Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
گر مَردِ رهی، میانِ خون باید رفت
وز پای فتاده، سرنگون باید رفت

تو پای به ره در نِه و از هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد

لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد

هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد

گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد

قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد

بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد

چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد

عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیدهٔ‌تر خیزد

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
خراسی دید روزی پیر خسته
که می‌گردید اشتر چشم بسته

بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن باهوش آمد

به یاران گفت کین سرگشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر

که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم زپس کردم بسی راه

چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم

بر آن گام نخستینیم جمله
اسیر رسم و آیینم جمله

بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را

اگر شادیست ما را گر غم از ماست
که بر ما هرچ می‌آید هم از ماست

چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی

وجود جان به مرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد

بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست

اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی

من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم

همه کام دلم از خود فنا نیست
که در عین فنا عین بقا نیست

دلم خوانی ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی

ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد

در هر پیر زن می‌زد پیمبر
که‌ای زن در دعا با یادم آور

ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد

یقین می‌دان که شیران شکاری
درین ره خواستند از مور یاری

همی درمان تو نابودن تست
به نابودن فرو آسودن تست

چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز

فنا بودی فنایی شو ز هستی
که چون از خود فنا گشتی برستی

نه گل بی خار ونه می بی خمارست
ترا با تو توی بسیار کارست

بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست

ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاینجا بیم جانست

چه وادیست این که هرگامیست پرچاه
چه دریاست این که ما رانیست بر راه

درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست

گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی

اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا می‌داری این ماتم به ماهی

چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه برگیست

به استغنا نگر گر می ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی

عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی

اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج

چرا چندین فضولی می‌کنی تو
ظلومی و جهولی می‌کنی تو

ترا بهر چه می‌باید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت

جو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی

چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت

مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست

جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نوبهاریست

چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست

چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند

بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش

زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او

گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم

پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند

نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او

جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان

خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی

من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز

سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
پاک رایی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب

گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چون است در دارالقرار

گفت تن زن خون جان من مریز
دم مزن چه جای سلطان است خیز

بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط

حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست

چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ می‌دارم ز سلطانی خویش

گر تو خوانی، جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان

سلطنت او راست و من برسودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی

کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمی و شاه نی

نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
باز می‌خواهند یک یک جو مرا

خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایهٔ خود داد جای

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سر گشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگرم به دستگیری بپذیری اینت منت
واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو؟
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیَم سزای شادی ز خودم مدار بی‌غم
که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو
چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو ز کار شد زبانم بروم به پیش خلقی
غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گر نه‌ای نیَم من
که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد
منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم
وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است
تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا
پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم
گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی
گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد
خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار
سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده

مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده
رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده

با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته
در پیش دردنوشان بر پای ایستاده

اندر میان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده

هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی
ماییم جان و دل را اندر میان نهاده

ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده

زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان
گه روی سوی قبله گه دست سوی باده

نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم
رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده

عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی
دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو
وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده

ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو
گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را
خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری
گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده

تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم
چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده

ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش
ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می‌نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می‌داری. اگر دوستش نمی‌داری چندینش یاد نکردیی که شکنندهٔ کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی، به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد می‌کنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری
بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده
در هر زبان خوشی لب تو مثل شده

آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال کرده و اجسام حل شده

جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن
در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

ترک رخت که هندوک اوست آفتاب
آورده خط به خون من و در عمل شده

برتو چون من به دل نگریدم روا مدار
آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده

ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده

چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش
در خون جان خویشتنم زین قبل شده

در وصف تو فرید که از چاکران توست
سلطان عالم است بدین یک غزل شده

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خَمّار، خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
2025/05/31 05:37:23
Back to Top
HTML Embed Code: