Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
159 - Telegram Web
Telegram Web
صبور و بی صدا و سخت شدم
نیامدی و من درخت شدم

رضا نیرو
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست

بیدل دهلوی
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


مولوی


قُلزُم:دریایی که فرعون و سپاهیانش در آن غرق شدند
Audio
فایل صوتی ترکیب بند
ره دراز است، مگویید که منزل دیدیم
نیست، این پشت نهنگ است که ساحل دیدیم

محمد کاظم کاظمی_قصه ی سنگ و خشت
ای طلعت تو به خوبی از ماه فزون
پیش مه طلعت تو خورشید زبون
زان پیش که دایه بر لبم شیر دهد
بر یاد لب لعل تو می خوردم خون

بیدل
ملافه ای سفید از برف
روی نعش دراز کشیده ی دشت
زمستان به رحمت خدا پیوست

حسن حسینی
شاعری وام گرفت
شعرش آرام گرفت

نوش داروی طرح ژنریک_حسن حسینی

مثال خوبیه برای ایجاز، فقط با شش کلمه حرف خودشو میزنه و مخاطب رو به فکر فرو میبره
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی کنم من هم
که بر خود همچو کوه از بی صدایی بار می گردم

این، به گمان من شاه بیت غزل است و از آن بیت هایی که اگر بیدل فقط صد بیت از این دست داشته باشد-که دارد و بسی بیشتر دارد-برای حفظ این مقام و مرتبه اش کافی است.
کوه، با همه سنگینی و شکوه خویش، خاموش است و بی صدا. ولی گویا این بی صدایی بر او بار شده است. او منتظر است که کسی صدایی برآورد تا او هم به پژواک آن، به زبان آید و دلش را خالی کند.
این که کوه بر خود بار شده است، تعبیر و دریافت بسیار زیبایی است. از سویی(خالی کردن دل) برای بیان هرآنچه در دل داریم، هم مناسب کوه است (که دلی پر از سنگ دارد) و هم در زبان محاوره ی فارسی زبانان رایج است.
(حرف نذر لب کردن) هم زیباست و تعبیر کنایی مناسبی برای(سخن گفتن). از سوی دیگر، می تواند حالت التماس و درخواست را بهتر القا کند.
و به راستی این بیت چقدر قابلیت استفاده در حالات و گفت و گوهای روزانه ی ما را دارد. شاید برای شما بسیار روی داده است که عالمی حرف در سینه دارید و منتظرید که همدلی بیابید تا با یک لب گشودن او، این عالم حرف را به بیرون بریزید.
کلید در باز-محمد کاظم کاظمی
ز جوش باده درد ته نشین بالانشین گردد
ز موج خنده ترسم خط برون آید از آن بالا

ناظر علی

نام سعدی همه جا رفت به شاهد بازی
وین نه عیب است، که در ملت ما تحسین است

سعدی
خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری جناب سعدی:

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟

نیکوتر از این میوه همه عمر که خورده‌ست؟
شیرین‌تر از این خربزه هرگز که چشیده‌ست؟

ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست

این خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است
یا توت سیاهست که بر جامه چکیده‌ست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست

نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیده‌ست

بسیار توقف نکند میوه بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد
و امروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست

رفت آن که فقاع از تو گشاییم دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست

سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست

سعدی

تتر:مخفف تاتار(قوم مغول)
جسر:پل
این خون کسی ریخته ای یا می سرخ است؟
یا توت سیاه است که بر جامه چکیده ست؟
سعدی



دلم شاخه ی شاتوتی که باد خونش را به در و دیوار پاشیده است

غلامرضا بروسان



تا به حال
افتادن شاه توت را دیده ای؟
که چگونه
سرخی اش را با خاک قسمت می کند،
(هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست)
من کارگرهای زیادی را دیده ام
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند

سابیر هاکا



معلوم نیست قرمزی دیوار
مال کدام شاخه ی شاتوت است

جواد افرا


البته که شعر من به شعر بروسان نزدیکتره و من بعد پانویس خواهم کرد.
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد

سعدی



آن که شدهم بی خبرهم بی اثر
ازمیان جمله اوداردخبر

عطارنیشابوری


آن که دانست زبان بست
وان که می گفت ندانست

احمد شاملو
توی یک پاکت سیگار، اسیریم همه
حکم آزادی هر آدم، در سوختن است

محمودرضا برامکه
از صحبت همدمانِ این دورِ خلاف
گویم سخنی اگر نگیری به گزاف
چون شیشه‌ی ساعت است پیوسته به هم
دلها همه پرغبار و درها همه صاف

خاقانی
دوستان! از منش دعا مبرید
زنده ام، نامم از حیا مبرید

می گوید دعایم را به معشوق مرسانید، چون آنگاه پی می برد که در فراق او هنوز زنده ام و این خلاف وفاست. (از این فسانه که بی او نمرده ام بیدل/قیامت است گر آن دلربا خبر دارد)

گزیده غزلیات بیدل
به کوشش محمد کاظم کاظمی
ز خواب ناز هستی غافلم، لیک این قدر دانم
که هر کس می برد نام تو، من بیدار می گردم

عبارتهایی با ساختار <<از... غافلم>> در شعر بیدل بسیار دیده می شود و با بیان امروز، می توان آن را معادل <<من از... چندان سر در نمی آورم>> دانست. غالبا هم بعد از این <<غافلم>>ها، <<این قدر دانم>>هایی در کار است. این به واقع یک غفلت آگاهانه و رندانه است، نوعی تجاهل عارف.

غافلم از حسنش، اما این قدر دانم که دوش
برق حیرت جلوه ای دیدم که دیدن داغ شد
ز نیرنگ حجابش غافلم، لیک این قدر دانم
که برق جلوه خواهد سوخت فانوس خیالی را

شاعر، هستی یا غرق شدن در هستی را نوعی خواب ناز دانسته است که او را از معشوق غافل می کند. ولی این خوابی توأم با بیداری است و غفلتی توأم با آگاهی. چنین است که تا نام معشوق را می برند، بیدار می شود. بیدل در جایی در این اشتیاق چنان اغراق کرده است که می گوید از شوق آن تماشا، در خواب عدم هم چشم بر هم نمی زنیم.

دیده در خواب عدم هم مژه بر هم نزند
گر بداند که تماشا چقدر مغتنم است

کلید در باز _ محمد کاظم کاظمی
2025/07/06 09:37:00
Back to Top
HTML Embed Code: