همدلی دارم! انسان زاده‌شدن بختیه برای تجربه پیچیدگی، امکانیه برای تماشای هستی در ژرف‌ترین حالت ممکن!

یگانه است و هیچ کم ندارد! به‌جان‌ منت‌پذیرم و حق‌گزار!
به‌ مناسبت جشن سده، با آقای الف دوساله،مشغول بازخوانی روایت پیدا شدن آتش در شاهنامه‌ایم.

با کوسن‌های مبل، کوهستان درست کرده‌ایم و آدمک آتش‌نشان را به‌عنوان «هوشنگ» برگزیده‌ایم. از آقای الف می‌خواهم اسبش را به میدان بیاورد تا شاه جهان همچون برخی مینیاتورها سواره‌ به کوه روان شود. اما آقای الف گورخری انتخاب می‌کند :
«شنگ با الاغ بره!»

شاه سوار بر گورخر یا به تعبیر آقای الف، الاغ، به کوهستان می‌رود و آن‌جا با طنابی که به‌جای مار در میان کوسن‌ها‌ نهاده‌ام، روبه‌رو می‌شود.

برایش توضیح می‌دهم شاه به‌ قصد زدن مار، سنگ می‌اندازد. آقای الف توپ پینگ‌‌پنگ را برمی‌‌دارد و محکم به سوی طناب می‌اندازد.

برای آن لحظه ناب پدیدآمدن فروغ از دل سنگ، به گفتار بسنده می‌کنم و می‌دانم تخیل آقای الف به خوبی از پس تصور روشن‌شدن آتش برمی‌آید.

«هورا! آتیش روشن شد! الان دیگه آتیش داریم! وقتشه که جشن بگیریم!»

آقای الف، پادشاه و گورخرش را به هوا پرتاب می‌کند، هیجان‌زده دست می‌زند و می‌خواند «هپی برثدی! تولدت مبارک» و بعد آتش خیالی را با تمام وجود فوت می‌کند.

و من که کلی حرف کودکانه در باب اهمیت آتش و رابطه روشنایی با حقیقت و قداست نور آماده کرده‌بودم، سکوت می‌کنم، لبخند می‌زنم و درمی‌یابم که تجربه و شهود آقای الف، پیوند میان شمع و روشنایی و زندگی و جشن را دریافته، زیرا به تازگی در تولدهای زیادی مهمان بوده و شمع روی کیک را فوت کرده و جریان مواجهه هوشنگ با فروغ ایزدی نیز برای آقای الف یادآور آن لحظه خواستنی‌ای است که آدم‌ها دور کیک با شمعی برافروخته، تولدت مبارک می‌خوانند.

همچنان که کف می‌زند، دور خودش می‌پیچد و می‌گوید: آهنگ تولدت مبارک بذار! جشن بگیریم!
و درباره خواننده آهنگ هم تاکید می‌کند: «اون خانومه رو بذار»

و بدین ترتیب، این یادگار هوشنگ، ما را می‌رساند به یک تولد خیالی با صدای هایده و چرخش‌های شادمانه ….و بدین‌سان، آتش را پاس می‌داریم و زندگی را!
و در میان این جشن سده، آدمک آتش‌نشان نیز به مقام هوشنگ ارتقا می‌یابد!
برمی‌گردم به همان مصراعی که از صبح در گوشش خوانده‌ام:

«که آتشی که نمیرد همیشه در…»

در میانه رقص پاسخ می‌دهد: «دل ماست!»

لحظه‌ای درنگ می‌کند:
«ماست بخوریم! کیک تولد! جشن بگیریم!»
دکتر از من می‌پرسد:
شب‌ها در خواب دندان‌هایت را به‌هم می‌فشاری؟
من بی‌درنگ پاسخ می‌دهم:نه! و بی‌درنگ در درستی پاسخ خود تردید می‌کنم. از کجا معلوم در خواب چه می‌کنم یا چه نمی‌کنم؟ مگر من چقدر در بیداری از تن خود باخبرم که مدعی خودآگاهی در خواب هم بشوم؟
شرح‌حال دادن به پزشک، همواره همراه است با این تلنگر که «تو از واقعی‌ترین و دردسترس‌ترین بخش حقیقت، یعنی بدن خودت غافلی!»
این تلنگر در حضور در بیمارستان هم تکرار می‌شود: چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه بیمار.

باور دارم بستری چند روزه در بیمارستان، که ناشی از درد و ضعف باشد، تجربه‌ای است که درک آدم از خودش را دگرگون می‌کند. بیمارستان، آیینه‌ای است در برابر آسیب‌پذیری و ضعف آدمی، که خیال سرکش ما را به پای حقیقت «بدن» به‌ دوزانوی ادب می‌نشاند.

دکتر از بیمار می‌پرسد: به هنگام ادرار احساس درد یا سوزش نداری؟ آخرین بار کی دفع داشته‌ای؟ درد شکمت با راه رفتن تشدید می‌شود؟حالت تهوع هم داری؟


اگر هزاربار هم این گفتگوی ساده میان پزشک و بیمار تکرار شود، هزار بار از سردرگمی ذهن آدمی به شگفت می‌آیم. از تمایلش مبنی بر نادیده‌گرفتن اهمیت دفع سالم . ازقضا همیشه این‌طور وقت‌ها یاد مولانا می‌افتم و بی‌انصافی‌هایش در حق پزشکان و هرکسی که تمنای «شناخت اولیه جهان» را دارد:

«آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل»!
این موضع «ناز» در برابر پزشکان چه‌بسا ناشی از این باشد که مولانا هیچ‌وقت با یک درد شکمی منتشر و مبهم، محتاج تشخیص پزشک نشده‌است. شاید این حدس هم درست نباشد و این موضع متکبرانه در برابر پزشکان،صرفا از جهان‌بینی‌اش بیاید و یا از تلاش برای به‌رسمیت شناختن ساحتی دیگر از درمان؛ یعنی روان‌درمانی معنوی.
نمی‌دانم. اما هرچه‌ هست می‌دانم نفوذ این نگاه، می‌تواند غفلت سنگینی بر دل آدم بگذارد. غفلت از بدن‌بودگی، این حقیقت غیرقابل انکار موجود زنده.


مواجهه با پزشکی که از من درباره بدنم می‌پرسد، همواره گوشزدی است درباره خودم. در آن لحظه خاص که پزشک مرا به خودم حواله می‌دهد و به من اهمیت بدن‌آگاهی را یادآوری می‌کند، ذهن سرگردانم که گاه در همه‌جای جهان پرسه می‌زند، الا در وطن اصلی خودش، در بدن؛ چونان دورمانده‌ای از اصل خویش، باز می‌گردد به زمین خود، که در پریشان‌احوالی گاه آن را زمین بیگانه دانسته‌بود! از بس که در گوشش این بیت عجیب را خوانده‌بودند: «کیست بیگانه تن خاکی تو!»!
در بستر بیماری درمی‌یابم که از این تن، نزدیک‌تر و خویش‌تر و آشناتر ندارم!
به گمانم تجربه بستری‌شدن در بیمارستان با شرایط اضطراری ضعف و درد، اگر ختم‌به‌خیر شود، می‌تواند سرمایه قابل اتکایی شود در شناخت خود و درک اهمیت بدن.

هرگاه ‌پزشک از من شرح‌حال می‌پرسد، انگار مرا به من ارجاع می‌دهد. وقت نیاز به خدمات درمانی، همان بزنگاهی است که آدمی را به خودش پیوند می‌دهد. پزشکی که از بیمار درباره پیش‌پاافتاده‌ترین بخش‌های زندگی روزمره می‌پرسد، به آدم‌ گریزپای غافل یادآوری می‌کند که تا چه‌اندازه شناخت از بدن خود ضروری است.

دکتر از من می‌پرسد: آیا در خواب دندانت را به‌هم می‌فشاری؟

و من جواب را نمی‌دانم!
دکتر زمزمه می‌کند:
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم!

و من به درک تازه‌ای از «به‌سوی خویش خوانده‌شدن» می‌رسم؛
به اهمیت توجه به «بدن» ؛این وطن‌ترین جای جهان!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
برایم فیلم ترقه‌پراکنی‌های بیست‌ودوبهمن را فرستاده. پس‌‌زمینه‌ فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»می‌آید…صداهای زنان استوارتر به گوش می‌رسد.
از من می‌پرسد: «چه‌کار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشم‌های جوانش نگاه می‌کنم که برق شیطنش هر روز کمتر می‌شود. می‌گویم نمی‌دانم! در این «ندانستن» همه مثل همیم! اما یک چیز را می‌دانم… یک حرف تکراری کلیشه! یک ریسمان محکم که ایرانی‌جماعت با آن در تمام تاریخ دوام آورده:
«باید زنده بمانیم! این روزها هم می‌گذرد…سخت و جانکاه اما می‌گذرد!»و راستش بابت تکرار این هم خجالت می‌کشم! چون می‌دانم «نادیده‌گرفتن رنج» در این تکرار «باید دوام بیاوریم» موج می‌زند.
می‌گوید دلش سخت گرفته‌است و آتش‌بازی شب جشن حکومتی جانش را تاریک کرده. از من می‌خواهد چیزی پیشنهاد بدهم که به سراغش برود و این شب سنگین و ملتهب را بگذراند. من که همان‌وقت سرگرم تماشای مستند بی‌نظیر نصرت کریمی بودم، بی‌درنگ پیشنهاد می‌دهم: «دایی‌جان ناپلئون»!
تماس را که قطع می‌کنم، می‌زنم به خیابان برف زده، هدفون را روشن می‌کنم و گوش می‌دهم به تحلیل شخصیت شایگان که نماد صلح در زیست‌جهان ایرانی‌ است. به‌بالای خیابان که می‌رسم، خودم را می‌سپارم به ترانه و تا آن‌جا که می‌شود، در برف تند راه می‌روم:
تا بوسه قدیمی چند تا ترانه راهه؟

تا اینجا داغ آواز چند تا قفس سوزونده؟
تناقض‌های دل
‍ برایم فیلم ترقه‌پراکنی‌های بیست‌ودوبهمن را فرستاده. پس‌‌زمینه‌ فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»می‌آید…صداهای زنان استوارتر به گوش می‌رسد. از من می‌پرسد: «چه‌کار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشم‌های جوانش نگاه می‌کنم که برق شیطنش هر روز کمتر…
این چند روز گذشته، در فضایی ملتهب اخبار تعطیلی و خاموشی و نرخ ارز را دنبال کردم. دلم سخت گرفت. تااینکه لابه‌لای همین مطالب،به‌طور اتفاقی به جملاتی از مهدی تدینی برخودم در کانالش. نمی‌دانم چند بار پشت سرهم خواندمش ؛ تنها می‌دانم پشت این جملات سنگر گرفتم و کمی آرام شدم. به تعبیر سهراب در رگ این حرف خیمه زدم و کمی امان گرفتم:



«ما فقط از اسب افتاده‌ایم نه از اصل.
هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!
هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما نیز گذراست و نشانه‌های اوج‌گیری دوباره در افق پیداست.»

هرچیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداری تاریخی هزاران ساله یک ملت!


همین!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روزها گر رفت،
گو رو!
باک نیست!

تو بمان

ای آنکه جز تو
پاک نیست…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نه! وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست

دچار باید بود
ورنه زمزمه حیرت
میان دو حرف
حرام خواهد شد…
و عشق
صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند….
روزای خاکستری حال خوشی دارم. وقتی از خواب پا می‌شم و می‌بینم مه یه‌طوری فراگیره که حتی ته کوچه معلوم نیست، همین که از خونه می‌زنم بیرون، سهراب‌‌وار زمزمه می‌کنم: «در این روز ابری، من چه روشنم!»

از وقتی وارد این شهر شدم، حیران این ماجرا بودم که چرا در جایی که بسیاری از روزای بارونی و ابری دراز می‌نالن، من احساس خوبی دارم. البته یک چیز رو در خودم شناسایی کردم:
«ابهام و عدم قطعیت برای من دلگشاست».
تو این سال‌ها یاد گرفتم که قطعیت و روشنی برای من دلزدگی میاره و ابهام و مه‌آلودگی، قوت قلب و امید. البته مرادم عدم قطعیت وجودیه و نه عدم قطعیت موقعیتی که همه می‌دونیم در درازمدت چی به سرمون میاره.

در چهل سالگی خیال می‌کنم در گزاره «جهان ما بر اساس تصادف و آشوب کار می‌کنه» امید و آرامش بیشتری هست تا گزاره «جهان ما معنادار و بر اساس هدف مشخصی کار می‌کنه.»

چراکه در تصادف و عدم قطعیت، گزینه‌های بیشتری وجود داره تا در معناداری و هدفمندی.
و در گزینه‌های بیشتر، گرچه اضطراب بیشتری موج می‌زنه، اما حقیقت رهایی هم در دل همین عدم قطعیته.


چندی پیش در یکی از همین روزای خیلی خاکستری، سرد و مه‌آلود، دوساعتی فراغت پیش‌بینی‌نشده پیدا کردم. به سرعت خودم رو به ساحل رسوندم. مه چنان غلیظ بود که تو ورودی اسکله، قدرت دید به بیشتر از پنج شش متر نمی‌رسید. تابلویی هم ابتدای اسکله نصب شده بود که درباره یخ‌ ‌زدگی سطحش هشدار می‌داد. دستم رو به نرده‌های کنار اسکله دادم و آروم‌آروم به سمت انتهای اسکله قدم زدم. هوا سرد بود. کسی اون اطراف نبود. گهگاهی صدای مرغ دریایی به گوش می‌رسید، اما خودش گم بود در مه خاکستری اول صبح.

آروم آروم روی اسکله یخ‌‌زده قدم برداشتم.
به آخر اسکله که رسیدم، خودم رو تسلیم ابهام اطمینان‌بخش مه کردم. همون حس دربرگرفته‌شدن که اسمی براش ندارم ، لغزید در سرپای وجودم. این همون لحظه‌ایه که هروقت به سراغم اومده، من ایمان آوردم همه‌چیز در لحظه کامله. نه من به چیزی بیشتر نیاز دارم و نه جهان. نقطه تلاقی من و هستی تو بی‌نیازی و خرسندی. یا بهتره بگم نقطه‌ای که من برای آناتی از خواستن رها می‌شم ،پس به خودم فرصت پیوند با هستی رو می‌دم.


تکیه دادم به نرده‌های ته اسکله. تو هر بازدم، ابری می‌ساختم و پیوستنش رو به ابر پیرامونم رو تماشا می‌کردم. تو همین حال، صدای قدم‌هایی محکم و استوار به گوشم رسید.
کس دیگه‌ای به جز من، زده‌بود به دل مه سنگین و داشت می‌اومد تا آخر اسکله؛ اما نه مثل من لرزان و نگران از زمین یخ‌بسته زیرپا؛ بلکه مطمئن و مومن. صدای قدم‌ها، نزدیک‌و‌نزدیک‌تر شد و در فاصله دوسه‌‌متری چهره‌ پیری فرزانه هویداشد.
فرزانگی‌ افراد مسن رو از روی لبخندشون به وقت سلام و احوالپرسی می‌شناسم.
پیرمرد اومد و اومد و بی‌اینکه چیزی بگه، کنارمن خم شد روی نرده و به آب زیر پا نگاه کرد.
چنان بادقت این کار رو کرد انگار اولین‌باره به اقیانوس نگاه می‌کنه. بعد ایستاد، سرش رو به طرف من برگردوند و گفت: «روزایی که دلم امن نیست، میام اینجا تا مطمئن بشم این اقیانوس هنوز سرجاشه. من این کار رو به عنوان یک مناسک انجام می‌‌دم. می‌دونی که دل آدم خیلی وقتا نامطمئنه. ولی وقتی از خونه می‌زنم بیرون و خودم رو مستقیم می‌رسونم به اینجا و می‌بینم آب هنوز سرجاشه، احساس امنیت می‌کنم و دلم آروم می‌گیره. مناسک تو برای اینکه دلت امن بشه چیه؟»

گفتم:« من خودم رو به همین تعلیق تسلیم می‌کنم. به همین مهی که من رو در برمی‌گیره. این خاکستری اطراف بهم امنیت می‌ده.»

به چشمام خیره شد. بعد از درنگی کوتاه گفت:« خوبه که از ابهام امنیت می‌گیری. اما یادت باشه باید همیشه پس ذهنت به چیزی تکیه کنی که همیشه هست. اگه این اطراف زندگی می‌کنی، پیشنهاد من همین اقیانوسه. من تضمین می‌کنم که تا وقتی ما زنده‌ایم این آب سرجاش می‌مونه. پس تو هم مثل من می‌تونی هروقت احساس ناامنی کردی، مستقیم بیای ته اسکله و آب رو زیارت کنی. بعد به خودت بگی؛ آب سرجاشه! پس می‌شه بهش ایمان داشت!»

این‌طور وقتا فقط گوش می‌کنم. یعنی یاد گرفتم در این لحظاتی که دیگری داره مکاشفه‌ش رو با من به اشتراک می‌ذاره، باید سراپا گوش باشم، والا اصل مطلب رو از دست می‌دم. سر تکون دادم و تایید و تشکر کردم. پیرمرد صورتش رو برگردوند به سمت ساحل. سه قدمی جلو رفت. ایستاد. برگشت سمت من:
«کسی چه می‌دونه؟ شاید امروز من اومدم اینجا که تو رو ببینم و نه فقط اقیانوس رو.» و رفت و‌ توی مه گم شد!

من موندم مست از مه‌آلودگی مبهم هوا و مومن از اقیانوس زیر پا که هرگز نومیدمون نمی‌کنه!
و بله! باید به چیزی در خود این جهان دل بست! در اینجا و اکنون!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
پنجم:

ما که یک عاشقانه ساده می‌خواستیم بر سر جسر مسیب:
در سال‌های بعد از جنگ هر عید که به آبادان می‌رفتیم، بابا و مامان به دیوارهای ترکش‌خورده خیره می‌شدند و آه می‌کشیدند ... هنوز هم ساخته نشد؛ آنچه در جنگ ویران شد!
ما بچه بودیم و معنای خانه‌ای را که صاحبانش، با سفره باز و ظرف‌های نشسته، رها کرده و گریخته‌بودند، نمی‌فهمیدیم‌.
سرمان پرشور بود و خداخدا می‌کردیم آخر همه دیوارهای سوراخ‌سوراخ و زندگی‌های بربادرفته، یک سمبوسه تند باشد و بساط بندری زن‌عمو در حیاط و تنبک عمو و شب‌های زنده همان شهر جنگ‌زده.

عمو با آهنگ "غروبا که می‌شه روشن چراغا..." شروع می‌کرد و می‌رسید به "گل‌پری جون" و بعد "میحانه‌میحانه" ...
ما که گروه کُر مراسم به حساب می‌آمدیم، باید منظم دست می‌زدیم و در تصور یک عشق عربی روی جسر مسیب، هماهنگ تکرار می‌کردیم "حیک بابا حیک" !

از آن‌سال‌ها که می‌شد پای سفره سمبوسه و بندری بی‌خیال بنشینیم و کف بزنیم، تا حالا....تا همین حالا اما... هیچ واژه‌ای اعتبار و ثبات خود را حفظ نکرده‌است.
هیچ واژه‌ای...حتی همان "حیک بابا حیک"

استبداد، تنها در پی حذف مفاهیم نیست، در پی تعرض به مفاهیم است؛ غایت استبداد تصرف معناست و قلب آن؛
دانشگاه را تعطیل نمی‌خواهد، بی‌سیرت می‌خواهد. دیوان حافظ را آتش نمی‌زند، تفسیرش را می‌سپارد به پشمینه‌پوش تندخو!

استبداد جامعه‌ی ساکت نمی‌خواهد، جامعه‌ی سرتاپا دروغگو می‌خواهد.

در تلاش برای زدودن مفاهیم و اعتبار واژه‌ها، به همه‌چیز تعرض می‌کند، حتی به تمام خاطرات خوش ما...استبداد سرسوزنی را به عنوان "منطقه فراغ" رها نمی‌کند...و نتیجه‌اش می‌شود دگرگونی همه مفاهیم در ذهن و ضمیر ما.

ما زادگان استبداد، احساسات را در سطحی دیگر تجربه می‌کنیم. آن‌ها که بیرون از استبداد ایستاده‌اند، هرگز درک نمی‌کنند چگونه عشق ما، رقص ما، خنده ما، گریه ما، برد و باخت ما، زاییدن ما و مرگ ما....متفاوت است با آنان که این همه را در زیر آسمان‌های جهان‌ تجربه می‌‌کنند.

"حیک بابا حیک" قرار بود تمنای یک عاشقانه عربی ساده باقی بماند...اما این‌روزها، میحانه تنها تمنای دیدار دو عاشق نیست... این روزها که نه....این سال‌ها...تمام این سا‌ل‌ها، هروقت خواستیم تکانی به شانه‌ها و به کمر بدهیم، هروقت خواستیم ببوسیم و یا بنالیم یا بمیریم....جبر تاریخ و جغرافیا چنان در دلمان بالا آمد که دیگر هیچ چیز ساده نبود، نه موی و میان شاهد حافظ و نه یک میعاد عاشقانه روی جسر مسیب...
تمام این سال‌ها...در پس هر رقص و هر بوسه، هر سلام و هر وداع، آرزویی بود و نفرینی و در هرحال حسرتی و حسرتی و حسرتی...اگر می‌نویسیم یا می‌رقصیم یا می‌گرییم یا هیچ‌ نمی‌گوییم یا چیزی دیگر می‌گوییم یا می‌مانیم یا می‌رویم....هر رفتار ما صدری دارد و ذیلی؛ بسم‌اللهي دارد و صدق‌اللهي...آرزوی دوامی دارد و امیدی به نابودی...در هر نفسی که فرومی‌رود، مهری است بر ایران و چون بر می‌آید، تمنای پایان تباهی است در ایران...حتی وقتی به‌ظاهر با میعاد عاشقانه‌ای بر سر جسر مسیب می‌رقصیم....
هش‌دار از تفاسیر ساده بر عشق ما..رقص‌ ما...اشک ما...زنانگی ما، زندگی ما و آزادی ما...
Forwarded from اتچ بات
امروز، به وقت گشودگی بهاری دنیای بیرون و گرفتگی ناگهانی دل، زدم به جاده تا پناه ببرم به گوشه‌ای برای راه‌رفتن…پناه ببرم به «راه» که امن‌ترین سرپناه این سال‌ها بوده…. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر، چشم‌های خیسم را برسانم به غوغای مرغان دریایی که ناگاه سوت قطار در خاطر آشفته‌ام پیچید. در آنی، بدل شدم به همان دختربچه شیفته قطار. من همیشه عاشق قطار بودم. هنوز نمی‌دانم چرا. قطار در چشم من دوست‌داشتنی‌ترین نماد دنیای جدید بود، آن‌قدر دوست‌داشتنی که نمی‌توانستم مخالفت‌های سرخپوستان با راه‌آهن را درک کنم.
قطار نسخه جدیدی از کاروان بود و سوت قطار هم همان جرسی بود که فریاد می‌داشت «بربندید محمل‌ها».

قطار را همیشه دوست داشته‌ام؛ وقتی آنه‌شرلی را به متیو و ماریلا می‌رساند، وقتی پوارو در آن به دنبال قاتل می‌گشت، وقتی همه وجود من در عبور از ورسک، بیقرار دیدن قطاری در مه می‌شد و دعاگوی همه آن‌ها که ریل گذاشتند و پل ساختند…قطار همیشه خواستنی بود و حالم را خوش می‌کرد!
هنوز و در چهل‌سالگی،نه فقط
لوکوموتیورانی، حتی سوزنبانی راه‌آهن را دوست می‌دارم.
هرگاه در جاده‌ای خلوت چشمم به نور نحیف ایستگاه راه‌آهن افتاده،خیال کردم آدم‌های داخلش لابد خیلی خوشبختند.
گرچه عشق به قطار در دلم ذیل عشق به مرکب می‌گنجد؛عشق به هواپیما، کشتی و ماشین…اما امتیاز ویژه قطار در این میان امنیت است و زمان سفر دراز…
امروز به وقت گرفتگی دل، رفته‌بودم تا با دریا گریه کنم، اما صدای سوت قطار چندان به وجدم آورد که از خود رهیدم،پاسخ راننده قطار را دادم که با سخاوت دست تکان می‌داد.
صدای منظم قطار بر روی ریل، امکان تماشای دنیای پیرامون از پنجره قطار و سوت قطار، حجت را بر من تمام می‌کند:
ترکیب حرکت، تماشا، صدا و امنیت؛ همه آنچه از زندگی می‌خواهم!
قطار پادزهر زندگی پرشتاب شهری است!
و یا…هرچه هست، امروز من گسسته را چنان جان‌دار به جهان پیوند داد که گشودگی بهار را در برگرفتم!


https://www.tgoop.com/tanagh
Forwarded from اتچ بات
منفی یک:
مهدی تدینی صدایش را در کانالش منتشر کرده که توضیح می‌دهد «اصالت با زندگی است» و تا این را نفهمیم، هیچ آرمان و ارزشی در جای درستش قرار نمی‌گیرد.
می‌شنومش و در غوغای بهاری مرغان دریایی، بغضم را فرو می‌برم!
این حرف تازه‌ای نیست، اما حرفی است سزاوار بازگویی؛ هم‌چنان که حافظ می‌گفت: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب،کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است!»
«اصیل بودن زندگی»،نکته تازه‌ای نیست، دستکم نه در ایران‌زمین که فیلسوف_پیامبر سرشناسش ، زرتشت، زندگی را مقدس می‌دانست و از زهد و خوار دانستن گیتی پرهیز داشت…دستکم نه در ایران که در اوج تاراج مغول، مولانای چرخ‌زنانش، میل به زندگی را در مثنوی و غزل، به مردمانش نوشانده‌است.
نه در ایران که به تعبیر استادی، خلاصه تمدنش می‌شود:«مدارا و تاب‌آوری در پناه مهر».

اصالت با زندگی است؛ این را داروین‌نخوانده هم درمی‌یابیم؛ اما در نیم‌قرن گذشته این «ارزشمندی زندگی» به گونه‌ غریبی به تجربه‌مان پیوند خورد.
ما مردمان ایران، «تاب‌آوری» را خوب از بریم.
همین دیروز که محو تماشای سنجاقک‌های روی برکه بودم و حیران نیروی شگرف زندگی در آستانه بهار،ناخودآگاه زمزمه کردم:
«شکفته شد گلای یاس، عروسی شاپرکاست! همه‌جا سبز سبز سبزه؛ سبزی دنیا مال ماست!»
و از این زمزمه، یادم آمد چطور در تمام سال‌هایی که در زیارت‌عاشوراهای مدرسه باید «چشیدن شربت شهادت» را به دعا می‌‌خواستیم، شهرام پناهگاه زندگی ما بود ، پناهگاهی استوار که چهارستون بدنش جز برای زندگی، برای هیچ‌چیز نمی‌لرزید!

همین امروز که پسرک در بوستان‌خوانی با پدربزرگش رسید به «چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق ، که یاران فراموش کردند عشق»…و آهی کشید که «مثل همین حالای ایران…»، در دل‌گرفتگی عظیم، پناه بردم به شهرام و پسرک را نیز از قحط‌سالی دمشق کشاندم به «با تو هر جهنمی می‌شه بهشت»ِشهرام، که به تعبیر درست باوند بهپور، «ته‌مانده سلامت روانی ایرانیان، در صورت وجود، مدیون اوست.» شهرام که سال‌هاست چهارستون سالم بدنش، موهای آشفته‌اش و چشم‌های صادقش را جز برای شادی و عشق به‌خدمت نگرفته و همان شادی و عشق را هم جز در خدمت زندگی نخواسته‌است. شهرام که در تمام دوره کشدار «چنان قحط‌سالی شد اندر وطن» پیش روی ما ایستاده و همواره همان ریتم تکراری را نواخته، با اشتیاقی ثابت…و راستش کارش از خیلی‌های دیگر درست‌تر بوده، چراکه آیینه‌ای شده در برابرمان تا خوب نشانمان دهد «همه ایرانیانی که در توسل به آرمان‌های هپروتی تلاش کردند درست باشند، چه‌اشتباهات بزرگی مرتکب شدند. »
بله! در تمام این سال‌ها که «یاران فراموش کردند عشق و عقل و آدمی و ایران را»، شهرام در میان ما ایستاد؛ ایستادگی به سبک ایرانی، تاب‌آوری مبتنی بر مهر و شادی؛تا به یادمان بیاورد کجاهای زندگی اشتباه کرده‌ایم:
هر آن‌جا که قطب‌نمای دقیق زندگی را در میدان مغناطیسی آرمان‌های هپروتی، از کار انداختیم….
در این روزگار سخت که تباهی کشدار، خسته‌مان کرده‌است؛ شهرام هنوز روی همان ریتم قدیمی ایستاده، ایستادگی ستایش‌برانگیزی بر همان بنیان‌هایی که ما را نگاه داشته‌ و ایران را:
مهر و مدارا و شادی!

بله! مهدی تدینی صدایش را منتشر کرده که «آدم برای زندگی دلیل بیرونی نمی‌خواهد»! بله همین‌طور است! شاید اینجا حق با فروید بود که وسواس‌ورزی درباره معنای زندگی، بیش از آنکه از سر فلسفیدن باشد، ناشی از اختلال جریان خود زندگی است!
و البته…همیشه حق با شهرام است در خودبسندگی زندگی:
پرستوهای رو درخت خبر می‌دن اومد بهار…
و ما با روانی فرسوده و دلی گرفته، گواهی می‌دهیم که «دروغ نگم…! اومد بهار!»


https://www.tgoop.com/tanagh
دیشب خواب دیدم با ستاره داریم توی یکی از عمارت‌های قدیمی کاشان قدم می‌زنیم. اینکه کاشان دست از سر من برنمی‌داره، نه فقط برمی‌گرده به گیرافتادن من در میدان مغناطیسی سهراب و مناسک گلاب‌گیری، بلکه حتی تحلیل ژنتیکی شخصیت‌های داستانم می‌رسه به یکی از اون مردگان خوشبختی که تو خمره‌ای در تپه سیلک دفن شده. بنابراین چیرگی کاشان و تموم مفاهیم پیرامونش در دنیای ذهنی من امری مستمره. عمارت توی خواب یه چیزی بود شبیه همین خونه‌های باصفایی که این سال‌ها شده بوم‌گردی، ولی بدون تشریفات اخیر و به همون صورت قدیمی. من سرم رو چسبونده بودم به یک دیوار کاهگلی و بو می‌کشیدم: «ستاره! ونکور خاک نداره! کاهگل نداره! من باید کلی بو بکشم و از خاک اینجا با خودم مُهر ببرم! خیالم راحته که بوی خاک توی مهر موندگاره!» ستاره خم شده‌بود روی یه پله که چیزی شبیه تصویرگری‌های تخت‌جمشید‌ داشت.« این سرباز هخامنشی تو کاشان چی‌کار می‌کنه؟ به نفع من که وقت ندارم برم شیراز!خوب منم خسته‌ام از سادگی به سبک اسکاندیناوی! بذار چشمم سیراب بشه از تشریفات ایرانی که دیگه حوصله مینی‌‌‌مال‌بازی‌های سال‌های اخیر رو ندارم!»
-چند ساله ایران نرفتی ستاره؟ به‌نظر میاد نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی‌ت از همیشه فعال‌تره!و به تشخیص من،این نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی، تو فاصله از ایران فعال می‌شه؛ همون که نهال تجدد اسمش رو گذاشته‌بود: «ایرانی‌تر»! همون که قطب‌الدین صادقی می‌گفت:«کشف لایه‌های عمیق‌تر از زیست ایرانی»!
_نقطه کانونی ناخودآگاه ایرانی رو از کجا آوردی؟
_از خودم! این نقطه کانونی یک طور «رضایت ندادن به وضعیت موجود» و «تصویر کردن یک وضعیت مطلوب در خیال» و قدم برداشتن به سمت اون وضعیت مطلوبه. همون میل به پویایی که تو تموم زندگی ایرانی جریان داره.

از تشریفات چیدن خونه و مهمونی و آشپزی و خونه‌تکونی گرفته تا تاکید بر قرینگی که اساسا آدم رو به سمت یک حرکت دائمی به سوی دنیایی بهتر سوق می‌ده. همون معیارهای سخت‌گیرانه ایرانی برای زندگی.همون باغ ایرانی که تاکید بر «وضعیت مطلوبه در دل وضعیت موجود»و به محض عبور از سردرش، با دنیای بیرون دچار یک گسست خوشایند می‌شی. همون فرش ایرانی که یادآوری می‌کنه حتی وضعیت زیر پای ما هم قرار نیست در حد «موجود» متوقف بشه. اصلا همون «طلب» و «سلوک» که می‌شه جان‌مایه عرفان و به‌همین دلیل مفهوم سلوک عرفان ایرانی در باقی عرفان‌ها نظیر نداره. دقیقا به این دلیل که این «بی‌قراری مبتنی بر اراده آزاد»،یک مفهوم کاملا ایرانیه. حالا بذرش رو زرتشت در ناخودآگاه ایرانی کاشته با بنای «مینو»در برابر «گیتی»،با تعریف «آنچه باید باشد»، در برابر« آنچه هست» یا شایدم حتی قدمت این بی‌قراری که از دلش اخلاق درمیاد و آبادانی جهان مبتنی بر خرد، بیشتر از زرتشت باشه. نمی‌دونم ولی می‌فهمم برای درک این «شکاف بین وضعیت موجود و وضعیت مطلوب» ‌باید ذهن ایرانی داشت. می‌‌دونم این مصراع «هنر نزد ایرانیان است و بس» شده چماقی که باهاش تو سر خودمون زدیم و به خودشیفتگی ایرانی نفرین فرستادیم، ولی به گمانم اصل داستان «هنر نزد ایرانیان است و بس» برمی‌گرده به همون ترکیب «دیدن جهان موجود»، «تصور جهان مطلوب»، یک «حرکت دائمی به سمت جهان مطلوب با به رسمیت شناختن اراده و مسوولیت آدمی» و «و درنظرگرفتن اینکه رسیدنی در کار نیست و داستان فقط سفره». این چیزیه که اسمش رو گذاشتم «مفهوم ایرانی بهشت».
همان مفهومی از هنر که در آمیخته با اخلاق و اعتبار انسان و خرده؛ همون مفهوم خاصی که نزد ایرانیان بوده. خوب این مفهوم «بهشت» که ایرانی‌جماعت ابداعش کرده و در طول زمان و در زندگی روزمره هم جاری‌ش کرده؛ در غذا و در فرش و در کاشی‌کاری مسجد و در میناکاری و در خوشنویسی…همزادی هم داره و همزاد مفهوم «بهشت»، بی‌قراری خوشایندیه مبتنی بر اعتبار آدمی‌زاد.

ستاره چنان محو تماشای نقش روی پله بود که انگار سخنرانی من براش بی‌معنا بود. ‌پرسید:«من و تو برای چی اومدیم تو حیاط عمارت؟»
گفتم:«اومدیم غنچه گل محمدی بچینیم که بریزیم توی کاسه آب و بذاریم جلوی آینه سر هفت‌سین!»
-«تو هم که گیجی! اون شکوفه‌های گیلاس ونکوره که مقارن بهار می‌رسه! گل محمدی کاشان اردیبهشت می‌رسه! »
-«حق با توئه! ناچاریم گل خشک بندازیم توی آب! گل خشک هم توی آب تازه می‌شه. جای نگرانی نداره! اتفاقا با مفهوم تازه‌شدن نوروزی هم هماهنگ‌تره!»
تناقض‌های دل
دیشب خواب دیدم با ستاره داریم توی یکی از عمارت‌های قدیمی کاشان قدم می‌زنیم. اینکه کاشان دست از سر من برنمی‌داره، نه فقط برمی‌گرده به گیرافتادن من در میدان مغناطیسی سهراب و مناسک گلاب‌گیری، بلکه حتی تحلیل ژنتیکی شخصیت‌های داستانم می‌رسه به یکی از اون مردگان…
-«برو بابا! کاش این فرشکرد قسمت دل‌های خسته ما می‌شد و نه فقط گل محمدی! راستش اصلا حس و حال نوروز ندارم!»
-«می‌فهمم!ولی حسم اینه که نوروز امسال یک نقطه عطفه! برخلاف چیزی که می‌گن «نوروز یعنی تازه‌شدن»، نوروز یعنی فاصله گرفتن از زمان و «تازه کردن زمان» و بعد هماهنگ شدن باهاش. به معنای واقعی «فرشکرد».
گمون می‌کنم نوروز امسال از همیشه آماده‌تریم برای فهم این «تازه‌کردن زمان»!
ستاره نگاهی به ساعت روی مچش انداخت: داره دیر می‌شه! چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمونده.
سر که برگردوندیم، تموم درختای حیاط پر بود از شکوفه‌های گیلاس.

از خواب پریدم. درجا گوشی رو برداشتم تا با چت‌جی‌پی‌تی درباره مفهوم بهشت ایرانی گفتگو کنم. گوشی پر شده‌بود از فیلم‌های چهارشنبه‌سوری ایران. رقص دخترها و پسرها دور آتیش!

یاد اون جمله درخشان استاد افتادم:

«حذف ایرانی کار سختیه.چون حذف ایران کار سختیه. چون انکار ردی که ایران بر میراث بشری گذاشته، کار سختیه!»

گوشی رو برداشتم که به ستاره و تک‌تک ایرانی‌هایی که می‌شناختم،پیام بدم:


شبان سیه بر تو نوروز باد!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
به بچه‌ها خیره می‌شم و فکر می‌کنم جایی که پره از بچه، فضا زاینده مهره. همون چیزی که معروف شده به «انرژی مثبت». وقتی من در فضایی هستم که اطرافم با بچه‌های چهارپنج ساله احاطه شده، در لایه‌های عمیق روان من چی می‌گذره؟ چی باعث می‌شه که کودکان ظرفیت مهرورزی ما رو بالا ببرن؟ درست مثل یک چاهی که به آب رسیده، آدم در فضای بچه‌ها تو خودش جریانی از «مهر» کشف می‌کنه. تو خودش قابلیتی عجیب از دوست‌داشتن احساس می‌کنه . این احساس البته در تجربه زاییدن و بزرگ کردن هم رخ می‌ده. معمولا پدر و مادران در چندماه اول به دنیا اومدن بچه، در برابر خودشون دچار این حیرت می‌شن که چطور می‌تونن تا این اندازه دوست بدارن؟ البته در اونجا غریزه هم فعال می‌شه. اصیل‌ترین غریزه‌ای که در وجود ما برای معنابخشیدن به جهان نهاده شده. اما در مواجهه با کودکانی که بخشی از پروژه جاودانگی شخصی ما نیستن(فرزندآوری)، چرا اینقدر تمایل به مهرورزی داریم؟

چند روز پیش به چهره بچه‌هایی که در خواب بودن، خیره شدم و ناگاه تسلیم این مکاشفه که «کودکان آسیب‌پذیرند» و این مهری که در برابر بچه‌ها در ما می‌جوشه، از همین آسیب‌پذیری‌شون ناشی می‌شه. انگار که «آسیب‌پذیری دیگری» ما رو وصل می‌کنه به ظرفیت عظیمی از مهرورزی.

بعد با خودم فکر کردم در مجموع انسان آسیب‌پذیره و این ویژگی مختص بچه‌ها‌ نیست. و خوب شاید به همین دلیله که انسان برای ما موجودی عزیزه. مفسرین تکامل به ما توضیح می‌دن که توانایی همدلی و مراقبت، یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هاییه که زندگی اجتماعی ما رو ممکن کرده و تا امروز باعث بقای ما شده.


این ویژگی همون چیزیه که عرفا هم به عنوان دگردوستی و مهر خلق روش‌ تاکید داشتن. به گمانم در این اصرار عرفا بر مهرورزی، بارقه‌هایی داروینی دیده می‌شه از این حقیقت که ما موجودات زنده به‌هم پیوسته‌ایم و جدا از هم نیستیم. حس می‌کنم عرفا چیزی شبیه دریافت داروین از جهان رو با مکاشفه پیدا کردن:
«از جمادی مردم و نامی شدم، وز نما مردم به حیوان بر زدم،مردم از حیوانی و آدم شدم، پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟»
شروین وکیلی تو فایل ده اندرز برای مهرورزی توضیح می‌ده که انسان‌ها دوست‌داشتنی هستن، به این دلیل که موجود زنده دوست‌داشتنیه؛ چون «حیات» یک امر استثنایی، زودگذر و موقتیه. به عبارت دیگه، دوست داشتن آدمی، دوست داشتن موجود زنده و دوست‌داشتن زندگی، طبیعی‌ترین کاریه که می‌شه کرد.
موجود زنده دوست‌داشتنیه ، چون «میل به زندگی» ناب‌ترین چیزیه که درون ما موج می‌زنه.
این عبارت «انسان‌ها دوست‌داشتنی هستن، چون موجود زنده دوست‌داشتنیه » رو هزاربار با خودم مرور کردم.
چیزی که موجود زنده رو به نزد ما عزیز می‌کنه، چیزی که حیات روی زمین رو برای ما ارزشمند می‌‌کنه؛ یعنی همین آسیب‌پذیری که نکته مهمیه درباره بچه‌ها. وقتی چشمایی به تو می‌گن که «من آسیب‌پذیرم»،در قلب تو چیزی می‌جوشه؛ محبتی زاینده که نتیجه هزاران سال زندگی اجتماعی ماست. «من آسیب‌پذیرم و بی‌ محبت تو زنده نمی‌مونم!» و تو وقتی این نکته رو درمی‌یابی، درقلبت مهری بیکران فوران می‌کنه.

آسیب‌پذیری بچه‌ها، آسیب‌پذیری انسان، آسیب‌پذیری موجود زنده، آسیب‌پذیری زندگی …چیزیه که عشق رو نه فقط ممکن، بلکه ضروری می‌کنه.
و از اون سو، عشق چیزیه ملازم زندگی، نگهدارنده هستی و تداوم‌بخش وجود:

گر نبودی عشق
هستی کی بدی؟


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from اتچ بات
دیشب خواب دیدم. خواب دیدم همه ما بچه‌های خونه شماره ۱۶۱۶ جمع شدیم توی حیاط و داریم دوچرخه رکاب می‌زنیم. ظهر روز جمعه است و مامان‌ها مشغول آشپزی و جاروی خونه هستن و باباها هم تازه دوچرخه‌های ما رو روغن زدن و حالا رفتن روی پشت‌بوم سروقت آماده کردن کولرها…پس یعنی نزدیک امتحانای خردادیم وهمین روزهاست که بوی خاک کولر بپیچه تو خونه و تابستون واقعی شروع بشه. من، زری، فریده و مریم با دوچرخه‌هامون صف‌ کشیدیم پشت همون جدول باغچه که سامان می‌گه. سامان شده مامور راهنمایی و رانندگی و داره علائم و چراغ قرمز نصب می‌کنه. از اون ور هم داره علی و صادق و پیام و محسن رو تهدید می‌کنه که اگه مقررات رو رعایت نکنن، چرخ دوچرخه‌شون سوراخ می‌شه. اجازه رکاب‌زنی ما دخترها صادر می‌شه. ما داریم دور باغچه می‌چرخیم. اون‌طرف حیاط، عبدالحلیم حافظ نشسته با تمام گروهش. داره برامون می‌خونه «و امانا یا دنیا امانا…» من سرم رو می‌برم بالا و به پنجره طبقه دوم یعنی خونه خاله‌اینا نگاه می‌کنم. جمعه است و همه قراره ناهار خونه خاله باشیم. دایی‌اینا نیم‌ساعت پیش رسیدن. ولی قاعدتا الان دایی باید آویزون از پنجره، در حال همخونی با عبدالحلیم حافظ باشه. هیچ‌کی نفهمید دایی چون عاشق عربی بود، با همکلاسی عربش ازدواج کرد؛ یا چون عاشق یک زن فلسطینی‌تبار شد، همیشه آهنگ‌های عربی گوش می‌داد؟

هرچه که بود، عبدالحلیم حافظ برای دایی خیلی عزیز بود.وقتی ساعت‌های قبل از سال‌تحویل پشت در حموم خونه مادربزرگ تو شیراز التماس می‌کردیم دایی زودتر دربیاد که ما حموم‌نرفته پای هفت‌سین نشینیم، با خونسردی جواب می‌داد:«دایی من وسط آهنگ موعود از زیر دوش درنمیام! باید صبر کنی آهنگ تموم بشه!»

حالا عبدالحلیم که اونقدر برای دایی عزیز بود، اومده‌بود وسط حیاط خونه ما و وسط اولین دوچرخه‌بازی خرداد از ته دل به دنیا التماس می‌کرد بهش امان بده و بذاره در پناه شادی آروم بگیره. پس دایی چرا از پنجره آویزون نمی‌شد که براش سوت بزنه؟
من محو یکی از ویلنیست‌ها بودم که گوشه چشمش تر شده‌بود.
پشت سرم زری داشت بوق می‌زد و شکایت به پلیس می‌برد که دوچرخه جلویی راه رو بسته. از صدای بوق زری و ترس از جریمه سامان از خواب پریدم. رشته‌های نازک لوستر سقف با ریتم «وامانا یا دنیا امانا» می‌رقصیدن.

انگار تموم اون خواب پرطنین برای این بوده که برسم به این لحظه خیره ‌شدن به سقف و امان دنیا! احساس کردم به واسطه اون خواب به خودآگاهی «امانا یا دنیا» رسیدم! دنیا زل زده‌بود تو چشمام و می‌گفت: بفرما! من بهت امان دادم! این لحظه، لحظه امان توست. می‌خوای چی‌کار کنی؟
جوابی نداشتم. بارها در لحظات خاص یقه خودم رو گرفتم که «داری با زندگیت چی‌کار می‌کنی؟» و بعد از وقفه‌ای طولانی فهمیدم که با زندگی کاری بیش از این نمی‌تونم بکنم و مشکل نه از اینه که من کار چندانی با زندگیم نمی‌کنم؛ بلکه ذات زندگی طوریه که توقع خیلی زیادی نمی‌شه ازش داشت. البته که می‌شه براش خوند «مرا در شادی پناه بده و غم را از من دور کن»، به شرط اینکه بدونی که اعتبار زندگی بر نوسان بین غم و شادی و بیم و امید استواره. ولی می‌شه عمیقا پناه برد به عشق؛ در غم،در شادی، در هراس زمان‌آگاهی و در فشار جعلی زمانه ما در تکرار این شعار بی‌معنی« با زندگیت چه می‌کنی؟»!
بله دنیا امانم داده ، عبدالحلیم حافظ و نوازندگانش رو برام ردیف کرده تا در یک لحظه خاص من رو به این سطح از خود‌آگاهی بیاره که برای زندگی باید کاری کرد! و خوب چه کاری؟
چه کاری بیش از زندگی؟ چه‌کاری بیش از پذیرفتن زندگی با تمام محدودیت‌ها و ظرفیت‌هایی که از دل همین محدودیت‌ها درمیاد؟ چه‌کاری بیش از پذیرفتن سرگیجه ناشی از گذر برق‌آسای زمان و چرخیدن سماع‌وار با زمان؟

چشمام رو بستم. با خودم گفتم امان دنیا رو نمی‌خوام. پناه بردم به‌خواب. عبدالحلیم می‌خوند با همون آوای بهشتی. من‌ پشت در حموم بودم. با صدای آهنگ دایی می‌رقصیدم و دیگه دلهره هفت‌سین ‌ رو نداشتم. من توی ماشین بابا لم داده‌بودم و سرم رو چسبونده بودم به شیشه و ستاره‌بارون آسمون مرودشت رو تماشا می‌کردم. من توی حیاط رکاب می‌زدم و برای سامان که پلیس شده‌بود، زبون درمی‌آوردم و از چراغ‌قرمزش رد می‌شدم. من نشسته‌بودم پای درس کلاس پرهام و هرچی درباره بهرام گور می‌گفت، باور می‌کردم. من پخش شده‌بودم توی تموم لحظات عاشقی، تموم لحظات رفاقت، تموم لحظات وداع، تموم لحظات درد…و حس می‌کردم هیچ امانی بیشتر از «پناه بردن به عشق» نیست! آهای دنیا! بگو عشق برای ما صبر کنه! فقط این‌طوریه که امان واقعی پیدا می‌کنیم!
آهای دنیا! امان بده! به عشق بگو ما رو توی زندگی منتشر کنه…توی زمان پخش کنه و توی جهان استمرار بده! و امانا یا دنیا امانا….
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده


https://www.tgoop.com/tanagh
در کتاب اتاق آبی سهراب، گفتگوی مفصلی از او با استادی واقعی یا خیالی وجود دارد با موضوع «قرینگی» . شاید بتوان گفت رساله‌ای است له و علیه قرینگی.
این فصل از کتاب را چنان دوست می‌دارم که بارها در سایه‌اش آرام گرفته‌ام. هرچه برای زندگی نیاز دارم در این فصل به غنا رسیده؛ هنر، فلسفه، معنویت، گفتگو و البته حیرت و رازوارگی.
این بخش اخیر باعث شده این متن مقدس همچنان برای من ارزش مراجعه و خواندن داشته‌باشد.

سهراب در این متن، جملات درخشانی در دفاع از قرینگی بیان می‌کند .جذابیت این بحث برای من،ریشه‌داری مفهوم زیبایی‌شناختی، فلسفی و انسانی «قرینگی» در فرهنگ ایرانی است. انگار که این «قرینگی»، نخ تسبیح پیوستگی جهان‌بینی ایرانی است.
این را سهراب خوب دریافته که خطاب به استاد خود می‌گوید:«من در میان قرینه‌ها زیسته‌‌بودم»!

«قرینه‌ها محرم یکدیگرند». اگر ردپای این قرینگی را در فرش ایرانی و باغ ایرانی و معماری ایرانی و حتی غزل فارسی دنبال کنیم، به تمنای ژرف و ریشه‌داری می‌رسیم: تمنای گفتگو.
شاید اولین بارقه‌های این تمنا، در سروده‌های زرتشت باشد. پیوند خاصی که زرتشت تلاش دارد در گاتاها با امر قدسی برقرار کند، نمونه کم‌نظیری از تلاش برای ایجاد نوعی رابطه مبتنی بر «گفتگو» با «جان جهان» است. عبارت ساده‌ای در گاتاها تکرار می‌شود که من می‌توانم به قول استاد جان بر سر این عبارت بگذارم:
«ای مزدا! از تو می‌پرسم! » و این «از تو می‌پرسم» با طنین ملایمی تکرار می‌شود.مهم‌ترین وجه امر قدسی در چنین تصویرسازی، نه آن است که قدرت مطلق دارد یا می‌آفریند یا اداره می‌کند…، بلکه آن است که می‌توان با او به گفتگو نشست و در حیرت‌آورترین لحظات زندگی از او پرسید. واضح است که مخاطب زرتشت، اما
به‌ جای دادن پاسخ‌های ساده‌ای از آن‌جنس که در برخی متون مقدس دیگر جریان دارد، سکوت می‌کند. من نمی‌دانم زرتشت این ایده را وامدار نبوغ ذاتی خود است یا در تجربه‌ای زیسته بدین حقیقت نائل شده که اگر بناست گفتگو با امر قدسی پیوسته باشد، او نباید چیزی کمتر از «خرد بیکران»باشد. سایر ویژگی‌های او به نفع این خرد بیکرانه کنار می‌رود تا گفتگو همواره جاری باشد. اگر مزدا جایی سخن به میان آورد و پرسش‌های زرتشت را پاسخ گوید، این رابطه شورمندانه-خردمندانه پایان می‌یابد؛ کمااینکه در سنت‌های بعدی مذهبی و حتی عرفانی چنین چرخشی رخ داده‌است.
این تلاش خردمندانه زرتشت برای پیوند زدن فلسفه،اخلاق و امر قدسی، همان چیزی است که بعدها تحت عنوان «خرد» در فرهنگ ما استمرار می‌یابد و انگار همه این‌ها در خدمت «نگاه گفتگومحور به جهان» ادامه می‌یابد. می‌شود قرینگی در معماری و باغ و فرش و مسجد ایرانی.

جایی که حتی اجزای «مکان»،چیزی در برابر خود می‌یابند تا با او گفتگو کنند. به تعبیر لطیف سهراب جایی که «اتاق مکان حاضرجوابی دلپذیر است و هر صدایی را ندایی باز آمده؛ بی‌کم و کاست» و این موفق‌ترین تلاش آدمی است برای ‌گذر از تنهایی به هستی‌ای که می‌توان با او گفتگو کرد؛ گفتگوهایی از جنس «ای مزدا از تو می‌پرسم»! نوعی تکرار آیینه‌وار شبیه همان صیقل‌زدن رومیان که آیینه در برابر دیده می‌نهد،
چیزی از جنس روبرو شدن سی‌مرغ با سیمرغ حقیقی خویش؛ نوعی سفر در تفکر و کلام که آدمی را به خرد خویشتن بازمی‌پیوندد. از آن‌سو صدایی نمی‌آید که به مساله ویژه‌ای پاسخ دهد؛ تعیین تکلیفی درکار نیست؛ اما خرد بیکران است و از همین‌رو، باب گفتگو باز می‌ماند و قرینگی می‌شود اساس مواجهه با جهان؛ «بسا پرواز قرینه آخرین مرغان مهاجر را دیده‌ام و در هندسه شیرین خانه زنبور عسل حیرت را چشیده‌ام.»
می‌شود آمیختن قرینگی با زمان؛ تفکیک ساحت گیتی از مینو؛ می‌شود جان و خرد؛ می‌شود آمیختن اخلاق با امر قدسی که در پرسش از او تجلی می‌یابد، می‌شود نشاندن امر‌قدسی بر موضعی اخلاقی و برابر؛ چرا که بناست «گفتگو» جریان یابد. جان قرینگی ، اعتبار بخشیدن به «دیگری» است؛ به رسمیت شناختن دیگری که از جنس من است و می‌توان با او گفت؛ حتی اگر نتوان از او شنفت! و اینجاست که قرینگی پیوندی ژرف با اخلاق می‌یابد. اگر زرتشت را واضع اخلاق بدانیم و تلاش او را برای نشاندن امر قدسی بر کرسی گفتگو، تقلایی در جهت اعتلای مقدسات به اخلاقیات بدانیم، آن‌گاه شاید بتوانیم قرینگی را نیز ابرازی در خدمت گفتگویی شاعرانه با جهان به‌حساب آوریم.

نخ تسبیحی که در طول سده‌ها، فرهنگ ایرانی را ذیل پذیرش دیگری و امکان گفتگو با دیگری برپا نگاه‌داشته؛ دعوتی به گفتگویی از سر احترام که آدمی را به وحدت خویشتن می‌رساند؛ آ‌ن‌چنان که سهراب به زیبایی بیان می‌دارد:
«قرینه‌سازی باغ ایرانی با تصورات عرفانی می‌خواند.جدول آب، آبی آسمان را تکرار می‌کند و باغ خود قرینه بهشت است! به مساجد ما بروید؛ قرینه‌ها حضور عبادت را در میان گرفته‌اند، تکرار جلال و رحمت را می‌شنوید و راه از میان «قرینه‌ها» به «وحدت » می‌رسد!»
مدت‌هاست به سازگاری و هم‌پوشانی نگاه سه مرد بزرگ تاریخ دل‌ داده‌ام؛
زرتشت،
اسپینوزا
و داروین!
سه مردی از تاریخ و جغرافیای متفاوت، که گاه در جهان‌بینی بسیار به‌یکدیگر نزدیک می‌شوند.

امشب، زیر آسمان ابرگرفته اما گشوده بهاری؛ خیمه زده‌ام در این کلام اسپینوزا که تلالویی زرتشتی-داروینی دارد:


«انسان آزاد کمتر از هر چیز به مرگ می‌اندیشد و حکمت او،تاملی نه در مرگ،
بلکه در زندگی است.»
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به دلتنگی می‌اندیشم. به این ترکیب شگفت «مهر»،«بی‌قراری»و «سلوک در گذشته».
به گمانم بسته به اینکه وزن هرکدام از این‌سه در «دلتنگی» چقدر باشد، برآورد نهایی این احساس متفاوت است.

در حالی‌که پروست در جستجوی زمان ازدست‌رفته سلوک می‌کرد، میلان کوندرا باور داشت «هیچ‌کس نمی‌تواند به خانه‌ای که آن را ترک کرده‌است، بازگردد؛ آن خانه دیگر وجود ندارد. چون خانه فقط مکان نیست،حافظه و زمان هم هست.»

سهم ما از مکانی که ترکش می‌کنیم، سهم ما از عزیزی که ترکمان می‌کند و از زمانی که بر ما می‌‌گذرد… ،همان «روایتی» است که درونی کرده‌ایم و هرازگاهی دست به بازتعریف آن می‌زنیم.

شروین وکیلی در «ده اندرز مهرنسک» می‌گوید: «از فراق نهراسید و وصال را طراحی کنید.»
اما امروز که دلتنگی بر وجودم نازل شده‌بود، می‌اندیشیدم باید «فراق» را نیز طراحی کرد. دلتنگی ترکیب غریبی است از «مهر»، «بی‌قراری» و «سلوک در زمان‌ ازدست‌رفته». این ماییم که وزن هرکدام از این بخش‌ها را در دلتنگی میزان می‌کنیم تا در نهایت با آن موزون شویم.

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
2025/05/31 08:29:43
Back to Top
HTML Embed Code: