Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
710 - Telegram Web
Telegram Web
ابری تیره به روزِ مرگ آمده بود
بادی هرزه به نازِ برگ آمده بود
من مثل شکوفه‌ای بهاری از عشق
باران می‌خواستم تگرگ آمده بود

جواد افرا
رو به این آیینه‌های بی‌پدر
من کی‌ام؟ یک آهِ مفقودالاثر

آشکارا‌گریه‌ی دیوانه‌ای
ابتدای جاده‌ی بی‌شانه‌ای

ماتِ عکسی مات، توی آلبومی
جنگلِ افرای توی مِه، گُمی

آه‌ْآهِ روی‌ِکارِ آینه
رودِ بعد از سنگسارِ آینه

جبر، در جغرافیایی تازه‌ام
دفترِ شعری که بی‌شیرازه‌ام

جوشکاری در خیالِ دوری‌ام
روزها در چارشنبه‌سوری‌ام

زبریِ سمباده، سختم کرده است
پوستِ دستم درختم کرده است

دل‌بریده از تمام رَنگ‌ها
رِنگِ نی در گوشم از نیرنگ‌ها

در شبی که جزئی از پازل نبود
هیچ‌کس جز ماهِ من کامل نبود

ماه کنعان مثل من محجوب بود
من بُریدم، شوخی‌اش هم خوب بود

چشم‌هایش بامرامِ مستِ من
مارگیسو شد عصای دست من

شعر، ما را مسخِ مسلخ کرده بود
گرمِ صحبت، چای ما یخ کرده بود

بود پیدا چون جزیره، با کی‌ام
توی دریا هم که باشم خاکی‌ام

باد بودم در کنار میخکم
خم شد و آتش گرفت از فندکم

گونه‌اش سرخ از شرابِ شرم بود
در رگم چون مرگ با من گرم بود

او خودِ من بود، صفرم تا صدم
بی‌نوا من! شورِ بی‌خود می‌زدم

بی‌خبر، روی سر آوار تگرگ
دستِ باد افتاده بود افسارِ برگ

ماه، امّا کم‌کم از من رو گرفت
برکه هم شد، ماند یک‌جا بو گرفت

ماه و من از غصّه هر دو خم شدیم
روسری شب کرد و نامحرم شدیم

آینه بودم ولی او آه بود
میهنش بودم، جدایی‌خواه بود

میوه‌ای که بعدِ چیدن می‌رسید
به خودش خیلی پس از من می‌رسید

میخکی در حال خنده قاب شد
طفلی اشکم، پابه‌پایم آب شد

چون حبابی زیر بارانِ تگرگ
شعر می‌گفتم در استقبالِ مرگ

شعرِ یک آیینه بعد از کوچِ ها
زمزمه می‌شد میان کوچه‌ها

شعر، در من ساکت و تنها نشد
شعر، فرزندِ طلاق ما نشد

خواستم با شعر، دیوانی کنم
مثل مجنون، بیددل‌خوانی کنم

دفتری از خاطراتش داشتم
روز و شب در خاطر آتش داشتم

بی خدای تا‌همیشه‌غایبم
سنگک و آیینه، قوتِ غالبم

بعدِ او من شئ و غم سمسار شد
بعد او من قاب و غم مسمار شد

محو بودم، این‌سو و آن‌سو نمک
بعد او من برف و یاد او نمک

بعد او دنیای اسلوموشنی‌ست
خاکِ عالم بر سرِ ساعت‌شنی‌ست

آینه جان! من که با تو یکّی‌ام
راستَش من خوب می‌دانم کی‌ام

از سرش مثل لچک افتاده‌ام
خاکم، از چشمِ الک افتاده‌ام


جواد افرا
Forwarded from دهلیز
باد هم باشم در آخر مرد رفتن نیستم
آن که رفت و گفت پشتت نیستم، من نیستم

ایستادم روی‌در‌رویت تماشایت کنم
سمت دشمن هستم اما با تو دشمن نیستم

هر غمی آمد خطی انداخت بر پیشانی‌ام
هی ترک خوردم ولی اهل شکستن نیستم

اینکه اندوهم تو را خوشحال کرده راضی‌ام
فکر می‌کردم که در دنیایت اصلأ نیستم

سینه را آتشفشان کردم دلت رحمی کند
بخت بد وقتی مرا دیدی که روشن نیستم

از قفس بردار و بگذارم به روی شانه‌ات
شوق رفتن دارم و فکر پریدن نیستم

مرتضی رستمی

@morirosi
شب، چشمه‌ی ماه از دلش می‌جوشید
بر قلّه، پلنگ، بی‌ثمر می‌کوشید
باران زده بود و بر سرِ هر چاله
آهویی داشت ماه را می‌نوشید

جواد افرا
ناخدای پیر گفت:
«هر کجا که قایقت شکست
نام این ستاره را صدا بزن
روز بود یا که شب
آسمان گرفته بود یا که صاف
این ستاره‌ی نجات‌بخش،
وین یگانه راه چاره را صدا بزن»

آخ…من هزار بار
نام آن ستاره را صدا زدم
نام آن ستاره بر لبم سیاه شد
بس‌که با هزار امید و آرزو
در میان آبهای ژرف و تیره
دست و پا زدم

#علی_ارجمند

@aliarjomand1
رنگِ سالِ گذشته را دارد
همه‌ی لحظه‌های امسالم
سیصد و شصت ‌و پنج حسرت را همچنان می‌کشم به دنبالم

آه... چندی‌ست شعرهایم را
جز برای خودم نمی‌خوانم
شاید از بس صدایشان زده‌ام
دوست دارند دوستان لالم

محمدعلی بهمنی
Forwarded from لنگرگاه
دنیای غمِ گدای فرزند به‌دست
اعدامی، دلقک است و لبخند به‌دست
من کودکِ ترسیده‌ی مادر مرده
دنیا پدرِ بدِ کمربند به‌دست…


#مهدی_طاهری‌
#رباعی
@mehditaheri_poem
Forwarded from دهلیز
نه از دنیا و مردمش دلگیرم
نه از تو و زندگی و عمرم سیرم
اینگونه نبین می‌گذرم از همه‌چیز
من بادم اگر بایستم می‌میرم

مرتضی رستمی
@morirosi
Forwarded from اکرام بسیم
هرچند همیشه قصه از او رفته
نه روشنی و نه رنگش از رو رفته
یادآورِ روزگارِ وصل است به اصل
چوبی که به کون آلبالو رفته

اکرام بسیم

@ikrsim
سرد است ولی نیم‌نگاهی دارد
پیراهنی از چشم‌به‌راهی دارد
این برکه یخش که وا شود می‌بینی
در سینه چه خورشیدی و ماهی دارد

جواد افرا
منم که پاک بود با فلک حساب، مرا
وگرنه هرکه تو بینی ستاره‌ای دارد

ز داغِ من دلِ اهلِ حساب پرخون است
وگرنه ریگ بیابان شماره‌ای دارد

منم که نیست پناهی درین محیط مرا
وگرنه دُر ز صدف گاهواره‌ای دارد


صائب تبریزی
ظالم، نقبی به چهره‌ای دیگر زد
پتکی به هر‌آن‌که بود آهنگر زد
ماری که فقط مغز جوانان می‌خورد
از شانه خزید و روی سر چنبر زد

جواد افرا
بی‌قصدوغرض فکرِ چَرایم نکند
این تا نَکُشد مرا رهایم نکند
غافل بودم از اولش هم می‌گفت:
«چیزی جز مرگ از تو جدایم نکند»

جواد افرا
Forwarded from واران (جلیل صفربیگی)
انداخته است در عدم سنگی
مرگ
ما
دایره های روی آبیم همه

#واران
#نورباعی

@js313
Forwarded from دهلیز
در استقبال از ترجیع‌بندِ هاتفِ اصفهانی
و تقدیم به حسین‌ ابنِ منصورِ حلاج


بارکش، بارگیر، باراَنبان
شتران‌اند خیلِ آدمیان

این یکی، بنده‌ی الهه‌ی نام
آن یکی، بنده‌ی الهه‌ی نان

شتر از کوه هم اگر رد شد
بر نمی‌آید از پسِ کوهان!

از خودت سر درآور ای حلزون!
ای به زندانِ خویشْ زندان‌بان!

پوست انداخت مار و با خود گفت:
بد بلایی‌ست جسم، دور از جان!

پشتِ هر کوه، دشتِ دلبازی‌ست
بنشین و غبار را بنشان

باتلاق از سکون به خود آمد
رودها راهی‌اند و سرگردان

اسبِ ارابه‌ای زمین‌گیرم
خسته‌ام، خسته از زمین و زمان

این‌همه آه را کجا بکشم؟
یک حباب است و یک بغلْ طوفان

بند اگر بگسلد گریزان‌اند
واژه از شعر و دیو از دیوان

آدمی چیست؟ بحر در کوزه
آدمی چیست؟ فیل در فنجان

بگذر از راه‌ها قدم به قدم
بشنو از چاه‌ها دهان به دهان_


_که عزیزی‌ست زیرِ پیراهن
آن منم! لا اله الا من!


شاخه‌ای را به شاخه‌ای پیوند
می‌دهند و درخت می‌نامند

ناگهان بادِ مهر می‌آید
شاخه‌ها می‌بُرند بند از بند

هر درختی تجسمِ یأسی‌ست
دستِ کوتاه و آسمانِ بلند

آسمان گریه می‌کند، سخت است
مادران را جدایی از فرزند

این‌‌قَدَر گنج زیرِ خاک است و
گوش را نیست گوشواره‌یِ پند

طعنه‌ای دارد این‌که می‌بینی_
_ماه را فرق تا قدمْ لبخند

لاک‌پشت! از خودت برو بالا
از همین کوه، از همین الوند

سر کشیدن به هر طرف تا کی؟
سر کشیدن به هر طرف تا چند؟

ای به زندانِ خویشْ زندان‌بان!
به همین لاکِ پوستین سوگند_


_که عزیزی‌ست زیرِ پیراهن
آن منم! لا اله الا من!


آینه! ای تمام‌قد آغوش!
به خودت چشم را بدوز و بپوش

آن حبابم که دم زدن از تو
سرِ من را بریده گوش به گوش

مگسِ روزگار اگر صدبار
خون من را مکید، گفتم نوش

طالعِ نحس اگر زمینم زد
گفتم: احسنت، کم نیار، بکوش

حلزون‌اند مردمِ دنیا
که قفس می‌بَرَند دوش‌به‌دوش

چه کسی گفت دیگِ دوزخ باش؟
چه کسی گفت با زمانه بجوش؟

هرزگی می‌کنی، بکن اما
دل نده، دل نگیر، تن بفروش

که منِ ساده‌لوح دل دادم
به جهان _ هرزه‌یِ هزارآغوش _

خانه‌به‌خانه رفت هوش از سر
شانه‌به‌شانه رفت سر از هوش

به خودم آمدم، هزار حباب
همه گفتند با لبِ خاموش_


_که: عزیزی‌ست زیرِ پیراهن
آن منم! لا اله الا من!


لحظه را عمرِ جاودان دیدم
من که هر هفتهْ هفت خوان دیدم

بارها بَر به این و آن دادم
بارها آفتِ خزان دیدم

شاخه‌‌به‌شاخه پیکرم لرزید
اره را دستِ باغبان دیدم!

تفِ لعنت به خاک کرد و گذشت
ابر را از چه سایه‌بان دیدم؟!

دست بردم که چشمْ پاک کنم
دست‌ها را دو ناودان دیدم

از شیاطین کسی نخواهد دید
آنچه من از خدایگان دیدم

دلِ هر ذره را شکافتم و
انفجاریْش در میان دیدم!

هر حدیثی که از جهنم بود
همه را در همین جهان دیدم

چشم بستم به عالم و آدم
هرچه می‌خواستم همان دیدم

همه‌اعضایِ من، خدایان را
کفر گفتند و ناگهان دیدم_


_که عزیزی‌ست زیرِ پیراهن
آن منم! لا اله الا من!


بارها دل سپردم و این بار
دلم از دست رفت و دست از کار

آنچنان رفتم از جهان که هنوز
پنجرهْ خنده‌ای‌ست بر دیوار

آنچنان تخمِ تازگی کِشتم
که درآمد دمار از تکرار!

لاک‌پشتی سری به لاکش زد
گفت: هان! دست از سرم بردار!

شتری فتح کرد کوهان را
گفت: باری گران‌تر از این بار؟!

کوهساری نشست و فاتح شد
بر که؟ بر زخم‌های غار به غار

آبشاری فرود آمد و رفت
از کجا؟ از تنش شبیه به مار

مردمان، اهلیِ حواس‌اند و
ذهنشان زین و عقلشان افسار

سربلندی فقط ازآنِ خداست
حقِ حلاج بود چوبه‌یِ دار

یوسف است و هزار چاه به راه
یوسف است و برادرِ بسیار

کاروان را بگو برو، اما
به کسی جز خودم مرا نسپار


که عزیزی‌ست زیرِ پیراهن
آن منم! لا اله الا من!


محمد رهام
@morirosi
2025/06/29 12:53:44
Back to Top
HTML Embed Code: