Telegram Web
Notes_251012_112351.pdf
2.9 MB
حافظ و اهل نظر
ولی دژآباد *
_
*
پژوهنده‌ی ادبیات و دکترای تخصصی جراحی کلیه و مجاری ادرار
https://www.tgoop.com/davat1394/18050
رخداد واقعی با حضور افتخاری شعر

اسب آهنین
در امتداد ترافیک
به قصد منزل
راه افتاد

«آقا بزن کنار!»
شعر پیاده شد
تا زن
جلو بشینه

متجاوز به نشستن ادامه داد
راننده به مسیر
من به سکوتمون
زن، به لرزیدنش

#علی‌_رضا_نیک_پسند
#تازه‌_نفس_ها
https://www.tgoop.com/davat1394/18051
👍2
خواهر کوچکم
روزها مردی‌ست
که با بیل‌های مکانیکی‌اش
بر کلیدهای کیبورد می‌کوبد.

شب‌ها
زنی‌ست
که بر روح خانه
سوهان می‌کشد.

خواهر بزرگم
با هر لبخند
مروارید هایش را مفت می فروشد
برای کودکانِ نیامده‌اش
شیر می‌خرد،
برای کودکانِ آمده‌اش
زهر.

پدرم
خانه را در کاغذ می‌پیچد،
کبریت می‌کشد.

دود، اسب می‌شود،
برادر بزرگم را
به دوردست می‌برد.

مادرم
زیر سم  اسب
جان می‌دهد.

من
خودم را به خواب می‌زنم
و در خوابی که نمی‌بینم
خوشبخت می‌شوم.

خبر می‌رسد
برادر کوچکم
با تفنگ سربازی‌اش
خودکشی کرد.


#نگین_آذر
https://www.tgoop.com/davat1394/18052
لم می‌دهم
گاهی به دیوار
گاهی به شانهٔ تو
مسئله سایه نیست، پس آفتاب
از هر جهت که می‌خواهد
بِتابد

دارم فکر میکنم
دارم به این یادگاری فکر میکنم
به اینکه آیا ممکن است
آجری از دیوارت کم‌ کند
و حادثهٔ عاشقانهٔ ما تکرار شود؟
می‌بوسمت.

تو دیواری و من احتمالا انسانم
پس این همه بالا رفتن برای چیست؟
برای اثبات بی‌نیازیت به بال؟
یا انکار مرگ غیرمنتظرهٔ من؟
میفهمم
یعنی...
درک میکنم
اما
تا کی مشغول پروازی؟
و من تا کجا مسئول گسترش این قلمروئم
که اسمش را گذاشته‌ای «ما»

#علی‌_رضا_نيک_پسند
#تازه_نفس_ها
https://www.tgoop.com/davat1394/18053
ناصر تقوایی؛ سینمای ایستادگی

✔️ بابک شاکر

مرگ ناصر تقوایی تنها پایان حیات یک کارگردان بزرگ نیست؛ مرگ نوعی اندیشیدن است. او نه صرفاً فیلمساز، که نظریه‌پردازی خاموش بود؛ اندیشمندی که به‌جای خطابه، از زبانِ تصویر برای بازآفرینی تاریخِ سرکوب و ایستادگی بهره برد. سینمای تقوایی در ذات خود ضد نظام بود ــ ضد هر شکلی از نظمِ تثبیت‌شده که انسان را در قابِ فرمان و سکوت منجمد می‌کند. او از همان آرامش در حضور دیگران، نسبت خود را با قدرت روشن کرد: افشای مکانیسم‌های سلطه، در سطح بدن، خانواده، زبان و حافظه. در آثار او، قدرت نه مفهومی انتزاعی بلکه نیرویی روزمره و پنهان است که در روابط میان زن و مرد، پدر و فرزند، فرمانده و سرباز، و حتی میان واژه و تصویر تنیده شده است.
👇
بقیه در پست زیر

https://www.tgoop.com/davat1394/18056
https://www.tgoop.com/davat1394/18057
بقیه از پست پیش 👆
در این جهان سینمایی، «عقل» ابزار سرکوب است، و «دانایی» توجیهی برای اطاعت. تقوایی بارها نشان می‌دهد که چگونه جامعه‌ی ما عقل را به بتِ ترس بدل کرده است؛ عقل به‌عنوان سازوکار خودکنترلی، همان که به‌جای آزادی، انقیاد می‌آورد. در کاغذ بی‌خط، زن در برابر این منطقِ مردسالارانه‌ی عقل می‌ایستد و می‌گوید: «می‌خواهم از چیزی بگویم که تا حالا نگفتم… درباره‌ی عقل و دانایی.» این گفتار، نه گفت‌وگویی خانوادگی که انفجارِ تاریخیِ سوژه‌ای خاموش است. زن در برابر مرد، مثل جامعه در برابر قدرت، ایستاده و از بازتعریف دانایی سخن می‌گوید. در آن لحظه، سینمای تقوایی از سطح رئالیسم اجتماعی فراتر می‌رود و بدل می‌شود به صحنه‌ی تئوریکِ مبارزه: گفتار به‌مثابه کنش.

در ناخدا خورشید نیز همین تقابل در بُعد اجتماعی تکرار می‌شود. ناخدا نه قهرمان، که انسانِ به حاشیه رانده‌ای است که علیه قانون می‌شورد، قانونی که عدالت را نمایندگی نمی‌کند، بلکه نظمِ تبعیض را حفظ می‌کند. در این اثر، دریا استعاره‌ای از تاریخ است؛ پهنه‌ای بی‌انتها که در آن قدرت‌های بزرگ و خرده‌قدرت‌های محلی در هم می‌لولند، و فرد تنها راه نجات را در نافرمانی می‌یابد. تقوایی در این فیلم، زبان استعمار و فرمان را به‌چالش می‌کشد و نشان می‌دهد که «نظم» همواره با «دروغ» آغاز می‌شود. حتی در انتخاب جغرافیا ــ جنوب، بندر، مرز، دریا ــ او ساختار قدرت را به سطح نمادین می‌کشاند: جایی میان مرکز و حاشیه، جایی که قدرت در حال فرسایش است و مردم هنوز به صدای خود گوش می‌دهند.

اما شاید بزرگ‌ترین اثر او، سکوتش بود. تقوایی در سال‌های پایانی نه از پیری، که از انزجارِ معرفت‌شناختی سکوت کرد. سکوت او بی‌عملی نبود؛ اعتراض بود به سینمایی که دیگر اندیشه را تاب نمی‌آورد. او در جهانی که همه‌چیز به سفارش و بازار و مصلحت تقلیل یافته بود، ترجیح داد نگوید، تا زبانش آلوده به دروغ نشود. این سکوت، همان کنشی بود که در فیلم‌هایش بارها بازنمایی کرده بود: امتناع از مشارکت در نظمی که حقیقت را مصرف می‌کند. تقوایی فهمیده بود که در زمانه‌ای که قدرت، حتی حقیقت را مصادره می‌کند، سکوت می‌تواند آخرین شکل گفتن باشد.

میراث او، میراثِ مقاومت است؛ مقاومتی نه شعاری، بلکه هستی‌شناختی. در جهانی که «تصویر» به ابزارِ قدرت بدل شده، تقوایی هنوز به تصویر به‌عنوان زبانِ آزادی ایمان داشت. او در هر فیلمش، جامعه‌ای را بر پرده آورد که در آن، انسان‌ها میان سکوت و سخن گفتن، میان دانایی و رهایی، سرگردان‌اند. ناصر تقوایی نه به‌دنبال نجات بود، نه اسطوره‌سازی؛ او حقیقت را عریان کرد، همان‌طور که هست: زخم‌خورده، تبعیدی، و صامت. امروز، مرگ او نه پایان یک مسیر، بلکه یادآور این حقیقت است که در این سرزمین، هنوز فریادِ آزادی، تنها در قالب سکوت شنیده می‌شود.

ناصر تقوایی؛ کارگردانی که حتی با نساختن، همچنان می‌ساخت.
https://www.tgoop.com/davat1394/18056
https://www.tgoop.com/davat1394/18057
پرونده‌ی باز شاعرکُشی؛ از استبداد رضاشاهی تا زهر خاموشی در سلول قصر

یادداشتی در سالمرگ محمد فرخی یزدی

✔️ بابک شاکر
دوات، خبری_تحلیلی (فرهنگی _هنری )،یادایاد:
در تاریخ معاصر ایران، هیچ سطری به اندازه‌ی سطرهای مربوط به «سکوت اجباری شاعران» آکنده از خون و تناقض نیست. در عصر رضاشاه، دولت نوپای پهلوی با شعار «نظم، ترقی و نوسازی» قد برافراشت، اما زیر پوست این نظم، ترسی پنهان از اندیشه و واژه جریان داشت. اصلاحات از بالا، به‌قیمت سرکوبِ از پایین ممکن شد؛ صدای آزادی‌خواهیِ مشروطه‌خواهان خاموش شد، روزنامه‌ها تعطیل شدند، و زندان قصر به مکانی بدل شد که در آن قلم‌ها می‌شکستند و شاعرها به «تهدید امنیت ملی» متهم می‌شدند. در چنین فضای سیاسی خفقان‌آوری، محمد فرخی یزدی ایستاد — شاعری که نه به دربار پیوست و نه به ساز قدرت رقصید. او شعر را به جای تملق، به تپانچه‌ای در برابر استبداد بدل کرد.
بقیه در پست پایین👇
https://www.tgoop.com/davat1394/18059
بقیه از پست بالا👆
فرخی یزدی از همان آغاز، سرنوشت خود را با اعتراض گره زده بود. در یزد، وقتی در روزنامه‌ی طوفان شعری علیه حاکم وقت سرود، با دستور مستقیم او لب‌هایش را دوختند؛ نمادی که تا امروز در حافظه‌ی سیاسی ایران باقی مانده است. این بخیه، سندی شد از دشمنی دیرینِ قدرت با زبان. از آن پس، فرخی با قلمی تند و صریح، با طنز سیاسی و لحن انقلابی، به چهره‌ای خطرناک برای حکومت بدل شد. در عصر رضاشاه که سانسور به سیاست رسمی بدل شده بود، شعر او چون تیری از میان خطوط عبور کرد. شعر برایش ابزار بقا نبود، سلاح مبارزه بود — و درست به همین دلیل، حکومت او را تحمل نکرد.

اسناد محرمانه‌ی سفارت بریتانیا و گزارش‌های پراکنده‌ی آن دوران، تصویری روشن‌تر از مرگ شاعر به دست می‌دهند. در گزارش‌های محرمانه از تهران در مهر ۱۳۱۸ آمده است که «فرخی یزدی، شاعر تندرو، در زندان قصر به‌دلیل انتقاد از دولت، با تزریق داروی ناشناخته‌ای جان باخت»؛ گزارشی که هرچند در بایگانی لندن خاک می‌خورد، اما ردّ همان زهرِ خاموشی است که پزشک احمدی در رگ‌های شاعر تزریق کرد. حکومت، به‌جای محاکمه‌ی علنی، حذف خاموش را برگزید؛ زیرا می‌دانست، در فضای ملتهب جامعه، مرگ آشکار شاعر می‌تواند شعله‌ی اعتراض را برانگیزد. پس قرار شد فرخی «در سکوت بمیرد». اما شعر، دشمن سکوت است.

مرگ فرخی یزدی، نه پایان یک زندگی، بلکه آغاز یک تاریخ دیگر است: تاریخ شاعرکشی در ایران. از او تا میرزاده عشقی، از سعید سلطان‌پور تا مختاری و پوینده، یک الگوی تکراری دیده می‌شود — قتل شاعر در لباس «حفظ نظم». در همه‌ی این موارد، قدرت به‌جای پاسخ، به حذف متوسل شد. آن‌چه فرخی را خطرناک می‌کرد، نه حزب و نه سلاح، بلکه همان چیزی بود که حکومت نمی‌توانست کنترل کند: واژه. شعر او در برابر رضاشاه همان نقشی را داشت که شعر ناظم حکمت در برابر آتاتورک یا شعر مایاکوفسکی در برابر حزب داشت؛ مقاومت شاعر علیه روایت رسمی قدرت.

اما فرخی، فقط قربانی نبود؛ او آغازگر سنتی از ادبیات مقاومت بود. در جامعه‌ای که استبداد بر زبان مردم سایه می‌انداخت، شعر او به میدان بازگشت حقیقت بدل شد. در برابر استبداد، ادبیات نه عقب نشست و نه به تملق تن داد؛ بلکه راهی تازه گشود — راهی که بعدها در شعر شاملو، اخوان، فروغ و حتی در صدای نسل‌های بعدی ادامه یافت. شعر، در این معنا، حافظه‌ی جمعی ماست؛ مکانی که خون شاعران بدل به کلمه می‌شود، و کلمه، در زمانه‌های دیگر، دوباره به اعتراض بازمی‌گردد.

در سالمرگ محمد فرخی یزدی، پرسش اصلی نه آن است که چه کسی او را کشت، بلکه چرا هر حکومتی در این سرزمین از شاعر می‌ترسد. شاید چون شاعر، برخلاف سیاستمدار، به مردم پاسخ‌گوست نه به قدرت؛ شاید چون کلمه، از گلوله ماندگارتر است. فرخی یزدی را در سلول قصر کشتند، اما مرگش آغاز یک زنجیره شد؛ زنجیره‌ای از مقاومت کلمه در برابر فرمان، از حافظه در برابر فراموشی.

امروز، پرونده‌ی او هنوز بسته نشده است — نه در دادگاه تاریخ، نه در حافظه‌ی ادبیات. هر بار که شاعری در برابر دروغ می‌ایستد، صدای فرخی دوباره از دل زمان شنیده می‌شود. استبداد، نامش هرچه باشد، در برابر شعر باز می‌ماند؛ زیرا شعر، آخرین سنگر آزادی است. محمد فرخی یزدی در مهر ۱۳۱۸ مُرد، اما روحش هنوز در هر واژه‌ی شورشی، در هر شعر آزادی‌خواهانه، زنده است. و این یعنی: شاعر را نمی‌توان کُشت، چون تاریخ، صدای او را حفظ می‌کند.
https://www.tgoop.com/davat1394/18060
2025/10/18 09:09:30
Back to Top
HTML Embed Code: