Telegram Web
🌸سالی سلامت در کنار تنها دارایی ارزشمندتان؛ «پدر و مادر و خانواده» برایتان آرزومندم.
محسن، بهار ۹۹🌸
بالاخره دیروز گاورنر یا رئیس ایالت نیویورک هم زیر بار «شات دون» یا همان قرنطینه ی ایالت رفت. تمام این روزها میگفت که سرم برود نمیگذارم نیویورک قرنطینه شود، تاکید میکرد که قرنطینه ی این شهر مساویست با خوابیدن اقتصاد دنیا، مدام میگفت که فایده ای ندارد اینکار، آنهم وقتی بعد از سه ماه از ورود این ویروس، تنها سی و اندی کشته داده ایم، و تعداد مبتلایان هم آنچنان زیاد نیست ولی دیروز به طرز عجیبی ناگهان این تعداد دو برابر شد (تقریبا یک چهارم آن تعدادی که در ایران به عنوان تعداد مبتلایان اعلام شده، آن هم فقط در یک ایالت.). گفت نمیخواهم بعدا که فاجعه تکمیل شد مورد انتقاد قرار بگیرم که این کار را هم میتوانستی بکنی و نکردی!

چندی است که این آقای اندرو کومو (همان گاورنر نیویورک) از جناب ترامپ تقاضا کرده که بیاید و آن کشتی-بیمارستان هزار تختخوابی نظامی اش را بفرستد تا در بندر نیویورک پهلو بگیرد، ولی مثل اینکه ترامپ لفظا و رسانه ای قبول کرده و در آن پشت سوسه می آید. صدای همه در آمده که دلیل کمک نکردن های ترامپ به این ایالت از اختلاف حزبی شان نشأت میگیرد. هر چه هم که باشد وضعیت ایالت و استیصال دیروز به آن حدی رسید که کومو اعلام کرد؛ ایالت و علی الخصوص شهر نیویورک باید از یکشنبه تا اطلاع ثانوی شات دون شود.
شات دون اسمش هم ترسناک است! کاش لااقل اسمش را میگذاشتند ریست یا ریستارت! میدانستیم که بالاخره کی قرار است باز شود. انگار دکمه ای میزنند و‌ چشم ها در یک لحظه به روی همه مان بسته میشود. نفسمان تنگ می شود.

ما از آن شرکتهایی بودیم که زیر بار بسته شدن های قبلی که دامن اغلب مشاغل را گرفته بود نرفته بودیم. راستش یک هفته است که با یک وکیل دیگر که از لحاظ سنی جای پدرم است و از لحاظ تجربی جای استاد، دفتری اجاره کرده ایم در وسط های خیابان برادوی، یک واحد آپارتمان نقلی با دو اتاق که هر کداممان در یکی مستقر شده ایم، یک منشی هم داریم که آمدن و نیامدنش کلا فرق ندارد! رسما فقط برای حفظ ظاهر است. داشت موتورمان گرم میشد که یکهو این دستور مزخرف داده شد. اگر میگویم مزخرف، برایش دلیل دارم! آخر چه معنی دارد قرنطینه، وقتی ده ها هزار مشاغل ضروری، از کارمندان و ‌پرستاران و حتی روان درمانان خانه های سالمندان گرفته تا فروشندگان سوپرمارکت ها و مددکاران اجتماعی کودکان بدسرپرست و کادر درمانی و‌ پلیس و آتش نشان و سیستم حمل و نقل و تاکسی های اینترنتی و غیره مشغول کارند. مردم هم که به بهانه ی خرید مایحتاج روزانه و رفتن به سوپر مارکت از هوای بهاری این روزها نمیگذرند و خیابانها به روال سابق شلوغ است همراه با پس زمینه همیشگی این شهر که همانا بوی ماریجوآناست.

بلایی که این شات دون به تنهایی بر سر اقتصاد این کشور می آورد کمتر از همه ی آن بلای خود ویروس با ذهن و روان مردم نیست.

کار این فصل ما اخذ مجوز کار و اقامت برای مهاجرین است، یعنی شرکتی می آید و اسپانسر میشود که یکی بشود کارمندش، فقط دیروز از سرتاسر آمریکا صدها ایمیلی بود که جفتمان از موکل ها دریافت کردیم که تو را به خدا یک کاری کنید که اخراج شده ایم، پول نداریم که بمانیم، چه بلایی سر اجازه کارمان می آید و چه کار کنیم و قص علی هذا. ناگفته نماند که این کشور هر چقدر هم که بگوید حامی حقوق کارگر و‌ کارمند است و قوانین حقوق بشری وضع کند باز هم فرسنگ ها با رعایت حقوق کارگر و کارفرما فاصله دارد، تقریبا همه ی قراردادهای کار، قابلیت فسخ در هر زمانی را از طرف هر دو دارد. بیزینس ها هم که تعطیل شده اند و حتی شرکتهای بزرگ مشغول تعدیل نیرو و اخراجند. در بهترین حالت میگویند قرارداد برای الان فسخ و بعد از «تِرْن آن» یا همان روشن شدن ایالت دوباره بیایید قرارداد امضا کنید. این در حالیست که اغلب امریکایی ها با احتساب بدهی هایشان به کردیت کارتها و بانکها، دارایی شان منفیست و چیزی به اسم پس انداز ندارند. دولت گفته به آنها که کمتر از هفتاد و پنج هزار تا در سال گذشته حقوق گرفته اند نفری هزار و اندی دلار بلاعوض میدهد، پولی که تهش بشود چند روز خورد و خوراک، وگرنه نه اجاره خانه ای از تویش در می آید و نه پرداخت اقساطی که هنوز معلق نشده اند.

این عکس هم از اوبر یا همان اسنپ است، دیگر فقط گزینه دربست دارد و نمیشود وسط راه مسافر زد که ارزان تر شود، بین صندلیهای جلو و عقب اغلب خودروها را کاور کشیده اند که ویروسهایمان با هم قاطی نشود.
@mohsenrowhani
فاجعه اقتصادی خطرناک تر است یا این کرونا؟!

روز جمعه که آخرین روز کاری هفته قبل بود، فرماندارمان اعلام کرد که از یکشنبه، ایالت در قرنطینه کامل است. شنبه و یکشنبه را در خانه ماندم و برای ایام قرنطینه، داشتم برنامه ی ساعت به ساعت میریختم. میخواستم این سایت کورسرا و لاونت و بقیه ی آنهایی که دوره حقوقی آنلاین میگذارند و مدرک میدهند را در این مدت مثلا شخم بزنم.

دوشنبه صبح جناب شریک ایمیل داد که «سید، بدو بیا سر کار که ساختمون ما رو نبستن، فقط یادت نره ساک خرید دستت باشه و لباس معمولی، پا نشی با کت شلوار بیایا!»

ما هم خوشحال شال و کلاه کردیم و عازم سر خیابان شدیم. چند دقیقه پیاده روی است. هوا هم بارانی بود، از آن دو نفره ها، شهر نسبتا خلوت بود، در ساختمان دفتر هم انگشت شمار شرکتی بودیم که باز بودیم، منشی را هم گفتیم نیاید چون مراجعه کننده که نداریم، از سوی دیگر در آمد هم می آید پایین و پرداخت حقوقش سخت میشود!

خدایی حقوق دادن سخت است! خوش بحال این دولتی ها! مدیرانشان را میگویم! هیچ وقت دغدغه ی پول در آوردن ندارند، میروند سر کار و پشت میز، کَمَکی دستور میدهند و پاراف میکنند و دعواهای کارمندان را رتق و فتق میکنند و سر برج هم چه بروند سر کار و چه نروند، چه کار بکنند و چه بپیچانند، هم خودشان و هم کارمندانشان حقوق میگیرند. معدودند دولتی هایی که بیایند در بخش خصوصی و بدون رانت بتوانند توفیق پیدا کنند.
همین است که میگویند مدیریت بخش خصوصی کجا و مدیریت بخش دولتی کجا!

بگذریم. عصر که از دفتر خارج شدم، جمعیت از صبح هم زیادتر بود، دود و بوی ماریجوآنا هم به روال سابق و حتی بیشتر به قدری در پیاده روها به مشام میرسید که در همین پنج دقیقه تا مرز بخوری شدن پیش رفتم. انگار نه انگار که شهر در قرنطینه است.

ترامپ آمده و گفته که قرنطینه باید کنسل شود، گویی پایینی درصد مرگ و ‌میر به نسبت بهبود یافتگان و مبتلایان و میانگین سنی هشتاد و یک سال در افراد فوت شده و از آن طرف شوک عجیبی که دارد به اقتصاد این کشور می آید، او را به این تصمیم وا داشته، فرماندار ما هم مخالفت کرده که جان مردم مهمتر از جیبشان است.
من و امثال منی که نه در بخش دولتی شاغلیم و نه حرفه ای داریم که بشود از خانه و ایمیلی انجامش داد، در این زمینه استثنا‌ً با ترامپ موافق تریم!

میلیون ها آمریکایی که از کار بیکار شده اند و شرکتهایشان میرود که ورشکسته شود و دیگر نتواند استخدامشان کند در چند ماه دیگر میشوند میلیون ها خانواده نیازمند روی دست دولت.

@mohsenrowhani
دوران افول چین آغاز شده است؟

جلسه ی ماهانه اساتید این بار از طریق اپلیکیشن زوم برگزار شد. در بخشی از جلسه یکی از اعضای هیات علمی در خصوص وضعیت اسفبار حقوق بشر در چین علیه سیاه پوستان مطلبی را ارائه داد.
که ممکن‌است برایتان عجیب باشد.

طبق گفته ی وی و شواهد موجود آنچه در آینده نزدیک برای چین پیش بینی می شود، تبدیل آن به یک کره شمالی دیگر است. یک کره شمالی اینبار با شمار زیادی کلاهک هسته ای. در ادامه میتوانید برخی از نکاتی را که اشاره کرد از نظر بگذرانید. تمامی موارد با یک جستجوی اینترنتی ساده به صورت مستند در دسترسند، فیلم و گزارش برخی را هم میتوانید در صفحه ی اینستاگرامم مشاهده کنید.

https://instagram.com/mohsenrowhani

تا این حد تنها شدن چین خطر جدیدی را به همراه خواهد داشت. چین رسما ایزوله شده است. دیگر هیچ کشور دوستی ندارد جز ایران که آنهم تازگیها روابط حسنه شان کمی شکرآب شده. (با جزئیات شرایط را شرح داد، حتی دعوای دو وزارت خانه مان را!)

روسیه که کلا ارتباطش این اواخر با چین دچار تلاطم شده بود، علیرغم اعتراضات مستمر دولت چین، رسما دارد چینی ها را دسته دسته دستگیر و از کشور اخراج میکند و حتی رسانه های چین هم صدایش را در نمی آورند. میگویند در حال حاضر استان چینی همجوار روسیه پر است از موارد مبتلا به کرونا. اعتراض دیگرشان هم به آمار دروغین اعلامی توسط دولت چین است. میگویند حداقل یک دهم آمار واقعی مبتلایان را اعلام کرده.

کره شمالی هم که در ظاهر رفیق دیگر چین است، اولین کشوری بود که مرزهایش را به روی چین و‌ کالاهای چینی بست‌ و اعتراضش را نسبت به عدم ارائه آمار صحیح کرونا توسط چین در رسانه ها اعلام کرد. (بعدش عذرخواهی هم نکرد)

می ماند از لحاظ اقتصادی:
اغلب مردم دنیا چین را مقصر میدانند. کشورهای توسعه یافته ای که صنایعشان را بدلیل پایین بودن نیروی کار عازم چین کرده بودند مشغول فراخوان شرکتها برای بازگشت به کشورشان و نجات اقتصاد داخلی شان اند. ابر شرکت های آمریکایی زمان بندی خروجشان را اعلام کرده اند، دولت ژاپن که حتی هزینه ی این انتقال را به میزان دو و نیم بیلیون دلار تقبل کرده و (همین الان که دارید متن را میخوانید) شرکتهایش مشغول جابجایی اند. سرعت این انتقال به قدری زیاد بوده و است که جانمایی و ساخت این شرکتها در خاک آمریکا ترامپ را مجاب به صدور فرمان اجرایی نموده.

آمار جرایم نفرت زا علیه چینیان هم در جای جای جهان به شدت افزایش یافته. آتش زدن رستورانها و فروشگاههای چینی هم یکی دیگر از نگرانی های موجود است. اینکه آیا تصویر تخریب شده چین در منظر مردم غرب و شرق مجددا ترمیم می شود؟

واردات از چین در تمامی کشورها دارد روز به روز کاهش می یابد و صنایع داخلی اش مثل توریسم عملا سالها زمان نیاز دارد که دوباره روی پایش بایستد.

مردم از چین می ترسند!

هرچند که چینی ها هم در این زمینه آن چنان مظلوم نبوده اند. دستگیری گسترده و خشن سیاه پوستان و اتباع کشورهای آفریقایی و زندانی و ضبط پاسپورت هایشان در چین تبدیل به یکی از بزرگترین نگرانی های فعلی فعالان حقوق بشر شده. چرا؟ چون دولت چین، سیاه پوستان را مسبب ورود کرونا می داند!!

دنیا بعد از چندی دوباره روی پایش می ایستد، ولی چین با شرایط موجود و تصویر ذهنی مردم و رسانه از آن، تنها می ماند و این خطر ایجاد کره شمالی جدید را به شدت افزایش میدهد.

@mohsenrowhani
زندگی پرهام، دانشجوی ایرانی ساکن نیویورک، بعد از کرونا

تصویری که می‌بینید، بخشی از مکالمات رایج این روزهای گروه‌های تلگرامی دانشجویان ایرانی دانشگاه‌ها و شهرهای مختلف ایالات متحده است.

بخش نسبتا زیادی از دانشجویان ایرانی که مدرک ارشد دارند، این روزها درگیر مشکلات اقامتی‌اند.
از کار بیکار شده‌اند و بعضاً هم بی‌پول‌ مانده‌اند.
دو ماه فرصت برای پیدا کردن شغل جدید داشته‌اند که آن‌هم برای برخی شان رو به اتمام است. وضعیت اشتغال هم بدتر از همیشه است. ماجرای کرونا هم که تمام شود، بعید است به این زودی‌ها جا برای اشتغال خارجی‌ها باز شود!
سوال بیشترشان این است؛ می‌خواهند بدانند آیا بیمه بیکاری به آنها هم تعلق می‌گیرد؟ اگر از آن استفاده کنند بعدا به‌دلیل بار مالی بودن بر دوش دولت، ویزای مهاجرتشان باطل نمی شود؟ و اینکه آیا این تصمیم‌های عجیب این روزهای ترامپ شامل حالشان می شود یا خیر؟ اکثرا جویای راه‌های پیش رویشان برای حضور قانونی در این دیار بعد از اخراج از کار هستند.

پرهام یکی از این دانشجویان است. می‌گوید روزانه حدودا برای پانصد شغل تقاضای اشتغال میفرستد. اما اغلب یا تاریخ‌ انقضایشان گذشته یا انگار واقعی نیستند! نه خبری از پاسخ ایمیل است و نه حتی تماسی تلفنی.
از آن‌دسته از «فراریان ارزی است و نه مغزی»! البته این را خودش می‌گوید. به آنهایی که برای ارشد به آمریکا می آیند و توان پذیرش در دوره دکترا را ندارند می‌گویند.
چرایش به عدم اختصاص بورس تحصیلی به دانشجویان ارشد برمی‌گردد.
می‌گوید: «صد و سی هزار دلار هزینه دو سال تحصیل و زندگی‌ام شده، بعد هم به سختی توانستم بعد از دو ماه شغلی برای خودم دست و پا کنم با حقوق سه هزار دلار در ماه. شش ماه کار کردم و حالا این ویروس ناخوانده کرونا باعث شد همگی‌مان اخراج شویم.»
می‌گوید فقط برای ویزای کارش چهار هزار دلار خرج کرده. با بغضی که در کلماتش پنهان است، راهکار می‌خواهد. ولی چه می‌شود گفت؟! می‌دانم هر چه بگویم موجب ناامیدی‌ است و بس!
بگویم هزار دلار دیگر خرج کن دوباره ویزای توریستی بگیر که بتوانی شش ماه دیگر از جیب پدر بخوری؟ یا اینکه دوباره اقدام کن برای ارشد یک رشته دیگر، بلکه اداره مهاجرت قبول کند و دوباره وضعیت اقامتت را به دانشجویی برگرداند و دوباره بشوی هزینه‌ی صد هزار دلاری بر روی دوش خانواده؟!پذیرش‌های دکتری هم با وضعیت موجود رسماً معلق شده‌اند برای سال آینده. چون منابع مالی دانشگاه‌ها به شدت کاهش یافته در نتیجه اغلب آنها از اساتید خواسته‌اند که دیگر دانشجوی جدید دکتری برای سال آتی نگیرند و یا لااقل بدون اعطای بورسیه بگیرند. دانشکده های علوم انسانی هم که معمولا از برگزاری دوره‌های ارشدشان تامین بودجه می‌کردند، امسال به شدت کاهش تقاضا دارند. مثلا دانشکده‌ی ما که ترم قبل هزار و دویست نفر برای یک کلاس دویست نفره‌اش درخواست داده بودند، امسال فقط دوازده نفر متقاضی داشته! این به معنای بسته شدن شیر نفت دانشگاه است (نفتِ قدیم البته!).
می‌مانند نخبه‌ها که البته هنوز اداره‌ی مهاجرت دولت ترامپ با آغوش باز پذیرایشان است.
ترامپ می‌گوید اگر نخبه هستی که خوش آمدی! ولی اگر نخبه نیستی اجازه‌ی تحصیلت را می‌دهم به این شرط که خودت از پس هزینه‌هایش بربیایی. فارغ التحصیل هم که شدی، برگرد به وطنت و با مدرک آمریکایت پادشاهی کن، ولی اجازه ماندن نداری!
ویزای کار مستقیم از مبدا هم که در گذشته بخشی از مهاجرین را می‌پذیرفت عملاً مدت‌هاست برای ما ایرانیان غیر ممکن شده. بماند که در حال حاضر با شرایط پیش آمده برای همه‌ی ملیت‌ها به مدت حداقل شصت روز تعلیق شده. شاید هم این‌بار حق با دولت ترامپ باشد. نرخ بیکاری طوری افزایش یافته که دیگر باید برای آنها که هنوز شاغل هستند نرخ بگذارند تا بیکارها. می‌گوید برای اشتغال، اولویت با آمریکایی‌هاست.

حالا از همه‌ی اتفاقات دو‌ماه اخیر برای پرهام چیزی نمانده جز ویرانه‌ای از کاخ آرزوهایش که برایش کم هم هزینه نکرده و یحتمل باید چمدانش را ببندد و از این سرزمین برود...
«چی می نویسی که مردم انقدر پست های اینستاگرامتو لایک می‌کنن و حتی کامنت می‌ذارن؟!» «چرا انقدر پست های طولانی می‌نویسی؟! واقعا همه‌ اینایی که لایک میکنن، متناتو می‌خونن؟!»

اولین باری نبود که دوستان غیرهمزبان از این پیام ها برایم می فرستادند که اکثرا پر بود از کنجکاوی و تعجب.

یکی از آن‌ها "آدریانا" دختری امریکایی بود، که بعد از دیدن تعداد بازدید لایو مشترکم با سید، به دایرکتم انبوهی از سوال هایش را روانه کرد.

«این همه آدم چرا توی لایوت بودن سید؟ مگه چی میگفتی؟! اصلا باورم نمی‌شه که این همه آدم لایوتو می‌بینن! اگه ترامپ و اوباما هم توی اینستاگرام با هم لایو بذارن این تعداد بیننده ندارن. مثلا برو لایوهای "جو بایدن" رو ببین، تعداد بیننده‌هاش درمقایسه با این لایوِ تو خنده داره!»

فکر کردم باز جای شکرش باقی بود که نمیدانست این گفتگو در ساعت یک تا سه بامداد به وقت ایران بوده، یا اینکه از تعداد بیننده ها و محتوای لایوهای شاخهای مجازی مان خبر نداشت.

جواب دادم: «چند سالی هست که اینستاگرام مبدل به محبوب ترین رسانه مجازی در ایران شده، بِماند که قرنطینه هم مزیدِ علت شده تا مردم وقت آزاد بیشتری داشته باشن و بیشتر خودشونو با فضای مجازی سرگرم کنن»

خودم هم نمی‌دانستم دلیل دومم واقعیت دارد یا صرفا توجیه است، مثلا اگر قرنطینه نبود واقعا بازدید کمتر می‌شد؟!

برایم نوشت: «نو آفِنْس! ناراحت نشی! ولی به نظر من، بیشتر به سطح فرهنگ مردم برمی‌گرده تا آزادیِ وقت که این روزا در موردِ همه‌ی مردم جهان صدق میکنه؛ مثلا همین کارگر بنگلادشی رستوران دانشکده، چند وقت پیش داشت صفحه‌ی فیس بوکشو توی آسانسور به همکارش نشون می‌داد و به تعداد بالای لایک عکسش افتخار می کرد. اینکه اون با تعداد لایک پز می‌داد مهم نیست، ولی اینکه این همه آدم توی بنگلادش سرشون توی گوشیشونه و دارن زندگی یه نفر دیگه رو این‌طرف دنیا دنبال می‌کنن برام عجیب و تأسف‌باره!»

بدون نفس کشیدن تایپ می کرد. شوکه شدنش حتی از پشت کلماتش پیدا بود.
به حرف‌هایش فکر می‌کردم که نوشت:

«شاید یه دلیلش دیر اومدنِ تکنولوژی به کشورای شماست، از اون مهم‌تر، وقت براتون ارزش نداره شاید چون یاد گرفتید مصرف‌کننده این اپلیکیشن‌ها باشید نه مدیریت‌کننده یا حتی تولید کننده! یا شاید هم مردم به تولیدی هاتون اعتماد ندارن، مثلا اگر این کارگر بنگلادشی سلبریتی بود، شاید می‌شد تعداد بالای مخاطبشو درک کرد ولی اینکه یه آدم کاملا معمولی می‌تونه ساعت‌ها وقت مردم کشورش رو با نشون دادن عکسش وسط میدون تایمز تلف کنه! نشونه‌ی خوبی در مورد زندگی مردم بنگلادش و وضعیت اون کشور نیست!»
ادامه داد:«به نظرم بنگلادشی ها مثل تماشاگرای فوتبالن که یه عمر آرزوی فوتبالیست شدن داشتن و حالا چون بهش نرسیدن الان توی استادیوم می‌شینن و بازی بقیه رو تماشا می‌کنن، یه عده سوت می‌زنن و تشویق می‌کنن، یه عده هم فحش می‌دن و تخریب. ولی همه‌شون یه درد مشترک دارن؛ آرزویی که بهش نرسیدن»

کمی از محتوای گفتگوی زنده‌ام با سید را برایش توضیح دادم و در آخر نوشتم:

«می‌شه گفت مردم سایر کشورها کنجکاون ببینن تصورات ذهنی‌شون از امریکا چه قدر با واقعیت تطبیق داره. برای همین امثال این لایو یا پستهای آن دوست بنگلادشی انقدر بازدید دارند»

به سرعت برایم نوشت: «حرفاتو باور می‌کنن؟ به نظرت آدمایی که حتی با این دلیلی که گفتی، اصلا حوصله فکر کردن به درست و غلط حرفای تو رو دارن؟ من که فکر نمی‌کنم. یعنی لااقل تصویرم از اونور دنیا یه جمعیت چند ده میلیونی بدون حداقلی از سرانه مطالعه و صرفا مجذوبه شبکه های مجازی تولیدی ما و خوابیده روی نفت ه. چون مردم خاور میانه و آن کشورهای نزدیکش مثل پاکستان و همین بندگلادش اکثراً به قدری از لحاظ عملی و فکری تنبل بار اومدن که حاضر نیستن دنبال جواب سوالاشون برن. قطعا یه عده‌شون از اینجا بهشت ساختن و حرفای تو رو باور نمی‌کنن و بهت ناسزا می‌گن، اون عده‌ای هم که باور کردن اگه چند روز دیگه خلاف حرف تو رو زیر یه پست اینستاگرامی دیگه بخونن، اونو باور می‌‌کنن! چون حتی زحمت فکر کردن و تحلیل و سرچ و راستی آزمایی به خودشون نمیدن.»

بعد از چند دقیقه دوباره نوشت: «به نظرم مشکل اصلی مردم جهان سوم دولتاشون نیستن، خودشونن! اینا دغدغه ندارن! شکمشون سیر بوده، همیشه با حداقل کار بهترین زندگیو داشتن پس انگیزه و برنامه ای برای تکامل خودشون ندارن.

سکوت کردم. امکان تغییر نگاهش با دلایلم که نهایتا به یک سرچ ساده سرانه مطالعه و کار مفید در اینترنت در ایران نقض می شوند، بعید بود.
@mohsenrowhani
اندر مصائبِ تحصیلاتِ عالیه در این سو و آن سوی مرزها!
لابلای معاشرتِ خلاق با آدمیانْ در آن سوی کره‌ی خاکی، دِشنه‌ی پرسش‌های پایدار و کلیشه‌ای، گاه خراش‌های عمیقِ ذهنی برجای می‌گذارد. تجربه‌ی پَرسه‌هایی هوشیار، که چند نمونه از آن را اینجا روایت می‌کنم:
• صرفا یکدیگر را در کتابخانه میبینم، او مشغول آماده شدن برای آزمون وکالت است و‌من هم در تکاپوی یافتن اندک منابع موجود برای نگارشی حقوقی، این عکس را میگیرد برایم میفرستد، بعد می‌آید و‌دقیقا همین ژست را میگیرد و میخواهد که من هم این لحظه را برایش ثبت کنم، در ادامه می‌پرسد: با کدام منطق دکتری خواندی، حال آن‌که اگر نظرِ من را بخواهی می‌گویم ارشد خواندنت هم مُضاف بود و خُسران ِ عمر.
• می‌گوید: تحصیلاتِ تکمیلی در میانِ بسیاری از آمریکاییان مِن‌جمله دانشجویان ِمهندسی، آنقدرها هم که فکر می‌کنی طرفدار ندارد. اصلاً کدام آدمِ عاقلی حاضر است برای گذرانِ دو سال از عمرش در دوره‌ی ارشد، میانگینْ صد هزار دلار بپردازد؟ یا حتی همین دانشجویانِ دکتری که اغلبشان یا هندی‌اند یا چینی و یا ایرانی، قاطبه‌شان با سی و اندی سالْ سن، محکومند به بیگاری برای استادان، تا بلکم آخرِ ماه، بتوانند با هزار و هشتصد دلار، نیازهای کفِ هرم مازلو را برای خود تأمین نمایند. آنچه که آن را می‌توان نوعی تلاشْ برای تنازعِ بقاء دانست، در این دنیایِ پر رقابت.
• آن یکی از آریزونا به نیویورک آمده. دکترا گرفته. پروانه‌ی وکالت دارد. شنیده در این شهر شغل، آسانْ و به قدرِ زمانیِ کسری از روز، به دست می‌آید. حالا اما فهمیده این خبرها هم نیست. یک ماه گشته. فرم پر کرده. جوابِ رد شنیده.
برایم نوشته تنها یک ماهِ دیگر فرصت دارد و اگر نشود، می‌شود همان حکایتِ دست از پا درازتر در رجعت به وطن.
در جواب برایش نوشتم: مدرک دکتری‌ات را خط بزن!! (می‌توانستم حیرتِ بی وقفه‌ای که بر چهره‌اش نشسته را در ذهنم تصویر کنم)
بر روی سه سال از زندگی‌اش خط کشید! رزومه‌ای با اولویتِ تجربه‌های کاری‌اش در یک صفحه تهیه و آن انتها هم اشاره‌ای به مدارک کارشناسی و ارشدش کرد. بله، در دومین مصاحبه، شاغل شد.
• دیگری می‌پرسد: برگردی به دیارت و همین دفتر حقوقی‌ات را آنجا بخواهی تأسیس کنی، میانِ دو «تازه‌کار» یکی با مدرکِ کارشناسی و دیگری با دکتری، کدامشان را استخدام می‌کنی؟
می‌گویم اگر چند سالِ پیش این پرسش از من می‌شد، پاسخم این بود: اویی که مدرکش بالاتر است! امروز اما بلاشک اگر بخواهم خوب‌هایشان را سَوا کنم، اولویت با اوست که مدرکِ کارشناسی دارد. چرا؟ چون جوان و خامْ ذهن‌تر است و قابلیتِ چکّش‌کاری کردنش هم بیشتر.
• در میانِ این سؤالاتِ مرکب و چندلایه حتی یک نفر پرسید: اصلاً چند دانشگاه در کشورتان دارید و مگر دانشگاه‌هایتان چقدر استاد لازم دارند که میگویی تمام هم‌دوره‌ای‌های کارشناسی‌ات الان دکتری دارند؟!


من اما در سراسرِ این مکالمات، به تفاوتِ ارزش‌گذاریِ مسأله‌ی «تحصیلات تکمیلی» می‌اندیشم؛ اینکه اهمیت تحصیلات تکمیلی در ایران به بلندای تمام سال‌های مدرسه رفتنمان است، تمامِ سالهایی که تحصیلاتِ نظری ارزشمند است، حتی به بهای نادیده گرفتنِ مهارت‌های عملی. آری ما بر بسترِ این نوع تلقی، صاحبِ سنتی دیرینه‌ایم.
فارغ از تحصیل هم که شدیم، اگر بخواهیم همچنان در دایره‌ی امن بمانیم و با جاده‌های سنگلاخیِ جستجوی شغل روبرو نشویم، مطمئن‌ترین راه برای رسیدن به غایت ِآمال، دوباره از مسیرِ ادامه‌ی تحصیل می‌گذرد. غالباً عمرِ سرمستیِ آن‌هایی که «فقط» خوب درس خوانده‌اند، چنان کوتاه است که لاجرم بایستی به سرزمینِ مرحله‌ی بعدیِ تحصیل پناه آوَرَند. این قصه، سرِ دراز دارد و وصفِ حالِ ما از احوالِ در جَرَیان است.
به یاد نوشتاری از میلان کوندرا در یکی از کتابهایش افتادم، اینگونه می‌گوید که «ما همچنان تصور می‌کنیم در نمایشنامه‌ای معین، نقش خود را ایفاء می‌نماییم و هیچ ظنی نمی‌بریم که در این اثناء و بی آنکه خبردار شویم، صحنه را تغییر داده‌اند و ما نادانسته، خود را وسطِ اجرایی متفاوت می‌یابیم». درست شبیهِ آنچه بر نسبتِ میانِ ما و جهانِ امروزمان می‌گذرد!
شاید وقتش رسیده آب و جارویی کنیم و از پَس و پَستوی ذهنمان بیرون بریزیم سنت‌هایی که تار و پودشان، دیگر ازهم‌گسیخته شده است. همچنین در قیاس ِدستاوردهای ِکارآموزی، با منافعِ کسبِ دانشِ بیشتر در تحصیلاتِ مقاطعِ بالاتر، حصارهای ذهنی را درهم بشکنیم، عقلِ انتقادی را به کار گیریم و خوانِشی جدید بیابیم. بهتر است بر سر انکار و اثباتش نجنگیم، چرا که همه‌ی ما به هم مربوطیم. پس چاره‌ای باید. @mohsenrowhani
Audio
«تجربه زندگی دانشجویی بین یهودیان و مسیحیان»

در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با مجموعه فطرس مدیاست، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:

⁃ قانون اساسی امریکا: آزادی مذهب و آزادی بیان
⁃ چالشهای پیش روی شیعیان در نیویورک
⁃ پوشش اسلامی و محدودیت های اشتغال
⁃ جرایم نفرت زا
⁃ مفهوم مذهب در ایالات دموکرات و جمهوری خواه

پ.ن: متاسفانه دو قسمت از فایل پیش رو دچار مشکل در ضبط شده است که با چند ثانیه صبر درست می‌شود.

@mohsenrowhani
Audio
«زندگی در عصر کرونا در نیویورک»

در این فایل صوتی که حاصل هم صحبتی اینستاگرامی با سید حسن آقامیری است، به صورت اجمالی به موارد زیر اشاره شده است:

⁃ تفاوت جنس کمک های خود جوش مردمی در ایران و آمریکا
⁃ آینده ی اقتصادی پیش بینی شده در دوران پس از کرونا
⁃ تفاوت های فرهنگی مواجهه مردم با شرایط پیش رو در دو کشور
⁃ دعواهای سیاسی داخلی ایالات متحده و تاثیر آن بر کمک رسانی به ایالت های متاثر از این بیماری


@mohsenrowhani
سید محسن روحانی
@ISU_SLA
در این هم صحبتی اینستاگرامی با عزیزان انجمن علمی دانشکده حقوق دانشگاه امام صادق علیه السلام @ISU_SLA به موارد زیر اشاره شد:
۱- جایگاه رشته حقوق-قیاس کامن لا و سیویل لا- نهضت ترجمه
۲- فعالیتهای جانبی یک دانشجوی حقوق
۳- نحوه یادگیری و‌میزان تخصص لازم در دانش زبانی
۴- مقایسه مدرک دکتری و کارشناسی ارشد؟ کدام‌گرایش؟
۵- آزمون وکالت در ایالات متحده-مفهوم شأنیت و مقایسه‌ی کانون وکلا و مرکز وکلا-سهمیه های موجود در آزمون های تخصصی
۶- قیاس نگاه تکنیکال و نظری در سیستم حقوقی ایالات متحده
۷- پیوند حقوق و تکنولوژی؟ نحوه دسترسی به منابع دست اول و مباحث روز رشته حقوق برای مخاطب ایرانی؟
۸- دانشکده های حقوق در اروپا یا آمریکا؟ مشوق های نهادهای حقوقی و کانون های وکالت برای بازگشت وکلای دارای پروانه وکالت از ایالات متحده به کشورشان؟
۹- مقایسه تجربه زندگی دانشجویی در دانشگاه امام صادق علیه السلام و چهار دانشگاه در ایالات متحده؟
۱۰- مفهوم و وظیفه دانشجویی و استادی رشته حقوق در دو کشور؟
@mohsenrowhani
لطفا نظرات خود را از طریق اینستاگرام بنده به آدرس زیر به اطلاعم برسانید:
https://instagram.com/mohsenrowhani
دیروز از سر هوس شکمی و پس از پخت کباب کوبیده در آپارتمان، بواسطه دود ناشی از ترکیب گوشت گوسفندی و چربی و باقی محتویات، آژیر خطر مجتمع به صدا درآمد و بدون اغراق در کمتر از دو دقیقه، از صدای کوبیدن مشت و لگد به در، پریدم تا نشکسته اند درب را گشودندی و پنچ مرد دویست پوندی آتش نشان به داخل خانه ی چهل متری ام چنان هجومندیدند که از میزان گرخیدندگی به لکنت زبان افتادم!

گفتمشان: بخدا فقط کباب بود و‌ دو پره گوجه!

از پشت بیسیم مدام کد ایکس و ایگرگ اعلام میکردند و مشغول چک مشخصات من بودند:

عه سینگل جنتل من! یس!
رو به من کرد: واتس یور فمیلی؟
-روحانی
تا آمدم که فامیلی ام اسپل کنم، گفت: از صدقه سر اخبار اسپل این یکی رو خوب بلدم!

گفتند هودت را عوض کن، این نوع بوها هم بهترین کشاننده ی موش به خانه ات اند! الان هم که آژیر قرمز حمله موشها بدلیل کمبود غذای ناشی از قرنطینه به صدا در آمده، حسابی مراقب باش!

۲۰۲۰ جان مادرت زودتر تمام شو!
@mohsenrowhani
سی و سه سالگی

مسیرِ تا خانه را پیاده گز میکنم تا سهمی از واپسین بارانهای بهاریِ دمِ غروبی را از آنِ خود کنم. ماسک را تا زیرِ عینکم بالا برده‌ام. با هر دَم و بازدَمی شیشه‌هایش بخار میگیرد. همه چیز برای چند لحظه محو میشود و دوباره پیشِ چشمهایم جان میگیرد. نفسی عمیق لازم است تا مرا یک راستْ پرتاب کند به سالهای تقریباً دور و تورّق خودم در سی و دو سالِ گذشته. تصویرِ کودکی‌ام را میبینم. حیاطِ خانه‌مان، من و یک جوجه‌ی طلایی. دارم قربان صدقه‌اش میروم؛ اسمش را گذاشته بودم زردچوبه، خودم بزرگش کردم. این یک اتفاقِ بعید بود در آن ایامی که عمرِ جوجه‌ها به هفته نمیکشید. اما یک روز چشم باز کردم دیدم گربه‌ی محله‌مان، زرچوبه را بدونِ من گیر آورده و ... من ماندم با اولین دلتنگیِ کودکانه‌ام.
بخارِ نفسم از روی شیشه‌ میرود و تصویر واضح میشود. خیابانِ مَدیسُن است، خلوت، به سبکِ این روزهایِ مبتلاگونه‌ی منهتن. نفسِ بعدی و دوباره بخارِ روی شیشه! مادر نشسته بالای سرم. در تب میسوزم. دستش را روی پیشانی‌ام گذاشته. این بار او قربانْ صدقه‌ام میرود. مادرم نور است.
دوباره بخار بر شیشه مینشیند. مهدی، برادرِ بزرگترم را میبینم که دستِ رضای دردانه‌مان را گرفته و در نیمه شبِ شرجیِ اهواز به دنبالِ دندانپزشک میگردد تا دردِ رضا را نبیند. در دلم، قربان صدقه‌ی جفتشان میروم. برادرانم بهانه‌ی آرام گرفتن در ناآرامِ زندگیم هستند. بی‌جهت نیست که در خوبترینْ جای ِدلم مُقیمند.
خاطرات نفس میکشند. مادر را راضی کرده‌ام، مانده است پدر. دارد رانندگی میکند و من تمامِ مدت خیره‌ام به همان انگشتِ کوچکی که بزرگترین پناهِ دستهای کودکی‌ام بود. گفتم زود برمیگردم، خیلی زود. اولین بار بود که بغضش را
میدیدم و هجومِ ناگهانِ دلتنگی را. پدرم باران است.
همه چیز دوباره شفاف میشود. ماسک را دوباره بالا میبرم. اینبار در فرودگاهم. سعی میکنم بخندم، گریه‌هایم را گذاشته‌ام برای هواپیما. خوب به صورتِ مادر و پدر و مهدی و رضا نگاه میکنم. ثبتش میکنم برای لحظه‌های دلتنگی‌ام. آری ترکِ آغوششان حسرتِ جامانده به تقویم است.
رسیده‌ام دم درِ خانه‌ام در خیابان لِگزینگتن. میخواهم آخرین تصویرِ مه آلودِ قبل از ورود به سی و سه سالگی‌ام را ببینم. نفسِ بلندی میکشم. حالا بیشمار چهره می‌آیند مقابلِ چشمانم. تصویر ِهمه‌ی آنهایی که به من عشق داده‌اند و امید در دلم نشانده‌اند.
در را باز میکنم. سی و سه سالگی با حضور همه‌ی آنها که دوستشان دارم در قلبم آغاز میشود. چشمهایم را میبندم و شمع را در دلم اینبار با آرزو برای آنها فوت میکنم. عمرِتان پُرحاصل و به تندرستی...

https://www.instagram.com/p/CAxgWSmpvb7/?igshid=14wwkzv49xow5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سفید است، حقوق بشر خوانده، وکیل و دموکراتی دو آتشه:

دو روز نخست پس از انتشار فیلم میگفت: این وحشی گری پلیس علیه سیاه پوستان غیر قابل انکار است، مسبب همه اش ترامپ و نگاه نژاد پرستانه اش است. هفت ماه مانده تا کنده شدن شرش از سر این کشور.

امروز دوباره هم کلام شدیم. میگوید خدا را شکر کن که در نیویورک حمل و نگهداری اسلحه جرم است و سیاه پوستانمان با فرهنگ ترند و درس خوانده تر.
دو روز اول سفید پوست ها هم همراه سیاه پوست ها بودند، ولی بعد از این غارت ها و‌ وحشی گری ها، نفرت فزاینده ای در دل سفیدها نسبت به سیاهان در حال شکل گیریست، نفرتی که دست پلیس را باز میگذارد برای خشونت بیشتر، پلیسی که دیگر مسامحه با سیاهان را نباید بربتابد.
این دوازده درصد جمعیت سیاه پوست آمریکا، هر سه چهار سال بهانه ای می یابند برای غارت شهرها و کشتن همسایگان سفیدشان.
میگوید این همه نژاد آسیایی و هندی و اسپنیش که تحت تبعیضند، کدامشان را دیده ای که چنین حرکاتی انجام دهند؟

میگوید مخالف ترامپ بودم ولی ترامپ باید بماند تا ما را از شر این اقلیت وحشی نجات دهد.

میگویم ترامپ هم همین را میخواست، همراه شدن سفیدان دموکرات...

@mohsenrowhani
نامه‌ی سهراب سپهری به احمدرضا احمدی از نیویورک:
«احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه‌هایت. من به شدت در این شهر تنها مانده‌ام. آن هم در این شهر بی‌پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده‌ای نیست صدایش هم نیست). در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچه‌های دبستانی، که ضخامت زندگی‌شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت به طرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده‌ام. وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: «سه چهارم قناری را می‌شنوم.» می‌بینی، قانع‌تر شده‌ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می‌گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.
من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست، دودهای بادوام و آب‌نرو. در کوچه که راه می‌روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلاً برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی‌شود نرم بود. و حیا کرد. و تهنیت گفت. نمی‌شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان‌خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می‌شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است. و یا از فلز به آن طرف.

من نقاشی می‌کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورّب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می‌کَند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می‌شود. من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌تر است. ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام. خواهم نوشت.
من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم. و یکتایی می‌بینم. و گاه در خانه غذا می‌پزم. و ظرف می‌شویم. و انگشت خودم را می‌بُرم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می‌فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً. ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.
...... و همین.»
نیویورک، سوم رمضان
سهراب سپهری
@mohsenrowhani
مراجع تقلید ایرانی، لبنانی

در مرکز اسلامی شیعیان نیویورک دیدمش. چند ماه قبل. نامش رضا، ملقب به حاج رضا بود. مردی تقریبا شصت ساله. با ریش سفیدی که می‌شد تارهای سیاهش را شمرد و سری تقریبا بدون مو مثل اغلب پدرهای وطنی در این سن و سال.
سر صحبتمان باز شد. او شروع کرد. گمانم این هم از نتایج معاشرت در این دیار است که مثل سابق، این، من نیستم که آغازگر اختلاطم.

کمی کنکاشم کرد و مختصرْ داستان زندگی ام را که شنید، با اشاره به تحصیلات مشابه دخترش در رشته حقوق بحث را ادامه داد. گفت: «دخترم دیگر حجاب نمی‌گذارد. چون در اغلب مصاحبه‌های شغلیِ شرکت‌های خصوصی رد می‌شد. مشاغل دولتی و دانشگاهی هم که حقوقشان بخور و‌ نمیر است. پس مجبور شد مرجع تقلیدش را عوض کند. یک امام لبنانی! لبنانی ها جهان دیده‌ترند. کشورشان تک دینی نیست. معنی عسر و حرج را هم بیشتر درک می‌کنند و البته مقتضیات زمان و مکان را. همین شد که با استفتا از مرجع تقلید جدیدش روسری را از سر برداشت و در اولین مصاحبه‌ی شغلی بعدی، پذیرفته شد. بماند که دیگر سنگینی نگاه آدم‌ها -که بواسطه حجابی که اینجا «لباس شهرت» است- را هم تحمل نمی‌کند.

در مقابلِ سخنش، ماجرای آن راننده لبنانی را برایش گفتم. همان‌که خواهرش مرجع تقلید خود را به یک ایرانی تغییر داده بود تا بتواند طلاق شرعی‌اش را از شوهر زندانی شده‌اش بگیرد. شوهری که در دادگاه‌های آمریکا گمانم به ۳۰ سال زندان به جرم انتقال سلاح به سوریه محکوم شده بود.
امام لبنانی با رد تقاضای طلاقش، گفته بود تا آزادی شوهرت باید بسوزی و بسازی! او هم شنیده بود که مراجع ایرانی، اسلام سیاسی اجتماعی را بهتر می‌شناسند پس با یک استفتاء چند جمله‌ای از یکی از مراجع عظام وطن به نتیجه دلخواهش رسید و طلاق شرعی خواهرش را به راحتی گرفت.

حاج رضا، دلیل این تفاوت نگاه را ترس مراجع تقلید ایرانی از عدم ‌مقبولیت اجتماعی و یا سلب مشروعیت‌شان توسط ‌جامعه تندروی مذهبی می‌دانست. اینکه در ایران، اسلام بیشتر نمود ظاهری دارد و با حجاب درهم تنیده است. پس هر سخنی ولو شرعی و عقلانی در تعارض با مفهوم آموخته شده‌ی حجاب، می‌تواند در تضاد با اصول اولیه‌ی حوزوی قلمداد شود و مرجعیت شخص را دچار خدشه‌ای جدی کند.

در ادامه پرسیدمش: زمانی که وطن بودی فکرش را میکردی که روزی دخترت یا همسرت حجاب بر سر نکنند؟
گفت: دخترم از هفت سالگی حجاب داشت. آنهم چادر! مادرش هم پوششی فوق مذهبی داشت. امروز هم صرفا حجاب، کنار گذاشته شده وگرنه ایمان و منش دختر و همسرم در همان حد است، حدی که «در زمان سفرهایم به ایران بیشتر نگران ایمانشان هستم تا زندگیمان در اینجا».

این از آن جملات تکراری بود! از آنها که خیلی از مذهبی ترین‌ها و علما و روحانیون و حتی آیت ا..های «پرشمار» ایرانی ساکن در آمریکا، در پاسخ به سوال «چرا به ایران برنمیگردید؟» بیانش میکنند:
حفظ ایمانمان در اینجا آسان تر است...

از حاج رضا که جدا شدم بیشتر از اینکه به سخنش در مورد تفاوت آراء مراجع تقلید فکر کنم، بدون هرگونه سوگیری مثبت یا منفی، به این فکر میکردم که چه می شود که انسانی که قریب به پنجاه و اندی سال از زندگی‌اش عجین شده با تعریفی از تشیع، با قرار گرفتن در جامعه‌ای چند مذهبی، تنها در عرض پنج سال مذهبش را باز تعریف میکند تا به قول خودش عقلانی تر شود...

سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
یک حقوقی در نیویورک
مراجع تقلید ایرانی، لبنانی در مرکز اسلامی شیعیان نیویورک دیدمش. چند ماه قبل. نامش رضا، ملقب به حاج رضا بود. مردی تقریبا شصت ساله. با ریش سفیدی که می‌شد تارهای سیاهش را شمرد و سری تقریبا بدون مو مثل اغلب پدرهای وطنی در این سن و سال. سر صحبتمان باز شد. او شروع…
شاکی در دایرکت اینستا، پیام داده که یک روز زن نبودی که بفهمی حجاب چیست که حالا حاج رضای داستانت را قضاوت میکنی! حجاب در اینجا یعنی من مسلمانم و مسلمان بودن هم هنوز یادآور یازده سپتامبر است. میگوید بیا برویم به یک ساختمان دولتی تا ببینی با حجاب که باشی چطور بازرسی بدنی ات می کنند و یا در خیابان چطور انگشت نمای مردم میشوی حتی دانشجویان چطور از معاشرت با تو برحذرند، بعد به دختر حاجی نقد کن! که چرا حجابش را برداشته...

آن یکی پیام داده که سید این مرجع تقلید کدام است؟ بگو که کانورت کنیم مرجعمان را! البته آیت الله مکارم و حتی رهبری هم فتوای تقریبا مشابهی دارند ولی حدود و ثغورشان از تعریف اضطرار کمی پیچیده تر است. آیت الله جناتی هم ذبح اسلامی را جهت خوردن گوشت در خارج از بازار مسلمین شرط ندانسته، آیت الله صدر هم دست دادن زن و مرد را جایز دانسته، اصلا همین است که میبینی این مسلمانان غیر ایرانی راحت با نامحرم دست می دهند.

آن یکی پیام‌داده که سید جان کجای کاری؟ فکر کردی فقط در امریکاست که حجاب موجب تبعیض میشود؟ نه برادر! در همین ایران خودمان هم، چادری که باشی، بخش خصوصی استخدامت نمیکند! بخش دولتی هم که مدتهاست استخدامی ندارد. پس باید یا بیکار بمانی یا چادر را از سر بکنی. بدتر از آن، بیا و یک سر با یک دختر چادری چند قدم در پاساژهای همین تهران راه برو، ببین سنگینی نگاههای این وطنی ها بیشتر است یا آن اجنبی ها؟ فروشندگان، خانم چادری را که میبینند فکر میکنند فقیر است، پول ندارد که خرید کند، سربالا جوابش را میدهند.

آن یکی پیام داده، چادر مگر نماد مذهبی بودن است؟ چادر صرفا نماد حکومت است و بس! چادری که باشی، یعنی به نحوی به حکومت ربط داری و یا خودت، یا شوهرت و یا پدرت حقوق بگیر دولت و حکومت است. شده است یه نشانه که بفهمیم کدام ها به شیر نفت وصلند.

و در نهایت دوستی گفت: این پستت موجب گرایش دختران محجبه به مراجع تقلید غیر ایرانی میشود و شاید به «مصلحت» نباشد، از صفحه ات برش دار!

و من ماندم و مرور مقوله‌ی تکراری «داستان های نگفتنی» و یادآوری مقدمه منظومه سفر تکوین شاندل، آنجا که میگفت: حرف‌هایی هست برای «گفتن»، که اگر گوشی نبود، نمی‌گفتم و حرف‌هایی هست برای «نگفتن»؛ حرف‌هایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند. حرف‌هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین‌هایند، و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد، کلماتی که پاره‌های «بودنِ» آدمی‌اند...اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند، اگر یافتند، یافته می‌شوند و در صمیم «وجدان» او، آرام می‌گیرند. و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند، و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می‌کشند و دمادم، حریق‌های دهشتناک عذاب برمی‌افروزند.

سید محسن روحانی
@mohsenrowhani
شاکی بودنش از خصلت های همیشگی اش است، این دفعه ترامپ شده است دلیل این از کوره در رفتگی. می گوید: اقتصاد کشورمان (ایتالیا) دارد با خاک یکسان می شود!

ربطش را به ترامپ نمی فهمم!

ادامه می دهد: سیاستهای اقتصادی اش بر تمام کشورهای اروپایی فی الفور تاثیر می گذارد. این کرونا هم مزید بر علت شد که صادرات محصولات غذایی مان چه کشاورزی چه لبنیات و سایر اقلام خوراکی و نوشیدنی ها قطع شود و فصل بهره وری کشاورزی با درآمدی قریب به صفر به پایان برسد.

ساندیپ از راه می رسد و غرهای ساوریو را می‌شنود. از هند آمده و هنوز دانشجوست. با این که کلاس ها آنلاین شده اند باز هم در خوابگاه مانده و بر نمیگردد کشورش. میگوید اینجا بمانم خرجم کمتر از هند است، مبلغ بلیت هواپیما چند برابر شده. بماند که تمام مسافران ورودی به هند الزاما از فرودگاه به هتل های مخصوص قرنطینه منتقل می شوند و هزینه هتل هم بر عهده شان است. او هم خدا خدا میکند که ترامپ رای نیاورد. از تورم پولشان می نالد. زمانی که آمده هر دلار پنجاه روپیه بوده و الان در بازارشان ۷۷ تا ۸۰ روپیه خرید و فروش می شود. میگوید هند رسما شده بازیچه ی چین و آمریکا و حتی پاکستان! چین آمده مدام در مرزهایمان پیش روی می کند و کک سیاست مدارانمان هم نمی گزد. سربازانمان را کشته و هیچ غلطی هم نتوانستیم بکنیم. از آن بدتر پاکستان است که با هواپیماهایی که از آمریکا خریده می‌آید و ارتش ما را تحقیر می‌کند و می‌رود. جت‌های جنگنده‌ی هند هم که در مقابل آنها چیزی شبیه ماکت اند! همین چند وقت پیش یکی‌شان را زده بودند و بعد هم خلبانش را نشانده بودند در بین خودشان و به سخره گرفته بودندش و فیلمش شده بود ترند شبکه‌های مجازی‌مان. وضعیت ارتباطاتمان با همسایگانمان رسما افتضاح شده. چین ملامت‌مان می کند چون غول‌های اقتصادی دنیا مشغول خروج از چین و استقرار در هندند. آمریکا طرح‌های تشویقی گذاشته برایشان تا چین را ترک کنند. این وسط ما شده ایم گوشت قربانی.

ساوریو میگوید: من که چشمم آب نمیخورد که این بایدن رای بیاورد، مردک دو کلمه سخنرانی بدون تپق بلد نیست، چهل سال است در سیاست است و یک خاطره‌ی خوش بین سیاه و سفید برجای نگذاشته، صبر کنید و مذاکرات را ببینید سه ماه دیگر ترامپ با خاک یکسانش می‌کند. خود شما بگویید بنظرتان ممکن است یک طرفدار ترامپ در دوره قبل، این سری به بایدن رأی دهد؟ حالا ببینید کی گفتم؛ ترامپ باز هم برنده‌ی «رأی نه به طرف مقابل» می‌شود.

ساندیپ عصبی می‌شود، حتی حرف اینکه چهار سال دیگر هم ترامپ بر مسند قدرت باشد کلافه‌اش کرده. فقط میگوید خدا بخیر بگذراند...
@mohsenrowhani
صدای نوتیفیکشن واتس آپ می‌آید و جملات انگلیسی که صفحه‌ را پر کرده‌اند.ترجمه‌اش میشود شرکت دیگری ورشکست شد،چندمی است؟ اهمیتی ندارد.من حرفش را میزنم چون دوستم‌ به تبع محتوای آن چند خط بیکار شد.خبر را خوانده. تماس گرفته و به فارسی و انگلیسی پدر و مادر زمین و زمان را میشمارد.
شغل پاره وقتش از دست رفته بود.عصر روزهایی که صبحش دانشگاه بود را پر می‌کرد.اصلا بگو کدام دانشجویی! دانشگاه‌ها معلق و‌نیمه تعطیل،کرکره ترم بعدی را هم پیشاپیش پایین داده‌اند.
برای این رفیق من،نگرانی اصلی، از دست رفتن کار نیست فقط. نبودن همکارهایی که حکم خانواده را داشتند جای خالی بزرگیست،که باچیز دیگری پر نمی‌شود.
به برکت لاتاری به آمریکا مهاجرت کرده.خودش میگوید سال‌ اول شش روز از هفت روز هفته را سرکار بوده که بالشتش را از دلار پر کند.برای روزهای بارانی.
وسط غرولند کردن، انسان دوستی‌اش میگیرد. نگران رییسش هم هست.او که با بیست‌و‌چهارسال سابقه به تیغ تعدیل نیرو خورده و خانه‌پر سه ماه دیگر حقوق می‌گیرد. نگران آن خانوم باردار هم هست که سه ماه آینده فارغ میشود ولی بیمه‌اش از ماه دیگر تمام است.بچه بدون بیمه را چطور باید بزرگ کرد...
دیروز صبح تا شب چشمش توی سایت‌های کاریابی بود.کلی ایمیل فرستاد.تماس گرفت.انگار بسته‌اند و رفته اند. مثل فروشگاه‌های برندهای لوکس خیابان پنجم و ششم منهتن.
قانون هم گفته اجاره ندادن در ایام قرنطینه مفسده فرار مالیاتی یا حتی ورشکستگی ثروتمندتر ها را دارد. موجر و مستاجر کلهم مشمول شرایط فورس ماژورند. پس حتی اگر بیزینستان تعطیل است، باید اجاره مغازه تان را سر وقت بپردازید.
اجاره‌ها فسخ شده و دفترهای خالی باد تابستانی می‌خورند. مثل چند واحد کناری دفتر ما. جمع کرده‌اند رفته اند خانه. دور کاری یوق گردن همه شده. شیرمرغ تا جان آدمیزاد را اینترنتی میفروشند. و البته که خریده هم میشود. جوشش و زندگی از حضور خالی میشود. همه چیز به پشت مانیتور و کیبورد می‌رسد.
در چند ماه، تعداد بیزینس های کوچک با کمتر از صد کارمند در شهر نیویورک، از سیصد و چهل هزار به دویست هزار رسیده! الباقی اعلام ورشکستگی کرده اند!

بیزینس های کوچک میروند که آینده را آنلاین رقم بزنند.
@mohsenrowhani
این ضعف آدمی‌ست، ناشی از کمال‌گرایی افراطی‌اش.

که همه چیزهای خوب را هم‌زمان در یک مکان می‌خواهد. همه چیز را دم دست و سهل‌الوصول می‌پسندد. خانه‌را، همسر را، خانواده را. می‌گوید نزدیک باشد، حتی با کیفیت کمتر.

آن‌ها نزدیکِ «کم» را به دورِ «عالی» می‌فروشند.

اما یک آدم با جهان‌بینی وسیع‌تر همه دنیا را مکانِ نزدیکش‌می‌بیند. این نگاه، دل‌گُند‌گی می‌خواهد و مردِ عمل. این که بتوانی یک «خوب» را بخواهی و برای داشتنش همت کنی. و حتی از مکان معیارت دور شوی.

اینکه اراده کنی و هر جا خواستی خانه‌ات شود.
کاری که برای نیل به هدف باید...
کاری که یک‌نفر برای هم پایی ات باید انجام دهد.
@mohsenrowhani
دستهایم را اهرم کرده‌ام که بالاتنه‌ام نیفتد.روی چمنِ تازه‌زده نشسته‌ام.بی خیال اینکه رد لهیدگی‌اش روی شلوار روشنم بیفتد.
چشم‌هایم را پشت شیشه عینک باریکتر کرده‌ام.
خورشید،آن طرف شهر میرود که توی افق محو شود.
شعله‌هایش اما ابرهای سفید پنبه‌ای صبح را مثل چشم‌های اشک‌دار، سرخ کرده.انگار کُن ابرها از رفتن خورشید دل‌شان رفته باشد. و این دل‌رفتگی ابداً به تکرار هرروزه این روال ربط نداشته باشد. مثل آنی که هرروز از بیرون رفتن دلبری کمی‌‌دلتنگ میشود.روزی یکبار دلشوره رقیقی به جانش می‌افتد.کم است ولی هر‌روز است.
بعد آسمان از رفتن خورشید دامنِ رنگی تن کرده که بالایش آبی‌ست و لبه‌ پایینش سرخ و طلایی.
این‌همه به کارند که پس زمینه عکس من را بسازند. وقتی نصف دیگری را درختان سبز تیره سنترال پارک گرفته. درختانی که پشت به سن رومو دارند و رو به دریاچه. به چینِ آبی‌اش از باد غروب‌ْگاهی.
رو به من که این‌ها را جمله‌گی در تصویر حبس کنم.
نگاهم اما به متن است.
چند کیلومتر دورتر از من ساختمان افسونگر پارک پیداست.روزی شاهکار قرن بیستم بوده.بساز و بفروشش رسیده به هزارونهصد و سی.صاف! اول رکود اقتصادی امریکا.نگاه می‌کنم به ابهتش نمیفهمم چطور واحدهایش خالی مانده بوده.چطور میشده پول داشته باشی و نخواهی غروب و طلوع سنترال پارک‌ توی اتاقت باشد.
رکود عرصه را تنگ کرده بوده و واحدهای این پیکره باد تابستانی میخوردند.«سال‌ها گذشت که توی چشم‌ها بیاید». راه افتاد و‌رسید به اوج موج‌سینوسی‌اش.اینکه تایگر وود روزهایش را آنجا شب کند،استیو جابز یک واحدش را بخرد و داستین هافمن هم ساکنش شود. حتی بونو.
سن رمو در فراز اقتدارش هم به خیابان هفتادوپنج راه داشت هم هفتادوچهار.
حالا اما..
الان هم راه دارد..
سر جایش ایستاده و دوباره نقشش آسمان منهتن را از وسط پارک دلبر میکند.
اما کدام خیابان؟ همانیکه‌از هجوم ویروس خلوت شده، که دیوار‌هایش لخت‌وعور به درهای ساختمان‌ها نگاه میکنند؟ شهری که آدم‌هایش از ترس جان، پوزه بند بسته‌اند و نفس کشیدنشان به قاعده شده.
آدم‌هایی که دیگر نه کار دارند و‌نه کاسب اند.
سن رمو با همین چند جمله توی ذهنم خسته میشود.
گویی موج‌ سینوسی‌اش بعد از سال‌ها داغی بازار، به اعتبار بیماری،دوباره راه فرود را نیل میکند.
آن سمتِ موج، رکود اقتصادی بود.اینورش هم به آنجاها خواهد رسید.
ساختمان دلبر دوباره واحدهایش را خالی می بیند.
زندگی بی‌حضور پویای شهر، اعتبار تجمل‌ را هم به سخره گرفته..
سن رمو خسته در پس غروب، دلتنگ شده و کبود .چراغ‌های روشنش کم‌اند..
مگر یک بنا چقدر جان دارد که دوبار افول دنیا را ببیند..
@mohsenrowhani

https://www.instagram.com/p/CDWN6tCp01c/?igshid=fqakoacy4kp1
2024/06/20 23:26:05
Back to Top
HTML Embed Code: