این همان عکسی است که بهانه عکسنوشت ما در شماره ششم مجله شده بود. عکس را سیده زهرا حسینی گرفته و زحمت متن را هم نازنینزهرا حیدری کشیده.
🎤🎧 فایل صوتیاش را هم میتوانید توی این پست بشنوید با صدای زهرا علیزاده.
از این عکسهایی که بهانه نوشتن به آدم میدهد شما هم دارید؟
#عکس_نوشت
@inhahome | مجله اینها
🎤🎧 فایل صوتیاش را هم میتوانید توی این پست بشنوید با صدای زهرا علیزاده.
از این عکسهایی که بهانه نوشتن به آدم میدهد شما هم دارید؟
#عکس_نوشت
@inhahome | مجله اینها
👟 👠🥾 کفشهایم کو؟
(نازنینزهرا حیدری)
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای دلتنگی. مثل کفشهای دوروتی توی قصۀ «جادوگرِ شهر اوز» که هر وقت دلتنگ شدم پاشنههایش را به هم بکوبم و توی یک چشم به هم زدن برگردم به خانه. توی خانه بهتر میشود از چیزی به نام وطن حرف زد. کفشهایمان را پشت در میگذاریم و روبهروی هم مینشینیم و چای میخوریم. من حواسم به کفشهای نقرهایرنگم است و چیزی از حرفهایت نمیفهمم بهجز وقتی که میگویی آدم مسافر، کفشهای بیشتری پاره میکند. بهجای دلچرکین شدن از سفر، تصمیم میگیرم توی قلبم خانهای بسازم که هر جا رفتی، یادم را هم با خودت ببری.
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای معمولی. کفشی که خیلی معمولی بپوشمش و خیلی معمولی به نظر برسم. فقط بهاندازۀ یک شهروند معمولی، نه بیشتر. توی هر ادارهای بروم باهام معمولی برخورد کنند. توی پیادهروها بهم معمولی نگاه کنند. توی ستون اخبار معمولی دربارهمان چیز بنویسند. آنقدر توی روزهای معمولی بپوشمش که یک روز معمولی پاره شود. ببرمش پیش کفاش تا یک دوخت معمولی بهش بزند. ولی کفشی که بخیه خورده دیگر معمولی نیست. مثل قلبی که شکسته. حالا هزاری هم که نازش کنند. با کفش دوختهشده میآیم پیشت تا راز معمولی بودن و معمولی زندگی کردن را ازت بپرسم. ولی روزهایی که تو را میبینم دیگر معمولی نیست!
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای خیلی بلند. برای جادههایی که ته ندارند. پشت تلفن گفته بودی سه روز توی جنگل راه رفتی و کفشت پاره شد. از دست پلیسهای مرزی که خارجی حرف میزدند پالختی فرار میکردی. طولانیترین مسیری که با هم قدم زدیم یادت است؟ پیادهروی اربعین قرار بود توی عمود هزارم یک عکس سلفی بگیریم! ولی آنقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی از آن عمود گذشتیم. پولهایم را جمع میکنم و یک کفش برایت میخرم و کنار میگذارم. مطمئنم طولانیترین روز جهان هم تمام میشود و یک روز کفشهایمان را میپوشیم و توی یک جاده قدم میزنیم.
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای پرحرفی. پاشنهاش را ور بکشم و بیایم سراغت. دست خودم نیست، تو را که میبینم پرچانه میشوم. راه برویم و حرف بزنیم و رؤیا ببافیم. حتی اگر از نداشتههایم حرف بزنم تو گوش کنی و سرزنشم نکنی. برایت از آرزوهایی که به نظر خندهدار میآید تعریف کنم و تو نخندی. بعد من هم دل و جرئت پیدا کنم و روشهای رسیدن به آرزوهایم را مرور کنم. پاشنۀ کفش خیالم را ور میکشم. توی همۀ خیالاتم تو هم هستی. این دلگرمم میکند.
حالا به مسیری که جلوی رویم است امیدوارترم. غصۀ روزهای طولانی و جادههای طولانی را نمیخورم. غصۀ نداشتههایم را نمیخورم. وقتی کفشی باشد برای رفتن، حتماً مسیری هم باز میشود برای رسیدن!
#عکس_نوشت
@inhahome || مجله اینها
(نازنینزهرا حیدری)
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای دلتنگی. مثل کفشهای دوروتی توی قصۀ «جادوگرِ شهر اوز» که هر وقت دلتنگ شدم پاشنههایش را به هم بکوبم و توی یک چشم به هم زدن برگردم به خانه. توی خانه بهتر میشود از چیزی به نام وطن حرف زد. کفشهایمان را پشت در میگذاریم و روبهروی هم مینشینیم و چای میخوریم. من حواسم به کفشهای نقرهایرنگم است و چیزی از حرفهایت نمیفهمم بهجز وقتی که میگویی آدم مسافر، کفشهای بیشتری پاره میکند. بهجای دلچرکین شدن از سفر، تصمیم میگیرم توی قلبم خانهای بسازم که هر جا رفتی، یادم را هم با خودت ببری.
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای معمولی. کفشی که خیلی معمولی بپوشمش و خیلی معمولی به نظر برسم. فقط بهاندازۀ یک شهروند معمولی، نه بیشتر. توی هر ادارهای بروم باهام معمولی برخورد کنند. توی پیادهروها بهم معمولی نگاه کنند. توی ستون اخبار معمولی دربارهمان چیز بنویسند. آنقدر توی روزهای معمولی بپوشمش که یک روز معمولی پاره شود. ببرمش پیش کفاش تا یک دوخت معمولی بهش بزند. ولی کفشی که بخیه خورده دیگر معمولی نیست. مثل قلبی که شکسته. حالا هزاری هم که نازش کنند. با کفش دوختهشده میآیم پیشت تا راز معمولی بودن و معمولی زندگی کردن را ازت بپرسم. ولی روزهایی که تو را میبینم دیگر معمولی نیست!
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای خیلی بلند. برای جادههایی که ته ندارند. پشت تلفن گفته بودی سه روز توی جنگل راه رفتی و کفشت پاره شد. از دست پلیسهای مرزی که خارجی حرف میزدند پالختی فرار میکردی. طولانیترین مسیری که با هم قدم زدیم یادت است؟ پیادهروی اربعین قرار بود توی عمود هزارم یک عکس سلفی بگیریم! ولی آنقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی از آن عمود گذشتیم. پولهایم را جمع میکنم و یک کفش برایت میخرم و کنار میگذارم. مطمئنم طولانیترین روز جهان هم تمام میشود و یک روز کفشهایمان را میپوشیم و توی یک جاده قدم میزنیم.
دلم یک کفش میخواهد برای روزهای پرحرفی. پاشنهاش را ور بکشم و بیایم سراغت. دست خودم نیست، تو را که میبینم پرچانه میشوم. راه برویم و حرف بزنیم و رؤیا ببافیم. حتی اگر از نداشتههایم حرف بزنم تو گوش کنی و سرزنشم نکنی. برایت از آرزوهایی که به نظر خندهدار میآید تعریف کنم و تو نخندی. بعد من هم دل و جرئت پیدا کنم و روشهای رسیدن به آرزوهایم را مرور کنم. پاشنۀ کفش خیالم را ور میکشم. توی همۀ خیالاتم تو هم هستی. این دلگرمم میکند.
حالا به مسیری که جلوی رویم است امیدوارترم. غصۀ روزهای طولانی و جادههای طولانی را نمیخورم. غصۀ نداشتههایم را نمیخورم. وقتی کفشی باشد برای رفتن، حتماً مسیری هم باز میشود برای رسیدن!
#عکس_نوشت
@inhahome || مجله اینها
اگر حوالی مشهد و گلشهر هستید
میتوانید مجله اینها را از «کتابفروشیِ بهنشر گلشهر» تهیه کنید:
این هم نشانیاش: مشهد-گلشهر-سه راه درخت توت، ابتدای شفیعی ۱۹
@Yousefi1411 :ارتباط با ادمین کتابفروشی
@inhahome || مجله اینها
میتوانید مجله اینها را از «کتابفروشیِ بهنشر گلشهر» تهیه کنید:
این هم نشانیاش: مشهد-گلشهر-سه راه درخت توت، ابتدای شفیعی ۱۹
@Yousefi1411 :ارتباط با ادمین کتابفروشی
@inhahome || مجله اینها
لکهٔ دردسرساز!
معصومه واحدی
همه فکر میکردند که سلما بهخاطر عشق طراحی بودنش است که حالا یکدفعه به سرش زده لباس هم طراحی کند، اما واقعیت ماجرا چیز دیگری بود. قصهای که سلما از ترس واکنش خانوادهاش، دوست نداشت برای کسی تعریف کند. همه ماجرا از روزی شروع شد که مادر سلما گفت برای آوردن ترشیِ چکنی به خانه مادربزرگش برود.
🎵 شنوندهی داستان : «لکه دردسر ساز!» نوشته: سیده زهرا حسینی و باصدای #معصومه_واحدی باشیم.
این داستان در شماره ششم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره ششم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#داستان_اینهایی
@inhahome|مجله اینها
🎵 شنوندهی داستان : «لکه دردسر ساز!» نوشته: سیده زهرا حسینی و باصدای #معصومه_واحدی باشیم.
این داستان در شماره ششم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره ششم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#داستان_اینهایی
@inhahome|مجله اینها
زیبایی و اینها ببینید 😍
عکس را #زینب_اسکندری به اینها فرستاده.
#شماره_هفتم #موبایلگرافی
@inhahome ||مجله اینها
عکس را #زینب_اسکندری به اینها فرستاده.
#شماره_هفتم #موبایلگرافی
@inhahome ||مجله اینها
Forwarded from « اینها » || مجله و دورهمی و نوشتن
این یکی از عکسهایی است که #فاطمه_خاوری (نگین) با گوشی موبایلش گرفته و به ما فرستاده. فاطمه ۱۷ ساله است و در تهران زندگی میکند. از ما پرسیده که میتواند با «اینها» همکاری کند؟
جواب ما به ایشان و به همه کسانی که دوست دارند به شکلی داوطلبانه نقشی در مجله خودشان یعنی #این_ها داشته باشند این است: البته! البته که میتونی عزیزم!
هزار روش مختلف وجود دارد که میشود با اینها همکار شد. اگر شما هم دوست دارید که با مجله همکاری کنید ولی نمیدانید چطوری، فقط کافیه به ما پیام بدهید. @inhamedia
@inhahome || مجله اینها
جواب ما به ایشان و به همه کسانی که دوست دارند به شکلی داوطلبانه نقشی در مجله خودشان یعنی #این_ها داشته باشند این است: البته! البته که میتونی عزیزم!
هزار روش مختلف وجود دارد که میشود با اینها همکار شد. اگر شما هم دوست دارید که با مجله همکاری کنید ولی نمیدانید چطوری، فقط کافیه به ما پیام بدهید. @inhamedia
@inhahome || مجله اینها
سالی که گذشت، کارهای کرده و نکرده زیادی داشتیم.
۴۰۴ باید قویتر و بانشاطتر باشیم. بیشتر با ما همراه باشید خب.
راستی سلام
۴۰۴ باید قویتر و بانشاطتر باشیم. بیشتر با ما همراه باشید خب.
راستی سلام
فاطمه موسوی گفت که این فایل رو توی نیمثانیه با هوش مصنوعی درست میکردم.
خدا کنه الکی گفته باشه.🥲 چون ۱۴ ساعت طول کشید تا این پاورپوینت درست بشه.
یک مرور سریع کردیم از اینکه «اینها» چرا و چطور؟ 👇
خدا کنه الکی گفته باشه.🥲 چون ۱۴ ساعت طول کشید تا این پاورپوینت درست بشه.
یک مرور سریع کردیم از اینکه «اینها» چرا و چطور؟ 👇
علاءالدین فریلنسر میشود!
محمد امین رفیعی
یک روز که علاءالدین از فقر و نداری خسته شده بود، تصمیم گرفت بهجای اینکه دست روی دست بگذارد و غصه بخورد به دنیای فریلنسری وارد شود؛ چون فکر میکرد شاید بتواند با طراحی گرافیکی یا بلاگر شدن، زندگیاش را بهتر کند.
شروع کرد به گشتن توی اینترنت تاایده های جدید پیدا کند. آگهی عجیب و جالبی دید: «چراغ جادویی! فقط با یک فلش جادویی دوتادو تا میشود چهارتا!» علاءالدین زیر لب زمزمه کرد : «خودشه! این همان فرصت استثناییه!»
غافل ازاینکه این پیام را جادوگری عینکی به نام «ابونذیر» گذاشته بود.
🎵 شنوندهی داستان : «علاءالدین فریلنسر میشود!» نوشته: احمد مدقق و باصدای #محمدامین_رفیعی باشیم.
این داستان در شماره هفتم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره هفتم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#افسانه_های_سرزمین_مادری
@inhahome|مجله اینها
شروع کرد به گشتن توی اینترنت تاایده های جدید پیدا کند. آگهی عجیب و جالبی دید: «چراغ جادویی! فقط با یک فلش جادویی دوتادو تا میشود چهارتا!» علاءالدین زیر لب زمزمه کرد : «خودشه! این همان فرصت استثناییه!»
غافل ازاینکه این پیام را جادوگری عینکی به نام «ابونذیر» گذاشته بود.
🎵 شنوندهی داستان : «علاءالدین فریلنسر میشود!» نوشته: احمد مدقق و باصدای #محمدامین_رفیعی باشیم.
این داستان در شماره هفتم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره هفتم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#افسانه_های_سرزمین_مادری
@inhahome|مجله اینها
شهر دخت
زهرا مظفری
فصل اول
آن شب، ماه کامل و بزرگ بود. آنقدر بزرگ که بیشتر از آنکه قشنگ باشد ترسناک بود! مادر به شانهای که روی موهای سفید شهردخت میکشید نگاه کرد.تارهای ریخته را با دقت جمع کرد و توی دستمال سیاهی که روی دامنش پهن کرده بود، گذاشت.
«توکه اینو حفظی! چرا میخوای هی تعریفش کنم؟»
شهردخت چرخید سمت مادرش.نگاهش از خواهشی که میدانست قبول میشود، میخندید.
مادر هم از خنده سرفهاش گرفت.
🎵 شنوندهی داستان : «شهردخت» نوشته: معصومه امیری و باصدای #زهرا_مظفری باشیم.
این داستان در شماره هفتم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره هفتم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#قصه_های_ثوران
@inhahome|مجله اینها
آن شب، ماه کامل و بزرگ بود. آنقدر بزرگ که بیشتر از آنکه قشنگ باشد ترسناک بود! مادر به شانهای که روی موهای سفید شهردخت میکشید نگاه کرد.تارهای ریخته را با دقت جمع کرد و توی دستمال سیاهی که روی دامنش پهن کرده بود، گذاشت.
«توکه اینو حفظی! چرا میخوای هی تعریفش کنم؟»
شهردخت چرخید سمت مادرش.نگاهش از خواهشی که میدانست قبول میشود، میخندید.
مادر هم از خنده سرفهاش گرفت.
🎵 شنوندهی داستان : «شهردخت» نوشته: معصومه امیری و باصدای #زهرا_مظفری باشیم.
این داستان در شماره هفتم مجله اینها منتشر شده. ✨
💥 برای تهیه شماره هفتم مجله همین الان پیام بده
#شنیدنی
#قصه_های_ثوران
@inhahome|مجله اینها
غروب همیشه دلگیر نیست. مثل اینجا که رنگهای گرم و درخشانش دل آدم رو باز میکنه.
#روز_طبیعت #سیزده_بدر
عکس را نرگسسادات احمدی گرفته و به «اینها» فرستاده. جایی حوالی جاده قدیم قم_ اصفهان
@inhahome || مجله اینها
#روز_طبیعت #سیزده_بدر
عکس را نرگسسادات احمدی گرفته و به «اینها» فرستاده. جایی حوالی جاده قدیم قم_ اصفهان
@inhahome || مجله اینها
یک عکس هنریطور ادایی 😊، یک زمین پوشیده از برگهای سبز که بوی بهار میده.
عکس را زینب اسکندری گرفته و به اینها فرستاده
#روز_طبیعت #سیزده_بدر #موبایل_گرافی
@inhahome ||مجله اینها
عکس را زینب اسکندری گرفته و به اینها فرستاده
#روز_طبیعت #سیزده_بدر #موبایل_گرافی
@inhahome ||مجله اینها
شما هم از طبیعت عکس گرفتید؟ به ادمین بفرستید خب 😊
@inhamedia
@inhamedia
نزدیکترین حالت ممکن به طبیعت در روز طبیعت 😁🐏🐑
عکس را زینب اسکندری گرفته و به «اینها» فرستاده
#موبایل_گرافی #سیزده_بدر
@inhahome || مجله اینها
عکس را زینب اسکندری گرفته و به «اینها» فرستاده
#موبایل_گرافی #سیزده_بدر
@inhahome || مجله اینها