Telegram Web

گفتیم شاید با آن چند نظرسنجی آموزشی‌طور مشکل نوشتاری بشریت حل شد.

از آن گذشته، «جامع» را کجای دل‌مان بگذاریم؟!

@PanevisDotCom

تخم طلا

حکایتی‌ست این قصهٔ احساس نیاز به برقراری رابطه. اکثر افراد برای داشتن شریک دعوا، حریف بوکس و کسی که فضولات روانی‌شان را بر وی بالا بیاورند، بدنبال رابطه‌اند. تلخ است این موضوع، اما واقعیتی‌ست.

فرد به تجربه دریافته که آن احساس خوشبختی و عشقی که می‌پنداشته با رفتن در رابطه تأمین خواهد شد، تأمین که نمی‌شود هیچ، هزار بدبختی و حاشیه را هم بار خودش و طرف می‌کند، اما با این وجود باز هم با خودش می‌گوید که نه، این یکی فرق می‌کند!

وودی آلن در ابتدای آنی هال لطیفهٔ وصف‌حالی را تعریف می‌کند: شخصی می‌رود پیش دکتر و می‌گوید: "برادرم فکر می‌کند مرغ است و می‌خواهد تخم بگذارد." دکتر می‌گوید: "بیاورش پیش من تا درمانش کنم." طرف می‌گوید: "آخر دکتر جان، ما به تخم‌هایی که برادرم قرار است بگذارد احتیاج داریم."!

انصافاً که خود حقیقت نقد حال ماست آن. ما هم «به تخم‌های طلایی‌ای که رابطه قرار است برایمان بگذارد، احتیاج داریم»!

@PanevisDotCom
‌‌
حَیفِس

در جریان کلاس‌ها گاهی اتفاق‌های جالبی هم می‌افتد. اخیراً در یکی از جلسات گعده ضمن خواندن یکی از فصول کتاب «مردی که آنجا نبود» که در آن، بطور مفصل صحبت از قطع دست و پا بود و بحث احساس هویت داشتن نسبت به بدن داغ بود، دوستی گفت که چرا این کسانی که بحث‌شان در کتاب آمده و دوست دارند یکی از اعضایشان قطع شود، آن دست یا پای قطع‌شده را به کسی که آن عضو را ندارد و نیازش دارد(که شاید پیوند بزنند)، نمی‌دهند؟ «آخر حیف است اینها را دور بیاندازند.».

بله، ایشان از دوستان اصفهانی‌مان هستند!

@PanevisDotCom

اگر می‌خواهی کسی را بیازمایی، او را در موضع توانایی قرار بده.

انسان وقتی در جایگاه قدرت است، درون خودش را نشان می‌دهد.

لذا آن فرد را، به هر تدبیر که می‌دانی، نسبت به خودت در جایگاه تسلط بگذار. مثلاً رازی از زندگی‌ات(چه ساختگی، چه واقعی) به او بگو. مثلاً قسمتی از مالت را یا اعتبار و آبرویت را تحت اختیارش بگذار. سپس اگر می‌توانی، بحرانی بساز . اگر نه، بگذار روزگار بحران را پیش آورد.

آنگاه تماشا کن که چگونه رفتار می‌کند.

البته که ریسک‌پذیر هم باید باشی و عواقبش را بپذیری.

کمتر کسی‌ست که وقتی در این وضعیت باشد، بتواند درونش را پنهان نگه دارد.

این آزمایش را برای خودت هم می‌توانی اجرا کنی.

@PanevisDotCom

سفر دوم اردبیل

نظر به تکمیل ظرفیت سفر اردبیل در تابستان امسال و درخواست دوستانی که نتوانستند به موقع ثبت‌نام کنند و نیز زیاد شدن تعداد دوستانی که در لیست رزرو هستند، تصمیم گرفته‌ایم یک سفر دیگر، برای هفتهٔ بعد از سفر اول، ترتیب دهیم. به همان منطقه، اردبیل و جنگل‌های فندقلو.

تعداد محدودی ظرفیت موجود است. دوستانی که می‌خواهند شرکت کنند، تمامی اطلاعات سفر را از »ادمین طوبیٰ« درخواست کنند.

ضمناً مانند همیشه، این سفرها برای فقط اعضای کلاس‌های خودشناسی است. اگر عضو نیستید، لطفاً پیام ندهید.

@PanevisDotCom
سایت پانویس
Photo

برای سفر دوم اردبیل چهار نفر ظرفیت باقی مانده است.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
‌‌
«عجب! گوشش کجاست؟!»

سوای صحبت ایشان، که نمی‌دانم صحت دارد یا نه، یا تا چه حد درست است، اصلاً مگر شما نیامده‌ای طبیعت؟ آن دوپس دوپس را برای چه آورده‌ای؟! می‌توانی همان داخل منزلت گوشش دهی.

حالا که آمده‌ای طبیعت، به صدای طبیعت گوش کن. حتی اگر صدایی نباشد، به سکوتش توجه کن.

و نمی‌توانی!

می‌دانی چرا نمی‌توانی با سکوت باشی؟

چون درونت از روبرو شدن با خودت، در سکوت، فراری است.

پس متوجه این فراری بودنت باش!
متوجه این کلافه شدنت از سکوت طبیعت، باش.

ببینش، و با آن بمان!
‌‌
@PanevisDotCom
سایت پانویس
Photo

بروزرسانی:

برای تعداد سه نفر دیگر ظرفیت جدید جهت سفر اردبیل داریم.

اطلاعات سفر را از »ادمین طوبیٰ« طلب کنید.

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود
گاهی دگر تهیه بدستور می‌شود

گه جور می‌شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می‌شود
گاهی دلم تراشه‌ای از سنگ می‌شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما 
یکباره تیره گشته و بی رنگ می‌شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می‌شود
از هرچه زندگی‌ست دلت سیر می‌شود

گویی به خواب بود جوانی‌مان گذشت
گاهی چه زود فرصت‌مان دیر می‌شود

کاری ندارم کجایی چه می‌کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود

قیصر امین‌پور

@PanevisDotCom
سایت پانویس pinned «‌ بروزرسانی: برای تعداد سه نفر دیگر ظرفیت جدید جهت سفر اردبیل داریم. اطلاعات سفر را از »ادمین طوبیٰ« طلب کنید. ‌»
🎧📚 گعدهٔ شناخت

مطالعه و گفت‌وگوی زنده دربارهٔ کتاب‌هایی دربارهٔ مغز و ذهن

در این دورهٔ آنلاین، هر هفته دور هم جمع می‌شویم تا کتاب‌هایی علمی و جذاب دربارهٔ ذهن و مغز را با هم بخوانیم، تحلیل کنیم، و درباره‌شان حرف بزنیم.

📅 جلسات هفتگی: شنبه‌ها، ساعت ۹ شب (به‌ وقت ایران)

🗣 همراه با گفت‌وگوی زنده در Google Meet

🎙 فایل جلسات در گروه تلگرام ذخیره می‌شود

📌 محور اصلی: شناخت مغز و ذهن، با رویکردی علمی و عمیق

🌍 شرکت برای همهٔ فارسی‌زبانان در هر کجای دنیا ممکن است

🎁 اعضای این دوره می‌توانند رایگان در دو گروه دیگر نیز عضو شوند:

💞 گروه «رابطه» (دربارهٔ رابطهٔ عاطفی)
🎬 گروه «فیلم و رمان» (جمع‌خوانی و گفتگو دربارهٔ آثار ادبی و سینمایی)

📌 برای ثبت‌نام درخواست‌تان را به آیدی زیر بفرستید:
👉 @PanevisAdmin (طوبیٰ)

🌱 اگر دوست دارید ذهن‌تان را بهتر بشناسید و کتاب خواندن برایتان تأمل‌آفرین است، گعدهٔ شناخت را جذاب خواهید یافت.

@PanevisDotCom

زمان

دوستی نوشته: در داستان «آليس درسرزمين عجايب» يک مُربايی هست كه هر روز مي‌شود خورد، جز امروز.
در واقع اصلا نمي‌شود خورد، چون هر روز امروز است!

می‌گویم: فکر اگر یک حرف راست بگوید، این حرفش است: من احساس خوشبختی را همیشه و هر زمان برایت فراهم می‌کنم، بجز الآن.

عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد

@panevisdotcom
دربارهٔ ارتباط قتل آن دختر با تبلیغ موفقیت

+ مرتبط

@PanevisDotCom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌‌
نوجوان و طبیعت

امروز با دوستی صحبت سر ارتباط ما با طبیعت بود. اینکه هر طور در دوران کودکی و نوجوانی به فرد آموزش داده شود که با طبیعت(حیوانات و درختان...) رفتار شود، او همانگونه رفتار خواهد کرد.

یادم آمد دوران نوجوانی‌ام را که یکی از عموها ما چند پسربچه را می‌برد به اردو. چند تفنگ ساچمه‌ای هم داشتیم. غذا اجازه نمی‌داد ببریم. می‌گفت باید غذایمان را با شکار بدست آوریم. و همین هم می‌شد. کلی گنجشک و کبوتر و یاکریم می‌زدیم تا غذایمان جور شود. و می‌نشستیم به کندن پرهایشان و کباب کردن‌شان.

با خود می‌اندیشیدم که اگر آن موقع، آن عمو به جای تفنگ بادی دوربین عکاسی دست‌مان می‌داد، چقدر نگاه‌مان به طبیعت، به پرنده‌ها متفاوت بود.

دوستی تعریف می‌کرد:

شکارچی‌ای را می‌شناختم که از دوران کودکی، نوجوانی و سال‌های جوانی تا میانسالی‌اش همواره در کوه و دشت به دنبال شکار بود. از بز کوهی و قوچ گرفته تا حتی پلنگ، همه را در فهرست شکارهایش داشت. تجربه‌ٔ فراوانی در شکار اندوخته بود و سال‌های بسیاری را با تفنگ و ردیابی حیوانات گذرانده بود.

تا اینکه یک‌بار تصمیم می‌گیرد به منطقه‌ای برود که برایش ناآشنا بود. برای همین، از یک راهنمای محلی کمک می‌گیرد؛ مردی مسن، باتجربه و آشنا به قلق‌های طبیعت و کوهستان. با هم راهی می‌شوند؛ چند روزی را در دل طبیعت، در میان کوهسار می‌گذرانند، در جست‌وجوی شکار.

در نهایت به منطقه‌ای می‌رسند که نشانه‌هایی از حضور یک حیوان بزرگ در آنجا بوده است—شاید پلنگ، شاید شیر. راهنما حیوان را به او نشان می‌دهد و شکارچی آرام می‌نشیند، تفنگش را آماده می‌کند، از پشت مگسک نگاهی دقیق به حیوان می‌اندازد.

اما درست در همان لحظه اتفاقی درونی برای او رخ می‌دهد. او حیوان را «واقعاً» می‌بیند—نه به‌عنوان یک شکار، نه به‌عنوان هدفی برای تیراندازی، بلکه به‌عنوان موجودی زنده، باشکوه و زیبا. یعنی واقعیت را می‌بیند. باد در موهای حیوان می‌وزد، چشم‌هایش، حضور باوقارش. شکارچی مسحور می‌شود. تفنگ را پایین می‌آورد. نگاهش خیره می‌ماند به حیوان.

راهنما به او نزدیک می‌شود و آرام می‌پرسد: «چی شد؟»

شکارچی در پاسخ، تنها یک جمله می‌گوید: «این حیوان چقدر زیباست...»

راهنما لبخند می‌زند و می‌گوید: «تو دیگه شکارچی نمی‌شی.»

و از آن روز به بعد، آن شکارچی سابق، دیگر هیچ‌گاه شکار نکرد.

می‌دانید؟ دیدن، مشاهده کردن واقعیت را باید بیاموزیم و بیاموزانیم. دربارهٔ آن حرف بزنیم، بنویسیم، محتوای فرهنگی بسازیم. نه اینکه صرفاً دستورات امری و نهی‌ای بدهیم که طبیعت را خراب نکن، به طبیعت احترام بگذار و چنین رویکرد دستوری‌ای. بلکه دیدن و مشاهدهٔ واقعیت را لحاظ کنیم. کافی‌ست واقعیت را ببینیم، زیبایی‌اش بر قلب سالم اثرش را می‌گذارد و کارش را می‌کند.

چه گفتی؟ گفتی «اگر قلب سالم نبود، چه؟». پاسخش را مگر نمی‌دانی؟!

@PanevisDotCom
2025/06/25 17:21:27
Back to Top
HTML Embed Code: