خورشید را
نشانده ای بر گونه هایت!
آسمان را
نشانده ای بر گل های آبی دامنت!
امّا سبزی دست های تو بوی بهار می دهد
بنشین در آغوشِ حوصله ام!
بریز و بپاش کن عطری را که
از چهار چوب انگشت هایت گذر کرده!
روی بامِ شهر شکوفه بریز!
زمان را به پلک هایت بدوز!
ثانیه شمار لحظه ها را
به دست باد بسپار،
تا سیبِ سرخِ لب هایت برویند!
آنگاه من نفس های سوزان عشق را
بر دهانت به دونیم می کنم ...
#عرفان_یزدانی
نشانده ای بر گونه هایت!
آسمان را
نشانده ای بر گل های آبی دامنت!
امّا سبزی دست های تو بوی بهار می دهد
بنشین در آغوشِ حوصله ام!
بریز و بپاش کن عطری را که
از چهار چوب انگشت هایت گذر کرده!
روی بامِ شهر شکوفه بریز!
زمان را به پلک هایت بدوز!
ثانیه شمار لحظه ها را
به دست باد بسپار،
تا سیبِ سرخِ لب هایت برویند!
آنگاه من نفس های سوزان عشق را
بر دهانت به دونیم می کنم ...
#عرفان_یزدانی
و چه قدر زود باید بروم!
از شهری که جا مانده ام در آن
در پس دیوارها،
در لابه لای دردهای ورم کرده!
من، دنبال دست هایم می گردم!
کجا مانده اند؟!
#عرفان_یزدانی
از شهری که جا مانده ام در آن
در پس دیوارها،
در لابه لای دردهای ورم کرده!
من، دنبال دست هایم می گردم!
کجا مانده اند؟!
#عرفان_یزدانی
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبحِ وصلش روشنایی
#وحشی_بافقی
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبحِ وصلش روشنایی
#وحشی_بافقی
پونه های باغچه را
دست چين می کنم
خورشيد را،
پهن می کنم روی ايوان!
برايت
ظرفی از عشق
عسل بر می دارم!
اين صبح،
در کنار تو که می نشيند،
معرکه بر پا می کند ...
#عرفان_یزدانی
دست چين می کنم
خورشيد را،
پهن می کنم روی ايوان!
برايت
ظرفی از عشق
عسل بر می دارم!
اين صبح،
در کنار تو که می نشيند،
معرکه بر پا می کند ...
#عرفان_یزدانی
خود ندانم چہ خطایی ڪـردم
ڪہ زمن رشتہ ی الفت بڪَسست...
دردلش جایی اڪَــر بود مرا
پس چـرا دیده ز دیدارم بست..!!
#فـروغ_فرخزاد
ڪہ زمن رشتہ ی الفت بڪَسست...
دردلش جایی اڪَــر بود مرا
پس چـرا دیده ز دیدارم بست..!!
#فـروغ_فرخزاد
آسمان،
صبح را به خانه ام آورده است!
تو می توانی عشق باشی،
وقتی آفتاب می تابد
روز پيدا می شود
و من کنار جمعه ای با دوست داشتنت،
دست به گريبان می شوم ...
#عرفان_یزدانی
صبح را به خانه ام آورده است!
تو می توانی عشق باشی،
وقتی آفتاب می تابد
روز پيدا می شود
و من کنار جمعه ای با دوست داشتنت،
دست به گريبان می شوم ...
#عرفان_یزدانی
▫️
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
#حسین_منزوی
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
#حسین_منزوی
نظرے ڪن ڪہ بہ جان آمدم از دلتنگی ڪَذرے ڪن ڪہ خیالے شدم از تنهایی.....!!
#عراقے
#عراقے
عشق من باید باشی!
آغوشی، که
به لبخندهایم پناه داده است!
عشق من باید باشی!
دستی، که زیبایی ام را لمس می کند
قلبم را نوازش می کند
صدایم را ببوس!
عشقِ زیبایِ من!
خانه ام آباد از دوست داشتنت ...
#عرفان_یزدانی
آغوشی، که
به لبخندهایم پناه داده است!
عشق من باید باشی!
دستی، که زیبایی ام را لمس می کند
قلبم را نوازش می کند
صدایم را ببوس!
عشقِ زیبایِ من!
خانه ام آباد از دوست داشتنت ...
#عرفان_یزدانی