Telegram Web
امروز خبر فوت دو مادر عزیز رو دریافت کردم. هر کدام به شکلی با زندگی این جهانی خداحافظی کرده بودند.

و با آرزوها، امیدها، دعاها، شوقها و ...

و فرزندانی که وداع، براشون خیلی سخت و دشوار تجربه میشه.

مرگ به همه ما نزدیکه؛ دیر یا زود با اون روبرو میشیم.

در همین زندگی هم به شکلهای مختلف اونو تجربه میکنیم؛ وقتی با عزیزانی خداحافظی میکنیم و به سفر میریم، وقتی با اتفاقاتی به ظاهر ناگهانی ورق زندگیمون برمیگرده، وقتی عاشق میشیم و عشق انگار نفس متفاوتی به زندگی قبلی ما میدمه و از اون زندگی قبلی و دغدغه هاش می میریم و در زندگی جدیدی متولد میشیم، وقتی خورشیدی که طلوع کرده، غروب رو تجربه میکنه، وقتی ...

هنوز مرگ یکی از رازهای بزرگ حیات بشره.

برای بعضی، مرگ تجربه "دیدار" ه.
دیدار با چه کسانی؟
شاید بستگی داره که اینجا، در این زندگی دلت برای چه کسانی می تپیده؛ برای چه دغدغه هایی تلاش کردی، فریاد زدی یا سکوت کردی.

و مرگ مثل مصاحبه گران آزمونهای ورودی سوالهای عجیب برای انتخابهاش نمیپرسه؛ گاهی کسی رو انتخاب میکنه که از گرسنگی و بی پناهی، مستاصله و گاهی کسی رو که برای چهل سال آینده زندگیش برنامه داره.

اما به قول دوستی، رایحه مرگ یک مغناطیس بسیار قوی در زندگی ایجاد میکنه. وقتی میاد، معادلات روابط و انتظارها و دغدغه ها کاملا دگرگون میشه و بهت اجازه نمیده زندگی رو با همون روال قبل ادامه بدی.

ازت میخواد تغییر کنی، بکَنی و دوباره متولد بشی.
از این جهت مرگ و تولد با هم عجین هستن. مرگ از ساحتی، تولد در ساحتی دیگر هست؛
اینکه از چه چیز بمیریم و در چه چیز متولد بشیم‌، شاید به خیلی چیزها برمیگرده؛ از جمله به انتخابهامون...

🌅🌅🌅🌅🌅🌊🌊🌊🌊

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
غوغایی ای درخت
...

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان 
پیوند می کنی 
پروا مکن ز رعد 
پروا مکن ز برق، که بر جایی ای درخت
 
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما 
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

روحشان در پناه رحمت خداوند و در پویش و رشدی جاویدان 🌅
Forwarded from mosafer
Photo from mosafer
درمان به روایت زندگی🩺🌾🌊
Photo from mosafer
در این نشست هدفمون این هست که از نیمه های تاریکی در دندانپزشکی معلولین صحبت کنیم، که کمتر دیده میشن یا راجع به اونها صحبت میشه.

از کسانی صحبت میکنیم که به واسطه معلولیتهایی که دارن، در فضاهای مناسب سازی نشده دندانپزشکی به سختی میتونن خدمات دریافت کنن؛ اونهایی که بعضا به خاطر مشکلات پیچیده و متعددی که دارن، نیازهاشون در حوزه سلامت دهان و دندان نادیده گرفته میشه؛

از خانواده هایی صحبت میکنیم که نمیدونن با دردها و مشکلات شدید دندانی عزیزانشون چیکار کنن و آموزشی هم دریافت نکردن که بدونن برای پیشگیری از این مشکلات چه کاری از دستشون برمیاد.

و از دندانپزشکانی که یا فضای غالب تجاری سازی شده در دندانپزشکی بهشون اجازه نداده مسایل این گروه ها رو ببینن و یا اگر دیدن آموزش کافی برای ارایه خدمات رو دریافت نکردن و دارن با آزمون و خطا به سهم خودشون این مسیر رو هموار میکنن.

این نشست یک قدم کوچیکه برای اینکه از نیمه های پنهان و کمتر دیده شده حرفه مون صحبت کنیم و آدمها رو دور هم جمع کنیم برای به اشتراک گذاشتن دغدغه های مشترک و شناختن همدیگه تو این مسیر و شروع مسیرهایی متفاوت...

پر برکت و پر خیر باشن چنین قدمهایی 🌅
.
تمام شد. این روایتی دو‌ کلمه‌ای از پایان است. امّا این همه قصه نیست. چگونه تمام شد؟ همان‌گونه تمام شد که فکر می‌کردم؟ تمامش کردم یا تمام‌ شد؟ برنده بودم یا بازنده یا جایی میان این دو؟ می‌توانست به گونه دیگری تمام شود؟ برای همیشه تمام‌ شد؟

ما برای آنچه رخ داده داستانی تعریف می‌کنیم تا آن را بفهمیم، هضم کنیم، از آن یاد بگیریم و به سراغ آینده برویم. امّا داستانی که ما برای خودمان و دیگران تعریف می‌کنیم، تنها روایت ممکن از آنچه رخ داده نیست. هر روایتی از گذشته، با بخشی از آنچه اتفاق افتاده، ساخته می‌شود. گاهی این روایت‌ها گذشته را قابل‌فهم می‌کنند امّا بی‌تابمان می‌کنند و امکان ساختن رویایی برای آینده را از ما می‌گیرند. در این روزها هر کدام از ما سال را با روایتی از آنچه رخ داده به پایان می‌بریم. امّا آیا نمی‌توان برای این پایان روایت یا روایت‌‌های دیگری داشت؟ روایت‌هایی که در آغاز، دست و دل ما را خالی نگذارند؟

▫️آنلاین در گوگل‌میت

▫️پس از پایان هرجلسه فایل صوتی در گروه تلگرامی کلاس قرار می‌گیرد.

هزینه دوره: ۵۰۰ هزار تومان
دانشجویی: ۴۰۰ هزار تومان

ثبت‌نام:
@aban_workshops
دوره‌های پیشین:
@abancourses
Forwarded from نشریه +24
شماره سوم نشریه 24+، بهار 1404.pdf
11.5 MB
🔊 نشریه 4️⃣2️⃣➕️🌱 :


👸🏻"شهرزاد شروع کرد به قصه گفتن؛ شب اول، شب دوم، شب سوم... و آن را تا هزار و یک شب ادامه داد. او با این کار به پادشاه فرصت داده بود که او را آرام آرام بشناسد..."

✍🏻"قصه‌ها و روایت‌ها بستر امنی را فراهم می‌کنند که انسان بتواند وارد دنیای خیال بشود و به دور از قضاوت‌ها و نگرانی‌ها، اول از نگاه نویسنده و بعد از نگاه خودش به داستان بیاندیشد. شناخت خود را عمیق‌تر کند و حالا بتواند با درک بالاتری با دنیای اطراف خود ارتباط بگیرد..."

نشریه 4⃣2⃣ (مثبت بیست و چهار)  می‌خواهد با کمک شما این قصه‌ها را در دنیای  سلامت روایت کند~
_____
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاه‌ های همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین:  @AdNplus24
...................................
همراهمان باشید؛
کانال تلگرام نشریه 24+:
┏  2⃣4⃣  ━━━━━━━━┓
 🌐 https://www.tgoop.com/Nplus24    
┗━━━━ 2⃣ 4⃣  ━━━━━┛
🏡 خانه روایت (در سلامت) برگزار میکند:

📽️ جلسه گفتگو پیرامون فیلم
پچ آدامز، محصول سال ۱۹۹۸ م.

و امکانهای مواجهه با فضای درمان به شیوه ای متفاوت

🌳 با ارایه ای از صبا میری کرمانشاهی،
پزشک عمومی و پژوهشگر حوزه مباحث علوم انسانی سلامت

📃 زمان: چهارشنبه، ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۴، ساعت ۱۸ الی ۲۰

🖥️ جلسه به صورت آنلاین و در گوگل میت برگزار خواهد شد.

📺 پیشنهاد میشود که ترجیحا قبل از شرکت در جلسه، فیلم را ببینید.
لینک تماشای فیلم:
https://www.filimo.com/m/iv8q2

✒️ درصورت تمایل به شرکت در جلسه، ضمن معرفی خود، حداکثر تا دوازده ظهر چهارشنبه، به آی دی زیر در تلگرام اطلاع دهید:
@SH_mo1401

🍀 جهت شکل گیری بهتر گفتگو بین شرکت کنندگان، ظرفیت جلسه محدود است 🍀

به امید دیدار 🌅
درمان به روایت زندگی🩺🌾🌊
🏡 خانه روایت (در سلامت) برگزار میکند: 📽️ جلسه گفتگو پیرامون فیلم پچ آدامز، محصول سال ۱۹۹۸ م. و امکانهای مواجهه با فضای درمان به شیوه ای متفاوت 🌳 با ارایه ای از صبا میری کرمانشاهی، پزشک عمومی و پژوهشگر حوزه مباحث علوم انسانی سلامت 📃 زمان: چهارشنبه،…
خانه روایت، جمعی کوچک و ارزشمند متشکل از دانشجویان و فارغ التحصیلان پزشکی و دندانپزشکی است که مدتیست (حدودا دو سال و نیم) جلسات خود را به صورت ماهیانه برگزار میکند.

در این جلسات، تلاش میکنیم در کنار هم روایت های بیماران، همراهان آنها و درمانگران را بشنویم؛
گاهی کنار هم قلم بزنیم و روایتها و تجربه های زیسته خود را بنویسیم
و با گفتگو پیرامون برخی محتواها (از جمله فیلمها و کتابها) درک و ظرفیت روایی خود را ارتقا دهیم...

باشد که در کنار هم بیاموزیم و تجربه کنیم زیستنی معنادارتر را در محیطهای کاری و درمانی مان؛ با خود و دیگرانی که همکاران و بیماران ما هستند...
دستهایم را رها کن مادر (قسمت اول)

آن روز صبح در حالی به درمانگاه رفتم که کمی دیر شده بود. با شتاب وارد درمانگاه شدم.
درمانگاه کوچکی بود با یک اتاق برای پزشک عمومی، یک اتاق برای تزریقات، یک داروخانه و یک واحد دندانپزشکی با دو یونیت. از آن دست ساختمانهای قدیمی که بازسازی شده و به آن رسیده بودند؛ با سقفی بلند و دور از دسترس.

در سالن انتظار روبروی بخش دندانپزشکی، چند نفر نشسته بودند. به محض اینکه وارد شدم، صدایی شبیه فریادی تیز و تا حدی هم گنگ به گوشم خورد. از شنیدن صدا، در بدو ورود ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم. درحالیکه سریع به طرف واحد دندانپزشکی میرفتم، نگاهی به سالن انتظار انداختم. پسری را دیدم حدودا ۱۵ یا ۱۶ ساله که کنار مادرش نشسته بود. صدای فریاد، از طرف او بود. هر چند ثانیه یک بار فریادی میزد گویی این روش طبیعی ارتباط برقرار کردنش با مادر بود.

لباسم را عوض کردم و آماده ویزیت بیماران معاینه شدم. از همکار منشی خواستم که این مادر و پسر را در اولویت معاینه قرار دهد.

آن زن و پسرش وارد شدند. اسمش نسرین بود و تقریبا ۵۰ ساله به نظر میرسید و خسته. برای معاینه دندانهایش آمده بود. نسرین روی یونیت دراز کشید و رحیم، پسرش، در نزدیکی او ایستاد.
یکی از اولین چیزهایی که در ارتباط این مادر و پسر توجهم را جلب کرد، تسمه ای چرمی بود که از سمتی به دستان زن بسته شده بود و از سمت دیگر به دستان پسرش، رحیم. فکر میکنم طول تسمه نزدیک بیست سانتی متری میشد.

قبل از اینکه معاینه را شروع کنم از نسرین پرسیدم چرا از این تسمه استفاده میکند.
نسرین توضیح داد که رحیم اتیسم دارد (دقیقتر بگویم در طیف اتیسم قرار دارد) و مدتهاست که به هم ریختگی های حسی و روانشناختی او، به خصوص بعد از سن بلوغ بدتر شده و کنترل او به قدری برای مادر دشوار شده بود که وقتی با هم بیرون میرفتند، نسرین با تسمه ای دست او را به دستان خود میبست تا مبادا فرار کند.

رحیم از کودکی به واسطه تشخیص دیرهنگام مشکل اتیسم، ضعف مالی خانواده و فوت پدر آموزش خاصی دریافت نکرده بود و با ورود به نوجوانی، میزان آموزش پذیری او بسیار کم شده بود.

نسرین میگفت که رحیم ممکن است در کوچه و خیابان، بی هوا شروع به دویدن کند و نگران بود که رحیم را گم کند یا خدای نکرده رحیم تصادف کند.

معاینه دهان و دندانهای نسرین را انجام دادم. در حین معاینه ترسی از صداهای احتمالی یا حرکات ناگهانی رحیم داشتم و عملا در یک حالت هشدار درونی بودم؛ یکی دو بار رحیم فریاد زد و با وجود وضعیت آماده باشی که برای خودم تدارک دیده بودم، باز هم میترسیدم و بالا میپریدم. این شرایط از جهتی مرا به خنده مینداخت و سعی میکردم خنده ام را کنترل کنم؛
چندگانه عجیبی بود: ترس، طنزی تلخ و دلسوزی.

با وجود سابقه نسبتا خوبی که به زعم خودم در دندانپزشکی برای ارتباط برقرار کردن با کودک و نوجوان داشتم، در تعامل با رحیم ناتوان بودم. نمیتوانستم با او ارتباطی برقرار کنم و متاسفانه شاید گاهی این فکر هم از سرم میگذشت که خوب شد مادرش بیمار منست؛ نه خودش!

این افکار درحالی از سرم میگذشت که در اوایل مسیر پایان نامه ای بودم که به حوزه دندانپزشکی افراد دارای معلولیت مرتبط بود و من نابلد و بی تجربه در عمل... من هم مثل خیلی از همکارانم آموزشی در این زمینه دریافت نکرده بودم و اقتضائات شرایط یک فرد دارای معلولیت یا خانواده او را درک نمیکردم.

رادیوگرافی های مورد نیاز را برای نسرین تجویز کردم و از همکار منشی خواستم که به او زودتر نوبت دهد.

در حال انجام این کارها بودم که نسرین رو به من کرد و گفت: خانم دکتر! لطفا کار دندانهای من را در یکی دو جلسه تمام کنید...
از درخواست نسرین کمی جا خوردم. سبک کار من در دندانپزشکی با طمانینه است و این معمولا جزو اصول کارم بوده که روال درمان را برای بیمار توضیح دهم، برخی درمانها به ویژه عصب کشی را در دو یا بعضا بسته به شرایط دندان سه جلسه، انجام دهم و دقت و بعضا وسواس خاصی در انجام درمانهایم داشته باشم.
دلیل این درخواست را از نسرین پرسیدم.

-- خانم دکتر! من کسی را ندارم که پیش رحیم خانه بماند. شوهرم سالها پیش به رحمت خدا رفته. اینجا هم فامیلی ندارم؛ اگر هم داشتم، کسی نمیتوانست پیش رحیم در خانه مراقبش باشد. فقط خودم از پس رحیم برمیایم. یه جاهایی هم مجبور میشوم کتکش بزنم، این جور مواقع عذاب وجدان میگیرم ولی چاره ای ندارم.

برای نوبتهای دندانپزشکیم هم نمیتوانم او را با خودم بیاورم؛ برای شما دست و پا گیر است و بهتان اجازه کار نمی دهد. لطفا در یکی دو جلسه کارهای مرا انجام دهید؛ در خانه دستهایش را به نرده های پنجره میبندم و میایم دندانهایم را درست میکنم و برمیگردم.
نسرین به واسطه معرفی یکی دیگر از مادرانی که فرزند مبتلا به اتیسم داشت و قبلا بیمارم بود، از آن طرف شهر آمده بود اینجا پیش من؛ تعرفه های این درمانگاه به نسبت خیلی جاهای شهر پایین تر بود و بالا بودن تعرفه های دندانپزشکی مانع از این میشد که او به مرکزی مراجعه کند که نزدیک خانه اش باشد...

🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃

حکایت غریبیست زندگی با فرزندان دارای معلولیت...
قصه های زیادیست که شنیده نشده اند
و کارهای زیادیست که انجام نشده اند
حرفهای نگفته فراوانیست که باید گفته شوند
و فریادهایی که باید درک شوند...

(این روایت ادامه دارد)

@ravayatdarmanzendegi
🕊 باید حرف بزنم؛ بنویسم و از دردهایم بگویم...

پس مینویسم؛
قسم به کلمه
و به قلم
و به تاثیرشان
و به روحی که در آنها جاریست
🌊🌊🌊

آتشیست برخواسته از دلم در مسیر پایان نامه دکترای تخصصی

🍂 باید یاد بگیرم استناد کردن را
به مقالات،
به متون،
به مرجع‌ها
به پایگاه‌های اطلاعاتی

تا در دانشگاه تِز بدهم،
تا بنویسم نامه پایانی‌ام را

در این میان اما
چه کسی به من یاد میدهد
که به زندگی استناد کنم؟!

چه کسی مرا یاد خواهد داد
که به دردها
به اشکها
و به خاطرات فراموش نشده استناد کنم؟!

چه کسی مرا یاد خواهد داد
که استناد کنم
به لبخندهای نشکفته،
به قصه "دوستی‌های عقیم مانده"
و حرفهای نگفته و
مکتوم قلبم؟!

کجا یاد خواهم گرفت
که به ایمان نوشده و جستجوگرم
به پرسشهای معصومانه کودکی ام
و شوق سرشار نوجوانی‌ام
در یافتن عشقی راستین
استناد کنم؟!

و چه زمانی فرا خواهد رسید
که به لحظه تولد "کلمه"
استناد کنم؟!

شاید دور
شاید نزدیک
خودم چه میخواهم؟!

دانشکده پزشکی
زمستان ۱۴۰۲
شیراز

#شعر_روایت
@ravayatdarmanzendegi
دستهایم را رها کن مادر (بخش دوم)

درمان‌های دندانپزشکی نسرین مجموعا در دو جلسه انجام شد.

برای جلسه اول، به سختی کسی را پیدا کرده‌بود که در خانه مراقب رحیم باشد؛ خواهرش از شهرستان آمده بود و در خانه پیش رحیم مانده‌بود. هرچند که در عمل، نسرین امید چندانی به خواهرش نداشت.
می‌گفت کنترل رحیم کار خیلی سختیست و یا باید دست‌هایش را به جایی بست و یا با کتک او را سر جایش نشاند و موقتا آرام کرد.

داروهای خارجی که رحیم استفاده می‌کرد خیلی گران شده بود و مدتی بود که نسرین دیگر توان خرید آنها را نداشت و به جای آنها از داروهای جایگزین استفاده می‌کرد که کارآیی داروهای قبلی را برای کم کردن تنش‌های رحیم نداشتند.

در طول جلسه درمان نسرین، اضطرابی پنهان را با خودم حمل میکردم؛ میخواستم درمان‌ها را زودتر به سرانجام برسانم و در عین حال کیفیت کار هم مناسب باشد.
نمی‌خواستم متوجه اضطرابم شود.
گوش به زنگ بودم که هر آن تلفن نسرین زنگ بزند و خواهرش به او بگوید که شرایط رحیم قابل کنترل نیست و نسرین باید زودتر خودش را به خانه برساند.
موسیقی ملایمی، از جنس کارهای پل موریه، برامز یا ... در محیط پخش میشد و من در فضای پخش موسیقی کارم را پیش میبردم.

برای لحظاتی، حین درمان که موسیقی پخش میشد رحیم را تصور میکردم که آزادانه در یک دشت پر از گل شادمانه می‌دود و دیگر نیازی به تسمه و طناب و ... برای بستن دست‌هایش به جایی نیست.
به نسرین فکر میکردم که راحت نفس میکشد و دویدن پر انرژی رحیم را نگاه میکند و میخندد.
آیا این رویایی بیش نبود؟!

نمیخواستم در جایگاه یک دندانپزشک از خودم حق رویا داشتن برای مراجعم را بگیرم...

جلسه اول در کل به خیر گذشت. نسرین به خانه برگشت و رحیم هم هرچند ناآرامی کرده‌بود، قابل کنترل بود.

یک هفته بعد، نسرین دوباره آمد و درمان‌های جلسه دوم هم انجام شد.
این بار مجبور شده‌بود رحیم را در خانه تنها بگذارد و به دندانپزشکی بیاید. دست‌هایش را از داخل خانه، به نرده پنجره بسته‌بود.

بعد از آن جلسه درمان، دو هفته‌ای گذشت. دوست نسرین که معرف من به نسرین بود، برای درمان‌های دندانپزشکی‌اش به درمانگاه آمد.

احوال نسرین را از او پرسیدم. گفت آن روز بعد از دندانپزشکی که نسرین به خانه برگشته بود، با این صحنه‌ روبرو شده بود: رحیم دست‌هایش را باز کرده‌، تلویزیون را روی زمین انداخته‌ و شیشه جلوی ماشین لباسشویی را شکسته‌بود. در اثر فرو رفتن شیشه‌ها در دست‌هایش، خونین و مالین شده‌بود. نسرین رحیم را برده‌بود بیمارستان و زخم‌هایش بخیه شده‌بود.

از شنیدن این موضوع خیلی ناراحت و غمگین شدم. بغضی گلویم را فشرد ولی نمیخواستم گریه کنم؛ آنجا، زمان گریستن نبود.

سختی زندگی نسرین و نسرین‌ها برایم فراموش ناشدنیست.

نسرین، یکی از مادرانی بود که با فرزند مبتلا به اتیسم زندگی می‌کرد.
فرزندی که به هر دلیل، بسیاری از آموزش‌ها و کار درمانی‌های حسی-حرکتی و ... را در سن مناسب آن دریافت نکرده‌بود.

نسرین از این وضعیت خسته بود ولی حاضر نبود که مراقبت از رحیم را به مراکز نگهداری از کودکان دارای معلولیت بسپارد. میگفت آنجا رحیم آسیب میبیند و اذیت میشود...

یک بار در مسیر سفر پایان‌نامه با مادری مصاحبه میکردم که فرزندش معلولیت ذهنی شدید داشت؛ در جایی از مصاحبه از او پرسیدم که دلش می‌خواهد در حوزه دندانپزشکی چه اتفاق جدیدی برای افراد دارای معلولیت بیفتد؟
به من گفت: "ای کاش لازم نبود برای کارهای دندانپزشکی این همه راه بیاییم و بعد هم بهمون بگن کارمون نمیشه یا باید یه روز دیگه بیاییم. با یه بچه‌ معلول این طرف و اون طرف رفتن خیلی کار سختیه."

مواجه شدن با نسرین مرا با این مساله روبرو کرد که مراقبین و اعضای خانواده افراد دارای معلولیت هم نیاز به دریافت خدمات باکیفیت و دسترس‌پذیر دندانپزشکی دارند.

آنها هم نیاز به دانستن مراقبت‌های ضروری دهان و دندان دارند.

شاید این‌ها رویایی بیشتر به نظر نرسد؛
اما به قولی

"درخت صنوبر بزرگ از جوانه‌ای خُرد رشد می‌کند؛
سفر هزاران فرسنگی، از نخستین گام‌ها آغاز می‌شود."

و آن کس که دردهایش را به جِد دنبال کند، هرگز تنها نخواهد بود و راه‌ها را خواهد یافت.

#روایت_معلولیت
#دندانپزشکی_معلولین
#اتیسم

@ravayatdarmanzendegi
فکر می‌کنم برای اولین بار هست که در یک کنگره‌ی دندانپزشکی، چنین پنلی برگزار می‌شود.

از این بابت خیلی خوشحالم و به دست اندر کاران پنل برای دغدغه‌هاشون تبریک میگم.

اما از این جهت که این اتفاق در یک کنگره شلوغ و پر ازدحام میفتد که فقط بخش نمایشگاه مواد و تجهیزاتش دو تا سه طبقه است، خوشحال نیستم.

امیدوارم مخاطبین عزیزی را پیدا کنیم و در کنار هم راه‌های جدیدی را در این زمینه تجربه کنیم و بسازیم...

همین‌طور اولین بار هست که موضوع پزشکی روایی رو در جمع همکاران دندانپزشکم طرح می‌کنم...
و باز امیدوارم دریچه‌های جدیدی به واسطه‌ی این ارایه برای من و اونها گشوده بشه

🌅🌅🌅

https://www.tgoop.com/ravayatdarmanzendegi
🍀🍀 سه عزیز دیگری که در این پنل کنار اونها ارایه خواهم داشت، هر کدام مسیرهای متفاوتی رو در کنار حرفه‌ی دندانپزشکی پیش گرفتن و دغدغه‌های متفاوتی دارن:

🍃 دکتر علیرضا صالحی، دندانپزشک و ارشد جامعه شناسی، نویسنده کتاب "اقتدار پزشکی، از خشونت تا دگر فهمی"، کتابی ویژه در حوزه جامعه‌شناسی پزشکی که بر اساس پایان‌نامه دوره ارشد ایشون نوشته شده

🌾 دکتر علی مرسلی، متخصص درمان ریشه، پایه‌گذار پادکست رادیو آدمیزاد که به مصاحبه و گفتگو با افراد صاحب نظر با نگاه‌های متفاوت در حوزه‌ی مباحث انسانی مرتبط با سلامت می‌پردازه‌. ایشون جزو اون دست دندانپزشکانی هستن که مباحث مرتبط با اخلاق همیشه براشون پررنگ بوده

🌲 دکتر شهاب دانشور، دندانپزشک و مسافری که در مسیر دنبال کردن دغدغه‌هاش به هلند رفته و ارشد انسان‌شناسی پزشکی خونده و الان هم دکترای مطالعات اجتماعی می‌خونه

اگر تهران هستید، ازتون دعوت میکنم که پنجشنبه این هفته، هشتم خرداد، در مجموعه تجاری ایران مال (که اگر دست خودم بود عمرا کنگره توش برگزار نمی‌کردم 🧐) تشریف بیارید 🌺🙏

به امید دیدار

https://www.tgoop.com/ravayatdarmanzendegi
.
▫️همه بی‌موقع می‌میریم

بعضی آدم‌ها پیش از غروب خورشید می‌میرند، بعضی پیش از طلوع، بعضی پیش از ظهر، بعضی قبل از نیمه شب، بعضی به آخرین نهار نمی‌رسند، بعضی صبحانه فردا را تجربه نمی‌کنند، بعضی لیوانِ آبِ نیم‌خورده را به پایان‌ نمی‌برند، بعضی مهمانیِ به پایان نرسیده را، بعضی تحصیلِ تمام نشده را، بعضی کارِ نیمه‌کاره را و ... . تقریباً همه آدم‌ها بی‌موقع می‌میرند، بدموقع از دنیا می‌روند، نیمه‌کاره رها می‌کنند، ول می‌کنند. امّا یک حقیقت وجود دارد: آدم‌ها بالاخره می‌میرند. من هم می‌میرم. وسطِ قصّه می‌میرم، جایی که قرار نبود می‌میرم، دنیا را می‌گذارم برای بقیه و می‌میرم. تو هم می‌میری. چه حقیقتِ بدیهیِ جالبی: یا من پیش از تو می‌میرم یا تو پیش از من می‌میری. یکی از ما کمی از جهانِ پس از دیگری را تجربه می‌کند. شاید هم با هم بمیریم. دنیای پس از من و تو چه می‌شود؟ به کجا می‌رود؟ آدم‌ها بعد از من و تو با دنیا چه کار می‌کنند؟ همینطور همدیگر را اذیت می‌کنند؟ شر به پا می‌کنند هرکجا دستشان رسید؟

فکرش را بکن، دوباره آدم‌هایی می‌آیند در این دنیا و مثل ما سردرگم می‌شوند. فکر می‌کنند، کتاب می‌خوانند، کتاب می‌نویسند، می‌خندند، گریه می‌کنند، عاشق می‌شوند، فکر می‌کنند رسیده‌اند و دوباره گم می‌شوند. سفر می‌کنند، خودشان را پیدا می‌کنند، دوباره گم می‌شوند. تنها می‌شوند، هم را پیدا می‌کنند، بعد با هم گم می‌شوند، از هم گم می‌شوند.

اوووه، چه دوباره شلوغ است دنیا بعد از من و تو. دوباره میلیاردها آدم می‌آیند و همدیگر را نمی‌شناسند و می‌روند. دریا را تماشا می‌کنند و می‌روند، برگ درختان را لمس می‌کنند و می‌روند. به چشم‌های هم نگاه می‌کنند و می‌روند. بار دنیا را سنگین و شاید سبک می‌کنند و می‌روند. پیش از ظهر می‌روند، پیش از غروب، پیش از نیمه‌شب، پیش از آخرین وعده نهار.

@TheWorldasISee
درمان به روایت زندگی🩺🌾🌊
. ▫️همه بی‌موقع می‌میریم بعضی آدم‌ها پیش از غروب خورشید می‌میرند، بعضی پیش از طلوع، بعضی پیش از ظهر، بعضی قبل از نیمه شب، بعضی به آخرین نهار نمی‌رسند، بعضی صبحانه فردا را تجربه نمی‌کنند، بعضی لیوانِ آبِ نیم‌خورده را به پایان‌ نمی‌برند، بعضی مهمانیِ به پایان…
چه‌قدر به این یادآوری نیاز داشتم.

گاهی در بحبوحه شلوغی‌های زندگی فراموش می‌کنم چقدر مرگ به من و به عزیزانم نزدیک است.

فراموش می‌کنم که مرگ در نمی‌زند و اجازه نمی‌گیرد؛
صبر نمی‌کند شیفت کاریت تمام شود،
ارائه‌ات را انجام دهی و بعد مودبانه بگوید: خسته نباشی! آمده‌ام با هم برویم.
چک نمی‌کند فلانی را که مدت‌هاست یکدیگر را ندیده‌اید را دیده‌ای یا نه.
نمی‌ایستد از کسی که در حقش اشتباه کرده‌ای، عذرخواهی کنی و بعد بیاید.

می‌آید و می‌روید
چون مرگ است
طبیعتش اینست

هرچند که بوده و هستند کسانی که آماده‌ی ملاقات با او بوده‌اند یا آماده‌ی این ملاقات شده‌اند.
کارهایشان را کرده‌اند، کار نیمه تمام و نکرده از خیلی جهات ندارند و آماده‌ی ملاقات با مرگ هستند.

اگر مرگ نبود، هیچ‌وقت زندگی معنا پیدا نمی‌کرد
اگر فراق نبود، دیدار معنایی نداشت
اگر بیماری نبود، سلامتی رنگ می‌باخت

و این دنیا سرشار از دوگانه‌هایی است که به کمک هم جهان را معنادار کرده‌اند.

من اما آرزویم در رابطه با مرگ اینست که ...

@ravayatdarmanzendegi
Forwarded from Medical Professionalism (Fariba Asghari)
قلب گِلی 💚
BRITTANY NEZIENWA
2025 ABIM Foundation Building Trust Essay Contest Winner

در بیمارستانی که صداهای کدهای پزشکی بلندتر از لالایی‌ها بود و شفا با میلی‌گرم اندازه‌گیری می‌شد، پسری بود که جادو در دستانش داشت. هشت‌ساله، کوچک‌تر از سنش، طوفانی آرام با چشمان قهوه‌ای درشت و مچ‌هایی که با نوار چسب بسته شده بودند. او نام هر پرستار و ریتم هر بوق دستگاه را می‌شناخت. بیماری مثل مهمانی بلندمدت در زندگی‌اش جا خوش کرده بود، اما او به‌ندرت اجازه می‌داد شادی را از قلمرو اتاق بازی‌اش بدزدد.

من او را در حین گشت‌هایم به‌عنوان داوطلب ملاقات کردم. خواهرش هم آنجا بود. سالم، پرجنب‌وجوش و پر سر و صدا، به‌گونه‌ای که فقط خواهر و برادرهای کودکان بیمار بلدند، سعی می‌کرد سکوت‌های ناشی از بیماری را پر کند. اما من او را تماشا می‌کردم. متمرکز، آرام و دقیق با گِلش، انگار چیزی می‌ساخت که معنای عمیق‌تری از آنچه دیگران متوجه می‌شدند داشت.

یک روز بعدازظهر، وقتی یک تیکه گِل سبز تازه به او دادم، سرش را بلند کرد و زمزمه کرد: « برای دکتر ر. یه چیزی درست می‌کنم.»
دکتر ر. پزشک جوانی با چشمانی مهربان و کفش‌های کتانی به‌جای کفش‌های رسمی، که رسمیت را با راحتی عوض کرده بود، به‌جای نصیحت، گوش می‌داد و پزشکی را کمتر فرمولی و بیشتر شبیه گفت‌وگو پرکتیس میکرد. کسی که با بچه‌ها طوری صحبت نمی‌کرد که انگار شیشه‌اند.

دست‌های پسر با دقت حرکت می‌کردند، نه فقط یک شکل، بلکه یک تشکر را می‌ساختند. گفت: «اون قراره منو زود خوب کنه»، انگار این هم چیزی بود که باید منتظرش باشد، مثل زنگ تفریح. «برای همین می‌خوام بهش چیزی بدم که اگه یادم رفت، داشته باشه.»

آن موقع نمی‌دانستم که عمل جراحی برای صبح روز بعد برنامه‌ریزی شده بود. نمی‌دانستم که هدیه‌اش فقط یک کاردستی نبود. راهی بود برای نگه‌داشتن چیزی آشنا، در صورتی که بعد از عمل همه‌چیز متفاوت به نظر برسد. سرعت بیمارستان جایی برای احساسات باقی نمی‌گذارد. پرستاری که عجله داشت، نگاهی به مجسمه گِلی انداخت و گفت: «قشنگه، عزیزم»، و سپس شتابان رفت. او نیازی به تشویق نداشت، فقط کسی را می‌خواست که به تمام شدن کارش اهمیت دهد.
من اما اهمیت دادم. وقتی قلب گِلی را به من داد – کوچک، کج و کوله و سبز – میدونستم چه چیزی دارد به من می‌دهد. سبز. رنگ چیزهای رو به رشد. امید. چیزی که از دیوارهای سفید و سردی که سعی داشتند دنیای او را کوچک کنند، فراتر میرفت پرسید: «می‌تونی بهش بدی؟» صدایش به‌ سختی بلندتر از صدای قطره‌چکان کنارش بود. «اگه بعد از عمل یادم رفت.»

دکتر ر. را بین مریض‌ها پیدا کردم. وقتی هدیه را به او دادم، که هنوز لبه‌هایش چه از نظر ظاهری و چه احساسی، نرم بود.  مکث کرد. لحظه‌ای چیزی نگفت. سپس سر تکان داد، دستش را دور آن بست و زمزمه کرد: «مراقبش هستم.»

روز بعد، اتاق بازی ساکت بود.نه خنده‌ای، نه خواهری، نه گِلی زیر ناخن‌ها. فقط سکوت و سنگینی‌ای که وقتی امید خیلی سریع می‌رود، به جا می‌ماند. بعداً فهمیدم که عمل جراحی پیچیدگی‌هایی داشت. نه کشنده، اما ترسناک. به‌قدری که تیمی را که به تاب‌آوری کودکان عادت کرده بود، تکان داد. به‌قدری که دکتر ر. آن قلب گِلی را تمام آن هفته در جیب روپوشش نگه داشت.

پسر چند روز بعد برگشت، آهسته‌تر، لاغرتر، با سینه‌ای بخیه‌شده و چشمانی خسته. وقتی من را دید، لبخندش مثل بهار پس از زمستانی سخت شکوفا شد. پرسید: «دوستش داشت؟» راستش را گفتم: «نگهش داشت.» ولی بقیه را نگفتم. اینکه گاهی کوچک‌ترین هدایا همان‌هایی هستند که در آدم‌ها ریشه می‌دوانند.

در پزشکی، اعتماد اغلب چیزی تلقی می‌شود که با مهارت، مدرک و دقت به دست می‌آید. اما در آن اتاق، در آن لحظه، از چیزی نرم‌تر ساخته شد: حضور. احترام. گوش دادن وقتی کودکی می‌گوید: «این مهمه.»
این لحظه باعث شد به این فکر کنم که حرفه‌ای‌گری چطور از رسمیت خشک به حضور، همدلی و روان بودن در احساسات در حال تحول است.
پزشکی زمانی فاصله، خویشتنداری، کفش‌های براق و دست‌های تمرین‌کرده را طلب می‌کرد. اما بچه‌هایی که دیدم، اهمیتی نمی‌دادند چند روپوش سفید داری. برایشان مهم بود که رنگ مورد علاقه‌شان را به خاطر داشته باشی. اینکه روی زمین کاشی‌دار چهارزانو بنشینی و به شکل دادن تکه‌ای از قلبشان کمک کنی.

آن لحظه تعریف من از حضور در مراقبت‌های بهداشتی را تغییر داد، نه فقط به‌صورت فیزیکی، بلکه احساسی، کامل و بدون خودبینی. آن روز فهمیدم که شفا همیشه در درمان نیست. گاهی در این است که حتی در اتاقی پر از قوانین و پروتکل‌های استریل، کودکی می‌تواند هدیه‌ای نه فقط از گِل، بلکه از اعتماد بدهد. این درس را با خودم نگه می‌دارم.
و گاهی، حرفه‌ای‌ترین کاری که می‌توانی بکنی این است که زانو بزنی، آن را بگیری و هرگز رهایش نکنی.


https://buildingtrust.org/2025/05/the-clay-heart/
درمان به روایت زندگی🩺🌾🌊
و پیامی در راه روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگها، نور خواهم ریخت و صدا درخواهم داد: ای سبدهاتان پرخواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید ... دوره گردی خواهم شد، کوچه…
... امید به رویش و جوششی دوباره

ذیل این پیام که مدتی پیش در کانال نوشته‌بودم، شرایطی را در ماه‌های اخیر تجربه کردم که می‌توانم بگویم نتیجه آن جوششی است که در درونم احساس می‌کنم؛ جوششی که ماحصل مدت‌ها پیش رفتن با دوستانی در مسیر زیستن با روایت‌ها در فضای درمان بوده، و همین طور پرسش‌هایی که خودم، دوستانم و همکارانم با اونها مواجه شدیم.

شاید آنچه تا الان اتفاق افتاده، دانه‌ای بوده کاشته شده در دل خاک و آنچه از این پس اتفاق خواهد افتاد، تجربه‌ایست از جنس سر برآوردن آن از زیر خاک، جوشش چشمه‌ای که از مدت‌ها قبل مسیر خودش را از دل سنگ‌های زیر زمینی جسته و اکنون به سطح زمین نزدیک شده. شاید زمان اتفاق متفاوتی فرا رسیده و باید قدر آن را دانست...

در خرداد ماه ۱۴۰۴ برای من تجربه‌های ویژه‌ای رقم خورد:

اول خرداد برای اولین بار در شیراز، در جمعی قرار گرفتم از فعالین و افراد دغدغه‌مند در حوزه‌ی افراد دارای معلولیت؛ و در کنار اساتید عزیزم، آقای دکتر شعاعی و خانم دکتر بختیار، روایت‌های آنها را از مسایل دهان و دندان افراد دارای معلولیت شنیدیم.

هفتم خرداد ارایه‌ای در کنگره دندانپزشکی اکسیدا پیرامون پزشکی روایی و کاربردهای آن در دندانپزشکی داشتم که متاسفانه به دلیل کمبود وقت ایجاد شده، بسیار مجمل و مختصر ارایه شد؛ اما این ارایه و مباحث دیگری که در پنل علوم انسانی سلامت مطرح گردید، باب دوستی‌ها و تعاملات جدیدی را برایم رقم زد.

یکی از پرسش‌هایی که بهانه‌ی تامل جدی‌تر من در حوزه پزشکی روایی و شروع دوباره برای بررسی متن‌های مرتبط با آن و به اشتراک گذاشتنشان بود، سوال همکار دندانپزشکی هست که بعد از کنگره اکسیدا در گفتگوی کوتاه مجازی که داشتیم، مطرح شد:

"روایت کردن این روایت‌ها و شنیدن آنها که البته بسیار خوب است

سوال من این است که در انتها به چه نتیجه‌ای خواهد رسید ؟
یعنی سیستم گفتن و شنیدن آن در نهایت به چه بروندهی برای سایرین خواهد رسید ؟
و چگونه"

بنابراین برای شروع این مسیر، سراغ مصاحبه‌ای با خانم دکتر ریتا شارون، مبدع پزشکی روایی خواهم رفت و در قالب چندین بخش، این مصاحبه را بررسی و مرور خواهم کرد.

دریافت بازخوردهای شما، می‌تواند برای پخته شدن این مسیر راهگشا و کمک کننده باشد.
2025/06/13 11:59:05
Back to Top
HTML Embed Code: