Telegram Web
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی

🔹قاری مشاری العفاسی

#صفحه203
🔘جزء 11
🔘سوره التوبه آیات 106_100

اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
1
🌿يا ودود ياذا العرش المجيد يا فعالاً لما تُريد؛ أسالك بعزك الذي لايُرام، وملكك الذي لايظام، وبنورك الذي ملأ اركان عرشك، أن تكفيني ما أهمني من أمر الدنيا والاخره


ای پروردگار مهربان و توانای بی‌همتا،
به عزّت و فرمانروایی پایدارَت، و به نورت که سراسر عرش را پر کرده است،
از تو می‌خواهم مرا از هر نگرانی و سختی دنیا و آخرت رها کنی و آرامش ببخشی.
🤲🪻
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌿سلسله معلومات درباره استسقاء

🌧استسقاء ( طلب باران)

#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله

#استسقاء #باران

ان شاء الله ادامه دارد....

عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ های ما رو ببینید.👍
💫
↶  '•🌿💫•' 
@rehrovan
و برای هر لغزشی...
استغفرالله من
کل ذنب و اتوب الیه🥹🤍

استغفار رفع اضطراب، غم و کفاره گناهان و اطمینان دل و افزایشِ رزق و روزی هست.
📿💘
#تعجب_می_کنم ...

❗️در شگفتم از كسى كه :

١- بر الله متعال توكل نموده ، اما باز هم نگران آينده است❗️

٢- به رحمت الهى ايمان دارد ، اما باز هم نااميد است❗️

٣- به حكمت الهى ايمان دارد ، اما باز هم از تقدير و سرنوشت مى نالد❗️

٤- به عدالت الهى ايمان دارد ، اماباز هم در عاقبت ظالمان ترديد دارد❗️

٥- به مرگ ، يقين دارد ، اما برايش آمادگى نمى گيرد❗️

٦- بى وفايى دنيا را تجربه كرده ، اما باز هم به آن دل بسته است❗️

٧- به يوم الحساب ايمان دارد ، اما تا كنون از خود حساب نگرفته است❗️

٨- مدعى محبت رسول الله صلى الله عليه وسلم است ، اما از سنتش روي گردان است❗️

٩- مى داند شيطان دشمن قسم خورده اش است ، اما باز هم از او پيروى مى كند❗️

١٠- هرچه بيشتر گناه مى كند ، كمتر استغفار مى كند❗️

١١- هر چه عمرش كمتر مى شود ، بيشتر به زندگى دل مى بندد❗️

١٢- هر چه ثروتش بيشتر مى شود ، فقيرانه تر زندگی می کند!
8👏4
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌹فضیلت اذکار صبح گاه و ماندن در محل نماز🌹

#شیخ_عبدالرزاق_البدر حفظه الله

#صبحگاه #اذکار

عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ های ما رو ببینید.👍
💫
↶  '•🌿💫•' 
@rehrovan
1
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌ویکم› نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت: از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون می‌کنه. پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار…
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌ودوم›

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچه معصوم رو به این حال‌ و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.

ادامه دارد...
😢3
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌ودوم› نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم…
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وسوم›

"صفیه"

وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنه‌ای شدیم. دست‌هایمان را باز کردند و بانهایت بی‌رحمی در را محکم بستند.
نمی‌دانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن‌ من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترین‌مان بود. ترس از چشمانشان بیداد می‌کرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه‌ خود را می‌باختیم، رو به‌ آن‌ها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیه‌ست که در سخت‌ترین شکنجه‌های فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیه‌ست که به‌خاطر کلمه "لااله‌الاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خوله‌ست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "الله‌اکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون می‌جنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بی‌غیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دست‌هاشون رو می‌شکنیم.
همه با هم "الله اکبر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمی‌دادیم که سرباز از پشت در داد می‌زد:
خفه‌شید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در می‌کوبید...

***
"فائز"

با غروب غم‌انگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهره‌ای گرفته و ناراحت گوشه‌ای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.

- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشه‌ای مخفی می‌شی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش می‌سپری، خودتم به پایگاه برمی‌گردی.
- ولی امیر...
- هیس، احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچ‌وقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خنده‌ام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر می‌ترسن؟!

- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشک‌بار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشک‌های مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح می‌لرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسر‌خوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت‌ و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دست‌هایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشک‌ها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آن‌ها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد به‌خاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشین‌ها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشین‌ها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهر‌ه‌های ناراحت و پریشان نظاره‌گر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدم‌به‌قدم نزدیک شدند. یکی از آن‌ها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگ‌هایشان‌ را روی سرم نگه داشتند و دست‌هایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر می‌کردند که به خود بمب بسته‌ام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعله‌ور شد؛ منافقِ بی‌غیرتِ ناموس‌فروش!
بین راه چشمانم را با پارچه‌ای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آن‌قدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور می‌شوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آن‌جا تا اتاقی که باید مرا می‌بردند، با کتک همراهی‌ام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیش‌رویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشت‌سر آمد که آمرانه گفت:
دستاشو باز کنید.
😢3
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی

🔹قاری مشاری العفاسی

#صفحه204
🔘جزء 11
🔘سوره التوبه آیات 111_107

اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊🍃🕊🍃🕊
امروز روز من است😉
خورشید☀️
درخشان‌تر است از هر روز
گنجشکان🕊
سرودِ بودن سر داده‌اند
و من آماده‌ام برای یک روز دل انگیز 👌
پس زندگی 💖
را زندگی خواهم کرد🫠

سلام صبح بخیرررر🌸
2
🌹رهروان دین🌹
GIF
دنیا وآخرتتون آباد اجرتون بهشت

بگذاردلت‌جای‌ذکرخداباشد،نه‌زندان‌غصه‌ها🌱

دل،بی‌ذکرخداهمیشه‌بی‌قراراست...
ذکر،آرامشی‌ست‌که‌هیچ‌غصه‌ای‌توان‌شکستن
آن را ندارد...
پروردگارفرمود:
📖 «أَلابِذِكرِاللَّهِ‌تَطمَئِنُّ‌القُلوب»

(آگاه‌باشیدکه‌تنهابایادخدادل‌هاآرام‌می‌گیرد.)

پس‌بگذاریم‌دل‌های‌ماهمیشه‌عطریاد او را
داشته‌باشد...🫠🌸🫧!!
6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی یک کلیک ساده...
می‌شود نوری جاودان در دفتر اعمالت.

هر آیه‌ای که نشر می‌دهی،
ممکن است در دل غریبه‌ای روشنی بیفکند،
و تو حتی ندانی...

اما الله می‌داند.
و پاداشت را ذخیره می‌کند،
برای روزی که هیچ‌کس جز او به فریادت نمی‌رسد.

نشر قرآن، صدقه‌ای جاری‌ست...
که حتی پس از مرگ،
ثوابش مثل باران رحمت بر قبرت می‌بارد.

📖 هر بار که دلی با آیه‌ای آرام می‌گیرد،
تو هم در آن آرامش شریک خواهی بود.

پس منتشر کن...
شاید همین یک آیه،
نجاتت باشد.


عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ های ما رو ببینید.👍
💫
↶  '•🌿💫•' 
@rehrovan
5
طبق فرموده رسول الله صلی الله علیه وسلم:خداوند روز قیامت چه کسانی را زیر سایه خودش میگیره
Anonymous Quiz
36%
کسانی که به والدینشان نیکی میکنند
60%
کسانی که بخاطر الله باهم دوستی میکنند
4%
کسانی که در نماز میت شرکت میکنند
3
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶 #قسمت_یازدهم گـناه ارادهٔ قلب را ضعیــف میکند! 🚩یکی از خطرناك ترین آثار گناه، ضـعیف کردن ارادهٔ قلبِ شخص است...! 🔥چون گنـاه ارادهٔ معصیت را #تـقویت ، و ارادهٔ تـوبه را کم کم #ضعیـف میکند. و #حـــتیٰ؛ کـامـلاً ارادهٔ توبه را از قلب…
#آثـار_شـوم_گنـاه

🔶 #قسمت_دوازدهم

گنـاه، نفرتِ قلبی از گناه را،
از قلب بیرون میکشد...

یکی دیگر از آثار گناه:
[ #از_بیـن_بــردن_حِـسِ_نـاپســند_بــودن_گــنـاه_است،🔥
و موجبِ ؛ عادی شدن گناه میشود.]

#طـوریــکه، شخص حــتی از اینکه دیگران او را ببــینند، و نیز از سخنان آنان، دربـاره یِ وی، بــاکی ندارد...🚩

#حــتیٰ ؛
بعضی ها به گناه افتـخار کرده [میشه دانشجویانی رو‌ یاد کرد ،که به تقلب کردن خود افتخار میکنند] و ....

و کسانی را که از معصیت آنها خبر نداشته باخبر کرده و از گناهان خود، نزد آنان افتخار یاد میکنند.

🔥این دسته از مردم #بــخشـوده_نمیشــوند،
و درِ توبه بر آنان بسته میشود.

💠چنانکه رسول الله صلی الله علیه وسلم میفرماید:

« كل أمتي معافاة إلا المجاهرين، وإن من الإجهار أن يعمل العبد بالليل عملا، ثم يصبح وقد ستره ربه  فيقول:
يا فلان، قد عملت البارحة كذا وكذا، وقد بات يستره ربه»

﴿رواه بخاری ۵۷۲۱، رواه مسلم۲۹۹۰﴾

💠تمام امت من قابل بخشش هستند،
#مــگـر کسانیکه👈
آشـکارا گــناه میکنند.🔥

و یک نمونه آشکار...

و یک نمونه از آشکار گناه کردن این است که؛
خداوند گناه شخصی را میپوشاند اما شخص می آید صبحِ آن شب خود را #رســوا میکند،
میگوید:
فلانی، من فلان روز چنین و چنان کردم.

در حالیکه اللّٰه گناهِ شب را،
بر او پـــوشانده بود...🍁

#ادامـه_دارد_ان_شــاءالله
5
🌹رهروان دین🌹
به محض باز کردن، مچ دستم را کمی ماساژ دادم و به روبه‌رو نگاه کردم. زنی جوان در مقابلم نشست ان شاءلله ادامه دارد...
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

***

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

***

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد...
2
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌وچهارم› وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد! در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم،…
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وپنجم›

"فائز"

روی زمین افتاده بودم. با هر سرفه کل بدنم درد می‌گرفت. حتی توان نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. آرام‌آرام الله اکبر گویان، لب‌ از لب گشودم. احساس می‌کردم از دردهایم کاسته می‌شود. سبحان الله! چقدر نام "الله" آرام‌بخش بود!
با آن احساس شیرین که در اعماق قلب محسوس می‌شد، دردهایم را فراموش کردم، چشمانم گرم شد، داشتم خواب می‌رفتم که یک‌باره صدای دادوهواری که به تدریج در حال نزدیک شدن بود، به گوشم خورد.
چقدر این صدا آشنا بود!
حواسم را خوب جمع کردم؛ نه! الله اکبر...

                              ***
"صفیه"

- تو رو به‌خدا قسم منو رها کن. از ذات یگانه الله بترس یهودی ملعون! لعنت الله و رسولش بر تو. به‌ خدا قسم به همین زودیا زلزله به‌پا می‌کنیم، این وعده الله توسط رسول‌الله‌ هست؛ پیروزی با ماست و روسیاهی برای شما. صلاح‌الدین‌گونه می‌جنگیم و بیت‌المقدس رو عُمَرگونه آزاد می‌کنیم...
- نکنه تو می‌خوای آزادش کنی؟! فعلا که خودت اسیر منی!
- چنان فرزندانی تربیت کنیم که از سرهاتون کوه بسازن! بیت‌المقدس رو آزاد کنن و به اسلام و مسلمین برگردونن...

                           ***
  "فائز"

با شنیدن آن صدا، رگ‌های سرم باد کردند؛ کدوم سگ یهود جرأت کرده که دستش به تو بخوره! بقیه خواهرا کجا و در چه حالین؟! یا الله...
با زحمت بسیار بلند شدم و خودم را به دیوار نگه‌داشتم. آن‌قدر تاریک بود که اصلا نمی‌دانستم در کدام قسمت است! با صدای صفیه، دردهایم را به باد فراموشی سپردم. همانند دیوانه‌ای دست بر دیوار می‌کشیدم تا در را پیدا کنم، وقتی در را یافتم، دستانم را مشت کردم با تمام قدرت به در کوبیدم. غیرتم اجازه نداد اسم ناموسم را در مقابل خنازیر یهود ببرم. با فریادهای گوش‌خراش که دیوارهای اتاق را به لرزه در آورد، صدا زدم:
مجاهده؟ اُم‌محمّد؟ اُم‌محمّد؟...

                           ***

"صفیه"

با شنیدن صدای فائز لحظه‌ای خشکم زد. به اطراف نگاه کردم گویا صدا از راهروی مقابل می‌آید. گوش‌هایم را تیز کردم تا خوب متوجه شوم؛ بله، خودش بود.
از فرصت استفاده کردم، سرباز را به عقب هُل دادم و به سمت راهرو دویدم. داخل راهرو ده‌ها درِ آهنی مستحکم وجود داشت. صدا از آخر، از سمت چپ می‌آمد. به همان سمت دویدم در را پیدا کردم با دستم به آن چند بار زدم:
فائز؟ فائز؟
- اُم‌محمّد خودتی؟ تو چطور اینجایی؟! مگه شما رو آزاد نکردن؟! عمویعقوب کجاست؟ بقیه خواهرا کجان؟
نگاهی به ورودی راهرو انداختم. سرباز با گام‌های بلند و چهره‌ای وحشتناک به سمتم می‌آمد. به سرعت خطاب به فائز گفتم:
ما اسیر شدیم، از عمویعقوبم خبری ندارم.
سرباز نزدیک شد و اشک‌هایم از من پیشی گرفتند. با صدای لرزان فقط توانستم بگویم: فائز!
نمی‌توانستم به او بگویم که چادرم را از سرم بزور درآورده‌اند و اکنون هم می‌خواهند من را به‌زور به جایی ببرند و نمیدانم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید!
فائز هم مثل ما اسیر بود. وقتی کاری از دستش برنمی‌آمد، با گفتن این‌ها فقط روح او را در عذاب قرار می‌دادم؛ سکوت اختیار کردم و تمام دردهایم را در درون ریختم. با درد و اشک‌هایی بِسان رودِنیل، "الله" را صدا زدم...
    
                             ***

"فائز"

- ام‌محمّد، مجاهده‌ام، توروخدا جلوی این بی‌غیرتا گریه نکن.
دیوانه‌وار، با مشت‌های پی‌درپی به در می‌کوبیدم و با فریاد می‌گفتم:
هیچ بی‌شرفی حق نداره دستش به شما زن‌های مسلمان بخوره.

                             ***
  "صفیه"

با چشمانی به نَم نشسته و سری پایین، دستم را بر روی در گذاشتم و سکوت کردم. سرباز خود را به من رساند و موهایم را محکم در چنگ‌های کثیفش گرفت. دستم را بر روی دهانم فشردم تا مبادا صدایم از درد بلند شود و فائز بشنود. و هم این‌که جلوی این بی‌غیرت‌ها نباید کم می‌آوردم و گریه به راه می‌انداختم؛ در شأن مجاهده اسلام نبود! من دخترِ آسیه‌ و سمیه هستم!

- حالا که موهاتو از بُن بزنم ببینم بازم فرار می‌کنی؟!
         
                            ***

  "فائز"

این بی‌شرف چه می‌گفت؟! با فریادی غضبناک گفتم:
دستت به ناموسم بخوره مادرت رو به عزات می‌نشونم!
در همین هنگام گویا بازپرس‌کلارا آمد.

                              ***
"بازپرس‌ کلارا"

-اینجا چه خبره سرباز؟ این سروصداها برای چیه؟!
- قربان، انگار این زنِ اون تروریسته!
- موهاشو ول کن، داری چیکار می‌کنی بیشعور؟ مگه خودت نمیگی زنِ فائزه! من به تو چنین دستوری دادم احمق؟! حالا که اینطور شد، اون اگرم می‌خواست همکاری کنه دیگه نمی‌کنه! زود باش در رو باز کن، فائز و زنش رو به اتاق من بیار.

ادامه دارد...
3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نماز تهجد، اوج بندگی و
راز و نیاز در دل شب است

هر که در شب با پروردگارش خلوت کند،
خداوند در طول روز او را ناامید نمی کند...
🥹
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

🕋
2025/11/10 03:18:00
Back to Top
HTML Embed Code: