Telegram Web
# با تفکر بخوانید

وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند،
یکی از چوپان پرسید:👌
چرا خبرچینی کردی درحالی که
چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد؟
چوپان جواب داد:
باجنگهایش گوسفندان مرا می‌ترساند.


بعداز مقاومت محمدکریم
درمقابل فرانسوی‌ها در مصر
و شکست او، قرار براعدامش شد،

که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم
که برای وطنش مبارزه می‌کرد.👌

من به تو فرصتی می‌دهم که
ده هزارسکه طلا
غرامت سربازهای کشته را بدهی.

محمدکریم گفت::::::
من الآن این پول را ندارم اما
صدهزارسکه از تاجران می‌خواهم،

می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم.
محمدکریم به مدت چندروز
در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری
این پول را نمی‌داد و حتی
بعضی طلبکارانه می‌گفتند:::::

که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد و ...👌👌

نزد ناپلئون برگشت...ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم🤔🤔

نه بخاطر کشتن سربازهایم به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن می‌دانند.

محمد رشید می‌گوید:👌
آدم انقلابی که برای جامعه‌ی نادان مجاهدت کند مانند کسی است که به خود آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم کند.🔻💥💥


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
بايزيد_بسطامي را گفتند
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد
چه آورده ای چه خواهی گفت ؟
بايزيد گفت :
وقتي فقيری بر كريمی وارد ميشود،
به او نميگويند چه آورده ای
بلكه ميگويند چه ميخواهی!

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
در این صبح زیبای بهاری
اميد و تندرستی مهمون وجودتون
سفره تون رنگين و گسترده
صبحانه تون سرشار از عشق

روزيتون افزون
ودلتون قرص به حضور خداوند
در لحظه لحظه زندگی

سلام صبح بـهاری تون بخیر

روزتون مملو از آرامش
در اغوش امن الهی باشید
..



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.

📚 امثال و حکم
علی اکبر دهخدا


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد.
جماعت تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند بی‌تربیت کافر شده ای.
مجنون گفت مگر چه گفتم؟!
گفتند مگر کوری که از لای صف نمازگزاران میگذری.
مجنون گفت من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم، شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟!

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
ما همه بشر بودیم تا اینکه,,,
نژاد، ارتباطمان را برید

مذهب، از یکدیگر جدایمان ساخت
سیاست، بینمان دیوار کشید

و ثروت، از ما طبقه ساخت...

صادق_هدایت

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
قدیم‌ها یک کارگر داشتيم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود.از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار حمام را علم کنند.

جنم داشت.
بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید.
همه چیز.
قشنگ حرف می‌زد.
دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود.
شبیه آلن دلون.
اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم.

قشنگ حرف می‌زد.

یک بار کارگر مقنی مان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد.
گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاک‌ها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخ‌زده‌ی چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی صورتش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یک‌نفره کنده بودش.

بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد ...
حرف که نمی‌زد. لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد . می‌خواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بی‌شناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرف‌شان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.

خوزستان هوا نداره ، ارومیه آب نداره ، یاسوج هواپیما نداره ، درویشا امنیت ندارن، کرمانشاهی ها خونه ندارن ، خودمونم که پول نداریم ، این روزها به شدت یه قاسم تو زندگیمون میخاییم، یکی که تو این شرایط بیاد بهمون دلداری بده ، با کلمات بازی کنه ، بهمون امید بده ، زنده نگهمون داره تا ... اون یه روز خوب که قراره بیاد

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
سلام همراهان محترم کانال برای این ۳کانال ادمین برای پست گذاشتن لازم داریم اگر دوستی تمایل داشت پیام بده👇


🔻‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌عشق بلاعوض

🆔 @hhasanarak 


🎦کلیپهای زیبا وجذاب🔻
🆔 @klipmoozik


داستانکهای زیبا و اموزنده🔻
@dastanakhaye_ziba

جهت ارتباط🔻
@Parssssssssssssse
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و
ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه کوچک
اندیشه مان گل روید

#سهراب_سپهری

💐روز بهاری تون رنگین و شـاد
💐



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند

خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند
به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
خواندنی👌👇

روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!
خرگوشی از آن جا عبور می کرد.
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟

کلاغ حیله گرانه گفت: البتّه که می تونی..!خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد .
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.
کلاغ خنده زنان گفت: برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...
باید این بالا بالا ها بنشینی..!

و حکایت......همچنان

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
دیروز زنی را دیدم که مرده بود
و مثل ما نفس می‌کشید،

راستی یک زن چطور می‌میرد
مرگش چگونه است

یا لبخند به لب ندارد
یا آرایش نمی‌کند
یا دست کسی را نمی‌فشارد
یا منتظر
آغوشی نیست
یا حرف عشق که می‌شود پوزخند می‌زند

آری زن‌ها اینگونه می‌میرند

#گابریل_گارسیا_مارکز


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین!
بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.
دفتر رو برداشت و ورق زد...
نمره نقاشیش ده شده بود!
پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم!
و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپُر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود:
پسرم دقت کن!

فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد.
از مدیر پرسید می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوانِ نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد!
مادر از یک چشم نابینا بود و یک چشم بیشتر نداشت!

معلم با صدائی لرزان گفت:
ببخشید، من نمی‌دونستم، شرمنده‌ام...!

مادر لبخندی زد و رفت.

اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد، با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت:
معلم‌مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!
زیرش هم نوشته:
گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.

«اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم.
اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم.»

ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ!
اینقدر دست گیری کنید تا دستتان خسته شود!
ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﯿﺎﯾﺪ...
ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿ‌ﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮد.

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
مسابقه دوی قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند.
از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی‌شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف.
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید!
بقیه قورباغه‌ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ مشخص شد که برنده مسابقه ناشنوا بوده.


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
سلام🌷
سلامی بہ زیبایی🌷
عشق و بہ لطافت دل
بہ نرمی ابریشم مهربانی
بہ وسعت تبسم زندگی🌷
بہ امتداد آسمان مهرورزی
و بہ بلندای افق نگاه زیــبا
تقدیم بہ دوستان عزیزم

صبح آدینه تون با نشاط
🌷



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
خداوند به يکی از پيغمبران وحی نمود:
فردا صبح، اول چيزی که ديدی بخور، دومی را بپوشان، سومی را بپذير، چهارمی را نااميد مکن، و از پنجمی بپرهيز.

صبح‌گاه از جا حرکت کرد، در اولين وهله به کوه بزرگ سياهی برخورد متحير ايستاد که چه کنم
سپس با خود گفت:
خدا دستور محال و نشدنی را نمي‌دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هرچه جلوتر رفت کوه کوچک‌تر شد، تا به صورت لقمه‌ای درآمد
چون خورد ديد گواراترين خوراک است، از آنجا گذشت

طشت طلائی را ديد طبق دستور گودالی کند و آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، ديد طشت خودبه‌خود بيرون افتاده، گفت: من آنچه بايد بکنم کرده‌ام

سپس به مرغی برخورد که يک باز شکاری آن را تعقيب می‌کرد، مرغ آمد دور او چرخيد، پيغمبر گفت: من مأمورم او را بپذيرم آستين گشود، مرغ وارد آستين شد

باز گفت: شکاری را که چند روز در تعقيبش بودم ربودی

پیامبر گفت: خدا به من دستور داده اين را هم نااميد نکنم، قطعه‌ای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند، از آنجا گذشت

مرداری يافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظيفه از آن گريخت.

پس از طی اين مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند: تو مأموريت خويش را انجام دادی، اما فهميدی مقصد چه بود؟

گفت: نه.

به او گفتند: آن کوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی می‌بيند، اگر موقعيت خويش را بشناسد و پابرجا بماند کم‌کم غضب آرام مي‌شود و سرانجام به صورت لقمه گوارايی درمی‌آيد که آن را فرو دهد.

اما آن طشت، کنايه از کارخير و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طريق باشد آن را در برابر کسانی ظاهر می‌کند که صاحبش را جلوه دهند.
علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد.

اما آن مرغ، کنايه از نصيحت‌کننده است
که بايد راهنماييش را بپذيری.

اما باز شکاری حاجتمند است که نبايد نااميدش کنی.

اما گوشت گنديده غيبت است، از آن بگريز...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
مادرم آن روز ها همه چیز برایش حیف بود جز خودش ...
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف ...
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می شد که نباید آنها را مصرف می کردیم ...نباید به آنها دست می زدیم فقط هر چند وقت یک بار می توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم...
حیف مادرم که دیگر نمی تواند در صندوق حیف را باز کند و چیزهای حیف را دربیاورد و با دست های ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمان میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد.
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد.
دستهایش،چشم هایش، موهایش، قلبش، حافظه اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشته هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیف مادرم که قدر حیف ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد.
یک روز از خواب بیدار می شوی نگاهی به تقویم می اندازی
نگاهی به ساعتت
و نگاهی به خود خودت در آینه
و می بینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت حیف نیست
لباسهای اتو کشیده غبارگرفته مهمانی ات را از کمد بیرون می آوری
گران ترین عطرت را از جعبه بیرون می آوری و به سر و روی خودت می پاشی
ته مانده حساب بانکی ات را می تکانی و خرج خودت می کنی

یک روز از خواب بیدار می شوی
و به کسی که دوستت دارد بدون دلهره و قاطعانه میگویی
صبح بخیر عزیزم وقت کم است لطفا مرا بیشتر دوست بدار
یک روز یکی از همین روزها وقتی از خواب بیدار می شوی متوجه می شوی
بدترین بدهکاری بدهکاری به قلب مهربان خودت هست
و هیچ چیز و هیچکس جز خودت حیف نیست !
فرصت
یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد .
این زمان ،
میشود ان زمان ....
میشود بسان چای یخ کرده روی میز
که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته ،
و حالا با هیچ قند و شکلاتی
به مذاق هیچ طبعی خوش نمی اید..

قدر لحظات را بدانيم ...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "

افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد...

فلورانس اسکاویل شین


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
💠عجب حکایت تلخی‌ست روزگارمان!

🔹حاکم شهری رسم بنهاد هر که از مسافران و ساکنان دزدی کند، آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند.

🔹هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: بسیار سخت میگذرد؟
دزد گفت: نه ! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم،
مردم هم که شادی می‌کنند و شادند، از این بهتر چه هست؟!

🔻حکایتی است شیرین از احوال مملکت !
بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و میخندند؛
خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد!


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
یه روز یڪے بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب....
پرسیدم چرا؟
گفت ڪه به نظر من یه هورمونے بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه ڪه باعث میشه یه تصمیمے بگیرے یا یه ڪارے بڪنے ڪه هیچوقت ساعت 7 صبح نمیڪنے،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازے دربیارے، ڪارے ڪه میڪنه اینه ڪه بهت جرعت اینو میده ڪه به یه نفر بگے چقدر دوستش دارے یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم ڪه هیچوقت درگیر این هورمون نشم...
سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توے تختم بودم و داشتم بهش فڪر میڪردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم ڪه حسم متقابل نیست.
برای بقاے دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم...
همینطور ڪه داشتم فک میڪردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...
داشتم فک میڪردم چجورے 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت ڪه یهو دیدم بهم تڪست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه ڪه "حالم خوب نیست"
گفتم چرا؟ چے شده؟
گفت "دلم شڪسته" و شروع ڪرد تعریف ڪردن ڪه چجورے یه پسرے رو دوست داشته و چجورے اون پسره دلشو شڪسته.
همون بود ڪه حس ڪردم اون هورمون تو بدنم جارے شده...
تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...
چیزاےی نوشتم ڪه الان نگا میڪنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم ڪه چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت
"خودت میدونے ڪه، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو ڪه گفت به خودم اومدم...
یاد اون بنده خدا افتادم ڪه گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمے نگیر.
گرےه ڪردم...
براش نوشتم ببخشید، خیلے وقت بود توے دلم بود، بالاخره یه روزے باید میفهمیدی.
ازش خواهش ڪردم ڪه دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت...
ےه هفته گذشت و هر دوتامون جورے رفتار ڪردیم انگار هیچ اتفاقے نیفتاده...
ولی بعده به هفته،
کم ڪم احساس ڪردم ڪه دیگه داره ڪمتر باهام صحبت میڪنه،
ےه هفته دیگه گذشت...
دیگه حتے سلام هم نمیڪرد.
فقط یه نگاه میڪرد بهم و منم توے چشاش غرق میشدم.
هر از گاهے هم بهش نگا میڪردم، همینطور ڪه میخندید بهم نگا میڪرده
الان هم به جاے رسیده ڪه حتے جواب تڪست هم نمیده...
از یه طرف خیلے ناراحت بودم ڪه از دستش دادم.
از طرف خیلے خوشحال بودم ڪه بالاخره حرف دلمو زدم.
ےه چیزے هم یاد گرفتم...
بعد از ساعت 2 شب... هورمونے توے بدنت ترشح نمیشه بلڪه قلبت شروع میڪنه به صحبت ڪردن...
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمے رو از ته قلبم بگیرم...
ساعت 2 شب اینڪار رو میڪنم...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
2024/05/31 14:32:08
Back to Top
HTML Embed Code:


Fatal error: Uncaught Error: Call to undefined function pop() in /var/www/tgoop/chat.php:243 Stack trace: #0 /var/www/tgoop/route.php(43): include_once() #1 {main} thrown in /var/www/tgoop/chat.php on line 243