Telegram Web
#امام_باقر

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود همسفر نیزه دارها

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را
دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

در موج خیز شیون و ناله دویده ای
تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

گل زخمهای سلسله یادت نمی رود
هرگز غروب قافله یادت نمی رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

یوسف رحیمی

@rozeh_1
#امام_باقر

خسته در بند غمم،بال و پرم میسوزد
نفسم با جگر شعله ورم میسوزد

با دلم زهر چه كرده است خدا می داند
جگرم نه كه ز پا تا به سرم میسوزد

دست و پا می زنم و ذكر لبم یا زهراست
گوشه ی خانه همه برگ و برم میسوزد

زآن همه ظلم كه دشمن به سرم آورده
در غمم زار نشسته پسرم میسوزد

گر چه در آتشم و پا به زمین میكوبم
قصه ی كرببلا بیشترم میسوزد

هر كه این قصه شنیده است ولی من دیدم
خون دل خوردم و شب تا به سحر نالیدم

@rozeh_1
#امام_باقر

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود همسفر نیزه دارها

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را
دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

در موج خیز شیون و ناله دویده ای
تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

گل زخمهای سلسله یادت نمی رود
هرگز غروب قافله یادت نمی رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

یوسف رحیمی

@rozeh_1
#امام_باقر

خسته در بند غمم،بال و پرم میسوزد
نفسم با جگر شعله ورم میسوزد

با دلم زهر چه كرده است خدا می داند
جگرم نه كه ز پا تا به سرم میسوزد

دست و پا می زنم و ذكر لبم یا زهراست
گوشه ی خانه همه برگ و برم میسوزد

زآن همه ظلم كه دشمن به سرم آورده
در غمم زار نشسته پسرم میسوزد

گر چه در آتشم و پا به زمین میكوبم
قصه ی كرببلا بیشترم میسوزد

هر كه این قصه شنیده است ولی من دیدم
خون دل خوردم و شب تا به سحر نالیدم

@rozeh_1
#امام_باقر

گـریه های رقیه را می دید 
کــوه فریـاد در گلویش بود 
محمل باز عمـه پشتِ سرش 
ســرِ عبــاس روبـرویش بود 

دید از نایِ نیــزه ی خورشید
برزمین،قطره قطره خون می ریخت
دیــد در کــوفه لشکر ابلیس
سر او را به شاخه ای آویخت 

کودکان چموش سنگ بدست
پـایِ ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزاده ی شام 
«خـارجی زاده» اش لقب دادند

از سـرِ بام، خـاک و خاکـستر
نُقل سر بود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را می دیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود 

غیـــرتش را بــه جـوش آوردند  
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهره ی ســرخ عمـــه را تا دید 
مثـل عباس چـشم خـود را بست

وحیدقاسمی

@rozeh_1
#امام_باقر

او امتداد غُصّه ی فردای کربلاست
همبازی سه ساله ی صحرای کربلاست

دریای غیرت و غضبش پر تلاطم است
بین تمام قافله او مرد دوم است

او آشنای هق هق اشک شبانه هاست
زخمیِّ دست سلسله و تازیانه هاست

طفل آمده ولی چِقَدَر پیر گشته بود
بی جان و خسته از غل و زنجیر گشته بود

با آبله ز پای خودش کار می کشید
مثل رقیّه از کف پا خار می کشید

انگار زهر تازه تری از جگر گذشت
تا غصه های بی حد شام از نظر گذشت

او دیده با چه سختی و آزار برده اند
ناموس شاه را،سر بازار برده اند

او دیده شامیان حرامی،دریده اند
او دیده معجر از سر عمه کشیده اند

او دیده رقص مستی بزم شراب را
او دیده خیزران و لب آفتاب را

با یاد صحنه ای،جگرش پاره پاره شد
حرف کنیز شد،به سکینه اشاره شد

بردیا محمدی

@rozeh_1
#امام_باقر

یادِ غروبِ بی کسی و شعـله ها کنید
صحنِ بقیـع و سینـه یِ ما کربلا کنید

مانده تنِ حسینِ تو در گـودیِّ عذاب
زینب کشانده شد به کجا؟... مجلسِ شراب

از چوبِ خیزران و لبِ یارِ ما نگو
از اضطـرابِ دخترِ دلـدار ما نگو

پایِ برهنه دختـرِ دردانه می دود
بالابلنـدِ عرش به ویرانه می رود

دیدی به چشمِ خود که حَرَم؛ زار می زند
وقتی رقـیه سر رویِ دیـوار می زند

سرما و طعنه ها و هجـوم کنایه ها
رقصـیدنِ هـزار نفر پایِ نیـزه ها

آمد طَبَق که دق کند آرامِ جانِ شاه
لکنـت زبان گـرفت تمام خـرابه... آه

آهِ رقیـه دامـنِ محـراب را گرفت
خوابید و از دوچشمِ حرم خواب را گرفت

ای یادگارِ روضه یِ تنـهاییِ حسین
یادش به خیر... دخترِ بابایی حسین

زد بر لب و دهن که پدر پیکر تو کو؟
ما ندبه خوانده ایم بگو دلبرِ تو کو؟

حسین ایمانی

@rozeh_1
#امام_باقر

بانی روضه های غروب منا منم
پرچم به دوش ماتم کرببلا منم

با چشم خویش واقعه ایی دیده ام عجیب
احرام بسته، قافله ایی دیده ام غریب

دیدم که آب تحفه ی نایاب می شود
کودک چگونه تشنه و بی تاب می شود

دیدم چگونه جسم جوان خرد می شود
شخصیت امام زمان خرد می شود

دور امام نیزه و شمشیر دیده ام
در گودی گلو اثر تیر دیده ام

دیدم مفاصلی که ز هم دور می شود
شاهی به ضرب نیزه ایی منحور می شود

خنجر به دست شمر به گودال می رود
زهرا کنار پیکرش از حال می رود

چکمه به پا به جانب مقتل دوید وای
روی ضریح سینه ی جدم پرید وای

این جا به بعد مهر سکوتی بر این لب است
گودال بوسه گاه خصوصی زینب است

قاسم نعمتی

@rozeh_1
#امام_باقر

هنوز بر تن من جای سلسله است هنوز
هنوز بر کف پا زخم آبله است هنوز

هنوز قصّه ی بازار شام یادم هست
هنوز سنگ سرِ پشت بام یادم هست

چه ناله ها که در این سینه ها بریده شدند
چه موی ها که سر هر گذر کشیده شدند

هنوز قصّه ی آن نیزه دار یادم هست
صدای دخترکی بی قرار یادم هست

هنوز در دل ما بغض حرمله است هنوز
هنوز بر تن من جای سلسله است هنوز

شکست پهلوی آن دختری که خورد زمین
شبیه پهلوی آن مادری که خورد زمین

«سه ساله بود ولی پیر عشق بابا بود»
سه ساله بود ولیکن شبیه زهرا بود

وحید محمدی

@rozeh_1
#امام_باقر

چقدر خاطرات تلخی از
سفر کربلای خود داری
یادگاری خار صحرا را
همه جا زیر پای خود داری

چقدر ناسزا شنیدی تو
از دهان همان اراذل ها
بی صدا گریه کردی از غصه
در خرابه به پیش قاتل ها

دست و پایت کبود زنجیر است
همه جا با طناب میرفتی
چقدر هُو شدی زمانی که
سمت بزم شراب میرفتی

لحظه غارت خیام حرم
غیر گریه چه کار میکردی
پدرت راه چاره افشا کرد
با رقیه فرار میکردی

تو همین که فرار میکردی
دلت اما به پیش بابا ماند
ناگهان با سرت زمین خوردی
آتش عمامه تو را سوزاند

چقدر ناله میزدی وقتی
که رقیه شهیده شد در راه
بر لب توبود به عزت و به
شرف لا اله الا الله

با دوچشم تر خودت دیدی
تازیانه به کودکان خورده
بدتر این فقط اشاره کنم
به لبی چوب خیزران خورده

چشمت از اشک دائما لبریز
تا نگاهی به آب میکردی
به سر و سینه میزدی آقا
یاد طفل رباب میکردی

حال و روزت شبیه زهرا بود
چقدر ضربه بی هوا خوردی
من جواب سوال میخواهم
ضربه با پهنه عصا خوردی

محمد حبیب زاده

@rozeh_1
#امام_باقر

بار بلا به شانه کشیدم به کودکی
از صبح تا به عصر چه دیدم به کودکی

از خیمه گاه تا ته گودال قتلگاه
دنبال عمه هام دویدم به کودکی

آن شب که در مقابل من عمه را زدند
فریاد الفرار شنیدم به کودکی

عمه اگرچه در همه جا شد سپر ولی
من ضرب دست شمر چشیدم به کودکی

آن شب که درخرابه سر آمد میان مان
چون عمه ام رقیه خمیدم به کودکی

با کعب نی لباس همه پاره پاره شد
بدتر ز اهل شام ندیدم به کودکی

یک سرخ مو زقافله ما کنیز خواست
این را به گوش خویش شنیدم به کودکی

در مجلس شراب که شخصیتم شکست
من آستین صبر جویدم به کودکی

قاسم نعمتی

@rozeh_1
#امام_باقر

عمامه بر میدارم از سر ، حرف دارم
هر جا بیاید نام مادر حرف دارم

هر چه می آید بر سر ما از سقیفه ست
از غربت بسیار حیدر حرف دارم

از سیلی و دیوار و میخ در بماند
این بار از یک داغ دیگر حرف دارم

مسمومیت آخر گریبانگیر من شد
از نیش زهر و زخم بستر حرف دارم

همراه دارم در لحد عمامه ام را
با یادگاری پیمبر حرف دارم

دیگر خلاصه میکنم درد و دلم را
از کربلا با قلب مضطر حرف دارم

جا ماندم از جان بر کفان لشگر عشق
از قاسم و از عون و جعفر حرف دارم

هم بر جوان اربا اربا گریه کردم
هم از عبا و نعش اکبر حرف دارم

گهواره جنبان میان خیمه بودم
از بی قراری های اصغر حرف دارم

سرنیزه هارا دیده ام در کشمکش ها
از چکمه و پهلو مکرر حرف دارم

ای کشتگان اشک اگر طاقت بیارید
از خنجر و گودی حنجر حرف دارم

گودال از خون خدا یکباره پر شد
از ضربه ی سنگین آخر حرف دارم

با چشم خود دیدم چهل تا نعل تازه
از جای سم بر روی پیکر حرف دارم

با آستین پاره عمه روسری ساخت
ای مردم از قحطی معجر حرف دارم

علیرضا خاکساری

@rozeh_1
#امام_باقر

هزار خاطره ی غم نمی رود از یاد
غروب سرخ محرم نمی رود از یاد

به گاهواره ی خالی اصغرم سوگند
رباب و خیمه ی ماتم نمی رود از یاد

فرات بود و عطش بود و کودکان حرم
خروش غیرت زمزم نمی رود از یاد

دمی که هستی زینب ز روی زین افتاد
همان مصیبت اعظم نمی رود از یاد

به دشت دختر و زنها برهنه پا و دوان
بدون یاور و محرم ، نمی رود از یاد

به شام بر سر ما سنگ می زدند از بام
بلاي شهر جهنم نمی رود از یاد

به شهر شام ، به بزم یزید ، بین طشت
سر شکسته و درهم نمی رود از یاد

 رضا رسول زاده

@rozeh_1
#امام_باقر

آه یادم نمی رود هرگز
غم جانسوز غارت خلخال
حمله ی نابرابر لشکر
به زنان و به خیمه و اطفال

صحنه اش بین صحن چشمانم
میدهد زجر هر شب و روزم
ذوالجناح آمد از دل میدان
با دو صد زخم بر سر و کوپال

چه بگویم از آن غروب غریب
در هیاهوی نیزه و شمشیر
تنی از روی شیب قربانگاه
غلت می خورد تا ته گودال

چه بگویم که تیزی خنجر
به روی حنجری فشار آورد
یک نفر بین قاتلانش شد
بر سر سر بریدنش جنجال

هم غرورم شکست هم قلبم
آن زمانی که دختری خسته
از روی ناقه بر زمین افتاد
دشت تاریک بود و رفت از حال

محمدحسن بیات لو

@rozeh_1
#امام_باقر

آن روزهای تار که یادت نمی رود
بازی روزگار که یادت نمی رود

وقتی که چشم قافله چرخید سوی نی
یادت نمی رود سر خورشید روی نی

هرچه شنیده اند همه , دیده چشم تو
گلهای اشک از همه جا چیده چشم تو

ای مرد کاروان زنان از بلا بگو
از غصه های بی عدد کربلا بگو

آقا محرمی شده امشب هوایمان
اصلا بگو رقیه بگوید برایمان

از تشت آمده خبری با نسیم ها
ای وای از دل نگران یتیم ها

بابا بیا که زینب کبری معذب است
اینها شکسته اند تمام حریم ها ‌

پایم نمی کشد , همه با چوب میزنند
یک چوب ساده نیست که , از آن ضخیم ها

انگشتر , کلاه و زره , هیچیک نماند
اینگونه است بخشش ابن الکریم ها

غربت به خانواده ی ما ارث میرسد
این ارثیه رسیده به ما از قدیم ها

حالا بجای هر سخنی گریه میکنیم
با عطر سیب پیروهنی گریه میکنیم

حمیدرضا محسنات

@rozeh_1
#امام_باقر

طفل بودم که اسارت دیدم
خیمه ها را همه غارت دیدم
من چهل روز حقارت دیدم
عمه را بزم جسارت دیدم

بزم می بود لعینی برخاست
دختری را به کنیزی میخواست

غنچه ها را همه پرپر دیدم
بر سر نی،سر اصغر دیدم
چادر پاره ی خواهر دیدم
دم کاخ یزید،سر دیدم

خاکها زخم رخش پوشیدند
سر او را به زمین کوبیدند

رفتم از یاد و نرفته از یاد
همه ی زندگی ام رفت به باد
تا که همبازی ام از ناقه فتاد
زجر آمد ز ره و زجرش داد

لگدی زد به تن او که خداش
نکند قسمت کافر ای کاش

محمود اسدی(شائق)

@rozeh_1
#امام_باقر

بدنی مانده زیر پا دیدی
سری از پیکری جدا دیدی

همه عمر گریه میکردی
سر طفلی به نیزه ها دیدی

از جگر ناله میزدی چونکه
خون پاشیده هر کجا دیدی

با رقیه چقد زمین خوردی
لگد از پای آشنا دیدی

سرو رویت پر کبودی بود
صدمه در برو بیا دیدی

به روی چادر سر زینب
ُمردی از بسکه رد پا دیدی

لگد و مشت و هو شدن ها را
جلوی چشم بر ملا دیدی

غارت خیمه بی اباالفضل را
همره ضربه بی هوا دیدی

خنجر کند غرق خون را در
دست آن شمر بی حیا دیدی

همه روضه ها و مقتل را
همه را یک به یک شما دیدی

محمد حبیب زاده

@rozeh_1
#امام_باقر

یک عمر داغ کربلا یادش نمیرفت
دلشوره هایِ عمّه را یادش نمیرفت

درس و حدیثش مانعِ روضه نمیشد
برپاییِ بزم عزا یادش نمیرفت

بر دوش ِ دل، بار مصیبت داشت عمری
جان دادن خون خدا یادش نمیرفت

بالاسرِ هر پیکر بر خاک خفته
لبخندِ شمرِ(لع) بی حیا یادش نمیرفت

بردند بی صبرانه بعد از گوشواره-
گهواره را بینِ عبا... یادش نمیرفت

تب داشت بابا! سوخت خیمه! زجر(لع) آمد!
زد تازیانه بیهوا! یادش نمیرفت

هنگام غارت بود و در بین شلوغی...
افتاد زیر دست و پا یادش نمیرفت

لعنت بر آن دستی که هجده نیزه آورد
سرهای روی نیزه ها یادش نمیرفت

کنج خرابه...زیر نور ماه...آرام...
شب-گریه هایِ بیصدا یادش نمیرفت

در کنج حجره، داشت جان میداد امّا
کهنه حصیر و بوریا یادش نمیرفت!

مرضیه عاطفی

@rozeh_1
#امام_باقر

زائر از شهر شما رفته دلش جا مانده
باز هم در حَرمت فاطمه تنها مانده

یک نفر نیست که با روضه یِ تو گریه کند
روضه ها بغض گلومان شده... اینجا مانده

گرد و خاکِ حرمت روضه برایت خواندند
حرف خاکیست که بر روی سر ُو پا مانده

جگرت پاره شد و خون شده از غم جگرم
ردِّ آتش به روی سینه یِ دریا مانده

دست و پا می زنی و یاد تَهِ گودالی...
وای از خنجر و این خاطره یِ وامانده

اِزدحامی تَهِ گودالِ بلا شد که نگو
نیزه ای در کمر و پهلوی آقا مانده

تشنه لب بود ولی شد سرش از تن... ای وای...
چه کنم فاطمه غَش کرده و غمها مانده

پایِ نِی... پایِ برهنه... پیشِ چشم عمّه
خورده شلّاق و کبودی روی اعضا مانده

همه یِ روضه همین بود؟... نَه وَالله... هنوز...
بزمِ مِی خواری و کعب نی و لبها مانده

لب جَدَّش ترکید و عمّه جانش پرسید
چند هفته به وصال گل زهرا مانده

حسین ایمانی

@rozeh_1
#امام_باقر

زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت

داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی

چه غریبانه کف حجره زمین گیر شدی
چقدر بیشتر از سن خودت پیر شدی

زهر ملعون، چه به روز جگرت آورده
خنده ی حرمله را در نظرت آورده

خواستی آب بنوشی، جگرت تیر کشید
عطشت، علقمه را زود به تصویر کشید

زهر نه، گریه ی بسیار تو را خواهد کشت
روضه ی دست علمدار تو را خواهد کشت

سالها رفته، ولی خوب به خاطر داری
با رقیه دل تان سوخته چندین باری

مو به مو، طعنه ی اغیار به یادت مانده
ازدحام سر بازار به یادت مانده

دل پر خون تو، از غصه لبالب می شد
چادری در ملأعام معذب می شد

وحید قاسمی

@rozeh_1
2024/06/14 04:34:07
Back to Top
HTML Embed Code: