دکتر علیرضا صداقت متخصص مهندسی مکانیک، بزرگواری کردند در واکنش به یادداشت من با عنوان
«گاهی باید ایستاد و اندیشید» یادداشتی انتقادی ارسال فرمودند. به گفته ایشان فهم من از شرایط مولد انفعال است. باید به رغم عسرت دوران، کورسوهای روشن امید را نشان داد. متن ایشان را به خوانندگان عزیز تقدیم میکنم:
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
«گاهی باید ایستاد و اندیشید» یادداشتی انتقادی ارسال فرمودند. به گفته ایشان فهم من از شرایط مولد انفعال است. باید به رغم عسرت دوران، کورسوهای روشن امید را نشان داد. متن ایشان را به خوانندگان عزیز تقدیم میکنم:
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
هنر زنده نگاه داشتن کورسوی امکانها
------
به قلم دکتر علی رضا صداقت
تشخیصی که دکتر کاشی از زمانهی ما به دست میدهد، تصویری است از جهان در آستانهی برهنگی خشونت؛ گویی نیروی عریان قدرت، دیگر نیازی به لفافههای حقوقی و نقابهای اخلاقی برای پیشبرد ارادهی خود نمیبیند. این تصویرِ اگرچه دهشتناک، آیا پدیدهای نوظهور است؟ تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل سرشار از لحظاتی است که منطق زور، هرگونه توجیه اخلاقی را به سخره گرفته است؛ از فتوحات استعماری تا کشتارهای قرن بیستم که در سکوت یا با توجیه قدرتهای بزرگ رقم خورد. تفاوت دوران ما شاید نه در ذات خشونت، که در شفافیت هولناک آن باشد. امروز به یُمن رسانههای فراگیر و نگاه خیرهی شهروندان دیجیتال، این برهنگی دیگر در پس روایتهای رسمی پنهان نمیماند و وقاحت قدرت، بیواسطه به تماشا گذاشته شده است.
از همین نقطه است که میتوان به مسئلهی محوریتر متن، یعنی فروریزی دوگانههای مفهومی، نقب زد. نویسنده از زوال شالودههایی چون «جهان باز/بسته» یا «استعمار/مقاومت» سخن به میان میآورد. آری، تناقض عریان است؛ آنگاه که غرب در جانبداری بیقیدوشرط خود از اسرائیل، روایت دیرینهی خود بهمثابه مدافع دموکراسی و آزادی را مخدوش میسازد، مرز میان جهان باز و بسته رنگ میبازد. با این همه، آیا این به معنای مرگ کامل این تمایزات است؟ به نظر میرسد در سپهر سیاست بینالملل، کارایی این دوگانهها به حداقل رسیده، اما در حیات داخلی جوامع غربی، همین تمایز است که فضای اعتراض، نقد و کنشگری جامعهی مدنی را ممکن میسازد. به همین ترتیب، اگر مقاومت در شکل نظامی آن تضعیف شده باشد، در قالب «مقاومت مدنی، فرهنگی و روایی» حیاتی تازه یافته است. پس شاید دقیقتر آن باشد که به جای اعلام فروپاشی، از «تغییر کارکرد» و جابهجایی معنایی این دوگانهها در بسترهای گوناگون سخن بگوییم.
هشدار متن در باب استیلای منطق عریان «قدرت و ثروت» سخنی گزنده و واقعی است. اما اگر این نگرش به بنیادیترین اصل تحلیل جهان بدل شود، ما را در دام یک بدبینی مطلقگرا گرفتار میکند که هر امکانی برای کنش معنادار را از بین میبرد. تاریخ نیمقرن گذشته، علیرغم تمام فجایعش، تاریخ ساختن «صورتبندیهای نهادی» برای مهار خشونت نیز بوده است؛ از نهادهای رفاهی ملی که منطق بیرحم بازار را تعدیل میکنند تا پیمانهای منطقهای که سایهی جنگ را کوتاهتر کردهاند. سیاست در ذات خود، هنر خلق قواعد در دل بیقاعدگی و جستجوی امکانی برای کاستن از رنج بشری است. نادیده گرفتن این ظرفیت، خود نوعی تسلیم شدن به همان منطق هابزی است که از آن میهراسیم.
در نهایت، دعوت به «ایستادن و اندیشیدن» دعوتی است مغتنم؛ وقفهای ضروری در برابر واکنشهای شتابزده و سادهسازیهای خطرناک. اما مسئولیت روشنفکر در این نقطه پایان نمیپذیرد. اگر اندیشه به کنش نیانجامد، روشنفکر به تماشاگری منفعل در یک تراژدی یا مرثیهخوانی برای بنبستها فروکاسته میشود. آنگاه که افق سیاست جهانی تیره و تار به نظر میرسد، مسئولیت ما در «عرصهی ملی» دوچندان میشود: پاسداری از نهادهای نحیفی که خشونت داخلی را مهار میکنند، حمایت از جامعهی مدنی بهعنوان آخرین سنگر در برابر قدرت لجامگسیخته، و صورتبندی بدیلهایی واقعگرایانه برای حفظ کرامت و آزادی انسان.
عرصه سیاست ما را به نگریستن در چهرهی هابزی جهان فرامیخواند، اما نقد تحلیلی ایجاب میکند که به یاد داشته باشیم این چهره همواره حاضر بوده، تنها امروز نقابش به برکت رسانه و اینترنت فرو افتاده است. دوگانههای بزرگ اندیشه سیاسی نمردهاند، بلکه در بسترهای تازه، کارکردهایی نوین یافتهاند. و سرانجام، اگرچه منطق قدرت مسلط است، اما تاریخ، داستان تلاشهای بیپایان انسان برای ساختن مهارها و ایجاد نظمهای اخلاقی در دل همین جهان بیرحم است. هنر اندیشهی سیاسی، نه وعدهی رستگاری، که زنده نگه داشتن کورسوی همین امکانها در تیرهترین روزگاران است.
------
به قلم دکتر علی رضا صداقت
تشخیصی که دکتر کاشی از زمانهی ما به دست میدهد، تصویری است از جهان در آستانهی برهنگی خشونت؛ گویی نیروی عریان قدرت، دیگر نیازی به لفافههای حقوقی و نقابهای اخلاقی برای پیشبرد ارادهی خود نمیبیند. این تصویرِ اگرچه دهشتناک، آیا پدیدهای نوظهور است؟ تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل سرشار از لحظاتی است که منطق زور، هرگونه توجیه اخلاقی را به سخره گرفته است؛ از فتوحات استعماری تا کشتارهای قرن بیستم که در سکوت یا با توجیه قدرتهای بزرگ رقم خورد. تفاوت دوران ما شاید نه در ذات خشونت، که در شفافیت هولناک آن باشد. امروز به یُمن رسانههای فراگیر و نگاه خیرهی شهروندان دیجیتال، این برهنگی دیگر در پس روایتهای رسمی پنهان نمیماند و وقاحت قدرت، بیواسطه به تماشا گذاشته شده است.
از همین نقطه است که میتوان به مسئلهی محوریتر متن، یعنی فروریزی دوگانههای مفهومی، نقب زد. نویسنده از زوال شالودههایی چون «جهان باز/بسته» یا «استعمار/مقاومت» سخن به میان میآورد. آری، تناقض عریان است؛ آنگاه که غرب در جانبداری بیقیدوشرط خود از اسرائیل، روایت دیرینهی خود بهمثابه مدافع دموکراسی و آزادی را مخدوش میسازد، مرز میان جهان باز و بسته رنگ میبازد. با این همه، آیا این به معنای مرگ کامل این تمایزات است؟ به نظر میرسد در سپهر سیاست بینالملل، کارایی این دوگانهها به حداقل رسیده، اما در حیات داخلی جوامع غربی، همین تمایز است که فضای اعتراض، نقد و کنشگری جامعهی مدنی را ممکن میسازد. به همین ترتیب، اگر مقاومت در شکل نظامی آن تضعیف شده باشد، در قالب «مقاومت مدنی، فرهنگی و روایی» حیاتی تازه یافته است. پس شاید دقیقتر آن باشد که به جای اعلام فروپاشی، از «تغییر کارکرد» و جابهجایی معنایی این دوگانهها در بسترهای گوناگون سخن بگوییم.
هشدار متن در باب استیلای منطق عریان «قدرت و ثروت» سخنی گزنده و واقعی است. اما اگر این نگرش به بنیادیترین اصل تحلیل جهان بدل شود، ما را در دام یک بدبینی مطلقگرا گرفتار میکند که هر امکانی برای کنش معنادار را از بین میبرد. تاریخ نیمقرن گذشته، علیرغم تمام فجایعش، تاریخ ساختن «صورتبندیهای نهادی» برای مهار خشونت نیز بوده است؛ از نهادهای رفاهی ملی که منطق بیرحم بازار را تعدیل میکنند تا پیمانهای منطقهای که سایهی جنگ را کوتاهتر کردهاند. سیاست در ذات خود، هنر خلق قواعد در دل بیقاعدگی و جستجوی امکانی برای کاستن از رنج بشری است. نادیده گرفتن این ظرفیت، خود نوعی تسلیم شدن به همان منطق هابزی است که از آن میهراسیم.
در نهایت، دعوت به «ایستادن و اندیشیدن» دعوتی است مغتنم؛ وقفهای ضروری در برابر واکنشهای شتابزده و سادهسازیهای خطرناک. اما مسئولیت روشنفکر در این نقطه پایان نمیپذیرد. اگر اندیشه به کنش نیانجامد، روشنفکر به تماشاگری منفعل در یک تراژدی یا مرثیهخوانی برای بنبستها فروکاسته میشود. آنگاه که افق سیاست جهانی تیره و تار به نظر میرسد، مسئولیت ما در «عرصهی ملی» دوچندان میشود: پاسداری از نهادهای نحیفی که خشونت داخلی را مهار میکنند، حمایت از جامعهی مدنی بهعنوان آخرین سنگر در برابر قدرت لجامگسیخته، و صورتبندی بدیلهایی واقعگرایانه برای حفظ کرامت و آزادی انسان.
عرصه سیاست ما را به نگریستن در چهرهی هابزی جهان فرامیخواند، اما نقد تحلیلی ایجاب میکند که به یاد داشته باشیم این چهره همواره حاضر بوده، تنها امروز نقابش به برکت رسانه و اینترنت فرو افتاده است. دوگانههای بزرگ اندیشه سیاسی نمردهاند، بلکه در بسترهای تازه، کارکردهایی نوین یافتهاند. و سرانجام، اگرچه منطق قدرت مسلط است، اما تاریخ، داستان تلاشهای بیپایان انسان برای ساختن مهارها و ایجاد نظمهای اخلاقی در دل همین جهان بیرحم است. هنر اندیشهی سیاسی، نه وعدهی رستگاری، که زنده نگه داشتن کورسوی همین امکانها در تیرهترین روزگاران است.
Forwarded from انکار
Forwarded from انکار
پناهگاه .pdf
9.8 MB
💬 پناهگاه
▪️وقتی دود بر آسمان دهکده دیده شد | علی قاسمی
▪️نابهنگامی جنگ: دوستی و احیای دوبارهی مفاهیم | محمد جواد غلامرضا کاشی
▪️دگر-ایران، در پیوند با جهان | مهسا اسدالهنژاد
▪️تجربه بازنمایی جنگ از منظر یک شاهد | فرشته طوسی
▪️تهران پناهگاه نیست | حمید حسینی
▪️جنگ کسب و کار دولت (مدرن) است | محمد حسین زارعی
▪️نبردهای خدایگانی و وسواس بیواسطگی | علی سرمدی
▪️زندگی از نو | تهمورث امیران
▪️میان هجرت و تبعید: جنگ و مناسک تطهیر (در) اروپا | سامان مهدور
▪️زخم جنگ ۱۲ روزه، بر پیکر کشوری با زخمگههای ۸ ساله | علی حقیقتجوان
▪️جنگ دوازده روزهی ایران و اسرائیل تمام شد اما اضطراب روانی مردم همچنان ادامه دارد | ثمر فاطمی
▪️آواربرداری؛ یادداشتهایی از غرب | امید مهرگان
▪️حذف ایرانیها از دایرهی عادیها در پوشش جنگ | نگین باقری- مریم روستا
▪️نگاهی توصیفی تحلیلی به دیاسپورا: به بهانه حمله اسرائیل به ایران و واکنش دیاسپورا به آن | نیما اورازانی
▪️برهم خوردن دوباره نظمی که نبود | شیما وزوایی
▪️قصهای در مورد مهاجرت، سلامت روان، جنگ و استعمار | مجتبا
▪️انفجار بیرحمی | سوگل دانائی
@enkarmag
▪️وقتی دود بر آسمان دهکده دیده شد | علی قاسمی
▪️نابهنگامی جنگ: دوستی و احیای دوبارهی مفاهیم | محمد جواد غلامرضا کاشی
▪️دگر-ایران، در پیوند با جهان | مهسا اسدالهنژاد
▪️تجربه بازنمایی جنگ از منظر یک شاهد | فرشته طوسی
▪️تهران پناهگاه نیست | حمید حسینی
▪️جنگ کسب و کار دولت (مدرن) است | محمد حسین زارعی
▪️نبردهای خدایگانی و وسواس بیواسطگی | علی سرمدی
▪️زندگی از نو | تهمورث امیران
▪️میان هجرت و تبعید: جنگ و مناسک تطهیر (در) اروپا | سامان مهدور
▪️زخم جنگ ۱۲ روزه، بر پیکر کشوری با زخمگههای ۸ ساله | علی حقیقتجوان
▪️جنگ دوازده روزهی ایران و اسرائیل تمام شد اما اضطراب روانی مردم همچنان ادامه دارد | ثمر فاطمی
▪️آواربرداری؛ یادداشتهایی از غرب | امید مهرگان
▪️حذف ایرانیها از دایرهی عادیها در پوشش جنگ | نگین باقری- مریم روستا
▪️نگاهی توصیفی تحلیلی به دیاسپورا: به بهانه حمله اسرائیل به ایران و واکنش دیاسپورا به آن | نیما اورازانی
▪️برهم خوردن دوباره نظمی که نبود | شیما وزوایی
▪️قصهای در مورد مهاجرت، سلامت روان، جنگ و استعمار | مجتبا
▪️انفجار بیرحمی | سوگل دانائی
@enkarmag
داستان تازه را چه کسی مینویسد
------
دیروز یک روحانی در تلویزیون ایران گفت مردم در وضع گرسنگی و رنج، آبدیدهتر و مقاومتر میشوند. مردم را توصیه کرد یمنیها را سرمشق خود قرار دهند. فقر و گرسنگی بر نیروی مقاومت آنها افزوده طوری که اسرائیل و آمریکا و اروپا، توان رویارویی با این جمع مردم گرسنه اما مقاوم را ندارند. آنچه آن روحانی با زبانی صریح و ساده گفت، عمیقترین فهم از راهی است که در آن پرتاب شدهایم. قرار است آنقدر مقاومت کنیم تا تمام شویم اما نام نیکی از ما باقی بماند. مقاومت نام دیگر تسلیم به تقدیر است. باید صبر کنیم معلوم شود چه آیندهای برای ما رقم خورده است.
داستانی که با آرزوی نابودی اسرائیل آغاز شد، اینک به پایان خود رسیده است. وضعیت تعلیق و امتناع تصمیم، از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تنها به شرط آغاز شدن داستانی تازه از بنبست تصمیمگیری بیرون میرویم.
داستان تازه ساختن در حوزه سیاست، کار هر کسی نیست. بیش از سه دهه است کسانی مسیر معکوس داستان موجود را سر میدهند اما موفق نیستند. میتوان داستانی نوشت که مضمون آن دوستی با اسرائیل و آمریکا باشد و نماد آن ملاقات با رئیس جمهور آمریکا. رضا پهلوی در این داستان از همه پیشروتر است. اما داستانش سر نمیگیرد.
کافی است آن روحانی محترم، از مردم بپرسد در مسیر یمن شدن تا کجا همراه و همگام خواهند بود. قبل از آن خوب است از خود آن روحانی بپرسیم جنابعالی چند روز یمن شدن را تاب خواهد آورد. اگر مردم و البته آن روحانی محترم در مسیر یمن شدن همگام بودند، داستان مبتنی بر آروزی نابودی اسرائیل جان تازهای خواهد گرفت. ااگر مردم تن زدند و نشان دادند جایی در مسیر یمن شدن، خواهند ایستاد، آنگاه داستان تازهای آغاز خواهد شد.
اگر کار به خشونت و آشوب نکشد، مردم داستان تازهای خواهند نوشت. داستان تازه صورت واژگون داستان به پایان رسیده نیست. در فضای معقول، داستانی مینویسند که حاوی انباشت تجربیات پیشین هست، اما انکار تام و تمام آنها نیست. فرمان را لختی به دست مردم باید داد. متولیان سیاسی و البته بازیگران منتقد و مخالف، در فهم و راه اندازی این داستان تازه واماندهاند. تنها کسانی قادر به شروع تازهاند که بیش از همه تن و روحشان زخمی روزگار است.
@javadkashi
------
دیروز یک روحانی در تلویزیون ایران گفت مردم در وضع گرسنگی و رنج، آبدیدهتر و مقاومتر میشوند. مردم را توصیه کرد یمنیها را سرمشق خود قرار دهند. فقر و گرسنگی بر نیروی مقاومت آنها افزوده طوری که اسرائیل و آمریکا و اروپا، توان رویارویی با این جمع مردم گرسنه اما مقاوم را ندارند. آنچه آن روحانی با زبانی صریح و ساده گفت، عمیقترین فهم از راهی است که در آن پرتاب شدهایم. قرار است آنقدر مقاومت کنیم تا تمام شویم اما نام نیکی از ما باقی بماند. مقاومت نام دیگر تسلیم به تقدیر است. باید صبر کنیم معلوم شود چه آیندهای برای ما رقم خورده است.
داستانی که با آرزوی نابودی اسرائیل آغاز شد، اینک به پایان خود رسیده است. وضعیت تعلیق و امتناع تصمیم، از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تنها به شرط آغاز شدن داستانی تازه از بنبست تصمیمگیری بیرون میرویم.
داستان تازه ساختن در حوزه سیاست، کار هر کسی نیست. بیش از سه دهه است کسانی مسیر معکوس داستان موجود را سر میدهند اما موفق نیستند. میتوان داستانی نوشت که مضمون آن دوستی با اسرائیل و آمریکا باشد و نماد آن ملاقات با رئیس جمهور آمریکا. رضا پهلوی در این داستان از همه پیشروتر است. اما داستانش سر نمیگیرد.
کافی است آن روحانی محترم، از مردم بپرسد در مسیر یمن شدن تا کجا همراه و همگام خواهند بود. قبل از آن خوب است از خود آن روحانی بپرسیم جنابعالی چند روز یمن شدن را تاب خواهد آورد. اگر مردم و البته آن روحانی محترم در مسیر یمن شدن همگام بودند، داستان مبتنی بر آروزی نابودی اسرائیل جان تازهای خواهد گرفت. ااگر مردم تن زدند و نشان دادند جایی در مسیر یمن شدن، خواهند ایستاد، آنگاه داستان تازهای آغاز خواهد شد.
اگر کار به خشونت و آشوب نکشد، مردم داستان تازهای خواهند نوشت. داستان تازه صورت واژگون داستان به پایان رسیده نیست. در فضای معقول، داستانی مینویسند که حاوی انباشت تجربیات پیشین هست، اما انکار تام و تمام آنها نیست. فرمان را لختی به دست مردم باید داد. متولیان سیاسی و البته بازیگران منتقد و مخالف، در فهم و راه اندازی این داستان تازه واماندهاند. تنها کسانی قادر به شروع تازهاند که بیش از همه تن و روحشان زخمی روزگار است.
@javadkashi
دوست گرامی جناب محمد مالجو یادداشتی در واکنش به متن من با عنوان داستان تازه را چه کسی می نویسد نوشته اند. از ایشان صمیمانه تشکر می کنم 👇👇👇
Forwarded from محمد مالجو
⭕️ داستان تازه، راه رهایی
یادداشت جواد کاشی با زبانی استعاری نشان میدهد ما در چه نقطهای ایستادهایم: جایی که حرف اول را نه انتخابی دموکراتیک بلکه مقاومتی فرمایشی میزند که اجباراً تحمیلمان کردهاند. فقر و گرسنگی قرار است فضیلت سیاسی قلمداد شود. کاشی با اشاره به سخنان روحانی تلویزیونی مشخصاً دو چیز را به رخ میکشد: یکی فرسودگی داستان قدیمیِ «مقاومت تا نابودی دشمن» و دیگری عجز بازیگران منتقد در آغازکردن روایتی تازه.
اهمیت این یادداشت در این است که نقد سیاست رسمی را پشت سر میگذارد و خودِ داستانی را که متکای سیاست شده نشانه میرود: هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند. کاشی با طرح این پرسش که «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» توپ را به زمین مردم میاندازد و تأکید میکند که هر تحول واقعی فقط وقتی امکانپذیر است که به صدای کسانی گوش کنیم که بیشترین هزینه را دادهاند. یاداشت کاشی، در این معنا، نوعی هشدار و دعوت همزمان است: هشدار به سیاستی که رنج را فضیلت میسازد و دعوت به اندیشیدن و عمل برای ساختن روایتی نو با هدفِ رهایی از رنج تحمیلی.
🆔 @mmaljoo
یادداشت جواد کاشی با زبانی استعاری نشان میدهد ما در چه نقطهای ایستادهایم: جایی که حرف اول را نه انتخابی دموکراتیک بلکه مقاومتی فرمایشی میزند که اجباراً تحمیلمان کردهاند. فقر و گرسنگی قرار است فضیلت سیاسی قلمداد شود. کاشی با اشاره به سخنان روحانی تلویزیونی مشخصاً دو چیز را به رخ میکشد: یکی فرسودگی داستان قدیمیِ «مقاومت تا نابودی دشمن» و دیگری عجز بازیگران منتقد در آغازکردن روایتی تازه.
اهمیت این یادداشت در این است که نقد سیاست رسمی را پشت سر میگذارد و خودِ داستانی را که متکای سیاست شده نشانه میرود: هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند. کاشی با طرح این پرسش که «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» توپ را به زمین مردم میاندازد و تأکید میکند که هر تحول واقعی فقط وقتی امکانپذیر است که به صدای کسانی گوش کنیم که بیشترین هزینه را دادهاند. یاداشت کاشی، در این معنا، نوعی هشدار و دعوت همزمان است: هشدار به سیاستی که رنج را فضیلت میسازد و دعوت به اندیشیدن و عمل برای ساختن روایتی نو با هدفِ رهایی از رنج تحمیلی.
🆔 @mmaljoo
دوست جوان جناب علی رضا جعفر زاده در واکنش به یادداشت من با عنوان داستان تازه را چه کسی می نویسد متنی را به رشته تحریر آورده اند از ایشان تشکر می کنم 👇👇👇
Forwarded from Alireza jafarzadeh
نسل ما و بازنویسی روایت: از بنبست تا عشق عملی
در پاسخ به بنبستهای روایتسازی سیاسی که از مقاومت تا نابودی تعریف میشود، نسل ما به عنوان داستاننویس جدید تاریخ، با محوریت عشق به انسانیت و به کارگیری تجربههای پیشین، پیکرهای نوین میسازد. این نسل، با فهم عمیق از هزینههای گرسنگی و رنج، باور دارد که روایت تازه باید از دل محبت به همنوع شکل گیرد و به جای فرسایشِ امید، در مسیر سازندگی گام بردارد. در این معنا، ما نه تنها داستانی جدید میخواهیم بلکه روایتی نو میسازیم که عشق، همدلی و مسئولیت جمعی را به عنوان موتور میدان عمومی پذیرا میشود.
کاشی نخست بر این صدای تازه انگشت میگذارد که پرسشِ “داستان تازه را چه کسی مینویسد؟” فراتر از منازعات جناحی است و به مردم سپرده میشود. ما نسلِ نویسندهها، با عشق به آینده و با اتکا به تجربههای روزمره، روایت انسانی و مقاومی میآفرینیم که از بنبست بیرون میکَند و از نفیِ نخبگانِ تنها، به تجربههای واقعی مردم میرسد. عشق در این روایت، تنها یک احساس نیست، بلکه رویکردی اخلاقی-سیاسی است که به نگهداشتِ کرامت همه شهروندان، پذیرشِ تفاوتها و ایجاد فرصتهای برابر برای گفتگو و مشارکت منجر میشود.
عشق در سیاست، از نظر ما، به معنای ارتباط دادن ارزشهای همزیستی با پروژههای عملی است: حمایت از حقوقِ برابر، پاسخگویی به افرادی که بیشترین هزینه را پرداختهاند، و بازسازیِ اعتماد میان مردم و نهادهای سیاسی. این رویکرد به فاصلهگذاریهای تئوریک پایان میدهد و به جای تعارفهای ایدئولوژیک، به کنشهای ملموسِ همدلی و همفکری منجر میشود. باشد که روایت تازه از عشق به عنوان نیرویی هدایتگر برای طراحی راهحلهای انسانی و قابل اجرا استفاده شود، نه به عنوان تزِ شعاری برای استمرار وضعیت موجود.
برای فرارفتن از بنبستِ تکرار، آیندهنگری ما از طریق چند محور عملی تبیین میشود: نخست، گفتمانِ عمومی باید متاثر از صدای تجربهدیدگان باشد و به جای گفتمانهای خشکِ اقتدارگرایانه، به گفتوگوی باز و چندصدایی بدل شود. دوم، ایجاد سازوکارهای مشارکتی که مردم را به صحنه بیاورد—از طریق فرایندهای شفاف تصمیمگیری، بازخوردِ مستمر، و انتشارِ روایتهای روزمرهِ زندگیِ عادی به عنوان شاهدِ تغییر. سوم، کارگاههای آموزشیِ اخلاق سیاسی و زبانِ همزیستی که به آموزشِ عشقِ عملی تبدیل شوند تا هر شهروند به عنوان یک “داستاننویس” فعال عمل کند. و نهایتاً، شبکهسازی میان نسلهای مختلف برای حفظِ پیوستگیِ روایتی که از تجربههای گذشته الهام میگیرد و به زبانِ عشق به آینده بازتعریف میشود.
نتیجهگیریِ نظریِ ما این است که نسل ما، با عشق محورِ روایت تازه، میتواند نقشِ پدیدآورندهِ یک پروژهی اجتماعی را ایفا کند: داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت، عبور میکند و با همنوعخواهی و همدردی، به بازنویسیِ جایگاه جامعه در سیاست میرسد. عشق، در این چارچوب، نه صرفاً احساسِ خوب بلکه یک روشِ احیاگر است که به تصویر کشیدنِ آیندهای انسانی، عادلانه و قابل دفاع برای همه میانجامد. از ما میخواهند تا با صدایِ مردم، با شهامتِ پذیرشِ خطاها و با تعهدی به همبستگی، داستان تازه را بنویسیم و به نسلهای آتی نشان دهیم که روایتِ نو تنها با عشقِ عملی و مشارکتِ گسترده به تحقق میپیوندد.
در پاسخ به بنبستهای روایتسازی سیاسی که از مقاومت تا نابودی تعریف میشود، نسل ما به عنوان داستاننویس جدید تاریخ، با محوریت عشق به انسانیت و به کارگیری تجربههای پیشین، پیکرهای نوین میسازد. این نسل، با فهم عمیق از هزینههای گرسنگی و رنج، باور دارد که روایت تازه باید از دل محبت به همنوع شکل گیرد و به جای فرسایشِ امید، در مسیر سازندگی گام بردارد. در این معنا، ما نه تنها داستانی جدید میخواهیم بلکه روایتی نو میسازیم که عشق، همدلی و مسئولیت جمعی را به عنوان موتور میدان عمومی پذیرا میشود.
کاشی نخست بر این صدای تازه انگشت میگذارد که پرسشِ “داستان تازه را چه کسی مینویسد؟” فراتر از منازعات جناحی است و به مردم سپرده میشود. ما نسلِ نویسندهها، با عشق به آینده و با اتکا به تجربههای روزمره، روایت انسانی و مقاومی میآفرینیم که از بنبست بیرون میکَند و از نفیِ نخبگانِ تنها، به تجربههای واقعی مردم میرسد. عشق در این روایت، تنها یک احساس نیست، بلکه رویکردی اخلاقی-سیاسی است که به نگهداشتِ کرامت همه شهروندان، پذیرشِ تفاوتها و ایجاد فرصتهای برابر برای گفتگو و مشارکت منجر میشود.
عشق در سیاست، از نظر ما، به معنای ارتباط دادن ارزشهای همزیستی با پروژههای عملی است: حمایت از حقوقِ برابر، پاسخگویی به افرادی که بیشترین هزینه را پرداختهاند، و بازسازیِ اعتماد میان مردم و نهادهای سیاسی. این رویکرد به فاصلهگذاریهای تئوریک پایان میدهد و به جای تعارفهای ایدئولوژیک، به کنشهای ملموسِ همدلی و همفکری منجر میشود. باشد که روایت تازه از عشق به عنوان نیرویی هدایتگر برای طراحی راهحلهای انسانی و قابل اجرا استفاده شود، نه به عنوان تزِ شعاری برای استمرار وضعیت موجود.
برای فرارفتن از بنبستِ تکرار، آیندهنگری ما از طریق چند محور عملی تبیین میشود: نخست، گفتمانِ عمومی باید متاثر از صدای تجربهدیدگان باشد و به جای گفتمانهای خشکِ اقتدارگرایانه، به گفتوگوی باز و چندصدایی بدل شود. دوم، ایجاد سازوکارهای مشارکتی که مردم را به صحنه بیاورد—از طریق فرایندهای شفاف تصمیمگیری، بازخوردِ مستمر، و انتشارِ روایتهای روزمرهِ زندگیِ عادی به عنوان شاهدِ تغییر. سوم، کارگاههای آموزشیِ اخلاق سیاسی و زبانِ همزیستی که به آموزشِ عشقِ عملی تبدیل شوند تا هر شهروند به عنوان یک “داستاننویس” فعال عمل کند. و نهایتاً، شبکهسازی میان نسلهای مختلف برای حفظِ پیوستگیِ روایتی که از تجربههای گذشته الهام میگیرد و به زبانِ عشق به آینده بازتعریف میشود.
نتیجهگیریِ نظریِ ما این است که نسل ما، با عشق محورِ روایت تازه، میتواند نقشِ پدیدآورندهِ یک پروژهی اجتماعی را ایفا کند: داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت، عبور میکند و با همنوعخواهی و همدردی، به بازنویسیِ جایگاه جامعه در سیاست میرسد. عشق، در این چارچوب، نه صرفاً احساسِ خوب بلکه یک روشِ احیاگر است که به تصویر کشیدنِ آیندهای انسانی، عادلانه و قابل دفاع برای همه میانجامد. از ما میخواهند تا با صدایِ مردم، با شهامتِ پذیرشِ خطاها و با تعهدی به همبستگی، داستان تازه را بنویسیم و به نسلهای آتی نشان دهیم که روایتِ نو تنها با عشقِ عملی و مشارکتِ گسترده به تحقق میپیوندد.
جناب جلال رحمانی نقد قابل تاملی بر متن من با عنوان داستان تازه را چه کسی خواهد نوشت به قلم آورده اند که می تواند سرآغاز گفتگویی جدی باشد ممنون از لطف شان👇👇👇
Forwarded from جلال رحمانی
داستان نانوشته: از اسطورهی مقاومت تا متافیزیک خاموشی
یادداشت جواد کاشی را میتوان نه صرفاً متنی سیاسی، بلکه فصلی از یک تراژدی دانست؛ تراژدیای که قهرمانش دیگر دولت یا اپوزیسیون نیست، بلکه خود روایت است. او با جسارت نشان میدهد که ما درون یک داستانِ کهنه گیر افتادهایم، اما نکتهی ظریف اینجاست: مسئله تنها پایان داستان نیست، بلکه فرسایش خودِ امکانِ روایت است.
روحانی تلویزیونی از «گرسنگی به مثابه فضیلت» سخن میگوید. این جمله، اگرچه در سطحی سیاسی توهین به مردم است، در سطحی عمیقتر یک جابجایی متافیزیکی را آشکار میکند: تقدیس رنج به مثابه حقیقتی غایی. این همان منطق قربانیسازی است که از کربلا تا یمن کشیده شده؛ جایی که تاریخ نه با انتخاب، بلکه با تکرار آیینیِ رنج بازتولید میشود. در این منطق، مقاومت نه شکلی از کنش آزادانه، بلکه نام مستعارِ تسلیم به سرنوشت است.
آقای کاشی بهدرستی میپرسد: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» اما این پرسش، اگر دقیقتر بنگریم، دو معنا دارد: یکی سیاسی (چه کسی پرچم را به دست میگیرد) و دیگری هستیشناختی (آیا ما هنوز توان نوشتن داریم؟). زیرا در جامعهای که زبان سیاسیاش به ذکرهای آیینی فروکاسته شده، نوشتن خود به عملی شورشی بدل میشود.
اگر نقد آقای مالجو بر «خطر تقدیس رنج» تمرکز داشت و نقد آقای جعفر زاده بر «عشق به انسان» بهمثابه موتور روایت تازه، اینجا میتوان زاویهای دیگر افزود: ما در آستانهی خاموشی روایی ایستادهایم. سیاست رسمی با تبدیلکردن همهچیز به آیین مقاومت، امکان تخیل جمعی را سوزانده است. از سوی دیگر، اپوزیسیون با تکرار وارونهی همان داستان (دوستی با آمریکا و اسرائیل) در همان دام گرفتار است: هر دو روایت، اسیر منطق تقابل اسطورهای باقی ماندهاند.
داستان تازه، اگر بخواهد متولد شود، باید از دل این خاموشی برخیزد؛ نه بهعنوان نسخهای وارونه، نه حتی بهعنوان روایتی عاشقانه، بلکه بهعنوان بازپسگیری حقِ سکوتشکنانهی مردم. یعنی مردمی که دیگر حاضر نیستند تنها بهعنوان «شهیدان آینده» یا «ابزار مقاومت» بازنمایی شوند، بلکه بهمثابه موجوداتی روزمره، نانخواه و زندگیجو، خود زبان تازهای میسازند.
به تعبیر فلسفی، ما از اسطورهی «تقدیر» باید به افق «آفرینش» عبور کنیم. و این عبور، نه با فرمان دولت و نه با امید بستن به منجی، بلکه با رهایی از اقتصاد معنویِ قربانیسازی ممکن است. اینجا سیاست به شکلی از زیباییشناسی بدل میشود: مردم، با خلق کنشهای کوچک و روزمره (از نپذیرفتن روایت رسمی تا روایتسازی خُرد در شبکههای اجتماعی)، بر صحنهی قدرت سایه میاندازند و صحنهای تازه میسازند.
در نهایت، نقد من این است که یادداشت آقای کاشی بیش از آنکه راهی برای گشودن افق نو بدهد، ما را در دام همان استعارهی «داستان» نگاه میدارد. خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد. در حالیکه شاید حقیقت رهایی در این باشد: داستان تازه اصلاً نوشته نمیشود، بلکه زیسته میشود؛ در نافرمانیهای کوچک، در پیوندهای خاموش، در امتناع از بازیکردن در صحنهای که دیگران نوشتهاند.
به این معنا، آینده نه متنی آماده که کتابی سفید است؛ کتابی که مردم با عملورزی خاموششان، آهسته و بیادعا، ورقهایش را سیاه میکنند. و این شاید رادیکالترین پاسخی باشد به پرسش کاشی: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟»
پاسخ من این است؛ هیچکس بهتنهایی؛ و همه باهم، در سکوتی که روزی بدل به فریاد خواهد شد.
@aaagora
یادداشت جواد کاشی را میتوان نه صرفاً متنی سیاسی، بلکه فصلی از یک تراژدی دانست؛ تراژدیای که قهرمانش دیگر دولت یا اپوزیسیون نیست، بلکه خود روایت است. او با جسارت نشان میدهد که ما درون یک داستانِ کهنه گیر افتادهایم، اما نکتهی ظریف اینجاست: مسئله تنها پایان داستان نیست، بلکه فرسایش خودِ امکانِ روایت است.
روحانی تلویزیونی از «گرسنگی به مثابه فضیلت» سخن میگوید. این جمله، اگرچه در سطحی سیاسی توهین به مردم است، در سطحی عمیقتر یک جابجایی متافیزیکی را آشکار میکند: تقدیس رنج به مثابه حقیقتی غایی. این همان منطق قربانیسازی است که از کربلا تا یمن کشیده شده؛ جایی که تاریخ نه با انتخاب، بلکه با تکرار آیینیِ رنج بازتولید میشود. در این منطق، مقاومت نه شکلی از کنش آزادانه، بلکه نام مستعارِ تسلیم به سرنوشت است.
آقای کاشی بهدرستی میپرسد: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» اما این پرسش، اگر دقیقتر بنگریم، دو معنا دارد: یکی سیاسی (چه کسی پرچم را به دست میگیرد) و دیگری هستیشناختی (آیا ما هنوز توان نوشتن داریم؟). زیرا در جامعهای که زبان سیاسیاش به ذکرهای آیینی فروکاسته شده، نوشتن خود به عملی شورشی بدل میشود.
اگر نقد آقای مالجو بر «خطر تقدیس رنج» تمرکز داشت و نقد آقای جعفر زاده بر «عشق به انسان» بهمثابه موتور روایت تازه، اینجا میتوان زاویهای دیگر افزود: ما در آستانهی خاموشی روایی ایستادهایم. سیاست رسمی با تبدیلکردن همهچیز به آیین مقاومت، امکان تخیل جمعی را سوزانده است. از سوی دیگر، اپوزیسیون با تکرار وارونهی همان داستان (دوستی با آمریکا و اسرائیل) در همان دام گرفتار است: هر دو روایت، اسیر منطق تقابل اسطورهای باقی ماندهاند.
داستان تازه، اگر بخواهد متولد شود، باید از دل این خاموشی برخیزد؛ نه بهعنوان نسخهای وارونه، نه حتی بهعنوان روایتی عاشقانه، بلکه بهعنوان بازپسگیری حقِ سکوتشکنانهی مردم. یعنی مردمی که دیگر حاضر نیستند تنها بهعنوان «شهیدان آینده» یا «ابزار مقاومت» بازنمایی شوند، بلکه بهمثابه موجوداتی روزمره، نانخواه و زندگیجو، خود زبان تازهای میسازند.
به تعبیر فلسفی، ما از اسطورهی «تقدیر» باید به افق «آفرینش» عبور کنیم. و این عبور، نه با فرمان دولت و نه با امید بستن به منجی، بلکه با رهایی از اقتصاد معنویِ قربانیسازی ممکن است. اینجا سیاست به شکلی از زیباییشناسی بدل میشود: مردم، با خلق کنشهای کوچک و روزمره (از نپذیرفتن روایت رسمی تا روایتسازی خُرد در شبکههای اجتماعی)، بر صحنهی قدرت سایه میاندازند و صحنهای تازه میسازند.
در نهایت، نقد من این است که یادداشت آقای کاشی بیش از آنکه راهی برای گشودن افق نو بدهد، ما را در دام همان استعارهی «داستان» نگاه میدارد. خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد. در حالیکه شاید حقیقت رهایی در این باشد: داستان تازه اصلاً نوشته نمیشود، بلکه زیسته میشود؛ در نافرمانیهای کوچک، در پیوندهای خاموش، در امتناع از بازیکردن در صحنهای که دیگران نوشتهاند.
به این معنا، آینده نه متنی آماده که کتابی سفید است؛ کتابی که مردم با عملورزی خاموششان، آهسته و بیادعا، ورقهایش را سیاه میکنند. و این شاید رادیکالترین پاسخی باشد به پرسش کاشی: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟»
پاسخ من این است؛ هیچکس بهتنهایی؛ و همه باهم، در سکوتی که روزی بدل به فریاد خواهد شد.
@aaagora
جناب احسان مزدخواه دانشجوی دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در پاسخ به متن جناب رحمانی عزیز یادداشتی ارسال کرده اند جناب مزدخواه از امکان نگارش داستانی تازه دفاع می کنند. خوشحالم که یادداشت من بستر گفتگویی را گشود. از جناب مزدخواه تشکر می کنم👇👇
Forwarded from Ehsan Mozdkhah
«در آستانهٔ نوشتن و پرسش های نو: امیدی که از دلِ تراژدی برمیخیزد»
احسان مزدخواه؛ دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد
زندگی روزمره و امراجتماعی در لحظهای ایستادهاند که دیگر نمیتوان تنها با روایتهای کهنه، مسیر آینده را روشن کرد. تلاش برای خلق و نوشتن یک داستان تازه نه یک انتخاب لوکس، بلکه ضرورتی برای زیستن در شرایطی است که منطق تعلیق، امید را فرسوده میکند. درست در جایی که جناب آقای رحمانی در متنشان گفتند «آیا هنوز توان نوشتن داریم؟» باید پاسخ داد: بله، توان نوشتن داریم. اما این توان صرفاً در تکرار جملههای آماده و بازتولید روایتهای پیشین تحقق نمییابد.
نوشتنِ تازه، پیش از هر چیز نیازمند طرح پرسشهای جدید است؛ پرسشهایی که با وضعیت کنونی و امکانهای اجتماعی و تاریخی آن متناسب باشند. تا زمانی که پرسشها تغییر نکنند، هیچ داستانی نو نخواهد شد. توان نوشتن داریم، به شرط آنکه از سنتهای دستوپاگیری که ما را در مدار بستهی تقدیر و تعلیق نگاه داشتهاند، گذر کنیم؛ گذری معرفتشناختی و هستیشناختی.
تنها با چنین گذری است که امید در دل تراژدی دوباره ظهور میکند و امکان زیستن نه در تعلیق، بلکه در حرکت و تصمیم گشوده میشود.
داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید.
احسان مزدخواه؛ دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد
زندگی روزمره و امراجتماعی در لحظهای ایستادهاند که دیگر نمیتوان تنها با روایتهای کهنه، مسیر آینده را روشن کرد. تلاش برای خلق و نوشتن یک داستان تازه نه یک انتخاب لوکس، بلکه ضرورتی برای زیستن در شرایطی است که منطق تعلیق، امید را فرسوده میکند. درست در جایی که جناب آقای رحمانی در متنشان گفتند «آیا هنوز توان نوشتن داریم؟» باید پاسخ داد: بله، توان نوشتن داریم. اما این توان صرفاً در تکرار جملههای آماده و بازتولید روایتهای پیشین تحقق نمییابد.
نوشتنِ تازه، پیش از هر چیز نیازمند طرح پرسشهای جدید است؛ پرسشهایی که با وضعیت کنونی و امکانهای اجتماعی و تاریخی آن متناسب باشند. تا زمانی که پرسشها تغییر نکنند، هیچ داستانی نو نخواهد شد. توان نوشتن داریم، به شرط آنکه از سنتهای دستوپاگیری که ما را در مدار بستهی تقدیر و تعلیق نگاه داشتهاند، گذر کنیم؛ گذری معرفتشناختی و هستیشناختی.
تنها با چنین گذری است که امید در دل تراژدی دوباره ظهور میکند و امکان زیستن نه در تعلیق، بلکه در حرکت و تصمیم گشوده میشود.
داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید.
نویسندهای در کار نیست، مفاهیم همه آلودهاند
-----
اگر نسل امروز داستانی برای فردا بنویسد، داستان زخمیهایی را مینویسد که در جستجوی یک پناهگاه امن در شب تاریکاند. این تفاوت داستان فردا با داستان ماست.
یکی زخمی فقر است، دیگری داغ تازه یا کهنهای در دل دارد. یکی زخم خورده وعدههای دروغ است. دیگری غارت شده. آن دگر هر روز با زخم حقارت زندگی میکند. آن یکی از بس به خاطر منطق ناسازوار زندگی دروغ گفته، وجدان درد دارد. آن سوتر کسی ایستاده که همه افقهای زندگیاش غارت شدهاند. یکی آواره است. گاهی در غربت گاهی در وطن.
این زخم خوردهها سوار داستانی از سنخ قالی حضرت سلیمان نمیشوند تا در آسمان خیال پرواز کنند و از احساس رهایی مست شوند. زخمی در تن و روانشان خون چکان است و در جستجوی پناهگاهی هستند. حال و حوصله اسطوره و شعر و افسانههای خیالانگیز ندارند. همه دل و جانشان «دیگری» است. تنها وجود دیگری درد و سوزش زخمها را اندکی التیام میبخشد. با دوست جوان جناب علیرضا جعفر زاده همراهم. در داستانی که برای فردا خواهند نوشت، « عشق میتواند نقش پدیدآورنده یک پروژه اجتماعی را ایفا کند. داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت عبور میکند و با همنوع خواهی و همدردی به بازنویسی جامعه در سیاست میرسد. عشق در این چارچوب نه صرفا احساس خوب، بلکه یک روش احیاگر است».
به خلاف روایت جناب جلال رحمانی عزیز عصر خاموشی روایت به تدریج رو به پایان است. در آستانه تولد روایت تازهای هستیم که از تاریکی خاموشیهای گذشته متولد میشود. روایتی که هر کس متناسب با سنخ رنج و آلامی که متحمل میشود گوشهای از آن را مینویسد. اما با ایشان همراهم: «خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد»
برای نسلی که اینک زخمهای عدیده بر تن و جان دارد، همه مفاهیم آلوده و متهماند: مفاهیمی مثل آزادی و عدالت و رهایی و رستگاری و معنویت. بی وجود این مفاهیم تا اطلاع ثانوی نه نویسندهای در کار است، نه داستان فراگیری که دل همه را یکجا ببرد. اما خطر آن را نفی نمیکنم. باید از قدرت رسانهها ترسید.
داستان در تجربه سفر زخمیهای جستجوگر پناهگاه به تدریج نوشته میشود. آیندگان در خواهند یافت سر و ته داستانی که نوشته میشود چیست. اما یک نکته قطعی است: به قول جناب مزدخواه « داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید». آنکه گذشته را مطلقا نفی میکند، هنوز در گذشته به سر میبرد خیال میکند میتوان افسانههایی از سنخ قالی حضرت سلیمان نوشت. آنکه همراه با دیگران در جستجوی پناهگاهی امن است، میداند از زمین نمیتوان به خیال پرواز پرید.
داستان فردا از سنخ تسلیم به وضع موجود نیست، اما از سنخ کپی وارونه وضع موجود هم نیست. به قول جناب محمد مالجو «هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند»
جناب رحمانی، سیاست اگر امر عمومی است، نیازمند داستانی هم هست که امر عمومی را ممکن کند. باید مجال برآمدن داستانکهای مردمان زخم خورده را قدرت و قوت دهیم تا از دل آنها داستان تازهای برآید. اگر روشنفکر وظیفهای دارد به همین محدود میشود.
والا رسانهها با کپی وارونه داستان امروز، محملی برای فریب تازه خواهند ساخت.
@javadkashi
-----
اگر نسل امروز داستانی برای فردا بنویسد، داستان زخمیهایی را مینویسد که در جستجوی یک پناهگاه امن در شب تاریکاند. این تفاوت داستان فردا با داستان ماست.
یکی زخمی فقر است، دیگری داغ تازه یا کهنهای در دل دارد. یکی زخم خورده وعدههای دروغ است. دیگری غارت شده. آن دگر هر روز با زخم حقارت زندگی میکند. آن یکی از بس به خاطر منطق ناسازوار زندگی دروغ گفته، وجدان درد دارد. آن سوتر کسی ایستاده که همه افقهای زندگیاش غارت شدهاند. یکی آواره است. گاهی در غربت گاهی در وطن.
این زخم خوردهها سوار داستانی از سنخ قالی حضرت سلیمان نمیشوند تا در آسمان خیال پرواز کنند و از احساس رهایی مست شوند. زخمی در تن و روانشان خون چکان است و در جستجوی پناهگاهی هستند. حال و حوصله اسطوره و شعر و افسانههای خیالانگیز ندارند. همه دل و جانشان «دیگری» است. تنها وجود دیگری درد و سوزش زخمها را اندکی التیام میبخشد. با دوست جوان جناب علیرضا جعفر زاده همراهم. در داستانی که برای فردا خواهند نوشت، « عشق میتواند نقش پدیدآورنده یک پروژه اجتماعی را ایفا کند. داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت عبور میکند و با همنوع خواهی و همدردی به بازنویسی جامعه در سیاست میرسد. عشق در این چارچوب نه صرفا احساس خوب، بلکه یک روش احیاگر است».
به خلاف روایت جناب جلال رحمانی عزیز عصر خاموشی روایت به تدریج رو به پایان است. در آستانه تولد روایت تازهای هستیم که از تاریکی خاموشیهای گذشته متولد میشود. روایتی که هر کس متناسب با سنخ رنج و آلامی که متحمل میشود گوشهای از آن را مینویسد. اما با ایشان همراهم: «خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد»
برای نسلی که اینک زخمهای عدیده بر تن و جان دارد، همه مفاهیم آلوده و متهماند: مفاهیمی مثل آزادی و عدالت و رهایی و رستگاری و معنویت. بی وجود این مفاهیم تا اطلاع ثانوی نه نویسندهای در کار است، نه داستان فراگیری که دل همه را یکجا ببرد. اما خطر آن را نفی نمیکنم. باید از قدرت رسانهها ترسید.
داستان در تجربه سفر زخمیهای جستجوگر پناهگاه به تدریج نوشته میشود. آیندگان در خواهند یافت سر و ته داستانی که نوشته میشود چیست. اما یک نکته قطعی است: به قول جناب مزدخواه « داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید». آنکه گذشته را مطلقا نفی میکند، هنوز در گذشته به سر میبرد خیال میکند میتوان افسانههایی از سنخ قالی حضرت سلیمان نوشت. آنکه همراه با دیگران در جستجوی پناهگاهی امن است، میداند از زمین نمیتوان به خیال پرواز پرید.
داستان فردا از سنخ تسلیم به وضع موجود نیست، اما از سنخ کپی وارونه وضع موجود هم نیست. به قول جناب محمد مالجو «هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند»
جناب رحمانی، سیاست اگر امر عمومی است، نیازمند داستانی هم هست که امر عمومی را ممکن کند. باید مجال برآمدن داستانکهای مردمان زخم خورده را قدرت و قوت دهیم تا از دل آنها داستان تازهای برآید. اگر روشنفکر وظیفهای دارد به همین محدود میشود.
والا رسانهها با کپی وارونه داستان امروز، محملی برای فریب تازه خواهند ساخت.
@javadkashi
ملیگرایی و امکانهای آن
-------
ملیگرایی به کانون وفاق همه نیروهای سیاسی تبدیل شده است. همه جناحهای درون جمهوری اسلامی از «ایران» سخن میگویند. نیروهای اپوزیسیون حتی برانداز نیز، با پرچم ملیگرایی در صحنه حاضرند. در چنین شرایطی میتوان گفت یک گفتمان چیرگی یافته یا هژمون شده است.
این وضعیت اینهمه آشکار نبود. شرایط پس از جنگ دوازده روزه آن را پدیدار کرد.
برای فهم مضمون و امکانات این گفتار چیره شده، باید از حال و احوال گفتاری که پیش از آن چیرگی داشت و نظام جمهوری اسلامی بر آن تکیه کرد سوال کنیم. گفتار اسلام ایدئولوژیک شده در قامت نظام جمهوری اسلامی در چه وضعی است؟
اسلام ایدئولوژیک شده، چهار مرحله را پشت سرگذاشته است. مرحله اول از نیمه دهه پنجاه تا اواخر دهه شصت است. در این مرحله اسلام سیاسی چیرگی تام و تمام داشت. علامت این چیرگی گفتارهای رنگارنگ اعم از چپ و ملیگرا و لیبرال بود که بر سفره آن نشستند و خود را وفادار به آن خواندند. اوج این دوران آستانه پیروزی انقلاب بود و با وفات آیهالله خمینی به پایان رسید.
دوره دوم از اوایل دهه هفتاد آغاز شد، نقطه اوج آن انتخابات دوم خرداد سال 1376 بود و در سال 1388 به پایان رسید. مشخصه این دوران عقبنشینی اسلام ایدئولوژیک از مرجعیت تام بود. به یک بستر و زمینه برای ظهور تعارضات کلامی و گفتمانی متفاوت عقب نشست. بخش مهمی از نیروهای داخل کشور حتی بخشی از صداهای خارج از کشور نیز در صحنه حاضر بودند. این همه اسلام ایدئولوژیک شده را در عقب صحنه میدیدند با این حال با هم در تنازع بودند. خود اسلام ایدئولوژیک نیز در این عرصه نمایندگانی داشت. اسلام ایدئولوژیک شده در دوران دوم، میتوانست به نقش پدر یا مادر نزدیک شود و نیروهای معارض را فرزندان خود بشمار آورد.
ممیزه دوران دوم، گردن نهادن به سرشت منازعهآمیز عرصه سیاست بود. اسلام ایدئولوژیک شده گویی این قاعده را پذیرفته بود و خود نیز در آن بازیگری میکرد. اسلام ایدئولوژیک با عقب نشینی نقش هژمون خود را در عقب صحنه بازآفرینی کرد.
دوره سوم، دوران نزدیک شدن گفتار اسلام ایدئولوژیک به مرزهای اعمال سلطه بود. سلطه در مفهوم هژمونی هم مستتر هست. اما هنگامی که از سوی شهروندان، اعمال زور عریان تلقی شود، به معنای واقعی هژمون نیست. این اتفاق با جنبش سبز در سال 1388 به صحنه آمد. تقلیل اسلام ایدئولوژیک به نظام اعمال سلطه، در سال 1396 بخصوص در سال 1398 به اوج خود رسید.
در آن سالها اسلام سیاسی یک تکیهگاه ثانونی اختیار کرد. با تمسک به ایده «امنیت» جایگاه خود را تا حدودی بازسازی کرد. مدعا این بود که اگرچه اعمال سلطه و زور میکند در عوض مردم را از شر جنگ در امان نگاه داشته است.
دوران چهارم با جنبش مهسا به صحنه آمد. جنبش مهسا یک نقطه عطف بود. با ظهور جنبش مهسا، فضای قهر در عرصه عمومی ظهور کرد. نوعی بیگانگی عمیق سیاسی حادث شد. بخش مهمی از مردم نمیدانستند چه نسبتی با نظم سیاسی موجود دارند. اسلام سیاسی به مثابه یک گفتار مشروعیت بخش، تقریباً به پایان عمر خود رسید. به اقلی از مردم تکیه کرد و هراس از اکثریت را به جان خرید. با جنگ، اسلام سیاسی تکیهگاه ثانویاش را نیز که همانا ممانعت از جنگ بود از دست داد.
چیره شدن گفتار ملیگرایی پس از دوران جنگ همزمان با افول اسلام سیاسی رخ نشان داد. این گفتار هژمون شده، امکانات و محدودیتهایی دارد و دو امکان را پیش روی آینده ایران خواهد گشود.
یک امکان تبدیل شدن ملیگرایی به تکیهگاه تازه اسلام سیاسی برای حیات دوباره است. تصرف شیعی در یک سرود ملیگرایانه در همین جهت رخ داد. تقدیر این اقدام، تغییر ساختار جمهوری اسلامی به الگویی شبه صفوی یا نو صفوی است. امیر قدر قدرتی باید که مرجعیت سیاسیاش را مدیون قدرت شخصی و سازمانی است اما بنا بر مصالحی به دین و روحانیت فرصتی کنترل شده عطا کند. این امکان شاید در هسته سخت نظام در انتظار فرصت نشسته باشد.
امکان دوم در میان اپوزیسیون برانداز نظام ریشه دارد. سلطنت طلبان مهمترین نماینده این صدا به شمار میروند. گویی سلطنت طلبان با نظام مستقر در ایران بر سر نمایندگی گفتار ملیگرایانه رقابت میکنند. چه کسی نماینده مشروع این گفتار است؟ نقطه ضعف این گفتار تکیه کردن به نیروهای خارجی است. ملیگرایی که برای استقرار خود به نیروهای غیر ایرانی تکیه کند، بستر مرگ خود را در همان مرحله نطفهگی مهیا کرده است.
این هر دو امکان، یک نقطه اشتراک دارند و آن بیگانگی با نظم دمکراتیک است. آیا ایران آینده میتواند در نظمی غیر دمکراتیک سامان پیدا کند؟ ملیگرایی هژمون شده، شانسی به دمکراسی نخواهد داد. اما گفتار ملیگرا یک امکان دیگر هم در چنته دارد. از ریشه آن نهالهایی نیز سر برآورده اما به شدت آسیبپذیر است. معلوم نیست دوام بیاورد.👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
-------
ملیگرایی به کانون وفاق همه نیروهای سیاسی تبدیل شده است. همه جناحهای درون جمهوری اسلامی از «ایران» سخن میگویند. نیروهای اپوزیسیون حتی برانداز نیز، با پرچم ملیگرایی در صحنه حاضرند. در چنین شرایطی میتوان گفت یک گفتمان چیرگی یافته یا هژمون شده است.
این وضعیت اینهمه آشکار نبود. شرایط پس از جنگ دوازده روزه آن را پدیدار کرد.
برای فهم مضمون و امکانات این گفتار چیره شده، باید از حال و احوال گفتاری که پیش از آن چیرگی داشت و نظام جمهوری اسلامی بر آن تکیه کرد سوال کنیم. گفتار اسلام ایدئولوژیک شده در قامت نظام جمهوری اسلامی در چه وضعی است؟
اسلام ایدئولوژیک شده، چهار مرحله را پشت سرگذاشته است. مرحله اول از نیمه دهه پنجاه تا اواخر دهه شصت است. در این مرحله اسلام سیاسی چیرگی تام و تمام داشت. علامت این چیرگی گفتارهای رنگارنگ اعم از چپ و ملیگرا و لیبرال بود که بر سفره آن نشستند و خود را وفادار به آن خواندند. اوج این دوران آستانه پیروزی انقلاب بود و با وفات آیهالله خمینی به پایان رسید.
دوره دوم از اوایل دهه هفتاد آغاز شد، نقطه اوج آن انتخابات دوم خرداد سال 1376 بود و در سال 1388 به پایان رسید. مشخصه این دوران عقبنشینی اسلام ایدئولوژیک از مرجعیت تام بود. به یک بستر و زمینه برای ظهور تعارضات کلامی و گفتمانی متفاوت عقب نشست. بخش مهمی از نیروهای داخل کشور حتی بخشی از صداهای خارج از کشور نیز در صحنه حاضر بودند. این همه اسلام ایدئولوژیک شده را در عقب صحنه میدیدند با این حال با هم در تنازع بودند. خود اسلام ایدئولوژیک نیز در این عرصه نمایندگانی داشت. اسلام ایدئولوژیک شده در دوران دوم، میتوانست به نقش پدر یا مادر نزدیک شود و نیروهای معارض را فرزندان خود بشمار آورد.
ممیزه دوران دوم، گردن نهادن به سرشت منازعهآمیز عرصه سیاست بود. اسلام ایدئولوژیک شده گویی این قاعده را پذیرفته بود و خود نیز در آن بازیگری میکرد. اسلام ایدئولوژیک با عقب نشینی نقش هژمون خود را در عقب صحنه بازآفرینی کرد.
دوره سوم، دوران نزدیک شدن گفتار اسلام ایدئولوژیک به مرزهای اعمال سلطه بود. سلطه در مفهوم هژمونی هم مستتر هست. اما هنگامی که از سوی شهروندان، اعمال زور عریان تلقی شود، به معنای واقعی هژمون نیست. این اتفاق با جنبش سبز در سال 1388 به صحنه آمد. تقلیل اسلام ایدئولوژیک به نظام اعمال سلطه، در سال 1396 بخصوص در سال 1398 به اوج خود رسید.
در آن سالها اسلام سیاسی یک تکیهگاه ثانونی اختیار کرد. با تمسک به ایده «امنیت» جایگاه خود را تا حدودی بازسازی کرد. مدعا این بود که اگرچه اعمال سلطه و زور میکند در عوض مردم را از شر جنگ در امان نگاه داشته است.
دوران چهارم با جنبش مهسا به صحنه آمد. جنبش مهسا یک نقطه عطف بود. با ظهور جنبش مهسا، فضای قهر در عرصه عمومی ظهور کرد. نوعی بیگانگی عمیق سیاسی حادث شد. بخش مهمی از مردم نمیدانستند چه نسبتی با نظم سیاسی موجود دارند. اسلام سیاسی به مثابه یک گفتار مشروعیت بخش، تقریباً به پایان عمر خود رسید. به اقلی از مردم تکیه کرد و هراس از اکثریت را به جان خرید. با جنگ، اسلام سیاسی تکیهگاه ثانویاش را نیز که همانا ممانعت از جنگ بود از دست داد.
چیره شدن گفتار ملیگرایی پس از دوران جنگ همزمان با افول اسلام سیاسی رخ نشان داد. این گفتار هژمون شده، امکانات و محدودیتهایی دارد و دو امکان را پیش روی آینده ایران خواهد گشود.
یک امکان تبدیل شدن ملیگرایی به تکیهگاه تازه اسلام سیاسی برای حیات دوباره است. تصرف شیعی در یک سرود ملیگرایانه در همین جهت رخ داد. تقدیر این اقدام، تغییر ساختار جمهوری اسلامی به الگویی شبه صفوی یا نو صفوی است. امیر قدر قدرتی باید که مرجعیت سیاسیاش را مدیون قدرت شخصی و سازمانی است اما بنا بر مصالحی به دین و روحانیت فرصتی کنترل شده عطا کند. این امکان شاید در هسته سخت نظام در انتظار فرصت نشسته باشد.
امکان دوم در میان اپوزیسیون برانداز نظام ریشه دارد. سلطنت طلبان مهمترین نماینده این صدا به شمار میروند. گویی سلطنت طلبان با نظام مستقر در ایران بر سر نمایندگی گفتار ملیگرایانه رقابت میکنند. چه کسی نماینده مشروع این گفتار است؟ نقطه ضعف این گفتار تکیه کردن به نیروهای خارجی است. ملیگرایی که برای استقرار خود به نیروهای غیر ایرانی تکیه کند، بستر مرگ خود را در همان مرحله نطفهگی مهیا کرده است.
این هر دو امکان، یک نقطه اشتراک دارند و آن بیگانگی با نظم دمکراتیک است. آیا ایران آینده میتواند در نظمی غیر دمکراتیک سامان پیدا کند؟ ملیگرایی هژمون شده، شانسی به دمکراسی نخواهد داد. اما گفتار ملیگرا یک امکان دیگر هم در چنته دارد. از ریشه آن نهالهایی نیز سر برآورده اما به شدت آسیبپذیر است. معلوم نیست دوام بیاورد.👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
این امکان سوم نه در مصدر قدرت است نه در موقعیت مقاومت. اهمیتاش در آن است که بازی قدرت و مقاومت را در پرانتز نهاده است. میتواند موقتاً از این بازی پا پس بکشد. این سنخ از ملیگرایی نه در صدد قدرت دوباره بخشیدن به نظام جمهوری اسلامی است نه در صدد براندازی آن. آن را «ملیگرایی مدنی» بنامید. جوهر نیروبخش آن، دلنگرانی برای سرزمینی است که مردمان در آن زیست میکنند. دلنگرانی آب، دلنگرانی آلودگیهای اخلاقی و فرهنگی، دلنگرانی برای نسلهای بعدی، دلنگرانی برای یادگارهایی که از دست میروند. دلنگرانی برای بخت تو برای بخت دیگری.
تنازع نظام سیاسی با مخالفیناش مثل طوفانی است که گرد و غبار و رعب و وحشت فراوانی ایجاد کرده است. ملیگرایی مدنی به میل مادرانه برای حراست از دار و ندار در طوفان بیسرانجام روزگار شباهت دارد. دمکراسی تنها با این سنخ سوم از ملیگرایی قرابت دارد. چرا که بنیاد آن دلنگرانی برای آن دیگر است. اعم از آنکه آن دگر تو باشی یا یک سرزمین.
***این متن، چکیده سخنرانی اینجانب در نشست جنگ و پسا جنگ است که امروز هفتم مهر 1404 با عنوان «تحول گفتمانی پس از جنگ» در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد.
@javadkashi
تنازع نظام سیاسی با مخالفیناش مثل طوفانی است که گرد و غبار و رعب و وحشت فراوانی ایجاد کرده است. ملیگرایی مدنی به میل مادرانه برای حراست از دار و ندار در طوفان بیسرانجام روزگار شباهت دارد. دمکراسی تنها با این سنخ سوم از ملیگرایی قرابت دارد. چرا که بنیاد آن دلنگرانی برای آن دیگر است. اعم از آنکه آن دگر تو باشی یا یک سرزمین.
***این متن، چکیده سخنرانی اینجانب در نشست جنگ و پسا جنگ است که امروز هفتم مهر 1404 با عنوان «تحول گفتمانی پس از جنگ» در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد.
@javadkashi
سلام آغازین
----
کارل گوستاو یونگ زنانگی (آنیما) و مردانگی (آنیموس) را دو سویه همبسته هر فرد و هویت انسانی دانست. به باور او دنیای مدرن این دو سویه را از هم گسیخت و فجایع بزرگ به بارآورد. گفتمانهای سیاسی به شرطی موثر و قدرتمندند که میان این دو سو هماهنگی ایجاد کنند. زبان در خلق گفتمانهای سیاسی به شرطی جاذبه افکن و اثرگذار است که این گسیختگی را حتی به طور موقت جبران کند. یا دستکم از بار تعارض میان آنها بکاهد.
سویه حسی، شهودی، پذیرنده و خیالین زندگی سیاسی در درون کنشهای روزمره مردم جریان دارد. زندگی روزمره خصلتی زنانه دارد. سویه ارادی، استدلالی و هدفگذار زندگی در سازمانها و نهادها منجمله نهاد سیاست تجلی دارد. سیاست نهادین شده، خصلتی مردانه دارد. گفتمانهای سیاسی تا زمانی جاذبه دارند و معنا خلق میکنند که این دو سویه را تا حدی همساز کنند. سیاست بدون وجه آنیما، با مردمانش بیگانه است. به ماشین تولید سلطه و نفرت و ستیز تبدیل میشود. زندگی روزمره بدون وجه آنیموس، ناتوان، بیقدرت، و در خطر مداخله خشونت و سرکوب است. توان مقاومت ندارد. پس باید به امکانهای همسازی آنها اندیشید. بخش مهمی از این وظیفه بر دوش زبان است. زبان با تولید مفاهیم و گزارهها و نظامهای دانش بخش مهمی از این امکان را در خود نهفته دارد.
اسلام سیاسی در سالهای 1330 تا آستانه انقلاب هم وجه آنیما هم وجه آنیموس قدرتمند داشت. پس از انقلاب در هیات یک نظام سیاسی تجلی کرد و به تدریج وجه زنانه خود را از دست داد. از متن زندگی روزمره فاصله گرفت. سویه مردانه و آنیموس آن غلبه کرد. هر چه بیشتر از سویه زنانه خود فاصله گرفت، سویه هدفگذار و استدلالیاش نیز تضعیف شد. دیگر از دگرستیزی، جدال مستمر، تسویه درونی و بیرونی تغذیه کرد تا زنده بماند. ایجاد رعب در دل رقیبان را خوب آموخت و سرانجامش همین شد که هست.
آنیما و آنیموس گفتار اصلاح طلبان را میتوان از نیمه دهه 1360 تا نیمههای دهه 1370 پی گرفت. اما درآمیختن جریان اصلاحات با قدرت سیاسی، گفتار اصلاحطلبانه را نیز کم کم بیمار و فقیر کرد. از استعدادهای اقناعیاش خالی شد. هنگامی که از قدرت بیرونش کردند، تلنباری از سازههای زبانی بود. تهی از توانمندیهای سویه آنیما. دیگر حتی با مسائل و آلام زندگی روزمره مردم نیز بیگانه شده بود. هیچگاه پس از آن نیز نتوانست این نقیصه را جبران کند. این ماجرا به جریان اسلام سیاسی و اصلاحطلبان منحصر نیست. گفتارهای اپوزیسیون نیز به همین وضع دچارند. از همه مهمتر گفتار ناسیونالیستی. همه گفتارها در ایران پس از انقلاب، از همان نخست برای تصرف قدرت تولد پیدا میکنند.
هوای قدرت داشتن یا نشستن بر صندلی قدرت چه خصوصیتی دارد که زبان سیاسی را از وجه زنانهاش تهی میکند؟ پاسخ به این سوال، مجال دیگری طلب میکند. از فردگرایی افراطی مدرن گرفته تا تمرکز قدرت در دست حکومت در دنیای جدید. البته قبل از آن باید سنت سیاست و تمرکز دولت در ایران را مورد نظر قرار دهیم.
در ایران امروز با یک وضعیت استثنایی مواجهیم. به دو سوی صحنه نگاه کنید: یک سو اسلام سیاسی، لیبرالیسم، چپ مارکسیستی، ناسیونالیسم و هر گفتار شناخته شده دیگر، دست به گریبان بیماری حاد خودشیفتگی شدهاند. قادر به برقراری ارتباط با دیگری و با متن زندگی روزمره مردمان نیستند. آنها به مردان اخته شباهت دارند.
به سوی دیگر صحنه نگاه کنید: مشکلات حاد در زندگی روزمره مردمان را در یک وضعیت ناسازوار قرار داده است. از یکسو سر هم کلاه میگذارند، با هم رقابت میکنند تا میتوانند برای تامین منافع خود دیگران را نادیده میگیرند. اما همزمان همین مردم، با یکدیگر احساس همدردی میکنند. انگار هیچ وقت مثل امروز یکدیگر را اینهمه عمیق درک نمیکردند. گویی میتوانند همزمان که سر دیگری کلاه میگذارند، قربانی خود را دوست داشته باشند. در هنگامه خطر مشترک، پناه یکدیگر میشوند. به شدت کلاه خود را چسبیدهاند، اما میل به همدردی و یاری رسانی به یکدیگر دارند. سرمایه سنگینی از توان عشق و دوستی در زندگی روزمره مردمان بیپناه انباشته شده است. سرمایه آنیمای زندگی روزمره به اوج خود رسیده است.
زبان مردانه شانس زیادی ندارد. از برقراری نسبت با وجه آنیمای زندگی روزمره ناتوان است. اما آنیمای زندگی روزمره، هنوز میتواند حفره و کاستی خود را از وجه آنیموس پر کند.
----
کارل گوستاو یونگ زنانگی (آنیما) و مردانگی (آنیموس) را دو سویه همبسته هر فرد و هویت انسانی دانست. به باور او دنیای مدرن این دو سویه را از هم گسیخت و فجایع بزرگ به بارآورد. گفتمانهای سیاسی به شرطی موثر و قدرتمندند که میان این دو سو هماهنگی ایجاد کنند. زبان در خلق گفتمانهای سیاسی به شرطی جاذبه افکن و اثرگذار است که این گسیختگی را حتی به طور موقت جبران کند. یا دستکم از بار تعارض میان آنها بکاهد.
سویه حسی، شهودی، پذیرنده و خیالین زندگی سیاسی در درون کنشهای روزمره مردم جریان دارد. زندگی روزمره خصلتی زنانه دارد. سویه ارادی، استدلالی و هدفگذار زندگی در سازمانها و نهادها منجمله نهاد سیاست تجلی دارد. سیاست نهادین شده، خصلتی مردانه دارد. گفتمانهای سیاسی تا زمانی جاذبه دارند و معنا خلق میکنند که این دو سویه را تا حدی همساز کنند. سیاست بدون وجه آنیما، با مردمانش بیگانه است. به ماشین تولید سلطه و نفرت و ستیز تبدیل میشود. زندگی روزمره بدون وجه آنیموس، ناتوان، بیقدرت، و در خطر مداخله خشونت و سرکوب است. توان مقاومت ندارد. پس باید به امکانهای همسازی آنها اندیشید. بخش مهمی از این وظیفه بر دوش زبان است. زبان با تولید مفاهیم و گزارهها و نظامهای دانش بخش مهمی از این امکان را در خود نهفته دارد.
اسلام سیاسی در سالهای 1330 تا آستانه انقلاب هم وجه آنیما هم وجه آنیموس قدرتمند داشت. پس از انقلاب در هیات یک نظام سیاسی تجلی کرد و به تدریج وجه زنانه خود را از دست داد. از متن زندگی روزمره فاصله گرفت. سویه مردانه و آنیموس آن غلبه کرد. هر چه بیشتر از سویه زنانه خود فاصله گرفت، سویه هدفگذار و استدلالیاش نیز تضعیف شد. دیگر از دگرستیزی، جدال مستمر، تسویه درونی و بیرونی تغذیه کرد تا زنده بماند. ایجاد رعب در دل رقیبان را خوب آموخت و سرانجامش همین شد که هست.
آنیما و آنیموس گفتار اصلاح طلبان را میتوان از نیمه دهه 1360 تا نیمههای دهه 1370 پی گرفت. اما درآمیختن جریان اصلاحات با قدرت سیاسی، گفتار اصلاحطلبانه را نیز کم کم بیمار و فقیر کرد. از استعدادهای اقناعیاش خالی شد. هنگامی که از قدرت بیرونش کردند، تلنباری از سازههای زبانی بود. تهی از توانمندیهای سویه آنیما. دیگر حتی با مسائل و آلام زندگی روزمره مردم نیز بیگانه شده بود. هیچگاه پس از آن نیز نتوانست این نقیصه را جبران کند. این ماجرا به جریان اسلام سیاسی و اصلاحطلبان منحصر نیست. گفتارهای اپوزیسیون نیز به همین وضع دچارند. از همه مهمتر گفتار ناسیونالیستی. همه گفتارها در ایران پس از انقلاب، از همان نخست برای تصرف قدرت تولد پیدا میکنند.
هوای قدرت داشتن یا نشستن بر صندلی قدرت چه خصوصیتی دارد که زبان سیاسی را از وجه زنانهاش تهی میکند؟ پاسخ به این سوال، مجال دیگری طلب میکند. از فردگرایی افراطی مدرن گرفته تا تمرکز قدرت در دست حکومت در دنیای جدید. البته قبل از آن باید سنت سیاست و تمرکز دولت در ایران را مورد نظر قرار دهیم.
در ایران امروز با یک وضعیت استثنایی مواجهیم. به دو سوی صحنه نگاه کنید: یک سو اسلام سیاسی، لیبرالیسم، چپ مارکسیستی، ناسیونالیسم و هر گفتار شناخته شده دیگر، دست به گریبان بیماری حاد خودشیفتگی شدهاند. قادر به برقراری ارتباط با دیگری و با متن زندگی روزمره مردمان نیستند. آنها به مردان اخته شباهت دارند.
به سوی دیگر صحنه نگاه کنید: مشکلات حاد در زندگی روزمره مردمان را در یک وضعیت ناسازوار قرار داده است. از یکسو سر هم کلاه میگذارند، با هم رقابت میکنند تا میتوانند برای تامین منافع خود دیگران را نادیده میگیرند. اما همزمان همین مردم، با یکدیگر احساس همدردی میکنند. انگار هیچ وقت مثل امروز یکدیگر را اینهمه عمیق درک نمیکردند. گویی میتوانند همزمان که سر دیگری کلاه میگذارند، قربانی خود را دوست داشته باشند. در هنگامه خطر مشترک، پناه یکدیگر میشوند. به شدت کلاه خود را چسبیدهاند، اما میل به همدردی و یاری رسانی به یکدیگر دارند. سرمایه سنگینی از توان عشق و دوستی در زندگی روزمره مردمان بیپناه انباشته شده است. سرمایه آنیمای زندگی روزمره به اوج خود رسیده است.
زبان مردانه شانس زیادی ندارد. از برقراری نسبت با وجه آنیمای زندگی روزمره ناتوان است. اما آنیمای زندگی روزمره، هنوز میتواند حفره و کاستی خود را از وجه آنیموس پر کند.
عشق، دوستی، همدردی و دگرپذیری باید از متن زندگی خصوصی مردمان بیرون جهد. به یک پدیده سیاسی تبدیل شود. دیوارهای متصلب گفتارهای سیاسی شناخته شده را بشکند. مرزهای دینی، قومی، طبقاتی، نسلی و جنسیتی باید شکسته شوند. باید خوی سلطهگری همه مراجع قدرت را اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، با واسطه حرمت دوستی و عشق بیاعتبار کرد. آنها باید بیاموزند زندگی سیاسی قبل از هر چیز یک زندگی مشترک است باید به قواعد آن وفادار شوند. به جای اینهمه تقابل و دگرستیزی، مراقبت و بخشش بیاموزند. به جای اینهمه حرف زدن و مردم را شنونده منفعل دانستن، یاد بگیرند بشنوند و سکوت کنند. دوستی سیاست بودن با دیگری است. آنیمای انباشته شده در زندگی روزمره باید بیمعنا شدن گفتارهای سیاسی متصلب را به رخ آنها بکشد. به آنها ثابت کند معنا تنها در پرتو دگرپذیری و دوستی تحصیل خواهد شد. آنها را به رقابت برای اصلاح خود و پذیرش منطق دوستی فراخوان کند.
هیچ کدامشان درکی از نقش زایشگر همدلی در عرصه سیاسی ندارند. باید آنها را به همین واسطه تنبیه و بازجویی کرد. بیهوده تلاش نکنند با باران تبلیغات و کلمات نفرت پراکن، توده مردم را با خود همراه کنند. بدنهای همبسته سیاسی، دیگر نه با میانجی کلمات صرف بلکه با میانجی صمیمیت و دردآشنایی صادقانه تحصیل میشود.
مقاومت امروز با سینههای پر از کینه، چشمهای خونین از خشم و تلاش برای حذف دشمن استوار نمیشود. بلکه تنها توان دگرپذیری و عشق است که میتواند سیاستهای اخته شده مردانه را رسوا کند و به مثابه یک مقاومت موثر، از احیای مجدد آنها جلوگیری کند.
امروز کنش سیاسی راستین در یک سلام آغازین تجلی میکند. آنکه دشمنی میکند، قرار نیست نابود شود، باید وا رود، آب شود.
---
یاداشت فوق، متن سخنرانی من در همایش کنکاشهای مفهومی و نظری است که امروز پانزدهم مهرماه در انجمن جامعه شناسی ایران ایراد شد.
@javadkashi
هیچ کدامشان درکی از نقش زایشگر همدلی در عرصه سیاسی ندارند. باید آنها را به همین واسطه تنبیه و بازجویی کرد. بیهوده تلاش نکنند با باران تبلیغات و کلمات نفرت پراکن، توده مردم را با خود همراه کنند. بدنهای همبسته سیاسی، دیگر نه با میانجی کلمات صرف بلکه با میانجی صمیمیت و دردآشنایی صادقانه تحصیل میشود.
مقاومت امروز با سینههای پر از کینه، چشمهای خونین از خشم و تلاش برای حذف دشمن استوار نمیشود. بلکه تنها توان دگرپذیری و عشق است که میتواند سیاستهای اخته شده مردانه را رسوا کند و به مثابه یک مقاومت موثر، از احیای مجدد آنها جلوگیری کند.
امروز کنش سیاسی راستین در یک سلام آغازین تجلی میکند. آنکه دشمنی میکند، قرار نیست نابود شود، باید وا رود، آب شود.
---
یاداشت فوق، متن سخنرانی من در همایش کنکاشهای مفهومی و نظری است که امروز پانزدهم مهرماه در انجمن جامعه شناسی ایران ایراد شد.
@javadkashi
دست به دعا برداریم
-----
نتانیاهو نمیخواست این روز را ببیند. دوست داشت نابودی تام و تمام حماس را جشن بگیرد. حماس هم با عملیات هفت اکتبر خیال میکرد نابودی اسرائیل را کلید زده و به زودی حامیان منطقهای از راه خواهند رسید و آرزوی نابودی اسرائیل تحقق خواهد یافت.
اینک هر دو در یک اتاق شطرنج بازی میکنند. هر کدام یک گام برداشتهاند. گروگانها آزاد میشوند، بخشی از اسرای فلسطینی هم آزاد خواهند شد و اسرائیل از مرکز شهر غزه عقبنشینی خواهد کرد. هیچکدام در صحنه جنگ به اهداف خود نرسیدند. حماس آسیب فراوان دید، اما شبح ترسناکش هنوز سربازان اسرائیلی را میترساند. اینک اسرائیل با آن شبح به مذاکره نشسته است. سیاست ورزی درست در همان نقطهای جان میگیرد که طرفین نزاع از نابودی هم مایوس شدهاند.
نمیتوان با قاطعیت در باره آینده مذاکرات سخن گفت. اما بیتردید یک اتفاق بسیار مهم کلید خورده است. آنچه امید به تداوم این روند را بیشتر میکند طرفینی است که دور تا دور میز مذاکره ایستادهاند و دو سوی میز را تحت فشار قرار میدهند: آمریکا، بخش مهمی از کشورهای عربی، ترکیه و مصر و دورتر از آنها روسیه و چین و اروپا صف کشیدهاند.
راست گرایان اسرائیلی تهدید میکنند فرصتی پیش آمده تا بر ایران تمرکز کنند. اما ماجرا سوی دیگری هم دارد. آنچه به گمانم بیشتر احتمال دارد، همراه شدن ایران با روند مذاکرات است.
در وضعیتی که رادیکالترین نیروی فلسطینی در حال پشبرد یک مذاکره پیچیده و تاریخی است، جمهوری اسلامی راهی جز حمایت و پشتیبانی و تقویت موضع حماس در این روند ندارد. همین حالا نیز ایران به نحوی ضمنی و نه چندان رویتپذیر در اتاق مذاکره حضور دارد. از اصل مذاکرات حمایت مشروط کرده است.
خدا کند در اتاق بماند و کم کم حضوری صریح و مستقیم پیدا کند. اگر چنین شود، داستان تازهای در منطقه رقم خواهد خورد. داستانی که نتانیاهو و راستگرایان فاشیست اسرائیلی را مایوس خواهد کرد.
دست به دعا باید برداشت این فرصت از دست نرود.
@javadkashi
-----
نتانیاهو نمیخواست این روز را ببیند. دوست داشت نابودی تام و تمام حماس را جشن بگیرد. حماس هم با عملیات هفت اکتبر خیال میکرد نابودی اسرائیل را کلید زده و به زودی حامیان منطقهای از راه خواهند رسید و آرزوی نابودی اسرائیل تحقق خواهد یافت.
اینک هر دو در یک اتاق شطرنج بازی میکنند. هر کدام یک گام برداشتهاند. گروگانها آزاد میشوند، بخشی از اسرای فلسطینی هم آزاد خواهند شد و اسرائیل از مرکز شهر غزه عقبنشینی خواهد کرد. هیچکدام در صحنه جنگ به اهداف خود نرسیدند. حماس آسیب فراوان دید، اما شبح ترسناکش هنوز سربازان اسرائیلی را میترساند. اینک اسرائیل با آن شبح به مذاکره نشسته است. سیاست ورزی درست در همان نقطهای جان میگیرد که طرفین نزاع از نابودی هم مایوس شدهاند.
نمیتوان با قاطعیت در باره آینده مذاکرات سخن گفت. اما بیتردید یک اتفاق بسیار مهم کلید خورده است. آنچه امید به تداوم این روند را بیشتر میکند طرفینی است که دور تا دور میز مذاکره ایستادهاند و دو سوی میز را تحت فشار قرار میدهند: آمریکا، بخش مهمی از کشورهای عربی، ترکیه و مصر و دورتر از آنها روسیه و چین و اروپا صف کشیدهاند.
راست گرایان اسرائیلی تهدید میکنند فرصتی پیش آمده تا بر ایران تمرکز کنند. اما ماجرا سوی دیگری هم دارد. آنچه به گمانم بیشتر احتمال دارد، همراه شدن ایران با روند مذاکرات است.
در وضعیتی که رادیکالترین نیروی فلسطینی در حال پشبرد یک مذاکره پیچیده و تاریخی است، جمهوری اسلامی راهی جز حمایت و پشتیبانی و تقویت موضع حماس در این روند ندارد. همین حالا نیز ایران به نحوی ضمنی و نه چندان رویتپذیر در اتاق مذاکره حضور دارد. از اصل مذاکرات حمایت مشروط کرده است.
خدا کند در اتاق بماند و کم کم حضوری صریح و مستقیم پیدا کند. اگر چنین شود، داستان تازهای در منطقه رقم خواهد خورد. داستانی که نتانیاهو و راستگرایان فاشیست اسرائیلی را مایوس خواهد کرد.
دست به دعا باید برداشت این فرصت از دست نرود.
@javadkashi