REHROVAN Telegram 44251
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌وچهارم› وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد! در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم،…
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وپنجم›

"فائز"

روی زمین افتاده بودم. با هر سرفه کل بدنم درد می‌گرفت. حتی توان نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. آرام‌آرام الله اکبر گویان، لب‌ از لب گشودم. احساس می‌کردم از دردهایم کاسته می‌شود. سبحان الله! چقدر نام "الله" آرام‌بخش بود!
با آن احساس شیرین که در اعماق قلب محسوس می‌شد، دردهایم را فراموش کردم، چشمانم گرم شد، داشتم خواب می‌رفتم که یک‌باره صدای دادوهواری که به تدریج در حال نزدیک شدن بود، به گوشم خورد.
چقدر این صدا آشنا بود!
حواسم را خوب جمع کردم؛ نه! الله اکبر...

                              ***
"صفیه"

- تو رو به‌خدا قسم منو رها کن. از ذات یگانه الله بترس یهودی ملعون! لعنت الله و رسولش بر تو. به‌ خدا قسم به همین زودیا زلزله به‌پا می‌کنیم، این وعده الله توسط رسول‌الله‌ هست؛ پیروزی با ماست و روسیاهی برای شما. صلاح‌الدین‌گونه می‌جنگیم و بیت‌المقدس رو عُمَرگونه آزاد می‌کنیم...
- نکنه تو می‌خوای آزادش کنی؟! فعلا که خودت اسیر منی!
- چنان فرزندانی تربیت کنیم که از سرهاتون کوه بسازن! بیت‌المقدس رو آزاد کنن و به اسلام و مسلمین برگردونن...

                           ***
  "فائز"

با شنیدن آن صدا، رگ‌های سرم باد کردند؛ کدوم سگ یهود جرأت کرده که دستش به تو بخوره! بقیه خواهرا کجا و در چه حالین؟! یا الله...
با زحمت بسیار بلند شدم و خودم را به دیوار نگه‌داشتم. آن‌قدر تاریک بود که اصلا نمی‌دانستم در کدام قسمت است! با صدای صفیه، دردهایم را به باد فراموشی سپردم. همانند دیوانه‌ای دست بر دیوار می‌کشیدم تا در را پیدا کنم، وقتی در را یافتم، دستانم را مشت کردم با تمام قدرت به در کوبیدم. غیرتم اجازه نداد اسم ناموسم را در مقابل خنازیر یهود ببرم. با فریادهای گوش‌خراش که دیوارهای اتاق را به لرزه در آورد، صدا زدم:
مجاهده؟ اُم‌محمّد؟ اُم‌محمّد؟...

                           ***

"صفیه"

با شنیدن صدای فائز لحظه‌ای خشکم زد. به اطراف نگاه کردم گویا صدا از راهروی مقابل می‌آید. گوش‌هایم را تیز کردم تا خوب متوجه شوم؛ بله، خودش بود.
از فرصت استفاده کردم، سرباز را به عقب هُل دادم و به سمت راهرو دویدم. داخل راهرو ده‌ها درِ آهنی مستحکم وجود داشت. صدا از آخر، از سمت چپ می‌آمد. به همان سمت دویدم در را پیدا کردم با دستم به آن چند بار زدم:
فائز؟ فائز؟
- اُم‌محمّد خودتی؟ تو چطور اینجایی؟! مگه شما رو آزاد نکردن؟! عمویعقوب کجاست؟ بقیه خواهرا کجان؟
نگاهی به ورودی راهرو انداختم. سرباز با گام‌های بلند و چهره‌ای وحشتناک به سمتم می‌آمد. به سرعت خطاب به فائز گفتم:
ما اسیر شدیم، از عمویعقوبم خبری ندارم.
سرباز نزدیک شد و اشک‌هایم از من پیشی گرفتند. با صدای لرزان فقط توانستم بگویم: فائز!
نمی‌توانستم به او بگویم که چادرم را از سرم بزور درآورده‌اند و اکنون هم می‌خواهند من را به‌زور به جایی ببرند و نمیدانم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید!
فائز هم مثل ما اسیر بود. وقتی کاری از دستش برنمی‌آمد، با گفتن این‌ها فقط روح او را در عذاب قرار می‌دادم؛ سکوت اختیار کردم و تمام دردهایم را در درون ریختم. با درد و اشک‌هایی بِسان رودِنیل، "الله" را صدا زدم...
    
                             ***

"فائز"

- ام‌محمّد، مجاهده‌ام، توروخدا جلوی این بی‌غیرتا گریه نکن.
دیوانه‌وار، با مشت‌های پی‌درپی به در می‌کوبیدم و با فریاد می‌گفتم:
هیچ بی‌شرفی حق نداره دستش به شما زن‌های مسلمان بخوره.

                             ***
  "صفیه"

با چشمانی به نَم نشسته و سری پایین، دستم را بر روی در گذاشتم و سکوت کردم. سرباز خود را به من رساند و موهایم را محکم در چنگ‌های کثیفش گرفت. دستم را بر روی دهانم فشردم تا مبادا صدایم از درد بلند شود و فائز بشنود. و هم این‌که جلوی این بی‌غیرت‌ها نباید کم می‌آوردم و گریه به راه می‌انداختم؛ در شأن مجاهده اسلام نبود! من دخترِ آسیه‌ و سمیه هستم!

- حالا که موهاتو از بُن بزنم ببینم بازم فرار می‌کنی؟!
         
                            ***

  "فائز"

این بی‌شرف چه می‌گفت؟! با فریادی غضبناک گفتم:
دستت به ناموسم بخوره مادرت رو به عزات می‌نشونم!
در همین هنگام گویا بازپرس‌کلارا آمد.

                              ***
"بازپرس‌ کلارا"

-اینجا چه خبره سرباز؟ این سروصداها برای چیه؟!
- قربان، انگار این زنِ اون تروریسته!
- موهاشو ول کن، داری چیکار می‌کنی بیشعور؟ مگه خودت نمیگی زنِ فائزه! من به تو چنین دستوری دادم احمق؟! حالا که اینطور شد، اون اگرم می‌خواست همکاری کنه دیگه نمی‌کنه! زود باش در رو باز کن، فائز و زنش رو به اتاق من بیار.

ادامه دارد...
3



tgoop.com/rehrovan/44251
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وپنجم›

"فائز"

روی زمین افتاده بودم. با هر سرفه کل بدنم درد می‌گرفت. حتی توان نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. آرام‌آرام الله اکبر گویان، لب‌ از لب گشودم. احساس می‌کردم از دردهایم کاسته می‌شود. سبحان الله! چقدر نام "الله" آرام‌بخش بود!
با آن احساس شیرین که در اعماق قلب محسوس می‌شد، دردهایم را فراموش کردم، چشمانم گرم شد، داشتم خواب می‌رفتم که یک‌باره صدای دادوهواری که به تدریج در حال نزدیک شدن بود، به گوشم خورد.
چقدر این صدا آشنا بود!
حواسم را خوب جمع کردم؛ نه! الله اکبر...

                              ***
"صفیه"

- تو رو به‌خدا قسم منو رها کن. از ذات یگانه الله بترس یهودی ملعون! لعنت الله و رسولش بر تو. به‌ خدا قسم به همین زودیا زلزله به‌پا می‌کنیم، این وعده الله توسط رسول‌الله‌ هست؛ پیروزی با ماست و روسیاهی برای شما. صلاح‌الدین‌گونه می‌جنگیم و بیت‌المقدس رو عُمَرگونه آزاد می‌کنیم...
- نکنه تو می‌خوای آزادش کنی؟! فعلا که خودت اسیر منی!
- چنان فرزندانی تربیت کنیم که از سرهاتون کوه بسازن! بیت‌المقدس رو آزاد کنن و به اسلام و مسلمین برگردونن...

                           ***
  "فائز"

با شنیدن آن صدا، رگ‌های سرم باد کردند؛ کدوم سگ یهود جرأت کرده که دستش به تو بخوره! بقیه خواهرا کجا و در چه حالین؟! یا الله...
با زحمت بسیار بلند شدم و خودم را به دیوار نگه‌داشتم. آن‌قدر تاریک بود که اصلا نمی‌دانستم در کدام قسمت است! با صدای صفیه، دردهایم را به باد فراموشی سپردم. همانند دیوانه‌ای دست بر دیوار می‌کشیدم تا در را پیدا کنم، وقتی در را یافتم، دستانم را مشت کردم با تمام قدرت به در کوبیدم. غیرتم اجازه نداد اسم ناموسم را در مقابل خنازیر یهود ببرم. با فریادهای گوش‌خراش که دیوارهای اتاق را به لرزه در آورد، صدا زدم:
مجاهده؟ اُم‌محمّد؟ اُم‌محمّد؟...

                           ***

"صفیه"

با شنیدن صدای فائز لحظه‌ای خشکم زد. به اطراف نگاه کردم گویا صدا از راهروی مقابل می‌آید. گوش‌هایم را تیز کردم تا خوب متوجه شوم؛ بله، خودش بود.
از فرصت استفاده کردم، سرباز را به عقب هُل دادم و به سمت راهرو دویدم. داخل راهرو ده‌ها درِ آهنی مستحکم وجود داشت. صدا از آخر، از سمت چپ می‌آمد. به همان سمت دویدم در را پیدا کردم با دستم به آن چند بار زدم:
فائز؟ فائز؟
- اُم‌محمّد خودتی؟ تو چطور اینجایی؟! مگه شما رو آزاد نکردن؟! عمویعقوب کجاست؟ بقیه خواهرا کجان؟
نگاهی به ورودی راهرو انداختم. سرباز با گام‌های بلند و چهره‌ای وحشتناک به سمتم می‌آمد. به سرعت خطاب به فائز گفتم:
ما اسیر شدیم، از عمویعقوبم خبری ندارم.
سرباز نزدیک شد و اشک‌هایم از من پیشی گرفتند. با صدای لرزان فقط توانستم بگویم: فائز!
نمی‌توانستم به او بگویم که چادرم را از سرم بزور درآورده‌اند و اکنون هم می‌خواهند من را به‌زور به جایی ببرند و نمیدانم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید!
فائز هم مثل ما اسیر بود. وقتی کاری از دستش برنمی‌آمد، با گفتن این‌ها فقط روح او را در عذاب قرار می‌دادم؛ سکوت اختیار کردم و تمام دردهایم را در درون ریختم. با درد و اشک‌هایی بِسان رودِنیل، "الله" را صدا زدم...
    
                             ***

"فائز"

- ام‌محمّد، مجاهده‌ام، توروخدا جلوی این بی‌غیرتا گریه نکن.
دیوانه‌وار، با مشت‌های پی‌درپی به در می‌کوبیدم و با فریاد می‌گفتم:
هیچ بی‌شرفی حق نداره دستش به شما زن‌های مسلمان بخوره.

                             ***
  "صفیه"

با چشمانی به نَم نشسته و سری پایین، دستم را بر روی در گذاشتم و سکوت کردم. سرباز خود را به من رساند و موهایم را محکم در چنگ‌های کثیفش گرفت. دستم را بر روی دهانم فشردم تا مبادا صدایم از درد بلند شود و فائز بشنود. و هم این‌که جلوی این بی‌غیرت‌ها نباید کم می‌آوردم و گریه به راه می‌انداختم؛ در شأن مجاهده اسلام نبود! من دخترِ آسیه‌ و سمیه هستم!

- حالا که موهاتو از بُن بزنم ببینم بازم فرار می‌کنی؟!
         
                            ***

  "فائز"

این بی‌شرف چه می‌گفت؟! با فریادی غضبناک گفتم:
دستت به ناموسم بخوره مادرت رو به عزات می‌نشونم!
در همین هنگام گویا بازپرس‌کلارا آمد.

                              ***
"بازپرس‌ کلارا"

-اینجا چه خبره سرباز؟ این سروصداها برای چیه؟!
- قربان، انگار این زنِ اون تروریسته!
- موهاشو ول کن، داری چیکار می‌کنی بیشعور؟ مگه خودت نمیگی زنِ فائزه! من به تو چنین دستوری دادم احمق؟! حالا که اینطور شد، اون اگرم می‌خواست همکاری کنه دیگه نمی‌کنه! زود باش در رو باز کن، فائز و زنش رو به اتاق من بیار.

ادامه دارد...

BY 🌹رهروان دین🌹


Share with your friend now:
tgoop.com/rehrovan/44251

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Each account can create up to 10 public channels The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. There have been several contributions to the group with members posting voice notes of screaming, yelling, groaning, and wailing in different rhythms and pitches. Calling out the “degenerate” community or the crypto obsessives that engage in high-risk trading, Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared this group on his Twitter. He wrote: “hey degen, are you stressed? Just let it out all out. Voice only tg channel for screaming”. Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment. How to build a private or public channel on Telegram?
from us


Telegram 🌹رهروان دین🌹
FROM American