اینترویو اینجوری بود یه جدولی بهم نشون دادن شامل یه سری حرف عجیب غریب که گفتن اینا ژنه و سلول.
گفتم من متوجه نمیشم، گفتن میدونیم، لازم هم نیست بدونی چیه، ایدهت چیه؟ گفتم من همه چیز رو تبدیل به عدد میکنم و میخورونم به سیستم :)))
گفتم من متوجه نمیشم، گفتن میدونیم، لازم هم نیست بدونی چیه، ایدهت چیه؟ گفتم من همه چیز رو تبدیل به عدد میکنم و میخورونم به سیستم :)))
Forwarded from Life on earth?
گلبو
امروز، از بزرگترین بیمارستان کودکان در امریکا، آفر گرفتم 🥹♥️ قراره رو یک سری سلول و ژن کار کنیم و من در قسمت مدلسازی و پیشبینی همکاری کنم. خواستم بگم شد. میشه.
You’re just sitting in a corner, wondering if it will all be worth it- all the chasing, all the battles.
Will it ever happen someday?
And then you stumble upon someone’s “I made it” moment, and suddenly, there’s hope again. :)
Will it ever happen someday?
And then you stumble upon someone’s “I made it” moment, and suddenly, there’s hope again. :)
Forwarded from هنوز کوههای دوردست خواب بودند
گلبو
وای نمیتونم صبر کنم تو لینکدینم بزنم 😭😭😭😭
Hard work payed off girl👌
Forwarded from ݁ . In Another Life . * . ݁
گلبو
امروز، از بزرگترین بیمارستان کودکان در امریکا، آفر گرفتم 🥹♥️ قراره رو یک سری سلول و ژن کار کنیم و من در قسمت مدلسازی و پیشبینی همکاری کنم. خواستم بگم شد. میشه.
ای قربونت برم من خب مبارکه!🤍
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
نشدنها زیاد بودن.
دوبار، تا مرحله سوم اینترویو با مایکروسافت رفتم. دوبار، بدون ریفرال. ریجکت شدم.
با پینترست رفتم. ریجکت شدم.
با اینستاکارت، گوگل، اوبر، ویزا و چندین شرکتی که اسمشون تو ذهنم نیست رفتم و ریجکت شدم.
برای هیچکدوم هم ریفرال نداشتم.
خیلی نشد.
زیاد نشد.
زیاد پوست صورتم با جاذبهی زمین کش اومد.
ولی یکیش شد.
ما یه وقتایی تو زندگی، فقط به یک yes نیاز داریم. فقط یکی.
دوبار، تا مرحله سوم اینترویو با مایکروسافت رفتم. دوبار، بدون ریفرال. ریجکت شدم.
با پینترست رفتم. ریجکت شدم.
با اینستاکارت، گوگل، اوبر، ویزا و چندین شرکتی که اسمشون تو ذهنم نیست رفتم و ریجکت شدم.
برای هیچکدوم هم ریفرال نداشتم.
خیلی نشد.
زیاد نشد.
زیاد پوست صورتم با جاذبهی زمین کش اومد.
ولی یکیش شد.
ما یه وقتایی تو زندگی، فقط به یک yes نیاز داریم. فقط یکی.
انقدر کار دارم که حد نداره از طرفی امروز ازون روزاست که گیج میزنم و ده تا کار رو باهم دارم ناقص انجام میدم.
استادم خیلی خوشحاله کار پیدا کردم، فکر کرده قراره یه مدت دست از سرش بردارم.
خیال کرده. 👀😁
خیال کرده. 👀😁
امروز خیلی روز سختی بود و ساعت پرید و وقت کم آوردم و انرژیم هم ته کشید. فردا هم روز بزرگِ سیمپوزیومه و ما که پوستر داریم باید ساعت ۷ تا ۷:۱۵ صبح حاضر بشیم کارتها رو بگیریم.
روز خیلی باحالی بود. کلی گپ زدیم و کانکشن ساختم.
بلخره بارِ این سیمپوزیوم از رو دوشم برداشته شد.
برگردیم به زندگی عادی👀
بلخره بارِ این سیمپوزیوم از رو دوشم برداشته شد.
برگردیم به زندگی عادی👀
به یه نتیجهای رسیدم.
من هربار از موفقیت، رسیدن، پروژهها، سفرها پست میذارم، یهو یه عالمه ممبر جدید به کانالم اضافه میشن(که خوش اومدین).
اما زندگی من این چیزها و این روزها و این لحظهها نیست. اینها ویترینه. این اتفاقات، فقط نقاط اکسترمم زندگیم هستن. وقتی از هاوایی رفتن پست میذارم و یهو دویست نفر آدم میآن و خیلیاشون میگن خوشبحالت، پشتش یک سال صبر، چک کردن بلیط، برنامهریزی برای مرخصی، خرید وسایل کمپینگ، کجا بریم کجا بخوابیم کجا چی بخوریم، استفاده از تجربیات کمپ کردنهای گذشته و کلی موضوع ریز و کوچیک و خستهکننده دیگه بوده. وقتی از سیمپوزیوم میگم، پشتش دهها ساعت برنامهریزی، نه شنیدن از ادوایزر، حوصله نداشتن، کار نکردن پروژه و یک پروژهی دوساله بوده. وقتی از گرینکارتی که مستقل گرفتمش میگم(بدون پیوست به همسر)، پشتش دهها ساعت فرم پرکردن، مقاله دادن، مستر گرفتن و آمادهسازی مدارک بوده.
وقتی از استخدام شدن میگم، پشتش دهها اینترویو و ریجکتی و پشت اون اینترویوها صدها اپلای بوده.
و در تمام اینروزها، من یک زندگی کاملن معمولی دارم. روزهایی که حالش رو ندارم کار کنم، روزهایی که فقط منم و گربههام و غذا دادن بهشون، روزهایی که زل میزنم به دیوار و از خودم میپرسم جدی اینجا دارم چه غلطی میکنم، روزهایی که دلتنگ و کرختم، روزهایی که استادم نمیآد و اذیتم میکنه، روزهایی که عصبانیام، روزهایی که خوشحالم، روزهایی که خنگم، روزهایی که باهوشم، روزهایی که نقضی مدرک میخورم، روزهایی که منتظرم، روزهایی که گربهی چهارروزم میمیره و تا چندروز چشمم اشکیه، روزهایی که خیلی bold و محکم نظریههای نامحبوبم رو میگم، روزهایی که در یک موضوع فلسفی که هیچ تاثیری در زندگیم نداره عمیق میشم، روزهایی که صبح تا شب یک روتین ساده رو زندگی میکنم.
اما اصولن مردم علاقهای به دیدن روزهای معمولی آدم ندارن. فقط به نقاط شکست یا پیروزی اونها نگاه میکنن. به روزهایی که یک نفر نظرات معمولی با زندگی معمولی داره، کسی توجهی نمیکنه.
و این توهم رو به خیلیا میده که رسیدن آسونه. خیلیا هستن که از دیدن مسیر لذت نمیبرن و فقط دنبال نتیجهن، چه در زندگی خودشون و چه در زندگی بقیه.
و این نتیجهش میشه اینکه یک بلاگر برای اینکه سرتیتر اخبار باشه باید یک روز باردار بشه، یک روز سقط کنه، یک روز شوهرش بهش خیانت کنه، یک روز یک ماشین مدل بالا بخره، یک روز یه غذای عجیب بخوره.
مردم از دیدن مسیر واقعی زندگی دیگران خوششون نمیآد و باهاش سرگرم نمیشن. درحالیکه به نظر من اصل ماهیت زندگی همین لحظات معمولیه.
رسیدن، یک ویترینه.
من هربار از موفقیت، رسیدن، پروژهها، سفرها پست میذارم، یهو یه عالمه ممبر جدید به کانالم اضافه میشن(که خوش اومدین).
اما زندگی من این چیزها و این روزها و این لحظهها نیست. اینها ویترینه. این اتفاقات، فقط نقاط اکسترمم زندگیم هستن. وقتی از هاوایی رفتن پست میذارم و یهو دویست نفر آدم میآن و خیلیاشون میگن خوشبحالت، پشتش یک سال صبر، چک کردن بلیط، برنامهریزی برای مرخصی، خرید وسایل کمپینگ، کجا بریم کجا بخوابیم کجا چی بخوریم، استفاده از تجربیات کمپ کردنهای گذشته و کلی موضوع ریز و کوچیک و خستهکننده دیگه بوده. وقتی از سیمپوزیوم میگم، پشتش دهها ساعت برنامهریزی، نه شنیدن از ادوایزر، حوصله نداشتن، کار نکردن پروژه و یک پروژهی دوساله بوده. وقتی از گرینکارتی که مستقل گرفتمش میگم(بدون پیوست به همسر)، پشتش دهها ساعت فرم پرکردن، مقاله دادن، مستر گرفتن و آمادهسازی مدارک بوده.
وقتی از استخدام شدن میگم، پشتش دهها اینترویو و ریجکتی و پشت اون اینترویوها صدها اپلای بوده.
و در تمام اینروزها، من یک زندگی کاملن معمولی دارم. روزهایی که حالش رو ندارم کار کنم، روزهایی که فقط منم و گربههام و غذا دادن بهشون، روزهایی که زل میزنم به دیوار و از خودم میپرسم جدی اینجا دارم چه غلطی میکنم، روزهایی که دلتنگ و کرختم، روزهایی که استادم نمیآد و اذیتم میکنه، روزهایی که عصبانیام، روزهایی که خوشحالم، روزهایی که خنگم، روزهایی که باهوشم، روزهایی که نقضی مدرک میخورم، روزهایی که منتظرم، روزهایی که گربهی چهارروزم میمیره و تا چندروز چشمم اشکیه، روزهایی که خیلی bold و محکم نظریههای نامحبوبم رو میگم، روزهایی که در یک موضوع فلسفی که هیچ تاثیری در زندگیم نداره عمیق میشم، روزهایی که صبح تا شب یک روتین ساده رو زندگی میکنم.
اما اصولن مردم علاقهای به دیدن روزهای معمولی آدم ندارن. فقط به نقاط شکست یا پیروزی اونها نگاه میکنن. به روزهایی که یک نفر نظرات معمولی با زندگی معمولی داره، کسی توجهی نمیکنه.
و این توهم رو به خیلیا میده که رسیدن آسونه. خیلیا هستن که از دیدن مسیر لذت نمیبرن و فقط دنبال نتیجهن، چه در زندگی خودشون و چه در زندگی بقیه.
و این نتیجهش میشه اینکه یک بلاگر برای اینکه سرتیتر اخبار باشه باید یک روز باردار بشه، یک روز سقط کنه، یک روز شوهرش بهش خیانت کنه، یک روز یک ماشین مدل بالا بخره، یک روز یه غذای عجیب بخوره.
مردم از دیدن مسیر واقعی زندگی دیگران خوششون نمیآد و باهاش سرگرم نمیشن. درحالیکه به نظر من اصل ماهیت زندگی همین لحظات معمولیه.
رسیدن، یک ویترینه.
برای همین فکر میکنم که یک سری اینجا هستن که از من جملات خفن و برو بدو برس و به آرزوهات میرسی و ایول جا نزن و اینها بشنون. که خوبه، هرچیزی که باعث بشه شما از ورژن دیروزت، بهتر عمل کنی، خوبه.
اما من به عنوان یک آدم جبرگرا، از این جملات به ندرت استفاده میکنم و اگر هم بگم، اشتباهه. غربت به من یاد داد زندگی کردن در رسیدن نیست، چون آخرین مقصد مرگه، زندگی کردن در اینه که هرکاری که میکنی رو سعی کنی با صبر، و با ذهن آگاه انجام بدی. نه روتینوار، نه صرفن بخاطر یک هدفی که در آینده آیا بهش برسی و آیا نه.
چون لزومن تلاش کردن، به معنای رسیدن نیست. هزاران عامل هستن که باعث میشن یکی شکوفا بشه و دیگری با همون میزان تلاش، نشه.
اما من به عنوان یک آدم جبرگرا، از این جملات به ندرت استفاده میکنم و اگر هم بگم، اشتباهه. غربت به من یاد داد زندگی کردن در رسیدن نیست، چون آخرین مقصد مرگه، زندگی کردن در اینه که هرکاری که میکنی رو سعی کنی با صبر، و با ذهن آگاه انجام بدی. نه روتینوار، نه صرفن بخاطر یک هدفی که در آینده آیا بهش برسی و آیا نه.
چون لزومن تلاش کردن، به معنای رسیدن نیست. هزاران عامل هستن که باعث میشن یکی شکوفا بشه و دیگری با همون میزان تلاش، نشه.