Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز چهل و هفتم - علی در خانه‌ شادمانی محمد ﷺ خیلی به فکرِ اقوامش بود. به ویژه عمویش، ابو طالب را بسیار دوست داشت. در سال‌هایی که نزدِ او زندگی می‌کرد، نیکی‌های بسیاری از او دیده بود. مدتی بود که ابو طالب در فقر و تنگدستی به سر می‌برد.…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز چهل و هشتم - عقابی که مار را ربود

کعبه برای مردم خیلی مهم بود. از حضرت آدم به بعد، تمامِ پیامبران در آنجا عبادت کرده بودند. همه دعاها در کعبه قبول می‌شد. مردم از این بنای مقدس مثلِ چشمانشان مراقبت می‌کردند و هر وقت لازم می‌شد آن را مرمت و بازسازی می‌کردند.
باز کعبه نیاز به تعمیر داشت. سیل به داخلش نفوذ کرده بود. سقف نداشت.
دیوارها تَرَک برداشته بود، و در اثر آتش‌سوزی پرده‌اش سوخته بود.
آن روزها یک کشتی یونانی در نزدیکی‌های جده به گِل نشسته بود. بارِ کشتی مصالح ساختمانی بود. مکیان تصمیم گرفتند با این مصالح، کعبه را بازسازی کنند. مصالح را خریدند و با معماران خیلی خوبی قرارداد بستند؛ اما جرأتِ آغاز این تعمیرات را نداشتند؛ زیرا زیرِ دیوارِ کعبه ماری لانه کرده بود. با دیدنِ کسانی که به قصدِ تعمیرِ کعبه می‌آمدند، عصبانی می‌شد و سرش را بلند می‌کرد و زبانش را برای زهر پاشیدن بیرون می‌آورد. همه از آن مار می‌ترسیدند. مردم چاره ای نداشتند و مدت‌ها مانده بودند که چه باید بکنند.
البته که الله این بنای مقدس را از مار و هر دشمنی محافظت می‌کرد. روزی مار بیرون آمده و آفتاب می‌گرفت. یکباره، بر بالای کعبه عقاب چالاکی پیدا شد. عقاب با بالهای بزرگ و بلندش بالای کعبه پرسه میزد. ناگهان به سرعت پایین آمده و مار را برداشت و با خود به آسمان برد. به این ترتیب، به فرمان الله مار از کعبه دور شد. مردم خوشحال و متحیر بودند و می‌گفتند:
"الله ما را از مار نجات داد. حالا به راحتی می‌توانیم به تعمیر و بازسازیِ کعبه بپردازیم. معماران هم که آماده اند، چرا معطلیم؟ زود باشید کار را شروع و کعبه را به بهترین شکل تعمیر کنیم."
اهل مکه با اشتیاق آستین بالا زدند و با خوشحالی کار را آغاز کردند.

   ❍
@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز چهل و هشتم - عقابی که مار را ربود کعبه برای مردم خیلی مهم بود. از حضرت آدم به بعد، تمامِ پیامبران در آنجا عبادت کرده بودند. همه دعاها در کعبه قبول می‌شد. مردم از این بنای مقدس مثلِ چشمانشان مراقبت می‌کردند و هر وقت لازم می‌شد آن را…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز چهل و نهم - سنگ بهشتی

هیجانِ فراوانی در مکه حاکم بود. تعمیراتِ کعبه داشت به اتمام می‌رسید. نوبتِ جایگذاری حجر الأسود - سنگی که می‌گفتند از بهشت فرو افتاده است - بود. هر قبیله‌ای می‌خواست رئیس خودشان این کار را انجام دهد؛ تا افتخار آن نصیب آنان شود. در این موضوع به توافق نمی‌رسیدند. یک باره دعوای بزرگی در گرفت. دعوا بر سرِ اینکه کدام گروه این کار را بکند.
پیرمردی خردمند که دانست فرجامِ این دعوا تلخ خواهد شد، به افرادِ حاضر در کعبه گفت:
"گوش کنید! بیائید برای حلِ این موضوع از میان خود حَکَمی را برگزینیم. هر کس را که او انتخاب کرد، سنگ را در جایش بگذارد. به نظرِ من اولین کسی را که وارد مسجد الحرام شد حَکَم قرار دهیم."
همه این پیشنهاد را پذیرفتند. هیجان به اوج خود رسیده بود. با نزدیک شدنِ حَکَم لبخندی بر لب ها نقش بست؛ چون آن فرد، محمد امین بود، که همه بسیار دوستش داشتند. الله او را فرستاده بود. همه خوشحال شدند، و یک صدا فریاد زدند:
"محمد امین می‌آيد. او امین‌ترین فرد است، هر تصمیمی بگیرد همه بدان عمل خواهیم کرد."
محمد ﷺ آمد و با چهره‌ای خندان به آنها سلام داد. چون چند روزی در سفر بود و تازه به مکه رسیده بود. از اوضاع خبر نداشت. ماجرا را برایش بازگو کردند. محمد ﷺ به آنها گفت:
"برای من چادری بیاورید."
فوراً چادری آوردند. آن را پهن کرد. همه با کنجکاوی او را تماشا می‌کردند.
محمد ﷺ گفت:
"حالا هر کدام از رؤسایِ قبایل گوشه‌ای از چادر را بگیرند."
سرانِ قبایل گوشه‌های چادر را گرفتند. همه با هم سنگ را بلند کردند. بعد محمد ﷺ، خودش آن را در جایش قرار داد. به این ترتیب همه با هم سنگ مقدس را در جایش نهادند. مشکل حل شد، و همه راضی بودند.
از آن روز به بعد، حجر الأسود، آن سنگ بهشتی در همان جایی است که پیامبرمان ﷺ قرار داده بود. کسانی که آن را بوییده و بوسیده اند، می‌گویند هنوز بوی خیلی خوشی از آن به مشام می‌رسد.

@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز چهل و نهم - سنگ بهشتی هیجانِ فراوانی در مکه حاکم بود. تعمیراتِ کعبه داشت به اتمام می‌رسید. نوبتِ جایگذاری حجر الأسود - سنگی که می‌گفتند از بهشت فرو افتاده است - بود. هر قبیله‌ای می‌خواست رئیس خودشان این کار را انجام دهد؛ تا افتخار…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه - خورشیدِ برآمده در شبِ تاریک

محمد ﷺ حالا چهل ساله بود. خیلی چیزها دیده و تجربه کرده بود. حال و روزِ مردم او را بسیار نگران می‌کرد. بی‌عدالتی ها، باورهای غلط و دشمنی ها او را رنج می‌داد. از همه چیز دست کشیده و ترجیح می‌داد در انزوا باشد. به کوهِ نور می‌رفت و در غارِ حرا به فکر عمیق فرو می‌رفت. فکرِ کردن به الله و با او بودن. راحتی و آرامشش بود. همسرش، خدیجه، گاهی نزد او می‌رفت و برایش خوراکی و نوشیدنی می‌برد.
چند روز بود که محمد ﷺ در غار می‌ماند. به تنهایی و در آرامش الله را عبادت می‌کرد. آن شب با شب‌های دیگر فرق داشت. همه جا ساکت بود. پرنده ها و همه موجودات نفسهایشان را حبس کرده بودند. حتی باد نمی‌وزید و گیاهان تکان نمی‌خوردند. گویی همه آنچه که قرار بود رخ دهد حس کرده بودند. روز دوشنبه حوالیِ صبح بود.
یک‌باره، نوری در غار پدیدار شد. نوری همچون برق. همه جای غار با آن نور روشن شد. همه جا بویِ خوشِ مشک پراکنده بود. درست در همان لحظه، فرشته‌ای در شمایل انسان ظاهر گردید. او جبرئیل بود؛ یکی از چهار فرشته بزرگ. در درخششی خیره‌کننده به محمد ﷺ گفت:
"بخوان."
محمد ﷺ نمی‌دانست با چه روبرو شده است. شگفت زده بود. حیرت... ترس...لرز... و سراسیمگی وجودش را فرا گرفته بود. فقط توانست بگوید:
"من خواندن نمی‌دانم."
فرشته با تمامِ توانش محمد ﷺ را در آغوش گرفت، او را به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
"بخوان!"
محمد ﷺ گفت:
"من خواندن نمی‌دانم."
فرشته دیگر بار با عشق و محبت او را در آغوش گرفت، به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
"بخوان!"
محمد ﷺ گفت:
"من خواندن نمی‌دانم. بگو چه بخوانم؟"

جیرئیل آیاتی را که از جانب الله آورده بود، بر او خواند:
[ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ۝١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ۝٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ۝٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ۝٤]
(العلق_۴-۱)
"بخوان به نام پروردگارت. او که انسان را از خونی لخته آفرید. بخوان که پروردگارت صاحب کرم و بخشش فراوان است. اوست که با قلم به انسان علم آموزد."
محمد ﷺ غرقِ لرز و هیجان بود. آیات قرآن بر او نازل می‌شد. هر چه فرشته می‌گفت، او عیناً تکرار می‌کرد. آیات را در ذهن و ضمیر و زبانش جای می‌داد. اینک، مأموریت دشوار پیامبری به او سپرده شده بود.
پیشوایی که مردم منتظرش بودند، مأموریتش را دریافت کرد. از این پس بی‌عدالتی‌ها پایان می‌یافت. او راهِ شادمانیِ بی‌پایان را به انسان‌ها نشان می‌داد.
حالا محمد ﷺ یک پیامبر بود. همه نشانه‌ها تا آن روز به واقعیت پیوسته بود. در آن لحظات، همه هستی لبریز از شادمانی و طراوت بود. انگار هر موجودی به زبان خود می‌گفت:
"سلام بر تو ای محمد ﷺ! سلام بر تو ای جبرئیل! سلام بر آیات قرآن.

@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه - خورشیدِ برآمده در شبِ تاریک محمد ﷺ حالا چهل ساله بود. خیلی چیزها دیده و تجربه کرده بود. حال و روزِ مردم او را بسیار نگران می‌کرد. بی‌عدالتی ها، باورهای غلط و دشمنی ها او را رنج می‌داد. از همه چیز دست کشیده و ترجیح می‌داد در…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و یکم - سلامِ موجودات به او

درحالی که مکه با پرتوهای خورشید روشن میشد؛ محمد ﷺ از غار بیرون آمد. لرزشی شیرین سراسر وجودش را فرا گرفته بود. از هیجان، ترس و شادی می‌لرزید. وقتی از کوه به سمتِ مکه پایین می‌آمد، موجودات به او سلام دادند. کوه سنگ، درخت و چوب همگی در آن روز به سخن
آمده بودند:
"سلام خدا بر پیامبر! سلام بر تو ای فرستاده خدا!"
این دیگر چه بود؟! همه موجودات حرف می‌زدند، و پیامبریِ او را تبریک می‌گفتند.  پیامبرمان ﷺ در مقابل دیده‌ها و شنیده هایش حیرت زده بود. ناگهان، صدایی از آسمان شنید. سرش را بلند کرد و به آن سمت نگاه کرد. این بار جبرئیل در شمایل فرشته بر او ظاهر شده بود. درخشش و زیباییِ فرشته وحی افق را پُر کرده بود، پیامبرمان ﷺ را صدا کرد:
"محمد ﷺ! تو پیامبرِ خدا هستی، و من جبرئیل - فرشته وحی - هستم."
محمد ﷺ با گام‌های بلند و سریع از کوه پایین آمد. بی‌درنگ، به خانه رفت. خدیجه در آن ساعت منتظرِ همسرش نبود. وقتی او را چنان نگران و ترسان دید، خیلی تعجب کرد. خواست دلیلش را بداند؛ اما محمد ﷺ توانِ حرف زدن نداشت. پیوسته می‌لرزید. نخواست با پرسیدن سؤالات او را اذیت کند. پیامبر محبوبمان ﷺ به تکرار می‌کرد:
"مرا بپوشانید! مرا بپوشانید!"
حضرت خدیجه او را در بستر خواباند. چیزی رویش انداخت. پیامبرمان ﷺ مدتی استراحت کرد. به خودش که آمد؛ از جایش بلند شد. همه ماجرا را برای خدیجه تعریف کرد. سپس، گفت:
"خدیجه میترسم! میترسم که بلایی سرم آمده باشد!"
خدیجه، آن بانوی مهربان به پیامبرمان ﷺ آرامش داد:
"چه دلیلی برای ترس وجود دارد؟ این قدر خودت را ناراحت نکن. الله هرگز بنده‌ای چون تو را شرمنده و خوار نخواهد کرد."
محمد ﷺ وظیفه بسیار مهمی را عهده دار شده بود. برای همین، چنین ترسی طبیعی بود. خدیجه که نگرانیِ او را می‌دید، این طور سخنش را ادامه داد:
"تو همیشه سخن راست می‌گویی. به اقوام و خویشاوندانت توجه و محبت داری. همه به تو اعتماد دارند. با همسایگانت به ادب و احترام رفتار می‌کنی. فقرا را یاری می‌دهی. از یتیمان مراقبت می‌نمایی. به همه نیکی می‌کنی. امید دارم که تو همان پیامبر موعود باشی."
سرور دو گیتی، با شنیدن سخنان خدیجه آرام یافت. با حمایتی که از همسرش دریافت می‌نمود، خودش و مسئولیت جدیدش را بهتر حس می‌کرد.

@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و یکم - سلامِ موجودات به او درحالی که مکه با پرتوهای خورشید روشن میشد؛ محمد ﷺ از غار بیرون آمد. لرزشی شیرین سراسر وجودش را فرا گرفته بود. از هیجان، ترس و شادی می‌لرزید. وقتی از کوه به سمتِ مکه پایین می‌آمد، موجودات به او سلام…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و دوم - دیریست که خورشید برآمده

در مکه، بشارت، شادی، امید و هیجان حاکم بود. لحظه‌ای فرارسیده بود که حضرت خدیجه سال‌ها انتظارش را می‌کشید. او می‌دانست که همسرش پیامبر خواهد شد. با خود فکر کرد که این خبر را ابتدا به چه کسی بگوید. در آن لحظه، فامیلِ دانشمندش، ورقه، به ذهنش آمد. ورقه پیر شده بود و چشم هایش نمیدید؛ اما هنوز تواناییِ فراوانی در تحلیل رویدادها داشت. با پیامبرمان ﷺ به دیدارِ او رفتند. چنین رازِ بزرگی را تنها با دانشمندی چون او می‌توانستند در میان بگذارند. پیامبرمان ماجرا را برای ورقه بازگو فرمود. وقتی او تعریف می‌کرد،  شادمانیِ عمیقی در چهرۀ ورقه پدیدار شده بود. پس از پایانِ سخنان پیامبرمان ﷺ، ورقه چنین گفت:
"کسی که دیده‌ای جبرئیل است، و تو پیامبرِ موعود هستی."
سخنان دانای سالخورده، به ایشان آرامش بخشید. ورقه بر اساس اطلاعاتی
که در کتابها خوانده بود سخن می‌گفت:
"آه!..... ای کاش! در روزهای دعوتِ مردم به دینِ تازه، من هم جوان بودم. ای کاش! وقتی مردم از مکه اخراجت می‌کنند، زنده باشم و بتوانم یاری ات کنم."
پیامبرمان ﷺ با تعجب پرسید:
"چرا من را از مکه اخراج خواهند کرد؟"
ورقه عالمانه پاسخ داد:
"انسان‌های بد همیشه و همه جا هستند. آنها با تو بدرفتاری خواهند کرد. تو را جادوگر می‌نامند، و از مکه اخراجت خواهند کرد. اگر آن موقع زنده باشم، کمکت می‌کنم‌"
تا آن روز پیامبرانِ زیادی آمده بودند، و دربارۀ وجودِ الله و یگانگی‌اش با مردم سخن گفته، و آن‌ها را از بدکاری نهی کرده و به نیکوکاری فرا خوانده بودند. همه پیامبران، آمدنِ حضرتِ محمد ﷺ را مژده داده بودند. حالا او آمده بود. ورقه بسیار خشنود بود. خم شد و پیشانیِ پیامبرمان ﷺ را بوسید. از چهره‌اش شادمانیِ یافتنِ آخرین پیامبر خوانده می‌شد.

 ❍
@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و دوم - دیریست که خورشید برآمده در مکه، بشارت، شادی، امید و هیجان حاکم بود. لحظه‌ای فرارسیده بود که حضرت خدیجه سال‌ها انتظارش را می‌کشید. او می‌دانست که همسرش پیامبر خواهد شد. با خود فکر کرد که این خبر را ابتدا به چه کسی بگوید.…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و سوم - بازگشت دوباره‌ی جبرئیل

آقایمان برای مبارزه با بی‌عدالتی‌ها و بدی‌ها مأموریت یافته بود. برای همین، باید شب و روزش را به هم می‌پیوست. اگر می‌خواست می‌توانست زندگیِ مرفه و شاهانه‌ای داشته باشد، شغل خوب و همسری نیکو داشت که او را یاری می‌کرد. صاحبِ ثروت، اعتبار و خِرَد بود. او می‌خواست همه این ها را در راهِ الله استفاده کند.
در نخستین روزهای پیامبری‌اش، پیامبر عزیزمان ﷺ از راهی می‌گذشت که ناگاه صدایی شنید. صدا از آسمان می‌آمد. صدایی بسیار زیبا. به سمتی که صدا می‌آمد نگاه کرد.
شگفتا! جبرئیل پیشِ رویش ایستاده بود. چنان زیبا و باشکوه بود که پیامبرمان ﷺ با دیدنِ او لرزید و در جای خود نشست. بعدتر، از زمین برخاست و به خانه رفت. دوباره مثل وقتی که در کوه بود، تنش به لرزه افتاد. به محض رسیدن به خانه، حضرتِ خدیجه را صدا زد و فرمود:
"مرا بپوشانید! مرا بپوشانید!"

همان لحظه الله به وسیله فرشته اوامرش را فرستاد و فرمود:
يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ۝١ قُمۡ فَأَنذِرۡ ۝٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ ۝٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ ۝٤ وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ ۝٥
(المدثر_۵-۱)
ای جامه بر سر کشیده! برخیز و بیم ده. و پروردگارت را بزرگ و گرامی بدار. و جامه ات را پاکیزه و از پلیدی دوری کن.

فرشته پیوسته به دیدنِ او می‌آمد. حالا دیگر پیامبرمان به دیدنِ او عادت کرده بود. لرزیدنش کم شده و ترسش فروکش کرده بود. وقتی جبرئیل اوامرِ الله را به او می‌رساند؛ پیامبرمان آرامش می یافت.
نورِ پیامبریِ چهره‌اش هر روز درخشان‌تر می‌شد.

@behsooye_allah
🌙 عید قربان

فردا، عطر عید قربان در جان زمان می‌پیچد؛
عیدی که از جنس ایثار است و بوی تسلیم می‌دهد.
عیدی که ابراهیم‌وار، دل از دنیا بریدن را می‌آموزد، و اسماعیل‌گونه، بندگی را به تمام معنا معنا می‌کند.
قربان، طرح وصال حق است؛ لحظه‌ای که بنده، همه‌ی "خود" را به پای دوست می‌سپارد.

فردا، عید قربان است...
عیدی مبارک که در آن، راه به سوی معشوق از میانه‌ی خون و نور می‌گذرد.
قبولی طاعات و بندگی‌تان را از درگاه حضرت حق خواستاریم. 🌸

@behsooye_allah
«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ، وَالنِّعْمَةَ، لَكَ وَالْمُلْكَ، لاَ شَرِيكَ لَكَ»

الله اکبر الله اکبر الله اکبر
لا اله الا الله الله اکبر الله اکبر و لله الحمد

تقبل الله منا و منکم 🎉


@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و سوم - بازگشت دوباره‌ی جبرئیل آقایمان برای مبارزه با بی‌عدالتی‌ها و بدی‌ها مأموریت یافته بود. برای همین، باید شب و روزش را به هم می‌پیوست. اگر می‌خواست می‌توانست زندگیِ مرفه و شاهانه‌ای داشته باشد، شغل خوب و همسری نیکو داشت…
۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز پنجاه و چهارم - شادمانیِ کوچک

فعلاً پيامبری حضرت محمد ﷺ یک راز بود. به جز افراد معتمدش این راز را با کسی در میان نمی‌گذاشت، چون هنوز فرمانِ تبلیغ را از سوی الله دریافت نکرده بود.
نخستین کسی که پیامبر ﷺ این راز را با او در میان گذاشت حضرت خدیجه بود. خدیجه مدت‌ها بود که او را باور داشت. بی‌درنگ، کلمه شهادتین را بر زبان آورد. به این ترتیب، خدیجه نخسین بانوی مسلمان شد. این حمایت از سوی خدیجه، پیامبرمان ﷺ را خوشحال کرد.
روزی محمد ﷺ و جبرئیل بر بالای تپه‌ای در مکه بودند. جبرئیل در شکلِ انسان ظاهر شده بود و نماز را به محمد ﷺ آموزش می‌داد. نخست پاشنه‌اش را بر زمین کویید. آبی زلال و پاکیزه از زمین جوشید. جبرئیل و پیامبرمان ﷺ با این آب وضو گرفتند. برای نماز خواندن نظافت و پاکیزگی بسیار مهم است. بعد، جبرئیل نحوه صحیح نماز خواندن را به پیامبر ﷺ یاد داد. آن دو با هم نماز به جا آوردند. سپس، فرشته از آنجا رفت.
پیامبرمان ﷺ خشنود بود. به همان شکلی که الله می‌خواست، نماز را آموخته بود. با هیجان به خانه بازگشت. چیزهایی را که یاد گرفته بود، به حضرت خدیجه هم یاد داد. آن دو، با هم اولین نمازشان را خواندند. هر دو خوشحالی وصف ناپذیری داشتند؛ زیرا نماز خواندن عبادت خیلی
زیبایی بود.

  ❍
@behsooye_allah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵_روز_با_پیامبر روز پنجاه و چهارم - شادمانیِ کوچک فعلاً پيامبری حضرت محمد ﷺ یک راز بود. به جز افراد معتمدش این راز را با کسی در میان نمی‌گذاشت، چون هنوز فرمانِ تبلیغ را از سوی الله دریافت نکرده بود. نخستین کسی که پیامبر ﷺ این راز را با او در میان گذاشت…
۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۵۵ - علی رضی الله عنه نخستین کودکِ مسلمان

علی (رض) که کودکی بسیار دوست‌داشتنی بود؛ در خانه پیامبر و در محضرِ ایشان بزرگ می‌شد. او با فرزندانِ محمد ﷺ و زید زندگیِ شادمانه‌ای داشت.
در آن روزها، علی (رض) هیجانی خوشایند را در خانه احساس می‌کرد. شادیِ وصف ناپذیری در درون خدیجه موج می‌زد. در چشم‌های پسر عمویش محمد ﷺ هم که از جانش بیشتر دوستش داشت، درخششِ متفاوتی بود، و بیش از همیشه فکر می‌کرد و کمتر از همیشه می‌خوابید. علی (رض) دوست داشت علت این حالِ شیرین را بفهمد.
روزی علی (رض) چیزهایی دید که پیشتر اصلاً ندیده بود. پسر عمو و همسرش، محمد ﷺ و خدیجه، نماز می‌خواندند. مدتی ایشان را تماشا کرد. چه زیبا بود! از حالشان معلوم بود که خیلی خوشحال هستند. به حالشان غبطه خورد. صبر کرد و بعد از نمازشان پرسید: "این چیست؟"
زیبایِ زیبایان، محمد ﷺ، علی (رض) را با مهربانی نگاه کرد. بعد از خدیجه، دومین دعوت را با على (رض) انجام می‌داد. گفت:
"ببین علی جان! این کاری که ما انجام می‌دادیم؛ نماز نام دارد. ما با ادایِ نماز، الله را عبادت می‌کنیم. من پیامبری از سوی الله هستم.‌ تو را هم به عبادت اللهِ یگانه
دعوت می‌کنم."
علی (رض) کمی فکر کرد و پاسخ داد:
"این چیزی‌ست که من هرگز ندیده و نشنیده‌ام؛ اما قبل از اینکه از پدرم بپرسم، چیزی نمی‌توانم بگویم."
پیامبرمان ﷺ چون هنوز فرمان تبلیغِ آشکارای دین را از الله دریافت نکرده بود، به علی (رض) گفت:
"علی! خواه به حرف‌هایم عمل کنی یا نه، آنچه دیدی و شنیدی را پیش خود نگاه دار و به کسی چیزی نگو."
على (رض) کودکِ رازداری بود. قول داد که راز پیامبر ﷺ را به هیچ کس نخواهد گفت. تمامِ آن شب به دین تازه فکر کرد و سرانجام تصمیمش را گرفت. صبح که شد، با هیجان نزد پیامبرمان ﷺ رفت و گفت:
"الله هنگام آفریدنِ من از کسی سؤال نکرد. من چرا برای عبادت کردن یا نکردنِ او از دیگری سؤال کنم؟" و کلمه شهادتین را بر زبان آورد. محمد ﷺ خیلی خشنود بود. به این ترتیب، على (رض) نخسـتین کودکِ مسلمان شد.

@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۵۵ - علی رضی الله عنه نخستین کودکِ مسلمان علی (رض) که کودکی بسیار دوست‌داشتنی بود؛ در خانه پیامبر و در محضرِ ایشان بزرگ می‌شد. او با فرزندانِ محمد ﷺ و زید زندگیِ شادمانه‌ای داشت. در آن روزها، علی (رض) هیجانی خوشایند را در خانه احساس…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و ششم - دو کودکِ خوشحال

علی (رض) و زید از خوش شانس‌ترین کودکانِ دنیا بودند؛ زیرا در خانه انسانی ستوده در آسمان و زمین، در خانه پیامبر ﷺ، زندگی می‌کردند. این افتخار نصیبِ هر کسی نمی‌شد. پس از علی (رض)، زید هم اسلام آورد. آن دو از اینکه اولین کودکان مؤمن بودند در پوست خود نمی‌گنجیدند؛ به همین دلیل، با ذوق و اشتیاق اسلام را به زیباترین وجه در محضرِ پیامبرمان ﷺ می‌آموختند.
على (رض) حتى لحظه‌ای پیامبرمان ﷺ را تنها نمی‌گذاشت. در کوه و بیابان با او بود و با هم نماز می‌خواندند. علی (رض) از این امر بسیار لذت می‌برد.
به گوشِ مادرِ علی (رض) رسیده بود که علی (رض) پیامبر ﷺ را اصلاً تنها نمی‌گذارد و به شکلی جدید که پیش‌تر سابقه نداشته است الله را عبادت می‌کنند. مادرِ علی چون نمی‌دانست اسلام چگونه دینی است خیلی نگران فرزندش بود. روزی به همسرش ابوطالب گفت:
"خیلی نگران علی و محمد هستم. آن دو عبادت‌هایی انجام می‌دهند که کسِ دیگری نظیر آن را انجام نداده است. می‌ترسم بلایی سرشان بیاورند."
ابوطالب انسانِ عاقل و فهمیده‌ای بود. برای فهمیدنِ چند و چونِ ماجرا نزد پسر و برادرزاده‌اش رفت. پیامبرمان ﷺ و علی (رض)، در جایی بیرون از مکه نماز می‌خواندند. ابو‌طالب مدتی طولانی ایشان را تماشا کرد. پس از پایان یافتنِ نماز نزدیک شد و پرسید:
"محمدِ عزیزم! این دین جدید چه دینی‌ست؟"
پیامبر ﷺ مثلِ همیشه صادقانه پاسخ داد:
"عموجان! این زیباترین دین، اسلام است. تو هم در رأس کسانی هستی که به این راه دعوت خواهم کرد. تو بیش از همه سزاوارِ این امری. از عبادت بت‌ها دست بکش‌. الله واحد و احد را عبادت کن."
ابوطالب می‌دانست که برادرزاده عزیزش هرگز دروغ نمی‌گوید. مدتی فکر کرد. اگر برادرزاده‌ام حرف‌هایش را عملی کند، اطرافیان چه خواهند گفت؟! ابوطالب که از این مسئله واهمه داشت، چنین جواب داد:
"من از دین قدیمم دست نخواهم کشید؛ اما تو دین تازه‌ات را ادامه بده. سوگند می‌خورم تا وقتی زنده‌ام؛ با تمام توان از تو حمایت میکنم." سپس به پسرش، علی (رض) رو کرد و پرسید:
"پسر عزیزم! نظر تو چیست؟"
علی (رض) گفت:
"پدرجان! من به الله و رسولش ایمان آورده‌ام، پیرو او شده‌ام و با او نماز می‌خوانم."
ابوطالب گفت:
"همین زیبنده توست، او تو را به نیکی دعوت می‌کند. هرچه او می‌گوید انجام بده و هیچ وقت ترکش مکن."
علی (رض) از حرف‌های پدرش خیلی خوشحال شد. حالا خیالش راحت‌تر‌ بود.

  ❍
@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و ششم - دو کودکِ خوشحال علی (رض) و زید از خوش شانس‌ترین کودکانِ دنیا بودند؛ زیرا در خانه انسانی ستوده در آسمان و زمین، در خانه پیامبر ﷺ، زندگی می‌کردند. این افتخار نصیبِ هر کسی نمی‌شد. پس از علی (رض)، زید هم اسلام آورد. آن دو…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و هفتم - امین‌ترین دوست

پیامبر عزیزمان ﷺ هنوز آشکارا مردم را به اسلام دعوت نمی‌کرد! اما به گوش همه رسیده بود که دینی تازه آورده، و خود، پیامبرِ این دین جدید است.
پیامبر عزیزمان ﷺ دوستی بسیار محبوب و امین به نام ابوبکر داشت. حضرت ابوبکر کسی را آزار نمی‌داد و هرگز دروغ نمی‌گفت. راست گفتار و گشاده رو بود. کسانی را که قهر بودند آشتی می‌داد، از کینه و نفرت بیزار بود، اهل مکه برای حلِ مشکلات خود به او مراجعه می‌کردند. ابوبکر، پس از پیامبرمان ﷺ بیش از همه مورد اعتماد مردم بود.
حضرت ابوبکر (رض) مردی ثروتمند بود، و برای تجارت، پیوسته سفرهایی به خارج از مکه داشت. هنگام سپردن رسالت به پیامبرمان ﷺ او برای سفری کاری به خارج از مکه رفته بود. در بازگشت، همسایه ها به خانه ابوبکر رفتند و گفتند:
"محمد ﷺ ادعای پیامبری دارد. نمی‌خواهد به عبادت بت‌ها بپردازیم. ما هرگز از بت‌ها دست برنمی‌داریم. منتظرِ آمدنِ تو بودیم. نزدِ دوستت برو، ببین چه کار میتوانی بکنی."
حضرت ابوبکر (رض) تعجب کرده بود. بی‌درنگ برخاست و نزد دوستش رفت. پیامبرمان ﷺ با محبت از دوستش استقبال کرد.
حضرت ابوبکر (رض) همیشه او را «بابای قاسم» خطاب می‌کرد، به او گفت:
"بابای قاسم! ادعای پیامبری کرده‌ای، درسته؟ بت‌ها را رد می‌کنی و به دین مردم باور نداری؟"
پیامبرمان ﷺ با لبخند به دوست عزیزش نگاه کرد و گفت:
"آری ابوبکر! من پیامبر خدا هستم برای تو و همه انسان‌ها. مردم را به پرستش اللهِ یگانه دعوت می‌کنم. دوست دارم تو هم ایمان بیاوری."
حضرت ابوبکر (رض) به دوستش، که از جانش بیشتر دوستش داشت، با عشق نگاه کرد. اعتمادش به او بی‌پایان بود. تا آن روز هیچ دروغ و خطایی از زبان او نشنیده بود. اگر او چنین می‌گفت، حتماً درست بود. حتی لحظه‌ای هم درنگ نکرد و گفت: "من به الله یگانه ایمان آوردم و به اینکه محمد فرستاده اوست."
پیامبر عزیزمان ﷺ خیلی خشنود شد. عزیزترین دوستش مسلمان شده بود. به خاطر داشتن چنین دوستی، شکرِ الله را به جای آورد.
کسانی که ابوبکر را برای منصرف کردنِ محمد ﷺ از پیامبری فرستاده بودند، با شنیدن مسلمان شدن او شگفت زده شدند. حالا دومین انسانِ محبوب و معتمدِ ایشان هم مسلمان شده بود.

 ❍
@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و هفتم - امین‌ترین دوست پیامبر عزیزمان ﷺ هنوز آشکارا مردم را به اسلام دعوت نمی‌کرد! اما به گوش همه رسیده بود که دینی تازه آورده، و خود، پیامبرِ این دین جدید است. پیامبر عزیزمان ﷺ دوستی بسیار محبوب و امین به نام ابوبکر داشت. حضرت…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و هشتم - اسلام؛ زیباترین دین

حلقه پیروانِ پیامبرمان ﷺ رفته رفته وسیع‌تر و بزرگتر می‌شد. ابوبکر (رض) میانِ مردان، خدیجه در جمعِ زنان و علی (رض) و زید برای کودکان از اسلام و پیامبر صحبت می کردند.
مردم از این دین خیلی خوششان آمد. این دین، دینِ برادری بود همه مسلمانان برادر هم بودند، و از این امر کاملاً خشنود. از این پس، بی آنکه همدیگر را رنج و آزار دهند، برادرانه در کنار هم زندگی می‌کردند.
در دینِ تازه، همه از حقِ آزادی برخوردار بودند. زن، کودک، جوان، برده.... حتی کسی اجازه آزردنِ حیوانات را نداشت. احترامِ فراوانی برای سالمندان و محبتِ عمیقی برای کودکان وجود داشت. چه دینِ زیبایی بود این دین! خواهانِ اعطایِ آزادی به بردگان، برگرداندنِ عزت و احترام به زنان و دلسوزی و شفقت برای کودکان بود.
مثلِ همه دوران‌ها، در آن عصر هم انسان‌های بد وجود داشتند. آنها بینوایان را آزار می‌دادند و فقیران را از خود می‌راندند. انسان‌های تهیدست به عنوان برده برای ثروتمندان به کار گرفته می‌شدند. برده‌ها به اجازه اربابانشان رفتار می‌کردند و مطابقِ خواسته آنها می‌زیستند؛ اما خدا می‌خواست همه انسان‌ها محبت و احترام ببینند، و در صلح و آرامش کنار هم زندگی کنند. به همین منظور پیامبر عزیزمانﷺ را فرستاده بود. باید همه مطلع می‌شدند که دینِ اسلام، دینِ محبت، صلح و برادریست، و در اسلام همه با هم برابرند. زیبایِ زیبایان، پیامبرمان ﷺ، برای همین امر مبعوث شده بود.

@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و هشتم - اسلام؛ زیباترین دین حلقه پیروانِ پیامبرمان ﷺ رفته رفته وسیع‌تر و بزرگتر می‌شد. ابوبکر (رض) میانِ مردان، خدیجه در جمعِ زنان و علی (رض) و زید برای کودکان از اسلام و پیامبر صحبت می کردند. مردم از این دین خیلی خوششان آمد.…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز پنجاه و نهم - بلال؛ برده‌ی مسلمان

بلال، برده ای سیاه پوست بود. او پیامبرمان ﷺ را خیلی دوست داشت. به محضِ آگاهی از پیامبریِ او ایمان آورد و مسلمان شد.
سرعتِ انتشار دینِ تازه، مردمان کینه‌توز و بدکردار را خیلی نگران می‌کرد. بت‌پرست‌ها با هم جلسه‌ای تشکیل دادند به تفصیل درباره این موضوع با هم مذاکره کردند. سرانجام، به تصمیمی رسیدند، و آن اینکه هرگونه بدی علیه پیامبرمان ﷺ و مسلمانان انجام دهند؛ تا آنان را از دین جدید منصرف کنند.
اربابِ حضرتِ بلال هم بت‌پرست بود. آن مرد بی‌رحم فهمیده بود که بلال مسلمان شده است. برای برگشتن از دینش، نخست او را با تشنگی و گرسنگی شکنجه داد؛ اما بلال از دینش برنگشت. اربابش این بار طنابی در گردنش انداخت و او را بر زمین کشید. حضرت بلال پروردگار و پیامبرش را چنان دوست داشت که با وجود این همه شکنجه از دینش برنگشت. اربابش پر از حیرت و عصبانیت بود.
در گرمای ظهر یکی از روزها او را روی ریگ‌های داغ خواباند. سنگی بزرگ روی سینه‌اش گذاشت و گفت:
"بگو! بگو که محمد پیغمبر نیست! بگو به الله ایمان نداری و به بت‌ها ایمان داری!"
حضرت بلال با وجود درد زیادی که می‌کشید؛ اما همچنان می‌گفت:
"خدا یکتاست، و محمد فرستاده اوست."
همان لحظه، حضرت ابوبکر (رض) از آنجا می‌گذشت. با شنیدن ناله‌های بلال از زیر سنگ‌ها، خیلی عصبانی شد فوراً نزدِ اربابِ بلال رفت، و فریاد زد:
"تو از الله نمیترسی؟ تا کی این بیچاره را چنین شکنجه خواهی کرد؟!"
اربابِ بلال گفت:
"اگر می‌خواهی او را نجات دهی، می‌توانی او را از من بخری."
حضرت ابوبکر (رض) پرسید:
"در مقابلِ آزادیِ بلال چه میخواهی؟"
ارباب بلال با گستاخی گفت:
"سه برده و مبلغِ زیادی پول!"
حضرت ابوبکر (رض) گفت: "قبول است." و بلال را از آن وضعیت نجات داد.
با هم نزدِ پیامبرمان ﷺ رفتند. پیامبرمان ﷺ که لبریزِ محبت بود؛ نخست بلال را که با آن همه رنج به اسلام پیوسته بود، در آغوش گرفت. سپس به دوستش حضرت ابوبکر (رض) چنین گفت:
"او حالا برده توست؟"
حضرت ابوبکر (رض) گفت:
"خیر من او را آزاد کردم."
پیامبر ﷺ با خشنودی به بلال نگاه کرد. کسی از بلال خوشحال‌تر نبود. در روزهای آینده، پیامبرمان ﷺ وظیفه مهمی را به بلال می‌سپرد.
بلال که صدای خیلی زیبایی داشت، اولین کسی بود که برای دعوت مسلمان به نماز اذان می‌گفت.

@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز پنجاه و نهم - بلال؛ برده‌ی مسلمان بلال، برده ای سیاه پوست بود. او پیامبرمان ﷺ را خیلی دوست داشت. به محضِ آگاهی از پیامبریِ او ایمان آورد و مسلمان شد. سرعتِ انتشار دینِ تازه، مردمان کینه‌توز و بدکردار را خیلی نگران می‌کرد. بت‌پرست‌ها…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز شصتم - ده عمو و شش عمه

فرامینِ قرآن بسیار زیبا بود. انسان‌ها را به نیکی و کارهای زیبا دعوت می‌کرد. مژده بهشت می‌داد. زیبایی‌های آفریده الله را نشان می‌داد. پیامبرمان ﷺ برای رساندنِ همه این‌ها بی‌قراری می‌کرد؛ اما دعوتِ انسان‌ها به دینی تازه اصلاً آسان نبود. حتماً کسانی با او مخالفت می‌کردند. برای همین، نیاز به قدرتِ اتحاد و یکپارچگی داشت. آن روزها کسی با خانواده‌های قدرتمند کاری نداشت. پیامبرمان ﷺ ده عمو داشت. اگر آنها او را یاری می‌کردند کار پیامبر ﷺ آسان‌تر می‌شد؛ اما جز چند نفرشان، بقیه سنگدل بودند و حرف سرشان نمی‌شد. بددهان و بدکردار بودند. در رأس اینان ابولهب قرار داشت. او از عشق بی خبر بود و از نیکی بی‌خبرتر. سخنِ زیبا را نیز نمی‌فهمید. گویی قلبش از سنگ بود.
پیامبرمان ﷺ عموهای خوش قلبی هم داشت. یکی از ایشان عباس بود. او با پیامبر ﷺ بسیار صمیمی و سنشان به هم خیلی نزدیک بود. با هم بزرگ شده بودند. عباس، پیامبرمان ﷺ را بسیار دوست داشت.
به جز عباس، دو عموی دیگرش ابوطالب و حمزه هم قلبشان پر از محبت به پیامبر بود. حتی نمی‌خواستند یک تارِ موی پیامبرمان ﷺ آسیب ببیند. مثلِ چشمشان از او محافظت می‌کردند. عمه هایش هم او را بسیار دوست داشتند و خیلی به او اعتماد داشتند.
اما از این ده عمو و شش عمه کدام‌یک کنارِ او خواهد بود؟...

@dostdarrasulallah
💕دوستداران رسول الله💕
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ روز شصتم - ده عمو و شش عمه فرامینِ قرآن بسیار زیبا بود. انسان‌ها را به نیکی و کارهای زیبا دعوت می‌کرد. مژده بهشت می‌داد. زیبایی‌های آفریده الله را نشان می‌داد. پیامبرمان ﷺ برای رساندنِ همه این‌ها بی‌قراری می‌کرد؛ اما دعوتِ انسان‌ها به…
۳۶۵ روز با پیامبرﷺ

روز شصت و یکم - انسان‌های زیبا به سمت زیباترین می‌روند


پیامبرمان ﷺ بی‌وقفه برای رساندنِ فرامینِ الله به مردم تلاش می‌کرد. دوستِ عزیزش، حضرت ابوبکر (رض)، بزرگترین حامیِ او بود.
حضرت ابوبکر (رض) دوستِ بسیار عزیزی به اسم عثمان داشت. عثمان (رض) بسیار شرمگین و باحیا بود. شیرین سخن، گشاده‌رو و بسیار جوانمرد بود. حضرت ابوبکر (رض) دینِ تازه را برای عثمان (رض) تعریف کرد. زیبایی‌های اسلام را با او در میان گذاشت. خیلی دوست داشت او هم مسلمان شود. یک روز با هم نزدِ پیامبرمان ﷺ رفتند. رسول‌الله ﷺ با روی خندان از عثمان (رض) استقبال کرد. به او گفت:
"زیباترین خانه خدا، بهشت، را بخواه. من پیامبری هستم که برای رساندن این‌ها به تو و همگان فرستاده شده ام."
عثمان (رض) از سخنِ زیبا و روی خندانِ او متأثر شد. بی‌درنگ، شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد‌ بعد، رؤیایی را که طی یک سفر دیده بود برای پیامبر ﷺ بازگو کرد:
"مدتی پیش سفری بیرون از مکه داشتم. هنگامِ استراحت در خواب صدایی شنیدم، آن صدا چنین می گفت:
"مردم آگاه باشید! رسالت در شهر مکه فرود آمد. او احمد است!" چیزی نفهمیدم، با آمدن به اینجا فهمیدم که آن پیامبر شما هستید."
عثمان (رض) بسیار خشنود بود. انگار به گنجی بی‌پایان دست یافته است. عقل و قلب و روحش با دین تازه و عشق به پیامبر ﷺ لبریز شده بود. با آرامش و شادمانی روزگار می‌گذرانید. عمویش با شنیدن خبر مسلمان شدنش خیلی عصبانی بود. روزی حضرت عثمان (رض) را به ستونی بست و به او گفت:
"پس تو بت‌ها را رها کرده و الله را می‌پرستی؟! حرفهای محمد ﷺ را باور داری؟! درست است؟! تا وقتی دست از مسلمانی برنداری و بت‌ها را پرستش نکنی، رهایت نخواهم کرد."
اما حضرت عثمان (رض) که مردی شجاع بود، و کسی نمی‌توانست باورش را از او بگیرد؛ فوراً جواب داد:
"سوگند به الله، که من هرگز از مسلمانی دست برنمی‌دارم."
وقتی عمویش دید که تهدیداتش بی اثر است رهایش کرد.
حضرت عثمان (رض) از محضر پیامبرمان ﷺ جدا نمی‌شد. پیامبرمان ﷺ هم عثمان را بسیار دوست داشت. از مسلمان شدنِ انسانی با تربیت و خوش‌خُلق مثل او، بسیار خشنود بود.
حضرت عثمان (رض) چنان با تربیت و با ادب بود که چشم در چشم کسی سخن نمی‌گفت.
پیامبرمان ﷺ، دخترش حضرت رقیه را به عقد این انسان وارسته درآورد. آن دو با هم بسیار خوشبخت بودند. حضرت عثمان (رض) دو گنج را با هم به دست آورده بود؛ هم به شرف مسلمانی نایل آمده و هم دامادِ پیامبر ﷺ عزیزمان شده بود. این شادمانی و نعمت باور نکردنی بود. دوست داشت زیبایی قرآن را به همه جا برساند. حالا کنارِ پیامبرمان ﷺ علاوه بر حضرت ابوبکر (رض) و حضرت علی (رض)، انسانِ خوش اخلاق دیگری همچون عثمان (رض) حضور داشت.

  ❍
@dostdarrasulallah
2025/06/15 10:52:51
Back to Top
HTML Embed Code: