Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️‍🩹کارم را به کسی سپردم که فراموش نمی‌کند، و نمی‌خوابد،و دل نمی‌شکند..

🥀زهمه دست کشیدم که تو باشی همه ام

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍2🥰1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان

#چادر_فلسطینی

‹قسمت اول›

خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم. به کوچه‌ای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم می‌گشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراه‌شان بودند.
به‌جای اوّل برگشتم. سرم گیج می‌رفت، باید خودم را به جای أمنی می‌رساندم، وگرنه دستگیر می‌شدم.

                                    
برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده‌ بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محل‌مون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمی‌توانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو می‌رفتند جان فرمانده‌‌هانِ ما به خطر می‌افتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگ‌ها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال می‌دادیم.
در حین رفتن، لحظه‌ای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه می‌کوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمی‌دادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
  او را محکم در آغوش گرفتم. اشک‌هایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشک‌هایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دل‌ها نشست، به لب‌ها اجازۀ خنده را نمی‌داد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهای‌مان که از قبل آن‌جا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "الله‌اکبر" گفتن‌‌های معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که به‌خاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته می‌شدند. اشک‌ها مجال دیدن را نمی‌دادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفه‌کننده‌ می‌پیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلوله‌ای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشین‌ها همانند حیوان وحشی به دنبال‌شان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات‌ دهد. امّا آن ماشین نمی‌گذاشت، و برای به‌ چنگ آوردن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند.
  ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما می‌آمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
  نفس‌هایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، به‌خاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت می‌دونی شهادت آرزومه... اون‌ها این اطلاعات رو می‌خوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوه‌های مقابل می‌رساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلوله‌ای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بی‌توجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوه‌های سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا این‌که به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر می‌شدم. از کوچه‌ها رد شدم تا به کوچه‌ای تنگ و تاریک رسیدم. همان‌جا توقف کردم. دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم، نفس‌نفس‌زنان روی زانوهایم افتادم.
  دقیقه‌ها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج می‌رفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب می‌رفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار می‌زدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده می‌شد. تا این‌که بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...
6🤔1
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی

🔹قاری مشاری العفاسی

#صفحه186
🔘جزء 10
🔘سوره الٲنفال آیات 75_70

اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵

"اللهُمَّ اجعل القرآن الكريم ربيع قلوبنا، وجلاء هِمومنا واحزاننا، ونوِّر أبصارنا وصدورنا، ووحِّد بين قلوبنا، استر يااربّ عيوبنا، واغفر ذنوبنا، وارزقنا رزقًا واسعًا، وعلمًا نافعًا، وقلبًا خاشعًا، وعينًا من خشيتك دامعة، وفرِّح يااربّ قلوبنا، واغفر ذنوبنا، ويسِّر إلى الخير أمورنا."!💛


«خدایا قرآن کریم را بهار دلهای ما و برطرف کننده غم و اندوه و نور چشم و سینه ما قرار ده و دلهای ما را محشور گردان و عیوب ما را بپوشان و گناهان ما را ببخش. به ما روزی فراوان و علم مفید و دلی خاشع و چشمان گریان از ترس خودت عطا کن و ای پروردگار دلهای ما را شاد کن و گناهان ما را ببخش و آسان گردان.» به صلاح کار ما!🤲
3
🩵
رفیقان ، دوستان ، ده ها گروهند
که هریک درمسیر امتحانند

گروهی صورتک برچهره دارند ، به ظاهردوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ، ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر درفعلشان نیست ،نه زحمت بخش ونه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار ، نگاه خودبه هرسو می دوانند
براین بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوکند و بل بدتر ازآنند

ولی یاران همدل از ره لطف ، به هرحالت که باشند مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار ، که آنها پر بهاتر از جهانند👌🥰

🌸سلام
صبحتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
    
سفرهٔ تان از نعمت 
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خدا
صبح چهارشنبه تون بخیر و نیکی🌸

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋
'
@rehrovan
#تلنــــگࢪ🌻🦋

ازعلاماتِ‌سختی‌وسیاهیِ‌دل‌این‌است.!
که‌نمازصبح‌راترک‌کنی‌واهــمیت‌ندهی‌
قرآن‌رارهاکنی‌وغمگین‌نشوی‌گناه‌کنی ونترسی‌وسپس‌ازالله‌همیشه‌شـکایت‌
وگله‌داشته‌باشی...! 🖤
👍2
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶 #قسمت_ششم یکی از آثارِ دیگر؛ 🍁#ظلمت و #تاریکی است که در قلـــبِ خود احساس میکند. و انسان چنانکه تاریکیِ ظاهری را با چشم حس میکند، تاریکی گناه را در قلب خویش حس میکند. چون عبـادت و طـاعت #نـــور است.💫 و گناه و معصیت تـــاریکی است.🌑
#آثـار_شـوم_گنـاه

🔶 #قسمت_هفتم

🔺از دیگر آثـار آن این است که، #قـلب و #جســم را سســـت میکند.

🌻#سستـــی در قلب آشکار است
و چندان ادامه می یابد تــا حیات آن را میگیرد.

🔹امّـــا سستی در بـدن بدین دلیل است که،
مـؤمن نیروی خود را از قلـبش میگیرد و هرچه قلبش قوی تر شود،
بـدنش نیز قـوی تر میشود.

🔸امّـــا انسان فــاجر هر چند بدنش قوی باشد،
قوّتش در هنگام نیــاز،
به او خیــانت میکند.

و بنگر چگونه نیروی بدنی فارس و روم در حالیکه بدان محتاج بودند،
در مقـابل اهـل ایمان به آنان خیانت کرد و مغلوب نیروی بدنی و قلبی مسلمانان شدند.

#ان_شاء_الله_ادامه_دارد
2025/10/22 11:31:56
Back to Top
HTML Embed Code: