Telegram Web
🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻

🔘 داستانی كه خواندنش ضروری است


مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟
شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟
مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.
شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.
سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟

شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟
مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.
شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم👌 ...

پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونوزدهم

نیر که به اخلاق من آشنا بودگفت یادمه رباب خانوم میگفت بعضی زنها بعدزایمانشون حساس میشن ومرض فکر میگیرن تو هم که بعد زایمانت پدرت و از دست دادی حق داری اینطور آشفته بشی اما نگران نباش خودم مراقبت هستم تا بهتر بشی چند ماهی گذشت و با کمک نیر و اهل خونه کمی روبراه شدم.اکبر عصرها به گفته خودش به کارگاه ولی الله میرفت و بعضی روزها که خیلی دیر میکردمیگفت سر راهم به مغازه دامادها سر میزنم.تو این اوضاع خیلی به احمد وابسته شده بودم و خودمو باهاش سرگرم میکردم.گاهی به خونمون سرمیزدم زندگی خواهرهام و برادرم با کمک خانوم جون و زن عمو میگذشت.یه شب به اتاق منیژه رفتیم و وقتی حسین به استقبالمون اومد به اکبر گفت مشتاق دیدارو با گلایه گفت انگار نه انگار که یه حیاط. بینمون فاصله هست دلتنگت بودیم.اون همه ابراز دلتنگی حسین و رضا با وجود اینکه یه روز در میان اکبر میگفت به مغازه اونا میرم برام عجیب بود.اون شب با حرفهای حسین ورضا دستهام یخ زد و سرد شد از اکبر بدم اومد قبلا هم حس کرده بودم که اکبر منو فریب میده
اما حالا مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست.دلم میخواست زود به اتاقمون برگردم و علت دروغش و بپرسم با اینکه حال و هوای اون حیاط،و دوست داشتم اما اون شب احساس خفگی میکردم.به بهونه شیر دادن احمد بغلش کردم و به اتاق دایه رضوان رفتم
نیر پشت سر من اومد تو اتاق و گفت برا چی انقد سگرمه هات تو همه؟ باز فخر السادات چیزی گفته؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم همونطور که احمد و شیر میدادم اشکهام جاری شدنیر دو زانو جلوم نشست و با تشر گفت یا حرف بزن یا اینقد آبغوره نگیر بلند شد از اتاق بیرون بره که صداش کردم اگه نیر هم از من رو برمیگردوند دیگه کسی رو تو اون خونه نداشتم.مجبور شدم علت ناراحتیم و بهش بگم و نیر هم که سرش برای دردسر درد میکرد با کنجکاوی به حرفهام گوش میداد گفت اگه مطمئنی دروغ میگه میخوای تعقیبش کنیم؟گفتم نمیدونم اگه بفهمه چی؟نیر گفت از کجا باید بفهمه؟اگه ریگی تو کفشش نداشته باشه تو هم از این برزخ در میای و راحت زندگیتو میکنی،از کجا معلوم شاید به قول دایه رضوان کسی پولشو خورده و دنبال طلبش میره و نمیخواد تو رو بهم بریزه.با ترس گفتم اگه چیز دیگه ای بود چی؟نیر گفت اونوقت گوشش و بدست فخر السادات و دایه رضوان میدیم اما نگران نباش با آوردن احمد زور دست تو هست.نیر احمد و که حالا سیر شده بود بغل کرد و بلند شد و گفت سخت نگیر مردها هم مثل بچه ها گاهی ممکنه بلغزندباور کن اگه قلقشونو پیدا کنی مهربونتر از ما زن ها هستن.حالا هم تو باید خیلی زرنگ باشی تا بتونی زندگیتو جمع کنی اما به من قول بده اگه به فرض محال اکبر خطایی هم کرده باشه ازش بگذری بخدا که وقتی خوشی های زود گذرش بگذره میاد کنار تو و سه بچه ات میمونه با حرفهای نیرموافق نبودم و شک نداشتم اگه از اکبر خطایی ببینم به وصیت پدرم عمل میکنم و بیشتر از این تن به خفت نمیدم.از نیر خواستم تا شب بهم فرصت بده به پیشنهادش فکر کنم.به حیاط رفتیم مردها باهم در حال گپ زدن بودن و دایه رضوان هم با بچه ها سرگرم بودمنیره سرحال و زیباتر از همیشه بود و حسابی به خودش رسیده بوداون هر وقت نیر و تنها گیر میاوردباهم پچ پچ میکردن و میخندیدن.به نیر گفتم چقد منیره ترگل ورگل کرده ؟گفت نمیدونم شاید دوست داره حسین و عاشق نگهداره که مبادا بخاطر ضعفی که داره ولش کنه.حرفش قانعم کرد هر چند حسین وفاداریش به اونو ثابت کرده بودبا اینکه بچه ای تو زندگیشون نبود منیره سرحالتر از همیشه بنظر میرسیدیه لحظه به حال و زندگیش غبطه خوردم که حسین اونطور مثل پروانه دورش میچرخه و دوسش دارهـموقع خداحافظی به نیر گفتم با نظرت موافقم اما چطور از خونه بیرون بریم نیر گفت نترس بچه ها رو پیش دایه رضوان میزاریم و به بهونه رفتن به عطاری تعقیبش میکنیم.اما هواست باشه تا رفت زود دنبالم بیا تا گمش نکنیم
شب رختخواب پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم.کمی باهاش حرف زدم و اون دست و پا شکسته جوابمو داد به سمتش چرخیدم هنوز دوسش داشتم چقد به وجود و حمایتش نیاز داشتم شاید اگه کمی محبت ازش میدیدم تو همون اتاق کوچیک بدون بهونه باهاش زندگی میکردم.اما اکبر بدون اعتنا به من خروپفش به هوا رفت.صبح زود با صدای گریه احمد از خواب بیدار شدم.اکبر مشغول لباس پوشیدن بود اخم کرده مشغول رسیدگی به احمد شدم اکبرخداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.هیچ توجهی بهش نکردم میخواستم بدونه از دستش دلخورم میخواستم مثل خودش رفتار کنم از زمین و زمان دلم گرفته بوداز پدرم دلخور بودم که چرا انقد زود و اینموقع ترکم کرد از خانوم جان دلخور بودم که فقط کوتاه اومدن و مدارا کردن یادم داده از فخر السادات و آقا گله مند بودم که چرا با چشم و گوش باز،پسرشونو داماد نکردن و با پیشنهادازدواج با من هر دومون و بدبخت کردن

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستم

به وضوح اکبر بی علاقه گیش به منونشون میداددیگر از صبور بودن خودم خسته شده بودم اشکهام همون طورجاری شدن و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای فخر السادات بیدار شدم که با طوبی داشت بلند حرف میزد و میگفت دست کثیفت و تو دهن نکن مریض میشی بیا صبحونه اتو بدم دیگه غرو لند های فخرالسادات برام مهم نبود من اصل زندگیمو باخته بودم و فرعیات برام اهمیتی نداشت دیگه عصر شد و اکبر زودتر از همیشه اومدکمی خوابید قلبم بدجور به سینه ام میکوبید و آروم و قرار نداشتم.یه ساعتی گذشت و از خواب بیدار شد و بیرون رفت تا آبی به صورتش بزن.کمی دور اتاق راه رفتم و خدا خدا میکردم که از بیرون رفتن منصرف بشه تا منم از فکر تعقیب کردنش در بیام.باعجله برگشت و پیرهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و موهاشو شونه کردگوشه اتاق نشستم و همونطور که نگاش میکردم گفتم کجا ؟گفت میخوام یکی از همکارام و به کارگاه ولی الله ببرم میخواد دروپنجره خونه اش و عوض کنه.بلند شدم و حاضر شدم و گفتم نمیدونم چرا بعد زایمان احمد دل درد و کمر درد ولم نمیکنه قراره با نیر پیش عطار برم کمکم کن و احمد و تا اون حیاط بیار زود چادرم و سرم کردم و طلا رو بغل کردم و راه افتادم.طوبی که هر جایی رو بیشتر از اتاقمون دوست داشت دمپایی پوشید و زود به طرف دالان دوییداکبر پسرم و تا اتاق دایه آورد و بعد خداحافظی کرد و سرحال رفت.بعد رفتن اون نیر به دایه گفت قراره پیش عطاربریم بلافاصله با نیر از خونه بیرون رفتیم.ازدلشوره قلبم داشت می اومد تو دهنم با فاصله از اکبر داشتیم تعقیبش میکردیم.دم بقالی حسن آقا اکبر وایساد و چیزی خرید پشت تیرک چوبی قایم شدیم
خوشبختانه متوجه ما نشد و به راهش ادامه دادوسط راه ایستادم و گفتم نیر بیا برگردیم من دیگه طاقتش و ندارم.نیرعصبانی نگام کرد و گفت اگه به خونه برگشتیم و تو دوباره گلایه اکبر و بهم کردی میزنم دندونات و خرد میکنم نای ادامه دادن نداشتم و به گریه افتادم
نیر دستمو گرفت و گفت هنوز که چیزی معلوم نشده راه بیفت.بعد همونطور که اکبر و میپایید گفت قوی باش با اینکاراسنگکوب میکنی!شما خونوادگی عمرتون کوتاهه بخدا میترسم اخرش تو هم زیر این فشارها جون بدی.دلمو به دریا زدم و با فاصله دنبال اکبر رفتیم
اکبر هم کمتر از من بیقرار نبوداز دو کوچه رد شد تا به خونه عمه بی بی رسید در خونه باز بوددر خونه رو هل داد و وارد خونه شدبا دیدن این صحنه انگار آب سردی روم ریختن.دو زانو تو خرابه ای که روبروی خونه عمه بی بی بود نشستم و زار زدم.احساس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته نیر که نمیدونست اون خونه کجاس هاج و واج نگام میکردنیر تکونم داد و گفت اون خونه کجاس؟ دیدی در و براش باز گذاشته بودن؟ با گریه گفتم اون پیش وجیهه رفته بلند شدم و یاد بچه هام افتادم و قدمهامو بلند و سریع به طرف خونه برداشتم.نیر به دنبالم دویید و گفت اگه اونقد مطمئنی بیا بریم و مچش و بگیریم تا بعد حاشا نکنه.اعتنایی بهش نکردم نیر عصبی چادرمو کشید و گفت اصلا چرا نمیری یه سیلی به گوش وجیهه بی حیا بزنی؟دیگه برام مهم نبود اونچه که باید میفهمیدم و فهمیده بودم.با فریاد داد زدم سر نیر شوهرم رفته با معشوقه بچگیش،خلوت کنه من نمیتونم خلوتشونو بهم بزنم.بی حیا منم که مثل انگل تو این بدبختی موندم از عصبانیت چنان قدم برمیداشتم که نیر با اون همه زبر و زرنگیش نمیتونست بهم برسه و پشت سرم میدوییدچادرم و کشید و گفت شاید هم همونی هست که خودش گفته
ممکن هست با ولی الله قرار داشته تو خونه شاید قراره باهم از اینجا برن کارگاه
حرف نیر مانند آبی رو آتیش یه لحظه قلبم و آروم کردهر چند احتمالش کم بود اما دلم میخواست حرفش و باور کنم نیر تکونم داد و گفت یا حالا میری در میزنی و تکلیف خودت و روشن میکنی یا اینکه این غم و تو دلت دفن میکنی و تموم عمر و جوونیتو به پای این زندگی پر از شک و تردید تباه میکنی قدرت اینکه در خونه رو بزنم نداشتم ترسیده بودم اگه شکم درست بود بیشتر جلوی وجیهه و اکبر تحقیر میشدم هر چی فکر میکردم میدیدم حق با نیر هست مغزم از کار افتاده بودبا عجز رو به نیر گفتم نمیتونم نیر همه چیز کاملا روشنه به خونه که برگشتم بساطم و جمع میکنم و با بچه هام پیش طلعت برمیگردم.طلعت زن خوبیه میدونم پناهم میده نیر عصبانی شونه هامو گرفت و گفت تو میفهمی داری چی میگی فکر کردی اکبر بچه ها رو به تو میده که اینطور راحت داری حرف رفتن و میزنی؟شاید دخترها رو بده اما بزار خیالتو راحت کنم یه تار موی احمد و هم بهت نمیده باید تک و تنها بری سربارطلعت بینوا بشی که خودشم هشتش گرو نهش هست اصلا میتونی بیخیال بچه هات بشی؟دو روز نشده دق میکنی.نیر با حرفهاش آشفته ترم کرداین بار با التماس دستمو کشید و گفت بیا تا از این خونه بیرون نزده بریم و مچشو بگیریم

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستویکم

نیر تا بی اعتنایی منو دید راهشو و کشید تا برگرده دنبالش دوییدم و گفتم تو رو خدا تنهام نزارکسی رو جز تو ندارم نیر وایساد و من مثل یه بچه دست به دامنش شدم و با ترس گفتم پس تو در بزن.نیر قبول کرد و گفت فقط گوش کن ببین چی میگم سعی کن محکم باشی در میزنیم اگه وجیهه در و باز کرد میگیم اکبر این وقت روز اینجا چیکار میکنه؟اگه هم اکبر اومد که چه بهتر باید از خودت و بچه هات دفاع کنی.با ترس و لرز به طرف خونه بی بی راه افتادم نیر در زد اما کسی در و باز،نکرد اینبار محکم تر زد که صدای وجیهه اومد که عصبانی میگفت کیه؟چخبر شده؟مگه سر آوردی و در و باز کرد!تا وجیهه رو تو آستانه در دیدم تموم بدنم یخ کردناخودآگاه خودمو باهاش مقایسه کردم من با یه چادر سفید گلدار و صورت پریشون وجیهه مرتب و آراسته تو یه پیرهن مخمل سبز میدرخشیدخاطرات خونه پدری هم یک آن جلوی چشمم رژه رفتن راست میگن کسی که از زندگی و تجربه دیگرون عبرت نگیره حقشه سرش به سنگ بخوره.وجیهه نگاهی به من و نیر کرد و رنگش پریدسرش و پایین انداخت و با گریه به طرف خونه دوییدنیر سرش و از لای در داخل خونه برد و گفت کجا رفتید؟ لطفا بگید اکبر آقا بیاد دم درترسیده بودم خودم و حریف اکبر نمیدیدم.همون موقع اکبر اومد جلوی در و وجیهه هم باهاش برگشت و تو حیاط وایساد و از پشت سر اکبر به ما نگاه میکرداکبر با اخم گفت اینجا چه غلطی میکنی؟چرا لشکر کشی کردی؟ با صدای لرزون گفتم مگه نگفتیی میخوام. به کارگاه برم؟چطور سر از اینجا درآوردی؟اکبر که از عصبانیت سرخ شده بود یه قدم تو کوچه اومد و گفت اومدم که اومدم نمیدونستم برای اومدن به خونه عمه ام باید از تو اجازه بگیرم؟اصلا حرف حساب تو چیه؟گفتم حرف حساب من چیه؟سه تا بچه تو دامن من گذاشتی و اومدی تو خونه عمه ات نشستی؟اصلا بگو خود وجیهه بی حیا بیاد بیرون تا ازش بپرسم با تو چه حسابی داره؟اکبرکه با این حرف من نتونست عصبانیتش و مهارکنه دستش و بالا برد و با پشت دست کوبید تو دهن من و گفت اصلا مگه قرار نبود تو پیش عطار بری اینجا چه غلطی میکنی؟عوض اینکه من از تو بپرسم کجا میری کجا میای تو منو بازخواست میکنی؟تو این چند سال که با اکبر بودم این روی اکبر و ندیده بودم افسار پاره کرده بود و ترسی از رسوایی نداشت،وسط کوچه نشستم و چادرم و روی صورتم کشیدم و با صدای بلند گریه کردم وجیهه نگاهی به دور و برش کرد و اومد بیرون و دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت نازبانو برید خونه اکبر هم الساعه میاد و برگشت سمت اکبر و با تشر گفت چرا دست روش بلند کردی خدا رو خوش نمیادو به طرف خونه اشون دویید و در و بهم کوبید اکبر یه قدم عقب رفت و انگشت اشاره. اش و سمت من گرفت و گفت وای به حالت اگه وجیهه پاپس بکشه. پدرم در اومد تا راضیش کردم بعد رو به نیر کرد و گفت همین الان این ضعیفه. رو به خونه برگردون حساب تو رو هم بعدا تسویه میکنم و به سمت خونه بی بی برگشت.نیر که تا اون موقع فقط تماشاچی بود گفت بلند شو بریم کار از کار گذشته دستم و با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم همینو میخواستی؟بلند شدم و با چشم گریون به طرف خونه برگشتم نیر گفت مبادا با خریت زندگیت و از دست بدی؟خیالت تخت دایه رضوان زن منصفی هست طرف تو رو میگیره فخر السادات هم همینطور هست اونم راضی نیست زندگی اکبر با سه تا بچه از هم بپاشه.نگاهی به نیر کردم حرفهاش برام بی معنی بود اکبر همونجا برای من تموم شدتموم استخونام درد میکرد انگار بدنم و له کرده بودن نمیدونم درد غرور شکسته ام و به چی تشبیه کنم؟ هر چی بودخیلی زجر اور بود و من نمیتونستم تحمل کنم
وقتی به خونه رسیدم دایه رضوان در و باز کرد و بی تفاوت به اون یکراست سمت اتاق رفتم احمد و طلا خوابیده بودن.صورت طلا رو نوازش کردم و تو خواب لبخند بیجونی زد هنوز دوسالش نشده بود و از زشتی های این زندگی چیزی نمیدونست.نمیخواستم تو دعوای من و اکبر بچه هام آسیب ببینن با دیدن صورت مظلوم طلا جون اضافه ای انگار گرفتم.طلا رو بغل کردم و نگاهی به احمد کردم و با خودم گفتم همه زندگی ام فدای یه تار موی بچه هام اکبر ولمون کرده که کرد خودم تا اخر عمر کنیزیشونو میکنم دیگه نمیترسیدم بعد مدتها آروم گرفته بودم.حس میکردم چیزی درونم عوض شده به حیاط رفتم طوبی به طرفم دویید و دستبندش و که دایه رضوان با قلاب و کاموا براش بافته بود نشونم داددستهای کوچیکشو بوسیدم.نیر وسط حیاط فرش پهن کرد منیژه و دایه رضوان با ناراحتی مشغول صحبت بودن.فهمیدم نیر همه چیز و به گوش دایه رسونده نیر به مطبخ رفت و با سینی چای بالا اومدمنیژه تا منو دید ناراحت گفت بیا بشین نازبانو کنارش نشستم و طلا رو از بغلم گرفت و همونطور که اونو می بوسید زیر چشمی نگاهم کردنیر سینی چای و وسط گذاشت و به دایه رضوان گفت توروخدافکری به حال این دختر بکن تا اومدحرف بزنه گفتید نازبانو حساس هست

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلـــــنگر

#سفر_زندگی

سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد،

از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»

این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.

زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..🥀


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسنند تون باشد 🌺🩵🍀

#داستان_کوتاه

تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.

مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.

غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.

چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.

غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.

بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.

در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.

با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.

یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.

تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»

تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»

من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد.

"آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌

"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیله‌گر)

روزی روزگاری، یک دهقان در قریه‌ای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد."

دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
"اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود."

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچ‌وقت نا امید نباش...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍4
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش

برای لحظه‌ ای خیال کرد که می‌ توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می‌ اندازد. اما همان‌ دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست.
سلیمان‌ خان متوجه سنگینی نگاهش شد. کمی خم شد و با صدای آرام اما نافذ پرسید چی شد؟ چرا اینطور نگاهم می‌ کنی؟
ماهرخ نگاهش را دزدید، اما نتوانست سکوت کند و پرسید میبینی؟ همه به تو چشم دارند… همه می‌ خواهند جای من باشند.
سلیمان‌خان نیم‌ لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت و گفت و تو چی؟ تو نمی‌ خواهی؟
ماهرخ خشکش زد. برای لحظه‌ ای نمی‌ دانست چه بگوید. لب‌ هایش لرزید، اما سرانجام آهسته جواب داد من نمی‌ خواهم جای کسی باشم من فقط می‌ خواستم زندگی ‌ام انتخاب خودم باشد.
سلیمان‌ خان دستش را محکم‌ تر گرفت. در نگاهش چیزی میان غرور و خواهش برق زد و گفت یک روز می‌ فهمی من تنها مردی هستم که میتوانی روی شانه‌ اش تکیه کنی.
ماهرخ پوزخندی تلخ زد و نگاهش را به دکان ‌ها دوخت تا دیگر چشم در چشم او نیفتد. قلبش پر از تناقض بود: نفرتی که او را می‌ سوزاند، و حقیقتی که انکار نمی‌ کرد؛ سلیمان‌ خان واقعاً مردی بود که هر زنی می‌ توانست اسیر جذبه‌ اش شود.
سلیمان‌ خان دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی دکان طلا‌ فروشی برد.برق خیره‌ کنندهٔ سیت‌ های بزرگ و مجلل، چشم‌ های ماهرخ را پر از تعجب کرد. او میان ویترین‌ های شیشه‌ ای ایستاد و نگاهش روی گردن‌ بندها و گوشواره‌ های پر زرق و برق لغزید. لحظه‌ ای با ناباوری زیر لب زمزمه کرد اینجا… چی کار داریم؟
سلیمان‌ خان، که نگاه او را می‌ بلعید، به سوی ویترین‌ ها اشاره کرد و با صدایی مطمئن و نرم گفت انتخاب کن.
ماهرخ برگشت و حیران به او دید و پرسید من؟
سلیمان‌ خان لبخند کمرنگی زد، طوری که لذت می‌ برد از این ناباوری در چشمانش. با لحنی جدی‌ تر گفت بلی، تو. زودتر یک سیت برای خودت انتخاب کن. در روز عروسی ما، چیزی به تو تحفه نداده بودم امروز می‌ خواهم آن کوتاهی را جبران کنم.
قلب ماهرخ برای لحظه‌ ای از تپش ایستاد. او نمی‌ دانست باید چه بگوید. دست‌ هایش لرزید، لبخندی تلخ روی لب‌ هایش نشست. آهسته گفت من هیچوقت از شما چیزی نخواسته ‌ام… حالا چرا می‌ خواهی اینطور وانمود کنی که…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هفت

سلیمان‌ خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی‌ خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می‌ خواهد وقتی به گردن تو طلا می‌ درخشد، همه بفهمند که خانِ این شهر، گوهر زندگی‌ اش را عزیز می‌ شمارد.
ماهرخ هنوز خیره به ویترین بود. برق طلاها چشمش را میزد، اما دلش سنگین بود. آهسته زمزمه کرد من… نمی‌ خواهم. این چیزها برای من نیست.
سلیمان‌ خان اخم ظریفی بر پیشانی انداخت، چند قدم جلو آمد و در گوشش با لحنی آرام اما قاطع گفت ماهرخ! من چیزی را به خواهش تو نمیخرم… به خواست خودم میخرم.
بعد با لبخندی سرد به فروشنده اشاره کرد و ادامه داد این سیت کامل را بیاور و چوری و انگشتر هم با آن ست کن و تاجی که پشت ویترین است، بگذار همراه‌ شان باشد.
ماهرخ جا خورد، با نگرانی بازوی او را گرفت و گفت خان! بس است.
سلیمان‌ خان بازویش را محکم‌ تر گرفت، طوری که لرزش انگشتانش را حس کند. با لحنی کوتاه و محکم گفت ساکت باش. این بار تصمیم با من است. تو زن منی، و باید مثل زنِ خان بدرخشی. حتی اگر نخواهی.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد. در دلش بغضی نشست، اما نتوانست چیزی بگوید. فروشنده با لبخندی متملق، سیت سنگین، چوری درخشان و انگشتری بزرگ را در جعبه‌ های مخملی سیاه گذاشت و همه را روی میز گذاشت.
سلیمان‌ خان یکی‌ یکی برداشت، به ماهرخ نزدیک شد. انگشتری را با دستان خودش به انگشت باریک او انداخت، گردن‌ بند را به گردنش بست و وقتی فروشنده تاج را آورد، آن را بالای سر او گذاشت. بعد یک قدم عقب رفت، دست به سینه ایستاد و با غروری آمیخته به شیفتگی گفت حالا… این است چهرهٔ واقعی همسر من.
ماهرخ با چشمانی اشک‌ آلود در آینهٔ بزرگ رو به‌ رو خود را دید. برق طلاها روی اندامش می‌ درخشید، اما در عمق دلش حس میکرد زنجیری بر گردنش بسته‌ اند.
یک ساعت گذشته بود. دکان‌ های رنگارنگ یکی‌ یکی پشت سرشان می‌ ماندند و دست‌ های محافظ های سلیمان‌ خان پر از بسته‌ های خرید برای ماهرخ می‌ شد. هر بار که ماهرخ با خجالت می‌ گفت دیگر بس است، این همه چرا؟ او با لبخند محکم جواب می‌ داد وقتی خان چیزی بخواهد، بس ندارد. تو زن منی، باید هرچه زیباتر بدرخشی.
ماهرخ تنها آهی می‌کشید.
آن‌ ها داخل دکان پوشاکی مجلل شدند. دیوارها پر از لباس‌ های شیک و رنگارنگ بود. سلیمان‌ خان دستی بر یکی از حجاب‌ های ابریشمی کشید و به فروشنده گفت این را برای همسرم بیاور…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت

#پارت هدیه

ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی‌ هیکل، با چهره‌ ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می‌ خواست از سینه‌ اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید، چادرش را به عجله روی صورتش کشید و بی‌ اختیار پشت قامت سلیمان‌ خان پنهان شد.
سلیمان‌ خان با تعجب نگاهش کرد. چشمان ماهرخ پر از اشک بود و لب‌ هایش می‌ لرزید. با صدای آرام اما نگران پرسید چی شده عزیزم؟
ماهرخ با صدایی گرفته و بریده فقط توانست بگوید از اینجا… برویم… خواهش می‌ کنم.
سلیمان‌ خان ابرو در هم کشید، خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده، اما دید حال ماهرخ هر لحظه بدتر می‌ شود. بی‌ درنگ به محافظش اشاره کرد و گفت لباس را بگیر…
بعد بی‌ هیچ درنگی دست ماهرخ را گرفت و او را از دکان بیرون برد. ماهرخ با قدم‌ های لرزان اما شتاب‌ زده بیرون می‌ آمد، طوری که می‌ خواست از سایهٔ مرگ فرار کند. نفس‌ هایش تند شده بود.
وقتی کمی از دکان دور شدند، ماهرخ جرأت کرد به عقب نگاه کند. از پشت شیشه، مردی که تازه داخل شده بود را نشان داد. با صدای که مثل زمزمه‌ ای پر از درد بود گفت او برادر بزرگم بهادر است.
سلیمان‌ خان لحظه ‌ای خشک شد. نگاهش به مرد درشت ‌اندام داخل دکان افتاد، بعد به صورت غمگین و اشک‌ آلود ماهرخ برگشت. نگاهش سنگین و پر اندیشه شد.
ماهرخ اشک از چشمانش سرازیر شد، خیره به قامت برادر که پشت شیشه پیداست، آرام لب زد چقدر… دلم برایش تنگ شده بود.
همان دم، بهادر از دکان بیرون آمد. ماهرخ با وحشت سرش را چرخاند، رویش را برگرداند و ناگهان خودش را در آغوش سلیمان‌ خان پنهان کرد. سلیمان‌ خان دستانش را محکم دور او حلقه زد، بوسه ‌ای گرم بر موهایش زد و با صدایی نرم و پرمهر در گوشش زمزمه کرد قربان سرت شوم عزیز دلم… تا من هستم، هیچکس نمی‌ تواند به تو نزدیک شود و به تو آسیبی برساند نترس.
ماهرخ از آغوش او بیرون شد نفس عمیقی کشید و با لرزشی در صدا گفت سلیمان خان بهتر است به خانه برویم.
سلیمان‌ خان نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و گفت هر طور تو بخواهی، ماهرخم.
آنها دوباره سوار موتر شدند و به سوی خانه حرکت کردند. هوای تازه و گرمای خورشید، آرامش کوتاهی به دل ماهرخ بخشیده بود، اما هنوز ترس و اضطراب دیدار بهادر در پس ذهنش باقی مانده بود.
وقتی به حویلی رسیدند و از موتر پیاده شدند، نگاه ماهرخ ناگهان به خانم بزرگ و حسینه و سامعه افتاد که روی مُبل‌ های چمن نشسته بودند. چشم‌ هایشان پر از طعنه و تعجب بود.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایمان به خداوند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
*📝سخنی با پدران و مادران*


📖اگر کودک در دوران مدرسه از قرآن دور بماند، به‌تدریج در ذهن او این باور شکل می‌گیرد که قرآن مانعی برای پیشرفت درسی است.

*🔹به فرزندانتان بیاموزید که: حفظ قرآن و توجه به آن باید همواره و در تمام طول سال ادامه داشته باشد.*

*🔖قرآن نه تنها مانع موفقیت نیست، بلکه کلید کامیابی در دنیا و آخرت است؛ هر کس با الله باشد، الله نیز یاور او خواهد بود.*

*قرآن مخصوص زمان تعطیلی و فراغت نیست، بلکه برای همه لحظه‌های زندگی است.*
*موفقیت حقیقی از مسیر اُنس با قرآن آغاز می‌شود.*

*❇️ قرآن را در اولویت زندگی‌ات قرار بده تا همواره در مسیر پیروزی باشی.*

🔖سیدنا ابوهریره رضی‌الله عنه روایت می‌کند که رسول الله (صلی الله علیه وسلم) فرمودند: *«غبطه‌ خوردن تنها در دو چیز رواست:*
*① مردی که خداوند به او قرآن آموخته و او شب و روز آن را تلاوت می‌کند؛ پس همسایه‌اش با شنیدن آن می‌گوید: کاش به من نیز نعمتی همانند او عطا می‌شد تا همچون او قرآن بخوانم.*
*② مردی که خداوند به او ثروت داده و او آن را در راه خدا انفاق می‌کند؛ پس دیگری می‌گوید: کاش به من هم نعمتی همانند او ارزانی می‌شد تا مانند او در راه خدا انفاق کنم.»*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏21
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍
🔸کار بعضی از مردم باعث تعجب است!

✓  سر وقت در محل کار حاضر است.

✓ قبل از پرواز هواپیما به فرودگاه می‌رسد.

🔹 اما نماز صبح به خواب می‌افتد و می‌گوید: مشکل من اینه که خوابم سنگین است... «بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلکه زندگی دنیا را (بر آخرت) ترجیح می‌دهید.
👌2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستودوم

دیگه دست روی دست گذاشتن فایده نداره زندگیش داره از دست میره.پوزخندی به حرفهای نیر زدم نمیدونستم داره برای چه چیزی چونه میزنه؟دایه رضوان پریشان حال گفت خیلی اشتباه کردید نباید با اونا رودرومیشدید اینکارا بجز اینکه حرمت ها و احترامها رو از بین ببره فایده دیگه ای نداره.حوصله نصیحت شنیدن از دایه رضوان و نداشتم نگاهی به نیر کردم و نیر گفت نازبانو نمیخواست بره من بهش اصرار کردم تا اکبر اونجاس باید رسواش کنیم قبول کنید که با اینکار ما نمیتونه دیگه حاشا کنه دایه رضوان با حرص استکانش و تو نعلبکی کوبید و گفت چه حرفها میزنی دختر زن و مرد باید عاقل باشن و هر اتفاق و بلایی تو زندگیشون افتاد با درایت حل کنن این دختر سه تابچه رو دستش داره این دوستی نبود که تو در حقش کردی چه بخواییم چه نخواییم گرفتار این ماجرا شده بگومیخواستی زندگیش و از هم بپاشی که اینکار و کردی.اون لحظه فهمیدم دایه رضوان هم میتونه بی انصاف باشه منیژه صورت طلا رو که تو بغلش خوابیده بودنوازش کرد و گفت اکبر خطای بزرگی کرده مطمئنم تقاصش و پس میده بعد خواهرانه بهم نگاه کرد و گفت بمیرم برات که دلت شکسته منیژه زن با انصافی بود که در هر حال حرف حق و میزددایه نگاهی بهم کرد و گفت پاشو آبی به سر و صورتت بزن و بچه هاتو بردار و به اتاقت برو مبادا جا بزنی یکی دیگه منتظره جات بشینه دلشکسته گفتم شما هم منو از خودتون میرونید!دایه رضوان برای دلجویی دستم و گرفت و تا خواست دوباره نصیحت کردنش و شروع کنه فخر السادات از دالان طوبی رو صدا زدطوبی با شنیدن صداش بازی رو ول کرد و سمتش دوییددایه رضوان سینی چای و کنار کشید و بلند شد و رفت سمت فخر السادات و گفت بفرما چای تازه دم حاضره.فخرالسادات چند قدم جلو اومد و همونطور که سرک میکشید تو حیاط گفت
دست شما درد نکنه باشه برای بعد حالا مردها خونه میان باید شامشونو آماده کنم.دایه رضوان که میخواست به فخرالسادات حالی کنه که باهاش حرف داره گفت یه استکان چای نه نمک داره نه وقتتو میگیره منیژه خانوم و نازبانو هم اینجا هستن.فخر السادات طوبی رو بغل کرد و اومد تو همه جلوی پاش بلند شدیم سر سنگین جواب سلامم و دادرو کنارحوض نشست دایه رضوان تعارف کرد که روی پتو بشینیداما اون پادرد و بهونه کرد و گفت همینجا راحتترم همون موقع در زدن و نیر برای باز،کردن در رفت و با منیره برگشت.منیره که انتظار نداشت مادرش و اونجا ببینه جا خورد و دستپاچه سلام کردفخر السادات با تعجب به منیره که حسابی هم به خودش رسیده بود کرد و گفت کجا بودی دم غروبی؟منیره رنگش پرید و دستپاچه گفت رفته بودم پیش میمنت خانوم تو خیاط خونه چیزی جا گذاشته بودم.فخر السادات گفت میزاشتی صبح میرفتی مگه واجب بود دم غروبی بری منیره هیچ جوابی به مادرش نداد و به اتاقش رفت.فخر السادات همانطور که رفتن منیره رو داشت نگاه میکرد طلبکارانه رو به دایه رضوان کرد و گفت دست شما هم درد نکنه با این امانت داری!جاش بود قلم پاشو بشکونید و اجازه ندید تنهایی دم غروب جایی بره همانطور که کلافه دستش و تو هوا تکون میداد و با دایه حرف میزد گفت خودت که میدونی چه خبر هست؟همان موقع صدای گریه احمد اومد از جام بلند شدم و به اتاق رفتم.حرفهای فخر السادات برام نامفهوم بود نمیدونستم با کنایه در مورد چه خبری حرف میزنه احمد و کمی شیر دادم و زود به حیاط برگشتم فخر السادات و دایه با هم پچ پچ میکردن احمد باز به گریه افتاد اما اهمیتی ندادم و نیر رفت سراغش.دلشوره داشتم و بیقرار بودم نمیدونستم عکس العمل فخرالسادات بعد شنیدن اتفاقهای اون روز چیه؟فخر السادات با ناباوری چشم به دهن دایه دوخته بود لحظه ای چشمش به من افتاد و حالش پریشون شد و دستهاشو بالا برد و محکم رو زانوهاش کوبیداون روی فخر السادات که همه ازش میترسیدن بالا اومده بودبا صدای بلند شروع کرد خودشو نفرین کنه و به سرش کوبیدن دایه رضوان و منیژه ترسیده بودن و از پسش بر نمی اومدن فخر السادات با ناله به دایه میگفت این چه اقبالیه که من دارم همه اولاد دارند و منم دارم !بگو جوانمرگ شده این چه پیله ای هست که با وجود سه تا بچه به وجیهه کردی؟فخر السادات با حال آشفته گفت به درد کدومشون بسوزم اخه
اون از حسین بدبخت که از سر درموندگی به آقا گفته منیره امونم و بریده و دیگه دلش با زندگیش نیست و طلاق میخوادفخر السادات انگار نفس کم اورده باشه دست انداخت دور یقه لباسش و دنبال هوا میگشت نیر زود رفت یه لیوان آب اورد براش و بی میل یه جرعه خورد و گفت دیگه نمیدونم چیکار کنم از خدا خواستم اگه درست شدنی نیستن جونشون و بگیره و منو راحت کنه.دایه رضوان با دلخوری گفت خدا نکنه فخر السادات با حرص گفت بگو خدا بکنه

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوسوم

بگو انشاءالله اینا میخوان جون من و آقاشونو بگیرن فکر کنن خوشی زده زیر دلشون
دایه رضوان جلو دهنش و گرفت و گفت دم غروبه نفرین نکن زن با شنیدن حرفهایی که در مورد منیره بود خشکم زد بیچاره حسین همون موقع منیره که حرفهای مادرش و شنیده بود از اتاق بیرون اومد و دستش و به کمرش زد و با بی ادبی گفت کولی بازی در نیار فکر نکن من از اینکارهای تو میترسم و پا پس میکشم.من و حسین حرفهامونو زدیم و این زندگی دیگه برای هردومون خسته کننده شده اصلا میخوام اون به آرزوش که بچه دار شدن هست برسه منم میخوام از این به بعد خانوم خودم باشم نمیخوام مثل شماها تو پستو پچپو و زندگی کنم.فخر السادات که خونش به جوش اومده بود نگاهی با خشم به منیره کرد و کمی اینو و اونورش و نگاه کرد و لنگه کفشش و دراورد و به طرف منیره پرت کردلنگه کفش محکم به شیشه قدی اتاق خورد و شیشه خرد شدحال فخر السادات خیلی بد بود و منیژه جلوی پاش نشسته بود التماس میکرد اروم باشه و مدام دستهاشو میبوسید و میگفت مادر دعاشون کن دایه رضوان گفت منیره غلط کرده مگه زندگی بچه بازیه یه بار دیگه از این حرفها بزنه با من طرفه.منیره هیچ توجهی به شیون های مادرش نکرد و به اتاقش برگشت و نیر زود شیشه های شکسته رو جمع کردزندگی آروم و بی دغدغه فخر السادات یکباره زیرو رو شده بود.بعد کلی داد و فریاد کردن فخر السادات بلند شد و چادرش و سرش انداخت و همونطور که یه طرف چادرش روی زمین داشت کشیده میشد بدون هیچ حرفی به طرف خونه خودش رفت.دایه رضوان رو به من گفت تو هم بلند شو و بچه هاتو بردار و به اتاق خودت برو خیالت راحت ما هممون طرفدار تو هستیم.دایه هم بلند شد و طلا رو برداشت و داد زد نیر فکری برای شام بکن تا من برگردم علاقه ای به رفتن نداشتم اما خودمو جمع و جور کردم و راه افتادم دایه رضوان به اندازه خودش دردسرداشت و مودبانه عذرم و خواسته بودفخر السادات بی حال با چشم و بینی ورم کرده تو ایوون نشسته بود دایه در اتاقمو باز کرد و طلا رو برد داخل اتاق چه هوای سنگینی داشت از اون اتاق بیزار بودم دایه صورتمو بوسید و گفت همه چی درست میشه صبر داشته باش.برای بدرقه دایه تا جلوی در رفتم فخر السادات به دایه گفت بمون رضوان تا با آقاش حرف بزنیم من طاقتش و ندارم بخدا این مرد از غم منیره داره کمرش خم میشه طاقت مصیبت دیگه ای رو نداره میترسم سکته کنه از حرف زدن فخر السادات تعجب کردم یه جوری حرف میزد که انگار دیگه هیچی براش مهم نیست دایه رضوان اخم کرد و گفت لازم نیست به آقا چیزی بگی اکبر خطا کرده و با خانومی نازبانو برمیگرده و جبران میکنه.از حرف دایه رضوان جا خوردم فخر السادات گفت نه نمیشه باید آقاش بفهمه مگه میشه ازش پنهون کنیم فکر میکنی اگه از دهن یکی دیگه بشنوه و بدونه ما میدونستیم و نگفتیم چی میشه؟سر ماجرای منیره بهم گفته تو ازدخترت غافل شدی که اینطور سر به هوا شده انگار تو این خونه دیواری کوتاه تر از من نیست.دایه رضوان مونده بود چیکار کنه اونم انگار از عکس العمل آقامیترسید اما حرفی نزد و به ایوون رفت و با صدای بلند چند بار نیر و صدا زدنیر صداشو و شنید و از همون حیاط گفت جانم دایه؟دایه گفت یه قلیون چاق کن سرم داره از درد میترکه و کنار هووش نشست،نیر قلیون و اورد و دایه گفت برو به کارات برس و هواست به همه چی باشه اگه پسرهام اومدن شوهرمنیژه و منیره و سراغم و گرفتن بگو گوشهای احمد درد میکرد دایه دوا برده دلشوره داشتم و به اتاقم برگشتم.میدونستم اونا نمیخوان جلوی من در مورد منیره حرف بزنن یه ساعتی گذشت نه از اکبر خبری بود نه از آقا بچه ها رو خوابوندم به بهونه شستن دستهام از اتاق بیرون رفتم.فخر السادات و دایه با دیدن من حرفشونو قطع کردن و فقط صدای قل قل قلیونشون بود که شنیده میشدطوبی روی پای فخر السادات خواب بود بی هدف روی اولین پله ایوون نشستم.پای رفتن به اتاق و نداشتم از در و دیوار خونه غم میباریدصدای بهم خوردن در اومد و دلشوره گرفتم بلند شدم آقا به همراه اکبر و عمه بی بی وارد حیاط شدن.دایه رضوان چادرش و که روی شونه اش افتاده بود رو سرش انداخت و بلند شداما فخر السادات طلبکارانه بهشون نگاه میکرد از سر راه بلند شدم و سلام کردم و کنار کشیدم.عمه بی بی و آقا جوابمو دادن دایه رضوان عمه بی بی رو به بالای ایوون دعوت کردفخر السادات گفت نازبانو برو چای دم کن به مطبخ رفتم از قیافه حق به جانب اکبر آتیش گرفته بودم.فکر نمیکردم اکبر پیش دستی بکنه و عمه و آقا رو بیاره کمی تو مطبخ موندم تا حرفهاشونو بزنن فخر السادات با صدای بلند گفت دختر پس این چایی چی شد؟استکانها رو تو سینی چیدم و دایه رو صدا کردم سینی چای و بهش دادم و گفتم من باید به احمد سر بزنم و به اتاقم رفتم بچه هام تو خواب بودن خداروشکر میکردم که اونا آروم هستن

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستوچهارم

احمد و بوسیدم و از پنجره نگاهی بهشون کردم دلم اشوب بود به خودم گفتم آروم باش مگه اکبر مچ تو رو گرفته که اینطور داغونی!هر طور بود باید باهاشون روبرو میشدم در و باز کردم و به ایوون رفتم و دوزانو نشستم اکبر یه زانوشو خم کرده بود و با خشم بهم نگاه میکرددایه رضوان سرفه ای کرد همه ساکت بودن احساس کردم حرف زدن و به اون محول کردن دایه گفت نازبانو نمیدونم چطور بهت بگم اما نصف ماجرا رو خودت را تعقیب کردن فهمیدی نصف دیگه اش و هم من بدون مقدمه میگم اینطور که آقا و عمه بی بی میگن اکبر و وجیهه بهم محرم شدن با این حرف دایه رضوان بدنم داغ کرد ونگاهی به عمه بی بی کردم سرش و از خجالت پایین انداخته بود و زمین و نگاه میکرداز اون همه خونسردی دایه رضوان ماتم برده بودعصبانی گفتم دایه رضوان چقد راحت دارید حرف میزنید ؟ واقعا که بی حیایید مگه شما شرف ندارید؟اصلا عین خیالتون نیست که دارید در مورد جوونی من و سه تا بچه حرف میزنیدهمشون از عکس العمل من جا خوردن.اکبر با نفرت نگاهم کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون دادعمه بی بی با صدایی که از ته چاه انگار بیرون می اومد گفت برادرم در جریان همه چی بودن با شنیدن این حرف به گریه افتادم و گفتم دستتون درد نکنه عجب امانتدار خوبی برای دختر رفیقتون بودیداگه پدرم به این زودی با رفتنش پشتم و خالی نکرده بود اکبر و بخاطر اینکارش از روی زمین محو میکرد.دایه رضوان گفت اتفاقی هست که افتاده باهاش شرط کردیم که بیشترهواتو داشته باشه.فخر السادات به حالت قهر روشو از همه برگردونده بود و هیچی نمیگفت عمه بی بی رو به اون کرد و گفت
زن برادر اینطور قهر نکن بخدا از بس اومد و التماس کرد که اگه وجیهه رو به من ندید نابود میشم منم دلم سوخت وجیهه هم همینطورباور کن حتی تهدیدم کرد که اگه این وصلت سر نگیره سر به بیابون میزارم میرم پی اولواتی و عرق خوری بعدمن منی کرد و گفت به جون خودش ترسیدم به گناه بیفته.از همه ما گله داشت و میگفت منو به زور به یه ده بردید و یه بچه رو برام نامزد کردید اکبر که تااونموقع ساکت بود پشت حرف عمه اشو گرفت و گفت یادتون نیست وقتی به خونه برگشتیم من گفتم دو دلم، نازبانو خیلی بچه هست اما مادرم وسط افتاد و گفت خانواده خوبی هستند نه نیاربهش محبت کن زیر دست خودمون بزرگ میشه علاقه هم بعد ازدواج پیدا میشه.اکبر یکم مکث کرد و گفت من خوب بودنشونو کتمان نمیکنم اما این دختر لقمه دهن من نبود!فخر السادات با حرص نگاهی به اکبر کرد و گفت چه حرفها!نمیخواستی؟! همون اول پافشاری میکردی و دلیل میاوردی و قبول نمیکردی نه اینکه دختر مردم و اسیر سه تا بچه بکنی و بعد اینطور بهش خیانت کنی نه پسر جون من تو رو خیلی خوب میشناسم
تو بعد طلاق وجیهه اینطور سر به هوا شدی دایه رضوان حرف فخر السادات و قطع کرد و گفت حالا کاری هست که شده باید بینشون مساوات و تقسیم کنی
و با کنایه گفت اینطور نباشه که قیدیکیشونو بزنی و فقط با اون یکی سر کنی میخواست را با طعنه بی وفایی آقا رو بهش یادآوری کنه.فخر السادات که حالا صداش دراومده بود گفت چند بار اومد و به من گفت میخوام وجیهه رو عقد کنم من جلوشو گرفتم و گفتم غلط میکنی اگه اینکار و بکنی به کل قیدت و میزنم نمیدونم شما چطور تن به اینکار دادیدمنو باش که نگران بودم چطور باید به آقاش بگم با شنیدن حرفهای اونو صدای خردشدن و تکه تکه شدنمو به وضوح میدیدم.هیچ کس تو اون جمع بفکر من نبودتو دلم اول از خدا بعد از روح پدر و مادرم کمک خواستم تا حمایتم کنندهمونجا بود که فهمیدم تو این دنیا به غیر از خودم به هیچ کس نمیتونم تکیه کنم.بلند شدم و گفتم و من مساوات و صلح نمیخوام وجیهه خانوم دربست بمونه برای اکبرفقط بی زحمت اینجا بیاد و سه تا بچه اکبر و هم جمع کنه من خیلی جوونتر از وجیهه ام میخوام به زندگی خودم برسم.اینطور حرف زدن در مورد جگرگوشه هام قلبم و به درد میاورد اما چاره ای نداشتم نباید ضعف نشون میدادم.به طرف پله ها رفتم باید هر چی زودتر اونجا رو ترک میکردم میدونستم خانوم جونم با درایتش به دادم میرسه.عمه بی بی به گریه افتاد و گفت من گردن شکسته چه میدونستم اینطور میشه بخدا اگه وجیهه تن به این کار داد فقط دلش برای اکبر سوخت بعد نگاهی از سر استیصال به اکبر کرد و گفت چرا لال شدی عمه؟ حرف بزن اکبر گفت عمه راست میگه بیشتر از ده بار به خونشون رفتم و التماسشون کردم تا راضی شدن.با این حرف اکبرایستادم و نگاهی بهشون کردم و گفتم راستش نمیدونم این حرف قشنگی هست یا نه ؟اما میدونم جای این حرف اینجاس پدر خدابیامرزم به من یاد دادخوراکی که به زمین افتاده دیگه ارزش خوردن نداره و باید دور بندازم.در ضمن عمه جون شما باید به وجیهه یاد میدادی به دست خورده بقیه طمع نکنه فخرالسادات و دایه لبشونو گاز گرفتن و از من میخواستن تا سکوت کنم

ادامه دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4
#دوقسمت پنجاه وسه وپنجاه وچهار
📔دلبر
من نمیتونم با کسی که باعثه مرگه برادرم شده زندگی کنم و دختر مثل دسته گلم رو بهش بسپرم چون میترسم تو عصبانیت بلایی سرش بیاره همه ی وجودم پر از درد و غصه بود دردی که وجودم رو ‌میسوزوند بابا در حقه رامین بی انصافی میکرد رامین اصلا آدم دعوایی و جنجالی ای نبود و بابا اینو خوب میدونست اما نمیدونم چرا اینجور حرف میزد حس میکردم تو خانوادام هم دیگه غریبم و هیچ کس دردم رونمیفهمه بهزاد چاییش رو سر کشید و با پدرم خداحافظي کرد و از خونه بیرون رفت دلم میخواست داد بزنم و بگم من یک تار موهای رامین رو به هزار تا مثل بهزاد نمیدم اما نمیتونستم بغضم رو با درد قورت دادمو رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردمو بدونه اینکه به کسی حرفی بزنم از خونه اومدم بیرون نیاز داشتم‌کمی هوا بخورم
به سر کوچه که رسیدم بهزاد تو ماشینش نشسته بود و داشت استارت میزد گویا ماشینش خاموش شده بود منو که از تو آینه دید شیشه رو آورد پایین و سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت دلبرررر کجا میری ؟بیا بالا من برسونمت بی توجه بهش از کنارش رد شدم بهزاد با حرص گفت گوش کن دلبرررر فکر نکن من عاشقه دلباخته ی توام.یه زمانی دوستت داشتم الان اگه میگم زنم شو فقط به خاطر حرف پدر خدابیامرز و مادرمه میخوام اونا به آرزوشون برسن وگرنه منم مثل تو ...هیچ علاقه ای بهت ندارم ولی خوب گوش کن برگه ی آزادیه اون پسررر وقتی امضا میشه که من بخوام و من تا وقتی تو بهم بله نگی امضا نمیکنم زیادم فرصت نداری دلبر خانم میتونی به لجبازیت ادامه بدی و چند وقت دیگه بری سر قبر عشقت زار بزنی و گریه کنی میتونی هم با من ازدواج کنی و طعم خوشبختی رو بچشی تصمیم و انتخاب با خودته بهزاد همین جور که با سوییچش ور میرفت حرفاش رو زد ماشین رو روشن کرد و با سرعت از کنارم رد شد اشک از صورتم جاری بود دیگه اون دختر شاد و پر انرژی و شوخ و شنگ نبودم خودم رو یه دختر بیچاره و نا امید میدیدم آدمی که نمیتونه به چیزی که میخواد برسه نمیتونه خوشبخت باشه اصلا نمیتونه زندگی کنه حالم خراب بود حالا دیگه به هیچ چیز جز نجاته رامین فکر نمیکردم حتی اگراین وسط قربانی میشدم باید کاری میکردم که رامین از زیر اون حکم بیاد بیرون و زنده بمونه حتی به مردن هم فکر نمیکردم چون مرگه من رامین رو نجات نمیداد اون روز تا غروب تو خیابونهای شلوغ و پر از آدم پرسه زدم آدمهایی که حالا مثل آدمهای توی خونه مون بودن برام همونقدر غریبه همونقدر بی توجه و بی احساس به خودم که اومدم دیدم روبه روی امامزاده ی مشهور شهر وایستادم روی پله ی ورودی نشستم و بی توجه به آدم های دور و برم فقط به گنبد و گلدسته نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم زار زدم چند تا از آدما از کنارم رد شدن و دستی روی شونه م کشیدن وگفتن انشالله حاجتت روا بشه دختر و من فقط میشنیدم و گریه میکردم دیگه هوا تاریک شده بود ماشین دربست گرفتم وبرگشتم خونه تصمیمم رو گرفته بودم اون شب هم چند تا قرص خواب همزمان خوردم که دیگه به چیزی فکرنکنم صبح زود رفتم سمته زندان دلم میخواست برای آخرین بار رامین رو ببینم و از دور لمسش کنم اما اصرار و زجه و گریه ی من کارساز نبود واجازه ی ملاقات ندادن البته پیش خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر باشه شاید ر رامین رو میدیدم تو تصمیمم سست میشدم نا امیدانه اومدم سمته خونه ی پدر رامین بنده خداها اونا هم حال خوشی نداشتن اما با روی باز از من استقبال کردن رفتم داخل خونه و به مادر رامین گفتم میخواستم رامین رو ملاقات کنم اما نتونستم اومدم بهتون بگم من تصمیم گرفتم تنها راهی که رامین رو نجات میده رو برم فقط به رامین از قول من بگین هرگز و هیچ وقت هیچ کس جای اونو تو قلبم نمیگیره و من اگه تن به خواسته ی پسر عموم میدم فقط برای زنده موندنه رامینه مادر جان به رامین بگین بابته همه ی رنجی که تو این مدت به خاطر منو عشقه من کشیده ازش معذرت میخوام به رامین بگین ذره ای به عشق منو دوست داشتنم نسبت به خودش شک نکنه بگین من ناچار به انجام این کار شدم و راهه دیگه ای نداشتم مادر رامین با من اشک میریخت پدرش هم همین طور
پدر رامین نزدیک اومد و سرم رو بوسید و گفت خدا عاقبتتون رو ختم به خیر کنه هر چی صلاح و مصلحت خداست پیش میاد دخترم پدر مادر رامین با احترام به حرفام گوش کردن و با محبت ازم پذیرایی کردن چقدر کنارشون حس امنیت و آرامش داشتم
حیف که این ارامش تموم شدنی بود و دائمی نبود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می‌كرد.

در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع‌آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده‌پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی، به آنجا پناه اورده است و هفته‌ای است كه خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند.

شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

مرد بینوا گفت: «مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌‌ای ببرم.»

شیخ گفت: «حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.»

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_47 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_هفت

💥کاوه:
باورم نمی‌شد که حسم به همتا رو بهش گفته بودم ، ممکن نبود من همچین حرفایی و به زبون بیارم .همتا با من چیکار کرده بود؟ چرا انقدر من و تغییر داده بود؟دلهره عجیبی تو دلم افتاده بود ، من تو راه خطرناکی بود و اصلا نمیدونستم بودن همتا کنار من درسته یا نه .میترسیدم ، اره من میترسیدم از اینکه بخوان منو زمین بزنن و از همتا استفاده کنن
همیشه نگرانش بودم اما الان دل نگرانیم هزار برابر شده بود.کاشکی زودتر این عملیات لعنتی به نتیجه برسه ، خیلی داشت طولانی می‌شد و احساس میکردم فقط دارم درجا میزنم ، انگاری هیچ کاری پیش نمیرفت.
باید هرچی زودتر ترتیب این مهمونی و میچیدیم.

💥همتا:
با کاوه یکم راجب مهمونی حرف زدیم و قرار شد برای ۳ روز آینده برگزار کنیم .مسئولیتش و قبول کرده بودم اما یکم استرس هم داشتم
با خودم میگفتم اگه خوب نشه چی؟دلم نمیخواست کاوه کم بیاره جلوی اونا ،و همینطور خودم به خاطر حضور شیوا …کاوه زیاد جدی نمیگرفت اونو اما من خوب میدونستم چقدر دنباله اینه که رابطمون و خراب کنه .وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۱۱ شب گذشته بود شکم کاوه حسابی از گشنگی سر و صدا می‌کرد ، منم گشنم بود
-همتا بریم پایین یه چیزی بخوریم ، فقط حواست باشه اشتباه اسمم و صدا نزنی
+چشم آقااااا امیرررر
-چشمت بی بلاااااا

همراه امیر از پله ها رفتیم پایین و با اشاره ازش پرسیدم که شنود کجاست و اونم با دست زیر تابلو که کنار راهرو بود رو نشون داد .
————
بعده شام یکم کسل و بیخواب بودم پس رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم اما اصلا خوابم نمیبرد ، تصور میکردم که کاوه ازم بخواد شب کنار هم بخوابیم ، اما بهم شب بخیر گفت و رفت داخل اتاقش.نمی‌دونم افکارم نرمال بود یا نه اما همش فکر میکردم نکنه من چون دست خورده بودم کاوه حس خوبی نداره از اینکه پیش هم بخوابیم …اما اگه حس بدی بهم داشت که هیچ وقت بهم ابراز علاقه نمیکرد، می‌کرد ؟از این همه نشخوار فکری در عذاب بودم ، دلم میخواست مثل هر دختر دیگه ای وقتی عشقش حسشو اعتراف می‌کرد از ته قلبم خوشحال باشم.
اما نبودم…

اون لحظه که کاوه بهم ابراز علاقه می‌کردآرامش زیادی داشتم و همه چی خوب بود ، اما به محض اینکه سکوت می‌کرد یا مثل الان که پیشم نبود ذهنم پر می‌شد از افکار منفی.به هر سختی که بود با ذهن مشوش خوابم برد...چشمام و که باز کردم مهمونی امروز اومد تو ذهنم و دلم هری ریخت ، با اینکه همه چی به بهترین نحو ممکن انجام شده بوده .اما من باز استرس داشتم ، نمی‌دونم شاید هم به خاطر نحوه برگذاریش نبود و چون قرار بود دوباره با اون آدم ها رو به رو بشم این حال و داشتم.به گفته کاوه ،کیومرث هم میومد و علی هم همراهش بود اما من باید حواسم و جمع میکردم که به هیچ عنوان سوتی ندم.نگاهی به ساعت انداختم ، خیلی زمان مونده بود تا شروع مهمونی و من باید حسابی به خودم میرسیدم ، تصمیم گرفتم قبل اینکه از اتاق برم بیرون .دوش بگیرم.

💥کاوه:
با اینکه حسابی به همتا گوش زد کرده بودم که مراقب خودش باشه و از کنارم تکون نخوره، باز نگرانش بودم.از وقتی احساساتم و بهش بیان کرده بودم ، حس میکردم خیلی بیشتر از قبل مسئولیتش رو گردنمه و خیلی باید حواسم بهش باشه .

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
2025/10/12 15:53:48
Back to Top
HTML Embed Code: