﷽
.
.
{ إِنَّ رَبّي لَسَميعُ الدُّعا...}
نظري كن به دلم حال دلم خوب شود
.
به بدحالیم رحم کن...
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
.
#دلتنگی
#م_ح_م_خ
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#به_امید_وصال
.
.
{ إِنَّ رَبّي لَسَميعُ الدُّعا...}
نظري كن به دلم حال دلم خوب شود
.
به بدحالیم رحم کن...
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
.
#دلتنگی
#م_ح_م_خ
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#به_امید_وصال
Forwarded from حاج عمار
@ParVa_Z313.pdf
474.4 KB
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
﷽
.
[كَاَنّی بِنَفسی واقِفَةٌ بَینَ یَدَیك، وَ قَد اَظَلها حُسنُ تَوَكُّلی عَلَیك، فَقُلتَ ما اَنتَ اَهلُه، وَ تَغَمَّدتَنی بِعَفوِك]
بهبدحالیمرحمکن...
.
|اِلهیهَبلیكَمالَالانقِطاعِاِلَیك|
#جزوصلتوهیچتمنایدگرنیست
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
[كَاَنّی بِنَفسی واقِفَةٌ بَینَ یَدَیك، وَ قَد اَظَلها حُسنُ تَوَكُّلی عَلَیك، فَقُلتَ ما اَنتَ اَهلُه، وَ تَغَمَّدتَنی بِعَفوِك]
بهبدحالیمرحمکن...
.
|اِلهیهَبلیكَمالَالانقِطاعِاِلَیك|
#جزوصلتوهیچتمنایدگرنیست
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتاول
.
#من_نوکر_تو_گر_شوم_آزاد_میشوم
.
تک خور نبود. ساندویچ هم که می خواست بخورد، زنگ میزد همه را جمع می کرد تا باهم بروند. حواسش جمع بود کسی از قلم نیفتد.
به من زنگ زد که کجایی. گفتم: «خونه شما.» گفت: «بلند شوبيا ساندویچی.» وسیله نداشتم. یکی از بچه ها را فرستاد دنبالم.
همخانه ای ها و رفقایش به من می گفتند:آویزون؛ با اینکه یزدی بودم و خانه و زندگی داشتم، سروتهم را می گرفتند، باز توی خانه شان تلپ بودم. خیلی هوایم را داشت.
اوایل می گفت که بیا هیئت. ساعتها وقت می گذاشت و مشاور خوبی در مسائل مذهبی و عقیدتی بود. راحت مشورت می کردیم. اگر بدی های خودت را میگفتی، نیم ساعت بعدش به رویت نمی آورد و انگار کاملا از ذهنش
پاک شده بود.
آن موقع یک مشاجره ای هم در خانه مان راه افتاده بودسر درسم. پدرم به خاطر اینکه درس را ول کرده و رفته بودم دنبال کار، طردم کرده بود. محمدحسین تشویقم کرد که برو دانشگاه. رفتم علمی کاربردی امتحان دادم و قبول شدم.
کم کم با هم ندار شدیم. تاحدی که موتور تریلش را چند هفته داد دستم. درب و داغان شده بود. گفتم: «این موتور خیلی خرج داره. لوازمش گیر نمیاد. بیا این رو بی خیال شو ویه نوبخر.» گفت: «نه!این یادگار جنگه.»
هنوز با روحیاتش آشنا نبودم. پول داد که برونوشابه بخر. رفتم و همه را کوکاکولا خریدم. یکی از بچه ها گفت: «اگه محمدحسین بینه، تو رو می کشه!» به روی خودم نیاوردم. برچسب های نوشابه ها را کندم و ریختم داخل پارچ و آن را گذاشتم وسط سفره. همین که خواست شروع کند به خوردن، پرسید: «چه نوشابه ای بود؟» گفتم:کوکاکولا!» لب نزد. برگشت به همه گفت: «این نوشابه اسرائیلیه. هرکی نمی خواد، نخوره.»
یک بار هم فرستاد قصابی گوشت شتر بخرم. می خواست برای شام هیئت، عدسی بپزد. از او پرسیدم: «حالا چرا گوشت شتر؟» گفت:
عدسی اشک رو زیاد می کنه و گوشت شتر غیرت رو...
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتاول
.
#من_نوکر_تو_گر_شوم_آزاد_میشوم
.
تک خور نبود. ساندویچ هم که می خواست بخورد، زنگ میزد همه را جمع می کرد تا باهم بروند. حواسش جمع بود کسی از قلم نیفتد.
به من زنگ زد که کجایی. گفتم: «خونه شما.» گفت: «بلند شوبيا ساندویچی.» وسیله نداشتم. یکی از بچه ها را فرستاد دنبالم.
همخانه ای ها و رفقایش به من می گفتند:آویزون؛ با اینکه یزدی بودم و خانه و زندگی داشتم، سروتهم را می گرفتند، باز توی خانه شان تلپ بودم. خیلی هوایم را داشت.
اوایل می گفت که بیا هیئت. ساعتها وقت می گذاشت و مشاور خوبی در مسائل مذهبی و عقیدتی بود. راحت مشورت می کردیم. اگر بدی های خودت را میگفتی، نیم ساعت بعدش به رویت نمی آورد و انگار کاملا از ذهنش
پاک شده بود.
آن موقع یک مشاجره ای هم در خانه مان راه افتاده بودسر درسم. پدرم به خاطر اینکه درس را ول کرده و رفته بودم دنبال کار، طردم کرده بود. محمدحسین تشویقم کرد که برو دانشگاه. رفتم علمی کاربردی امتحان دادم و قبول شدم.
کم کم با هم ندار شدیم. تاحدی که موتور تریلش را چند هفته داد دستم. درب و داغان شده بود. گفتم: «این موتور خیلی خرج داره. لوازمش گیر نمیاد. بیا این رو بی خیال شو ویه نوبخر.» گفت: «نه!این یادگار جنگه.»
هنوز با روحیاتش آشنا نبودم. پول داد که برونوشابه بخر. رفتم و همه را کوکاکولا خریدم. یکی از بچه ها گفت: «اگه محمدحسین بینه، تو رو می کشه!» به روی خودم نیاوردم. برچسب های نوشابه ها را کندم و ریختم داخل پارچ و آن را گذاشتم وسط سفره. همین که خواست شروع کند به خوردن، پرسید: «چه نوشابه ای بود؟» گفتم:کوکاکولا!» لب نزد. برگشت به همه گفت: «این نوشابه اسرائیلیه. هرکی نمی خواد، نخوره.»
یک بار هم فرستاد قصابی گوشت شتر بخرم. می خواست برای شام هیئت، عدسی بپزد. از او پرسیدم: «حالا چرا گوشت شتر؟» گفت:
عدسی اشک رو زیاد می کنه و گوشت شتر غیرت رو...
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتدوم
.
#من_نوکر_تو_گر_شوم_آزاد_میشوم
.
پایه ثابت اردوهایشان بودم.
می خواستند بروند مشهد. خورده بود به امتحانات پایان ترمم. گفت: اردو رو نمیتونم عقب بندازم.توقعی نداشتم. رفتند. زنگ زد: «امتحانت تموم شد؟» گفتم «بله.» گفت: «برو پهلوی مصطفی، برات امانتی گذاشتم.» پاکت نامه را گرفتم و باز کردم. بلیت اتوبوس مشهد گرفته بود برایم زنگ زد که حالا بلند شو بیا.
خبرداشت دست و بالم تنگ است لفتش میداد، دقیقه نود زنگ می زد که اتوبوس خالی است، نباید هزینه ای بدهی، پس حالا بیا.آخرهم نفهمیدم پول این اردوها را چطور حساب می کرد.
توی حرم امام رضا یادگاری خوبی از او برایم باقی مانده. می گفت: تا بهت اشک ندادن، نرو داخل!» می گفتم: «خب چیکار کنم؟ » می گفت: «توی صحن قدم بزن.»
من هنوز هم که مشهد می روم، این سنت را دارم. از صحن جامع رضوی شروع می کرد و یک دور، دور حرم می چرخید و زمزمه می کرد. شعر می خواند؛استغفرالله میگفت تا واقعا گریه اش می گرفت؛بعد می گفت حالا بیا برویم داخل پیش ضریح؛آنجا هم سلام میداد و زیاد جلو نمی رفت؛لای جمعیت گم و گور میشد.
توی اردوها اصرار می کرد بعد از نماز، بچه ها دستهایشان را به هم بدهند و دعا کنند. می گفت: «ان شاء الله که بین این جمعیت، امام زمان هم حضور داشته باشن و این دست ها با دست ایشون گره بخوره.»
سرما خوردم. تب و لرز شدید داشتم. گفت که شب را همین جا بمان. ساعت دوازده شب دیدم با تشت آب آمد کنارم. پاچه شلوارم را زد بالا. پایم را گذاشت داخل آب و پاشویه ام داد. تاصبح بالای سرم نشست. بلد نبود؛ ولی به هر زحمتی بود، برایم سوپ پخت.
نصف شب رفت آب پرتقال خرید که برای سرماخوردگی مفید و ویتامین ث دارد. صبح خودش هم افتاد به سرفه و عطسه. بعد دو سه روز مراقبت، من را رساند خانه. فرداشبش همه بچه ها را جمع کرده بود و آمد عیادت.
زیاد می رفتیم گلزار شهدا. یک شب بهش گفتم: «تکراری شده. بیا بریم یه جا دیگه.» گفت: «بیا برات تنوع ایجاد می کنم.» وقتی رسیدیم، اطراف را نگاهی انداخت. رفت کشان کشان نردبانی را آورد. رفتیم بالای سوله. توی سکوت شب، گفت: «شهر رو نگاه کن! حالا حساب کن دنیا از دید خدا چقدر کوچیکه!» بعد شعر خواند. مداحی کرد. یک مجلس کامل دونفره.
میدانست دنبال شعروشاعری هستم. اصلا به روی خودش نیاورد تا حسابی باهم یکی شدیم. اوایل دنبال شعرهای آبکی و عاشقانه بودم. یک بار من را کشید کنار و گفت: «توی عشق دنیایی، طرف همیشه میخواد معشوقش رو مخفی کنه، هیچکس نفهمه معشوقش کیه. میترسه کسی اونو از دستش بیرون بیاره ولی عشق حقیقی این طور نیست. طرف داد میزنه که معشوق من اینه و این هم خصوصیاتشه....»
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتدوم
.
#من_نوکر_تو_گر_شوم_آزاد_میشوم
.
پایه ثابت اردوهایشان بودم.
می خواستند بروند مشهد. خورده بود به امتحانات پایان ترمم. گفت: اردو رو نمیتونم عقب بندازم.توقعی نداشتم. رفتند. زنگ زد: «امتحانت تموم شد؟» گفتم «بله.» گفت: «برو پهلوی مصطفی، برات امانتی گذاشتم.» پاکت نامه را گرفتم و باز کردم. بلیت اتوبوس مشهد گرفته بود برایم زنگ زد که حالا بلند شو بیا.
خبرداشت دست و بالم تنگ است لفتش میداد، دقیقه نود زنگ می زد که اتوبوس خالی است، نباید هزینه ای بدهی، پس حالا بیا.آخرهم نفهمیدم پول این اردوها را چطور حساب می کرد.
توی حرم امام رضا یادگاری خوبی از او برایم باقی مانده. می گفت: تا بهت اشک ندادن، نرو داخل!» می گفتم: «خب چیکار کنم؟ » می گفت: «توی صحن قدم بزن.»
من هنوز هم که مشهد می روم، این سنت را دارم. از صحن جامع رضوی شروع می کرد و یک دور، دور حرم می چرخید و زمزمه می کرد. شعر می خواند؛استغفرالله میگفت تا واقعا گریه اش می گرفت؛بعد می گفت حالا بیا برویم داخل پیش ضریح؛آنجا هم سلام میداد و زیاد جلو نمی رفت؛لای جمعیت گم و گور میشد.
توی اردوها اصرار می کرد بعد از نماز، بچه ها دستهایشان را به هم بدهند و دعا کنند. می گفت: «ان شاء الله که بین این جمعیت، امام زمان هم حضور داشته باشن و این دست ها با دست ایشون گره بخوره.»
سرما خوردم. تب و لرز شدید داشتم. گفت که شب را همین جا بمان. ساعت دوازده شب دیدم با تشت آب آمد کنارم. پاچه شلوارم را زد بالا. پایم را گذاشت داخل آب و پاشویه ام داد. تاصبح بالای سرم نشست. بلد نبود؛ ولی به هر زحمتی بود، برایم سوپ پخت.
نصف شب رفت آب پرتقال خرید که برای سرماخوردگی مفید و ویتامین ث دارد. صبح خودش هم افتاد به سرفه و عطسه. بعد دو سه روز مراقبت، من را رساند خانه. فرداشبش همه بچه ها را جمع کرده بود و آمد عیادت.
زیاد می رفتیم گلزار شهدا. یک شب بهش گفتم: «تکراری شده. بیا بریم یه جا دیگه.» گفت: «بیا برات تنوع ایجاد می کنم.» وقتی رسیدیم، اطراف را نگاهی انداخت. رفت کشان کشان نردبانی را آورد. رفتیم بالای سوله. توی سکوت شب، گفت: «شهر رو نگاه کن! حالا حساب کن دنیا از دید خدا چقدر کوچیکه!» بعد شعر خواند. مداحی کرد. یک مجلس کامل دونفره.
میدانست دنبال شعروشاعری هستم. اصلا به روی خودش نیاورد تا حسابی باهم یکی شدیم. اوایل دنبال شعرهای آبکی و عاشقانه بودم. یک بار من را کشید کنار و گفت: «توی عشق دنیایی، طرف همیشه میخواد معشوقش رو مخفی کنه، هیچکس نفهمه معشوقش کیه. میترسه کسی اونو از دستش بیرون بیاره ولی عشق حقیقی این طور نیست. طرف داد میزنه که معشوق من اینه و این هم خصوصیاتشه....»
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتسوم
.
میگفت: «ما که از معتاد کمتر نیستیم. اونا برای خلاف خودشان چندنفری دور هم جمع میشن.
ماهم باید برای امام حسین همین طوری باشیم.»
میگفت: «حالا که خدا به تو این نعمت و ذوق شعر روداده، پس چرا نمیخوای برا امام حسین خرجش کنی؟»
من را انداخت در این وادی؛شروع کردم.
هیچوقت برای هیچ مداحی شعر آماده نکرده بودم،زنگ میزد و برای هیئت شعر می خواست. شعرهایم خیلی خراب بود، بی وزن و قافیه؛ ولی استفاده می کرد.شب میرفتم هیئت میدیدم دارد همانها را می خواند.همین انگیزه ای شد که ادامه دهم.
خودش می گفت که در این سبک بگو؛مداح های دیگر این کار را نمی کردند،میگفتند وقتی شعر فلانی قوی تر است، چرا شعر تو را بخوانم؛ولی محمدحسین شعرهای من را می خواند. سبکهایی را که خوشش می آمد و اثرگذار بود،دنبال میکرد خودش شاعر بود و می توانست تمام شعر را دست کاری کند یا شعرم را اصلا نخواند؛ اما باهم می نشستیم و این شعرها را اصلاح میکردیم
این قصه ها ادامه داشت تا سفر کربلا؛هزینه اش زیاد میشد؛نمی توانستم زیر بار بروم؛ گفت: «من اسمتو مینویسم، الباقی خودش جور میشه.» با چند نفر دیگر شریکی هزینه کربلا رفتن من را ردیف کردند.
نجف از موقعیت زیاد استفاده نکردم. مرتب میگفت:«دنبال بازی نباش، دیگه از این موقعیت ها گیرت نمیاد!» قرار شد توی کربلا هم اتاقی ام را عوض کند.واقعا میگشت و آدم هارا عوض میکرد.
وارد کربلا که شدیم یک لحظه به خود آمدم به امام حسین گفتم که می خواهم یک حادثه از کربلا را درک کنم و آن صحنه برایم تداعی بشود تا شعر بگویم.توی زیارت اول روضه حضرت علی اصغر برایم مجسمه شد وحشتناک گریه میکردم نفسم برید در عمرم انقدر گریه نکرده بودم تمام صحنهها می آمد جلوی چشمم حتی توی هتل هم که رسیدیم آرام نمی گرفتم یکی یکی بچه ها می آمدند که ببینند چه خبر است گفتم که به محمدحسین بگویید بیایدمیخواستم حرف بزنم؛شاید سبک شوم؛آمد و در را بست،و گفت که اگر بخواهی اینطور ادامه بدهی کم می آوری قضیه را بهش گفتم شروع کرد به روضه خواندن و گریه کردن هی میگفت: «مصیبت خیلی سنگین تر از این حرفهاست!»
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتسوم
.
میگفت: «ما که از معتاد کمتر نیستیم. اونا برای خلاف خودشان چندنفری دور هم جمع میشن.
ماهم باید برای امام حسین همین طوری باشیم.»
میگفت: «حالا که خدا به تو این نعمت و ذوق شعر روداده، پس چرا نمیخوای برا امام حسین خرجش کنی؟»
من را انداخت در این وادی؛شروع کردم.
هیچوقت برای هیچ مداحی شعر آماده نکرده بودم،زنگ میزد و برای هیئت شعر می خواست. شعرهایم خیلی خراب بود، بی وزن و قافیه؛ ولی استفاده می کرد.شب میرفتم هیئت میدیدم دارد همانها را می خواند.همین انگیزه ای شد که ادامه دهم.
خودش می گفت که در این سبک بگو؛مداح های دیگر این کار را نمی کردند،میگفتند وقتی شعر فلانی قوی تر است، چرا شعر تو را بخوانم؛ولی محمدحسین شعرهای من را می خواند. سبکهایی را که خوشش می آمد و اثرگذار بود،دنبال میکرد خودش شاعر بود و می توانست تمام شعر را دست کاری کند یا شعرم را اصلا نخواند؛ اما باهم می نشستیم و این شعرها را اصلاح میکردیم
این قصه ها ادامه داشت تا سفر کربلا؛هزینه اش زیاد میشد؛نمی توانستم زیر بار بروم؛ گفت: «من اسمتو مینویسم، الباقی خودش جور میشه.» با چند نفر دیگر شریکی هزینه کربلا رفتن من را ردیف کردند.
نجف از موقعیت زیاد استفاده نکردم. مرتب میگفت:«دنبال بازی نباش، دیگه از این موقعیت ها گیرت نمیاد!» قرار شد توی کربلا هم اتاقی ام را عوض کند.واقعا میگشت و آدم هارا عوض میکرد.
وارد کربلا که شدیم یک لحظه به خود آمدم به امام حسین گفتم که می خواهم یک حادثه از کربلا را درک کنم و آن صحنه برایم تداعی بشود تا شعر بگویم.توی زیارت اول روضه حضرت علی اصغر برایم مجسمه شد وحشتناک گریه میکردم نفسم برید در عمرم انقدر گریه نکرده بودم تمام صحنهها می آمد جلوی چشمم حتی توی هتل هم که رسیدیم آرام نمی گرفتم یکی یکی بچه ها می آمدند که ببینند چه خبر است گفتم که به محمدحسین بگویید بیایدمیخواستم حرف بزنم؛شاید سبک شوم؛آمد و در را بست،و گفت که اگر بخواهی اینطور ادامه بدهی کم می آوری قضیه را بهش گفتم شروع کرد به روضه خواندن و گریه کردن هی میگفت: «مصیبت خیلی سنگین تر از این حرفهاست!»
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽
.
#استوری_موشن
آنقدر حضرت علےاکبر
شفاعت میکند که نوبت
به امام حسین (ع) نمیرسد...
|آیتالله کوهستانی|
.
بــــا صــدای:
#شهید_ابراهیم_هادی
و شعرخوانی:
#صــــابر_خــراســــانی
.
📎(@hajammarabdi)
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
#استوری_موشن
آنقدر حضرت علےاکبر
شفاعت میکند که نوبت
به امام حسین (ع) نمیرسد...
|آیتالله کوهستانی|
.
بــــا صــدای:
#شهید_ابراهیم_هادی
و شعرخوانی:
#صــــابر_خــراســــانی
.
📎(@hajammarabdi)
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽
.
#السلامعلیکیابنالرسولالله
با خَلق و خُلق و منطق احمــد نمــای تو
با خشم و دست و بازوی خیبر گشای تو
ازیک طرف پیمبر و از یک طرف علیــــ
جز تو که قادر است نشیند به جای تو؟
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
#السلامعلیکیابنالرسولالله
با خَلق و خُلق و منطق احمــد نمــای تو
با خشم و دست و بازوی خیبر گشای تو
ازیک طرف پیمبر و از یک طرف علیــــ
جز تو که قادر است نشیند به جای تو؟
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتچهارم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
صدا زد ،رفتم توی اتاق.
پاچه شلوار کردی اش را زد بالا.ران پایش را نشانم داد و پرسید: به نظرت چرا اینطور شده؟! رانش کبود بود گفتم با موتور جایی نخوردی؟ گفت نه اگه جای خورده بودم باید شلوارم هم پاره می شد.
نگران شدم دو سه ساعتی گذشت یک دفعه توی ذهنم جرقه خورد. یادم آمد.
موقع مداحی با یک دستش میکروفون و برگه شعر را می گرفت،با آن یکی دستش می زد روی پا. گفتم وقتی از خود بیخود میشی، نمیفهمی داری چه بلایی سر خودت میاری!
روح و روانش با امام حسین علیه السلام بود.
اسم هیئت با دل و جانش بازی میکرد .چشمانش برق میزد .وقتی میدانست امشب هیئت داریم، مشعوف می شد.
همه جا هم نمی رفت؛ مخصوصا هیئت هایی که به سبک لس آنجلسی سینه می زدند .
می رفتیم پاساژ مهستان، کتابهای شعر آئینی پیدا میکرد .آن وسط حواسش به همه جا بود . میرفتیم طبقه دوم، سمت چپ ،انتهای سالن، مغازه بزرگ دو دهنه ای بود که تابلو و وسایل تزیینی مذهبی خوشگل میفروخت. برای بچههای خواهرش و پسرعمویش کادو میخرید.
سبک هایی را که به ذهنش می رسید، مینوشت گاهی اوقات شعر هم میگفت. برای مراسمی که میخواست بخواند ،سه چهار ساعت توی خودش خلوت می کرد. به بهانه شعر پیدا کردن،میرفت گوشه اتاق می نشست. از روی لهوف برای خودش روضه می خواند . می گفت تا وقتی خودم درک نکنم،چطور اشاعه بدهم؟ مقید بود مداح باید همیشه توی جیبش شعر داشته باشد که اگر فرصتی پیش آمد بتواند مجلس را گرم کند.
از یکی از علما شنیده بود بر قرائت زیارت آل یاسین استمرار داشته باشید.
اول آموزش قرآن بود. قرآن خواندن ما جز کارهایی نبود که بخوان و برو.
حلقه داشتیم یک نفر میآمد تجویدیاد می داد ،بعد آل یاسین خوانده میشد و بعدش سخنرانی. روی سخنرانی ها حساسیت به خرج میداد و میگفت کسی که شور دارد و در هیئت شرکت میکند، باید شعورش هم بیشتر شود.
تا میتوانست حاج آقا مهدوی نژاد را دعوت می کرد، گاهی هم حاج آقا صداقت را .در مناسبتها و مراسمهای رسمی تر سعی میکرد حاج آقای صدرالساداتی را دعوت کند؛ مسئول دفتر نهاد رهبری دانشگاه.
بچه های کادر باید پای سخنرانی می نشستند میگفت :خودت اگر ننشینی دیگران هم نمینشینن. موقع سیاهی زدن از بچهها کمک میگرفت.حتی نذری جمع میکرد.
-نمیخوای دخیل سفره امام حسین بشی و ثواب ببری؟
یک وقت هایی میتوانست پول را جورکند؛ ولی دوست داشت دیگران هم در این کار خیر سهیم باشند .چون جمع دانشجویی بود؛ سعی میکردیم حتماً شام بدهیم،سالاد الویه ،فلافل،غذاهای جوانپسند. ندیدم تو آن چند سال بعد از هیئت بنشیند سر سفره .دور می چرخید .شامش را سرپا می خورد .کسانی را که جدید آمده بودند شناسایی می کرد می رفت خوش و بش و حسابی تعارف شان میکرد.
این غذا خوردن و غذا دادن محبت بین بچه ها را زیاد می کرد .می گفت :بعد از هیئت در دل بچه ها فرح ایجاد می شود .برای همین روی سفره انداختن خیلی مانور میداد.
تیر خلاص رفاقت را لابه لای غذاخوردن میزد،
کلید جذب بچه ها و نگه داشتن هیئت را محبت می دانست...
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتچهارم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
صدا زد ،رفتم توی اتاق.
پاچه شلوار کردی اش را زد بالا.ران پایش را نشانم داد و پرسید: به نظرت چرا اینطور شده؟! رانش کبود بود گفتم با موتور جایی نخوردی؟ گفت نه اگه جای خورده بودم باید شلوارم هم پاره می شد.
نگران شدم دو سه ساعتی گذشت یک دفعه توی ذهنم جرقه خورد. یادم آمد.
موقع مداحی با یک دستش میکروفون و برگه شعر را می گرفت،با آن یکی دستش می زد روی پا. گفتم وقتی از خود بیخود میشی، نمیفهمی داری چه بلایی سر خودت میاری!
روح و روانش با امام حسین علیه السلام بود.
اسم هیئت با دل و جانش بازی میکرد .چشمانش برق میزد .وقتی میدانست امشب هیئت داریم، مشعوف می شد.
همه جا هم نمی رفت؛ مخصوصا هیئت هایی که به سبک لس آنجلسی سینه می زدند .
می رفتیم پاساژ مهستان، کتابهای شعر آئینی پیدا میکرد .آن وسط حواسش به همه جا بود . میرفتیم طبقه دوم، سمت چپ ،انتهای سالن، مغازه بزرگ دو دهنه ای بود که تابلو و وسایل تزیینی مذهبی خوشگل میفروخت. برای بچههای خواهرش و پسرعمویش کادو میخرید.
سبک هایی را که به ذهنش می رسید، مینوشت گاهی اوقات شعر هم میگفت. برای مراسمی که میخواست بخواند ،سه چهار ساعت توی خودش خلوت می کرد. به بهانه شعر پیدا کردن،میرفت گوشه اتاق می نشست. از روی لهوف برای خودش روضه می خواند . می گفت تا وقتی خودم درک نکنم،چطور اشاعه بدهم؟ مقید بود مداح باید همیشه توی جیبش شعر داشته باشد که اگر فرصتی پیش آمد بتواند مجلس را گرم کند.
از یکی از علما شنیده بود بر قرائت زیارت آل یاسین استمرار داشته باشید.
اول آموزش قرآن بود. قرآن خواندن ما جز کارهایی نبود که بخوان و برو.
حلقه داشتیم یک نفر میآمد تجویدیاد می داد ،بعد آل یاسین خوانده میشد و بعدش سخنرانی. روی سخنرانی ها حساسیت به خرج میداد و میگفت کسی که شور دارد و در هیئت شرکت میکند، باید شعورش هم بیشتر شود.
تا میتوانست حاج آقا مهدوی نژاد را دعوت می کرد، گاهی هم حاج آقا صداقت را .در مناسبتها و مراسمهای رسمی تر سعی میکرد حاج آقای صدرالساداتی را دعوت کند؛ مسئول دفتر نهاد رهبری دانشگاه.
بچه های کادر باید پای سخنرانی می نشستند میگفت :خودت اگر ننشینی دیگران هم نمینشینن. موقع سیاهی زدن از بچهها کمک میگرفت.حتی نذری جمع میکرد.
-نمیخوای دخیل سفره امام حسین بشی و ثواب ببری؟
یک وقت هایی میتوانست پول را جورکند؛ ولی دوست داشت دیگران هم در این کار خیر سهیم باشند .چون جمع دانشجویی بود؛ سعی میکردیم حتماً شام بدهیم،سالاد الویه ،فلافل،غذاهای جوانپسند. ندیدم تو آن چند سال بعد از هیئت بنشیند سر سفره .دور می چرخید .شامش را سرپا می خورد .کسانی را که جدید آمده بودند شناسایی می کرد می رفت خوش و بش و حسابی تعارف شان میکرد.
این غذا خوردن و غذا دادن محبت بین بچه ها را زیاد می کرد .می گفت :بعد از هیئت در دل بچه ها فرح ایجاد می شود .برای همین روی سفره انداختن خیلی مانور میداد.
تیر خلاص رفاقت را لابه لای غذاخوردن میزد،
کلید جذب بچه ها و نگه داشتن هیئت را محبت می دانست...
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتپنجم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
_تو که میان داری باید با اخلاق ترین و خوش برخورد ترین آدم هیئت باشی .
ما را تقویت میکرد و هیئتی بار می آورد.
پله پله می برد بالا .هر کس میآمد توی مجموعه،به ما میگفت که این بچهها را بگیرید زیر دست و بال خودتان و آموزش دهید.
قبل هیئت،نظافت خانه را بررسی میکرد. جاروبرقی اوراقی از خاله اش گرفته بود و همه جا را جارو می کشید.
از هر چه می گذشت بیخیال تزئینات نمی شد.اگر جشن بود، تور سبز و صورتی میزدیم.
سلیقه به خرج می داد.دنبال نوآوری و خوشگل کاری بودکه فضای هیئت ،فضای پیش پا افتادهای نباشد .
همه برکت خیمه به روضه جمعه شب ها بود .دور تا دور سقف را با رول پلاک سیم کشیده بود. مواظب بود دیوار خانه اجاره ای را برای پرچم زدن زیاد سوراخ سوراخ نکنیم.
چهار پایه میگذاشت، میرفت بالا حتی جلوی در یک لامپ سبز کوچولو روشن میکرد. پرچم میزد اسپند دود می کرد.
هر وقت می رفت مشهد برای هیئت اسپند میخرید .یک نفر را می گذاشت جلوی در به مهمان ها خوشامد بگوید.
آدم خوش تیپ و خوش چهره وخوش برخورد.
خودشهم خوش پوش میچرخید. شلوار کتان سفید با پیراهن سفید هماهنگ می کرد.
زیاد از شلوار پارچهای خوشش نمی آمد می خواست پیراهنش را بیاندازد روی شلوار پارچهای خوب نمی ایستاد.
با شلوار کتان خیلی راحتتر بود،فقط جاهای رسمی شلوار پارچه ای و کفش می پوشید .
همیشه کفش واکس زده بود.
حتی توی هیئت یک نفر را گذاشته بود که کفش ها را با واکس بزند.
همیشه لباسش اتو داشت و عطر استفاده می کرد. خودش را در جایگاه مسئول میدید به نوعیتوی چشم بود .توی بعضی از جلسات فرمانداری و استانداری که از طرف دانشگاه می رفت ،من را می برد که تو خوش تیپی!
روی معنویت بچه ها دقت و برنامه ریزی میکرد.
شب های آخر هر ماه رجب حاج آقا مهدوی نژاد را میآورد خیمه که مناجات شعبانیه بخواند یا وداع با شعبان که فردا پس فردایش قرار بود روزه بگیریم.
توی صحبت هایش این دو سه جمله مناجات شعبانیه را زیاد تکرار می کرد:إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی...؛إِلَهِی إِنْ أَخَذْتَنِی بِجُرْمِی أَخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ...
لحظه شماری و روز شماری می کرد برای محرم و شب سیاه پوشان.
محاسنش را کوتاه نمی کرد. آداب و اصول محرم را نگه می داشت .کمتر شوخی میکرد .
میگفت: محرم است رعایت کنید. دو ماهِ محرم و صفر را لباس مشکی می پوشید. اطرافیانش را هم همینطور بار آورده بود.
قداست خاصی برای ایام عزاداری قائل بود.
خیمه را طوری سیاهی می زد که هر غریبه وارد میشد میپرسید آمدهام خانه دانشجویی یا حسینیه؟
بعد از اینکه گفتند باید ایام فاطمیه را باشکوهتر برگزار شود،تصمیم گرفت دسته عزا را بیندازیم . به این نتیجه رسیدیم بین معراج شهدای دانشگاه آزاد تا معراج شهدای دانشگاه سراسری یزد پیاده عزاداری کنیم.
فکرش را هم نمی کردیم بقیه هیئت های شهر هم استقبال کنند.مسیر را مشخص کردیم تلفنی با هیئت های مختلف در تماس بودیم که کجا همه به هم ملحق شویم. وانت نداشتیم که باند و بلندگو را بگذاریم بالایش یکی از بچه ها ۲۰۶ داشت آورد پای کار. رسیدیم دانشگاهسراسری، نمیدانست این همه جمعیت از کجا آمده اند.
هر جا دستش میرسید ورود میکرد. حتی توی اعتکاف دانشآموزی. بُرخوردن با بچه ها را بلد بود. باآن همه ریش تو دل برو بود.
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتپنجم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
_تو که میان داری باید با اخلاق ترین و خوش برخورد ترین آدم هیئت باشی .
ما را تقویت میکرد و هیئتی بار می آورد.
پله پله می برد بالا .هر کس میآمد توی مجموعه،به ما میگفت که این بچهها را بگیرید زیر دست و بال خودتان و آموزش دهید.
قبل هیئت،نظافت خانه را بررسی میکرد. جاروبرقی اوراقی از خاله اش گرفته بود و همه جا را جارو می کشید.
از هر چه می گذشت بیخیال تزئینات نمی شد.اگر جشن بود، تور سبز و صورتی میزدیم.
سلیقه به خرج می داد.دنبال نوآوری و خوشگل کاری بودکه فضای هیئت ،فضای پیش پا افتادهای نباشد .
همه برکت خیمه به روضه جمعه شب ها بود .دور تا دور سقف را با رول پلاک سیم کشیده بود. مواظب بود دیوار خانه اجاره ای را برای پرچم زدن زیاد سوراخ سوراخ نکنیم.
چهار پایه میگذاشت، میرفت بالا حتی جلوی در یک لامپ سبز کوچولو روشن میکرد. پرچم میزد اسپند دود می کرد.
هر وقت می رفت مشهد برای هیئت اسپند میخرید .یک نفر را می گذاشت جلوی در به مهمان ها خوشامد بگوید.
آدم خوش تیپ و خوش چهره وخوش برخورد.
خودشهم خوش پوش میچرخید. شلوار کتان سفید با پیراهن سفید هماهنگ می کرد.
زیاد از شلوار پارچهای خوشش نمی آمد می خواست پیراهنش را بیاندازد روی شلوار پارچهای خوب نمی ایستاد.
با شلوار کتان خیلی راحتتر بود،فقط جاهای رسمی شلوار پارچه ای و کفش می پوشید .
همیشه کفش واکس زده بود.
حتی توی هیئت یک نفر را گذاشته بود که کفش ها را با واکس بزند.
همیشه لباسش اتو داشت و عطر استفاده می کرد. خودش را در جایگاه مسئول میدید به نوعیتوی چشم بود .توی بعضی از جلسات فرمانداری و استانداری که از طرف دانشگاه می رفت ،من را می برد که تو خوش تیپی!
روی معنویت بچه ها دقت و برنامه ریزی میکرد.
شب های آخر هر ماه رجب حاج آقا مهدوی نژاد را میآورد خیمه که مناجات شعبانیه بخواند یا وداع با شعبان که فردا پس فردایش قرار بود روزه بگیریم.
توی صحبت هایش این دو سه جمله مناجات شعبانیه را زیاد تکرار می کرد:إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی...؛إِلَهِی إِنْ أَخَذْتَنِی بِجُرْمِی أَخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ...
لحظه شماری و روز شماری می کرد برای محرم و شب سیاه پوشان.
محاسنش را کوتاه نمی کرد. آداب و اصول محرم را نگه می داشت .کمتر شوخی میکرد .
میگفت: محرم است رعایت کنید. دو ماهِ محرم و صفر را لباس مشکی می پوشید. اطرافیانش را هم همینطور بار آورده بود.
قداست خاصی برای ایام عزاداری قائل بود.
خیمه را طوری سیاهی می زد که هر غریبه وارد میشد میپرسید آمدهام خانه دانشجویی یا حسینیه؟
بعد از اینکه گفتند باید ایام فاطمیه را باشکوهتر برگزار شود،تصمیم گرفت دسته عزا را بیندازیم . به این نتیجه رسیدیم بین معراج شهدای دانشگاه آزاد تا معراج شهدای دانشگاه سراسری یزد پیاده عزاداری کنیم.
فکرش را هم نمی کردیم بقیه هیئت های شهر هم استقبال کنند.مسیر را مشخص کردیم تلفنی با هیئت های مختلف در تماس بودیم که کجا همه به هم ملحق شویم. وانت نداشتیم که باند و بلندگو را بگذاریم بالایش یکی از بچه ها ۲۰۶ داشت آورد پای کار. رسیدیم دانشگاهسراسری، نمیدانست این همه جمعیت از کجا آمده اند.
هر جا دستش میرسید ورود میکرد. حتی توی اعتکاف دانشآموزی. بُرخوردن با بچه ها را بلد بود. باآن همه ریش تو دل برو بود.
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتششم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
زود باب رفاقت را باز میکرد،با شوخی و مسخره بازی.
پاتوق می کرد و بعد یکدفعه دستیک روحانی را میگرفت میآورد وسط.
از برخورد و کارهایش خوشم میآمد.
سال آخر دانشگاه بند و بساط و چمدانم را بردم خانه شان به قول خودش گفتم:(( من هم بازی)).
اصلا بروی ما نیاوردند که دانگ کرایه بده.
اصلا برایش پول مطرح نبود.
یک کارت بانکی داشت که همه رمزش را میدانستند.
تو کار فرهنگی تا وقتی داشت،خرج میکرد . میگفت که بچهها بخورند.
خودش هم خوش خوراک بود. یعنی ناهار و شام که حتما می بایست به راه باشد، آن هم پختنی. بنده شکم نبود می خواست اینطوری جمع رونق پیدا کند.
محرم ها می گفت: که عدسی بخوریم تا اشک چشممان زیاد شود.
گوشت بخوریم تا جان داشته باشیم سینه بزنیم.
سفره میانداخت حتماًمیبایست سس سر سفره باشد،آب میوه هم همینطور .
پولش که تمام می شد خیلی خوشگل و با ادب می فهماند که من دیگر پول ندارم.
توی خوابگاه، اتاق ما بهترین اتاق بود به نسبت به بقیه،هم مادی هم معنوی ونظافت و غذا پختن و رعایت حلال و حرام.
یک کاغذ روی دیوار داشتیم که حساب کتاب ها را می نوشتیم. فلانی اینقدر بدهکار است.
بعد میگفتیم : ((نده،حلال!))
محمد حسین دوست نداشت حساب کشی شود.
در بحث کمک کردن و نظافت و ظرف شستن همیشه پیشقدم بود. مدیریت می کرد که یک نفر جور همه را نکشد.
توی خیمه ناراحتی محمدحسین برای همه بدترین تنبیه بود.
توی روز نمی خوابیدم محمدحسین می خوابید و ۳۰ ثانیه بعد خوابش می برد، اگر پایم را دراز می کردم مثل فشنگ میپرید.
تقصیری نداشت ،میگفت:توی دبیرستان سپاه به ما یاد دادند بیدار بخوابیم.
خوابش سبک شده بود.
یک جورایی هوای من را داشت کم کم باب شد بهش می گفتم بابا .
گاهی هم ک از من بی خبر بود،
زنگ میزد و میگفت:تو نباید احوال بابات رو بپرسی؟
یا مثلا روز پدر که میشد زنگ میزد و میگفت: روز پدر رو نمیخوای تبریک بگی؟بعد قطع میکرد.
من دوباره زنگ میزنم تبریک می گفتم .
با جوّ رفاقتی ک بینمان بود،واقعا توی یزد نبود پدرمان را حس نمی کردیم.
به من و یکی دوست هایم میگفت: شما دو تا داداش هستین. دعوا نکنین!
یک روز عید غدیر زنگ زد. کرج بودم.
گفت: وضو داری؟گفتم:نه
گفت :وضو بگیر دوباره زنگ میزنم .گفتم: برای چی؟
گفت :میخوام صیغه ت کنم!
وضو گرفتم و نشستم رو ب قبله. زنگ زد.
گفت:صحبت من که تمامشد تو بگو قبلتُ.
خلاصه از پشت تلفن عقد اخوت خواند و ماهم شدیم داداش صیغه ای محمد حسین.
بعد گفت:یکی از شروط برادر صیغه ای شفاعته.
هرکس زود تر بره بهشت،داخل نمیشه تا برادرش بیاد!
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتششم
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
زود باب رفاقت را باز میکرد،با شوخی و مسخره بازی.
پاتوق می کرد و بعد یکدفعه دستیک روحانی را میگرفت میآورد وسط.
از برخورد و کارهایش خوشم میآمد.
سال آخر دانشگاه بند و بساط و چمدانم را بردم خانه شان به قول خودش گفتم:(( من هم بازی)).
اصلا بروی ما نیاوردند که دانگ کرایه بده.
اصلا برایش پول مطرح نبود.
یک کارت بانکی داشت که همه رمزش را میدانستند.
تو کار فرهنگی تا وقتی داشت،خرج میکرد . میگفت که بچهها بخورند.
خودش هم خوش خوراک بود. یعنی ناهار و شام که حتما می بایست به راه باشد، آن هم پختنی. بنده شکم نبود می خواست اینطوری جمع رونق پیدا کند.
محرم ها می گفت: که عدسی بخوریم تا اشک چشممان زیاد شود.
گوشت بخوریم تا جان داشته باشیم سینه بزنیم.
سفره میانداخت حتماًمیبایست سس سر سفره باشد،آب میوه هم همینطور .
پولش که تمام می شد خیلی خوشگل و با ادب می فهماند که من دیگر پول ندارم.
توی خوابگاه، اتاق ما بهترین اتاق بود به نسبت به بقیه،هم مادی هم معنوی ونظافت و غذا پختن و رعایت حلال و حرام.
یک کاغذ روی دیوار داشتیم که حساب کتاب ها را می نوشتیم. فلانی اینقدر بدهکار است.
بعد میگفتیم : ((نده،حلال!))
محمد حسین دوست نداشت حساب کشی شود.
در بحث کمک کردن و نظافت و ظرف شستن همیشه پیشقدم بود. مدیریت می کرد که یک نفر جور همه را نکشد.
توی خیمه ناراحتی محمدحسین برای همه بدترین تنبیه بود.
توی روز نمی خوابیدم محمدحسین می خوابید و ۳۰ ثانیه بعد خوابش می برد، اگر پایم را دراز می کردم مثل فشنگ میپرید.
تقصیری نداشت ،میگفت:توی دبیرستان سپاه به ما یاد دادند بیدار بخوابیم.
خوابش سبک شده بود.
یک جورایی هوای من را داشت کم کم باب شد بهش می گفتم بابا .
گاهی هم ک از من بی خبر بود،
زنگ میزد و میگفت:تو نباید احوال بابات رو بپرسی؟
یا مثلا روز پدر که میشد زنگ میزد و میگفت: روز پدر رو نمیخوای تبریک بگی؟بعد قطع میکرد.
من دوباره زنگ میزنم تبریک می گفتم .
با جوّ رفاقتی ک بینمان بود،واقعا توی یزد نبود پدرمان را حس نمی کردیم.
به من و یکی دوست هایم میگفت: شما دو تا داداش هستین. دعوا نکنین!
یک روز عید غدیر زنگ زد. کرج بودم.
گفت: وضو داری؟گفتم:نه
گفت :وضو بگیر دوباره زنگ میزنم .گفتم: برای چی؟
گفت :میخوام صیغه ت کنم!
وضو گرفتم و نشستم رو ب قبله. زنگ زد.
گفت:صحبت من که تمامشد تو بگو قبلتُ.
خلاصه از پشت تلفن عقد اخوت خواند و ماهم شدیم داداش صیغه ای محمد حسین.
بعد گفت:یکی از شروط برادر صیغه ای شفاعته.
هرکس زود تر بره بهشت،داخل نمیشه تا برادرش بیاد!
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتهفتم
.
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
دوتا آدم بودند در ناحیه بسیج دانشجویی که می گفتند شما «لیانگ شامپو» هستید.
باید همه تان را بریزیم بیرون. به حوزه بسیج دانشجویی زمان محمدحسین می گفتند لیان شامپو. چرا؟ چون محمدحسین به این اعتقاد رسیده بود که بُرد کارهای ما دیگر برای دانشگاه کم است. آن قدر خوب کار شده بود که می گفت اصلا ما باید برویم در سطح شهر و این حرکت را تعمیم دهیم.
سه چهار مرحله در شهر برنامه گرفتیم که خیلی صدا کرد. من یادم هست رفته بودم طرح تکمیلی بسیج دانشجویی مشهد. بچه های دانشگاه صنعتی شریف هم بودند. اسم دانشگاه آزاد یزد را که آوردم، می گفتند ما کار شما را در اینترنت دیده ایم.
کسی آن موقع اصلا نمیدانست اینترنت چیست، سال های ۸۳ او ۸۴. محمد حسین خیلی در مستندسازی و آرشیوسازی قوی بود. بلااستثنا هر برنامه ای که می گرفتیم، فیلم و مولتی مدیا و عکس هایش را در یک بسته آماده می کرد و می گفت: «بفرما!» او ده دوازده سال پیش این کارها را می کرد، در حالی که در خیلی جاها، هنوز هم کسی به این کارها عادت نکرده است. با اینکه بچه بسیجی شش موتوره بود و همیشه هم کارت سپاهش را به رخ ملت می کشید، ولی خیلی نظم داشت. جلسه ای نبود که بدون یادداشت برداری برود. در کار تشکیلاتی مقید بود به هر کاری شاکله ای بدهد و چارتی تعیین کند. خیلی روی بحث جذب حساس بود که در بسیج باز باشد و بچه ها بیایند. از قول امام می گفت:
«بسیج، مدرسه عشق است.»
یعنی هرکسی می تواند وارد شود. منتها وقتی می آمدند، باید شرایط و ضوابط را رعایت می کردند. هم خانه بودیم.
به خاطر اخلاق خوبش هم خانه ای زیاد داشت. در خانه توی سروکله هم می زدیم، می گفتیم و می خندیدیم؛ ولی بارها به من تذکر می داد از در حوزه که می آیم داخل، باید جلوی پایم بایستی. یعنی در کنار اینکه یک دوست بود، سعی داشت شأن بسیج حفظ شود.
دوست داشت بالای سر کار بایستد. درکل حس مدیریت ذاتی داشت. شم مدیریتی را در خودش میدید.
بحث چارتی کارکردن در او حل شده بود. با اینکه درس مدیریت نخوانده بود؛ ولی خیلی خوب مدیریت بلد بود.
مثلا به من بی تجربه می گفت که حالا فعلا این جای کار را بگیر و شروع کن. آموزش میداد و بعدا همان را می خواست.
یعنی اگر طرف یکش میشد دو، می گفت: «خداحافظ. » خیلی هم جدی بود. می گفت: «باید این کار رو بکنی، میتونی بسم الله، نمی تونی یاعلی!»
این یاعلی اش هم معروف بود، یعنی جمع کن، برو. خیلی از دوستان سوار قطاری که در حرکت بود، می شدند؛ ولی لزومی نداشت تا آخر بمانند.
خیلی رک بود. فرمانده پایگاهش بودم. اگر سه روز غیبم میزد می رفتم فرجه، می گفت که باید در خوابگاه حاضر باشی. می گن که درسهایم سنگین است، نمیرسم. می گفت: «اگر نمیرسی بیا بیرون تا یکی دیگر رو بگذاریم جای تو.» بدون تعارف. خیلیها می گفتند که این بچه برای ماشاخ بازی در می آورد. این اخلاقش را شاخ بازی می دانستند. چندتا چیز را خیلی دوست داشت؛ عطر و ریش بلند و یکی هم لباس یقه ایرانی.
نمیگفت یقه آخوندی. لباس کنفی مد شده بود، سه دکمه و آستین های بدون دکمه. عشق ریش بود، ولی ریش کاملی نداشت. خودش می گفت: «ریشهام مثل چه گواراست»
چون تا حالا تیغ به صورتش نزده بود و با این موضوعات سنخیت نداشت.
تا آنجایی که من خبر دارم، این آدم اصلا دوران جاهلیت نداشت.
از اول همین شکلی بود. چانه اش ریش نداشت و همیشه سعی می کرد ریشش را بلند کند. اواخر، دیگر ریش هایش درآمده و مرد ریش داری شده بود.
اصلا قیافه اش به درد دانشگاه آزاد نمی خورد. می گفتم که تو با این ریخت و قیافه باید میرفتی حوزه علمیه.
ولی وقتی یکی می آمد و با اومیگشت و می رفت و می آمد خیلی برایش جالب بود.
چون میدانست چه کاری می خواهد بکند. بچه های شوخ وشنگ را می آورد توی کار و در مرحله اول دانه می پاشید. خانه ما پاتوق همه قشری بود؛ بچه های بسیج، انجمن، جامعه اسلامی و حتی به قول خودش «چپ وچلاقها». من ریش داشتم، او هم داشت و دیگران هم داشتند. ما خراب می کردیم. محمدحسین روی یک خط سیرتا آخر
می رفت و با هرکس داستانش را شروع می کرد، همان طور ادامه میداد. خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ می کرد. ما وقتی رفیق میشدیم با یکی، خیلی سنگین رفتار می کردیم؛ ولی بعد میشدیم همان آدم قبل.
محمدحسین این طوری نبود.
قشنگ بچه ها را نگه می داشت.
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتهفتم
.
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
دوتا آدم بودند در ناحیه بسیج دانشجویی که می گفتند شما «لیانگ شامپو» هستید.
باید همه تان را بریزیم بیرون. به حوزه بسیج دانشجویی زمان محمدحسین می گفتند لیان شامپو. چرا؟ چون محمدحسین به این اعتقاد رسیده بود که بُرد کارهای ما دیگر برای دانشگاه کم است. آن قدر خوب کار شده بود که می گفت اصلا ما باید برویم در سطح شهر و این حرکت را تعمیم دهیم.
سه چهار مرحله در شهر برنامه گرفتیم که خیلی صدا کرد. من یادم هست رفته بودم طرح تکمیلی بسیج دانشجویی مشهد. بچه های دانشگاه صنعتی شریف هم بودند. اسم دانشگاه آزاد یزد را که آوردم، می گفتند ما کار شما را در اینترنت دیده ایم.
کسی آن موقع اصلا نمیدانست اینترنت چیست، سال های ۸۳ او ۸۴. محمد حسین خیلی در مستندسازی و آرشیوسازی قوی بود. بلااستثنا هر برنامه ای که می گرفتیم، فیلم و مولتی مدیا و عکس هایش را در یک بسته آماده می کرد و می گفت: «بفرما!» او ده دوازده سال پیش این کارها را می کرد، در حالی که در خیلی جاها، هنوز هم کسی به این کارها عادت نکرده است. با اینکه بچه بسیجی شش موتوره بود و همیشه هم کارت سپاهش را به رخ ملت می کشید، ولی خیلی نظم داشت. جلسه ای نبود که بدون یادداشت برداری برود. در کار تشکیلاتی مقید بود به هر کاری شاکله ای بدهد و چارتی تعیین کند. خیلی روی بحث جذب حساس بود که در بسیج باز باشد و بچه ها بیایند. از قول امام می گفت:
«بسیج، مدرسه عشق است.»
یعنی هرکسی می تواند وارد شود. منتها وقتی می آمدند، باید شرایط و ضوابط را رعایت می کردند. هم خانه بودیم.
به خاطر اخلاق خوبش هم خانه ای زیاد داشت. در خانه توی سروکله هم می زدیم، می گفتیم و می خندیدیم؛ ولی بارها به من تذکر می داد از در حوزه که می آیم داخل، باید جلوی پایم بایستی. یعنی در کنار اینکه یک دوست بود، سعی داشت شأن بسیج حفظ شود.
دوست داشت بالای سر کار بایستد. درکل حس مدیریت ذاتی داشت. شم مدیریتی را در خودش میدید.
بحث چارتی کارکردن در او حل شده بود. با اینکه درس مدیریت نخوانده بود؛ ولی خیلی خوب مدیریت بلد بود.
مثلا به من بی تجربه می گفت که حالا فعلا این جای کار را بگیر و شروع کن. آموزش میداد و بعدا همان را می خواست.
یعنی اگر طرف یکش میشد دو، می گفت: «خداحافظ. » خیلی هم جدی بود. می گفت: «باید این کار رو بکنی، میتونی بسم الله، نمی تونی یاعلی!»
این یاعلی اش هم معروف بود، یعنی جمع کن، برو. خیلی از دوستان سوار قطاری که در حرکت بود، می شدند؛ ولی لزومی نداشت تا آخر بمانند.
خیلی رک بود. فرمانده پایگاهش بودم. اگر سه روز غیبم میزد می رفتم فرجه، می گفت که باید در خوابگاه حاضر باشی. می گن که درسهایم سنگین است، نمیرسم. می گفت: «اگر نمیرسی بیا بیرون تا یکی دیگر رو بگذاریم جای تو.» بدون تعارف. خیلیها می گفتند که این بچه برای ماشاخ بازی در می آورد. این اخلاقش را شاخ بازی می دانستند. چندتا چیز را خیلی دوست داشت؛ عطر و ریش بلند و یکی هم لباس یقه ایرانی.
نمیگفت یقه آخوندی. لباس کنفی مد شده بود، سه دکمه و آستین های بدون دکمه. عشق ریش بود، ولی ریش کاملی نداشت. خودش می گفت: «ریشهام مثل چه گواراست»
چون تا حالا تیغ به صورتش نزده بود و با این موضوعات سنخیت نداشت.
تا آنجایی که من خبر دارم، این آدم اصلا دوران جاهلیت نداشت.
از اول همین شکلی بود. چانه اش ریش نداشت و همیشه سعی می کرد ریشش را بلند کند. اواخر، دیگر ریش هایش درآمده و مرد ریش داری شده بود.
اصلا قیافه اش به درد دانشگاه آزاد نمی خورد. می گفتم که تو با این ریخت و قیافه باید میرفتی حوزه علمیه.
ولی وقتی یکی می آمد و با اومیگشت و می رفت و می آمد خیلی برایش جالب بود.
چون میدانست چه کاری می خواهد بکند. بچه های شوخ وشنگ را می آورد توی کار و در مرحله اول دانه می پاشید. خانه ما پاتوق همه قشری بود؛ بچه های بسیج، انجمن، جامعه اسلامی و حتی به قول خودش «چپ وچلاقها». من ریش داشتم، او هم داشت و دیگران هم داشتند. ما خراب می کردیم. محمدحسین روی یک خط سیرتا آخر
می رفت و با هرکس داستانش را شروع می کرد، همان طور ادامه میداد. خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ می کرد. ما وقتی رفیق میشدیم با یکی، خیلی سنگین رفتار می کردیم؛ ولی بعد میشدیم همان آدم قبل.
محمدحسین این طوری نبود.
قشنگ بچه ها را نگه می داشت.
#ادامه_دارد...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
🔰#قسمتهشتم
.
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
یک ماجرایی را پیگیری می کردیم به نام «کمیته استقبال دانشجویی». استقبال از دانشجویان جدیدالورود مرسوم شده بود؛ ولی دوست نداشتیم آن طور که همه انجام میدهند، جلو برویم. نیمه مرداد زنگ میزد که بلند شو برویم یزد. می گفتم که بگذار کمی نفس بکشیم. چله تابستان می آمدیم یزد. می آمدیم که برنامه ریزی هایش را بکنیم؛ نشریه و کارهای تدارکات. بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه اش دستش به تلفن با در جیب پدرش باشد. می رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی میداد، می آوردیم می ریختیم توی یخچال، ما هم همین طور. ده روزی خوش بودیم و بقیه اش دیگر هرچه رسد، نکوست. یک بار هم من پولم تمام شد، هم محمدحسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی را پیدا می کردیم، می خوابیدیم. باشخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می کردیم که عشق بسیجی بازی بود. وقتی موتورمان بنزین تمام می کرد، میداد بهش
می گفت: «برویه چرخ بزن!» طفلک چهار قدم جلوتر موتور را دست می گرفت تا پمپ بنزین. بنزین می زد و می آورد. با این ترفند بنزینمان تأمین میشد. یک بار خیلی گرسنه مان شد. گفت: «چه کنیم؟» گفتم:«حمید؟!» رفتیم دم در خانه اش، گفتیم: «بیا بریم پیتزا بخوریم.
گفت: «چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام میشد که محمدحسین دوتا زد پشت پایم و گفت:
«تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولا آن را باز می گذاشتیم. گفتم: «چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت: «بذار این بالا، باد می خوره، خراب نمیشه».
صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است! در مواقعی که ته جیبمان تار عنکبوت می بست، ناهارمان فالوده یزدی بود، شاممان هم فالوده یزدی. می خوردیم، ولی سیر نمی شدیم.
سال ۸۶، حضرت آقا سفری داشتند به یزد. در ستاد مردمی استقبال، خیلی فعال و تأثیرگذار بود. چند شبانه روز می رفت با بچه ها نامه های مردم را بخوانند.
آن پول تبرکی آقا را که مسئولان سفر داده بودند، نگه داشت و خوشحال بود. این طور جاها خیلی سفت مایه می گذاشت. چون با او هم رشته نبودم، در فاز کلاس، خاطره خاصی از او ندارم. منتها توی جزوه هایش اگر دو خط درباره استاتیک نوشته بود، سه خط «یا حسین» و «یا زینب» ضمیمه می کرد. یکی از دفترهایش را داشتم که در اسباب کشی گم شد: غزلیاتش بود و دست خطش.
هرچه گشتم، پیدایش نکردم.
نمی دانستیم عاقبتش این می شود.
فکر کنم فروردین بود؛ اوایل بحث هسته ای داشتیم با ماشین بسیج می رفتیم. رادیو روشن بود. اخبار درباره اینکه به UF6' رسیدیم، صحبت می کرد. آمدیم خانه، نماز شکرخواند. مسخره اش می کردیم که جمع کن؛ این کارها یعنی چی؟ جدی جدی راه افتاد برنامه گرفت درباره انرژی هستهای. آقای کوچک زاده را آورد توی سالن ثارالله برای سخنرانی.شیوه خودش را داشت و طوری هم نبود که بخواهد در برابر حرفها و حواشی کوتاه بیاید. موهایش را سشوار می کشید و روغن میزد. یک بار آمد و گفت: «شنیدم سرمه برا چشم خوبه. شب می کشیم و صبح میریم دانشگاه.» سرمه زدیم و رفتیم توی اتوبوس. دیدیم همه دارند چپ چپ نگاهمان می کنند. به ریشش عطر میزد و کاری هم به کار کسی نداشت. خیلی هم سر این موضوع چوب خورد و اساتید مسخره اش میکردند. ولی بازی را خوب بلد بود. میدانست هرجا، چه رفتاری اثرگذار است. در جلسات شورای فرهنگی دانشگاه روی کار خوب سوار بود. مسلط صحبت می کرد.
آن موقع اینترنت نبود که بروی و مثلا سایت آقای خامنه ای را بازکنی و مطلب آقا را بخوانی و بتوانی آنجا تحویل بدهی، همان چیزهایی را که در اخبار و مطبوعات می خواند و میشنید، به حافظه اش می سپرد. با آنها بازی می کرد. فوق العاده روی صحبت های آقاحساس بود. توی جلسات، یکریز از آنها استفاده می کرد. توی شورای فرهنگی هم که می رفت، همه بهش احترام می گذاشتند. مستند روح الله که آمد، به من گفت سریع بروید تهران بگیرید و بیاورید اینجا پخش کنید. خودش دیده بود. رفتیم سیصد تا گرفتیم و پخش کردیم.
یکی از رفتارهای سلوکی محمدخانی که دیگر هم دیده نشد، بحث روزه های مستحبی رجب وشعبان بود.
در صورت جلسه شورای حوزه بسیج آورد که برای اعضای شورای حوزه، روز دوشنبه و پنجشنبه الزامی است. این ایده خیلی ثمربخش بود. در رمضان هم بچه ها را افطاری میداد؛ کنار معراج شهدا با نان و پنیر و هندوانه.
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
🔰#قسمتهشتم
.
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
یک ماجرایی را پیگیری می کردیم به نام «کمیته استقبال دانشجویی». استقبال از دانشجویان جدیدالورود مرسوم شده بود؛ ولی دوست نداشتیم آن طور که همه انجام میدهند، جلو برویم. نیمه مرداد زنگ میزد که بلند شو برویم یزد. می گفتم که بگذار کمی نفس بکشیم. چله تابستان می آمدیم یزد. می آمدیم که برنامه ریزی هایش را بکنیم؛ نشریه و کارهای تدارکات. بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه اش دستش به تلفن با در جیب پدرش باشد. می رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی میداد، می آوردیم می ریختیم توی یخچال، ما هم همین طور. ده روزی خوش بودیم و بقیه اش دیگر هرچه رسد، نکوست. یک بار هم من پولم تمام شد، هم محمدحسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی را پیدا می کردیم، می خوابیدیم. باشخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می کردیم که عشق بسیجی بازی بود. وقتی موتورمان بنزین تمام می کرد، میداد بهش
می گفت: «برویه چرخ بزن!» طفلک چهار قدم جلوتر موتور را دست می گرفت تا پمپ بنزین. بنزین می زد و می آورد. با این ترفند بنزینمان تأمین میشد. یک بار خیلی گرسنه مان شد. گفت: «چه کنیم؟» گفتم:«حمید؟!» رفتیم دم در خانه اش، گفتیم: «بیا بریم پیتزا بخوریم.
گفت: «چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام میشد که محمدحسین دوتا زد پشت پایم و گفت:
«تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولا آن را باز می گذاشتیم. گفتم: «چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت: «بذار این بالا، باد می خوره، خراب نمیشه».
صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است! در مواقعی که ته جیبمان تار عنکبوت می بست، ناهارمان فالوده یزدی بود، شاممان هم فالوده یزدی. می خوردیم، ولی سیر نمی شدیم.
سال ۸۶، حضرت آقا سفری داشتند به یزد. در ستاد مردمی استقبال، خیلی فعال و تأثیرگذار بود. چند شبانه روز می رفت با بچه ها نامه های مردم را بخوانند.
آن پول تبرکی آقا را که مسئولان سفر داده بودند، نگه داشت و خوشحال بود. این طور جاها خیلی سفت مایه می گذاشت. چون با او هم رشته نبودم، در فاز کلاس، خاطره خاصی از او ندارم. منتها توی جزوه هایش اگر دو خط درباره استاتیک نوشته بود، سه خط «یا حسین» و «یا زینب» ضمیمه می کرد. یکی از دفترهایش را داشتم که در اسباب کشی گم شد: غزلیاتش بود و دست خطش.
هرچه گشتم، پیدایش نکردم.
نمی دانستیم عاقبتش این می شود.
فکر کنم فروردین بود؛ اوایل بحث هسته ای داشتیم با ماشین بسیج می رفتیم. رادیو روشن بود. اخبار درباره اینکه به UF6' رسیدیم، صحبت می کرد. آمدیم خانه، نماز شکرخواند. مسخره اش می کردیم که جمع کن؛ این کارها یعنی چی؟ جدی جدی راه افتاد برنامه گرفت درباره انرژی هستهای. آقای کوچک زاده را آورد توی سالن ثارالله برای سخنرانی.شیوه خودش را داشت و طوری هم نبود که بخواهد در برابر حرفها و حواشی کوتاه بیاید. موهایش را سشوار می کشید و روغن میزد. یک بار آمد و گفت: «شنیدم سرمه برا چشم خوبه. شب می کشیم و صبح میریم دانشگاه.» سرمه زدیم و رفتیم توی اتوبوس. دیدیم همه دارند چپ چپ نگاهمان می کنند. به ریشش عطر میزد و کاری هم به کار کسی نداشت. خیلی هم سر این موضوع چوب خورد و اساتید مسخره اش میکردند. ولی بازی را خوب بلد بود. میدانست هرجا، چه رفتاری اثرگذار است. در جلسات شورای فرهنگی دانشگاه روی کار خوب سوار بود. مسلط صحبت می کرد.
آن موقع اینترنت نبود که بروی و مثلا سایت آقای خامنه ای را بازکنی و مطلب آقا را بخوانی و بتوانی آنجا تحویل بدهی، همان چیزهایی را که در اخبار و مطبوعات می خواند و میشنید، به حافظه اش می سپرد. با آنها بازی می کرد. فوق العاده روی صحبت های آقاحساس بود. توی جلسات، یکریز از آنها استفاده می کرد. توی شورای فرهنگی هم که می رفت، همه بهش احترام می گذاشتند. مستند روح الله که آمد، به من گفت سریع بروید تهران بگیرید و بیاورید اینجا پخش کنید. خودش دیده بود. رفتیم سیصد تا گرفتیم و پخش کردیم.
یکی از رفتارهای سلوکی محمدخانی که دیگر هم دیده نشد، بحث روزه های مستحبی رجب وشعبان بود.
در صورت جلسه شورای حوزه بسیج آورد که برای اعضای شورای حوزه، روز دوشنبه و پنجشنبه الزامی است. این ایده خیلی ثمربخش بود. در رمضان هم بچه ها را افطاری میداد؛ کنار معراج شهدا با نان و پنیر و هندوانه.
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
﷽
.
هر شهیدی کربلایی دارد
خاک آن کربلا تشنه اوست
و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد
و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نور خواهد گشود
و روحش را از آن به سفری خواهد برد
که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
سید مرتضی آوینی
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
هر شهیدی کربلایی دارد
خاک آن کربلا تشنه اوست
و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد
و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نور خواهد گشود
و روحش را از آن به سفری خواهد برد
که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
سید مرتضی آوینی
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
Forwarded from رسانهٔ امام رئوف
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به قبــرم چون ملک گوید
بگو اکنون امامت کیست
بگویـــم بـــا علـی مــــولا
مـرا عشـــق حسـن باشد
#استوری_موشن
••••••••••••••••••
@hajammarabdi
بگو اکنون امامت کیست
بگویـــم بـــا علـی مــــولا
مـرا عشـــق حسـن باشد
#استوری_موشن
••••••••••••••••••
@hajammarabdi
Forwarded from رسانهٔ امام رئوف
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
| بسم ربّ المهدی |
قریب به ۱۸۰ روز از شهادت سردار
حاجقاسمسلیمانی می گذرد و دل
های ما هنـوز داغدار این غم است.
نمــاوا : " ای ســــ💔ــــردار "
مداح : دکتر حاجمیثممطیعی
تــدوین : رســانه حــاج عمــار
مـترجــم : سرکار خانـم بوعذار
#نماهنگ
••••••••••••••••••••••••••
@hajammarabdi
قریب به ۱۸۰ روز از شهادت سردار
حاجقاسمسلیمانی می گذرد و دل
های ما هنـوز داغدار این غم است.
نمــاوا : " ای ســــ💔ــــردار "
مداح : دکتر حاجمیثممطیعی
تــدوین : رســانه حــاج عمــار
مـترجــم : سرکار خانـم بوعذار
#نماهنگ
••••••••••••••••••••••••••
@hajammarabdi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽
.
رفتی...!
برادرت تنهاتر شد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
أَلسَّلامُ عَلَیْک َ فَإِنّی قَصَدْتُ إِلَیْک َ
وَ رَجَوْتُ الْفَوْزَ لَدَیْک...
َ
سلام برتو من به سوى تو رو آوردهام و به رستگاری در پیشگاه تو امید بسته ام
#بهبــدحالیمرحمکن
#زیارتناحیهمقدسه
.
#مکنایصبحطلوع
.
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#دلتنگ_تر_از_دلتنگـــ
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال
.
رفتی...!
برادرت تنهاتر شد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
أَلسَّلامُ عَلَیْک َ فَإِنّی قَصَدْتُ إِلَیْک َ
وَ رَجَوْتُ الْفَوْزَ لَدَیْک...
َ
سلام برتو من به سوى تو رو آوردهام و به رستگاری در پیشگاه تو امید بسته ام
#بهبــدحالیمرحمکن
#زیارتناحیهمقدسه
.
#مکنایصبحطلوع
.
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#دلتنگ_تر_از_دلتنگـــ
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال