Telegram Web

آینده یک‌دفعه ناپایدار به‌نظر می‌رسد. رنگ‌های سخاوتمندِ پیشرفت پریده‌اند. چطور می‌شود دیگر آینده‌ای نداشت، امّا محکوم به ادامه‌دادن بود... پس به‌نظر می‌رسد بهشت و جهنم می‌توانند باهم وجود داشته باشند.


[ ژِروم مِزو || تماماً مدرن‌ها | ترجمه‌ی اصغر نوری / نشر افق / چاپ اول: ۱۴٠۳ / ص۲۷ ]

@AConfederacy_of_Dunces

#ژروم_مزو
#تماما_مدرن‌ها
‌ ‌
👍7

دوربین ابزار من است. با آن به همه‌ی چیزهای دور و برم دلیلی می‌بخشم. /_ #آندره_کرتژ

📌۱۹ آگوست؛ روز جهانی عکاسی

‌ ‌
11👍3

کاش عکاس بودم
و عکس می‌گرفتم از خیالم
آنجا که باد
ایستاده بود در موهایت...

«محمد پاسبان»

@AConfederacy_of_Dunces
‌‌
8😍3🏆1

... ابرازِ مهرِ همه نسبت به خود را می‌دید، ولی قادر به از بین بردن اندوهی نبود که او را از وجود واقعی‌اش دور می‌کرد. /_ #دکتر_ژیواگو (نشر نو، ص۲۳۶)
‌ ‌
6😢3🔥2😁1

کلّ ماجرا همینه که خدمتتون عرض کردم. و کلّ مارکسیسم. /_ #دکتر_ژیواگو (نشر نو، ص۲۴۱)
‌ ‌
👍4💯2

سی روز طول کشید تا از روسیو گرانده¹ به دلِ مارسلا برسم، و در این سفر مرکَب من نه توسن چشم‌بسته‌ی تمنّا، که درازگوش حیله‌گر و سرسخت شکیبایی بود... .


[ ماشادو دِ آسیس || خاطرات پس از مرگِ براس کوباس | ترجمه‌ی عبدالله کوثری / نشر مروارید / ص۷٠ ]

@AConfederacy_of_Dunces

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹ــ‌ Rocio Grande، نام یک مکان.

#ماشادو_د_آسیس
#خاطرات_پس_از_مرگ_براس_کوباس
‌ ‌
8💯2🤨1

اون با دانشمند مورد علاقه‌ش [اینشتین] هم‌عقیده بود که تنها دو چیز تمومی نداره: کائنات و حماقت انسان.

انیمیشن #مری_و_مکس
کارگردان #آدام_الیوت
محصول سال ۲٠٠۹

@AConfederacy_of_Dunces
‌ ‌
💯124

انیمیشن #مری_و_مکس
کارگردان #آدام_الیوت
محصول سال ۲٠٠۹

@AConfederacy_of_Dunces
‌ ‌ ‌
7🔥1

📌 ۲۴ آگوست، زادروز «خورخه لوئیس بورخس»


● مطالعه‌ی کتاب «تاریخ جهانی بدنامی» به‌زودی🍃

@AConfederacy_of_Dunces

#خورخه_لوئیس_بورخس
#تاریخ_جهانی_بدنامی
#مجموعه_داستان_کوتاه
#رئالیسم_جادویی
‌ ‌
3🔥3👍1

امروز تولّدمبارکیِ «پائولو کوئیلو» هم هست.
اونم اعلام کنم؟ :))))
‌ ‌
7😁6👍2🤨1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌‌
«کلیدر» محمود دولت‌آبادی اگر ماشین بود... 🦦 :))

@AConfederacy_of_Dunces
😁182👍1😐1
تو روزگاری که
کریستوفر نولان فیلم ادیسه رو میسازه
هندی ها فیلم مهابهاراتا رو میسازن
اروپایی ها و آمریکایی ها ۸ فصل گیم اف تروتز ساختن
و باز هم میخوان این دنیا رو گسترش بدن
برای سری ارباب حلقه ها هم همینطور

اونوقت یه دلقک تو کشور خودمون میاد شاهنامه رو مسخره میکنه و کلی چرت و پرت میگه

همون شاهنامه‌ای که اگه نبود، ما الان فارسی حرف نمیزدیم
همون شاهنامه ای که جی آر آر تالکین ازش الهام گرفت و ارباب حلقه ها رو نوشت
همون شاهنامه‌ای که یکی از کتاب های موردعلاقه فرانسیس فورد کاپولاست.

فحش هم برای این دلقک از سرش هم زیاده...
👍373😁2😐2😢1

ميونِ يه دشت لخت
زير خورشيدِ كوير
مونده يه مرداب پير
توى دست خاک اسير
ـ
ـ
ـ
«اردلان سرفراز»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احساس می‌کنم که واقعاً منم اون مرداب پیر :)
‌ ‌
💔148🕊1

وقتی ننه‌من‌غریبم‌بازی درمی‌آری:

پفیوزِ دوریالی...
‌ ‌
👍26😐9😁3🤨21
برای دل‌های شکسته‌ای مثل دلِ من، فقط تاریکی و سکوت مناسب‌اند. می‌دانید... در زندگی ساعتی فرامی‌رسد که هنوز خیلی مانده تا شما به آن برسید و در آن ساعت، چشم‌های خسته‌ی آدم دیگر جز یک نور تحمل نمی‌کند، نور قشنگی که شبی مثل امشب با تقطیر تاریکی تهیه می‌کند، ساعتی که گوش‌ها فقط موسیقی‌ای را می‌شنوند که مهتاب با نی‌لبک سکوت می‌نوازد.‌

مارسل پروست
در جستجوی زمان از دست رفته
طرف خانه سوان، ترجمه‌ی مهدی سحابی
💔84🔥3

به شبنمی می‌ماند آدمی و عمرِ چهل روایتش؛
به لحظه‌ی رؤیت نور؛
بر سطحِ سبزِ برگی می‌لغزد و بر زمین می‌چکد...
تا باری دیگر؛
و کِی؟
و چگونه؟
و کجا...؟

«حسین پناهی»

@AConfederacy_of_Dunces

• از کتاب «نمی‌دانم‌ها»، دفتر هفتم از مجموعه‌ی «چشم چپِ سگ»، نشر دارینوش.

📌 ۶ شهریور، سالروز تولّد حسین پناهی، بازیگر، شاعر و نویسنده‌ی معاصر ایرانی.
‌‌
8🕊7

#دکتر_ژیواگو رو با انواع خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها امتحان کردم. فقط با هندونه می‌چسبه. :)


+ چون دیگه خیلی حوصله‌م سررفته بود، اومدم یه چرت و پرتی بگم و برم.
(๑•ี_เ•ี๑)
‌ ‌
😁113👍1😐1
Forwarded from خوشه‌گاه
سرخ
✍️ امیرمحمد شیرازیان

دست که برد توی یقه‌ی پیراهنِ چرک‌مرده‌اش، گفتم حکماً می‌خواهد قلبش را دربیاورد و بگذارد روی میز.
نیم ساعت نبود که برق ــ طبقِ برنامه! ــ رفته بود. تیره‌ی پشتم عرقی شده بود و نمی‌خواستم بمانم دیگر. مرد که تو آمد عرقِ تندش با بوی همیشگیِ الکل و دارو در هم پیچید. ظهرِ سوزانی بود و مطب جان‌به‌لب. سریع شناختم طرف را. خیلی وقت بود ندیده بودمش.
آن‌چه از یقه‌اش درآورد کفتری سرخ بود، کزکرده و بی‌رمق. خواست بگذارد روی میز. گفتم: «این‌جا نه.» دست‌کشِ پلاستیکی برداشتم. «بریم بیرون ببینمش.»
زیرِ آفتابِ تیز، کفتر را دست گرفتم. دهانش را باز کردم. انگشت کشیدم به سینه‌اش؛ استخوانِ جناغ مثلِ تیغه بیرون زده بود. مرد بالای سرم ایستاده بود، نفسش بالا نمی‌آمد. کمی آب‌چرک از دهانِ کفتر بیرون ریخت. اولش فکر کردم تلف شده. جان داشت هنوز.
گفتم: «بذارش تو خورجینِ موتورت، بیا تو دارو بهت بدم.»
بی کفتر آمد. یک‌هو منفجر شد. «ببین، حالِم خیلی بده. این زندگیه آخه ما داریم؟» نگاهش کردم. چشم‌هایش سرخ بودند و رگ‌های گردنش بادکرده. سی‌وپنج سالش هم نمی‌خورد باشد، اما صورتش چیزی دیگر می‌گفت. مطب حالا نفس‌گیرتر بود.
«می‌خواستم خودِم‌و بکشم.» این را که گفت امان نداد دیگر. کلمه‌ها مثلِ سیلاب از دهانش بیرون می‌ریختند. کلمه‌ نبودند، خودِ درد بودند. «روزی دو بار برقِ آهنگری می‌ره تو این قمِ بی‌صاحاب. چه بکنم من آخه؟ دیگه برنامه‌مرنامه‌م به کاری نیست، هر وقت بخوان قط می‌کنن.» شروع کرد به فحش دادن، به زمین و زمان. «ببین چه وضی برامون درست کرده‌ن! اصن دیگه حالی برا آدم می‌مونه؟ از قم پا شدم اومدم الآن. اِنقه گردوخاکه که چَشمِت کاسه‌کور می‌شه، ولی گفتم بذار با موتور بیام یه ذره کله‌م هوا بخوره. چند وقته نِیمَدم پیشت دارو بگیرم؟ بیشِ یه ساله. دیگه حالِ زندگی ندارم به قرآن.»
آرام‌وقرار نداشت. هی می‌رفت دمِ در و می‌آمد نزدیکِ میز. «این کفتره رو اَ بابام بیش‌تر...» حرفش را خورد. آمدم چیزی بگویم... «این بابایِ لاشی‌م... ببین چه‌قه بچه درست کرده! آخه پنج تا بچه می‌خواستی چه کنی، حروم‌زاده؟» سری تکان داد و دوباره گفت: «منُم دخترِ مردم‌و بدبخت کرده‌م تو این روزگار. زنِم شده به چه امیدی؟ چه می‌شه کرد تو این مملکت؟»
زل زده بود به من، اما انگار من را نمی‌دید. داشت با تمامِ ناامیدی‌هایش حرف می‌زد. «این کفتره رو برام خوبش کن. خیلی می‌خوامش، جونِمه. کارو ول کردم اومدم پیشت.»
کلمه در دهانم ماسیده بود. چه می‌گفتم اصلاً؟ دارویی سرخ کشیدم توی سرنگ و بی‌حرف هم‌راهِ ورقی قرص گذاشتم رویِ میز برایش.
پرسید: «ببرم خونه به‌ش بزنم؟»
گفتم: «آره.»
کارتش را کشید و پا گذاشت بیرون. فکر کردم رفت که رفت. از پشتِ شیشه دیدمش که بیرون دمِ موتورش ایستاده و داروها را می‌گذارد توی خورجین. سرم را لحظه‌ای انداختم پایین که چیزی توی لپ‌تاپ بنویسم. بالا که آوردم، آمده بود تو. وسطِ مطب. بی‌حرکت. کفتر توی دستش، سرش آویزان.
حرف نمی‌زد. فقط نگاه می‌کرد. کفتر را بالا آورد. می‌خواست دهان بگذارد به نوکِ کفتر، بهش تنفس بدهد. همان‌طور که لب‌هایش را به نوکِ کوچک و سرد نزدیک می‌کرد، زیرِ لب گفت: «جونِ ننه‌ت نمیر…»
شانه‌هایش افتادند. دیگر فحش نمی‌داد. داد هم نمی‌زد. رفتم جلو. نزدیکش. نگاهش خالی بود، اما آن‌قدر سنگین بود که داشتم زیرِ بارش له می‌شدم. حس کردم همین حالا بغضش می‌ترکد و مطب را آب می‌برد.
گفتم: «بده‌ش. مُرده. من می‌ندازم دور.»
حرفی نزد. فقط نگاهم کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما کلمه‌ای پیدا نمی‌کرد. یا شاید دیگر کلمه‌ای برای گفتن نمانده بود.
کفترِ مُرده داد دستم. هم‌راهش رفتم بیرون. کفتر را پشتم گرفتم. گفتم: «ببین…» سوارِ موتور شد. دستم رویِ شانه‌اش بود. دستش را روی فرمانِ موتور مشت کرده بود. «نری یه وقت بلایی سرِ خودت بیاری. نری یه وقت…» نگاهش از من گذشت. فرمان را چسبید و گاز داد و رفت. کمی ایستادم، چشم انداختم. دود شد بینِ ماشین‌ها.
حالا من مانده بودم و کفترِ سرخِ مُرده توی دستم و سنگینیِ نگاهِ مردی که آخرین دل‌خوشی‌اش درست جلوِ چشم‌هایش جان داده بود. به شیرِ آب نگاه کردم. باید دست‌هایم را می‌شستم.

#امیرمحمد_شیرازیان

خوشه‌گاه
😢64💔3
2025/10/21 10:15:17
Back to Top
HTML Embed Code: