🍃📖🍃
مشکل نصف عشقهای این دوره زمونه
نفهمیدن تفاوت علاقه و شهوته و مشکل نصف دیگهش رو کامو تو کتاب سقوط میگه:
"چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند...
تصور کردم که عاشق شده ام!"
به عبارت دیگر خودم را
به حماقت زدم!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
مشکل نصف عشقهای این دوره زمونه
نفهمیدن تفاوت علاقه و شهوته و مشکل نصف دیگهش رو کامو تو کتاب سقوط میگه:
"چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند...
تصور کردم که عاشق شده ام!"
به عبارت دیگر خودم را
به حماقت زدم!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👌9❤2
Forwarded from جملات ناب انگیزشی 🦋
اگر ما بتوانیم کودکان خود و نسل آینده را با محبت بدون قید و شرط و با انضباطی محکم و یکنواخت و بدون تنبیه بزرگ کنیم، این کودکان هرگز از زندگی یا مرگ نخواهند ترسید
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
@jomalatnab_angizeshi
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
@jomalatnab_angizeshi
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
👌7
Forwarded from جملات ناب انگیزشی 🦋
درد امروزتان، میتواند تبدیل به نقطه قوت تان در آینده تان شود، برای هر چالش، رویارویی با آن فرصتی برای رشدتان خواهد بود.
- لس براون
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
@jomalatnab_angizeshi
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
- لس براون
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
@jomalatnab_angizeshi
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
💯3
Forwarded from لینک وبنر ها
🎉🎋پیشنهاد ویژه برای اهل مطالعه وکتابخوانان عزیز
ما در "کتابخانه های که داریم"، اعتقاد داریم که باید کتاب خوب خواند، به همین خاطر به شما در انتخاب کتاب خوب کمک می کنیم.
پس برای انتخاب بهتر به کانال کتابخانه ما تشریف بیارید
😍📚📕👇
https://www.tgoop.com/book_and_roman_library
https://www.tgoop.com/book_and_roman_library
ما در "کتابخانه های که داریم"، اعتقاد داریم که باید کتاب خوب خواند، به همین خاطر به شما در انتخاب کتاب خوب کمک می کنیم.
پس برای انتخاب بهتر به کانال کتابخانه ما تشریف بیارید
😍📚📕👇
https://www.tgoop.com/book_and_roman_library
https://www.tgoop.com/book_and_roman_library
❤1
🍃📖🍃
مشکل نصف عشقهای این دوره زمونه نفهمیدن تفاوت علاقه و شهوته و مشکل نصف دیگهش رو کامو تو کتاب سقوط میگه:
"چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند...
تصور کردم که عاشق شده ام!"
به عبارت دیگر خودم را
به حماقت زدم!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
مشکل نصف عشقهای این دوره زمونه نفهمیدن تفاوت علاقه و شهوته و مشکل نصف دیگهش رو کامو تو کتاب سقوط میگه:
"چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند...
تصور کردم که عاشق شده ام!"
به عبارت دیگر خودم را
به حماقت زدم!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤4👍2
🍃📖🍃
انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، بهآسانی قابل درک نیست:
همانطور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس میشود که هر نسیم خنک او را بیمار میکند، خُلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهاییِ ممتد چنان حساس میشود که بیاهمیتترین حوادث، حرفها یا حتی حالت چهره دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح میکند، در حالی که کسانی که مدام در آشوب و اغتشاش زندگی میکنند، هیچ متوجه اینها نمیشوند.
📚 در باب حکمت زندگی
👤 آرتور شوپنهاور
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، بهآسانی قابل درک نیست:
همانطور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس میشود که هر نسیم خنک او را بیمار میکند، خُلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهاییِ ممتد چنان حساس میشود که بیاهمیتترین حوادث، حرفها یا حتی حالت چهره دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح میکند، در حالی که کسانی که مدام در آشوب و اغتشاش زندگی میکنند، هیچ متوجه اینها نمیشوند.
📚 در باب حکمت زندگی
👤 آرتور شوپنهاور
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤8
Forwarded from پروژههایم | My Project
عقبنشینی والدین.pdf
2.3 MB
🍃📖🍃
به هرکی رسیدین درد دل نکنین
شاید فکر کنین دارین خودتون خالی میکنین ولی در اصل دارین اون طرف و پُر میکنین تا بتونه هروقت خواست با حرفای خودتون بهتون زخم بزنه و به طرفتون شلیک کنه..
🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
به هرکی رسیدین درد دل نکنین
شاید فکر کنین دارین خودتون خالی میکنین ولی در اصل دارین اون طرف و پُر میکنین تا بتونه هروقت خواست با حرفای خودتون بهتون زخم بزنه و به طرفتون شلیک کنه..
🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👏7❤4👍3
🍃📖🍃
هیچ کس اونقدر
که تو به خودت فکر میکنی به تو فکر نمیکنه...
در واقع ما اونقدر که خودمون تصور میکنیم
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو در ترس و نگرانی از قضاوت کسانی صرف کنی که حتی
بهت فکر هم نمیکنن؟!
لطفا خودت رو از این همه تنش و فشار رها کن
و با آرامش زندگی کن
و راهی رو برو که بهت حس خوب میده...
🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
هیچ کس اونقدر
که تو به خودت فکر میکنی به تو فکر نمیکنه...
در واقع ما اونقدر که خودمون تصور میکنیم
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو در ترس و نگرانی از قضاوت کسانی صرف کنی که حتی
بهت فکر هم نمیکنن؟!
لطفا خودت رو از این همه تنش و فشار رها کن
و با آرامش زندگی کن
و راهی رو برو که بهت حس خوب میده...
🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👏12❤6
🍃📖🍃
یه سری چیزها بخاطر فرهنگ غلط احترام و تعارف بین مردم جا افتاده که دقیقا کارکردش سمت مقابل احترامه!
مثلا وقتی یکی براتون کادو خرید یا سوغاتی آوردی بخاطر "ادب!" و "خجالت" یا "احترام!" جلوی طرف بازش نمیکنن و میذارن کنار. در حالی که اگه همون لحظه با ذوق کادوشو باز کنین و استفادش کنین و بجای تشکر سرد و خشک، با خوشحالی و ذوقتون از استفاده اون هدیه ازش تشکر کنین، اینجوری خوشحال تر میشه
یا وقتی میرین جایی یکی براتون غذا درست کرده، بجای اینکه به رسم ادب غذا رو کم بخورین و جلوی خودتونو بگیرین، شروع کنین هرچقدر میخواین با اشتیاق غذا رو بخورین،
اینجوری آشپز خوشحال تر میشه. من خودم تا وقتی خودم آشپزی نکرده بودم سعی میکردم همش کلامی با تعارف از آشپز و میزبان تشکر کنم، ولی وقتی خودم آشپزی کردم دیدم اینکه همه با لذت غذا رو تا ته میخورن هزار برابر بیشتر لذت میبرم
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
یه سری چیزها بخاطر فرهنگ غلط احترام و تعارف بین مردم جا افتاده که دقیقا کارکردش سمت مقابل احترامه!
مثلا وقتی یکی براتون کادو خرید یا سوغاتی آوردی بخاطر "ادب!" و "خجالت" یا "احترام!" جلوی طرف بازش نمیکنن و میذارن کنار. در حالی که اگه همون لحظه با ذوق کادوشو باز کنین و استفادش کنین و بجای تشکر سرد و خشک، با خوشحالی و ذوقتون از استفاده اون هدیه ازش تشکر کنین، اینجوری خوشحال تر میشه
یا وقتی میرین جایی یکی براتون غذا درست کرده، بجای اینکه به رسم ادب غذا رو کم بخورین و جلوی خودتونو بگیرین، شروع کنین هرچقدر میخواین با اشتیاق غذا رو بخورین،
اینجوری آشپز خوشحال تر میشه. من خودم تا وقتی خودم آشپزی نکرده بودم سعی میکردم همش کلامی با تعارف از آشپز و میزبان تشکر کنم، ولی وقتی خودم آشپزی کردم دیدم اینکه همه با لذت غذا رو تا ته میخورن هزار برابر بیشتر لذت میبرم
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤12👏1
🍃📖🍃
یه شب اوایل ازدواج گفتیم توی تراس کباب درست کنیم.
سیسیل توی تراس بود و من میز میچیدم. کبابها حاضر شدن. سیخ گوجه ها رو بدون اینکه توی ظرف بکشه گرفت دستش بیاره سر میز خالی کنه که یک آن گوجه ها از توی سیخ لیز خوردن و همشون پخش زمین شدن. و دعوای ما سر هیچ شروع شد. اون شب یادم نمیاد سر چی دعوا کردیم ولی یکی از بزرگترین دعواهای زندگیمون شد. فرداش سیسیل پیغام داد توی کارِش یه گره گنده افتاده و فکرش شدیدا درگیر بود و اون گوجه ها جرقهی بیرون پاشیدن خشمش شدن. شبش با هم کلی حرف زدیم به هم حق دادیم که گاهی(یکی دو بار در سال نه بیشتر) اینجوری آدم کنترل از دستش در بره و روز رو خراب کنه. مهم اینه که بعدا راجع بهش حرف بزنیم و کسی دلخور نمونه. دیشب اتفاق سادهای افتاد و من به حد مرگ عصبانی شدم. صبح پیغام دادم ببخشید دیشب واقعا دست خودم نبود. جواب داد حواسم بود، گوجههات از سیخ افتادن. فدای سرت.
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
یه شب اوایل ازدواج گفتیم توی تراس کباب درست کنیم.
سیسیل توی تراس بود و من میز میچیدم. کبابها حاضر شدن. سیخ گوجه ها رو بدون اینکه توی ظرف بکشه گرفت دستش بیاره سر میز خالی کنه که یک آن گوجه ها از توی سیخ لیز خوردن و همشون پخش زمین شدن. و دعوای ما سر هیچ شروع شد. اون شب یادم نمیاد سر چی دعوا کردیم ولی یکی از بزرگترین دعواهای زندگیمون شد. فرداش سیسیل پیغام داد توی کارِش یه گره گنده افتاده و فکرش شدیدا درگیر بود و اون گوجه ها جرقهی بیرون پاشیدن خشمش شدن. شبش با هم کلی حرف زدیم به هم حق دادیم که گاهی(یکی دو بار در سال نه بیشتر) اینجوری آدم کنترل از دستش در بره و روز رو خراب کنه. مهم اینه که بعدا راجع بهش حرف بزنیم و کسی دلخور نمونه. دیشب اتفاق سادهای افتاد و من به حد مرگ عصبانی شدم. صبح پیغام دادم ببخشید دیشب واقعا دست خودم نبود. جواب داد حواسم بود، گوجههات از سیخ افتادن. فدای سرت.
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👏8👍4❤1💯1
🍃📖🍃
بحث كردن با ادم بي منطق
اين شكليه..
حالا تا قيام قيامت
باهاش بحث كن...
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
بحث كردن با ادم بي منطق
اين شكليه..
حالا تا قيام قيامت
باهاش بحث كن...
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👍10❤2👌2
🍃🌎🍃
من همیشه فکر می کنم برای یک زن استقلال مالی خیلی خیلی مهم است.
نه این که آدم مادی ای باشم که این را میگویم.
نه... واقعا نیستم ولی همیشه دیده ام که این زن ها قویترند، آسوده ترند.
زن باید دستش توی جیب و کارت و حساب خودش باشد. اصلا شاید یک روز دلش خواست برای انگشتان چروکيدهٔ مادرش یک انگشتر طلا بخرد..
خواست برود داخل یک شال فروشی و وقتی نتوانست بین چهار تا شال با رنگ ها و طرح های جورو واجور انتخاب کند، بدون درنگ و نگرانی به فروشنده بگوید : همشو میبرم!
یک وقت هم دیدی اول هر ماه کل درآمدش را داد به صاحبخانه... همه جورش میشود.
ولی قسمت قشنگش همان است که لازم نیست برای پول بیشتر گرفتن از شوهرش به هر دلیلی، یکی دو روز با خودش فکر و خیال کند و آخر هم پشیمان بشود و باز هم در مهمانی بعدی مادرش از توی جعبه ی مقوایی کنار آینه همان انگشتر بدلی زشت را دست کند.
زن اگر پول خودش را داشته باشد رنگ موهایش، مدل مانتویش، بوی عطرش، عدد قبض موبایلش، و... همه و همه را خودش انتخاب می کند!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
من همیشه فکر می کنم برای یک زن استقلال مالی خیلی خیلی مهم است.
نه این که آدم مادی ای باشم که این را میگویم.
نه... واقعا نیستم ولی همیشه دیده ام که این زن ها قویترند، آسوده ترند.
زن باید دستش توی جیب و کارت و حساب خودش باشد. اصلا شاید یک روز دلش خواست برای انگشتان چروکيدهٔ مادرش یک انگشتر طلا بخرد..
خواست برود داخل یک شال فروشی و وقتی نتوانست بین چهار تا شال با رنگ ها و طرح های جورو واجور انتخاب کند، بدون درنگ و نگرانی به فروشنده بگوید : همشو میبرم!
یک وقت هم دیدی اول هر ماه کل درآمدش را داد به صاحبخانه... همه جورش میشود.
ولی قسمت قشنگش همان است که لازم نیست برای پول بیشتر گرفتن از شوهرش به هر دلیلی، یکی دو روز با خودش فکر و خیال کند و آخر هم پشیمان بشود و باز هم در مهمانی بعدی مادرش از توی جعبه ی مقوایی کنار آینه همان انگشتر بدلی زشت را دست کند.
زن اگر پول خودش را داشته باشد رنگ موهایش، مدل مانتویش، بوی عطرش، عدد قبض موبایلش، و... همه و همه را خودش انتخاب می کند!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤13👏12
🍃📖🍃
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
"ما به محيطمان عادت ميكنيم"
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید"
📚 راز شاد زیستن
👤 اندرو متیوس
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
"ما به محيطمان عادت ميكنيم"
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید"
📚 راز شاد زیستن
👤 اندرو متیوس
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤12👍4👏3
🍃📖🍃
دیوار نوشته دبستانی در “ونکوور”
بعضی بچه ها از شما باهوش تر هستند،
بعضی بچه ها لباسهای باحال تری دارند،
بعضی بچه ها در ورزش از شما بهتر هستند،
"اینها اهمیتی نداره"
شما هم ویژگی خاص خودتون را دارید.
بچه ای باشید که می تواند با دیگران کنار بیاد.
بچه ای باشید که بخشنده است.
بچه ای باشید که برای دیگران خوشحاله.
بچه ای باشید که کار درست رو انجام میده.
شما بچه خوبه باشید.
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
دیوار نوشته دبستانی در “ونکوور”
بعضی بچه ها از شما باهوش تر هستند،
بعضی بچه ها لباسهای باحال تری دارند،
بعضی بچه ها در ورزش از شما بهتر هستند،
"اینها اهمیتی نداره"
شما هم ویژگی خاص خودتون را دارید.
بچه ای باشید که می تواند با دیگران کنار بیاد.
بچه ای باشید که بخشنده است.
بچه ای باشید که برای دیگران خوشحاله.
بچه ای باشید که کار درست رو انجام میده.
شما بچه خوبه باشید.
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤11👏3
🍃📖🍃
ملتی شده ایم که زنده ماندنمان هم جای تعجب دارد...!
میانِ این حجمِ بیکاری و گرانی و فساد و درماندگی...!
می خوابیم و قیمت ها ورم می کند، آنقدری که خریدنِ تکه ای نان و پنیر ، شاخِ فیل شکستنِ روزانه مان شده...
تیترِ اخبارِ هرروزمان آنقدر دردناک است که بعید نیست به زودی مشاهده اش را برای زیر هجده سال ممنوع کنند..
هر روز خانه ها و آبادی هایِ بی پناهمان می لرزد...
هرروز داغی جدید رویِ داغ هایمان تلنبار می شود...
هرروز ساختمانی ، پلاسکویی ، نفت کشی ، ناباورانه می سوزد ...
ما طاقتمان تمام شده...
آخر یک شانه و این همه درد؟!
ما کجایمان شبیهِ حضرتِ ایوب بود که اینچنین سخت و بی رحمانه امتحان می شویم؟!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
ملتی شده ایم که زنده ماندنمان هم جای تعجب دارد...!
میانِ این حجمِ بیکاری و گرانی و فساد و درماندگی...!
می خوابیم و قیمت ها ورم می کند، آنقدری که خریدنِ تکه ای نان و پنیر ، شاخِ فیل شکستنِ روزانه مان شده...
تیترِ اخبارِ هرروزمان آنقدر دردناک است که بعید نیست به زودی مشاهده اش را برای زیر هجده سال ممنوع کنند..
هر روز خانه ها و آبادی هایِ بی پناهمان می لرزد...
هرروز داغی جدید رویِ داغ هایمان تلنبار می شود...
هرروز ساختمانی ، پلاسکویی ، نفت کشی ، ناباورانه می سوزد ...
ما طاقتمان تمام شده...
آخر یک شانه و این همه درد؟!
ما کجایمان شبیهِ حضرتِ ایوب بود که اینچنین سخت و بی رحمانه امتحان می شویم؟!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👍10❤4
🍃📖🍃
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانی که پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعاً که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهراً اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر میآورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب میبردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمیکرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانی که پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعاً که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهراً اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر میآورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب میبردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمیکرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤24👍2
🍃📖🍃
داشتم کتاب "اتاقی از آن خود" رو میخوندم، رسیدم به این تیکه اش، انگار دقیقا داشت منم توصیف میکرد:
«میدونی من خیلی با آدمها مهربونم، دیفالتم نسبت به همه مثبته، ولی وای به وقتی که حس کنم کسی داره ازم سواستفاده میکنه یا اون دوستی و رابطه یکطرفهست، دیگه خنثیترین میشم نسبت به اون آدم.
نه چیزی میگم نه کاری میکنم و این تووی خطِ رفتاریِ من بدترین مجازاتیه که میتونم برای یک نفر قائل بشم..!»
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
داشتم کتاب "اتاقی از آن خود" رو میخوندم، رسیدم به این تیکه اش، انگار دقیقا داشت منم توصیف میکرد:
«میدونی من خیلی با آدمها مهربونم، دیفالتم نسبت به همه مثبته، ولی وای به وقتی که حس کنم کسی داره ازم سواستفاده میکنه یا اون دوستی و رابطه یکطرفهست، دیگه خنثیترین میشم نسبت به اون آدم.
نه چیزی میگم نه کاری میکنم و این تووی خطِ رفتاریِ من بدترین مجازاتیه که میتونم برای یک نفر قائل بشم..!»
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤6👍1
🍃📖🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤 دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤 دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
👍7❤3💯3
🍃📖🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤 دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤 دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
️ 🆔@Mutaliagaran-مطالعه گران🍃
❤6🕊2👌1